سبد لباس های جدید را وارونه میکنم. تپهای از لباس درست میشود. پخششان میکنم روی زمین. آنقدرها هم نو نیستند. اینها را خیر سرشان بالا شهریها آوردهاند. لباسها را توی تن بچهها تصور میکنم. لباسهای دخترانه را جدا میکنم و میگذارم گوشهای دم دست. خیال میکنند آمدهاند ماشین بخرند، انگار اینجا ویترین مغازههای بالا شهر است که دنبال زرق و برق نگاهها هستند. چنان قیافه میگیرند انگار قاتل پدرشان را از پای چوبهٔ دار بخشیدهاند. یکی نیست بهشان بگوید: منت گذاتشتنتان به کیست؟ اگرخودتان بچه داشتید صد سال دیگر هم ا ینجا پیدایتان نمیشد. سایهٔ خانم رحیمی باسرعت از جلوی درانبار رد میشود. برمیگردد. میگوید کار لباسها که تمام شد چای ببرم به دفترش برای مهمانی که میخواهد به اینجا کمک کند. میگوید اگر کارهایم تمام شده میتوانم بروم خانه.
تاخانه یک ساعت راه است. با اتوبوس. اگر سوار مترو شوم میشود ۴۵ دقیقه. اتوبوس را بیشتر دوست دارم. شاید چون زل میزنم به مغازها. امروز نمیخواهم بروم. با اینکه میدانم رضا و مرتضی از مدرسه یک راست میروند سر یخچال. پی ماکارونیهای دیشب. سر تقسیم دعوایشان میشود. واحمد خودش را به زحمت میاندازد. از پای منقل بلند میشود. کمر بند شلوارش را با حوصله از شلوار سر جا لباسی در میآورد. کپل هردوشان را سیاه میکند و بعد میشاشد به گور پدر من.
یک پیراهن نخی قرمز پیدا میکنم. میدانم به مهتاب میآید. قایمش میکنم توی کمد گوشه انباری. بیشتر زن وشوهرهایی که میآیند دنبال بچه، دلشان نوزاد میخواهد. اما نمیدانم این زن با شوهر کچلش چه مرگشان شده که مهتاب را پسند کردهاند و ول کن نیستند.
از پنجره نگاه میکنم به مهتاب. به زحمت از سرسره بالا میرود. موهای طلاییاش را که صبح دماسبی بستهام باز میشوند و پخش میشوند روی شانههای کوچکش. چند بار خواستم موهایش را کوتاه کنم. فکر میکنم به خاطر موهایش است که پسندش میکنند. شاید هم به خاطر حرف زدنش باشد. با آن گیرههای سرش. برای همین فکر کردهام موهایش را کوتاه کنم، زبان شیرینش را که نمیشود کوتاه کرد.
از همهٔ بچهها بانمکتر است. با این که من به او یاد ندادهام چه بگوید، از بقیهٔ بچهها یاد گرفته. گوشهٔ چادر یا مانتوی زن را میگیرد و میگوید: (مامان تو لو خدا منو ببل خونه برات دختل گلی میشم). وقتی پسندش میکنند دور از چشم خانم رحیمی به کناری میکشمشان و میگویم بچه باید از نطفه آدم خوبی باشد. سرشان را بالا میآورند و ابرو کج میکنند که یعنی چه. فکر میکنند دنبال عیدی و مژدگانی هستم. وقتی بهشان میگویم این دختر همه چیزش مشکوک است میفهمند و بیخیال مهتاب میشوند.
نباید اینطور بگویم. اما مهتاب فرق میکند. لباسها را برمیگردانم توی سبد و با پا هلش میدهم گوشه انباری. سبد میافتد و لباسها مثل کسی که بالا آورده باشد از دهانش میریزند روی زمین. از آبدارخانه چای میبرم دفتر. یک مردیکه کت و شلواری نشسته وگذشتهاش را ریخته روی دایره. انگار کلید بهشت دست خانم رحیمی است.
خانم رحیمی از بالای عینک غبار گرفتهاش نگاهم میکند. میگوید: «قند». طوری میگوید قند، که دلم میخواهد به این مردک بگویم این خانمی که خیال میکنی ملکهٔ آفاق است و به خاطر جیب پر پولت بهبه وچهچه میکند، هرماه، کلی ازسهم بچهها را بالا میکشد. به بهانهٔ اینکه حقوقش نسبت به زحمتش کم است. مهتاب جلوی آبدارخانه ایستاده. با آن دستی که سینی ندارد بغلش میکنم. با چانه موهایش را کنار میزنم. گردنش را میبوسم. شانهاش را میچسباند به گوشش. مینشانمش روی صندلی. پاکت ساندیسی از یخچال برمیدارم. بازش میکنم و میدهم دستش. برمیگردم دفتر. مرد از بنری میگوید که عکسش باید روی آن چاپ شود. جعبهٔ کمکهای اولیه را برمیدارم. مهتاب هنوز روی صندلی است. قیچی کوچکی از جعبه برمیدارم، موهای مهتاب را میگیرم، میگوید:خاله میخای موآمو خلگوشی ببندی. و باز به آب میوه مک میزند.
با باز و بسته شدن قیچی دستههای طلایی مو از روی سرش پایین میریزد. میگوید: خاله من میخام بِلَم سُلسُله بازی. قطرهای از کنار بینیام سر میخورد وگوشهٔ لبم رمقش تمام میشود، بغلش میکنم. سرش را میگذارم روی شانهام. دست میبرم در موهایش، آب میوه از دستش میافتد. میگذارمش روی زمین مثل ماشین کوکی آب میوه را بر میدارد و میرود سمت حیاط.
تنها خانم رحیمی توی دفتر است. میگویم امروز نمیروم خانه، تا شب هستم. میگوید: پس وسایل مهتاب را جمع و جور کن کارهایش را کردهاند امروز میآیند دنبالش. بعد هم به عقیلی کمک کن غذای بچهها را بدهد. میگوید: حالا خودم بهشان میگویم ولی چون وضعشان خوبست میتوانی عیدی خوبی ازشان بگیری. میگویند مرده خرش میرود. شاید بتواند برای شوهرت کاری پیدا کند.سرم را میچرخانم سمت حیاط، اینبار قطره انگار قدرتش بیشتر باشد از لبم رد میشود. روی یقه سرمهای مانتویم میافتد و چند لحظه بعد ناپدید میشود. فکر میکنم کار پیدا کند!!
مگر این مفنگی میتواند تنبانش را بالا بکشد. یاد شبی میافتم که مرا فرستاد خانه ممد سگی. خودش هم هیمنطور صدایش میکرد. رفیقش که نبود. محل سگ هم به او نمیگذاشت. چقدر کتکم زد که بروم. اگرچه قیافهاش خیلی هم از سگ بهتر نبود ولی آن شب اخلاقش بد نبود یعنی سگی نبود.
میروم سالن غذاخوری. بچهها میآیند و مینشینند سر میز. مینشینم دورترین جا به صندلی مهتاب، کنار پسربچه پنج شش سالهای که تازه آوردهاند. لیوان را نشانم میدهد. لیوان را آب میکنم. میدهم دستش، مهتاب سومین قاشق را تا کنار دهانش میآورد. مثل دفعات قبل برنج از گوشهٔ قاشقش میریزد روی زمین.
غذای بچهها تمام نشده که به آشپزخانه میروم. خانم عقیلی میگوید امروز نمیروی؟ سرم را بالا میدهم. قابلمهای از بالای ظرفشویی برمیدارد. تا نصفه برنج سفید میریزد توی آن. میگوید ببر برای شوهر و بچههایت، فقط فردا قابلمه را بیاور. قابلمه را برمیدارم. برمیگردم سالن. همان دو سال پیش نباید قبول میکردم. چه کار میتوانست بکند. مگر برایش مهم بود بچه از کی باشد. او فکر خرج بچه بود. بچه چندروزه را گذاشته بود پشت درِ اینجا و زده بود به چاک. گفت سرت را با کارد میبرم اگر به همه نگویی بچه مرده. خودش هم همه جا گفت مرده وخودش رفته خاکش کرده. طوری میگفت بچه تشییع ندارد وتنهایی کجا خاکش کرده که گاهی من هم باور میکردم.
زن و شوهر وارد حیاط میشوند دست مرد یک پوشهٔ قرمز است. زن هم یک عروسک بزرگ بغل کرده. نمیدانم عروسک خر است یا سگ صورتش افتاده روی شانه زن انگار دارد رد پاهای زن را که روی زمین دنبال میکند. عقیلی دست مهتاب را می گیرد. ومی برد کنار سرسره. مرد میرود دفتر. زن هم می رود کنار سرسره وعروسک را میگذارد توی بغل مهتاب. مهتاب پشت عروسک گم میشود. و با هم سر میخورند پایین. زن باز عروسک را میاندازد روی شانهاش دست مهتاب را میگیرد و میآید سمت دفتر. میخواهم وارد حیاط بشوم، پایم به چارچوب در گیر میکند، نزدیک است زمین بخورم، قابلمه از دستم ول میشود.سر قابلمه قل میخورد نیمدایرهای طی میکند و درست کنار کفشهای پاشنه بلند زن ضرب میگیرد و بعدآرام میشود.
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۰۰:۲۳
طرح داستان تقزیبا نو و جدید و البته خیلی عالی بود. غافلگیری پایان داستان هم خیلی خوب درآمده بود. واقعا از خواندن داستان لذت بردم. خسته نباشید
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰ | ۲۰:۵۴
سلام
داستان جالی بود .کشش خوبی داشت.زبان داستان هم خوب بود
فقط جا داشت کمی بیشتر پرداخت شود./به هر حال لذت بردم
ممنون
۱ خرداد ۱۳۹۰ | ۱۸:۲۷
سلام .آخی چه غم انگیز.بیچاره مهتابها .حالا مامانش چیکار میکنه.دلم می خواد واسه هر دو شون گریه کنم
۲ خرداد ۱۳۹۰ | ۰۶:۲۷
یه کم دورهٔ اینجور داستانها نگذشته؟
۲ خرداد ۱۳۹۰ | ۰۸:۱۲
این داستان با کامنت هاش ذهنیت من را راجع به داستان نویسی عوض کرد.
۵ خرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۲۹
داستان، همیشه یک جرقه خلاق است در ذهن نویسنده. این جرقه اگر زود روی کاغذ نیاید به چشم بر هم زدنی خاموش میشود اگر هم زود روی کاغذ بیاید آتش گرفته و فرصتی برای پختگی پیدا نمیکند. داستان عروسک سوژه خوبی را دنبال میکند. طرحی که به این سادگیها به ذهن نمیآید و این یکی از جنبههای خوب داستان است. اما ضعف داستان هم همین جا پیدا میشود. طرحی که سوژهای که تازه است آن قدر سریع نوشته میشود که مجالی برای تکامل نمیآید. نتیجه آن است که از همه انرژی نهفته در قصه استفاده نمیشود و داستان در همان سطح اول از عمق داستانی باقی میماند.