محبوبه هفت سالش است. آن روز هم که اسبابکشی کردند و آمدند روبهروی خانهٔ ما هفت سالش بود. آن روز که از توی نجاری آقا مراد دیدمش و آن روزی که با مادرش آمده بود خانهمان و من آنقدر نگاهش کردم که مامان نگاهم کرد. آن روز که هنوز هم نمیدانم چرا نگاهش میکردم…
نگاهش میکردم شاید چون دندانهایش سفیدتر از دندانهای آبجی نرگس بود. شاید چون موهایش مثل موهای آبجی نرگس پسرانه نبود. مثل موهای من نبود.
مامان، موهای محبوبه را از جلوی صورتش جمع میکرد و میبرد پشت سرش تا ببندد. مامان یک دستهٔ مو را مثل پردهای از جلوی صورت محبوبه کنار زد. چشمم افتاد توی چشمش؛ خندهاش را دیدم و دندانهای سفیدش را و موهایی را که از دست مامان فرار کرده بود دیدم که دوباره صورتش را پوشاند و آخر از همه نگاه مامان را که گفت:
«وقتی یه نامحرم روسری سرش نیست نباید یه آقا موهاشو ببینه.»
مادر محبوبه استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت:
«اذیتش نکن زینت خانم. وقتی بزرگ شد دیگه نگاه نمی کنه. مگه نه ؟»
جواب مادر محبوبه را ندادم. او هم اصلاً منتظر جوابم نبود. شروع کرد از پسرش که رفته سربازی حرف زد. از اتاق که میرفتم بیرون صورت محبوبه زیر موهایش چرخید. انگار بخواهد قدمهای من را بشمرد. دست مامان به موقع موها را کنار زد تا من دوباره صورت محبوبه را ببینم. تا با خودم فکر کنم «محبوبه» چه اسم قشنگی است.
اسمش را نه از صبحتهای مامان و آبجی نرگس که از قبل میدانستم. از همان روزی که توی کوچه کنار وسایلشان ایستاده بود. آن وقتی که مادرش از توی خانه صدایش زد: «محبوبه!» و گفت قاب عکس را ببرد توی خانه. قاب عکس بزرگی از یک مزرعه. نقاشی بود. یک مزرعه با آسمان نارنجی و خانهای چوبی که توی غروب چوبهایش پر رنگ و تاریک شده بود.
خانهٔ روبهرویی ما شده بود خانهشان. همان خانهای که هنوز کنار نجاری آقا مراد است. مغازهٔ آقا مراد از خیلی قدیمترها اینجاست. خانهٔ خودش اینجا نیست. دو تا کوچه آن طرفتر است و خودش هم حالا دیگر کار نمیکند، اما هنوز نجاریاش هست. داده است دست کسی که نمیدانم اسمش چیست.
آقا مراد تنها کار میکرد توی نجاریاش آن وقتها. هر روز صبح، حتی جمعهها، میآمد و تا نزدیک شب میماند. مغازهاش بوی چوب خیس شده میداد. شاید الان هم بوی چوب خیس شده بدهد. خیلی وقت است پایم را توی مغازهاش نگذاشتهام.
آنوقتی که محبوبه اینها آمدند توی این محله روزهای تابستان بود. روزهای تابستان زیاد بیکار بودم. هر روز میرفتم پیش آقا مراد و بین تکه چوبهای به درد نخور دنبال چیزی میگشتم. همه چیز پیدا میشد. آقا مراد موقع کار سرش پایین بود و حواسش به چوبها. نمیدانم چطوری من را میدید که تا پایم را میگذاشتم توی مغازه میگفت:
«سلام پهلوون کوچولو»
با اینکه از بابا خیلی پیرتر بود ولی هر چیزی میخواستم به او میگفتم. یک بار از او پرسیدم: « آقا مراد اعصبات سگی نمیشه از بوی چوب؟»
گفت: «من عاشق این چوبهام…. عاشق بوی رطوبتشانم…. یاد جوانیهام میافتم که توی مزرعه کار میکردم. یک خانهٔ کوچک چوبی درست کرده بودم آنجا….» آقا مراد این حرفها را چند بار دیگر گفت به من. گفت که هنوز کوچکم و هنوز نمیدانم عاشق بودن یعنی چه. گفت اگر مثل او عاشق یک چیزی مثل چوب و مزرعه بشوم دیگر نمیتوانم ولش کنم. که همیشه برایم تازه است…
همان وقتها بود که نرگس از عاشق نبودنش حرف میزد. داد میزد. گریه میکرد. میگفت دست از سرش بردارند. اینها را به مامان میگفت اما آخرش بابا اعصابش سگی شد. بابا تازه از زندان آزاد شده بود. اعصابش سگی می شد اگر من پایم گیر میکرد به سفره و لیوان آب ولو میشد روی فرش. یا مامان میگفت سیگار نکشد. با اینکه غیر از جمعهها خیلی کم میدیدمش اما فکر میکردم همیشه اخلاقش سگی است. خودش میگفت آن وقتها که سر به سرش نگذاریم. که اعصباش سگیتر نشود. هنوز جمعه نشده بود و هنوز یک هفته مانده بود که بابا موقع ناهار بگوید قرار است مجید و خانوادهاش بیایند خواستگاری نرگس که بابا فهمید نرگس عاشق نیست. نرگس دستهایش لرزید وقتی به بابا گفت:«مجید پسر بدی نیست ولی من دوستش ندارم…» بابا داد زد. قندان را کوبید توی دیوار و چپچپ به من نگاه کرد و سیگارش را درآورد و هر چه فندک زد روشن نشد و فندک را کوبید به پنجره و پاکت سیگارش را پرت کرد و رفت بیرون. قبل از اینکه در را محکم بکوبد با خودش گفت و من شنیدم:«تو غلط کردی عاشق نیستی … اون نره خر که عاشقته. دیگه چی میخوای؟!»
آن چند روز خواب مجید را دیدم که هی میگوید من عاشق هستم، من عاشق هستم و بعد یکهو قیافهاش میشود شبیه آقا مراد و شروع میکند به ساختن یک خانهٔ چوبی و وقتی خانه ساخته میشود محبوبه سرش را با روسری صورتی از پنجره میآورد بیرون و از من میپرسد:« قاب عکسمون قشنگه؟» و من با خودم میگویم محبوبه چه اسم قشنگی است.
نرگس باید عاشق میشد. باید با مجید عروسی میکرد. باید بابا را نجات میداد که زیر بار منت پدر مجید نباشد. که فکر نکند هنوز توی زندان است. نرگس باید عاشق میشد تا اعصاب سگی بابا سگیتر نشود اما نشد و به مامان که دلش برای بابا میسوخت گفت:«بمیرم زن مجید نمیشوم.»
آن روزی که بابا از زندان آزاد شد همان روزی بود که کامیونِ وسایلِ محبوبه اینها راه کوچه را بسته بود و تاکسی زرد نمیتوانست رد شود. راننده تاکسی چند بار بوق زد و بعد دیدم بابا پیاده شد. با یک ساک کوچک توی دستش و کت سیاهی که همیشه تنش است. همین کتی که الان آستین پاره اش وصله خورده و بابا سالهای آخر عمرش دیگر نمیپوشیدش. من توی مغازهٔ آقا مراد دنبال چوبی شبیه کامیون میگشتم. بابا را که دیدم خواستم بروم پیشش اما انگار ترسیدم و ماندم توی مغازهٔ آقا مراد. بابا مشت زد به در کامیون و گفت:
«مرتیکهٔ نفهم! راه کوچه رو واسه چی بستی؟»
بابای محبوبه آمد و نگذاشت رانندهٔ کامیون و بابا همدیگر را بزنند. بابای محبوبه به رانندهٔ کامیون پول داد تا وسائل را خالی کند و برود. رانندهٔ کامیون رفت. بابای محبوبه هم رفت و من ماندم توی مغازهٔ آقا مراد. وسایلشان زیاد بود. همان وسایلی که قاب عکس مزرعه بینشان بود. همان قاب عکسی که محبوبه بغلش کرد تا ببردش توی خانه. همان محبوبهای که هفت سالش بود و یک روسری صورتی سرش بود و لباس سفیدی تنش. اگر چند روز بعد با مادرش نمیآمد خانهمان، هیچوقت نمیفهمیدم که موهای زیر روسریاش بلند است. که مثل موهای نرگس پسرانه نیست. مثل موهای من نیست. مثل من نبود. یک سال از من کوچکتر بود و تازه میخواست برود مدرسه. خودش به من گفت. فردای همان روزی که آمده بودند خانهمان. توی مغازهٔ آقا مراد بودم و لابهلای چوبهای به درد نخور دنبال شانهای چوبی میگشتم. محبوبه آمد و گفت از بوی مغازهٔ آقا مراد خوشش میآید. از بین تکههای به درد نخور، چوب گردی شبیه سکه پیدا کرد و گفت «چه قشنگه! مثل سکه طلا میمونه!» گفت مادرش یک سکهٔ طلا از پدرش هدیه گرفته. گفت امسال تازه می خواهد برود مدرسه اما میتواند بخواند که روی سکه اسم مادرش نوشته شده.
سکه چوبیاش را داد دستم و رفت. دادمش دست آقا مراد و گفتم که رویش را بتراشد. بتراشد جوری که اسم محبوبه رویش چاپ شود.
آقا مراد خندید و گفت: «مگه دستگاه ضرب اسکناسه که روش چاپ کنم؟… اما یه کاری برات میکنم پهلوون…»
آقا مراد روی سکه چوبی تراشید «محبوبه». دادمش به محبوبه. تا بخندد. تا باز بفهمم دندانهایش خیلی سفید است.
آقا مراد گفت: «ولی خودمونیم پهلوون! مثل اینکه داری می فهمی عاشق شدن یعنی چی!»
جمعه شد. یک هفته بعد از آنکه بابا قندان را کوبید توی دیوار و سیگارش را پرت کرد روی فرش. جمعه شد و نرگس به بابا گفت وقتی عاشق نیست ازدواج برایش معنی ندارد. بابا موقع ناهار گفته بود مجید و خانوادهاش عصر میآیند خواستگاری که نرگس این جواب را داد. ایندفعه وقتی نرگس گریه کرد بابا از خانه نرفت بیرون. کمربندش را در آورد. بابا اعصابش خیلی خیلی سگی شده بود و یک ساعتی طول کشید تا مامان راضیش کرد دست از سر نرگس بردارد.
بابا نمیخواست دوباره برگردد زندان. بابا رفت بیرون تا میوه و شیرینی بخرد برای مهمانهایی که قرار بود عصر بیایند خانهمان. تا دم در دنبالش رفتم.
کوچه خلوت بود و مغازهٔ آقا مراد مثل همهٔ جمعهها باز. مغازهاش باز بود اما خودش نبود!
چند دقیقه بعد نرگس از توی خانه دوید بیرون و پشت سرش مامان آمد. مامان آمد و بعد صدای دادش: «نرگس بیچارهمون نکن» نرگس رفت و انگار میدانست قرار است بیچارهمان کند.
مامان جلوی در مغازهٔ آقا مراد نشست روی زمین و به طرف آسمان داد زد:
«خدا چه خاکی به سرم بریزم؟»
قبل از اینکه خدا جوابش را بدهد دستش را مشت کرد توی خاک ارههای مغازهٔ آقا مراد و همانها را ریخت روی سرش.
نشستم کنار مامان. قطرهٔ عرقی از پیشانیش رسید به چشمش. آنجا با قطرهٔ اشکی قاطی شد و از روی صورتش آرام آمد پایین و زیر گلویش گم شد. دست انداخت توی موهایم و آرام گفت: «دخترم»
خواستم بگویم «من که دختر نیستم مامان.» ولی دوباره گفت «دخترم.» و باز گریه کرد. محبوبه سرش را با روسری صورتی از لای در بیرون آورد و به من نگاه کرد و بعد به مامان که نشسته بود روی زمین. گفتم:
«مامان بیا بریم تو خونه.»
صدای جیغ نرگس از سر کوچه آمد. داشت میدوید سمت خانه و پشت سرش بابا بود که فحش میداد. رسیده بودند نزدیک نجاری که بابا چادر نرگس را از پشت کشید. کشید جوری که نرگس افتاد روی زمین. بابا رفت توی مغازهٔ آقا مراد و چوب بلندی را که مثل شمشیر بود، برداشت. مامان بلند شد تا جلوی بابا را بگیرد. من هم میخواستم همین کار را بکنم.
با یک دست آستین کت سیاهش را گرفتم ولی آن یکی دستم به چوب بابا نمیرسید. محبوبه هم آمد جلو انگار که میتواند کمک کند. نمیتوانست. محبوبه نمیتوانست کمک کند. من هم نمیتوانستم. هیچکس نمیتوانست. میخواستم به محبوبه بگویم: «تو برو عقب» ولی نگفتم. داشت نگاهم میکرد. نمیخندید. انگار ترسیدم اگر بگویم برود بترسد. بابا دادی زد و آستین کت سیاهش را از دست من نجات داد. آستین کتش پاره شد. من پرت شدم جلوی در خانهٔ محبوبه اینها و محبوبه جلوی مغازهٔ آقا مراد؛ روی کوه خاک ارهها. مامان آبجی نرگس را از روی زمین بلند کرد و برد توی خانه. آقا مراد نان سنگکش را انداخت روی زمین و دوید طرف بابا. آمد که آرامش کند. زیر پای بابا صدای شکسته شدن چیزی آمد. پایش را که برداشت دیدم سکهٔ چوبی محبوبه از وسط دو تا شده.
به کوه خاک ارهها نگاه کردم. محبوبه چشمهایش بسته بود و سرش چسبیده بود به پایهٔ میزی آهنی. روسری صورتیاش را که از سرش باز شده بود برداشتم و رفتم کنارش.
موهایش کوتاه شده بود و خوابیده بود روی تکه چوبهای به درد نخور. چوبها بویشان مثل وقتهایی شده بود که خیس می شوند. انگار بوی موهای محبوبه بوی چوبها را عوض کرده.
اگر آقا مراد آنجا بود بهش میگفتم چوبهای مغازهاش خیلی خوش بو هستند.
آن موقع با خودم فکر کردم آقا مراد میتواند یک سکه چوبی دیگر برای محبوبه درست کند و بعد یادم آمد مامان گفته بود نباید موهای نامحرم را نگاه کرد…
روسری صورتی را انداختم روی موهای محبوبه که چشمهایش بسته بود. بسته بود چشمهایش را تا هیچوقت هفت سالگیاش تمام نشود.
شاید حالا همه فکر میکنند من خیلی بزرگ شدهام اما هنوز با چوبهایم بازی میکنم. با همان تکه چوبهای به درد نخوری که یکیشان مثل کامیون است. یکیشان مثل شانه و آن یکی هم مثل شمشیر. با همان سکهٔ چوبی که از وسط دو تا شده.
۲۸ دی ۱۳۸۹ | ۱۸:۵۵
اینم قشنگه
غم و غصش خیلی زیاده!
ولی قشنگه
ظن معتبر ولی بهتره
«خداحافظ» و هم قبلا خونده بودم