«یه حبه قند» آنقدر سوژه، داستان، کاراکتر و موقعیت شاهکار و محترم دارد که میتوان در موردش ساعتها حرف زد و صفحهها نگاشت. میرکریمی در «یه حبه قند» به بلوغی رسیده که علی حاتمی در نیمهٔ دوم کارهایش رسیده بود: یک رئالیسم جادویی در حوزه تصویر و فیلمسازی بدون هرگونه خودنمایی بصری. حتی اسلوموشنهای فیلم هم این حس را به مخاطب القا نمیکند که کارگردان یا تصویربردار در صدد نمایش تواناییهای خویش است. یه حبه قند سنت قصهگویی را احیا میکند. داستان را از صبح یک مراسم عقد شروع میکند و در پایان یک مراسم عزا به پایان میرساند. با روایت جزئیترین و خصوصیترین احساسات و تصاویر و بکرترین صحنهها. مخاطبش را روبهروی پرده نقرهای مینشاند و نقالگونه داستان میگوید و او را در خنده و گریهٔ روایتش شریک میکند و در همان لحظهای که اشک از چشمانت جاری شده، خندهای ظریف بر لبانت مینشاند.
نویسندهٔ این یادداشت نیز معتقد است «یه حبه قند» یکی از ایرانیترین فیلمهای تاریخ سینمای ایران است، اگر ایرانیترینشان نباشد؛ ولی نه به دلایلی که دیگران میگویند. اینکه کارگردان چند نمای بسته و باز از لباس و غذا و ساختمان ایرانی نشان دهد چیز تازهای نیست. به عبارت دیگر، تا زمانی که بطن یک اثر صاحب معنا نباشد با گیره چند مؤلفه و نماد نمیتوان سبک یا سنتی را به آن الصاق کرد. بلکه مهمترین دلیل ایرانی بودن و گرم بودن «یه حبه قند» نمایش دقیق و جزئینگارانهٔ خانواده و جامعه ایرانی است. جامعه به معنای واقعی کلمه. به معنای آدمها. حرف زدنهایشان. به اشتراکگذاری خاطرات و عکسهایشان. آن هم با مشخصات و ویژگیهای ایرانیاش. از کودکان خردسالش، دختر پسرهای نوجوانش، مرد و زنهای متأهلش تا پیرمرد و پیرزنشهایش. اینها همان چیزهایی است میرکریمی روی تکتک آنها فکر کرده. همینطوری و گترهای در نیاورده. نیامده چند بازیگر و نابازیگر و هنرور را کنار هم بگذارد و فیلمنامه دستشان بدهد و بگوید فردا فیلمبرداری داریم. بیشک گوهری نویسنده روزها و ساعتها روی فیلمنامه «یه حبه قند» فکر کرده و میرکریمی بیش از آن با بازیگرانش درباره نقشهایشان صحبت کرده. این مسئله وقتی کار میدانی میشود و بیش از ده بازیگر در یک موقعیت هستند؛ ارزش پیدا میکند. موقعیتی که همه در آن بازی میکنند. نه آنگونه که یکی بازی کند و دیگر کاراکترها مخاطب آن باشند. آن صحنهای که همه زنها مشغول نگاهکردن عکسهای قدیمی هستند یا آنجایی که مردها مشغول دیدن فوتبال هستند را به خاطر بیاورید. بعد دویدن و بازی بچههای خردسال را کنارش بگذارید تا ببینید کارگردانی تک تک بازیگران آن به صورت میدانی، چه شقالقمری است. امثال این موقعیتها در یه حبه قند کم نیستند.
یکی از نکات کمنظیر یه حبه قند کاراکترهای آن است. کاراکترهایی که نقطه قوتشان در کمال تعجب نه در شخصیتبودن، که در تیپبودنشان است. تیپهایی که سالها در فرهنگ ما بودهاند. دایی بزرگ غرغرو و بدعنقی که کشتهمردهٔ خواهرزادههایش است، باجناقهایی که پیش هم کلی راز و اسرار داشتهاند، پسر خاله و دختر خالههایی که از کودکی مهر هم را با وجود حیا و عفت در دل میپرورانند و نگه میدارند، خواهرهایی که بعد از چند ماه همدیگر را میبینند و درددلها، خاطرهبازیها و دغدغههای زنانهشان را در پستو و انباری و آشپزخانه به هم میگویند. این آدمها چیز تازهای نیستند ولی آنقدر از آنها دور شدهایم که اکنون برایمان تبدیل به شخصیت (به معنای داستانی و خاصاش) شدهاند.
اما به گمان نگارنده جذابترین قسمت «یه حبه قند» شخصیت روحانی آن است. البته صنف نگارنده در این انتخاب بیتأثیر نیست. شخصیت روحانی «یه حبه قند» بیشک کاملترین تصویر روحانی است که در قاب تلویزیون و پرده نقرهای به تصویر کشیده شده است. کامل به معنا واقعی و بدون حشو و زوائد بصری. روحانی «یه حبه قند» که فرهاد اصلانی با هنرمندی تمام عیار نقشش را ایفا کرده روحانی است که سالها در میان خانواده، جامعه و فرهنگ ایرانی بوده و لکن به تصویر راه نیافته. حاج ناصر روحانی است که به سفر زیارتی میرود. جواب سؤال شرعی میدهد. با آرامش به تستهای تاریخ و دینی خواهرزاده همسرش پاسخ میدهد. و در عین حال بعضی وقتها لباس روحانیاش را در میآرود و در مجلس عقد شرکت میکند. با همان لباس روحانی جعبهٔ شیشه نوشابه را بلند میکند. با صلوات شمار در دستش تعداد مهمانها را میشمارد. همراه باجناقهایش پای تلویزیون میخوابد، ولی فوتبال نمیبیند. در کنار همسرش بچهداری میکند و هنگام قنوت نماز انگشتر عقیقش را رو به آسمان میچرخاند. اینها در کنار دوری این شخصیت از رفتار غلوآمیز یا تمسخر افراط و تفریطی جزئیاتی است که کمتر فیلمسازی به آنها دقت کرده و اصلاً از آنها آگاهی دارد. میرکریمی دین و روحانیت را به خوبی میشناسد و میداند چگونه باید آنها را به تصویر کشد. فقط یک روحانی میتواند حس کند که میرکریمی در آن صحنه دراماتیک تمرین خواندن تلقین میت چه کرده است. وقتی حاج ناصر که به تازگی خبر سرطان خودش را شنیده میخواهد برای دایی عزتالله تلقین میت بخواند و و با گریه به لا تخف(نترس!) میرسد. همین صحنه بینظیر کفایت میکند که از شیرینی «یه حبه قند» لذت ببریم. همهٔ این خصوصیات باعث میشود نویسنده این سطور به عنوان همصنف حاج ناصر به لذتبخشترین شکل ممکن با او همذاتپنداری کند.
بیشک نه تنها روحانی «یه حبه قند» بلکه تمام این فیلم بی عیب و نقص نیست. مانند غالب و حتی تمام آثار سینمایی. ولی فیلمی است که نوستالژیگونه مخاطب ایرانیاش را به سالهای نه چندان دور میبرد. زمانی که هنوز ایرانی بودیم. ایرانی شوخی میکردیم و میخندیدیم. ایرانی سر سفره مینشستیم و غذا میخوردیم. ایرانی عروسی میکردیم و حتی ایرانی میمردیم. به همدیگر احترام میگذاشتیم. و زندگیهامان با وجود داشتن تلخیهایی مانند مرگ شیرین بود، مثل یک حبه قند. نوستالژی است چون برایمان تبدیل به رؤیا شده. آنقدر خود را درگیر زندگی مدرن و حواشی آن کردهایم که این تصاویر برایمان خاطره شده است. شاید بتوان تمام یک حبه قند را در یکی از سکانسهای فیلم یافت. سکانسی که حمید در پی یافتن گنج کف یکی از انباریهای خانه را میکند. و تنها به ریشه درختی میرسد که با وجود نداشتن تنه هنوز خشک نشده. هنوز جان دارد و زیر خروارها غبار مدفون شده. حکایت فرهنگ ایرانی ما هم حکایت همان ریشههای خشک نشده ولی مدفون است.
۱۱ آبان ۱۳۹۰ | ۲۱:۴۲
یادداشت و نقد ارزشمندیست.
مخصوص نکته یابی دقیق و اشارهی ظریف به سکانس ریشه درخت و تطبیقاش با کل اثر!
۱۲ آبان ۱۳۹۰ | ۰۰:۴۹
با سلام خدمت جناب بطحایی عزیز
یادداشتتون تشویقم کرد که برم و ببینم
باتشکر