فیروزه

 
 

کوچهٔ فیروزه

جمعه ۱۷|۱۲|۶۳
از جلوی مغازهٔ بستهٔ پیکر گذشتم و پیچیدم توی ده متری. آفتاب درخشان، سرمای هوا را دلچسب کرده بود. اولین چیزی که در کوچه دیدم، قد بلند و ترکه‌ای حجت بود. ایستاده بود روبه‌روی فیروزه و دور و برش را نگاه می‌کرد. از برفی که زیر پاش جمع کرده بود، معلوم بود انتظارش طولانی شده است. وقتی دیدم حواسش به من نیست، سرم را انداختم پایین و گام‌هایم را بلندتر برداشتم و ده متری را کج بریدم سمت فیروزه. وسط‌های ده متری، صِدایم کرد. به روی خودم نیاوردم. دوباره صدایم زد. بی‌خیال راهم را رفتم. باز هم صدا زد. دیگر مطمئن شدم اگر همین‌طور بی‌محلی کنم، می‌دود می‌آید و از پشت یقه‌ام را می‌گیرد. ناچار، چند قدم مانده به سر فیروزه، برگشتم و رفتم طرفش. هنوز چند متری با هم فاصله داشتیم که دستش را برای دست‌دادن پیش آورد: پس چرا صدات می‌کنم، محل نمی‌گذاری؟

گفتم: خب، بفرما!

دستم را گرفت و فشار داد: قرار نیست قِر بیایی ها!

دستم را از دستش کشیدم بیرون: بگو!

ـ به خاله‌ات می‌گویی یک سر بیاید تا آرامگاه؟

ملتمسانه گفت. گفتم: من که قبلاً بهت گفته‌ام این‌کاره نیستم.

گفت: اگر ازت خواهش کنم چی؟

برگشتم و نگاهی به درازای کوچهٔ فیروزه انداختم؛ مثل همیشه خلوت و ساکت بود، و کپه‌های برف گاهی پیچ و تابی به مسیر عبور آدم‌ها و ماشین‌ها داده بود. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. چرخیدم. برق چشم‌های گود نشسته، مجابم کرد برای آخرین بار پیغامش را برسانم. گفت: چه می‌کنی؟

سرم را انداختم پایین و با نوک کفش، لایهٔ زخیم و کوبیده‌ شدهٔ برف زیر پایم را خراشیدم.

– حبیب!

سرم را بلند کردم؛ کمی خیره‌اش ماندم و بعد: فقط همین یک‌بار!

خنده‌اش گرفت. سرش را به چپ و راست تاب داد و گفت: قول می‌دهم!

گفتم: قبلاً هم بهت گفته‌ام؛ من دوست ندارم این کار را بکنم!

راه که افتادم، صدایش پشت سرم آمد: ممنون؛ جبران می‌کنم!

پوزخند زدم. برگشتم و از سر کوچه داد زدم: من فقط می‌گویم؛ حالا این‌که بیاید یا نه، دیگر به من مربوط نیست!

دست‌هاش را بالا برد؛ یعنی که باشد. این حرکات مخصوص خودش بود. همیشه هم طوری انجامشان می‌داد که تا چند دقیقه تصویرش با آدم می‌ماند.

باغچهٔ کوچک و برفی شمشادها را رد کردم و ایستادم جلوی در. زنگ را دو بار زدم و بعد کلیدم را درآوردم. در که باز شد، چشمم افتاد به خاله و طوبا خانم؛ کنار هم نشسته بودند روی پله‌های مهتابی. طوبا خانم با دیدن من، چادر آویزانش را جمع کرد و تا روی چانه‌اش را پوشاند. خاله که روسری سفید سرش بود و چادرش افتاده بود روی شانه‌هایش، با سر اشاره کرد که از در کفش‌کن بروم داخل. درِ کوچه را پشت سرم بستم و نگاه در نگاه خاله پیش رفتم. وقتی نگاهم را از خاله گرفتم، ناخواسته چشمم افتاد به چشم‌های طوبا خانم؛ قرمز بودند و ملتهب. تا دلسوزی و عصبانیتم را نبیند، سرم را انداختم پایین و رفتم داخل. در هال را که باز کردم، سلام کردم. آقاجان چشم از تلویزیون برداشت، نگاهم کرد و سلامم را جواب داد. عبایش را روی پاهاش جمع‌تر کرد، و رحل و قرآن کنار دستش را جابه‌جا کرد.

عزیز نشسته بود جلوی در آشپزخانه. پرسید: مامانت این‌ها خوب بودند؟

خوب بودند. سلام رسانده بودند!

آقاجان با سر به تلویزیون اشاره کرد و گفت: فیلمش قشنگ است؛ نگاه نمی‌کنی؟

نگاه کردم؛ صدای خندهٔ پیرمرد ریشوی گرجستانی بلند بود. با شوق رفت طرف دیوار و نوشتهٔ روی آن را به سربازهای دور و برش نشان داد. بلندبلند حرف می‌زد و شادی می‌کرد. بخشی‌اش را در خانهٔ خودمان دیده بودم؛ بیچاره هرکجا که می‌رفت به دنبال نشانه‌های پسر رزمنده‌اش بود و حالا این نوشته را پیدا کرده بود.

کمی پابه‌پا شدم و بعد به بهانهٔ درس رفتم داخل اتاق. در را پشت سرم بستم و با چند قدم بلند، خودم را رساندم به پنجره و پرده را زدم کنار. خاله و طوبا خانم همین‌طور گرم صحبت بودند. پرده را رها کردم و نشستم پای پنجره. صدای خاله واضح بود: شب که برگشت، بنشین حرف‌هات را بهش بگو! نمی‌خواهد هم دعوا راه بیندازی؛ خیلی آرام بهش بگو چه می‌خواهی!

صدای طوبا خانم آن‌قدر ضعیف بود که حتی با حبس کردن نفسم هم نتوانستم بشنوم. دوباره صدای خاله آمد: باشد؛ تو باز باهاش حرف بزن. بالاخره باید یک روز این چیزها را بگویی!

داشتم زور می‌زدم از میان کلمات کم‌جان طوبا خانم چیزی بفهمم که عزیز با سینی چای آمد داخل. نیم‌خیز شدم و گفتم: زحمت نمی‌کشیدی عزیز!

سینی را از دستش گرفتم. از بالای سرم، گوشهٔ پرده را کنار زد و نگاهی به حیاط انداخت. وقتی گوشهٔ پرده را رها می‌کرد و برمی‌گشت، سرش را به چپ و راست تاب داد و زیر لب «لا اله الا الله» گفت. از اتاق رفت بیرون و در را پشت سرش بست. صدای خاله کمی بلندتر شده بود؛ عصبانی بود: آخر دیگر کی زنش را کتک می‌زند که این آقای معلم این کار را می‌کند! یکی نیست بهش بگوید آخر تو مثلاً فرهنگی هستی جناب آقا!

گوش خواباندم به جواب طوبا خانم؛ صدایش نیامد. کنارهٔ پرده را پس زدم و نگاه کردم؛ با گوشهٔ چادرش صورتش را پوشانده بود. بلند شدم؛ در را باز کردم و خاله را صدا زدم: کارت دارم!

اشاره کرد باشد برای بعد. اصرار کردم: حالا یک لحظه بیا!

کمی نگاه‌نگاهم کرد و انگار قانع شد زودتر بیاید.

در را بستم و برگشتم سر جایم. استکان را برداشتم و همین‌طور توی فکر، چای را هورت کشیدم. چای داغ، تمام سقف دهان و گلویم را سوزاند. استکان را انداختم توی سینی و سینی را با عصبانیت هل دادم طرف دیوار. استکان افتاد و چایش ریخت کف سینی. دوباره صدای خاله بلند شده بود: عزیز من باید جلوش دربیایی و رک و صریح حرفت را بزنی. اگر این کار را نکنی‌، حالاحالاها باید بخوری!

باز هم نیم‌خیز شدم و یک بار دیگر کنارهٔ پرده را پس زدم. بلند شده بودند و ایستاده بودند پایین پله‌ها. پرده را انداختم و مشت‌هام را محکم فشردم. حالم طوری بود که اگر در همان لحظه دستم می‌رسید به نیلگون، با مشت می‌کوبیدم توی صورتش. اما از دست این زن هم لجم درآمده بود. خب آدم گنده، وقتی می‌بینی می‌زندت، یا تو هم بلند شو بزن تو سرش یا بگذار از خانه برو دیگر!

صدای خاله از هال آمد. نشستم و سینی چای را کشیدم نزدیک و مرتبش کردم.

چند تقه به در خورد و بعد دستگیره پایین رفت. در باز شد و خاله سرش را آورد تو: اجازه هست؟

خندیدم: بفرما!

چادرش را درآورده بود و روسری سفید تا فرق سرش عقب رفته بود. آمد نشست جلوی میز تحریری که از وقتی دایی هادی رفته بود، من می‌نشستم پشتش. تکه آهن بُرّه‌بُره را از روی میز برداشت و انگشت‌هایش را کشید روی دندانه‌ها. گفت: بگو ببینم چی شده!

بلند شدم و رفتم در را آرام بستم. برگشتم ایستادم بالای سرش: حجت را دیدم. گفت در میدان بوعلی منتظرت است!

جا خورد حسابی. زل‌زل نگاهم کرد و گوشهٔ لب پایینش را به دندان کشید. دور چشم‌هاش چین‌های ریز افتاد؛ چند نفس بلند کشید و بعد به در بستهٔ هال نگاه کرد. پرسید: کجا دیدی‌اش؟

گفتم: ایستاده بود سر کوچه!

انگار با خودش بود که گفت: «پس هنوز هم دست از پیغام پسغام فرستادن برنداشته!» و بلند شد و از اتاق رفت بیرون. صدای آقاجان آمد: مهناز بیا بنشین کارت دارم!

بلند شدم رفتم تکیه دادم به چهارچوب در. خاله گفت: دارم می‌روم بیرون. چند دقیقه‌ٔ دیگر برمی‌گردم!

آقاجان گفت: حالا بعد می‌روی. بیا بنشین می‌خواهم یک چیزی را بهتان بگویم!

خاله لحظه‌‌ای جلوی در اتاقش مکث کرد و بعد روی پنجه‌های پا نشست. نگاهش روی در و دیوار سیر می‌کرد. آقاجان بدون این‌که نگاهم کند، گفت: تو هم بیا بنشین حبیب!

تکیه‌ام را از چهارچوب در گرفتم و رفتم داخل هال. آقاجان دست کشید روی قرآن بالای رحل و غبار خیالی‌اش را پاک کرد. سرش را بلند کرد و نگاه کرد به عزیز: بهم خبر داده‌اند که هادی دست کومُله‌هاست نه عراقی‌ها.

عزیز بهت‌زده «یا امام حسین!» گفت.

آقاجان ادامه داد: «داخل همین ایران خودمان است، نه در عراق. گفته‌اند اگر یک مقدار پول ببرم برایشان، آزادش می‌کنند.» دوباره جلد قرآن را مسح کرد: یک ماشین سواری دیده‌ام که قرار است بعد از ناهار بیاید دنبالم برویم کردستان.

عزیز دوباره امام حسین را صدا زد و حیرت‌زده آقاجان را نگاه کرد. آقاجان نگاهش را از عزیز گرفت و دوخت به چشم‌های پر از سوال خاله: «چیزی که هست، شما نباید به مصطفی خبر بدهید. آن‌طوری که من فهمیده‌ام، کومله‌ها این دور و بر خبرچین دارند. خانه‌مان را هم بلد هستند. بگذارید بی‌سر و صدا بروم دست هادی را بگیرم بیاورم خانه.» قرآن را باز کرد و از وسطش پاکت‌نامه‌ای را برداشت. پاکت را گرفت طرف مهناز و گفت: بیا خودت هم بخوان؛ دیروز صبح داخل حیاط پیدایش کردم!

خاله از روی پنجه‌ها پایین آمد و دو زانو نشست. خم شد و دست دراز کرد نامه را گرفت. حالت نگاهش می‌گفت که هنوز حرف‌های آقاجان را باور نکرده است. پاکت را باز کرد؛ نامه را بیرون آورد، و تایش را باز کرد و خواند. عزیز با صدایی که می‌لرزید، پرسید: این‌ها کی هستند مرد؟

خاله همان‌طور که زیر لب نامه را می‌خواند، گفت: از صدام بدترند!


* فصلی از رمان در دست انتشار «آواز بلند». این رمان را موسسهٔ فرهنگی «شهرستان ادب» به زودی منتشر خواهد کرد.



comment feed ۲ پاسخ به ”کوچهٔ فیروزه“

  1. منتقد

    اول که داستان را خواندم متوجه نشدم که قسمتی از یک رمان است. نمی دانم در فضای رمان چه جایگاهی داشته باشد اما اینجا یک متن گذارشی . خسته کننده . با تعلیق خیلی کم . وتو صیفهایی که احساس کردم نویسنده در فضای داستان نبوده است و بیشتر شعی داشته توصیف خوب بسازد.
    اما : امید وارم که جریان رمان این نباشد که حجت خاله این بنده خدا را می خواد و شوهرش رفته جنگ و حالا دست کمولو هاست

  2. شب گرد

    واقعا نوبره این کار شما!
    یک بخش از رمان چاپ نشده رو میارید میزارید این جا که چی بشه؟ این کار تبلیغ برای نویسنده است یا تبلیغ برای ناشر؟! یا شاید هم از قحطی محتوای سایت؟!