«جمع کثیری از سریالسازان ایرانی بیشتر عکاساند تا درامشناس و قصهپرداز»! نمیدانم اولین بار این جمله را سر کدام کلاس یا در کدام مصاحبه و از زبان چه کسی شنیدم و خواندم و آنرا سادهاندیشانه و نابخردانه یافتم؛ اما گذر زمان واقعیتِ تلخِ پشت این گزاره را روزبهروز بیشتر متجلی کرد. از همان زمانی که سرقفلی سریالهای صداوسیما به نام سیروس مقدم خورد و این کارگردان نقاشیخوانده در سوء تفاهمی تاریخی اکسپرسیونیسم و بیان حداکثرتصویری و التهاب را با لوکیشنهای تاریک و آویزان کردن دوربین از سقف و دوربین رویدست اشتباه گرفت و تقریباً بدون توجه به تنوع تم فیلمنامههایی که دستش میآمد، همهٔ آثارش را با یک زیباییشناسی بهظاهر خوش سر و شکل ساخت و در نبود فضای رقابت واقعی، جایگاهی بین مخاطبان پیدا کرد، درست از همان وقت و بهخصوص بعد از همهگیر شدن فناوری دیجیتال، جمع قابلتوجهی از سریالسازان وطنی و تهیهکنندگان تلویزیونی به بیماری مزمن غفلت از درام و تصویرزدگی دچار شدند. سبک فیلمسازی غریبی که در آن همهٔ اجزای فیلم -مخصوصاً تصویرپردازیهای خوشرنگولعاب- بهخودی خود نقصی ندارند اما هر کدامشان ساز خود را میزند و کنار هم قرار گرفتنشان منجر به هیچ نوای گوشنواز و هماهنگی نمیشود. اوج این فرمزدگی و غفلت از جوهرهٔ نمایش را ماه مبارک رمضان و در سریال «سقوط یک فرشته» شاهد بودیم؛ جایی که فیلمساز، در آن ماراتن رساندن فیلم به آنتن، با وسواسی غیرقابلفهم برای هر کدام از قسمتهایش، کلیپگونه، تیتراژ پایانی جداگانه و چشمنوازی طراحی کرده بود اما گویا یادش رفته بود بدیهیترین اصول قصهپردازی را در معرفی و پرداخت درست شخصیتها و بالانس کشمکشهای داستانی و تناسب پایانبندی رعایت کند. تسری چنین دیدگاه نادرستی به اغلب تلهفیلمهای پخششده از تلویزیون نهتنها بسیاری از فیلمسازان جوان را دچار فهم معوج از مقولهٔ سینما کرده که تأثیر مخربی نیز در سلیقه عمومی مخاطبان و تلقیشان از فیلم استاندارد داشته است.
«وضعیت سفید» اگرچه ممکن است در نگاه اول و به خاطر ظاهر خوشساخت و بازیگوشیهای بصریاش، ذیل همین سبکِ سریالسازی طبقهبندی شود اما با اندک تأملی میتوان تفاوت جوهریاش را با آن ساختههای متقلبانه و هدررفته بازشناخت. در «وضعیت سفید» همهٔ آن تراولینگهای طولانی، همهٔ آن اشباعهای قاب دوربین با پرسوناژها، همهٔ آن نماهای چشمِپرنده، همهٔ آن زاویههای نامتعارف دوربین و همهٔ آن کرینشاتهای نرم، نه برای بهرخ کشیدن توان فیلمساز در بهرهبرداری از امکانات تکنیکی که در خدمت فراز و فرودهای دراماتیکی و حسی سریال قرار میگیرد. برای مثال تمهید فستموشن در لانگشات فصل جشن نیمهٔ شعبان سریال را به یاد بیاورید که چگونه هم همیاری جنگزدگان در برپایی جشن را با بیانی مینیمال نشان میدهد و هم با فشرده کردن اتفاقات صحنه، در انتها خلوت شهاب و مینای نونامزد و نگاه حسرتبار امیر به آنها را به تصویر میکشد. اگرچه خردهپیرنگها و موقعیت اصلی «وضعیت سفید» با ریتم بهظاهر کندی که در دکوپاژهای پرتقطیع و میزانسنهای نسبتاً پیچیده تبلور مییابد، بسط پیدا میکند اما چنین ریتمی برای مخاطبی که سریال را با حوصلهٔ بیشتری دنبال کند نهتنها خستهکننده نیست که او را با یک دنیا لذت از کشف لایههای تو در توی روابط شخصیتها با یکدیگر و تأثیر این روابط بر بروز درونیات آنها غافلگیر میسازد. ریتم کند و خستهکننده در فیلمهایی پدید میآید که اطلاعات و ملات داستانشان کمتر از طول زمانشان باشد و فیلمساز از روی ناچاری سکانسهایش را با دیالوگها و کنشها و تصویرسازیهای بیجهت کِش بدهد و بهاصطلاح آب ببندد نه در سریالی چون «وضعیت سفید» که با فیلمنامهای همچون رمانی قطور و پرشخصیت، مدام مخاطب خود را با داستانکها و موقعیتها و کشمکشهای متنوع روبهرو میکند و با رفتوبرگشتهای متناوب و غیرجانبدارانه به آنها، استعارهای واقعنما از کلیت زندگی انسانهای چند نسل در دورهای خاص از تاریخ معاصر را به نمایش میگذارد.
دههٔ شصت، با موضوع مهمی همچون جنگ و با همهٔ التهابات سیاسی و اجتماعیاش، معدنی لایزال از ایدهها و سوژههای داستانی است که حداقل تا یک دهه میتواند خوراک نمایشی برای تلویزیون فراهم کند و ساخته شدن آثاری همچون «ارمغان تاریکی»، «نابرده رنج» و «وضعیت سفید» در ۳سال اخیر را میتوان نشانی از توجه تهیهکنندگان تلویزیون به این منبع دانست. بیشترین تلاش حمید نعمتالله بهعنوان کارگردان و هادی مقدمدوست بهعنوان فیلمنامهنویس در «وضعیت سفید» صرف پیوند دادن مؤلفههای اصلی دههٔ شصت با فراز و فرودهای سیر خط اصلی داستان و از خلال آن بازسازی شبهنوستالژیک آن دورهٔ تاریخی شده اما کارگردان و فیلمنامهنویس هوشمندانه اصالت را به پیشرفت و بسط قصهشان دادهاند و بسیار حسابشده از آن عناصر تاریخی [البته بدیع و وسوسهکننده] در خدمت قوام یافتن ساختار داستانشان بهره بردهاند. اگرچه بهخاطر تغییر بافت شهر تهران فیلمساز از سر ناچاری بیش از دو سوم داستانش را در آن خانهباغ و مدرسه پیش میبرد، اما همین اضطرار با بهانهٔ محیطی مناسبی مثل موشکباران بهگونهای توجیه میشود که هم هیبت جنگ بهعنوان سرنوشتسازترین و تعیینکنندهترین متغیر اجتماعی زمانهٔ فیلم تا حدودی ملموس میگردد و هم ارتباط و کشمکشهای شخصیتها، بهاقتضای اوج یافتن التهاب داستان، دستخوش تغییر سطح و جهت میشود. بهیاد بیاورید فصل موشکباران بیمارستان را که محترم و بهزاد چگونه دچار حسی دوگانه به سرنوشت احترام و بهروز میشوند. از یکطرف با آنها قهرند و بایستی خود را بیتفاوت نشان دهند و از طرف دیگر واقعاً نگرانشان هستند. ساختار اصلی «وضعیت سفید» را طراحیهای اینچنینی برای بهسرانجام رساندن منطقی و پرداختشدهٔ شخصیتها شکل میدهد.
«وضعیت سفید» سریالی است که به نسبت نزدیک شدن زاویهٔ روایتش به شخصیت امیر (با بازی ماندگار یونس غزالی) جذابیتی مضاعف و جانی تازه میگیرد. شخصیتی که هم در طراحی و پرداخت هم در اجرا یک سر و گردن از شخصیتهای دیگر متمایز است و حضور فرعیاش در گوشهٔ قاب فصلهایی که به او مربوط نمیشود هم گرمی خاصی به سریال میدهد. همین که وسط زنجمورههای شهناز فقط نیمجمله دیالوگ بگوید که: «ما که دیگه این برنامهها رو گذاشتیم کنار»، همینکه فقط دو سه ثانیه، با چشمان سوخته و بسته، انتهای تصویر دعوای بهروز و منیژه، حضور پیدا کند، همینکه بدون هیچ حرف و کلامی، فقط ویلچر ناصر را هُل بدهد، کافی است تا یک سکانس را دیدنیتر کند. نوجوانی که بهتدریج و در کورهٔ اتفاقات تلخ و شیرین داستان به پختگی و بلوغ میرسد و غریبترین تجربهٔ هر همسنوسال خود یعنی عشق را آنگونه پشتسر میگذارد. لبهٔ تیغ حساسیتبرانگیزی که همواره رغبت کمتر فیلمسازی را برای پرداختن به شخصیتهایی با این مختصات برمیانگیزد و به همینخاطر باید حمیدنعمتالله را برای خلق چنین کاراکتر ذوابعادی ستود. شخصیتی خلاق، عجول، احساساتی و مغرور که خودشیرینیهایش برای «خانم شیرین»(!) بهغایت بامزهاند و بعداز ناکامی عاطفیاش، همهٔ آن ویژگیهای اخلاقیاش رنگی از کلافگی و سرخوردگی نیز بهخود میگیرد. امیر، صمیمیترین و دوستداشتنیترین شخصیت «وضعیت سفید» است؛ چرا که روح جمعی طغیانها و دغدغههای نوجوانهٔ چند نسل در او خلاصه شده و بههمینخاطر نیز هر کسی میتواند تکهای از سرکشیها و شور و شوقهای گذشتهاش را در او بازیابد.
«وضعیت سفید» کمبودها و خطاهای فراوانی در فضاسازی و تأمین و چینش آکسسوار دارد و میشد فیلمنامهای منسجمتر از این نیز داشته باشد اما بیگمان یکی از بهترین ساختههای سیما در چند سال اخیر است و وسواس بهکار رفته در ساخت آن میتواند الگویی برای دیگران باشد. دیگرانی که سالهاست لابیهای مستحکمی با تهیهکنندگان تلویزیونی دارند و نمیخواهند دیدگاه معوجشان را به سریالسازی اصلاح کنند.
۲۲ آذر ۱۳۹۰ | ۰۹:۵۶
یه نقد خوب و خواندنی که سواد بصری و رواییمان را بهبود بخشید و البته یادمان انداخت که از همین دیشب به مدت سی چهل شب باید سریال تا ثریا (تازه ترین ساخته سیروس مقدم) را تحمل کنیم!
۲۴ آذر ۱۳۹۰ | ۰۰:۰۰
ممنون بابت این نقدتان.گرچه در بخش نقد سیروس مقدم کمی تند رفتهاید…ولی واقعا وضعیت سفید دردانه ای بود…از ان فیلمها که وقتی تمام می شوند ادم دوست دارد کنار تلویزیون بنشیند و گریه کند..
۲۷ آذر ۱۳۹۰ | ۰۱:۵۹
همین که وسط زنجمورههای شهناز فقط نیمجمله دیالوگ بگوید که: «ما که دیگه این برنامهها رو گذاشتیم کنار»