فیروزه

 
 

انتقام

در آن نیم‌روز باشکوه وقتی دلوسه رزا ارلانو تاجی از یاسمن‌های مسابقه‌ی جشن ملکه را بر سر گذارده بود، مادرهای دیگر داوطلبان، زیر لب زمزمه و شکایت می‌کردند که منصفانه نبود. دلوسه فقط به این خاطر که تنها دختر قدرتمندترین مرد در تمامی ایالت، سناتور آنسلمو اورلانو بود، برنده شود. آن‌ها قبول داشتند که این دختر فریبنده و دلربا بود و هیچ‌کس مثل او پیانو نمی‌نواخت و نمی‌رقصید، اما رقیبان دیگری نیز برای آن جایزه وجود داشتند، کسانی که زیباتر بودند. جمعیت می‌دیدند که دلوسه در لباسی از پارچه مخصوص ارگاندی و تاج سری از گل‌ها بر روی سکو ایستاده است، و همان لحظه که او برای جمعیت دست تکان می‌داد، آن‌ها از میان دندان‌های گره‌خورده‌شان او را لعنت می‌کردند. به همین دلیل، تعدادی از آن‌ها بیش از حد لذت برده بودند وقتی چند ماه بعد بدبختی همچون بذر مرگی که سی سال لازم بود تا برداشت شود در خانه اورلان کاشته شد.

در شب انتخاب ملکه، رقص در کاخ شهرداری ترزای مقدس برگزار شد و مردانی جوان از دورترین روستاها آمده بودند تا دلوسه رزا را ببینند. خیلی خوشحال بود و آن‌چنان افسون‌گر و جذاب رقصید که بسیاری از آن‌ها درماندند از این که درک کنند او حتی در میان دختران شرکت‌کننده زیباترین نبود. و زمانی که به جایی که از آن‌جا آمده بودند برگشتند همگی اعلام کردند که تا به حال صورتی مثل او ندیده بودند. و بدین نحو، او شهرتی که استحقاقش را نداشت به دست آورد و بعدها هیچ مدرکی قادر به اثبات خلاف این امر نبود. توصیفات مبالغه‌آمیز از پوست مات و چشمان شفاف دلوسه دهان به دهان نقل شده بود و هر کسی چیزی از تصورات خود بر آن اضافه می‌کرد. شعرها و غزل‌هایی از شهرهای دوردست برای دوشیزه‌ای فرضی به نام دلوسه رزا سروده شد.

شایعات زیبایی کسی که در خانه‌ی سناتور اورلان شکوفا شده بود به گوش تادئو کاسپه دس نیز رسید، کسی که در رؤیا نیز قادر نبود دلوسه را ببیند، چون که در تمامی بیست و پنج سال زندگی‌اش هرگز وقت این که شعر یاد بگیرد و یا این که نگاهی به زن‌ها بیاندازد را نداشت. فقط به جنگ‌های داخلی چسبیده بود. تا جایی که هر کجا مجبور می‌شد ریشش را بتراشد ناگزیر اسلحه‌ای نیز در دستانش نگه داشته بود و برای مدتی طولانی در میان صدای انفجار باروت زندگی کرده بود. او بوسه‌های مادرش را و حتی آواز مراسم عشاء ربانی را فراموش کرده بود. البته همیشه دلیلی برای رفتن به میدان نبرد نداشت، چون در طول چندین دوره آتش‌بس حریفی در محدوده‌ی گروه پارتیزانی وی وجود نداشت. اما حتی در زمان‌هایی که اجباراً صلح وجود داشت، مانند دزدان دریایی زندگی می‌کرد. تادئو مردی بود که خشونت در سرشتش قرار گرفته بود. به هر سمت کشور می‌تاخت، با دشمنان اگر آن‌ها را می‌یافت، می‌جنگید، حتی اگر لازم بود با سایه‌ها نیز می‌جنگید و مسلماً روش یکسانی را بر می‌گزید اگر گروه و حزبش در انتخابات ریاست جمهوری برنده نمی‌شد. شبانه به صورتی مخفی برای در اختیار گرفتن قدرت همراه گروهش عازم شدند و تمامی بهانه‌ها برای ادامه یافتن شورش در نزد او تمام شده بود.

آخرین مأموریت تادئو کاسپه دس کیفر مخالفان کاخ ترزای مقدس بود. با یکصد و بیست مرد سیاه‌پوش به شهر وارد شد تا به همه درسی بدهد و رهبر مخالفان را حذف کند. او و گروهش پنجره‌های ساختمان‌های عمومی را گلوله‌باران کردند، درب کلیسا را شکستند و اسب‌های‌شان را به سمت قربانگاه اصلی تاختند، پدر کلمنته را در حالی که سعی می‌کرد راه‌شان را مسدود کند، له کردند. درختانی را که باشگاه زنان در وسط میدان کاشته بود سوزاندند و در میانه غریو و بانگ هجوم، چهارنعل به سمت خانه‌ی سناتور اورلان، که بر بالای تپه سر بر افراشته بود، تاختند.

سناتور بعد از این‌که دخترش را در دورترین گوشه‌ی حیاط در اتاقی محبوس و سگ‌ها را رها کرد، پیشاپیش دوازده خدمتکار وفادارش منتظر تادئو کاسپه دس ماند. در آن لحظه حسرت می‌خورد و پشیمان بود؛ همان‌گونه که خیلی اوقات دیگر در زندگی‌اش این احساس را همراه خود داشت. نسل مذکری نداشت تا بازوهای او را بگیرند و از عزت و احترام خانه‌اش دفاع کنند. احساس پیری می‌کرد اما وقت کافی نداشت که به این چیزها فکر کند چون دور تا دور خانه‌اش با روشنایی‌های وحشتناک صد و بیست مشعلی که شب را با پیشروی‌شان تهدید می‌کردند محاصره شده بود. در سکوت کامل آخرین مهمات را تقسیم کرده بود. همه چیز گفته شده بود و همه‌ی آن‌ها می‌دانستند که قبل از صبح مثل یک مرد در میدان نبرد خواهند مرد.

سناتور وقتی صدای اولین گلوله را شنید گفت «آخرین مردی که زنده ماند کلید اتاقی که دخترم در آن‌جا مخفی است را برداشته و وظیفه‌اش را انجام دهد.»

همه‌ی آن مردها هنگام تولد دلوسه رزا حاضر بوده‌اند و او را بر روی زانوهای‌شان در هنگامی که لخت و عریان قادر به راه رفتن نبود نگه داشته بودند، در بعد از ظهرهای زمستان داستان‌های ارواح را برایش گفته بودند، به نواختن پیانو دلوسه گوش کرده و در روز تاج‌گذاری در جشن ملکه در حالی که می‌گریستند او را تحسین کرده بودند. پدرش می‌توانست در آرامش بمیرد زیرا دخترش هرگز زنده در دستان تادئو کاسپه دس نمی‌افتاد. تنها چیزی که هرگز به ذهن سناتور اورلان خطور نکرد این بود که به‌رغم بی‌باکی‌اش در میدان نبرد، او آخرین نفری بود که می مرد. سناتور دید که دوستانش یکی پس از دیگری بر زمین می‌افتند و در نهایت فهمید که فقط او مانده است و مقاومت کردن را ادامه داد. تیری در معده‌اش فرو رفته و دیدش تیره و تار شده بود. خیلی سخت بود که بخواهد سایه‌هایی که از دیوار بلند اطراف ملکش در حال بالا رفتن بودند را تمیز دهد، اما هنوز این قدر هوشیاری داشت که خود را به سمت حیاط سوم کشید. سگ‌ها با وجود خون و عرق باز هم بوی او را تشخیص دادند و با حزن دورش را گرفتند و به کناری رفتند تا بتواند عبور کند. کلید را در قفل گرداند و از میان غباری که چشمانش را گرفته بود، دلوسه رزا را دید که منتظر او بود. دختر همان لباس پارچه ارگاندی را پوشیده بود که در شب جشن بر تن داشت و موهایش را با گل‌های تاج سر تزیین کرده بود.

سناتور گفت « الان وقتشه، کوچولوی من» ، هفت‌تیرش ناخودآگاه به طرفی کج شد وقتی که خونی گل‌آلود روی پاهایش پخش شد.

«مرا نکش پدر! » با لحن قاطعی گفت « اجازه بده زنده بمانم تا بتوانم انتقام هر دومان را بگیرم ».

سناتور آنسلمو اورلانو به چهره‌ی دختر پانزده ساله‌اش نگاهی انداخت و تصور کرد که تادئو کاسپه دس چه کاری می‌تواند با او انجام دهد‌، اما در چشمان شفاف دلوسه رزا قدرت عظیمی را دید. می‌دانست که او می‌تواند زنده بماند تا جلادش را مجازات کند. دختر بر روی تخت نشست و سناتور در کنارش قرار گرفت، هفت تیرش را به سمت در نشانه گرفت.

وقتی که غوغای سگ‌های در حال مرگ فروکش کرد، میله ی میان در شکسته شد، چفت در باز شد و اولین گروه از مردها پشت سر هم داخل اتاق شدند، سناتور قبل از اینکه از هوش برود توانست شش تیر شلیک کند. تادئو کاسپه دس وقتی که درب باز شد و فرشته‌ای را دید که با تاجی از یاسمن بر سر، که پیرمرد مرده را در بازوانش گرفته است. فکر کرد دارد خواب می‌بیند. اما او به اندازه کافی دلرحم نبود و از آن‌جا که مست از خشونت و سست و بی‌حال از ساعت‌ها جنگیدن بود تمامی احساساتش را به وقتی دیگر موکول کرد.

«زن مال من است» تادئو قبل از این‌که هیچ‌کدام از مردها انگشت روی دختر بگذارند آن را گفت.

سرانجام جمعه‌ی سربی در روشنایی آتش کم‌رنگ‌تر از روزهای قبل طلوع کرد. سکوت سنگینی تپه را فرا گرفته بود. وقتی که دلوسه رزا به سمت فواره وسط باغ رفت آخرین ناله‌ها نیز محو شده بود. روز قبل باغ پوشیده از گل‌های ماگنولیا بود و اکنون چیزی جز استخری به هم ریخته در میان آشغال‌ها نبود. بعد از این‌که تکه‌های چاک چاک و کوتاه باقی مانده از لباس پارچه ارگاندی‌اش را در آورد، عریان در جایی که قبلاً فواره‌ی آب بود ایستاد. خودش را در آب سرد فرو برد. خورشید از پشت درختان فان طلوع کرد و دختر می‌دید که آب قرمز شد وقتی که خونی که از بین پاهایش در امتداد با جایی که پدرش سرش را با آن خشک کرده بود، را می‌شست. وقتی که تمیز شد، آرام و بی‌صدا، بدون اشک ریختن به سمت خانه‌ی خرابه رفت و دنبال چیزی برای پوشاندن خود گشت. ملافه‌ای کتانی را برداشت و بیرون رفت تا باقی‌مانده‌ی جسد سناتور را بیاورد. مردان تادئو او را پشت اسبی بسته و بالا و پایین تپه کشیده بودند تا جایی که به غیر از تکه‌ی کوچکی از لباس مندرسش در تپه چیزی باقی نمانده بود. اما دختر با راهنمایی عشق توانسته بود بی‌درنگ او را بیابد. ملافه را به دور او پوشاند و در کنار او نشست تا طلوع خورشید را تماشا کند. و به همین دلیل بود که همسایه‌های ترزای مقدس که بالاخره به خود جرأت داده بودند تا از تپه به سمت ویلای اورلان بالا بیایند، او را شناختند. آن‌ها به دلوسه رزا کمک کردند تا مرده‌اش را به خاک بسپارد و باقی‌مانده‌ی آتش را خاموش کردند. از او خواهش کردند تا برود و با مادر تعمیدی‌اش در شهر دیگری که هیچ‌کس سرگذشت او را نمی دانست، زندگی کند، اما دلوسه خودداری کرد. پس آن‌ها خدمتکاران را فراخواندند تا از نو خانه را بسازند و شش سگ وحشی به او دادند تا از خود محافظت کند.

از لحظه‌ای که پدرش را در حالی که هنوز زنده بود روی زمین کشیده بودند و تادئو کاسپه دس درب را پشت سر آن‌ها بسته و کمربند چرمی‌اش را باز کرده بود، دلوسه رزا برای انتقام گرفتن زندگی می‌کرد.در سی سالی که گذشت، با این فکر شب‌ها را بیدار می‌ماند و روزهایش را پر می‌کرد، اما این باعث نشد که لبخندهایش کاملا ً محو و اخلاقش خشک و سرد شود. شهرتش در زیبایی بیشتر شد زیرا شاعران در هر جایی که می‌رفتند افسونگری او را توصیف می‌کردند. تا جایی که تبدیل به یک افسانه زنده شد. هر روز ساعت چهار صبح بر می‌خاست تا مزرعه را سرکشی کند و کارهای روزمره‌ی خانه را انجام دهد، بر پشت اسب در املاکش پرسه می‌زد، خرید و فروش می‌کرد، مثل یک سوریه‌ای چانه می‌زد، چارپایان اهلی را می‌پروراند و در باغچه‌اش ماگنولیا و یاسمن کشت می‌کرد.

بعد از ظهرها شلوار، چکمه‌ها و اسلحه‌اش را پاک می‌کرد و لباس دوست‌داشتنی و دل‌فریبی که از پایتخت در صندوقی معطر برایش آورده بودند را می‌پوشید. شبانگاه مهمان‌ها سر می‌رسیدند تا پیانو نواختن او را گوش دهند و خدمتکاران سینی‌های شیرینی و شربت بهارنارنج را آماده می‌کردند. آدم‌های زیادی از خودشان می‌پرسیدند چگونه این دختر اکنون ژاکت مخصوص دیوانگان را بر تن ندارد و در آسایشگاهی روانی بستری نیست و یا این‌که چرا راهبه‌ای تارک دنیا نشده است. با این حال از آن جایی که برگزاری مهمانی‌ها در ویلای اورلان مکرر صورت می‌گرفت، کمتر در مورد این رویداد غم‌انگیز صحبت می‌کردند و کم‌کم کشته شدن سناتور را از ذهن‌شان زدودند. تعدادی جنتلمن که هم پرآوازه و هم ثروتمند بودند جلب زیبایی دلوسه رزا شده و توانستند بر احساس تناقض و ضدیتی که به علت تجاوز، بر او وجود داشت چیره شده و از او خواستگاری کنند. اما دلوسه همه‌ی آن‌ها را رد کرد فقط برای تنها مأموریتش در روی زمین که همانا خونخواهی بود.

کاسپه دس هم ناتوان از آن بود که آن شب را از سرش بیرون کند. از خماری و مستی کشتار و رضامندی‌اش از تجاوز، همین که چند ساعت بعد به سمت پایتخت حرکت نمود تا نتایج مأموریت کیفری را گزارش کند، چیزی باقی نمانده بود. به همین علت بود که یکسره کودکی را به یاد می‌آورد که در لباس مهمانی و تاجی از یاسمن بر سر، در سکوت، در آن اتاق تاریک، جایی که هوا سرشار از بوی باروت بود، او را تحمل کرده بود. به خاطر می‌آورد آخرین صحنه‌ای که او را دید، روی زمین ولو شده بود، تن عریان و کبودش را با لباسی مندرس پوشانده و به گونه‌ای ترحم‌انگیز در بیهوشی فرو رفته بود و حالا او هر شب درست هنگامی که احساس خواب می‌کرد، دلوسه را این‌گونه در مقابل خود می‌دید. صلح، به کارگیری دولت و استفاده از قدرت او را به مردی پرکار و آرام تبدیل کرده بود. در گذر زمان، خاطرات جنگ‌های داخلی محو شده بود و مردم شروع کرده بودند به صدا کردن او با لقب دن تادئو . در آن سوی کوهستان مرتعی خریده، خودش را علاقه‌مند به اجرای عدالت کرده و در نهایت به مقام شهرداری رسیده بود. اگر شبح نافرسودنی دلوسه رزا اورلان وجود نداشت، شاید به درجه‌ای مسلم از شادی رسیده بود. اما در صورت تمامی زنانی که در مسیرش در گذر بودند، چهره‌ی ملکه جشن را می‌دید. و حتی بدتر، سروده‌های شاعران پرطرفدار اغلب شامل بیتی بود که در آن نام دلوسه ذکر شده بود، که به او اجازه نمی‌دادند تا بتواند دلوسه را از قلبش بیرون کند. و بدین نحو چهره‌ی زن جوان درونش رشد کرد و کاملاً وجود او را اشغال کرد. در ابتدای میز بزرگ مهمانی جشن تولد پنجاه و پنج سالگی‌اش قرار گرفته و دوستان و همکارانش اطرافش را گرفته بودند که یک لحظه به نظرش آمد که در سفره‌ی روی میز بچه‌ای عریان در میان شکوفه‌ها دراز کشیده است و فهمید که این کابوس در صلح و آرامش نیز او را رها نخواهد کرد و حتی پس از مرگ نیز با او خواهد بود. با مشت ضربه‌ای بر میز کوبید، ظرف‌ها شروع به لرزیدن کردند. سریعاً عصا و کلاهش را درخواست کرد.

فرمانده پرسید «کجا می‌خواهید بروید دن تادئو؟ »

«می‌روم تا زخمی کهنه را مداوا کنم»، در همان حال که آن‌جا را بدون دست دادن با کسی ترک می‌کرد این را گفت.

لازم نبود که به دنبال دلوسه بگردد، زیرا تمامی این مدت این را می‌دانست که او را در همان خانه خواهد یافت، جایی که بیچارگی و مصیبت وارده بر او در آن‌جا رخ داده بود. در مسیری بود که اکنون ماشینش را به سمتش می‌راند. به علت بزرگراه خوبی که ساخته شده بود، مسیر کوتاه‌تر به نظر می‌رسید. در طول چند دهه که گذشته بود، مناظر و چشم‌اندازها تغییر کرده بودند، اما وقتی آخرین پیچ را به سمت تپه گذراند، ویلا درست همان‌گونه بود که در خاطر داشت و قبلاً با گروهش در حمله‌ای آن را گرفته بود، هویدا شد. دیوارهای محکمی وجود داشتند که با صخره‌های رودخانه ساخته شده بودند و او آن‌ها را با دینامیت خراب کرده بود، صندوق‌های چوبی قدیمی که مشعل‌های آتش را در آن قرار داده بود، درختانی که اجساد سناتورها را به آن آویخته بود. و حیاطی وجود داشت، جایی که در آنجا سگ‌ها را کشتار کرده بود. صد متر قبل از درب خانه ایستاد. جرأت جلو رفتن را نداشت چون احساس می‌کرد قلبش می‌خواهد سینه‌اش را پاره کند. وقتی که پیکری در میانه باغ توسط هاله‌ای از دامن دلوسه ظاهر شد می‌خواست دور بزند و برگردد به جایی که از آن‌جا آمده بود‌، چشمانش را بست، با تمامی توان و آرزویش امیدوار بود دلوسه او را نشناسد. در گرگ و میشی ملایم، می‌دید که دلوسه رزا اورلان به سمت او جلو آمده، گویی در طول مسیر باغ شناور بود. به موها، صورت صاف و ساده، هماهنگی اشارات و حرکات و چرخش لباسش توجه کرد. و یک آن فکر کرد که در رویایی که در سی سال اخیر داشته است، آویزان شده بود.

«سرانجام مجبور شدی بیایی تادئو کاسپه دس!» همان‌طور که به تادئو نگاه می‌کرد این را گفت، به خودش اجازه نداد تا با کت و شلوار شهردار و موهای جوگندمی جنتلمن مآبانه‌اش فریب داده شود، زیرا هنوز هم همان دستان دزدان دریایی را داشت.

«تو به شکلی بی‌پایان مرا تعقیب کردی. در تمامی زندگی‌ام هرگز قادر نبوده‌ام کسی را دوست داشته باشم جز تو.» تادئو بیشتر زمزمه می‌کرد‌، صدایش در شرم و خجالت خفه شده بود.

دلوسه رزا نگاه رضایت‌مندی به او انداخت. بالاخره زمانش فرا رسیده بود. اما او به چشمان تادئو نگاه کرد و نتوانست ردی از یک جلاد را در آن‌ها بیابد، فقط اشک‌هایی تازه و روان.

به قلبش رجوع کرد تا تنفری که در تمامی این سی سال در آن کشت کرده بود را بیابد، اما قادر به یافتن آن نبود. خیلی سریع به یاد آورد که از پدرش خواسته بود خود را قربانی کند و اجازه دهد تا او زنده بماند طوری که وظیفه‌اش را انجام دهد. دوباره در نظرش مجسم کرد که مردی را در آغوش گرفته که بارها او را لعنت کرده بود و به یاد آورد صبح زودی را که به صورت غم‌انگیزی تکه‌های باقیمانده سناتور را با ملافه کتانی پیچانده بود. حالا به طور کامل به نقشه‌ی انتقامش رسیده بود ولی خوشحالی‌ای که فکر می‌کرد در انتظارش خواهد بود را احساس نمی‌کرد و به جای آن، حس متضادی داشت. یک سودازدگی و غمگینی عمیق. تادئو کاسپه دس دستش را به نرمی گرفت. کف دستش را بوسید و با اشک چشمانش آن را خیس کرد. دلوسه با وحشت فهمید که با فکر کردن مداوم و لحظه به لحظه به او و احساس خوشایند مجازات او، احساساتش وارونه شده بودند و در عشق تادئو گرفتار شده بود.

در طول روزهای بعدی هر دوی آن‌ها دریچه‌های مسدود شده‌ی عشق را گشودند و برای اولین بار از وقتی که سرنوشت بی‌رحم‌شان مشخص شده بود، خودشان را برای نزدیکی دیگری آماده کردند. آن‌ها در باغ قدم می‌زدند و درباره‌ی خودشان صحبت می‌کردند و هیچ چیزی را حذف نمی‌کردند و حتی درباره‌ی آن شب وحشتناک و این‌که باعث شده بود مسیر زندگی‌شان به یکدیگر مرتبط شود نیز صحبت می‌کردند. وقتی که غروب به پایان رسید، دلوسه پیانو نواخت و تادئو سیگار کشید، به او گوش می کرد تا جایی که احساس کرد استخوان‌هایش نرم شده است و خوشی همچون یک پتو او را فرا گرفته و کابوس‌های گذشته را پاک کرده است. بعد از شام، تادئو به ترزای مقدس رفت. جایی که هیچ کس اکنون داستان قدیمی دهشت‌انگیز آن را به یاد نمی آورد. اتاقی در بهترین هتل گرفت و تصمیم گرفت در آن‌جا ازدواجش را برگزار کند. او یک مهمانی در فضای باز، با شکوه فراوان و شلوغ و پرسر و صدا می‌خواست. مهمانی‌ای که تمامی شهر در آن شرکت کنند. او عشق را در سنی کشف کرده بود که مردهای دیگر در آن سن تصورات خویش را از دست رفته می‌یابند و همین امر نیروی جوانی را به او بازگردانده بود. می‌خواست دور تا دور دلوسه رزا را با مهربانی و زیبایی احاطه کند، هر چیزی را که با پول بشود خرید برای او تهیه کند، می‌خواست در سال‌های آتی کارهای شیطانی را که وقتی مردی جوان بود مرتکب شده بود، جبران کند. در زمان‌هایی که وحشت او را تسخیر کرده بود، او صورت دلوسه را برای یافتن کوچک‌ترین نشانه کینه جستجو کرده بود، اما فقط روشنایی عشقی دو طرفه را دید و این، اعتماد و اطمینان را به او باز گرداند. بدین نحو یک ماه پر از خوشی گذشت.

دو روز قبل از ازدواج، وقتی که از قبل میز مهمانی را در باغ آماده کرده بودند، پرندگان و خوک‌ها را کشته بودند و گل‌ها را برای تزئین خانه چیده بودند، دلوسه رزا اورلانو لباس عروسی‌اش را امتحان کرد. تصویر خود را در آینه دید. درست مثل زمان تاج‌گذاری‌اش در جشن ملکه شده بود. و فهمید که نمی‌تواند بیش از این به فریفتن قلب خویش ادامه دهد.

می‌دانست که نمی‌تواند وظیفه‌اش را در انتقامی که طراحی کرده بود انجام دهد زیرا عاشق قاتل شده بود، اما او همچنین نمی‌توانست روح سناتور را آرام کند. خیاط‌ها را مرخص کرد و به اتاق حیاط سوم رفت که در تمامی این مدت خالی باقی مانده بود.

تادئو کاسپه دس همه جا را به دنبال او گشت. نا امیدانه او را صدا می‌زد. وغ وغ سگ‌ها او را به طرف دیگر خانه کشاند. با کمک باغ‌بانان در بسته را شکست و داخل اتاقی شد که سی سال قبل فرشته‌ای را با تاجی از یاسمن در آن‌جا دیده بود. او دلوسه رزا اورلانو را یافت درست مثل تمامی کابوس‌هایی که هر شب دیده بود، بی‌حرکت در همان لباس پارچه ارگاندی خونی دراز کشیده بود. و حالا تادئو می‌فهمید که به منظور پرداخت کیفرش می‌بایست زنده بماند تا جایی که نود ساله شود و با خاطره تنها زنی که توانست عاشقش شود زندگی کند.