فیروزه

 
 

تلاش برای راضی‌کردن همه

مرتضی کاردر امسال دومین دوره جشنواره‌ی شعر فجر برگزار شد. جشنواره یازدهم بهمن با برگزاری مراسمی در مشهد آغاز به کار کرد و پس از برگزاری جشنواره در استان‌های مختلف مراسم پایانی آن دوم اسفند در تالار وحدت برگزار شد و این شاعران به ترتیب در بخش‌های مختلف به عنوان شاعران برگزیده انتخاب شدند و سرو زرین و چهارده سکه بهار آزادی دریافت کردند: احمدرضا احمدی، یدا… مفتون امینی، م.مؤید، محمدباقر کلاهی اهری در بخش آزاد، ناصر کشاورز، شکوه قاسم‌نیا، بیوک ملکی در بخش کودک و نوجوان، مجتبی مهدوی سعیدی، علیرضا قزوه، حسین اسرافیلی، محمدرضا عبدالملکیان در بخش پایداری و انتفاضه، منوچهر احترامی، ناصر فیض، عبدالجبار کاکایی در بخش اجتماعی، محمدعلی مجاهدی، علی موسوی گرمارودی، قادر طهماسبی، محمدجواد غفورزاده (شفق) در بخش آیینی، یوسف‌علی میرشکاک، زکریا اخلاقی، فاطمه راکعی، احمدعزیزی در بخش امام (ره) و انقلاب برگزیده شدند. علاوه بر این گروس عبدالملکیان و سعید شاد، منیژه هاشمی، امید مهدی‌نژاد، مهدی فرجی و میلاد عرفان‌پور، آرش پورعلی‌زاد و مرتضی حیدری آل کثیر، محمدحسین ابراهیمی به ترتیب برگزیدگان جشنواره در گرایش‌های مختلف در بخش شعر جوان بودند.

این نوشته با نگاهی انتقادی به جشنواره دوم و بخش‌های مختلف آن پرداخته است.

مشکله هویت
اصلی‌ترین مشکل جشنواره فجر بی‌تردید مسأله هویت آن است. معلوم نیست جشنواره شعر فجر می‌خواهد یک جشنواره یا کنگره ادبی به معنای مرسوم آن – مثل بسیاری از کنگره‌هایی که همه ساله در کشور برگزار می‌شود – باشد، یا یک جایزه ادبی مثل جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی و جایزه‌های دیگری که به بهترین کتاب‌های منتشر شده در هر سال جایزه می‌دهند یا مراسم تجلیل از بزرگان و چهره‌های ماندگار شعر و جایزه تقدیر از یک عمر فعالیت ادبی. همه این‌ها هست یا می‌تواند باشد و هیچ‌کدام این‌ها نیست. شتر گاو پلنگی است که شکل‌گیری هویت آن احتمالا سال‌ها طول می‌کشد.

از یک سو فراخوان داده می‌شود که همه شاعران می‌توانند کارهای تازه و آماده انتشار خود را بفرستند از سوی دیگر بیشتر برگزیدگان بر اساس کارنامه شاعری‌شان انتخاب می‌شوند، به ویژه برگزیدگان بخش‌های موضوعی که بعضی از آن‌ها سال‌هاست در این موضوعات شعری نگفته‌اند و بر اساس کتاب یا که شعری که مثلا بیست سال قبل منتشر کرده‌اند انتخاب شده‌اند.

به هر حال اگر قرار بر فراخوان است و رقابت بر اساس بهترین آثار شاعران در یک سال گذشته پس جایزه دادن به شاعری به خاطر شعری که در سال فلان در موضوع بهمان منتشر کرده چه معنی می‌دهد و اگر قرار بر تجلیل از شاعران پیشکسوت بر اساس کارنامه‌شان است پس اصلا چرا فراخوان داده می‌شود؟ جشنواره باید اساسا تکلیف خودش را با این مسأله معلوم کند که آیا قرار است به تک اثر جایزه دهد یا به کتاب شعر چرا که عملا تا کنون جایزه‌های جشنواره بر اساس کتاب و کارنامه شاعر داده شده است و با توجه به اینکه در دو سه سال اخیر جایزه کتاب سال شعر برگزیده‌ای نداشته است این شائبه تقویت می‌شود که شاید جشنواره جایگزینی برای جایزه کتاب سال شعر باشد.

غلبه حاشیه بر متن
با یک نگاه خوشبینانه می‌توان گفت که وجود بخش موضوعی در یک جشنواره نه‌تنها ایرادی ندارد بلکه اتفاقا خیلی خوب هم هست! اهدای جایزه به آثاری با موضوعات خاص، به نوعی بیانگر سیاست برگزار کنندگان جشنواره در حمایت از آثار تولید شده بر اساس موضوعات مورد نظرشان است مثلا چیزی شبیه سیاستی که در سال‌های اخیر درمورد سینمای معناگرا! در جشنواره فیلم فجر وجود دارد. اما مشکل این‌جاست که بخش‌های موضوعی جشنواره شعر فجر و تعداد افراد برگزیده شده در آن آن‌قدر زیادند که عملا بخش اصلی (بخش آزاد) تحت الشعاع آن قرار گرفته است. مثلا در جشنواره امسال بخش آزاد چهار برگزیده داشته است و مجموع برگزیدگان بخش‌های موضوعی بیش از پانزده نفر بودند یعنی در هر بخش موضوعی هم تقریبا چهار نفر برگزیده شده‌اند. این همه برگزیده اعتبار جایزه اصلی را کم می‌کند و عملا هم معلوم نیست که بالاخره جایزه اصلی جشنواره جایزه بخش آزاد آن است یا جایزه‌های بخش موضوعی نیز به همان اندازه معتبرند.

علاوه بر این به نظر می‌رسد انتخاب بعضی از این شاعران در بخش‌های موضوعی به نوعی تلاش برای راضی کردن همه باشد، چرا که بعضی از آن‌ها نه تنها سال‌هاست که این موضوعات در شعرشان هیچ جایگاهی ندارد بلکه حتی یکی دو نفر از این شاعران در سال‌های گذشته رسما از این سروده‌ها اعلام برائت کرده‌اند که این امر قطعا برای مسؤولان فعلی ارشاد مهم و قابل توجه است.

اگر قرار است جشنواره شعر فجر هر سال برگزار شود هر کدام از این بخش‌ها می‌تواند در یکی از دوره-ها به عنوان بخش ویژه وجود داشته باشد.

شاعران همسایه
در روزهای آغازین تشکیل دبیرخانه جشنواره دوم، دبیر علمی جشنواره در گفتگو با یکی از خبرگزاری‌ها در نقد دوره اول نکاتی گفته بود. از جمله اینکه » با دعوت از سه‌چهار شاعر از کشورهایی مانند افغانستان و تاجیکستان و برخی کشورهای عربی جشنواره بین‌المللی نمی‌شود… باید شاعران متعددی از کشورهای مختلف به ایران بیایند تا هم بتوان با جریان شعری جدید جهان آشنا شد و هم تجربه‌های شعری نویی را به دست آورد و حضور آن‌ها در ایران واقعاً مغتنم باشد».

انجام این مصاحبه – که واکنش تند علیرضا قزوه (دبیر دوره نخست جشنواره) را در پی داشت – امید اندکی را برانگیخت که شاید امسال اوضاع جشنواره قدری فرق کند… اما نهایت تلاش برگزار کنندگان برای بین‌المللی کردن جشنواره امسال باز هم از دعوت چند شاعر از کشورهای همسایه و سخنرانی و شعرخوانی دو شاعر پاکستانی و تاجیکستانی در اختتامیه فراتر نرفت.

جالب‌تر این‌که دبیر محترم علمی جشنواره چند روز پس از آن مصاحبه تا به امروز (با حفظ سمت و تعیین جانشین) درگیر فعالیت‌های انتخاباتی خود در یکی از شهرستان‌ها شده است.

برگزار کنندگان جشنواره باید متوجه این نکته بدیهی باشند که نمی‌توان با دعوت از چند شاعر فارسی‌زبان از شبه قاره و آسیای میانه – یا در بهترین حالت چند شاعر از اروپا و آمریکا – در مراسم افتتاحیه یا اختتامیه جشنواره را بین‌المللی کرد. بلکه جشنواره بین‌المللی جشنواره‌ای است که بخش بین‌الملل داشته باشد و در آن بخش شاعران کشورهای مختلف با یکدیگر به رقابت! بپردازند و برگزیدگان آن جداگانه انتخاب شوند و… مسأله‌ای که تفهیم آن به برگزار کنندگان دیگر جشنواره‌های فجر سال‌ها زمان برد و معلوم نیست چند سال طول می‌کشد تا برگزار کنندگان جشنواره شعر فجر متوجه این نکته شوند.

سرگردانی
جشنواره در فاصله افتتاحیه و اختتامیه به شکل جداگانه در همه استان‌ها نیز برگزار شد و شاعرانی در گرایش‌های مختلف در سطح هر استان انتخاب شدند. بلاتکلیفی و سرگردانی توأمان شرکت‌کنندگان و برگزار کنندگان در نحوه برگزاری و شرکت در بخش استانی جشنواره از مصادیق بارز همان تعریف نداشتن و مشکله هویت جشنواره بود که در استان‌ها نمود بیشتری داشت. از یک سو بعضی از شاعران آثار خود را به دبیرخانه مرکزی در تهران فرستادند و در همان مراحل ابتدایی از گردونه رقابت حذف شدند و از سوی دیگر شاعرانی به مراتب ضعیف‌تر در همان استان‌ها به عنوان شاعر برگزیده انتخاب شدند. علاوه بر این‌که نحوه برگزاری جشنواره در هر استان با استان دیگر – بسته به سلیقه و سطح علمی فردی که به عنوان دبیر انتخاب شده بود- فرق می‌کرد. در بعضی استان‌ها انتخاب دبیر جشنواره استانی با مدیر کل ارشاد استان بود و در بعضی استان‌های دیگر دبیر جشنواره از سوی دبیرخانه مرکزی انتخاب شد. در بعضی استان‌ها جشنواره به شکل رقابتی برگزار شد و در بعضی استان‌های دیگر برگزیدگان بدون رقابت انتخاب شدند. در بعضی استان‌ها به حق چهره‌های شایسته‌ای به عنوان بهترین شاعر استان انتخاب شدند و در بعضی استان‌های دیگر شاعرانی معمولی جایزه شاعر برگزیده استان را به دست آوردند….

دایره بسته داوران
در جشنواره امسال برخلاف سال گذشته اسامی هیئت داوران اعلام نشد، اما با توجه به ترکیب برگزیدگان تا حدی می‌توان داوران آن را حدس زد چرا که این داوران سال‌هاست که در مسابقات و جشنواره‌های مختلف شعر به داوری مشغولند. برای همین انتخاب بعضی شاعران – به ویژه در بخش شعر جوان- اصلا دور از انتظار نبود. شاعران بسیاری هستند که چون عضو حلقه‌ها و کارگاه‌های شعری پایتخت یا اهل لابی و رایزنی با داوران نیستند معمولا به ندرت در جشنواره‌ای برگزیده می‌شوند اما در سوی دیگر هستند شاعران کنگره‌ای که معمولا اکثر جایزه‌های کنگره‌های مهم و معتبر را از آن خود می-کنند.

تلاش برای استفاده از داوران مختلف با سلیقه‌های متفاوت امر چندان دشواری نیست. هستند شاعران و منتقدان و اساتید ادبیاتی که به راحتی داوری جشنواره‌ای این‌چنینی را می‌پذیرند اگر و فقط اگر آرایشان محفوظ باشد و حرمت‌شان نگه داشته شود. برگزار کنندگان جشنواره اگر به فکر اعتبار آن هستند باید خود را از افتادن در دام دایره بسته شاعران و داوران کنگره‌ای برهانند و گرنه به راحتی می-توان ترکیب برگزیدگانش را تا چند دوره بعد حدس زد و از همین حالا فهرست اولیه آن را اعلام کرد.

انتخاب‌های درست
اما از حق نباید گذشت که بعضی از انتخاب‌ها، انتخاب‌های درست و به‌حقی بود. انتخاب‌هایی که بی-تردید نقطه مثبت جشنواره است و سبب صرف نظر کردن از بسیاری از انتقادات می‌شود. انتخاب شاعرانی مثل مفتون امینی، احمدرضا احمدی، علی موسوی گرمارودی، م.مؤید، محمد باقر کلاهی اهری، یا انتخاب‌های شعر آیینی که در آن چهار تن از بهترین شاعران آیینی با گرایش‌های مختلف برگزیده شدند. یا انتخاب شاعران جوانی مثل مهدی فرجی…

تکرار مکررات
جشنواره شعر فجر اگر می‌خواهد به حیات خود ادامه دهد باید تجدید نظری اساسی در ماهیت خود بکند:
– بخش آزاد باید بخش اصلی جشنواره باشد.
– اگر قرار است تقسیم‌بندی صورت گیرد آن تقسیم‌بندی باید بر اساس قالب باشد. مثلا قالب‌های کلاسیک و قالب‌های نو
– جشنواره باید به شکل رقابتی برگزار شود.
– باید همه سلیقه‌ها و گروه‌های شعری به شرکت در آن ترغیب شوند.
– بخش‌های موضوعی آن باید حذف شود و در هر دوره نهایتا یک بخش موضوعی آن هم به عنوان بخش جنبی در آن باشد.
– در هر دوره هم نهایتا از یکی دو شاعر پیشکسوت به خاطر یک عمر فعالیت ادبی تقدیر شود.


 

چهارشنبه، ۲۲ اسفند ۱۳۸۶

چهارشنبه، ۲۲ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۱۲ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۴ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

چهار تولد و دو درگذشت در تاریخ فرهنگی-هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۲۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی یوجین اورماندی، موسیقیدان مجارستانی، درگذشت.

۸۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ژرژ دلرو، آهنگساز فرانسوی، متولد شد. موسیقی فیلم «مردی برای تمام فصول» از آثار اوست.

۱۹۵ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی کریستین هبل، ادیب و منتقد آلمانی، متولد شد.

۲۲۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی جرج برکلی، فیلسوف ایرلندی، متولد شد. برکلی عقیده داشت جهان جز در ذهن وجود ندارد.

۲۳۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی تیرسو مولینا، درام‌نویس اسپانیایی، درگذشت.

و ۸۰ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ادوارد آلبی، نویسنده آمریکایی، متولد شد.

❋ ❋ ❋

ادوارد آلبی

ادوارد آلبی در دوازدهم مارس ۱۹۲۸ در نیویورک متولد شد. نوزاد بود که والدینش او را به خانواده ثروتمندی (خانواده آلبی) سپردند. رید آلبی، پدر خانواده، چند سالن تئاتر داشت و ادوارد در این خانواده در رفاه کامل بزرگ شد.

ادوارد آلبی در نوجوانی جسور و دردسر ساز بود. در دوران دبیرستان شروع به نوشتن شعر و داستان کرد. در بیست سالگی خانواده‌اش را ترک گفت و با حرفه‌های مختلفی چون فروشندگی، پادویی و نامه‌رسانی کسب درآمد کرد. ده‌سال بعد به طور جدی به نویسندگی پرداخت و در مدتی کوتاه به یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان آمریکا تبدیل شد.

نمایش‌نامه «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد» در سال ۱۹۶۲ شهرتی جهانی برای آلبی پدید آورد. این اثر در صحنه نیز موفق بود و به سینما نیز راه یافت.

آلبی در آثارش بر به کار گرفتن انسان‌ها به عنوان ابزار در جوامع معاصر اعتراضی مداوم دارد و به گونه‌ای ظریف و ژرف مخاطبان را به قضاوت می‌نشاند.

دنیایی که آلبی در آثارش می‌سازد همه‌جا و هیچ کجاست و به طور کلی جهان است نه مکانی خاص.

«رویای آمریکایی» و «آلیس کوچولو» از دیگر آثار اوست.


 

سه‌شنبه، ۲۱ اسفند ۱۳۸۶

سه‌شنبه، ۲۱ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۱۱ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۳ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

دو تولد و دو درگذشت در تاریخ فرهنگی – هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۷۰ سال پیش در چنین روزی فرهاد فخرالدینی، موسیقیدان و آهنگساز معاصر ایرانی، متولد شد. موسیقی متن سریال‌های «سربه‌داران» و «امام علی» از مشهورترین ساخته‌های فخرالدینی است.

۱۱۱ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی هنری کاول، موسیقیدان آمریکایی، درگذشت.

۴۵۴ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی تارگو تاسو، شاعر و نویسنده ایتالیایی، متولد شد. مشهورترین اثر او «فتح اورشلیم» نام دارد.

و ۱۰۲۰ سال پیش در چنین روزی از سال قمری ابوالعلاء مُعری، ادیب و شاعر معروف عرب، درگذشت.

❋ ❋ ❋

ابوالعلاء معری

ابوالعلاء معری، ادیب و شاعر مشهور عرب، در سال ۳۳۶ هجری قمری متولد شد. از کودکی حافظه‌ای عالی و حیرت‌انگیز داشت و هر چیز را با یک بار شنیدن یا خواندن به حافظه می‌سپرد. ابوالعلاء در کودکی بر اثر بیماری آبله نابینا شد و تا آخر عمر بینایی خود را باز نیافت. از ده‌سالگی اشعاری ناب سرود و به شهرتی بی‌نظیر رسید. ابوالعلاء مدتی در مجلس درس سید مرتضی، عالم و دانشمند بزرگ شیعه، شرکت کرد، اما به دلیل بیان عقاید نامطلوب از مجلس درس ایشان بیرون رانده شد.

بسیاری ابوالعلاء را به کفر و الحاد محکوم کرده‌اند. ابوالعلاء تولید نسل را جنایت می‌دانست و اندیشه‌هایش را در اوزانی به یاد ماندنی و عباراتی قدرتمند به تصویر می‌کشید.

گفته می‌شود او در اواخر عمر توبه کرده است. ابوالعلاء در سال ۴۴۹ هجری قمری در ۸۶ سالگی درگذشت.


 

تجربه‌ی زیبایی‌شناختی؛ مسئله‌ی محتوا

مقدمه
از نظر بسیاری از فیلسوفان مفهوم تجربه زیبایی‌شناختی در فلسفه هنر نقش بسیار مهمی دارد، چنان‌که آن‌ها تمایل دارند که کل این عرصه پژوهشی را «زیبایی‌شناسی» بنامند. آن‌ها معتقدند که هنر را می‌توان از جنبه تجربه زیبایی‌شناختی تعریف کرد، از نظر این فیلسوفان اثر هنری چیزی است که صرفاً با نیتِ پیش‌برد تجربه زیبایی‌شناختی پدید می‌آید. در ضمن به عقیده آن‌ها میزان امتیازی که در هر اثر هنری یافت می‌شود با فضیلت تجربه زیبایی‌شناختی قابل ارزیابی است، این‌که اثر هنری دقیقاً متناسب با میزان تجربه زیبایی‌شناختی‌ای که ارائه می‌دهد، ممتاز است. از نظر چنین فیلسوفانی که نگره‌پردازان زیبایی‌شناسی هنر نامیده می‌شوند‌، تجربه زیبایی‌شناختی همان حجرالفلاسفه است، جذابیتی که تمام اسرار فلسفه هنر را افشا می‌سازد. البته مسلماً پیش از آن‌که بتوان از چنین اسراری پرده برداشت، باید نخست شرحی در مورد ماهیت تجربه زیبایی‌شناختی بدهیم. پس در این عرصه‌ها جایی که نگره زیبایی‌شناختی هنر غالب است، اولین کار برای فیلسوف هنر ارائه چنین شرحی است.

البته تمام فیلسوفان هنر، به اندازه نگره‌پردازان زیبایی‌شناسی تجربه زیبایی‌شناختی دراین عرصه را مهم نمی‌دانند. مثلاً خود من چنین اعتقادی ندارم. به هرحال تا جایی که هنرمندان، عشاق هنر و فلاسفه دائماً در مورد تجربه زیبایی‌شناختی سخن می‌گویند (به روش‌هایی که معمولاً با هم تلاقی می‌کنند و به نحوی متقابل درک‌پذیرند) به نظر محتمل می‌آید که همه‌شان چیزی مشخص و نه چیزی توهمی یا افسانه‌ای در ذهن دارند) چیزی که علاوه بر این غالباً به آن اشاره می‌شود و معلوم است آن‌قدر اهمیت دارد که توجه هر فیلسوفی را که متعهد به روشن‌سازی مفاهیم غالب در دنیای هنر است، جلب می‌کند. حتی اگر برخلاف نگره‌پردازان زیبایی‌شناسی معتقد نباشیم که تجربه زیبایی‌شناسی، اساس فلسفی دنیای هنر است، در مقام فیلسوف هنری باید تلاش کنیم تا مفهوم تجربه زیبایی‌شناختی را روشن سازیم.

هدف این فصل ادا کردن حق مطلب‌، تعیین ویژگی‌های تجربه زیبایی‌شناختی خصوصاً با توجه به تجربه زیبایی‌شناختی آثار هنری است. بدین لحاظ پرسش‌های مربوط به این موضوع که آیا می‌توان مفهوم تجربه زیبایی‌شناختی را اجباراً برای تعریف هنر یا تعیین ارزش هنری مورد استفاده قرار داد، کنار می‌رود. به همین نحو موضوعتجربه زیبایی‌شناختی طبیعت موقتاً کنار گذارده می‌شود، تا زمانی‌که شرحی مفید از تجربه زیبایی‌شناختی هنر ارائه دهم.

مفهوم تجربه زیبایی‌شناختی دو جزء دارد: زیبایی‌شناختی و تجربه. با فرض این که شاید نسبت به عناصر تشکیل‌دهنده تجربه قدری تردید داشته باشیم، موضوع مُبرم برای ما تعیین جزء «زیبایی‌شناختی» است. این واژه را الکساندر بومگارتن در قرن هجدهم برای اولین بار برای استفاده به جای «دانش حساس» بکار برد، دانشی که از طریق حواس یا احساسات پدید می‌آمد و پیش‌تر دکارت، لایبنیتس، وُلف و بومگارتن به تبع آن‌ها موضوعی مربوط به افکاری واضح ولی نامتمایز قلمداد کردند. به هرحال زیبایی‌شناسی حتی از دیدگاه بومگارتن مرتبط با تجربه آثار هنری بود، چنان‌که آثار هنری در حکم اُبژه‌هایی ظهور می‌کردند که به سوی شناخت حسی هدایت می‌شدند. با توجه به این که ادبیات یا شعر شکل‌های هنری پیشگامی به شمار می‌روند، شاید این موضوع برای ما عجیب باشد، ولی این شکل‌ها در ابتدا با حواس سروکار نمی‌یابند. البته تا جایی‌که نگره‌های غالب هنر در قرن هجدهم، نگره‌های بازنمایانه بودند و چون می‌شد تصور کرد که ادبیات/ شعر تصاویر درونی (ادراکاتی برای تخیل) را برمی‌انگیزند و این کار را از طریق بازنمایی‌ها/توصیفات انجام می‌دهند، می‌شد ادبیات را به منزله هنری استنباط کرد که با حذف یک مرحله، دانش حساس را ارائه می‌دهد.

به هرحال حتی اگر بخش عمده آن‌چه تجربه زیبایی‌شناختی می‌نامیم مطابق با آن چیزی است که حس می‌شود – چه از جنبه بیرونی چه از جنبه درونی – چگونگی کارکرد این مفهوم فراتر از کارکرد اولیه‌اش می‌رود. مثلاً کشف و درک رُمانی مانند یولیسیس(اولیس) اثر جیمز جویس امروزه در حکم نمونه برخورداری از تجربه زیبایی‌شناختی محسوب می‌شود، اما چندان مورد مناسبی برای به‌کارگیری قوای حسی ما نیست.

پس برای آن‌که توضیحی مناسب از تجربه زیبایی‌شناختی ارائه بدهیم، باید فراتر از افکار و نظرات بومگارتن برویم. از دوران بومگارتن چهار رویکرد مهم به تعریف تجربه زیبایی‌شناختی انجام شده است. آن‌ها را می‌توان بدین ترتیب نام نهاد: رویکرد احساس محور، رویکردِ شناختی، رویکردِ ارزش‌شناختی و رویکردِ محتوا محور. از جنبه تاریخی عناصر این رویکردها به انحاء مختلف با هم ترکیب شده‌اند و مجموعه‌ای متنوع از نگره‌های مربوط به تجربه زیبایی‌شناختی را پدید آورده‌اند. به هرحال در این مقاله منحصراً به این رویکردها در شکل ناب آن‌ها خواهم پرداخت و خواهم پرسید که آیا هیچ یک از آن‌ها می‌تواند توضیحی مناسب از تجربه زیبایی‌شناختی بدهد یا نه، زیرا اگر یکی از این رویکردها در شکل ناب خود رضایت‌بخش باشد، دیگر دلیل چندانی باقی نمی‌ماند که بخواهیم نگره‌ای تلفیقی به‌وجود آوریم.

پس در ادامه نقاط ضعف و قوت این چهار رویکرد را بررسی خواهیم کرد تا تجربه زیبایی‌شناسی را مشخص سازیم. به هرحال پیش از آن‌که جلوتر برویم شاید بهتر باشد اقرار کنم که شخصاً نمونه‌ای از رویکرد محتوا محور به تجربه زیبایی‌شناختی را ترجیح می‌دهم. بدین ترتیب شکلی که این فصل به خود می‌گیرد، اساساً نوعی قیاس منفصل است، من چهار رویکرد جایگزین‌پذیر را به منزله انتخاب‌های اساسی در این عرصه از بحث ارائه می‌دهم و سپس رویکرد محتوا محور را به عنوان آخرین و بهترین گزینه مطرح می‌سازم.

رویکرد تأثیر محور
رویکردهای تأثیر محور به شناسایی تجربه زیبایی‌شناختی تؤام با نوعی کیفیت تجربی، ضرب‌آهنگ یا لحن احساسی غریبی است که در فرانسه گاهی محتاطانه با اصطلاح درازگویانه «چیزی که کیفیتش به دشواری قابل تعیین است «je ne sais quoi» بیان می‌شود. کلایو بِل این کیفیت را احساسی کاملاً متمایز دانسته که هر عاشق حقیقی هنر به خوبی با آن آشناست. بی‌تردید رویکرد تأثیر محور از پیوندی می‌آید که بومگارتن بین زیبایی‌شناسی و دانش حساس – ادراک، حس و به طور خلاصه احساس – برقرار ساخته است. (بین حس و احساس) بدین ترتیب مطابق با این دیدگاه، تجربه زیبایی‌شناسی در حکم نوعی احساس یا تأثیر عاطفی قلمداد می‌شود.

لازم به گفتن نیست که این نظر پرسشی گریزناپذیر را مطرح می‌سازد: «چه نوع احساس ژرفی؟» انواع مختلفی از احساسات ژرف‌تر وجود دارند که شاید بتوانیم آن‌ها را در اثری هنری تجربه کنیم‌- تنگناهراسی ((claustrophobia و حس سرکوب که در واکنش به تماشای یک فیلم نوار تجربه می‌کنیم یا احساس شادی که ضمن مشاهده طراحی حرکات موزون روت سینت دنیس برای اوج‌گیری و غیره حس می‌کنیم. شاید در مواقع مختلف هر احساس ژرف‌تری که انسان دچار آن می‌شود، عنصری برای تجربه زیبایی‌شناختی باشد. اما گفتن این‌که نشانه تجربه زیبایی‌شناختی با برخی از احساسات رقم می‌خورد، هیچ فایده‌ای ندارد، مگر آن‌که عرصه احساسات ژرف مربوطه را بتوان به نحو قابل درکی محدود ساخت. به عبارت دیگر صرف داشتن احساسات ژرف‌تر باعث تفاوت تجربیات زیبایی‌شناختی با انواع دیگر تجربیات نخواهد شد.

درچنین موردی غالباً گفته شده که صرف‌نظر از احساسات موجود در تجربه زیبایی‌شناختی، این احساسات همواره توأم با لذت هستند – چه لذت ناب یا لذت در تلفیق سایر احساساتی که در چنین تجربه‌ای دخیلند.

بر این اساس شاید بتوان گفت که تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است که صرفاً لذت‌بخش باشد.

البته مسلماً لذت شرطی کافی برای زیبایی‌شناسی نیست، زیرا مواد مخدر، مشروبات الکلی، غذا و رابطه جنسی می‌توانند احساس لذت به وجود آورند، گرچه لذت‌بردن از این موارد به طور معمول تجربه زیبایی‌شناسی محسوب نمی‌شود. در واقع گاهی آن‌ها را به عنوان آنتی‌تزی بر تجربه زیبایی‌شناختی قلمداد می‌کنند. بدین ترتیب نامحتمل است که اگر تجربه‌ای توأم با لذت باشد، بتوان آن را به طور خودکار تجربه زیبایی‌شناختی هم و نه نوع دیگری از تجربه قلمداد کرد.

اما شاید لذت شرطی ضروری برای تجربه زیبایی‌شناختی باشد. به هرحال این نظر که چیزی تجربه زیبایی‌شناختی محسوب می‌شود که شامل لذت باشد، از جهات مختلف قابل تردید است. نخست گرچه شاید بسیاری از تجربیات زیبایی‌شناختی مشتمل بر احساسات ژرف‌تر باشند، ویژگی آن‌ها لزوماً احساس لذت نیست. وقتی در اطراف مجسمه «شاهزاده جهان» در سن سبالد در نورنبرگ آلمان گردش می‌کنیم، می‌بینیم که پشت سر ظاهر زیبای او انبوهی از اجزاء جسمانی در حال اضمحلال دیده می‌شوند. پشت ظاهر زیبا و خرقه او می‌توانیم شاهد فساد جسمانی باشیم. بینندگان عادی با مشاهده تجسم متلاشی شدن جسم انسان لذتی احساس نمی‌کنند یا قصد ندارند از آن لذت ببرند. در عوض آن‌ها احساس انزجار می‌کنند، زیرا قرار است این اثر هنری به آن‌ها یادآوری کند که وجود جسمانی گذرا و ابلهانه است و لذت‌های جسمانی بیهوده و فانی هستند. این مجسمه یادآور گریزناپذیر بودن مرگ است. به علاوه یادآور تأثیری هدف‌مند و محتوم در تجسم سرهای مردگان در تابلوهای مملو از خوردنی‌های لذید در سنت نقاشی‌هایی است که مرگ را یادآوری می‌کنند. همچنین می‌توان از طرحی نام برد که در بسیاری از آثار معاصر هنرمندانی چون دِیمین هرست وجود دارد، هنرمندانی که آثارشان مخاطب را به تأمل در اخلاقیات ترغیب می‌کنند.

در چنین مواردی احساس انزجار در تجربه زیبایی‌شناختی موجه است، زیرا انزجار مورد نظر مرتبط با کنکاش مخاطب و غرق‌شدن در مهم‌ترین ویژگی‌های آثار مربوطه است. ولی انزجار نه لذت‌بخش است و نه می‌توان گفت که بیننده آگاه «شاهزاده جهان» از احساس انزجار لذت می‌برد یا می‌خواهد لذت ببرد، زیرا نه فقط احساس انزجار ناخوشایند است، بلکه از دیدگاه هنرمند لذت از مجسمه باعث شکست هدف وی از طراحی آن می‌شود. می‌توان بررسی‌های مشابه‌ای را در مورد تأثیرهایی انجام داد که در بسیاری از نمونه‌های هنر تخطی‌گرانه (مرزشکن) در دوران مدرن دیده می‌شود. پس به شدت نامحتمل است که لذت شرط لازم برای برخوردداری از تجربه زیبایی‌شناسی باشد.

به علاوه نه فقط آثاری هنری هستند که برای ایجاد تجربه زیبایی‌شناسی پدید آمده‌اند و تأثیرهایی دارند که لذتی در آن‌ها نیست، بلکه بسیاری از آثار هنری نیز که اساساً برای لذت بردن طراحی شده‌اند، احساس ناخوشایندی ایجاد می‌کنند. در این‌جا به آثار هنری ناقص اشاره می‌کنم. مثلاً اجرای سونات احتمالاً برای ایجاد لذت در نظرگرفته شده، اما اگر اجرا بسیار ناشیانه باشد، ایجاد خستگی و حتی رنج می‌کند. پس تجربه نشستن و شنیدن چنین اجرایی را چه خواهیم نامید، سعی می‌کنیم پیش‌برد شکلی و بیانی آن را دنبال کنیم، اما در این روند شکست می‌خوریم. مسلماً تجربه دنبال کردن یا تلاش برای دنبال کردن شکل اثر هنری تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است. چه چیز دیگری جز این می‌تواند باشد؟ اما وقتی اثری ناشیانه می‌تواند تلاش‌های ما را برای لذت‌بردن از طرح شکلی آن ناکام بگذارد، و با این حال همچنان ادعای زیبایی‌شناختی بودن دارد، پس لذت نمی‌تواند جزئی اساسی از تجربه زیبایی‌شناختی باشد.

وقتی این لذت در نگاه اول خوب استنباط می‌شود، تحریک لذت به عنوان شرطی لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی باعث می‌شود تا مفهوم تجربه زیبایی‌شناختی، تبدیل به مفهومی تحسین‌آمیز شود. مطابق با این دیدگاه تجربه زیبایی‌شناسی بنابر تعریف ارزش‌مند خواهد بود. به هرحال می‌توان استدلال کرد که تجربه زیبایی‌شناسی مفهومی توصیفی است و با شکل اثر هنری سروکار دارد، صرف نظر از این‌که لذت‌بخش یا ارزش‌مند باشد یا نباشد، آشکارا تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است. به چه روش دیگری می‌توانیم این اثر را طبقه‌بندی کنیم؟ پس کاربرد تحسین‌آمیز این مفهوم، کاربرد اصلی آن نیست، به‌نظر می‌آید که کاربرد تشریحی بسیار اساسی‌تر است. پس باز هم به نظر می‌آید که لذت شرطی لازم برای برخورداری از تجربه‌ای که در رده زیبایی‌شناختی قرار گرفته نیست.

تاکنون این مفهوم که لذت شرطی لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی است، از جهات مختلف به چالش طلبیده شده است، بر این اساس که تجربیات زیبایی‌شناختی شاید مشتمل بر احساساتی جز لذت باشند، در واقع احساساتی که می‌توانند مانع از لذت شوند. حتی تز مذکور با این مخالفت روبه‌رو شده که شاید تجربیاتی زیبایی‌شناختی وجود داشته باشند که ابداً و اصولاً مشتمل بر احساسات ژرف و حسی نباشند. چنان‌که شاید برخی از تجربیات زیبایی‌شناختی نه فقط از لذت تهی باشند، بلکه کلاً تأثیری نگذارند. مثلاً وقتی به زاویه‌داربودن و لاغر بودن پیکر کاترین هپبُرن، ژست‌های او، ساختار چهره‌اش، روش سخن‌گفتنش می‌نگریم، آن‌ها را لذت‌بخش نمی‌یابیم و در عین حال تشخیص می‌دهیم که تمام این‌ها به خوبی با شخصیت‌های «مضطربی» که وی آن‌ها را مجسم می‌سازد، «جور در می‌آیند» و با این حال هیچ لذتی نمی‌بریم و در عین حال احساس رنج هم نمی‌کنیم. برچه اساسی می‌توان منکر شد که چنین تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است؟ و اگر تجربه‌ای زیبایی‌شناختی نیست چگونه تجربه‌ای است؟

مخالفت با این موضوع که شاید تجربیات زیبایی‌شناختی بی‌تأثیر باشند، ژرف‌تر از مخالفت‌های پیشین ما است زیرا نه فقط این فرض را کمرنگ می‌سازد که لذت شرطی لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی است، بلکه این پیش فرض را که رویکردهای تأثیر محور چنین نقشی دارند، به جدل می‌طلبد، زیرا اگر تجربیاتی زیبایی‌شناختی بدون احساس ژرف، حس یا عاطفه وجود داشته باشد. پس چنان‌که می‌نماید، هیجان درونی به هر نوع شرط لازم و شرط کافی برای تجربه زیبایی‌شناختی نیست.

البته شاید ادعا کنیم در مواردی از تجربه زیبایی‌شناختی که به نظر بی‌تأثیر می‌آیند، واقعاً احساساتی وجود دارند ولی ضعیفند. به هرحال این تمهید باعث می‌شود تا آن را به نحو اسف‌انگیزی فقط مختصص هدفی خاص جلوه دهد. از سوی دیگر، این نظر که درک ویژگی‌های ذکر شده کاترین هپبُرن و انسجام آن‌ها در کنار هم تأثیر می‌طلبد از جنبه تجربی غلط است و به هر صورت جای پرسش دارد.

شاید گفته شود که مشاهده چگونگی قرارگرفتن این ویژگی‌ها در کنار هم، «درک آن‌ها» می‌تواند موقعیتی برای لذت بردن باشد. من نمی‌خواهم این امکان را رد کنم، اما فرض کنید که یک نفر با دقت ویژگی‌های مربوطه را درک می‌کند و رابطه‌ای مناسب بین آن‌ها می‌بیند و با وجود این لذت نمی‌برد. قطعاً این مورد محتمل است. چرا منکر شویم که این تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است؟ و اگر تجربه‌ای زیبایی‌شناختی نیست چه نوع تجربه‌ای می‌تواند باشد؟

در این مرحله از بحث شاید طرفدار رویکرد تأثیر محور اعتراض کند که این دیدگاه که لذت نشانه تجربه زیبایی‌شناختی است به اندازه کافی مورد توجه قرار نگرفته است. زیرا این راهبرد برای مشخص‌سازی تجربه زیبایی‌شناختی صرفاً باعث نمی‌شود تا لذت معیاری برای تجربه زیبایی‌شناختی باشد، بلکه چیزی پیچیده‌تر از آن یعنی لذت بی‌تفاوت را به چنین چیزی مبدل می‌سازد. شاید این نوع خاص از لذت بتواند از برخی مخالفت‌های مطرح شده بپرهیزد. البته بستگی به این موضوع دارد که مفهوم لذت بی‌تفاوت بر چه چیز دلالت می‌کند. متأسفانه این مفهوم برای نگره‌پردازان مختلف دلالت‌های مختلفی دارد. به هرحال فکر نمی‌کنم که در هیچ یک از نسخه‌های بهتر شناخته‌شده‌اش اعتباری برای رویکرد تأثیر محور در تجربه زیبایی‌شناختی قائل شود.

ایده بی‌تفاوتی، که ابتدا به وسیله لرد شفتسبری مطرح شد به معنای «تحریک نشدن در اثر دغدغه شخصی» بود. بنابر این ادراک لذت در صورتی توأم با بی‌تفاوتی است که اُبژه‌اش نه سرخوشی بلکه چیز دیگری باشد. من لذت را از منظر چارچوب موجود می‌بینم و نه در این واقعیت که تعلقش به من فوق العاده برایم ارزش دارد. بدین معنی از لذت بی‌طرفانه، لذت مورد بحث نوعی لحن احساسی خاص نیست که رویکرد تأثیر محور به جست‌جوی آن می‌پردازد. احساس خوبی که از مشاهده این ویژگی می‌آید و احساس خوبی که از تشخیص برخورداری از چیزی ارزش‌مند به صورت حس سرخوشی به دست می‌آید کاملاً مثل هم است. پس مفهوم لذت بی‌تفاوت احساس مشخصی را ایجاد نمی‌کند، احساسی که متمایز از سایر احساسات لذت‌بخش باشد و بتواند تجربه زیبایی‌شناختی را به منزله تأثیری که به نحوی پدیداری قابل تفکیک است، از سایر لذت‌ها و تجربیات مرتبط با آن‌ها (مثلاً چشایی یا تجربیات جنسی) متمایز سازد.

از جنبه تاریخی به نظر می‌آید که پیوند تجربه زیبایی‌شناختی با لذت، بر زمینه مباحث داوری سلیقه یا داوری زیبایی‌شناختی برقرار می‌شود، مثلاً در جمله «این گل سرخ زیبا است.» در این‌جا تجربه لذت به عنوان زمینه برای داوری پیرامون زیبایی قلمداد می‌شود. این لذت باید به این مفهوم بی‌تفاوت باشد که نباید آن را از جنبه شخصی و با تعصب مورد توجه قرار داد، اما برای ملاحظه لذت بی‌تفاوت بایست به سه نکته توجه کرد:

نخست، گرچه شاید (ولو به غلط) گمان کنیم که لازم است مخاطب احساس لذت را بفهمد و داوری درستی از زیبایی داشته باشد، زیرا تمام تجربیات زیبایی‌شناختی بدون این پرسش قابل تقلیل به تجربیات زیبایی نیستند یا این گونه احساس لذت نمی‌طلبند – پس بهترین گزینه رویکرد تأثیر محور را برای کیفیتی که شرطی لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی به وجود می‌آورد، حذف می‌کنند.

دوم، تجربیات زیبایی‌شناختی را نباید با داوری‌های زیبایی‌شناختی یکی پنداشت. گرچه شاید در داوری‌های زیبایی‌شناختی، تجربیات زیبایی‌شناختی بدیهی فرض شود، این دو با هم تفاوت دارند. پس اگر داوری‌های مثبت زیبایی‌شناختی تا حدی حکم به احساس لذت کنند (درکتاب من این موضوع تردیدآمیز است)، نمی‌توان نتیجه گرفت که تجربیات زیبایی‌شناختی هم چنین می‌کنند. این که ملالت حاکم مثلاً بر کنسرتی، تجربه زیبایی‌شناختی ناخوشایندی است، در تضاد با این واقعیت نیست که شاید داوری یا ارزیابی مثبت این کنسرت نیاز به احساس طپش لذت در سینه مخاطب داشته باشد. چون تجربیات زیبایی‌شناختی همچون تجربیات مثبت داوری نیستند. بدین ترتیب حتی اگر داوری‌های قاطع زیبایی‌شناختی (یا حداقل آن‌هایی که شامل صفات زیبایی هستند) باید بر تجربه زیبایی‌شناختی لذت‌بخشی استوار باشند، یک تجربه می‌تواند زیبایی‌شناختی باشد، بدون آن‌که لذت‌بخش هم باشد.

نهایتاً چنان‌که قبلاً دیده‌ایم بی‌تفاوتی درکاربرد اصلی‌اش، نوعی تأثیر احساسی نیست و هیچ لحن پدیدارشناختی خاص خود را ندارد. لذت ناشی از علاقه شخصی تفاوتی با لذت بدون علاقه شخصی غیرشخصی ندارد. در نتیجه گفتن این موضوع که تجربه زیبایی‌شناسی با لذت بی‌تفاوت مشخص می‌شود، عوامل لازم برای تمایز این نوع لذت‌ها از یکدیگر را فراهم نمی‌آورد. لذتی که از مشاهده باغ میوه حاصل می‌شود به لطف کیفیات خاص آن از احساس لذتی که در اثر مالکیت آن باغ پدید می‌آید، نمی‌تواند متفاوت باشد.

البته در سنتی که از لذت بی‌تفاوت سخن می‌گوید، اِیده بی‌تفاوتی فراگیر‌تر از صرفاً «به سود یک نفر نبودن» می‌شود. در واقع این ایده جای نفی هر نوع مزیت اخلاقی، سیاسی، اجتماعی، مذهبی و غیره را می‌گیرد. مفهوم لذت بی‌تفاوت حتی با وجود چنین گستره‌ای بازهم در رویکرد تأثیر محور کاربردی برای مشخص‌سازی تجربه زیبایی‌شناختی ندارد، زیرا بین لذت‌ها در سطح احساس تمایز قائل نمی‌شود. حس شعف ناشی از واکنش به منظره خیره‌کننده طلوع از جنبه کیفیات خاص خود قابل تمایز از درون‌نگری ((introspection ناشی از لذت واکنش به رستاخیز مسیح یا پیروزی مظلومان نیست. چون بی‌تفاوتی در کاربرد اولیه‌اش هیچ نوع برخورد خاص حسی ایجاد نمی‌کند، لذت بی‌تفاوت برای نگره‌پردازانی که می‌خواهند تجربه زیبایی‌شناختی را به‌وسیله کیفیات تأثیری خاصی تعیین کنند (خصوصاً آن‌هایی که از جنبه انواع تمایزپذیر لذت‌ها، پدیدارشناسانه تصور می‌شوند) عناصر لازم را برای تأمین خواسته‌ها و اهداف‌شان نمی‌دهند.

به هرحال در این سنت حداقل یکی از روش‌های پیشبرد ایده بی‌تفاوتی وجود دارد که با کیفیت قابل درک احساسی تلاقی می‌کند. از نظر کانت لذت بی‌تفاوت لذتی است که بر اساس مزیت پدید نمی‌آید. این روشی برای توصیف زمینه‌هایی است که لذت از آن‌ها برمی‌آید. این حالت تهی از در نظر گرفتن مزیت برای خود یا جامعه است. اما اگر شاید از شوپنهاور آغاز کنیم، این دیدگاه مطرح می‌شود که تجربیات زیبایی‌شناختی آن‌هایی هستند که در روند آن‌ها از اهمیت به خود و جامعه رها می‌شویم. در واقع از هر نوع دغدغه عادی که جنبه جسمانی دارد. این نوع خاصی از لذت با لحن عاطفی و تأثیر خاص خود است. این احساس رهایی از روزمره‌گی – حسی از رهایی است. از نظر کلایو بِل این تجربه، رفتن به فراسوی زندگی روزمره است، از نظر ادوارد بولاف احساس فاصله‌گرفتن است، مونرو بردسلی آن را احساس آزادی محسوس می‌نامد. تجربه زیبایی‌شناختی با این شیوه تفکر مملو از تأثیرهای متنوع خاص خود می‌شود، نوعی کیفیت تعیین‌پذیر لذت‌بخش، حسی از رهایی از زندگی دنیوی، دل‌مشغولی‌های انسانی نسبت به خود، قبیله (به هردو مفهوم کوته‌بینانه و گسترده) و کل انسانیت خواهد بود.

البته این نظر با مسائلی مواجه می‌شود که قبلاً در سایر نمونه‌های رویکرد تأثیر محور با آن‌ها رو در رو شده بودیم. آیا رهایی از دغدغه‌های دنیوی شرط کافی برای تجربه زیبایی‌شناختی است؟ آیا قرارگرفتن در شرایط نیروانا (سعادت ابدی) چنین تجربه‌ای را فراهم می‌آورد؟ طبعاً این تصور خطا به نظر می‌آید.

علاوه بر این اگر رهایی از هر نوع، شرطی لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی باشد، پس به مسئله آثار هنری معیوب برمی‌گردیم، مثلاً اجرای نافرخنده اُپرای واگنر که این احساس را در ما ایجاد می‌کند که در سالن کنسرت به دام افتاده‌ایم. در چنین موردی اصلاً احساس لذت نمی‌کنیم، چه رسد به احساس آسودگی یا رهایی. اما بار دیگر مسلماً این تجربه‌ای زیبایی‌شناختی است، مگر آن‌که ما نابخردانه تصور کنیم که تجربیات زیبایی‌شناختی همواره لزوماً تأثیرگذارند، همواره موقعیت‌هایی برای لذت، شادی یا شعف از شرایط رهایی هستند. ولی مسلماً بخش عمده زندگی زیبایی‌شناسانی که می‌خواهند به بررسی طیف گسترده‌ای از هنر بپردازند، صرف برخورد با آثار هنری می‌شود که شکل‌ها و کیفیات‌شان باعث می‌شود که آن‌ها بی‌تفاوت یا ناراضی باشند. به هرحال کوچک شمردن بخش عمده تجربیات کسانی‌که به ویژگی‌های شکلی و زیبایی‌شناختی آثار هنری نزدیک می‌شوند، به درستی حکایت از برخوردی دلبخواهی دارد.

به علاوه مسئله دیگری که گسترش مفهوم لذت بی‌تفاوت دارد، این است که تجربه زیبایی‌شناختی مناسب از آثار هنری همواره به نظر مشتمل بر احساس رهایی نه حتی رهایی از دغدغه‌های اخلاقی و سیاسی دارد. چنان‌که عنوان‌بندی بن‌بست اثر سارتر نشان می‌دهد قصد ندارد حسی از رهایی را در تماشاگر آماده ایجاد کند، بلکه می‌خواهد احساس گریزناپذیری را پدید آورد و بدین ترتیب در تجربه زیبایی‌شناختی نمایش‌نامه دخیل می‌شود، زیرا حس نومیدی واکنش مناسبی به شکل و کیفیت نمایش‌نامه است، روشی برای جستن یا درک و سپس ارزیابی (یا بررسی) آن‌ها.

در همین روند اثر هنری به جای آن‌که حال و هوای رهایی پدید آورد، شاید احساساتی مزاحم با مضامین فرعی عملی، اخلاقی/یا سیاسی ایجاد کند. اگر نمایش‌نامه ملاقات اثر فردریش دورنمات به درستی اجرا شود، به بینندگان این تشخیص را می‌دهد که مانند روستاییان نمایش رفتار کرده‌اند. چنان‌که نمایش‌نامه حسی از گناه و بار مسئولیت اخلاقی را حکم می‌کند. تجربه مشاهده این نمایش‌نامه رفتن به فراسوی دنیای روزمره نیست، بلکه ایجاد حسی از بازگشت به زمین و مواجهه با این موضوع است که چه کسی هستیم و چه کسی نیستیم، همچنین از نظر اخلاقی باید تبدیل به چگونه آدم‌هایی شویم. به عبارت دیگر نمایش‌نامه احساس رهایی از زندگی‌های روزمره را ایجاد نمی‌کند، بلکه ما را به زندگی روزمره بازمی‌گرداند و اجبارهای اخلاقی را به ما یادآوری می‌کند، در عین حال احساس گناهی که برمی‌انگیزد، ما را در تماس با کیفیات بیان‌گر حاکم بر نمایش‌نامه قرار می‌دهد.

به همین ترتیب محاکمه اثر کافکا به شیوه‌ای حسی از گم‌گشتگی جبران‌ناپذیر در دام دموکراسی را ایجاد می‌کند که ما را ترغیب می‌سازد تا به نحو مهمی از جنبه اجتماعی راجع به نظام‌های غیرانسانی عقل‌ستیزانه‌ای بیندیشیم که در دوران مُدرنیته تحمل کرده‌ایم. این تجربه توأم با سرخوردگی که افشاگرانه است و ترس از رنجی که همراه با آن می‌آید نه احساس خاصی از رهایی و نه به طور کلی لذت پدید می‌آورد، چنین حالاتی به نحو غم‌انگیزی سرنوشت اجتماعی سیاسی ما را ثبت می‌کنند. اما به دلیل ارتباط ضمنی با دغدغه‌های دنیای واقعی تبدیل به عناصر موجه تجربه زیبایی‌شناختی می‌شوند و موجه بودن‌شان کمتر از تجربیات دیگر نیست، زیرا تأثیرهای آن‌ها با وجودی که معمولاً مطلوب نگره‌پردازان تأثیرمحور نیست، ما را با مؤلفه‌های آشکار شکل‌گرا و بیان‌گر محاکمه آشنا می‌سازند. در واقع چنین احساس اسارتی (به جای رهایی) ساختارهای هنری اساسی و ویژگی‌های محاکمه را برای ما آشکار و قادرمان می‌سازد تا آن‌ها را درک، تأویل و ارزیابی کنیم.

به طور خلاصه با فرض این‌که اِیده رهایی از روزمر‌گی (از جمله روزمر‌گی عملی، اخلاقی و سیاسی) اِیده‌ای قابل درک است، به نظر نمی‌آید که شاخصِ کل تجربیات زیبایی‌شناختی باشد، زیرا نمونه‌هایی از تجربه زیبایی‌شناختی دیده‌ایم که درتضاد با امورپذیرفته شده عادی است که نگره‌پردازان تأثیر‌- محور غالباً آن‌ها را در حکم شرایط لازم برای تجربه زیبایی‌شناختی مطرح می‌سازند. علاوه بر این مواردی از تجربه زیبایی‌شناختی هستند که هیچ نوع احساس تپش ناشی از رهایی در پی ندارند، مثلاً این که چگونه هرم در افق قرار می‌گیرد و هیچ بارقه‌ای از شعف در دل من پدید نمی‌آورد، یا چگونه ساختمان عضلانی دقیق مجسمه باعث تغییر و تحولی در شرایط درونی من نمی‌شود، اما بی‌تردید این‌ها تجربیات زیبایی‌شناختی هستند.

بنابراین احساس زیبایی‌شناسی بدون احساس رهایی هم میسر است. البته شاید در چنین حالتی نگره‌پرداز تأثیر محور که به تجربه زیبایی‌شناختی می‌پردازد، تلاش کند که مفهوم رهایی از زندگی روزمره را به حدی برساند که در آن مخاطب در حالی‌که اُبژه‌ای را از جنبه زیبایی‌شناختی تجربه می‌کند، از دغدغه‌های زندگی روزمره مانند پرداخت اقساط رهن یا فاجعه زیست‌محیطی غافل نمی‌شود، اما در چنین مواردی به نظر نمی‌آید که توصیف شرایط تمرکز مخاطب از حیث آزادی احساسات یا رهایی از دغدغه‌های زندگی روزمره نوعی مخالف‌خوانی باشد. این فرآیندی خاص از رهایی نیست، بلکه صرفاً توجه به شیوه‌ای است که در آن افکار مربوط به پرداخت قسط رهن را در ذهن‌مان داخل پرانتز قرار می‌دهیم، زمانی‌که با دقت به مراحل مختلف دستور تهیه غذا توجه می‌کنیم و عملاً غذایی مهیا می‌سازیم.

گرچه تمام حالات احتمالی را که ممکن است نگره‌پرداز زیبایی‌شناسی تأثیر محور مطرح کند، ارائه نداده‌ام، مرور من بر برخی از رایج‌ترین این موارد نشان می‌دهد که تجربیات زیبایی‌شناختی لزوماً دارای کیفیات تجربی منحصر به فردی نیستند که آن‌ها را از سایر تجربیات تفکیک کند. اگر چنین کیفیتی وجود داشته باشد، پس بار شواهد آن بر دوش نگره‌پرداز تأثیر محور می‌افتد، هرچند بگذارید هنگام انتظار نفس‌مان را در سینه حبس نکنیم، زیرا تنوع اُبژه‌های تجربه زیبایی‌شناختی و دامنه گسترده واکنش‌هایی که قرار است برانگیزد، به نظر چنان نامتجانس می‌رسد که از حیث ایجاد یک تأثیر مجرد، جایی برای خلاصه‌گویی ندارد. قطعاً موارد غریب، شدید و ناگهانی چنان وارد می‌شوند که احتمال ایجاد نوعی اضطراب، غلغلک یا لحن عاطفی مشترکی که در تمام این تجربیات زیبایی‌شناختی وجود داشته باشد، کمرنگ می‌شود. اگر این موضوع نامحتمل باشد که تجربه زیبایی‌شناسی را بتوان از حیث ویژگی‌های احساسی – تأثیری متمایز شناسایی کرد، پس چنین تجربیاتی بایست هم از جنبه روشی که شناخته‌ایم یا از جنبه شکلِ متمایز ارزشی که تجلی می‌دهند یا از جنبه محتوای‌شان شناسایی شوند.


بخش دوم: رویکرد شناختی


 

دوشنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۶

دوشنبه، ۲۰ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۹ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

یک تولد و سه درگذشت در تاریخ فرهنگی – هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۲۰ سال پیش در چنین روزی از سال شمسی عبدالحمید عرفانی، شاعر معاصر پاکستانی، درگذشت. عبدالحمید عرفانی سال‌ها در ایران زیست و در شعر فارسی تبحر داشت.

۱۳۶ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی جوزپه ماتسینی، فیلسوف ایتالیایی درگذشت. ماتسینی به ایجاد جمهوری متحد بشری اعتقاد داشت.

۱۵۹ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ژاژ سورا، نقاش فرانسوی متولد شد. سورا از بانیان پست امپرسیونیسم بود. «بیشه» و «یکشنبه تابستانی در تفریحگاه» از آثار اوست.

و ۱۰۵سال پیش در چنین روزی از سال میلادی سوخوو کابیلین، نمایش‌نامه نویس روس درگذشت.

❋ ❋ ❋

سوخوو کابیلین

الساندرو اسیلیویچ سوخوو کابیلین در هفدهم سپتامبر ۱۸۱۷ در مسکو و در خانواده‌ای اشرافی به دنیا آمد. پدرش سرهنگ بود و مادرش مترجم آثار ادبی فرانسه.

کابیلین رشته فیزیک و ریاضی دانشکده فلسفه دانشگاه مسکو را با نمرات ممتاز در سال ۱۸۳۸ به پایان رساند و به تئاتر علاقمند شد. پوشکین، گوگول و آستروفسکی نویسندگانی بودند که کابیلین با علاقه آثارشان را تعقیب می‌کرد.

در سال ۱۸۳۸ به آلمان رفت، چهار سال در این کشور فلسفه تحصیل کرد و به هگل و فلسفه او بسیار علاقمند شد. برای هفت سال کابیلین متهم به قتل بود و دو بار نیز به این اتهام زندانی شد. تأثیر این اتفاق در آثار کابیلین قابل ره‌گیری است. او در اتهامات تبرئه شد، اما تا پایان عمر از نیش و کنایه در امان نبود و پس از مرگ نیز گروهی از حقوقدانان پرونده او را مطالعه کردند و در پی انجام تحقیقات دریافتند به راستی او هیچ‌گونه نقشی در قتل نداشته است.

کابیلین از نظام حکومتی کشورش بیزار بود و خواسته بود بر سنگ گورش بنویسند: «هرگز در خدمت حکومت نبود.»

آثار کابیلین جذاب و عمیق‌اند. او به بهترین نحوی در آثارش از طنز سیاه بهره برده است. سوخوو کابیلین در دهم مارس ۱۹۰۳ در فرانسه چشم از جهان فروبست.


 

سایه همیشه نورانی آزادی

پرونده جنگساختار داستان «ارتش سایه‌ها» اپیزودیک است و همه اپیزودها از دیدگاه دانای کل نامحدود روایت می‌شوند. محور معنایی همه آن‌ها نیز مبارزه مردم فرانسه علیه اشغالگران آلمانی است. شیوه کار نویسنده، که خود نیز مدعی چیزی غیر از آن نیست، «تجربه‌گرایی» و «حس‌نویسی» و رجحان وجه تاریخی- واقعی رخدادها بر وجه تخیلی روایت است. با این حال «متن» ارزش‌هایی دارد که گاه در حد آثار برساخته با «تخیل ناب ثانویه» برابری می‌کند. البته آسیب‌های جنگ، نوستالژی همسنگران از دست‌رفته و هموطنان نیک و بی‌ادعایی که خیلی ساده در راه آزادی میهن جان باختند، در کیفیت و کمیت تأثیر دخالت دارند و اثری تجربی را تا حد «خاطره مکتوب پایدار» ارتقا می‌دهند.

در بخش فرار: «فیلیپ ژربیه» مهندسِ عضو نهضت مقاومت بدون هیچ مدرکی دستگیر می‌شود و زندانی می‌شود. زندانی‌های بازداشتگاه قاچاقچیان، مظنونان سیاسی، یهودیان و حتی عده‌ای بی‌گناه‌اند که پیش از تشکیل نهضت زندانی شده‌اند و از وجود آن بی‌خبرند. مسؤولان زندان جیره غذایی‌شان را می‌دزدند، در نتیجه بیشتر زندانی‌ها دچار سوءتغذیه و بیماری‌اند.

یکی از زندانی‌ها، کمونیست جوانی است به‌نام «روژه لوگرل» که بیماری ریوی دارد و در اتاق برق زندان کار می‌کند. فیلیپ از نهضت مقاومت، زندگی مبارزان و انتشار روزنامه‌های مخفی صحبت می‌کند. از نظر او آلمانی‌های اشغال‌گر افرادی‌اند که «از آزادی اندیشه هراس دارند. هدف واقعی‌شان چیزی جز جنگ، مرگ انسان متفکر، مرگ انسان آزاد، نیست.» (ص ۳۷) و مارشال پتن را یک سازشکار می‌نامد. می‌گوید هدف نهضت اخراج آلمانی‌ها و سرنگونی مارشال پتن است. مبارزان نهضت را مردم عادی می‌داند که عقاید متفاوتی دارند و به‌خاطر آزادی فرانسه تن به دوری از خانواده و آوارگی داده‌اند: «هیچ‌چیز به‌جز جان آزادشان، آنان را ناگزیر نمی‌کرد وارد مبارزه شوند.» (ص ۴۵) امید به زندگی و مبارزه، روژه را وامی‌دارد که اندیشه‌های پنهانش را درباره فرار با فیلیپ در میان بگذارد. فیلیپ که منتظر چنین پیشنهادی است خبر می‌دهد که با دوستانش در خارج از زندان تماس گرفته است. اما روزی که قرار است شب‌هنگام فرار کنند، روژه می‌گوید فرار نمی‌کند زیرا دکتر زندان به او گفته که یکی از ریه‌هایش را از دست داده است و چیزی به پایان عمرش نمانده است. فیلیپ فرار می‌کند.

محور این پاره‌ساختار یا اپیزود دو امر کاملاً متضاد است: اشتیاق برای آزادی که از لحظه دستگیری به دغدغه اصلی فیلیپ تبدیل شده بود. این موضوع حتی چند روزی روژه را به لحاظ روحی به کلی دگرگون می‌کند، دوست دارد در کسب آزادی کشورش سهمی داشته باشد. اما وقتی می‌فهمد چیزی به‌پایان عمرش نمانده است، نومیدی و تسلیم به سرنوشت بر وجودش غلبه می‌کند. البته به‌رغم این نومیدی، در فرار به فلیپ کمک می‌کند.

در بخش اعدام: فیلیپ پس از فرار از زندان مأموریتی برای اعدام یک خائن می‌گیرد. همراه با دوستانش «فلیکس» و لوییزان مرد خائن را که «دونا» نام دارد، دستگیر می‌کنند. دونا از طریق معشوقه‌اش «فرانسواز» به فعالیت در نهضت کشانده شده است و در واقع فقط به‌خاطر عشق به او به نهضت پیوسته است. ابتدا فرانسواز و پس از مدتی دونا بازداشت می‌شوند و نهضت پی به خیانت او می‌برد. ماشین حامل دونا وسط راه خراب می‌شود، درنتیجه فلیکس و فیلیپ او را پیاده به عمارتی می‌برند که قرار است حکم در آن‌جا اجرا شود. وقتی به آن‌جا می‌رسند «لوماسک» یکی دیگر از دوستان‌شان اطلاع می‌دهد که ساختمان مجاور مسکونی شده است و امکان ندارد بتوانند دونا را با اسلحه بکشند. فلیکس به‌دنبال کارد به آشپزخانه می‌رود و چون کارد پیدا نمی‌کند، به‌پیشنهاد فیلیپ تصمیم می‌گیرند او را خفه کنند. دونا تمام مدت ساکت است و مدام صحنه‌های عشق‌ورزی و عشقبازی با فرانسواز را در نظر مجسم می‌کند. فلیکس او را روی صندلی می‌نشاند. فیلیپ بازوها و لوماسک پاهایش را می‌گیرد و فلیکس به کمک یک دستمال او را خفه می‌کند. هرسه از این که مجبور شده‌اند به این طریق دونا را بکشند، خیلی ناراحت می‌شوند.

کانون مرکزی این بخش، لطمه دیدن عواطف مبارزانی است که باید به‌خاطر مصالح ملی، همکار و دوست‌شان را بکشند؛ آن‌هم به‌شکلی که «دست» همه به صورت نمادین در این قتل «آلوده» شود. بار عاطفی زمان قتل چنان است که حتی خواننده نه‌چندان رقیق‌القلب به گریه می‌افتد. اما واقعاً چه باید کرد؟ وقتی پای مصالح شمار کثیری از همنوعان در میان است، می‌توان گذشت به خرج داد؟ مثلاً رستم، سهراب را نکشد و تاراس بولبا پسرش را و…؟ به‌عبارت دقیق‌تر مبارزه در راه «حق» گاهی حق را به‌مثابه علقه عاطفی نفی می‌کند. این‌که فلاسفه، جامعه‌شناسان و روان‌شناسان می‌گویند «جنگ و حکومت‌های خودکامه بیش از هر عاملی انسان‌ها را دچار تضاد درونی می‌کند»، به‌خوبی در این اپیزود بازنمایی می‌شود.

در بخش سفر دریایی به جبل‌الطارق: فلیکس دوست دوران سربازی‌اش «فرانسوا» را می‌بیند. او جوانی زیبا، قوی و ساده است. فلیکس او را دعوت به همکاری با نهضت می‌کند. فرانسوا می‌پذیرد و با تهور، تحمل و مهارت، شایستگی‌اش را در کارهایی مثل حمل بی‌سیم، پنهان کردن اسلحه، پناه دادن و نجات زندانیان فراری و خلبان‌های انگلیسی نشان می‌دهد. پس از یک مأموریت به دیدن برادرش می‌رود که او را «لوک قدیس» می‌نامند. لقب قدیس به‌دلیل اخلاق آرام و نیک‌خواهی از طرف دوستانش داده شده است. لوک از ورقه عبور او سؤال می‌کند. فرانسوا خوشحال می‌شود که برادرش کمی اطلاعات دارد و خود را در تابلوهایش غرق نکرده است. صحبت می‌کنند و شام می‌خورند و فرانسوا همان‌شب به پاریس برمی‌گردد.

فیلیپ و فلیکس که بعد از مرگ دونا نمی‌توانند به‌راحتی به‌هم نگاه کنند، یکدیگر را ملاقات می‌کنند. فیلیپ از فلیکس می‌خواهد جای امنی برای پناه دادن هشت زندانی فراری و خلبان انگلیسی پیدا کند. فلیکس مأموریت را به فرانسوا واگذار می‌کند. او با زن مزرعه‌داری به‌نام «اوگوستین ویه‌لاو» صحبت می‌کند و او با روی باز فراری‌ها را می‌پذیرد و ذخیره آذوقه زمستانی‌اش را طی یک هفته برای‌شان مصرف می‌کند و در جواب تشکر می‌گوید اگر شما نبودید معلوم نبود چه بلایی به سر ما می‌آمد. شوهر اوگوستین چلاق است و نتوانسته در جنگ شرکت کند، لذا پناه دادن به فراری‌ها را شرکت در جنگ می‌داند. اوگوستین دوست دارد باز پذیرای فراری‌های جدید باشد. فرانسوا تعجب نمی‌کند زیرا «مردم هربار که برحسب تصادف خدمتی به نهضت مقاومت می‌کردند، خود را خوشبخت می‌یافتند و می‌خواستند باز هم به این کارها ادامه دهند» (ص ۱۱۱) فرانسوا بی‌سیمی بزای تماس با لندن در مزرعه‌شان کار می‌گذارد و آن‌ها با این که می‌دانند مجازات این کار اعدام است آن را می‌پذیرند. روز آخر فیلیپ می‌خواهد به اوگوستین پول بدهد، ولی او رد می‌کند و حتی تقاضای اسلحه می‌کند. فیلیپ مأموریت جدید فرانسوا را انتقال رئیس بزرگ به یک زیردریایی انگلیسی تعیین می‌کند. به‌منظور حفظ امنیت رئیس نباید او را همراه پناهندگان فرستاد. قرار می‌شود فرانسوا پس از مشاهده علامت فیلیپ کنار ساحل، قایقی را برای رئیس آماده کند. شب فرانسوا پس از مشاهده علامت، فلیکس را می‌بیند که همراه «رئیس» کنار قایق می‌آید. رئیس بزرگ آن‌چنان با ناشی‌گری سوار قایق می‌شود که فرانسوا فکر می‌کند رئیس هرگز تعلیم ندیده است. فرانسوا شروع به پارو زدن می‌کند و وقتی به زیردریایی انگلیسی نزدیک می‌شوند، نور چراغ دستی عرشه، قایق را روشن می‌کند. رئیس در حال برخاستن از قایق، ناگهان فرانسوا را به اسم ژان‌کوچولو صدا می‌زند و فرانسوا با تعجب می‌بیند که رئیس بزرگ کسی جز برادرش لوک قدیس نیست. او را سوار بر زیردریایی می‌کند و پس از دور شدنش به‌فکر فرو می‌رود و به خنده می‌افتد.

مضمون اصلی این قسمت اعتقاد عامه مردم به آزاد زیستن و تن ندادن به خفت سلطه بیگانه است. در پاره‌ای موقعیت‌ها مردم عادی و بی‌ادعا همان‌قدر در این راه ثابت‌قدم هستند که روشنفکر معتقد به ایدئولوژی دفاع از یک طبقه یا یک میهن‌پرست افراطی. به‌اعتبار روانشناختی اجتماعی اگر «مردم کشور را مال خودشان بدانند، حتی اگر از حکومت‌گران هم ناراضی باشند، وظیفه خود می‌دانند که در مقابل اشغالگر مقاومت کنند.» بی‌دلیل نبود که استالین بعد از آن همه جنایت، و ناانسان دانستن غیرحزبی‌ها، با وقوع جنگی که خودش از پایه‌گذارنش بود، آن را «جنگ میهنی» اعلام کرد، درحالی‌که پیش از آن علاقه به میهن و تاریخ آن- نه حزب و طبقه خاص – شوونیسم تلقی می‌شد و حتی صدها نفر به همین اتهام اعدام شدند. نکته دیگر این اپیزود، این است که به اتکاء بعضی جنبه‌های ظاهری مثل راحت‌طلبی یا شیک‌پوشی نمی‌توان در مورد عقاید، هدف‌هایش‌قضاوت کرد. چه بسا یک انسان ولگرد، در مبارزه برای آزادی کشورش از دیگران کمتر نباشد.

از اپیزودهای اینها خارق‌العاده‌اند و یادداشت‌های فیلیپ ژربیه می‌گذریم و به بخش‌های شب‌زنده‌داری در دوران هیتلر و میدان تیر می‌پردازیم. فیلیپ و شش نفر دیگر در یک سلول‌اند. همه به مرگ محکوم شده‌اند. پسر ۱۸ ساله‌ای می‌گوید این، بار دوم است که باید تیرباران شود. بار اول در حال پنهان کردن مسلسل‌های انگلیسی دستگیر شده است. دیگران اعدام می‌شوند اما او که فقط ۱۵ سال دارد، به آلمان فرستاده می‌شود. آنجا شاهد شکنجه و اعدام عده‌ای از زندانیان می‌شود. و آلمانی‌ها برای تخریب روحیه زندانیان، اجساد را به‌وسیله آن‌ها در گورهای دسته‌جمعی می‌اندازند و روی‌شان آهک زنده می‌ریزند. پیرمردی که میخانه‌چی بود، می‌گوید اتفاقی به آنجا آمده است. سربازان آلمانی به‌دلیل ممنوعیت نوشیدن مشروب، تک‌تک نزد او می‌روند. یک‌بار یکی از آن‌ها از در سردابه میخانه به پایین سقوط می‌کند و می‌میرد. میخانه‌چی برای این که مشکلی پیش نیاید او را در سردابه دفن می‌کند و از آن به بعد به‌عمد درِ سردابه را باز می‌گذارد و بعد از مست شدن آلمانی‌ها، آن‌ها را به درون سردابه می‌اندازد و می‌کشد. ۱۹ نفر به این شکل سر به نیست می‌کند. پس از پیدا کردن اجساد دستگیرش می‌کنند. زندانی بعدی پسر بیست‌ساله‌ای که از بسیج ارتش آلمان فرار کرده است. زندانی چهارم مردی است که به فراریان انگلیسی و یهودی پناه داده است. زندانی پنجم یک خاخام است که مجبور به شناسایی هم‌کیشانش شده است ولی عده‌ای از آن‌ها را معرفی نکرده است و به همین دلیل محکوم شده است. زندانی ششم یک کمونیست و درعین حال کسی است که قبلاً فرار کرده است. بعد از آن‌ها نوبت فیلیپ می‌رسد، ولی فیلیپ دوست ندارد حرف بزند. زندانیان را در حال دویدن تیرباران می‌کنند و این کار تمرینی برای تیراندازی است. فیلیپ حاضر نیست بدود. زندانیان دیگر نیز از او پیروی می‌کنند. محکومان را به‌سوی میدان تیر می‌برند. افسر اس.اس آن‌ها را پشت به مسلسل‌ها و رو به تپه قرار می‌دهد و دستور می‌دهد که بدوند و می‌گوید اگر کسی به پشت تپه برسد دفعه بعد با محکومان دیگر اعدام خواهد شد. تیراندازی مسلسل‌ها شروع می‌شود و مهی از دود پدید می‌آید. فیلیپ که هرگز به مرگ فکر نکرده بود، از مه استفاده می‌کند. پایش تیر خورده است، ولی با سرعت خود را به پشت تپه می‌رساند به بالای دیوار می‌رود و از طنابی که از آن آویزان شده است به پشت آن می‌پرد. ماشین لوییزان را که ماتیلد و فرانسوا نیز در آن هستند می‌بیند و سوار می‌شود. در ماشین فکر می‌کند اگر نمی‌دوید نمی‌توانست خود را نجات دهد. بعد با یادآوری افسر اس.اس که با تحقیر به او نگاه کرده بود، دچار خشم می‌شود و ناگهان می‌گوید از زنده ماندن خود بیزار است. ماتیلد با شنیدن این حرف دست او را در دست‌هایش می‌گیرد و…

محورهای اساسی این اپیزود، از یک‌سو پیدایش ابتکار مبارزه توسط خودِ توده مردم است، و از سوی دیگر ترس از مرگ وقتی در چند قدمی آن قرار می‌گیریم. فیلیپ موقعی که به‌طرف میدان اعدام رانده می‌شود، به لوک قدیس فکر می‌کند، ولی به این نتیجه می‌رسد که زندگی را بیش از او دوست دارد. اما محور سوم زمانی برای ما عیان می‌شود که به خشم ناشی از تحقیر یک بیگانه پی می‌بریم. فیلیپ از مرگ نجات پیدا کرده است، ولی از خفتی که افسر نازی در حقش روا داشته بود، به‌شدت ناراحت است، اما خشم او کمی دیرتر به اندوه می‌گراید، زیرا یاد آن‌هایی می‌افتد که تا چند دقیقه پیش کنارشان بود و حالا مرده‌اند. شرمنده می‌شود ولی چه می‌تواند بکند؟

حرف آخر: اگر این کتاب را بخوانید یا فیلمی را که کارگردان صاحب‌نام فرانسوی ژان پیر ملویل از روی آن ساخته است، ببیند، بی‌گمان یاد نکاتی می‌افتید که مردم کشور خود ما طی هشت سال مقاومت از خود نشان دادند. در این کتاب ممکن است همکار و همسایه‌تان را ببینید، زیرا ژوزف کسل به‌تقریب تمام شخصیت‌های اثرش را از واقعیت گرفته است، و گرچه در بعضی موارد به اغراق‌هایی رو آورده است که معمولاً در سینما به کار می‌رود، اما از یکی از ارکان داستان‌نویسی یعنی تخیل ناب فاصله می‌گیرد- بهتر است بگویم خیال‌پردازی می‌کند. در خودِ واقعه‌ها هم اغراق شده است و تخیلی در آن‌ها نیست، اما اگر این تعریف را بپذیریم که »داستان یعنی کنش‌ها و تفکر و گفتار چند شخصیت دروغین حول رخدادهای واقعی« در آن‌صورت بارِ دروغین بودن شخصیت‌های این داستان کم، و جنبه اغراق‌گویی‌شان زیاد می‌شود، به‌همان شکل که خصلت واقعی بودن رخدادها بحث باورپذیری را پیش می‌کشد. (منظورم واقع‌نمایی نیست.) با تمام این احوال که از حوصله فضای موجود نقد خارج است، نویسنده موفق شده است روحیه آزادگی را- که نگارنده هم مثل بسیاری از همنوعانش، آن‌را به‌قول خودمانی »فطری« می‌داند – به‌خوبی بَرسازد. درست به‌دلیل همین درونمایه است که مردم، اعم از پولدار و فقیر یا اندیشمند و عامی(جدا از چند استثناء) وقتی در مقابل دشمن مشترک قرار می‌گیرند، به‌همبستگی خاصی می‌رسند. تفاوت‌ها، اختلاف عقیده‌ها و حتی منافع شخصی به‌طور موقت به اموری جزیی و پیش‌پاافتاده تبدیل می‌شوند. دشمن مشترک و اشغالگر که «فردیت»ها را به‌مثابه «نماینده» ملت تحقیر می‌کند، همین «فردیت‌ها» را تبدیل به یار و یاور یکدیگر می‌کند تا علیه اعمال غیرانسانی نیروی سرکوبگر بجنگند. موضوع دیگری که نویسنده برای خواننده بازنمایی می‌کند، تقابل غریزه مادری و حس آزادی‌خواهی در ماتیلد است. او به‌راحتی از خانواده‌اش می‌گذرد تا وقت و نیرویش را صرف مبارزه با آلمانی‌ها کند، ولی غریزه مادری‌اش اجازه نمی‌دهد که دخترش را به‌خاطر هدف قربانی کند. امری که برای هر مادری کاملاً طبیعی است. در اپیزود دختر ماتیلد، ماتیلد دستگیر می‌شود. به او می‌گویند اگر همدستانش را معرفی نکند، دخترش را به یک نجیب‌خانه در لهستان خواهند فرستاد. فیلیپ معتقد است که ماتیلد باید دخترش را قربانی آزادی ملت کند، ولی لوک قدیس می‌گوید «حقیقت این است که من انسان‌ها را دوست دارم، فقط همین و دلیل شرکتم در تمام ماجراهایی که داشته‌ایم، فقط ضدیت با بخش غیرانسانی موجود در نهاد برخی از ما افراد بشر است.» (ص ۲۶۰) به عقیده شما- در موضع پدر یا مادر یا خواهر و برادر- ماتیلد چه کند؟

ترجمه تحسین‌انگیز قاسم صنعوی، برگ جدیدی است در کارنامه درخشان سه دهه ترجمه و خدمات فرهنگی او.


 

یک‌شنبه، ۱۹ اسفند ۸۶

یک‌شنبه، ۱۹ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۹ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۱ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

دو تولد و سه درگذشت در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۳۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی جورج استیوس، کارگردان آمریکایی، درگذشت. «بانوی با نشاط» و «هرچه بیشتر بهتر» از آثار اوست.

۹۰ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی فرانک وده کیند، نمایشنامه‌نویس آلمانی، درگذشت. «موسیقی» و «هرکول» از آثار اوست.

۹۸ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی سامویل باربر موسیقیدان آمریکایی و برنده جایزه پولیتزر ۱۹۵۸ متولد شد.

۴۴۴ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی میکل آنژ، نقاش ایتالیایی، درگذشت. «روز محشر» و «کتیبه‌های کلیسای سن پیر» از آثار اوست.

و ۱۹۹ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی نیکلای گوگول متولد شد.

❋ ❋ ❋

نیکلای گوگول

نیکلای واسیلیه ویچ گوگول در نهم مارس ۱۸۰۹ در شهر ساراچیستی اوکراین متولد شد. پدرش کارمند دولت بود و گاهی نمایش‌های کمدی می‌نوشت و شعر می‌سرود. گوگول در سال ۱۸۲۰ به مدرسه رفت و از نوجوانی نوشتن را آغاز کرد. به رغم استعدادش در تقلید و طنز، شخصیتی گوشه‌گیر داشت و اندوهی عمیق در چهره اش موج می‌زد. در نوزده سالگی تحصیل را کنار گذاشت و با امید کسب آوازه در عرصه ادب به پترزبورگ رفت. گوگول نخستین مجموعه شعرش را با هزینه شخصی منتشر کرد و مدتی بعد خود تمام نسخه‌های آن را جمع‌آوری کرد و از بین برد.

گوگول آثار جاودانش را در دهه چهارم قرن نوزدهم نوشت.

انتشار نخستین جلد از داستان‌های او در سال ۱۸۳۱ با نام «شب‌نشینی‌هایی در مزرعه ویکانکا» محافل ادبی را متوجه او ساخت. در این زمان تزار نیکلای اول می‌کوشید هرگونه انتقادی را در نطفه خفه کند و آثار گوگول هجو شدیدی بود بر دستگاه حکومت او.

گوگول هنرمندی واقع بین، نکته‌سنج، متفکر و غمگین بود. هرگز کارهای کوچک طبع‌بلند پروازش را راضی نکرد. بر اثر فشار مرتجعین دو بار کشورش را برای سال‌های طولانی ترک کرد و در ۲۱ فوریه ۱۸۵۲ در ۴۳ سالگی در مسکو وفات یافت.

«شنل»، «بازرس»، و «نفوس مرده» از مشهورترین آثار اوست.


 

شنبه، ۱۸ اسفند ۱۳۸۶

شنبه، ۱۸ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۸ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲۹ صفر ۱۴۲۹ هجری قمری

یک تولد و سه در گدشت در تاریخ فرهنگی-هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۴۷ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی تامس بیچام، موسیقیدان انگلیسی درگذشت.

۱۵۱ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی روگر لیو نکاوالو، آهنگساز ایتالیایی، متولد شد.

۱۵۷ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ویلیام تُرنر، نقاش انگلیسی، درگذشت. «کاخ سنت میشل» و «صبح و نیز» از آثار اوست.

و ۹ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی استنلی کوبریک، فیلمساز آمریکایی، درگذشت.

❋ ❋ ❋

استنلی کوبریک

استنلی کوبریک، عکاس و کارگردان آمریکایی، در سال ۱۹۸۲ در شهر نیویورک متولد شد. پدرش پزشک بود و کوبریک به رغم تمایل پدر، به حرفه‌ی عکاسی علاقه نشان داد و چهار سال برای مجله «لوک» عکاسی کرد.

«روز نبرد» و «کشیش پرنده» عنوان دو فیلم نخست کوبریک است. او این دو فیلم را با دوربین شانزده میلیمتری در ۲۳ سالگی ساخت و شش سال بعد، در سال ۱۹۵۷ با سرمایه شخصی و کمک دوستانش نخستین فیلم بلند خود را با نام «هراس» کارگردانی کرد.

تکنیک مناسب و نگاه نو کوبریک به موضوعات، شرکت متروگلدین را بر آن داشت تا این کارگردان جوان را در سال ۱۹۵۷ با انعقاد قرارداد به خدمت بگیرد، اما حضور کوبریک در متروگلدین به ساختن فیلم نینجامید.

کارگردانی فیلم‌های «قتل»، «راه‌های افتخار»، «لولیتا» و «پرتقال کوکی» به شهرت او افزود.

مهم‌ترین اثر کوبریک «۲۰۰۱» نام دارد که ساخت آن با دوازده میلیون دلار هزینه، چهار سال طول کشید.

استنلی کوبریک در سال ۱۹۹۹ در ۷۷ سالگی در گذشت.


 

جمعه، ۱۷ اسفند ۸۶

امروز، جمعه ۱۷ اسفند ۱۳۸۶ هجری خورشیدی
۷ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲۸ صفر ۱۴۲۹ هجری قمری

دو تولد و سه درگذشت در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۱۵ سال پیش در چنین روزی احمد عبادی، موسیقیدان و نوازنده برجسته سه‌تار، درگذشت. گردآوری ردیف‌های ایرانی از جمله ماندگارترین آثار اوست.

۱۸ سال پیش در چنین روزی حسین قوامی، موسیقیدان ایرانی درگذشت.

۳۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی میخاییل باختین، فیلسوف روس، درگذشت.

۶۰ سال پیش در چنین روزی مجید انتظامی، آهنگساز برجسته ایرانی، متولد شد.

و ۲۲۳ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی الساندر مانزونی متولد شد.

❋ ❋ ❋

الساندر مانزونی

الساندر مانزونی، شاعر، رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و نظریه‌پرداز ادبی، در هفتم مارس ۱۷۸۵ در شهر میلان متولد شد. در مدارس مذهبی تحصیل کرد و در سال ۱۸۰۵ نخستین شعرش را برای تسلی‌بخشیدن به مادرش که عزادار یکی از شخصیت‌های مورد احترامش بود سرود.

مانزونی در سال ۱۸۱۰ از مکتب کلاسیسم به مکتب رومانتیسم روی آورد و نخستین نمایشنامه‌اش را با نام «کنتی از کاماگنولا» در سال ۱۸۱۷ منتشر کرد. مانزونی در مقدمه این نمایشنامه با رد نظرات ارسطو درباره نمایشنامه، بیان واقعیت را معیاری با ارزش برای خلق اثر نمایشی عنوان می‌کند و در نوشته مشهورش با نام «نامه به م. شووت درباره اتحاد زمان و مکان در تراژدی» وحدت عمل را نه فقط ناشی از حادثه‌ای منفرد و منحصر در حدود مکانی و زمانی مشخص، که همچنین متاثر از رابطه‌ای ارگانیک بین چندین رویداد می‌خواند که موضوع واحدی را توضیح می‌دهند.

از آثار مانزونی به رغم آن که همواره تاکید داشت نمایشنامه‌هایش متونی است برای خواندن، در صحنه نیز استقبال می‌شد.

«آدلچی» ، «اسپارتاکوس » و رمان «نامزد» از آثار اوست.

آلساندرو مانزونی در ۲۲ مه سال ۱۸۷۳ در میلان چشم از جهان فرو بست.


 

فیلمی در ستایش انسانیت به شیوه آمریکایی

پرونده جنگ

Saving Private Ryan
کارگردان: استیون اسپیلبرگ
نویسنده: روبرت رودات
تهیه‌کننده: دریم ورکس
موسیقی: جان ویلیامز
بازیگران: تام هنکس، جرمی دیویس، تام سایزمور، آدام گلدبرگ، ادوارد برنز، جیووانی ریبیزی، مت دیمون‌.
مدت فیلم: ۱۶۹دقیقه. رنگی.
محصول سال ۱۹۹۸ آمریکا

«‌هر نفر را که می‌کشم احساس می‌کنم یک قدم از خانه‌ام دورتر می‌شوم.»

در واقع صحبت سر آن است که اگر دشمن از ما می‌کشد و ما از دشمن می‌کشیم. پس فرق ما با دشمنان‌مان چیست؟ این نکته‌ای است که فیلم‌های هالیوودی معمولاً در تقسیم‌بندی‌های‌شان ارائه می‌دهند.

«‌وقتی هالیوود درگیر جنگ‌ها می‌شود، فیلم‌ها باید تاوان سنگینی بپردازند. حقیقت این است که در هالیوود فقط آدم‌های خوب برنده هستند و هنگامی که با فیلم‌های تولیدی آن سر و کار داشته باشیم، قطعاً «آدم‌های خوب» آمریکایی خواهند بود. وقایع تاریخی هرگز نمی‌توانند سدّ راه فیلم‌های پر‌فروش هالیوود قرار گیرند. برای مثال فیلم «نجات سرباز رایان» را در نظر گیرید. در این فیلم گویا فراموش شده است که هفتاد و دو هزار سرباز انگلیسی و کانادایی نیز در جنگ شرکت داشته‌اند. هالیوود از ما می‌خواهد باور کنیم که این نیروهای آمریکایی بودند که با رمزگشایی یک دستگاه ارسال پیام‌های رمز غنیمت گرفته شده از یک زیردریایی آلمانی، توانستند مسیر جنگ را هدایت کنند و اصلاً مهم نیست که نیروهای انگلیسی شش ماه قبل درگیر جنگ شده بودند.»
برایان کورتیس

اما هر قدر هم با موضع به شدت آمریکایی فیلم مخالف باشیم و ادعای امریکا را درباره‌ی پایان‌دهنده‌ی جنگ و محافظ آزادی بودن آن‌ها قبول نداشته باشیم باز هم می‌توانیم از این فیلم به عنوان یک فیلم خوش‌ساخت که اشاره‌ای به پیشینه‌ی دردناک ملت ما نیز دارد لذت ببریم.

داستان فیلم در‌باره‌ی یک عملیات نظامی است؛ یک عملیات نظامی برای هدفی که در دنیای نظامی‌گری مفهومی ندارد. نجات یک سرباز در میان سربازانی که در آن جنگ بزرگ روزانه کشته می‌شدند. در میان خانواده‌هایی که همه‌ی افراد آن با انفجار یک بمب نیست می‌شدند. اما این عملیات با نام انسانیت و برای ادای احترام به احساسات پاک انجام می‌گیرد.

در جنگ جهانی دوم، ۳ پسر یک خانواده ظرف مدت یک هفته کشته می‌شوند: ۲ برادر در هجوم متحدین به Normandy و یکی از آن‌ها در جنگ با ژاپنی‌ها در New Guine. پس از این‌که ژنرال استاف متوجه می‌شود چهارمین برادر در فرانسه و در پشت خطوط دشمن گم شده، یک گروه نجات را برای پیدا کردن او و بازگرداندنش به خانه تشکیل می‌دهد. کاپیتان جان اچ میلر که فردی آزموده و با تجربه است، رهبری این گروه را به عهده دارد.

از همان ابتدای حرکت این گروه، سوالات و پرسش‌ها درباره‌ی این عملیات شروع می‌شود و با کشته شدن یکی از افراد گروه در یکی از درگیری‌ها، به اوج خود می‌رسد. در سکانس درگیری گروه با یک سنگر کمین آلمانی، تاکید فیلم بر تفاوت میان نیروهای آمریکایی و آلمانی به اوج خود می‌رسد. زمانی که یکی از سربازان آلمانی اسیر می‌شود و اعضای گروه نجات که به شدت عصبانی و سر‌خورده هستند می‌خواهند تلافی خون دوست‌شان را در بیاورند ولی مترجم زبان آلمانی که آدم ترسو و ساده‌لوحی است با این جریان مخالفت می‌کند. کاپتان میلر دخالت می‌کند و جلوی کشته شدن سرباز آلمانی را می‌گیرد و او را رها می‌کند. میلر برای اعضای گروه تعریف می‌کند که یک معلم بوده است و می‌خواهد دوباره به خانه‌اش برگردد و علاقه‌ای به آدم‌کشی ندارد. در سکانس آخر و زمانی که ما آن سرباز آلمانی را دوباره در صفوف آلمانی‌ها می‌بینیم جمله اصلی فیلم در ذهن ما کامل می شود. دشمنان ما فقط به دنبال آدم‌کشی هستند و این بزرگ‌ترین فرق ما با آن‌ها است. سربازان آمریکایی برای این‌که وظیفه‌شان را به بهترین وجه به اتمام برسانند و این جنگ را به خاتمه برسانند تلاش می‌کنند تا هر چه زودتر به خانه برگردند و دشمنان آن‌ها با هر کلک و حیله‌ای که شده، حتی در صورت لزوم بد‌گویی به ارزش‌های خود سعی می‌کنند که جان‌شان را نجات بدهند و باز هم به آتش‌افروزی ادامه دهند.

صحنه‌های جنگی این فیلم که پرداختی مستند‌گونه دارد، بسیار تاثیر‌گذار ساخته شده‌. اسپیلبرگ کارگردان این اثر، تاثیر‌پذیری خود را از عکس‌های عکاس ایتالیایی (‌کاپا) اعتراف دارد. به هر حال کارگردانی این فیلم از بهترین کارگردانی‌های تاریخ سینمای جنگ بوده است. هر چند دامن‌زدن افراطی فیلم به تفکر امریکایی و محدود کردن استعدادها به نظام استودیویی و تابع گیشه‌ی هالیوود، ضربه جبران‌ناپذیری به فیلم وارد کرده است و شاید این شاهدی بر حرف منتقدانی باشد که استیون اسپیلبرگ را یکی از بزرگ‌ترین قربانیان نظام هالیوودی می‌دانند.