فیروزه

 
 

خانم آبیِ آبی

فکر کنم، بچه توی شکمم تکان خورد. هر قدمی که جلوتر می‌روم، هی با خودم تکرار می‌کنم، ‌از کی ترسیدی؟ از کی؟ حدس می‌زنم، در عرض چهار روز، چهل بار مُردم و زنده شدم تا روز چهارم روی صندلی نشستم. پشت میز آهنی چهارگوش، با روکش ام‌دی‌اف. مردی که روبه‌رویم نشسته، از هر لحاظ مرد متوسطی است. چه به لحاظ قیافه و قد و قامت و چه به لحاظ گفتار و رفتار. حتی از حرف‌هایش حس نکردم، آدم باهوش و زیرکی باشد. پاهایم را روی زمین زیر میز می‌کشم. کمی شیب‌دار است. وقتی محکم روی میز زد، دقیقاً به یاد سومین روز مدرسه افتادم که کلاس دوم رفته بودم. هنوز کتاب‌هایم را روی نیمکت نگذاشته بودم که معلم صدایم زد. از سر میز اول تا پای تخته فاصله زیادی نبود. روپوش زرشکی کمردار پوشیده بودم. با روبان سفید و یقهٔ آهار زدهٔ بُرتله‌دوزی شده. جوراب‌هایم اما در همین سه روز چرک‌تاب شده بود. کفش‌هایم ورنی زرشکی بود با یک پاپیون سفید. تقریبا از همه بچه‌های کلاس لاغرتر بودم و دستم به سختی به سومین خط تخته آن‌ هم از انتها می‌رسید. خانم معلم که کنارم ایستاد، حس حقارت بیشتری کردم. چاق بود با پاهای سفید و گوشتی، بدون جوراب. موهایش را که از دو طرف با شانه‌های مشکی پشت گوشش جمع کرده بود، مرا بیشتر به یاد خاله ملوک می‌انداخت که هم ازش می‌ترسیدم و هم دوستش داشتم. اشاره کرد تا گچ را بردارم. بعد بلند گفت: بنویس ۳۲ منهای ۱۴. نوشتم. بیشتر صورتش را نگاه می‌کردم که سرخ و سفید بود. تعجب می‌کردم، چرا یکی از چشم‌هایش کوچک‌تر از چشم دیگرش است. هرچه فکر کردم، نفهمیدم چهار از دو چند می‌شود. برای همین سرم را پایین انداختم. خانم فردوسی پایش را با ریتم منظمی زمین می‌زد. یک بار بلند گفت: فکر کن و بنویس. باز فکر کردم. گچی را که توی دستم بود، آرام‌آرام بین انگشت‌هایم با سختی فشار دادم. زیر پایم پر از گرد گچ شده بود. با ریتم پاهای خانم معلم، سعی کردم از خودم بپرسم چهار از دو؛ چهار از دو. چیزی یادم نیامد. تنها چیزی که در گوشم پیچید، صدای دست‌های درشت خانم فردوسی بود که روی میز آهنی خورد و ته مانده گچ از دستم افتاد. دست‌هایم را وسط دامن روپوشم گذاشتم و تا می‌توانستم شانه‌هایم را به سینه‌ام نزدیک کردم. شکمم را تو کشیدم و پاهایم را تا می‌توانستم بهم چسباندم. یکی از بچه‌های نیمکت اول، ردیف وسط دستش را گذاشت در گوش بغل دستی‌اش و چیزی گفت: او هم به بغل دستی‌اش چیزی نشان ‌داد که به من مربوط می‌شد. به گمانم یقه‌ام را شل بسته بودم. بعد فکر کردم شاید دوباره زیر بغل روپوشم پاره است. بغل دستی‌ام بلند شد و خیلی بلند و واضح گفت: خانم اجازه؟ «زهرا خودشو خیس کرده.»

تا آن موقع نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده، دستم را برداشتم و زیر پایم را نگاه کردم. جوراب‌هایم از سمت داخل لیمویی رنگ شده بودند. تازه حس می‌کردم، انگشت‌های پایم داغ شده و میان ران‌هایم سردتر از بقیه بدنم است.

تنها حرف‌هایی که یادم می‌آید، فریاد بلند خانم فردوسی است که می‌گفت: دخترهٔ کثافت. احمق. یکی دوتا از دختر‌ها دماغشان را گرفته بودند. پسرها را نگاه نمی‌کردم. جای دندان‌های افتادهٔ مریم بکایی را هنوز هم به خاطر دارم. مبصر کلاس پسری که اسمش را یادم نیست، بلند شد و گفت: اجازه خانم خانهٔ اینا نزدیک خانهٔ زاهدی است، اجازه بره براش لباس بیاره؟ اجازه؟

صدای مرد از روی آهن میز به گوشم رسید: خب، حرف بزن. منتظرم که بشنوم.

نگاهش می‌کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. سعی می‌کنم فکرم را متمرکز کنم تا حرفی را که می‌خواهم بزنم، سنجیده بگویم. حروف را در ذهنم جمع می‌کنم. جمله می‌سازم. یکبار، دوبار، سه بار. فعلش را عوض می‌کنم. صدای ریتم پای مرد از زیر میز انگار به سقف میز می‌خورد و زیر میز می‌پیچد. خب؟ خب؟

می‌گویم: من باید دستشویی بروم و بلند می‌شوم.

بلندتر از قبل می‌گوید: بنشین. پاهایش را به زمین می‌زند و چلپ‌چلپِ صدایی که بلند می‌شود، آزارم می‌دهد. او محکم‌تر و بلندتر می‌زند و می‌خندد. سرم را پایین می‌اندازم. هر صدایی که از زیر میز بلند می‌شود، بیشتر شانه‌هایم را جمع می‌کنم. بوی نا اذیتم می‌کند. بوی تیزی ادرار. روسریم را با خودکاری که در دستش است عقب می‌زند. می‌خواهم دست‌هایم را از میان پاهایم بردارم، اما یک لحظه تردید می‌کنم. روسریم را عقب‌تر می‌برد. دست راستم را بالا می‌آورم. کنار روسری‌ام کمی تر می‌شود.

می‌خندد. هنوز از ریتم پاهایش صدای چلپ‌چلپ می‌آید. مثل ریتم پاهای خانم فردوسی. خنده‌اش نیشخند است. بلند می‌شود. باز سؤالش را تکرار می‌کند.

باز می‌گویم: اجازه بدهید بروم.

می‌گوید: اینجا بدتر از این هم دیدم. بنشین و بگو. دوباره دستش را محکم روی میز می‌کوبد.

می‌گویم: نوشتن برایم راحت‌تر است.

صدایش را می‌کشد: اوووه بله. حتماً. از میز کنار اتاق، چند برگه کاغذ می‌آورد. در حالی که نیم‌تنه‌اش را کمی قوس می‌‌دهد، خودکارش را روی میز می‌گذارد و توی چشم‌هایم می‌خندد. وقتی کنار می‌رود، نگاهم به قاب عکس چوبی روی دیوار می‌افتد. درست شبیه عکسی است که بالای تخته کلاسمان بود، فقط این بزرگ‌تر است. مرد توی عکس شبیه عموسرهنگم است.

خانم فردوسی بیشتر از بقیهٔ بچه‌ها جریمه‌ام می‌کرد. حتی انشا را جریمه می‌داد. گاهی مرا توی یک دولابچه مانندی که آخر کلاس بود، می‌فرستاد. آنجا پر از کاغذ و کتاب پاره بود. بعد خودکارش را می‌کرد لای موهایم که دوگوشی بسته بودم و نوک خودکار را فشار می‌داد به پوست سرم و می‌گفت: نشاش، بنویس. هیچ وقت دست به موهای بچه‌ها نمی‌زد. می‌گفت شپش دارید. راست هم می‌گفت، بیشتر بچه‌های کلاس یا شپش داشتند یا کرم. هنوز بوی نای کمد دیواری را می‌توانم به خاطر بیاورم. حتی موش‌هایی که گاه و بی‌گاه از پشت سرم رد می‌شدند و من فقط دست‌هایم را روی چشم‌هایم می‌گذاشتم تا می‌توانستم مچاله می‌شدم. دو صفحه و چند خط می‌نویسم. یک گوشه آرام ایستاده. گاهی که سرم را بلند می‌کنم، توی چشم‌هایم خیره می‌شود. کنار لب‌هایش را جمع می‌کند و از میان دو دکمهٔ بالای پیراهنش، دست به موهای سینه‌اش می‌کشد. خودکار را که روی ورق‌ها می‌گذارم، جلو می‌آید. دست‌هایش را دو طرف میز می‌گذارد و به آرامی و مهربانی می‌گوید: چشم‌های زیبایی داری. خانم آبی. یادم به چشم‌هایم می‌افتد. وقتی گریه می‌کنم، مویرگ‌های قرمز چشمم را می‌شود از میان آبی چشم‌هایم شمرد. هر وقت مدیر، خاله ملوک را می‌خواست و من جلوی رویش گریه می‌کردم، می‌گفت: آخه قربون اون چشمای فیروزه‌ایت برم، یتیم غوره، گریه نکن. بتمرگ درس بخوان. اما خانه که می‌رفتم، می‌گفت: جارو بزن، دو رج قالی را هم بباف بعد بتمرگ درست را بخوان. و من همیشه روی کتاب خوابم می‌برد.

باز روبه‌رویم می‌نشیند. یک دستش را زیر چانه‌اش می‌زند. دست دیگرش را روی پایش که از میز بیرون زده می‌گذارد و باز با پا توی ادرار من ریتم می‌گیرد و می‌خواند و سرش را تکان می‌دهد. ورق به دست، به سمت در می‌رود. در را باز می‌کند. اشاره می‌کند تا چشم‌بندم را بزنند و همراهشان ببرند.

فردا باز همان اتاق است و همان بازپرس.

نرسیده می‌پرسد: خوبی خانم آبی؟

بعد می‌گوید: از کار دیروزت خوشم آمد. دوباره لب‌هایش را جمع می‌کند و دستش را میان دکمه‌های لباسش می‌برد. بعد می‌گوید: اما هنوز حرف‌های زیادی برای گفتن داری.

نگاهش می‌کنم و می‌گویم: همهٔ حرف‌هایم را نوشته‌ام.

کنارم می‌ایستد. تکه‌ای از موهایم بیرون آمده درست می‌کنم. سرش را بالای سرم می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد. انگار می‌خواهد بفهمد تنم چه بویی می‌دهد. بعد دهانش را کج می‌کند و می‌گوید: این‌طورها هم نیست. من همه چیز را می‌خواهم. نه یک مشت اطلاعات خانوادگی.

می‌پرسم: چه باید بگویم، تازه ازدواج کرده بودیم و کمتر از کارهایش خبر داشتم. یکی‌دوبار با هم به خانه دوستانش رفتیم. آن هم، برای این‌که همسر دوستش آرایشگاه داشت.

می‌گوید: تو که نیاز به آرایشگاه نداری خانم. بگو به نفع خودت و بچه‌ات است و نگاهی به شکمم می‌اندازد. دو دستش را به کمربندش قلاب می‌کند و آن را جابه‌جا می‌کند بعد با مهربانی می‌گوید: نمی‌‌خواهی که دچار زایمان زودرس بشوی خانم؟ حتماً دوست داری طبیعی زایمان کنی؟ مگر نه؟ ابروهایش را بالا می‌برد و طوری از کنارم رد می‌شود که تیزی آرنجش از کنار بازویم رد می‌شود. دست‌هایش را دو طرف میز می‌گذارد و کمی خم می‌شود و می‌گوید: هر چیزی طبیعی‌اش خوب است و بعد شست دست راستش را لای دندان‌هایش می‌گذارد و چند بار روی دندانش می‌کشد.

چشم‌هایم را پایین می‌اندازم و می‌گویم: من اهل قسم خوردن نیستم. اما هرچه را می‌دانستم گفتم.

اشاره می‌کند بنشینم بعد می‌گوید: اینجا نیازی هم به قسم خوردن نیست. اینجا خدایی نیست که تو قسم بخوری. من هم خداشناس نیستم. پس بهترین راه، مکث بیشتری می‌کند و ادامه می‌دهد، حرف زدن است و باز مکث می‌کند و می‌گوید: بس. می‌فهمی، خانم آبی؟

او اصرار می‌کند و من هم می‌گویم، چیزی بیش از این نمی‌دانم. پشت میز می‌نشیند. لیوان آبی را که روی میز است برمی‌دارد و کنار پایش روی زمین می‌ریزد. و باز ریتم می‌گیرد.

می‌پرسد: از حرف‌هایشان چه می‌فهمیدی؟

می‌گویم: جلوی من همین حرف‌های معمولی را می‌زدند. هیچ وقت حرفی از آن‌ها نشنیدم که دوپهلو باشد. من بیشتر با خانم‌ها حرف می‌زدم. توی اتاق جدایی بودیم.

– خب همسرت؟ وقتی برمی‌گشتید خانه، موقع خواب که با هم حرف می‌زدید؟ چه می‌گفت؟ لب‌هایش را جمع می‌کند و با این که سرم پایین است مطمئنم دارد نگاهم می‌کند. می‌گویم: اصلاً با من در مورد آن‌ها حرف نمی‌زد. حتی گمان نمی‌کنم خودش هم چیزی درباره این‌ها بداند. هی می‌پرسد و باز همین‌ها را با جملات مختلف می‌گویم.

محکم روی میز می‌کوبد. دوباره خودم را تخلیه کنم. دست‌هایم را که زیر میز می‌برم، متوجه می‌شود. چند بار محکم پایش را توی آب و ادرار می‌زند و با ریتم و لبخند می‌گوید: خانمِ آاااابی. خانمِِِ ِ ِ ِآاااابی آاااابی. دوباره شروع می‌کند و باز همان حرف‌ها تکرار می‌شود. زیر لب مر و مری می‌کند، انگار می‌گوید، شاشو یا یه چیزی مثل این. صدایش بیشتر شبیه مرنو مرنوی گربه‌ها است.

آن روز هم وقتی ایستادم تا تمام بچه‌های کلاس دوم بیرون بروند و من لباسم را عوض کنم و کلاس را بشویم، پسری که از بقیه بلندتر بود و سه روز بعد از مدرسه‌مان رفت، جلوی خانم فردوسی به من گفت: شاشوی بدبخت. از کی ترسیدی؟ خانم فردوسی بلند بهش گفت: گم ‌شو الاغ.

سرم را پایین می‌اندزام. دوباره چشم‌هایم را بلند می‌کنم. سعی می‌کنم مثل وقتی خاله ملوک می‌خواست کتکم بزند، نگاهش کنم. این‌طور وقت‌ها همیشه پشیمان می‌شد و می‌گفت: یتیم غوره. توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم و می‌گویم یقین داشته باشید، من چیزی بیش از این نمی‌دانم. قدم می‌زند. دوباره به سمتم می‌آید. با دست روسری‌ام را عقب‌تر می‌برد. موهای لخت و چربم از زیر روسری، توی صورتم می‌ریزد. دستم را بالا می‌برم.

با خوش‌رویی می‌گوید: دست،… نزن. دست… نزن. و دوباره مرنو مرنویی می‌کند. موهای تنم سیخ می‌شود. دستم را می‌اندازم. موها چشمم را اذیت می‌کند. سعی می‌کنم با تکان دادن سرم، موهایم را از روی چشم‌هایم دور کنم. روبه‌رویم می‌نشیند. یک لحظه، سریع از جایش بلند می‌شود. کف دستم را باز می‌کند. با خودکار کف دستم چیزی می‌نویسد و مشتم را می‌بندد.

بعد اشاره می‌کند تا بلند شوم. در را باز می‌کند و همراه مأمور بدون چشم‌بند، با دست نشان می‌دهد که حرکت ‌کنم. حس می‌کنم، بچه توی شکمم تکان می‌خورد. خیسی شلوار اذیتم می‌کند. وارد حمام که می‌شوم، دستم را باز می‌کنم. نوشته: «شاشوی بدبخت».

زیر دوش می‌ایستم. انگار زیر بارانم. با خودم تکرار می‌کنم، از کی ترسیدی؟ از کی؟ و هی می‌خندم و باز می‌زنم زیر گریه.



comment feed ۳ پاسخ به ”خانم آبیِ آبی“

  1. حسین

    نمی‌خواهم مانند خیلی‌ها اصل داستان را زیر سؤال ببرم اما …
    می‌دانیم چند عامل اصلی هستند که یک داستان را داستان می‌کنند: موقعیت، شخصیت، لحن و …
    و چه بهتر اگر داستانی پتانسیل‌های خوبی در هریک را به کار بگیرد و مخاطب را با خودش درگیر کند اما بیشتر داستان‌هایی که می‌بینیم و می‌خوانیم یکی دو تا از این پتانسیل‌ها را دارند آن هم تنها در حد پتانسیلی که آن طور که باید و شاید به کار گرفته نشده و به قول ما داستان را در نیمه راه شهید کرده.
    این داستان هم با موقعیت نابش می‌توانست داستان خوبی باشد ولی فقدان شخصیت پردازی، اوج و گره تکان دهنده و از همه مهم تر خود داستان (آن چیزی که داستان بودن هر داستان ولو یک خطی را داستان می‌کند) به اثر ضربه زده است.

  2. شریفی

    سلام و خسته نباشید

    جدای از وجوه خوب این داستان بنظرم رعایت یک نکته ارتقا می‌بخشد به این اثر.
    تفصیل و حجم بالای فلاش‌بک اولیه داستان در کنار روایت زمان حالش داستان را به دو قسمت تقسیم کرده.
    بهتر بود گذر در گذشته‌ی شخصیت داستان با زمان حال دقیق‌تر ممزوج می‌شد.

  3. آشنا

    سلام
    داستان از میانه آن به طور کامل برملا می شود. ای کاش لااقل باردار بودن این زن را در جملات پایانی می فهمیدیم تا با خواندن تمام داستان احساس نکنیم که می توانستیم در نیمی از وقت خودمان صرفه جویی کنیم.
    استفاده از تعلیق لوازمی دارد که به سادگی نمی توان آن ها را نادیده گرفت؛ اگر جزء مهمی از داستان را در لحظات پایانی بر ملا کنیم تعلیق ارزش داستانی خواهد داشت و الا می شود تعلیق برای تعلیق!