«نمیدانم بین جمعیت میلیاردی آدمهای کره زمین و ثانیههایی که هیچکدامشان بدون گناه کردن آدمها نمیگذرند، خوردن یک لیوان از چیزی که تا چهل روز صدای آدم را به خدا نمیرساند، چقدر توی چشم است.» رمان «تنها» با این سطرها آغاز نمیشود؛ اما با سطرهایی چنین، جان میگیرد، امتداد مییابد، تعلیق میپذیرد و نهایتا به پایان میرسد. شاید اگر نگرش دینی نویسنده را از داستان حذف کنیم، چیزی جز خاطراتی خنثی و بیروح از رمان باقی نماند؛ خاطراتی که در آن بخشی از وجود راوی پنهان مانده و بریده شده. کتابها مثل نویسندگانشان پیکری انداموارند. چشم دارند و گوش و دست و پا؛ با این تفاوت که تنها آدمهای کتابخوان قادر به درک اندامهای کتابها هستند و حتما هرکس که کتابی را به دست میگیرد و میخواند با نگاه خودش قد و بالای کتاب را برانداز میکند. این یادداشت نیز قد و بالای کتاب «تنها» نوشته مهدی شریفی را برانداز میکند.
«تنها» روایتی است از یک سبک زندگی. روایتی ظاهرا بیاعتنا به حوادث اجتماعی، فرهنگی و سیاسی که در پس و پشت هر خردهروایت، به رفتارها و کنش و واکنشهایی برآمده از لایههای تو در توی فرهنگی و اجتماعی میپردازد. اما در این لایههای تو در تو آنچه به ظرافت، نویسنده و البته خوانندهای مثل من را درگیر حوادث داستان میکند پایبندی شریعتمدارانهٔ راوی به باورهای دینی است. داستان از جایی آغاز میشود که فرشته تصادف کرده و نامزدش در راه بیمارستان است. سانحه بستر خوبی است برای درگیر شدن آدمها با خدا و البته با خود. اما در این میان راوی بیشتر با خودش درگیر میشود و از این رهگذر با خدایی که بدان باور دارد: «… یکراست از دنده دو میزنم دنده چهار. ماشین مثل کسی که بخواهد سرفهاش را نگه دارد پتپتی میکند و گازش تنظیم میشود. خدا را شکر میکنم وسط خیابان خاموش نشده. میخواهم به خدا بگویم بازهم از این لطفها بکند و جان فرشته را نگه دارد… چه انتظار احمقانهای دارم! زنده ماندن فرشته خیلی فرق میکند با خاموش نشدن ماشین وسط خیابان.»
سبک زندگی راوی کاملا متأثر از باورهای اوست و نویسنده حداکثر تلاش خود را کرده تا تناقضی میان باورها و رفتارهای شخصیت اول داستان، وجود نداشته باشد. پرداخت شخصیتها در یک داستان، معمولا قرین تناقضهاست؛ چرا که رمان به طور کلی فراوردهای مدرن است و ناگزیر از پایبندی به الزاماتی انسانگرایانه با رنگ و لعاب زمینی. آنچه «تنها» را در نوع خود منحصر به فرد ساخته، کوشش نویسنده در گریز از تتناقضهاست بیآنکه به دام شعاردادن یا پررنگکردن آزاردهندهٔ بُعد دینیِ شخصیت راوی بیافتد: «میخواهم خودم را بگذارم جای خدا و ببینم جان فرشته را از تنش میکشم بیرون یا دلم برای او و آدمهای دوروبرش میسوزد و ساعت زندگیاش را دوباره کوک میکنم…» این رویکرد به خدا، شاید پررنگترین ویژگیاش، زمینیبودن و انسانیبودنش باشد و طرفه آنکه نویسنده در طول داستان نهایت کوشش خود را به کار گرفته تا این نگاه را همچنان حفظ کند.
در این میان، گاه لحن آمیخته به طنز راوی در پرداختن به محاورات عامیانة ممزوج با گزارههای دینی، به ظرافتی هرچه تمامتر زیبایی دوچندان به رویکرد دینی رمان بخشیده: «وقتی بابا آمد و دید زنعمو رفته به مامان گفت: میخوای تن اون خدابیامرز بیشتر از این توی گور بلرزه؟ بعد با خودش یک لا اله الا الله گفت و رفت دنبال زنعمو و فرشته. … حالا اصلا نمیفهمم اینکه خدا تنها باشد چه ربطی دارد به اینکه عموعلی این کارگرها را آورده و درختهای سیب را پشت دیوار زندانی کرده و مامان داد زده سر زنعمو و زنعمو قهر کرده و فرشته را با خودش برده. نمیفهمم چرا بابا مثل خیلی آدمبزرگهای دیگر وقت عصبانی شدن از تنها بودن خدا حرف میزند!» این لحن طنزگونه گاه باورهای عوام را نیز به نقد میکشد: «… شانس آوردیم من و فرشته. حتما خدا خواسته. مامان همیشه وقتی اتفاق عجیبی میافتد میگوید خدا خواسته. مثلا اگر وقتی همه میروند اردو، ما مهمان داشته باشیم و من مجبور باشم توی خانه بمانم و به مامان کمک کنم میگوید خدا خواسته بمانی خانه و نتوانی بروی اردو»
نگاه دینی راوی، تنها در اعتقادات ایمانی او باقی نمیماند و در خلال داستان بسته به شرایط و اتفاقات، پای انجام فرائض و مناسک دینی نیز به میان میآید؛ از فاتحهخواندن برای اموات و آداب ذبح حیوان گرفته تا حرمت شراب و پرهیز از دست دادن با نامحرم: «همانطور که داشتیم برای آتشمان خرده چوب جمع میکردیم فاطمه مثل معلمهایی که دینی و قرآن درس میدهند، گفت: اگه قبل از مردن سرشو روبهقبله نبرین خوردنش حرومه! … جنگ و دعوایمان شروع شد و آنقدر جدی که رسید به گوش بابابزرگ و آخرش مجبور شدیم جنازهٔ شکارمان را بکنیم زیر خاک و بهجایش یکی از خروسهای بابابزرگ قربانی شد برای ما چهارتا!».
التزام به شرعیات در جامعهای که مناسبات شهرنشینی، تکتک آدمها را درگیر شرایط و موقعیتهای پیچیده میکند، راوی داستان را نیز در وضعیتهای انتخاب و گاه سردرگمی قرار میدهد و در همین شرایط پیچیده است که میتوان ادعا کرد نویسنده، سبک زندگی خاصی را توصیف کرده و بر ویژگیهای خاص آن پافشاری میکند. برای نمونه راوی هنگامی که درگرماگرم قرارهای روزمرهاش مجبور میشود تا از نماز اول وقت چشم پوشی کند، در شرایط انتخاب قرار میگیرد: «به درِ کانتینر عبادت نگاه میکنم و به این نتیجه میرسم که هفت دقیقه برای هشت رکعت ظهر و عصر یعنی یک چهارم وقتی که دارم برای رسیدن به مؤسسهٔ جامعه. تا وقت قضا شدن نماز چند ساعتی مانده و این یعنی هنوز فرصت هست و قانع میشوم که انگار خدا جبرئیل را نازل کرده و وحی فرستاده برایم و گفته نگران وقت نماز نباشم» و درست در همین سبک زندگی است که قضا شدن نماز معنا پیدا میکند: «فرصت بود… اینبار عقربههای ساعت را با التماس نگاه میکنم. رنگ سیاه آسمان که از پنجره دیده میشود یعنی حالا دیگر فرصتم تمام شده برای خواندن هشت رکعتِ ظهر و عصر امروز.»
درعین حال، دین راوی دین اخلاقی و روادارانهای است. بیآنکه دیگران را به زور عازم بهشت کند و از سر خیرخواهی بخواهد سبک زندگیِ خودش را به آنها تحمیل کند، تنها ایمان خود را چون آتشی بر کف نگه میدارد. باورهای دینیاش نه چون قیود دست و پاگیر که ترجمانی از انسانیت جلوهگر میشوند و در شرایط انتخاب، دیگران را به چالش میکشد؛ چالشی از سنخ تعامل انسانی: «فقط نگاهشان میکنم. اول معین را بعد فرهاد را و آخر از همهه زردی کمرنگ توی بطری را که حاجآقا جوادی مسجدمان توی شیراز میگفت اگر بخوری ازش تا چهل روز صدایت به آسمان نمیرسد و اگر یک قطرهاش بیفتد توی دریا…» و این ذهنیت در برابر جیغ فرهاد قرار میگیرد که: «آدم باید بعضی وقتا دیوونه بشه تا قدر آدم بودن خودشو بدونه، سهیل جون!» دو «باید» در برابر هم قرار میگیرند؛ بایدی که از عقلانیت دینی سهیل –راوی داستان- نشأت گرفته و دیگری بایدی که از جنون مستی.
نویسنده در خلال داستان شاید میتوانست راهحلی سادهتری را برای مطرح ساختن باورهای دینیاش بهکار بگیرد و گاه و بیگاه خطابهای به دهان شخصیت هایش بگذارد؛ اما ترجیح داده تا باورهای دینی را نیز چون یکی از عناصر محتوایی داستان در تار و پود آن ببافد و ساختار رواییاش را نرم و نازک پیش روی ما پهن کند تا همه چیز سرجای خودشان باشند. در سطرهای آغازین این نوشتار به انداموارگی رمان اشاره شد؛ شاید اگر نویسنده «تنها» ایمان دینی را در قالبی جز این ارائه میکرد یا برای گریز از دشواریهای پرداختن به مضامین دینی به کلی از آن چشمپوشی میرد، ما با انداموارهای ناقص مواجه بودیم. تنِ تنها تنی موزون و انداموارهای سازوار است. سبک زندگی راوی، که مسلما برخاسته از نگاه نویسنده است، به احتمال قریب به یقین، روایتی است از سبک زندگی نویسنده و نگاه سهیل به خداوند و رابطه او با خدا، شاید همان نگاه و رابطه نویسنده. نگاهی که در دنیای شلوغ شهری و پیچیدگی روابط انسانی خود را بیش از هر دوره و زمانة دیگری تنها مییابد و با وجود تنها، تنهاییِ خود را در آخرین سطر رمان با خدا شریک میشود: «الهی و ربی من لی غیرک»