فیروزه

 
 

و من هوس شمردن رکعت‌های نمازت را بیشتر از هر وقتی در سر دارم

به بهانهٔ فیلم «یه حبه قند» ساختهٔ «سیدرضا میرکریمی»

ببخشید دایی عزت‌الله! ببخشید که نان تازه نبود سر سفره صبحانه‌تان. می‌دانم، می‌دانم که دل‌گیر بودی و بیشتر از همه از من، اما این رسمش نبود. رسمش این نبود که هیچ نگویی و فقط از قاسم بگویی و آه بکشی. رسمش این نبود که همه دل‌خوری‌هایت را آوار کنی سر من و بغض را گلوگیرم کنی. که حتی راه حرف زدنم، راه نفس کشیدنم را ببندد. دایی جان، قاسم آمد و من نتوانستم حرفی بزنم، قاسم رفت و من نتوانستم حرفی بزنم. دایی جان باید حرف‌ها را نوشت؛ دیگر جای ماندن نیست.

مادر جان، حرف شنیدن از زبان تو سخت است. همیشه آن نگاه قاب گرفته‌ات سخن گفته، آن هم زیر همه آن چین و چروکِ سال‌هایی که بر پیشانی داری. همیشه و همهٔ این سال‌ها دلت خواسته که زبانت نخواهد. نخواهد که رسوا کند این دل زبان‌بسته را. اما مادر، پس دل ما چه، پوسید به خودت قسم این دل‌هایِ بی‌بهانه گریانمان. مرهمی باش در این شام آخر بر حیرانی چشم‌های پرسان دور تا دورِ این سفره یک رنگ و هزار دل. اما تو باز هم لبخند می‌زنی در آن چشم‌های قاب گرفته‌ات فقط لبخند. و من می‌خوانم از دور همه معناهای نهفته در لبخندت را.

احساس گناه می‌کنم وقتی می‌بینم هنوز لبخند ملیحت را نثارم می‌کنی. که بالاخره، من هم در این پنهان‌کاری شریکم. اما به چشم من که زیباتر شده‌ای انگار. که انگار شنیده‌ای خبر را و گونهٔ سفیدت گل انداخته. و من هوس شمردن رکعت‌های نمازت را بیشتر از هر وقتی به سر دارم. نماز برایم نمی‌خوانی، زن‌دایی!

خواهر بزرگم، اعظم هیچ‌وقت این همه دلم نخواسته بود که ببوسمت. وقتی سر به سرم می‌گذاشتی و با بقیه ریسه می‌رفتید بیشتر از همیشه دلم می‌خواست صورت گردت را ببوسم و سفت و محکم بغلت کنم. مواظب جعفر آقا باش که انگار زیر پوست کشیده به لبخند صورتش، هزار غم و صدها غصه پنهان است که یکی‌شان اگر تنهایی باشد، برای تو داغش همیشگی است خواهر. تنهاست این جعفر آقا اعظم، به تنهایی همهٔ این سال‌ها که تو را تنها نگذاشته.

معصومه جان، می‌دانم که دل‌نگران مسعودت هستی. اما وقتی شنیدم که هرمز خان در آشپزخانه چه می‌گفت، با خودم فکر کردم که حتماً دلش خیلی برایت تنگ شده است. حتما دلش برای خودش هم خیلی تنگ شده، که حرف از مرگ می‌زند. دلش پاک است این شوهرت، دل به دلش بده خواهر جان.

حاجی ناصر، این شمسی ما را این‌طور نبینید ها! دل قرصی دارد. علاوه که شامه تیزی هم. پس زحمت به خودتان ندهید و از او مخفی نکنید. می‌دانم که برای دایی‌مان نبود فقط آن‌طور گریه کردن‌هاتان. می‌دانم که آن‌قدر هم خبر خوشی نیست. حتی می‌دانم که کفه به کفه التماس دعایی که به زندایی گفتید و نشان به نشان اشکی که رو به مشهد ریختید و رفتید؛ جلوی سینی ناهار قاسم را می‌گویم یادتان که هست، اندازه خوش نبودن خبرتان برابری می‌کند. اما از خواهر من پنهانش نکنید، که نمی‌توانید.

راستی حاجی ناصر، حواله آقا حمید و مهناز هم به شما. می‌دانم و نمی‌دانم به چه حسابی از شما حساب می‌برند. خصوصا آقا حمید که قبلا هم ثابت کرده از شما حرف‌شنوی دارد. دلم برای سمیرا و زهرا می‌سوزد و کودکی که در راه دارند. کمکشان کنید.

ننه جواهر، نگران فانوسی که می‌برم نباش! اگر برگشتی بود، برش می‌گردان؛ صحیح و سالم.

وقت رفتن است. روشنایی آمده است. صدای رادیوی دایی جان می‌آید. چراغ‌ها را یکی یکی، من خاموش می‌کنم. به اتاق دایی عزت‌الله که می‌رسم، فقط چراغ‌ها را خاموش می‌کنم. رادیو ترانه‌ای را پخش می‌کند. به حیاط می‌روم. چادر گل‌گلی‌ام را سر می‌کنم. فانوسی از کنار در برمی‌دارم. به عقب برمی‌گردم و همه خانه‌باغ را از نظر می‌گذرانم. نوای ترانه در همهٔ خانه‌باغ پیچیده است. به دل سیاهی کوچه می‌زنم. قاسم رفته است. قاسم خیلی وقت است، رفته است. می‌روم پیِ‌اش. می‌روم تا لبِ چشمه؛ شاید.