زن از اتاق بیرون رفت. پاهایش را جوری روی پلهها میکشید که به برگهای خشک نخورد. اما بادِ دامنش برگها را روی پلهها جابهجا میکرد ولی نمیانداختشان. به برگهای خشک نگاهی کرد. از پلهها خرامان خرامان پایین رفت. به گوش ایستاد.
زیرلب گفت: «پس گنجشکها کجا هستند؟» دوباره به گوش ایستاد. دهانش را باز گذاشت و تکتک شاخههای درخت سیب را پایید. هیچ گنجشکی را ندید. تنها سیب لهیدهای که روی بالاترین شاخهٔ درخت بود لحظهای نظرش را جلب کرد. بعد به برگی زل زد که در حال جدا شدن از شاخه بود. «هایی» کرد و بعد آهی کشید. با خود گفت «نیستند؟ پس کجا رفتند؟» گره روسری سرخش را باز کرد.
دوباره با خود گفت: «چی شده نیامدند؟ هر روز این موقعها…» حرف خود را خورد. روسریاش از روی موهای طلاییاش سرید و روی گردنش افتاد. زن به برگهای زرد و خشک شده نگاهی کرد و گفت: «لعنتیها، لعنتیها کی شما را میخواهد جارو کند جمع کند. ها کی؟» بعد تیپایی زد به کپّهٔ برگهایی که در گوشهٔ حوض جمع شده بودند. دمپاییاش از پایش در رفت افتاد توی حوض. زن رفت شیر آب را باز کرد. دستش را زیرِ آب گرفت. شیر را بست. کاسهٔ کهنهای برداشت زیر شیر آب گرفت. دوباره شیر را باز کرد کاسه پرشد، لپری زد قدری از آب ریخت توی حوض. بعد پشنگههای آب برگشت ریخت روی پاهای تپلش. دمپایی خودش را توی آب حوض دید که داشت لنگر میخورد. لبهایش را بر گرداند. به پای لخت خود نگاهی کرد. رفت به طرف درخت. با خود گفت: «شاید بیایند، میآیند، همین الان میآیند، نه» کلمهٔ نه را خیلی کشید. بعد گفت: «نمی آیند».
کاسهٔ آب را گذاشت. آهی کشید پای بدون دمپاییاش رفته بود روی برگ خشکی. صدای شلیک شدن تیری را شنید. بیحرکت ایستاد و گوش کرد. بعد روسریاش را به سرش کشید اما گره نزد.
گفت « میکشند، خدا، میکشند. چرا میکشند» مکثی کرد و دوباره گفت: «به چه گناهی میکشند» آب دهانش را قورت داد «به چه جرمی؟»
دوان دوان از پلهها بالا رفت. روسریاش از سرش افتاد. چرخ خورد روی کپّهٔ متلاشی شدهٔ برگها جا گرفت. زن بدون توجه به خشخشِ خرد شدنِ برگهای زیر پایش از پلهها بالا رفت. درِ اصلی خانه را جوری کوبید که صدای در در فضا پیچید. گفت: «خدا، چه کنم، امروز چه کنم، فردا چه کنم؟» به در تکیه داد، نفس زد. بعد قدری بلندتر صدای زوزه مانندی از خودش درآورد. «همیشه چه کنم؟ همیشه چه کنیم؟ همیشه همیشه…» برگشت کلید در را چرخاند. کلید را در آورد در دستش فشرد. بعد فرو کرد به در.
با نگرانی گفت« کجا رفتهاند؟ یعنی کجا رفتهاند گنجشکها؟».
سرش را خاراند. موهایی را که روی صورتش ریخته بود کنار زد. در اتاق دوری زد. موهایش دوباره ریختند روی صورتش. زن روی زمین نشست. بعد دراز کشید. موهایش روی زمین پخش شدند. زل زد به سقف. چند تا سوراخ دید. که یکی از آنها خیلی درشت بود. به آن چند دقیقهای خیره شد. بلند شد. به تلفنی که روی میز بود نگاه کرد.
از خود پرسید: «چی شده؟»
بعد گفت: «چرا نیامدند، می آمدند هر روز می آمدند»
رفت تلفن را برداشت. گذاشت سرجایش.
«چه کنم؟ همیشه چه کنم؟ چه کنیم؟» صدای تیر دیگری آمد. ایستاد. با دهان باز ایستاد. چشمهایش را بست. منتظر صدای شلیک شدن تیر دیگری شد. صدایی نیامد. چشمهایش را باز کرد . به آرامی قدم بر داشت. به دیوار نزدیک و نزدیک شد. مورچهای را دید روی دیوار راه میرود. مورچهٔ دیگری به دنبال آن. مورچهٔ سومی با کمی فاصله به دنبال آنها. مورچهٔ چهارمی را دید با فاصله بیشتر در حالی یک تکهٔ سفید رنگی به دنبال آن سه میرفت.
لبخندی زد. گفت «مورچهها وقتی راه میروند چه کار میکنند؟» با انگشتش راه مورچهٔ چهارمی را بست مورچه مسیر خود را عوض کرد. مورچهٔ دیگری را دید بر خلاف جهت آنها راه میرفت. نزدیک شد خواست آن چیز سفید را از دهان آن مورچه بگیرد.
زن رفت. پرده را کنار زد. خواست پنجره را باز کند تلفن زنگ خورد. بدو بدو رفت گوشی را برداشت.
گفت: «سلام. آره. بد نیستم».
نوک گوشِ خود را که جای خالی گوشواره دیده میشد گرفت و خاراند.
گفت: «آره» بعد از مکث کوتاهی گفت: «خیلی»
گفت: «چند بار. از سر صبح»
گفت: «بیش از صد بار، نیامدند من نگران گنجشکها هستم»
نشست روی صندلی. موهایش را کنار زد. گوشی تلفن را روی گوش دیگر میز گذاشت. موهایش ریخت روی گوشی.
گفت: «برای چی؟ نه. برای چی باید بترسم نه نمیترسم» بعد سکوت کرد «من اصلاً نمیترسم»
گوشی توی دستش میلرزید. به دیوار نگاه کرد چیزی ندید. بعد به زیر پایش نگاهی انداخت . تارِ موی طلایی رنگی را دید که پیچیده بود به یکی از انگشتان پایش.
گفت: «بیرون میری مواظب خودت باش»
گفت:«آره، چند دقیقهٔ پیش دوباره صدایش آمد»
بلند شد . دامنش را مرتب کرد. نشست. پاهایش را انداخت روی هم.
گفت« اونجا هم صدای گلوله میآد؟»
گره سیم تلفن را باز کرد. بعد با انگشت پایش گوشهٔ کج شدهٔ فرش را مرتب کرد.
گفت: «گنجشکها، آره گنجشکها، براشون آب گذاشتم، دانهٔ صبح را هم نخوردند. هیچی نخوردهاند»
گفت: «خب الان میرم نگاه میکنم زنگت میزنم خبر میدهم»
گوشی را گذاشت. رفت به طرف پنجره. پرده را کنار زد. کوچه پر از سر باز بود. پرده را انداخت. دوباره پرده را کنار زد دید همه سربازها دنبال یک نفر میدوند. چشمهایش را بست. بعد بر گشت گوشی را برداشت . شماره گرفت. گوشی را به گوشش نزدیک کرد. بعد محکم به گوشش را فشار داد. صدای بوق اشغال آمد. دوباره شماره گرفت. گفت: «اَه، همهاش اشغال، همهاش بوق اشغال»
گوشی را گذاشت. رفت به طرف دیوار. هیچ چیزی ندید.
« پس کجا رفتهاند؟»
دوباره گفت: «کجا رفتهاند. مورچهها هم رفتند؟»
دیوار را خوب پایید.
گفت: «صدای گلوله را شنیدهاند حتماً»
تکهٔ سفید کوچک را دید افتاده بود گوشهٔ فرش.
گفت « مورچهها چه می کنند؟ و قتی صدای گلوله را می شنوند؟»
رفت از پنجرهای که به حیاط باز میشد. نگاه کرد. شاخههای لخت درخت را دید. باد آنها را بهم میمالید و سیب لهیدهٔ زرد را دید که باد تکانش میداد.
گفت: «چه کنم؟ همیشه چه کنیم؟» لبخندی زد. دمپایی چرم و قهوهای رنگ خورد را دید توی حوض تاب میخورد. بعد به کاسهٔ آب گنجشکها نگاه کرد. همچنان در زیر درخت ماند بود. فقط برگ خشکی افتاده بود تویش. روسریاش را دید باد کشانده بود به کنج دیوار و چند برگ خشک روی آن جا خشک کرده بودند.
پنجره را باز کرد. روی هُرسّت پنجره چند قطره خون ریخته شده بود. با پشت دستش چشمهایش را پاک کرد و به لکههای خون خوب نگاه کرد. خون تازه بود.
از گوشهٔ حیاط صدایی شنید. نگاه کرد. در کنج دیوار برگهای خشک پخش و پلا میشدند. برگها خونی بودند. زیر برگها کبوتر سفیدی را دید با بالهای خونی پر میزد.