هر روز صبح که از خواب بیدار میشد یکراست میرفت سراغ سبد لباسهای کثیف. همه را میریخت بیرون و حسابی زیرورو میکرد. ناامید که میشد گوشهای مینشست و گریه میکرد تا شب. چند ماهی کارش همین بود. از همان روزی که پدر مرد. توی این مدت کمتر او را در حالت عادی دیده بودیم. میگفت برای پدرتان دعا کنید. کار و کاسبیاش کساد است. چند وقتی است خانه نمیآید. مثل روزهای اول ازدواج که تازه مغازه را راه انداخته بود. هر وقت دخل خوبی نداشت خانه نمیآمد. همانجا توی مغازه میخوابید، کنار چاله، بین قوطیهای روغن. به قول خودش نمیخواست شرمندهٔ زن و بچههایش باشد. دعا کنید کاسبیاش دوباره درست شود و بیاید خانه. اینجوری نفله میشود طفل معصوم و… بعد دوباره شروع میکرد به گریه کردن.
همه کلافه شده بودیم. این جوری اگر پیش میرفت خودش را دستی دستی هلاک میکرد. دور هم جمع شدیم و فکرهایمان را ریختیم روی هم. فایدهای نداشت. هر چه به ذهنمان خطور میکرد به نوعی به بنبست میرسید. دست آخر تصمیم گرفتیم وقتی مادر خوابش برد لباس بابا را از توی کمد بیرون بیاوریم و روغنی کنیم و بیندازیم توی سبد. شاید چند روزی آرامتر شود و از گریههای وقت و بیوقتش دست بردارد.
صبح روز بعد که از خواب بیدار شد طبق معمول رفت سراغ سبد لباسها. دست برد توی سبد و لباسها را ریخت بیرون. وقتی پیراهن بابا را دید حسابی خوشحال شد. پیراهن را برداشت و توی بغلش گرفت.سرش را نزدیک برد و از اعماق وجودش بو کشید. یک دفعه برق از سرش پرید. لباس را جلوی صورتش گرفت. خوب که وارسیاش کرد داد زد. داد زد و هر چی ناسزا بود نثار بابا کرد.
همه جا خوردیم. خیلی عصبانی بود. هیچ کدام جرأت نکردیم نزدیک برویم. رفت توی اتاق و چمدانش را برداشت و هرچی لباس داشت چپاند توی آن. گر گرفته بود و یکریز زیر لب غر میزد:
با همهٔ کارهاش کنار اومدم. ولی این یکی رو دیگه نمیتونم تحمل کنم. فقط مونده بود بخواد دروغ تحویلم بده. پیش خودش چی فکر کرده. فکر کرده من احمقم و فرق روغن تازه با روغن سوخته رو نمیفهمم؟ میخواد منو گول بزنه!؟ چطور به خودش اجازه داده منو احمق تصور کنه. میخوام که صد سال برنگرده!
همهٔ وسایلش را که جمع کرد، در چمدان را بست. چادرش را از روی جالباسی برداشت و کشید روی سرش. رو کرد به ما و گفت:
هر وقت باباتون اومد بهش بگید من رفتم. بگید دیگه هیچ وقت حاضر نیستم پامو توی این خراب شده بذارم.
از خانه بیرون رفت و در را محکم بست.
به قدری شوکه شده بودیم که فراموش کرده بودیم باید بدویم و جلوی در بایستیم و نگذاریم برود. بیشتر که فکر میکنم اصلاً جایی را نداشت که بخواهد برود. چند روزی است از او هیچ خبری نداریم.
۲۷ دی ۱۳۹۰ | ۱۶:۰۸
خوشحال ام از این که میبینم بالاخره از اخوی ما هم داستانی کار شده نه این که بخواهم فامیل بازی دربیاورم یا هر چی. فقط خوشحال ام.
و لذت بردم از یک حس تازه و سوژه دستمالی نشده. منتظر کارهای بعدی اخوی هستم.
این را هم گفته باشم با کمی کار بیشتر و دست کشیدن به همین کار میشد حس و حال بیشتری به اثر داد.
۳ بهمن ۱۳۹۰ | ۲۳:۰۴
در این زمانهٔ پرشتاب و پرکاربرد شدن دکمهٔ اسکرول و در دورهای که قواعد فنّی داستاننویسی بیشاز هر وقت دیگری با سلایق مخاطبین همهچیزخوان درهمتنیده شدهاند خواندن داستانی که بداعتش آدمی را برای لحظهای تکان دهد و مفهوم هزارچهرهٔ الیناسیون را با چهرهٔ نادیدهای نشانت دهد غنمیتی است سزاوار ستایش.
باز هم بنویس هادی جان. من همهٔ نوشتههایت را میخورم.