در میان خیابانهای شلوغ و پرترافیک میراندم و ساختمانهای درخشان و پیادهروهایی را که پر بود از دستفروش و خردهفروش، پشت سر میگذاشتم. خانم سوئینی را که دیدم، برایش بوق زدم و فریاد زدم: «بپر بالا!»
او درحالیکه داشت سوار ماشین میشد، گفت: «انگار که شهر جنی شده امروز.»
«کیپ تا کیپ جمع شدن! یه صدتایی می شن!»
«شایدم هزارتا!»
«تو بگو چند میلیون- قشنگ یه میلیونی هستن که امروز دارن خرید میکنن.»
خانم سوئینی روسریاش را سفت کرد.
گفتم: «فروشگاههای زیادی اونجاست.»
«آره، من که ده تا نونخور دارم، خبر داشتی پتولیا؟»
«ده تا بچه؟ این که چیزی نیست من پونزده تا دارم.»
«پوف! اگه من فقط پونزده تا بچه داشتم که کلامو مینداختم هوا- آخه می دونی من بیست تا دارم.»
«تو که گفتی ده تا!»
«نه، نه، پتولیا، الان ده تا دارم، جانجو، جیمی، جیمسی، جِمی، مری کانسپتا، کانسپتا مری، پنهلوپه، اگنس، ایگناتیس و آلفانسوس رفتن تعطیلات.»
به رانندگیام ادامه دادم.
پرسیدم:«پای پَدی چطوره؟»
«گم شده.»
«گم شده؟»
«کَنده شده!»
«پس چطور از پس خودش برمیاد؟»
«خب مجبوره لِیلِی کنه.»
«عجب! خیلی بده!»
«آره پتولیا! مخصوصاً وقتی بیست تا بچه دیگه هی بهش تنه بزنن.»
گفتم: «باز آدم یه پاش گم بشه بهتر از اینه که یه پای اضافه هم داشته باشه. جانی من و برادر نرهغولش سه تا پا دارن.»
«سه تا؟ این که چیزی نیست برادر من چهارتا داره.»
«چهار تا پا خانم سوئینی؟»
«آره چهار تا، آخه مجبوره چهاردست و پا بره و خودشو رو زمین بکشه.»
«دم هم داره؟»
«نه…»
صدای خانم سوئینی وقتی داشت به خانه نگاه میکرد، وا رفت. مامان کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بود.
فریاد زد: «چند بار به شما دو تا بگم تو ماشین بازی نکنین! زود بیاین تو!»
میشل در حالیکه خانم سوئینی و مغازههای خیالی و پدی و جانی و دهکده آدمهایش را توی ماشین و تصوراتمان جا میگذاشت، با تقلا از در ماشین بیرون رفت.
من هم توی جاده دنبالش دویدم و داخل خانه رفتم، جایی که دو فنجان چای انتظارمان را میکشید.
—
In the Car by Bernadette M. Smyth
۱۶ دی ۱۳۹۰ | ۱۶:۳۱
ترجمه واقعا تحسینبرانگیز بود
۱۷ دی ۱۳۹۰ | ۱۹:۰۱
خوشم اومد.
خیلی خیال انگیز بود.
واسه یه لحظه دلت لک میزنه دوباره بری توی عالم بچگیات.
۱۸ دی ۱۳۹۰ | ۱۲:۰۶
داستان خواندنی بود و ترجمه خواندنیتر.
ممنون.
۱۸ دی ۱۳۹۰ | ۱۴:۳۱
از لطف دوستان ممنونم.
۵ بهمن ۱۳۹۰ | ۲۰:۲۹
لذت بردم…