سرفه امانش را بریده بود. ایستاد و به زحمت خم شد، کفشهای واکس خورده قهوهایاش را درآورد و جفت کنار راه گذاشت بلکه رهگذری قبولشان کند. جورابهای سفید که ردی از واکس قهوهای بر رویشان مانده بود کَند و روی چمن انداخت؛ تنش لرزید. از سنگفرش یخزده و خیس، آرام جستی بر روی چمنهای تازه و سبز زد. چمن ققلکش میداد. خندید، سرفه کرد و دوید به طرف بزرگترین درخت. بیست سال بود که اینگونه ندویده بود، نفسش بند آمد، تنها بود، فقط او بود و درختها و سرفههایی که امانش را بریده بودند. ماه هم بود اما پشت ابرهای بارانی. ادامه…