سرفه امانش را بریده بود. ایستاد و به زحمت خم شد، کفشهای واکس خورده قهوهایاش را درآورد و جفت کنار راه گذاشت بلکه رهگذری قبولشان کند. جورابهای سفید که ردی از واکس قهوهای بر رویشان مانده بود کَند و روی چمن انداخت؛ تنش لرزید. از سنگفرش یخزده و خیس، آرام جستی بر روی چمنهای تازه و سبز زد. چمن ققلکش میداد. خندید، سرفه کرد و دوید به طرف بزرگترین درخت. بیست سال بود که اینگونه ندویده بود، نفسش بند آمد، تنها بود، فقط او بود و درختها و سرفههایی که امانش را بریده بودند. ماه هم بود اما پشت ابرهای بارانی.
***
– خیلی ممنون هستم، ما هم خوشحالیم که شما را در برنامه مثلث شیشه ای می بینیم…چه خبر؟…
: سلامتی خبری نیست…
– هیچ خبری نیست؟ امن وامان؟… خوب استراحت کردید بعد مرد هزار چهره؟…
: استراحت آره،یک هفته ده روز کامل خوابیدم …
– روزهای آخر می دیدم خیلی خسته بودی…
: بله روزهای آخر خیلی سخت بود، کار خیلی سنگینی بود و سخت بود… ولی بعدش خوابیدم … آره بد نبود…
از روی تلویزیون روی برمیگرداند به سمت ساعت؛ عقربهها مثل همیشه داد میزدند که رسول دیر کرده است و به این زودی هم نخواهد آمد. چهل و نه شب بود که رسول دیر میآمد و چهل هشت روز زود میرفت. سر خیسِ عرق سمیه میان دستانش آرام گر فته بود و نفس گرمش بروی حلقه طلاییاش مینشست. صورت سفید سمیه را بوسید و به آرامی خم شد و موبایل زرشکیاش را از روی میز برداشت و نوشت:
کجایی مرد خونه؟
ارسال به رسول
***
سرفه میکرد. تن پر از دردش را به تنهٔ کهنسال درخت چنار تکیه داد بود و میلرزید. پیشانی بلندش خیس عرق بود. از درون جیب بارانی سبزش صدای زنگ sms بلند شد. میدانست از طرف چه کسی است و چه نوشته است. در inbox موبایلش چهل و هشت تا از این sms داشت:
کجایی مرد خونه؟
سرفههایش بلندتر شد. گلویش ماسیده بود. دهانش طعم خون گرفت. مزمزه کرد؛ خون بود. موبایل را از جیب بارانی سبزش بیرون آورد و با دکمههای زوار در رفتهاش مثل همیشه تایپ کرد:
Raftam baray aziz khone non biyaram.
Send را نزد. پشیمان شد. پاک کرد و دوباره نوشت:
Kari ba man nadari?
Man darm miram .halalam kon.
Send to fati
***
-و تقریباً سکانسهای آخر مرد هزار چهره درست روز سیزده به در ضبط شد؟…
*بله شما که یادت است!…
*خیلی سخته و بی خواب و اما بسیار دقیق و وسواسی… سؤال نظرسنجی امشب ما راجع به ساختههای مهران مدیری است که فکر میکنم برای خود مهران هم جالب باشد که نظر شما را ببیند… به نظر شما کدام یک از آثار مهران مدیری جذابتر بوده است؟
۱-پاورچین ۲-نقطه چین ۳-شب های برره ۴- باغ مظفر ۵- مرد هزارچهره
عدد گزینه مورد نظر را به شماره ۳۰۰۰۰۵۲ ارسال نمایید.
ترسید، شانههایش ناخودآگاه جمع شد. نزدیک بود جیغ بزند اما قبل از آنکه صدایش در بیاید فهمید و لبخندی بر لبانش نشست. همیشه از صدای ویبرهٔ موبایل میترسید و بدنش مورمور میشد.sms رسول بود، میدانست چه نوشته است، زیر لب طوری که خواب ناز سمیهاش خراب نشود گفت: نون بخوره تو سرت رسول… بچه بابا میخواد نه نون… خدا بگم چیکارت نکنه رسول…
با لبخند نرم و آرامش موبایل را از روی دسته چوبی مبل برداشت تا sms تکراری رسول را که هر شب برایش لحظه شماری میکرد بخواند. خشکش زد، خبری از نان برای عزیز خانه نبود. دلش ریخت، رسول پس از چهل و هشت شب smsجدید فرستاده بود! آرام خواند:
کاری با من نداری؟!….من دارم میرَما!…حلالم کن!…
دیوانه را طوری گفت که لبان سرخش حتی به هم نزدیک نشد. پس از این همه مدت، انتظار این حرف را نداشت . البته این کارها و حرفها از رسول بعید نبود.بیست سال زیر یک سقف بودن برای شناختن او کافی بود. حتماً دوباره هوایی شده بود. لبخند هنوز روی لبانش مانده بود ولی دلش شور زد. دکمههای موبایل زیر شست باریکش بالا و پایین رفتند و نوشتند:
از اولم باهات کاری نداشتم!
فکر کنم شما با من کار داشتی؟
یادت رفته آقا رسول…
منتظرتم
ارسال به رسول
***
نسیم آرامی از بالای سرش برگهای زرد چنار را دستچین میکرد. برگهای زرد چرخ زنان پرواز میکردند و آرام جایی نزدیک او روی چمن خیس مینشستند. سرش را بالا گرفته بود و برگهای رها شده را میشمرد. برگ زرد کوچکی روی شانهاش نشست و رسول لبخند زنان گفت: سلام کوچولو
از میان مُشتش صدای زنگ sms بلند شد. مشت فشردهاش را باز کرد و همراه سرفههای خشکش خواند. بلند خندید، یاد آن روزها افتاد که به قول فاطی پاشنه در خانهشان را با دندان کنده بود. یاد اولین حرفی که به فاطی زده بود:
آهای خانم شما با من مُزدَوّج میشید؟
و فاطی که کم نیاورده و در جوابش گفته بود:
شما اول بفرمایید مُزدَوّج یعنی چی تا من بگم میشم یا نمیشم؟
نفسش به شماره افتاد. برای فاطی نوشت:
Ahay khnom shoma ba man mozdavaj Mishid?
Send to fati
***
– مهران عزیز به شغلهای مختلف اشاره کردی، حالا بعد ازمرد هزار چهره شایعهٔ اینکه افراد متعددی از این پروژه اعلام شکایت کردند، یکی که حقیقت داشت اداره ثبت احوال شیراز، صحبت نیروی انتظامی که خیلی مکدر از قضیه یا دوستان ادیب و نویسنده و پزشکان ناراحت هستند .چیز رسمی به شما ابلاغ شد؟راجع به این قضیه…
*نه …همه اینها شایعه بود بعضی از مطبوعات عزیز ما… قربانشان برم… به هرحال ممر درآمدی است… این بازی را راه انداختند که نیروی انتظامی شکایت کرده… ثبت احوال فلان جا… اصلا اینها نبود…
نگاه فاطی روی تلویزیون قفل شده بود ولی ذرهای حواسش به آن نبود. به رسول فکر میکرد و sms ای که برایش فرستاده بود. رسول دو ماه بود که بیخیال سلامتیاش هر کاری که دوست داشت و هر چه میخواست میکرد. دیشب وقتی با هم رفته بودند تا قدم بزنند و برای شام چیزی بخرند، رسول با دیدن رد سفید لِیلِی روی زمین، هوای کودکی به سرش افتاد و به اصرار او را به بازی گرفته بود و یک ساعت تمام زیر نگاههای غریب مردم لِیلِی کنان خندیده بودند . رسول دیشب انگار همهٔ دردهایش را فراموش کرده بود و مثل یک پسر تیز و شیطان جست و خیز میکرد. فاطی یاد حرف دیشب رسول افتاد که بلند میان خندهها و سرفههایش گفته بود:
من دارم می رم… خداحافظ لِیلِی… خداحافظ فاطی…
موبایل لرزید. بازهم از جا پرید، نگاه از تلویزیون برداشت و sms رسول را خواند:
آهای خانم شما با من مزدوج میشید؟
نگاهش را از صفحه کوچک موبایل به روی صورت کوچک سمیه برد؛ میخواست بخندد اما نتواست.تعجب کرده بود. رسول همیشه به او می گفت اگر یک سوال درست و حسابی توی عمرم کرده باشم همین سوال بوده که شیرین ترین جواب دنیا را ازش گرفتم. این سوال برای رسول عزیز بود و هر وقت که می خواست به او هدیهای بدهد آرام در گوشش می گفت نه این وقت شب آنهم با sms !
دلش می خواست به رسول زنگ بزند و آن جواب را دوباره برایش بگوید اما سمیه اش خوابیده بود و رسولش منتظر sms او بود نه زنگش.
نوشت:
شما اول بفرمایید مزدوج یعنی چی
تا من بگم می شم یا نمی شم؟
در ضمن آقا پسر دیر وقته!
شما خانواده ندارید؟
ارسال به رسول
***
هنوز آن برگ زرد کوچک روی شانه خمیدهاش نشسته بود و رسول به آن نگاه میکرد. دهانش پر از خون شده بود و نفس کشیدن برایش سختترین کار دنیا. از دو ماه قبل، وقتی که برای آخرین بار از مطب دکتر بیرون آمده بود، انتظار چنین لحظهای را میکشید. تمام بدن لاغر و افتادهاش خیس بود دستانش سخت میلرزید. قطرههای خون از کنار لبانش روی چانه سُر میخوردند و چکه میکردند روی بارانی سبزش و بعد هر کدام به راهی میرفتند و بارانی تمییزش را خط خطی میکردند.
صدای زنگ sms در سکوت محض پارک پیچید. به سختی خواند؛ چشمانش کمسو شده بودند. نفسزنان خندید. دوباره شیرینترین جواب عمرش را شنیده بود. سریع تایپ کرد، وقت کمی داشت، دو ماه پیش دکتر برایش فاتحه خوانده بود.
Yadesh be kheyr fati
Hichvaght yadam nemire hata to on donya
I love you fati khanom
Halalam kon
Send to fati
***
– به نظرت بهترین بازیگر مرد هزار چهره چه کسی بود به جز منصور شصت چی؟
* من نمیتوانم یک نفر را بگویم…
– ولی من میتوانم…
* شما به عنوان بیننده بله …من بگویم یکی دلش میشکند خب…
– من به نظرم علیرضا خمسه آدم متفاوتی بود…
* فوق العاده بود… درخشان… بی نظیر… سیامک انصاری هم کوتاه و درخشان بود… فلامک جنیدی عالی بود… رضا فیض نوروزی فوق العاده بود…
برای اینکه دلش کمتر شور رسول را بزند صدای تلویزیون را بلندتر کرده بود و سعی میکرد که خودش را به حرفهای آن دو بسپارد ولی sms های رسول جلوی چشمانش بودند. خواست که سمیه را بلند کند و بر روی تختش بخواباند که دوباره موبایل زرشکیاش روی دستهٔ مبل لرزید و روی زمین افتاد. عصبانی شد. خم شد تا موبایل را از روی زمین بردارد اما هرچه کرد دستش نرسید. آخر، سر کوچک سمیه را آرام روی مبل گذاشت و با اضطراب و دلهره موبایل را از روی زمین برداشت و خواند:
یادش بخیر فاطی… هیچوقت یادم نمیره!… حتی توی اون دنیا… حتی توی اون دنیا!؟…
همین که میخواند، قطرههای اشک از کنار چشمان خواب آلودش بیرون آمدند و گونههای سرخ و سفیدش را قلقک دادند، صدای قلبش را میشنید و نمیدانست این بار رسول جدی است یا مثل هزاران بارِ قبل، ازسر شوخی با او چنین میکرد. ته دلش از این حرفهای رسول عصبانی شد. نفس عمیقی کشید و تایپ کرد:
رسول!!!
چی میگی؟ دوباره هوای رفیقات را کردی و من را فراموش!؟
آقا رسول من منتظر شما هستم زود بیا دلم گرفت.
ارسال برای رسول
***
عرق سرد روی پیشانیاش را با کف دستش پاک کرد و رو به کف دست خیسش گفت:
– سلام…این عرق مرگ که میگند شمایید؟… هِه… میبینی کار دنیا رو! …آخرش باید عرق کنی و بمیری!…یعنی ما ارزش یه تیکه ترکش کوچولو را هم نداشتیم!… من منتظرت بودم آقای عرقِ مرگ … منتظرت بودم… ولی دمت گرم که جلوی فاطی در نیامدی…دو ماه از دست فاطی و سمیه فرار کردم که خدایی نکرده جلوی چشم آنها در نیایی…دمت گرم… فکر نمیکردم اینقدر با حال باشی… روی ما را زمین ننداختی…فاطی اگر تو رو میدید دِق میکرد…میدونی…جلوی فاطی فقط باید عرق شرم ریخت…عرق شرم… هی فاطی یادت بخیر…هی فاطی…فاطی…
sms فاطی آمد. به سختی دست سنگینش را از روی زمین کند و بالا آورد، انگار که یک تکه سنگ بزرگ و سخت را از روی زمین برمیدارد. دستش بیحس شده بود. صحفهٔ کمنور موبایل را جلوی چشمانش گرفت. همه چیز میلرزید؛ سرش گیج میرفت؛ سرفه سختی کرد، خون از دهانش به روی موبایل سفیدش پاشید. خندهاش گرفت، آن یکی دستش از کار افتاده بود، صحفهٔ خونی موبایل را به آرامی با چانهاش پاک کرد. چشمانش را تیز کرد تا بخواند. گردنش گرفت، نفسش بند آمد، باز سرفهای پر خون کرد اینبار روی بارانی سبزش. نفهمید که فاطی برایش چه نوشته اما دلش نیامد که جوابش را ندهد. بدون اینکه به موبایل نگاه کند از حفظ دکمهها را فشار داد و یک sms خالی حواله فاطی کرد و با تمام جانش گفت:
برو برای فاطی … خداحافظ فاطی خانم….
Send to fati
***
– یک نقش خیلی خوبی را در (پای یک زن در میان است) بازی کرده که واقعاً دیدنی است… من در جشنواره دیدم… بِهت تبریک میگم تو بازیگر موفق هستی…کارگردان خوبی هم هستی… خیلی خوشحالم که در تعامل تلویزیون به تو این فرصت را داده به عنوان یک مرد محبوب در طنز بین ایرانیان جایگاه داشته باشی …رکورد شکست ۴۲۷۸۷۸ نفر sms فرستادند و در مسابقه شرکت کردند… ۲۴ درصد گفتند پاورچین … ۵ درصد گفتند نقطه چین… ۲۹ درصد گفتند شبهای برره …۵ درصد گفتند باغ مظفر ، ۳۴ درصد گفتند مرد هزارچهره …یعنی رتبه اول مرد هزار چهره، دوم شبهای برره، سوم پاورچین، چهارم نقطه چین و باغ مظفر
* متشکرم ممنون از شما ممنون…ازهمه شما که ما را دیدید و امیدوارم و همیشه گفتم بهتر از این باشیم…
توان اینکه سمیه را به روی تختش ببرد نداشت، با خودش گفت رسول میبرد. فقط راه میرفت و دور خودش میچرخید، منتظر sms رسول بود و با خودش حدس میزد که چه چیزی برایش میفرستد، انتظار داشت که فهمیده باشد از دستش عصبانی است و سعی کند از دلش در بیاورد.
خسته شد و روی دسته چوبی مبل نشست. احساس خفگی کرد، عرق کرده بود و هوای دم کرده اتاق اذیتش می کرد، بلند شد و کنار پنجره رفت. پرده نارنجی و کلفت را کنار زد، دستش به شیشه سرد پنجره خورد، خنک شد. بیاختیار صورتش را به شیشه چسباند؛ همه بدنش لرزید و سر حال آمد. با همان حال لای پنجره را باز کرد و نسیم خنک لبه پرده را تکان داد و بر هوای دم کرده اتاق تاخت. به کوچهٔ خلوت و ساکت نگاه کرد که تکهتکهاش زیر نور چراغها روشن بود؛ ماشینی به سرعت گذشت و آبهای کف کوچه را شکافت، ناگهان به خود آمد و خودش را پشت پنجره با آن وضع و حالت یافت، ترسید و سریع نشست، دست خودش نبود. دوباره صدای ضربههای محکم قلبش را شنید. همان جا زیر پنجره دراز کشید و تن خیس عرقش را به باد سردی که از زیر پرده به روی سرش میوزید سپرد. هنوز از رسول خبری نبود، خیره به ساعت کوچک موبایل شد، ساعت از دوازده هم گذشته بود. برای اولین بار با اینکه سمیه در خانه بود احساس تنهایی میکرد و میترسید. موبایل را به پیشانی-اش چسباند و بلند گفت:
رسول کجایی رسول؟
پیشانیاش لرزید، جیغ زد و ناخودآگاه موبایل را به گوشهای پرت کرد. نمیدانست چه میکند. تنش ازترس میلرزید. به موبایل و باطری بیرون افتادهاش خیره شد و پس از چند لحظه به خودش آمد و یاد sms ها افتاد. زیر لب نفرین کرد و به طرف موبایل خیز برداشت، آنقدر حول بود و دستانش میلرزید که باطری حتی نزدیک جایش نمیشد. از این اتفاقها و حسی که داشت بیشتر میترسید، به دلش افتاده بود که واقعاً برای رسول اتفاقی افتاده است. آرزو میکرد که برایش یک جوک فرستاده باشد و حرفی از قدیم و رفتن ننوشته باشد. مُرد و زنده شد تا باطری را سر جایش قرار داد و موبایل را روشن کرد. تا بالا آمدن مِنوی موبایل، درِ انتهای راهرو را میپایید و منتظر قدمهای شمرده و آرام رسول بود. مِنو بالا آمد.انگشتان کوچکش میلرزیدند و روی دکمهها سُر میخوردند،یک نفس عمیق بلند و طولانی کشید و آرام گفت رسول. درinbox موبایل تنها sms نخوانده شده را باز کرد و خیره ماند به صفحهٔ سفید روبهرویش. sms خالی و بدون نوشته، دردناکترین حرفها را برایش آورده بود. تا به حال رسول اینگونه تلخ با او حرف نزده بود. بیاختیار به گریه افتاد. بلندبلند گریه میکرد و رسول را صدا میزد. سمیه هراسان از خواب پرید و گریه کنان به طرف او دوید و میان آغوشش نشست. شمارهٔ رسول را گرفت و چند لحظه بعد سختترین صداهای عمرش را شنید. با هر صدای بوق تلفن نالههای او دردناکتر میشد. دهانش را به گوشی چسبانده بود و زار میزد و بلند میگفت:
رسول… گوشی را بردار رسول..
***
زیر درخت تنومند و بزرگ چنار، تن نحیف رسول میان برگهای زردی که اطرافش نشسته بودند خم شده بود و خون از دهانش به روی بارانی سبز و از بارانی سبز به روی چمنهای خیس میریخت و هیچ عابری هنوز در این هوای ملس هوس نکرده بود که کمی قدم بزند. از میان مشت گره کردهاش صدایی شبیه فریادهای فاطی بیرون زد و سکوت مرگبار و بیخیال پارک را شکست. باد تندی برگ زرد کوچک روی شانه رسول را بلند کرد و به آسمان برد و هیچکس نبود که جواب زنگهای پیدرپی موبایل را بدهد، حتی رسول.
۱۸ خرداد ۱۳۸۹ | ۱۲:۴۰
سجاد جان!
دست مریزاد.
از فضای گرم و طراحی قصهات لذت بردم. فقط به نظر این حقیر پایانبندیات به نحوی رقیق دچار سانتیمانتالیسم میشه که اون هم به توجه به موضوع داستان اجتنابناپذیر به نظر میآد.
و سخنی با ادارهکنندگان فیروزه:
آقا! دست بردارید از این چند شخصیت تکراری با قلمها و نگاه تکراریشون. کمی جرأت و اعتماد و اضافه کردن اشخاص، افکار و نگاههای نو به فیروزه اتفاق مبارکی است که همه از آن استقبال میکنند.