۱
همیشه چیزهای ناگهانی به آدم حس خوبی میدهند؛ مثل دیدن نمرهٔ بیست با خودکار قرمز در پایین برگهٔ امتحانی، وقتی میدانی یک غلط داشتهای ولی گویا مصحِّح آن را ندیده… مثل زمانی که ناگهان در قرعهکشی فلان سفر زیارتی نام تو که تازه روز ماقبل آخر و بیشتر برای سنجیدن شانست (تو بخوان آزمودن توجه خدا به خودت) اسمنویسی کرده بودی، بیرون میآید، مثل یک بوسهٔ ناگهانی، یک نگاه ناگهانی، مثل یک کشف ناگهانی، مثل دیدن ناگهانی یک دوست قدیمی در پشت چراغ قرمزِ یک ترافیک کلافهکننده که حالت را دگرگون میکند، مثل شنیدن ناگهانی یک موسیقی قدیمی در پیادهروی یک خیابان شلوغ که مدتها بود دنبالش میگشتی ولی نامش را نمیدانستی، مثل شنیدن ناگهانی یک قطعهٔ خاطرهانگیز در میانهٔ یک فیلم دیدنی (حسی مثل شنیدن صدای «محسن چاوشی» و «مسحن یگانه» در میانهٔ «به همین سادگیِ» سیدرضا میرکریمی در تاریکیِ یک سینمای خلوت)، مثل یک محبت ناگهانی از سوی کسی که فکر میکردی «بازرس ژاور» بینوایان است…این همه چیز ناگهانی، چون ناگهانی هستند، لذتی دارند مضاعف و وصفناپذیر…چراییاش بماند برای آنان که در حالات و احوالات آدمی دقیق میشوند ولی شاید همهٔ لذت چیزی مثل عشق در همین وقوع ناگهانیاش است، گرچه مدتها میگذرد تا بفهمی در چه دامی افتادهای. مدتها میگذرد تا آنچنان اسیرش شوی که دیگر بی «او» نتوانی زندگی کنی (گیرم توهّمی بیش نباشد). القصه که چیزهای خوشِ ناگهانی لذتی دارند ناگفتنی. حتی اگر این چیز ناگهانی کشف یک فیلم باشد، کشف یک فیلمساز یا دیدن یک فیلم و سریال در زمانی که از همه چیز قطع امید کردهای. چیزی که شاید منتظرش بودی اما نه حالا، نه در این شلوغی، نه در میان جمعی پریشان و عجول، به ویژه وقتی که بدانی تا مدتها مکن است چنین چیزی را نبینی. حکایت منِ نگارنده و سریال «ارمغان تاریکی» چیزی است از این دست؛ داستانی از ذوقزدگی، ناگهانیّت، شورمندی عشقی ناب با چاشنی سیاست که تا حماسیشدن یک کارگردان باتجربه میطلبد.
۲
حکایت آن عالِم را شاید شنیده باشید که وقتی زنی آمد محضرش تا از شرعیات پرسشی کند، ریحی (باد معده) از آن زن سر زد. عالِم که مرد مبارزه با خویشتن بود، برای آنکه زن را از شرمندگی برهاند تا مدتها خویش را به نشنیدن زد.
درآوردن چنین داستانکی با حال و هوای مثنویگونهاش در قالب یک اثر داستانی بلند نمایشی، چون سریال، خیلی سخت است؟! اینکه چنین چیزی را در انتهای یک سریال ببینیم، سریالی که برای رسیدن به این بزنگاه، مقدمات بسیار چیده باشد تا ضربهٔ نهاییاش -چیزی که در عمدهٔ سریالهای ایرانی و فیلمهای سینمایی وطنی مشکل دارد- کاری باشد، یکی از همان چیزهای «ناگهانی» بود که به تو میفهماند تویِ تماشاگر از آن نویسنده یا کارگردان هنوز عقبتری. جایی که تماشاگرِ پرشده از محصولات بصری مغرب و مشرقزمین احساس درماندگی کند، یعنی کارگردان ضربه را زده است. این شاید از معدود جاهایی است که وقتی آدمی عقب میماند، دوست دارد این عقبماندگی را؛ وقتی مجید (آرش مجیدی) به ما نشان میهد ۱۵ سال خود را به ندیدن زده است تا همسرش سارا (لیلا زارع) بابت سوختگی اسیدی صورتش شرمنده نباشد، بیخیال منطق رئالیستی حاکم بر زندگیمان میشویم و قبول میکنیم عشق همیشه «کور» میکند و کَر. اینجاست که این عاشقانهٔ آرامِ جاری در بستر جریانهای سیاسی دههٔ شصت ما را ذرهذره حسرتمند چیزی کرد که مدتها بود در سپهر رسانهایمان، از سینما تا سیما، نداشتیمش: عشقی چنین متین، آرام، شورانگیز، صادقانه و پردردسر…به مانند همهٔ نگاههای محجوب و پر مهرِ سارا، به مانند همهٔ درماندگیها و دگردیسی آرام مجید، به مانند خلوتها و نگاههای ساکت، پرسشگر و حسادتبار زنی درمانده میان ایدئولوژی ویرانکنندهاش و حس درونی زنانهاش: (سودابه بیضایی).
۳
فقیریم؛ بدجور!..به یک «جشن نیکوکاری» برای سینما و سیما محتاجیم: برای تزریق اندکی عاشقانه. نه فقط ایران بلکه دنیا. این روزها حال عاشقانهها خوش نیست. این را میشود از افزایش شمار صحنههای جنسی فیلمهای عاشقانهٔ هالیوودی فهمید، از سخافت سایهانداخته بر عاشقانههای بالیوودی و وطنی. میتوان این را از افزایش آمار طلاق در ایران (گرچه خیلی کمتر از آمار جهانی باشد)، از خشم و تنفر برخی آدمها از هم، از خیانت و جنایت زن شوهردار در حق مردش و بالعکس، از افزایش رغبت به ازدواجهای اینترنتی، از افزایش استفاده از داروها و ابزارهای توانمندکنندهٔ جنسی، از ازدیاد مصرف مواد مخدر و محرک، از افزایش آمار زندگیهای مجردی خودخواسته میتوان فهمید. یک زمانی در همین تلویزیون خودمان «در پناه تو» شیدایمان میکرد. پسرهای نوجوان و جوان دنبال مریم افشارِ خودشان (لعیا زنگنه) بودند و دخترکان نوجوان دنبال یک محمد منصوری (حسن جوهرچی) خوددار و عاشق. زمانهای که پیرپسرهای این مُلک همچون اسدِ (رضا بابک) «آرایشگاه زیبا» دنبال این بودند که در میانهٔ عمر و از میان همهٔ مخالفتهای مادری مقتدر (پری امیرحمزه) بالاخره دلخوشی ادامهٔ زندگیشان را پیدا کنند. همچون امیرحسین صدیقِ «کتابخانهٔ هدهد» که دلباختهٔ دختر شاد و شنگول (سحر دولتشاهی) قصهاش شد. کمی آن سوتر، «شب یلدایِ» کیومرث پوراحمد بود که برای خودش اکنون یک عاشقانهٔ کلاسیک است. وقتی مانند محمدرضا فروتنِ فروریخته و تکافتاده از پسِ مدتها دلخوش بودن به یک صدای زنانهٔ آرام، «ناگهان» در میانهٔ یک روز برفی، از ورای یک پنجرهٔ بسته، «او» را ببینی که از پس چتر چهره عیان کند و تو بمانی با آن حس ناگهانی که در تاریکی سینما در تکتک سلولهای بدنت جاری میشود. تیر خلاص هم میشود نوشتن یک شمارهتلفن بر کف دست «او». این تصاویر سحرانگیز را اگر با نگاههای درمانده و عاشقانهٔ محمدرضا فروتن و لبخند بازیگوشانه و زنانهٔ هیلدا هاشمپور جمع کنی که گویی به شکارش مینگریست (مانند آن موقع که در پلهها، عاشقانه ولی ساکت به استادش (مهدی احمدی) – در فیلم سرد و یخی «شبهای روشن» – مینگریست)، شب یلدا میشود حماسهٔ شورمندانهای همچون «سوتهدلان». مثل آنجا که «شهره آغداشلو» کنار حوض مانند مادری عاشق با پایین دامنش، صورت همسرِ بچهماندهاش را پاک میکرد.
در میان این خاطرات خاکگرفته و تار قدیمی، ناگهان پس از مدتها، سریال «ارمغان تاریکی» نشانمان میدهد نویسنده و کارگردانی گمنام که تا کنون اسمش در سازمان ثبت احوال ذهنمان ثبت نشده بود، میتواند دنیایی برایمان بسازد که غافلگیرکننده از کار دربیاید. با همهٔ چیزهای خوبی که مدتها بود در رسانه ندیده بودیم. میماند جای این پرسش که چرا رسانه از این دست آثار نمیسازد. آثاری که به مردم رسم وفا و عشق بیاموزد، وقتی دنیا به سمت تجرد و تفرّد در حرکت است.
۴
فارغ از نگاه احساسی، عاشاقانه و ستایشآمیز به «ارمغان تاریکی»، جلیل سامان با درآمیختن سیاست و عشق برگ برندهٔ خودش را رو کرد (همان چیزی که با ترکیب جنگ و عشق در «بر باد رفته»، «بیمار انگلیسی» یا «کوهستان سرد» به موفقیت انجامید). آنها که در دههٔ پنجاه و شصت زندگی کردهاند یا تاریخ آن زمان را خواندهاند، میدانند جمع این دو سخت بود و گاه ناممکن. جلیل سامان این بزنگاه را در تردید مجید و برخورد سازمانی محکم و مقتدر چون «مجاهدین خلق» به خوبی درآورده است. سازمانی که ورای همهٔ کژیهایش تعدادی جوان بودند که به عشق مبارزه با آنچه که هیچ کس نمیپسندید – استعمار و استبداد – گردهم آمده بودند. جوانانی که زندگی مخفیانه و مبارزهٔ مسلحانه را بر زندگی آرام و بیدغدغه ترجیح دادند (به این دقت کنید که میانگین سن موسسین سازمان مجاهدین خلق – سعید محسن، علیاصغر بدیعزادگان، محمد حنیفنژاد، محمد نیکبین رودسری – تنها بیست و پنج سال بوده است؛ این را با بیست و پنج سالههای غرغرو و درمانده و بیتاثیر حالا مقایسه کنید). درست در زمانهای که آمار فروش فیلمفارسی به همت جوانان و خانوادههای ایرانی سیر صعوی داشت و شرکت در کنسرت فلان خواننده و بهمان شومن مُد بود، اینان و همتایانشان در دیگر گروههای مبارز چون «منصورون» و «صف» و.. متفاوت میاندیشیدند؛ چه آنها که تودهای شدند، چه آنها که در سِحر «اشرف دهقانی» و «مائو» و اردوگاه مادر شوروی بودند (گرچه در نهایت برخیشان مسافر تاریکی شدند) و چه آنها که شورمندانه و شیفتهوار به تأسی از «خمینی کبیر» کار را به آخر رساندند. سالها است بیان و ترسیم آن فضا از سینما و سیمای ما رخت بربسته است. زمانی همین سینمای ما در آثاری چون «دستنوشتهها»ی مهرزاد مینویی یا «تعقیب سایه»های علی شاهحاتمی یا «پرچمدار» شهریار بحرانی به آن فضاها میپرداخت ولی اکنون نه! دقت جلیل سامان در فضاسازی دههٔ شصت (با چشمپوشی از وجود فراوان تلفن و برخی عَلَمکهای گاز) – در شرایطی که بزرگان باتجربهٔ سینما و سیما در بازسازی آن فضا بسیار اشتباه میکنند – و یکیبدوهای تئوریک میان بشرزاد (امیر آقایی) و مجید شایستهٔ توجه و الگوگیری است. شخصیتپردازی درست از دغدغهها و انگیزههای جوانان عضو سازمانهای مسلحانه و سیاسی پیش از انقلاب و دههٔ شصت برای کاستن از آسیبهای سیاسی و اجتماعی امروزمان، امری ناگزیر مینماید. البته برای دوست داشتن «ارمغان تاریکی» دلایل دیگری هم داریم؛ جزییات دقیقی که برای باورپذیرکردن فضای اثر به دقت در کنار هم چیده شده بودند؛ جزییاتی که در آثار دیگران با بیحوصلگی فراموش شده بودند:
بازی خوب لیلا زارع که جزءجزء چهرهاش بیاندازه معمولی بود؛ به مانند اغلب دختران آن سالهای کشورمان (نه مانند حدیث فولادوند و لیلا اوتادی و نیکی کریمی و نه مانند صورتسنگیای چون هدیه تهرانی)، معمولی به مانند همهٔ زنانی که بلد هستند با چادر رو بگیرند، چادر را روی سرشان و یا با دندانشان نگاه دارند (نه مانند بقیهٔ بازیگران که چادر برایشان حکم شنل را دارد)؛ سودابه بیضایی با آن گره مقنعه و سکوتهای ممتد و منتظرش (سیمای یک زن کاملاً تشکیلاتی)؛ النگوهای پر و پیمان دستهای لیلا زارعِ نوعروس که با هر تکانی صدای جیرینگجیرینگشان میآمد؛ آرایش معمولی دههٔ شصتی سیمای ساده و معصوم لیلا زارع؛ شاگرد دستوپاچلفتی ولی سادهدل عکاسخانه؛ چهرهٔ مردانهٔ آرش مجیدی با آن اُورکت آمریکایی سبزرنگ؛ نگاههای خریدارانهٔ مادر مجید هنگام خواستگاری که سارای خارج از قاب را با بازی چشمانش ورانداز میکرد؛ رد و بدل شدن نگاههای شیطنتآمیز میان او و دختر باردارش که سلیقهٔ پسرش را تأیید میکرد؛ دیالوگهای عاشقانهٔ سارا و مجید که میشد در کنار خانواده و بدون آنکه ارجاعی جنسی داشته باشند شنیدشان، بیآنکه در بیان احساسات افراط کنند؛ موسیقی گوشنوازی که با تکنوازی بهجای پیانو یا ویولون خیلی خوب بر صحنهها نشسته بود؛ پایانبندی فیلم و اینکه خودش را به سلیقهٔ هندیپسند ایرانی سنجاق نکرد به ویژه آنجا که برخلاف انتظار بیننده عمل ترمیمی صورت سارا موفق نبود و او ماند و زشتی صورتش و چالش قهرمانان با واقعیت زندگی؛ اعتراف سارا به اینکه درخواست طلاقش تنها چشمهای از مکرهای زنانه بوده برای آزمودن دلدادگی همسرش (همان با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن) و… برای مایی که با کمتر از اینها به آثاری چون «مختارنامه» و «در چشم باد» دل بستیم، اینها سرمایهٔ کمی نیستند. آنقدر جزییات شعفبرانگیز در این اثر هست که آرزو کنیم ای کاش جلیل سامان این دههٔ طلایی و تلخ شصت را رها نکند و باز هم برای ما از آن روزها بگوید… روزهایی که فراموششان کردهایم. زمانهای که پسران پیش از پسریکردن مرد میشدند و دختران پیش از دختریکردن زن بودند و مادر؛ در حسرت یک آشپرخانه از خود، در رویای مادریکردن و همسر بودن.
۱۸ اسفند ۱۳۸۹ | ۱۹:۱۲
این نشانی وبلاگ آقای جلیل سامان است جهت بیان نقدهای دوستانی که می خواهند بی واسطه با کارگردان بحث کنند:
http://jsaman.blogfa.com/
۱۸ اسفند ۱۳۸۹ | ۲۰:۰۶
خیلی به دوستانم سخت گرفتم.. و بیشتر به خودم می دانستم بیننده همه این جزئیات را می بیند کاش بیشتر سخت گرفته بودم.. ممنونم..
۱۹ اسفند ۱۳۸۹ | ۰۰:۲۸
ولی بین فیلمهاو سریالهای این سالها این فیلم بهتر از همه فضای دهه شصت رو درآورده بود. با کمترین سوتی. بعدش هم فضای خونههای تیمی رو عالی درآرده بود، عالی.