همه میگفتند دیوانه است. دیوانه نبود. فرقش با همهٔ آدمهای دیگر این بود که بیخیال نبود و تنها بود. میگفت تو تنها کسی هستی که حرفهایم را میشنوی. راست میگفت. من تنها کسی بودم که حرفهایش را میشنیدم. از دو سال پیش که از خانهشان رفته بود و شبهایش توی یک واحد درب و داغان پنجاه متری روز میشد، همه فکر میکردند دیوانه است. تمام این دو سال که توی خانهاش فلافل درست میکرد و جلوی در میفروختشان دانهای صد تومان، همه فکر میکردند احمق است. احمق نبود. نگاه میکرد به آدمها و حرف نمیزد. اگر کسی صدتومان را میانداخت توی کاسه مسیاش نگاه میکرد و اگر کسی صد تومان را نمیانداخت توی کاسه مسیاش باز هم نگاه میکرد. حرفهایش را تا سهشنبهها نگه میداشت برای من. عادت کرده بودم که هر سهشنبه، آخر شب زنگ بزند و حرفهایش را بگوید. به جز دفعهٔ اولی که زنگ زده بود و گفته بودم: «اشتباه گرفتید»، هیچ حرف دیگری نزدم با او. او حرف میزد، آنقدر که بپرسد: «سرت را درد آوردم؟» تا من باز هم چیزی نگویم و بعد تلفن را قطع کند و بخوابد و بقیهٔ حرفهایش را نگه دارد تا سهشنبه بعد.
میگفت اولین باری که فهمیده این دنیا پر است از کثافت و تصمیم گرفته تنها زندگی کند سهشنبه بوده و برای همین سهشنبهها دلش میگیرد. میگفت دوست ندارد سهشنبه بمیرد و اگر روز آخر زندگیاش، سهشنبه باشد، با خودش فکر میکند همهٔ روزهای این دنیا دلگیر بوده.
میگفت به غیر از من یک ماهی دارد. یک ماهیِ زباننفهم که جز شکلک درآوردن کار دیگری بلد نیست. فکر میکرد تقصیر خودش است که ماهیاش ادا درمیآورد. یک بار که عصبانی بوده، ادای ماهیاش را درآورده و بعدش پشیمان شده. اما هرچه معذرت خواهی کرده ماهی جوابش را نداده و از آن به بعد فقط دهانش را باز و بسته کرده.
دو هفته پیش زنگ زد و گفت: «ماهی زبان نفهمم مرده». گریه صدایش را مثل نواری که میپیچد کرده بود. گفت اگر گوجههای توی ساندویچ را خوب شسته و کثیف تحویل مردم نداده بود، ماهیاش نمیمرد. گفت خدا تنبیهش کرده که چرا زل زدنش به دست آن پسرهٔ فقیر آنقدر طولانی شده و پسر که میخواست پول ندهد و توی شلوغی فرار کند، مجبور شده تنها صدتومانی پاره اش را بیندازد توی کاسهٔ مسی.
هفتهٔ پیش دوشنبه زنگ زد. اولین بار بود توی این دوسال که روزی به غیر از سهشنبه زنگ میزد. گوشی را که برداشتم حرف نزد. چند دقیقهای هقهقهایش را گوش کردم تا بگوید: « مثل فرشتهها بود. کیفشو که باز کرد عکسش افتاد کنار پام. دیدم عکسشو اما ندادم بهش…. ندادم بهش که پیشم بمونه…. پیشم مونده…. حالا تا میخوام نگاهش کنم خجالت میکشم…. شاید دوست نداشته باشه بدون اجازه نگاهش کنم…. میخوام عکسشو پس بدم اما تو این شهر به این بزرگی کجا پیداش کنم؟» دوباره گریه کرد و دست آخر بدون اینکه بپرسد: «سرت را درد آوردم؟» گوشی را قطع کرد…
این سهشنبه زنگ نزد. رفتم همانجایی که از خودش شنیده بودم خانهاش است. خبرش را از همسایهها گرفتم. گفتند هفتهٔ قبل آنقدر ناله زده تا جانش در آمده. گفتند دیوانه بوده و به هیچکس نگفته چه مرگش شده.
گفته بود اگر سه شنبه بمیرد » فکر میکند این دنیا چقدر دلگیر است». سه شنبه بود که مرد!
۳۰ فروردین ۱۳۸۹ | ۱۸:۲۷
دیوانه ی آشنایی بود. آخرین بار در انیمیشن ماری و مکس دیدمش. منتها مکس فلافل درست نمی کرد.
داستان آشنایی بود.
۳۰ فروردین ۱۳۸۹ | ۲۳:۵۰
سلام
خوب بود من برخی از نوشته های شما رو خوندم از شماانتظار نوشته های قویتری میره!
نظر شخصی من اینه که این دوست دیوونمون اگه نمی مرد بهتر بودبعد این که من نفهمیدم برا چی مرد حالا؟پیام داستان رو هم نگرفتم
۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۱۳:۰۶
«واحد درب و داغان پنجاه متری» «توی خانه شان فلافل درست می کرد و جلوی در می فروخت شان» و … «رفتم همان جایی که از خودش شنیده بودم خانه اش است»
به نظرم بهتر است نویسنده محترم به جای … به کارگران طرح حرم تا حرم بپوندد تا مشکل سه شنبه ها زودتر حل شود!