فیروزه

 
 

زندگی با طعم کودکانه

به بهانهٔ فیلم «یه حبه قند» ساختهٔ «سیدرضا میرکریمی»

زمانی که در«خیلی دور، خیلی نزدیک» انسانی را به تماشا نشستم که با ابزار رصد آسمان، به چشم‌چرانی زمینیان مشغول بود، به این فکر می‌کردم که فیلمساز جدای از مهارت فیلمسازی‌اش آدمی را خوب می‌شناسد و به هزارتوی پیچیدهٔ شخصیت انسان‌ها، بارها اندیشیده است. البته «خیلی دور خیلی نزدیک» تنها شاهد این ادعا نیست؛ آه و افسوس شخصیت داستان «به همین سادگی» هنگامی که با کیک تولد به یغما رفته‌ای مواجه می‌شود که قرار بود، تا چند ساعت دیگر محفل او و شوهرش را گرما ببخشد یا طلبه‌ای که در «زیر نور ماه» به رغم التزامش به بحث و درس، کتاب‌هایش را می‌فروشد تا شکم گدایان را سیر کند، شواهد دیگری بر تأمل کارگردان در مقوله انسان هستند. حاصل همین تأمل است که میرکریمی را مبدل به کارگردانی با نگاه دقیق آدمی کرده است.

«یه حبه قند» تداوم همان نگاه کارگردان در فیلم‌های پیشین اوست؛ نگاهی که بیشتر توصیف‌گر است تا به دنیال باید و نباید باشد. قاب تصویر در «یه حبه قند»، روایتگر زندگی‌هایی است که به ما و خانواده‌های سرزمین ما بسیار نزدیک است. داستان با همهٔ شلوغی‌اش ساده و سرراست روایت می‌شود و حوادث و اتفاقات باورپذیرند؛ از همه مهم‌تر، آدم‌های داستان بی‌آنکه تکرار کلیشه‌ها باشند صمیمی و نزدیک، به نظر می‌رسند و من به عنوان بیننده، آن‌ها را می‌شناسم. در واقع، جنس آدم‌های داستان اینجایی است. عشق، تردید، کینه، حرص، دعوا، شیطنت، شادی و هر ویژگی دیگری که با آن لحظه‌های زندگی را می‌توان توصیف کرد به راحتی و روانی، تصویر شده است. گذشته از این روایت کم عیب و نقص، نماهایی که میرکریمی آفریده، بسیار بدیع و چشم‌نواز است؛ استفادهٔ دقیق او از اسلوموشن در نماهایی که روح شاعرانگی را در تصویر دمیده است و قاب‌بندی‌های زیبا و دلنواز او از فضای زندگی سنتی، «یه حبه قند» را به آثار ماندگار سینمای جهان نزدیک می‌سازد.

دوربین از ابتدا تا انتهای داستان در خدمت روایت و راویِ دانای کل است. گو اینکه راوی، چون روحی سرگردان در این خانه سیر می‌کند و هرآنچه را مشاهده می‌کند در اختیار بیننده قرار می‌دهد. گاه در هشتی و مطبخ، شوخی و شیطنت چند خواهر را می‌بیند، گاه به وقت شامگاه، شِکوهٔ دامادهای خانواده و عدم رضایت آنان از همسرانشان را و گاه شاهد مرگی است که هیچ کس از کیفیتِ آن مطلع نخواهد شد. مرگ در یه حبه قند، مرگی است که بسیار نابه‌هنگام است؛ اگرچه، از آغاز فیلم با گذشت هر سکانسی، هرقدر که به زمان عقد نزدیک‌تر می‌شویم، انتظار یک حادثهٔ ناگهانی را می‌کشیم و دلنگران وقوع یک حادثه‌ایم، اما در عین حال، هیچ دختری در روز عقدش مننتظر مرگ اقوامش نیست. با این حال، این یک روی سکه است، روی دیگر سکه، واقعیت است؛ در دنیای واقعی، مرگ معمولاً همین قدر، ناگهانی از راه می‌رسد و به همین اندازه صریح و ساده متاع عمر می‌ستاند و ملاحظه هیچ چیز و هیچ کسی را نمی‌کند.

کار سهلِ ممتنعی که در سکانس مرگ و پس از آن، تحقق یافته، حاصل فرم روان قصه‌گویی و تصویرگری‌ای است که در کل فیلم وجود دارد. مرگی که با حبه‌ای قند، همه چیز را به سادگی دستخوش تغییر می‌کند؛ لحن آدم‌ها تغییر می‌کند، کسالت حاصل از روزمرگی‌شان ناگهان از میان می‌رود، احساسشان نسبت به یکدیگر تغییر می‌کند … حبیب که تا شب قبل، زندگی با همسرش را ملال‌آور توصیف می‌کرد، حالا با نگرانی آمیخته به محبت، همسرش را تسلا می‌دهد و با او همدردی می‌کند، هرمز که به اصرار همسرش به این سفر آمده و گویا با دایی، خرده حسابی هم دارد، حالا که دایی مرده، به فکر فرو رفته و به اطرافیانش می‌گوید که وقتی خودش مُرد، زود از سر خاکش نروند و مهم‌تر از همه این‌ها، تردید «پسند» است که مبدل به یقین شده و آرزو و عشقی که در آستانه گسست بود، دوباره به حال اول باز می‌گردد. قاسم از راه می‌رسد، همه چیز خانه را درست می‌کند، پایان دایی آغاز فصل جدیدی است، … و پسند که با ذهنی پر از تردید، با دیدار قاسم گو اینکه از خواب بیدار شده باشد، دل به دریا زده و سراسیمه به جست‌و‌جوی قاسم به کوچه می‌دود.

در این میان، اما آنچه بیش از همه برای من اهمیت داشت، تفسیر دقیق و ظریفی بود که میرکریمی از شخصیت آدم‌ها داشت. تقریباً همهٔ آدم‌های داستان، پر از حس و حال کودکی‌اند. چهار فصل زندگی انسان ـ‌کودکی، جوانی، میان‌سالی و پیری‌ـ در فیلم وجود دارد؛ تولد و مرگ نیز؛ با وجود این، همهٔ شخصیت‌های داستان با کودک درونشان، پا به این خانه گذاشته‌اند؛ از بچه‌ها که در جای جای فیلم بر رفتارهای کودکانه‌شان تأکید می‌شود تا خواهرها که شیطنتشان، گاه و بیگاه به ذائقهٔ مادر خوش نمی‌آید … تا دایی که وقتی می‌خواهد به دل کودک جن‌زده، شجاعت و امید را بازگرداند، کاملاً در قالب ساده و کودکانه فرو می‌رود و قصهٔ شکار و شجاعتش را از خوف پرورش ترسی دوباره در دل کودک، کوتاه می‌کند؛ و عجیب آنکه مرگ نیز با یک سرگرمیِ کودکانه از راه می‌رسد.

شاید سادگیِ کودکانه تنها متاعی باشد که آدم‌بزرگ‌ها پس از آگاهی به تمام حیله‌های پیچیده دوباره بدان باز می‌گردند و طعم زندگی را دلپذیر می‌سازند. پر بی‌راه نیست اگر مدعی شویم که چاشنیِ سادگی و شفافیت کودکانه زیستن است که تلخی‌های زندگی را قابل تحمل می‌سازد و روح امید را به کالبد فسردهٔ زندگی می‌دمد. بخش زیادی از جذابیت شخصیت‌های داستان به همین شفافیت کودکانه در رفتارهایشان مربوط است. وقتی هرمز و حمید سیگارشان را از ترس مادر همسرانشان پنهان می‌کنند، وقتی جعفر از راه می‌رسد و بی هیچ مقدمه می‌رقصد و بی‌خیالِ نگرانی مادر از نگاه همسایه‌ها برای عروسی شادمانی می‌کند، وقتی «پسند» از آهنگ «بادا بادا مبارک» گوشیِ جدید، گونه‌هایش سرخ می‌شود، وقت‌هایی است که کارگردان روح سادگی و شفافیت را در کالبد کاراکترهایش دمیده و آن‌ها را به زیور رفتارهای صادقانه و صاف کودکانه آراسته است. از نگاه من، «یه حبه قند» سرشار از همین شفافیت و صداقت است.