فیروزه

 
 

اصل وحدت و معماری قدسی

۱. معماری قدسی بیش از هر چیز در وجود مسجد متجلی است که خود تجسم نظم، آرامش و هماهنگی طبیعت است. مسلمانان با نماز گزاردن در مساجد سنتی به تعبیری به آغوش طبیعت باز می‌گردند.

۲. فضا‌ها و شکل‌های شهر‌های بزرگ و کوچک سنتی به نوعی گسترش و امتداد مساجد محسوب می‌شوند. همان طور که کل شهر در تبرک ناشی از تلاوت قرآن و پخش اذان از محوطه مسجد شریک می‌شود، در خصلت تقدس‌بخش و وحدت‌آفرین آن مشارکت می‌کند و آگاهی نسبت به حقانیت خداوند یکتا و قادر مطلق را در درون مسلمانان بر‌می‌انگیزد.

۳. اما تنها فضای مسجد که اهل ایمان در آن عبادت می‌کنند حایز اهمیت نیست؛ زمینی که مومن خاضعانه سر بر خاک آن می‌نهد نیز اهمیت خاصی دارد. پیامبر اکرم همان انسان کامل، پیش از آن که بر فرش نماز گزارد، در بارگاه الهی بر عرش نماز گزارده بود و با تقدس بخشیدن به فرش به عنوان بازتابی از عرش، زمین را به جایگاه ازلی خود بازگردانید.

۴. اگر در ساخت شهر اسلامی، خانه تداوم و گسترش مسجد است، کف خانه‌های سنتی که پاک نگه داشته می‌شود، تداوم کف مسجد است که نمازگزار بر آن می‌ایستد و نماز می‌خواند. کف مسجد نیز تداوم کف خانه پیامبر اکرم(ص) است که در آن پیشانی انسان کامل بر زمین ساییده شد. این نحو تماس با زمین نشانه بازگشت انسان و طبیعت به حالت طهارت نخستین خود است.

۵. چه در مساجد کلاسیک گنبددار که گنبد نماد اصل وحدت و در سطحی پایین‌تر نماد روح است یا دیوارهای هشت وجهی که نماد نظم آسمانی است و چه در اولین مساجد که در آن تمام عناصر جهان روحانی اسلام به صورت بصری مجسم نشده و ساده است، رابطه‌ای درونی میان معماری اسلامی و جهان‌شناسی و فرشته‌شناسی به چشم می‌خورد.

۶. جنبه‌هایی از کیهان‌شناسی اسلامی در معماری اسلامی، به ویژه در معماری قدسی مسجد تجلی یافته است که سرمنشأیی به غیر از وجه باطنی دین اسلام ندارد.

۷. مسجد در نظر مسلمانان تجلی‌بخش آیات خداوند است و در عین حال تهی بودن و سادگی‌اش و فقدان هر گونه نقش یا الگو در آن، در موارد بسیاری در ذهن فرد مسلمان نشانه‌های پروردگار را باز می‌تاباند. این سادگی از نظر جایگاه هستی‌شناسانه جهان، مشابه وضعیت نیازمند و فقیر در برابر ذات خداوند غنی و بی‌نیاز است.

۸. همان طور که معماری، هنری برای نظم بخشیدن به فضا است، معماری قدسی هم به مدد فنون مختلف، هدف اصلی خود را در قرار دادن انسان در محضر پروردگار از طریق تقدس بخشیدن به فضایی که می‌سازد و به آن نظم می‌دهد، تحقق می‌بخشد.

۹. تقدس‌بخشی در معماری اسلامی قدسی بیش از هر چیز به مدد قطبی کردن فضا بر اساس قبله شکل می‌گیرد. تکرار کلمه الله بر سطح و سطوح احجام در جهان جسمانی که بناها و شهرهای اسلامی را شکل می‌دهد تعین‌بخش تقدس در معماری اسلامی است.

۱۰. دین اسلام به واسطه سرشت ازلی خود با برخی مذاهب کهن سرخ‌پوستی آمریکای شمالی، به ویژه آن دسته که ویژگی‌های نخستین خود را حفظ کرده‌اند، جنبه‌های مشترک قابل توجهی دارد. این جنبه‌ها، نه تنها تاکید بر الگوهای هندسی در هنر را در بر‌می‌گیرد بلکه شامل اهمیت متافیزیکی و کیهان‌شناختی چهار جهت اصلی فضا نیز است.

۱۱. احساس تهی بودن مسجد، حتی مساجدی که به شکل با شکوهی تزیین شده‌اند، به دو عامل مرتبط است: یکی مفهوم فقر معنوی که پیامبر در مورد آن فرمود: (الفقر فخری) و دیگری اتحاد امر نامشهود و غیرمتجلی، با معنویت در ذهن مسلمانان. به عبارتی احساس تهی بودن مسجد که از یک سو از فقر معنوی و از سوی دیگر از حس حضور (روح خدا) ناشی می‌شود، پیامد تاکید اسلام بر اصل وحدانیت پروردگار و در نتیجه سرشت غیردیداری و غیر حسی هنر قدسی اسلام است.

۱۲. خلأ و تهی بودن، گرچه به تعبیری امری عدمی و سلبی است اما با این همه، حس حضور خداوند را در دل زنده می‌کند. هنگامی کسی وارد خانه سنتی می‌شود، همین تهی بودن و سادگی فضا، توجه را به سوی پروردگاری که به چشم نمی‌آید، جلب می‌کند.

۱۳. سرشت ریاضی هنر و معماری اسلامی از تأثیرات خارجی، چه مربوط به ایران باستان یا یونان ناشی نمی‌شود بلکه برگرفته از قرآن است که ساختار ریاضی خیره‌کننده‌ای دارد و از ارتباط شگفت‌انگیز میان امور عقلی و معنوی و ریاضیات پرده برمی‌دارد. سرشت ریاضی هنر اسلامی نهفته در ساختار قرآن و سمبولیسم عددی، حروف و کلمات آن است.

۱۴. آزمایش‌های انجام شده به کمک میکروسکوپ‌های الکترونی و فنون امروزی شباهت‌های خیره‌کننده‌ای بین نقش‌های هندسی معماری اسلامی و ساختار درونی و نظم ملکولی موجودات جاندار و بی‌جان را نشان می‌دهد. این نقوش از تجزیه و تحلیل ماده به سبک امروزی ناشی نشده بلکه پیامد شهود جهان مثالی، توسط اهل بصیرت و ژرف‌اندیشانی است که به صنعت‌گران آموختند چگونه نقش‌های جهان را بر سطوح کاشی و رخام‌های گچی پیاده کنند. این نقوش نشان این است که آنچه در پایین‌ترین سطوح قرار دارد، نمادی از عالی‌ترین سطح است.

۱۵. مناره یا جایگاهی که کلام خداوند در قالب اذان به گوش مردم می‌رسد، به معنای محل صدور نور است. نوری که مسیر تاریک انسان را در این جهان روشن می‌کند. پژواک کلمه نور به فضاها و اشکال معماری اسلامی قداست می‌بخشد و حس حضور پروردگار را در انسان زنده می‌کند به گونه‌ای که به هر سو روی می‌گرداند، حضور الهی برای او محسوس است. همان طور که در قرآن آمده است: (فاینما تولوا، فثّم وجه الله)

۱۶. نور حدود فضاهای معماری اسلامی را معین می‌سازد و در عین حال، استفاده از بناهایی رنگارنگ که به تجلی حالات بهشتی در زمین می‌مانند را میسر می‌سازد. اگر رنگ سفید نماد وحدت است، رنگ‌های دیگر که از تابش نور حاصل می‌شوند، نماد تجلی وحدت در کثرت و وابستگی کثرت به وحدت هستند.

۱۷. اسلام در بطن خود به تعبیری سنتی و نه به مفهوم جدید کلمه به طور عمیق واقع‌گرا است. این جنبه اسلام در هیچ کجا بهتر از معماری مجال بروز نمی‌یابد، چون معماری همواره واقع‌گرایی خود را حفظ می‌کند و حاضر به خلق آرمانی موهوم نیست که در سرشت مواد، مصالح و فضایی که با آن سر و کار دارد وجود نداشته باشد.

۱۸. معماران مسلمان سنتی بر خلاف معماران جدید امروزی که حس آگاهی مستقیم نسبت به سرشت مصالح را از کف داده‌اند تجربه‌ای مستقیم از واقعیت مصالح مورد استفاده خویش داشتند و دارای شناخت شهودی و در عین حال تجربی نسبت به اشیا بودند.

۱۹. معماری اسلامی از نور و سایه، گرما و سرما، با دو خواص آیرودینامیک آن، آب و خاصیت خنک‌کنندگی آن، خاک و جنبه‌های عایق‌کنندگی آن و نیز ویژگی‌های محافظت‌کنندگی‌اش در مقابل سایر عناصر (آب، باد، آتش) استفاده کاملی به عمل می‌آورد. در ضمن معماری اسلامی نه تنها مخالف با طبیعت و ضرب‌آهنگ آن نیست بلکه همواره هماهنگی خود را با محیط اطراف حفظ می‌کند.

۲۰. وحدت و یکپارچگی معماری اسلامی نه فقط به وحدت عالم هستی مربوط است، بلکه با وحدت زندگی فرد و جامعه، که شریعت امکان حصول آن را فراهم می‌آورد نیز ارتباط دارد.

۲۱. مسجد در یک شهر سنتی به طور محض مرکز فعالیت‌های مذهبی نیست بلکه به شکلی سازمان‌یافته با بازار یا مرکز حیات اقتصادی کاخ یا اریکه قدرت سیاسی، مدارس یا مراکز فعالیت‌های فکری ارتباط دارد. خانه‌های شخصی نیز در کنار هم‌دیگر در مجاورت مسجد قرار دارند و از هم جدا نیستند. فضاهای معماری که به این محل‌ها اختصاص دارد نیز در یکدیگر تنیده شده‌اند.

۲۲. در شهر اسلامی سنتی، وحدت و وابستگی درونی به طور بی‌واسطه در معماری متجلی است. در مرکز شهر همواره مسجد یا بقعه‌ای است و شهر حول آن شکل می‌گیرد.

۲۳. فضای تمام شهر با حضور کلمه الله که مکرر در طول روز با سردادن ندای اذان و تلاوت قرآن کریم از مناره‌های مساجد شهر به گوش می‌رسد، پاکی و تقدس می‌یابد. به این ترتیب وحدت معماری قدسی به معماری اسلامی سنتی سرایت می‌کند. این معماری در تبلور حضور الهی که فضاهای معماری قدسی اسلام را لبریز می‌سازد و انسان را جانشین پروردگار قرار می‌دهد، مشارکت دارد.

۲۴. این‌که اصول معماری اسلامی و شیوه ارتباط آن با مذهب اسلامی در متون کهن توضیح داده نشده، نه به دلیل عدم وجود این ارتباط است بلکه نیازی به توضیح نداشته و امری بدیهی بوده است. صرفاً در عصر حاضر که سنت شفاهی فراموش شده و مسلمانان از آن غافل مانده‌اند، لازم می‌آید که سرشت معماری اسلامی را به صراحت تعریف و تشریح شود.

* خلاصه‌ای از فصل سوم کتاب هنر و معنویت اسلامی نوشته‌ی دکتر سید حسین نصر


 

محاق ماه

استاد دکتر سید جعفر شهیدی، نویسنده، پژوهشگر، استاد ادبیات فارسی و نیز محقق تاریخ اسلام و تشیع، نامی بلند در آفاق ادبیات و دین‌پژوهی است. مرگ او محاق بدری تمام در آسمان دین و دانش است. او از جمله‌ی نامورانی است که طی بیش از هفت دهه به تدریس، تعلیم و ترویج اندیشه‌های دینی و ادبی پرداخت و زندگی خویش را وقف باورهای خود کرد. شهیدی از آن دست پژوهشگران و قلم به دستانی است که مانند او کمتر یافت می‌شود. ویژگی‌های آشکارتر شخصیت علمی و دینی او را می‌توان در چند عنصر خلاصه کرد:

۱. دین‌پژوهی: سید جعفر شهیدی، نماد شاخص دین‌پژوهی سنتی اما نواندیش است. ابعاد دین‌شناسانه‌ی شخصیت او در تاریخ اسلام منحصر نمی‌شود؛ اگر چه در آن نمود و نمای بیشتر می‌یابد. شهیدی مجتهدی سخت‌کوش و دقیق است که پس از طی مراحل عالی تحصیلات حوزوی و دینی در معتبرترین حلقه‌های علم دین و نزد گران‌ارج‌ترین آموزگاران اخلاق و دیانت، به وادی ادبیات می‌رود؛ اما هرگز و به هیچ رو از دین و درد دین تهی نمی‌شود. او از داشته‌ها و یافته‌های خود بهره می‌برد و به تألیف و تحقیق کتاب‌های دینی و آیینی می‌پردازد و آن سرمایه‌ی اندوخته را باز هم به کار دین می‌زند. کتاب‌ها و مقالاتی که او درباره‌ی دین، زندگی معصومان(ع)، تاریخ اسلام و تشیع و نیز برخی عرصه‌های فقهی، اخلاقی و تفسیری نگاشته است، همواره از مراجع تحقیق محققان و محصلان دین و خوانندگان جست‌وجو‌گر بوده است. اگر کسی بخواهد یک دوره تاریخ اسلام را به زبانی روشن و بی‌پیرایه و نیز نگاهی مختصر اما دقیق بخواند، بی‌گمان نمی‌تواند کتابی بهتر و برتر از تاریخ اسلام شهیدی بیابد. در برخی از عرصه‌های ادبیات مذهبی و سیره و سنت معصومان(ع) نیز وضع همین گونه است.

۲. تاریخ‌دانی: شهیدی یکی از محققان دوره‌ی اخیر در تاریخ اسلام است که هرچه در این زمینه نگاشته، مهر قبول و رواج خورده و در نگاه نازک تیزبینان و نیز نیاز روشن علاقه‌مندان و محصلان حسن تلقی یافته است. آثار او در تاریخ اسلام، عمیق، روشن، غیر سوگیرانه، بی‌تعصب و البته سرراست و بی‌ابهام است. این آثار چنان زنده و روشن و ساده و عمیق‌اند که خواننده‌ی معمولی هرگز نمی‌تواند میزان دقت و تکاپوی علمی عظیم مؤلف را در پشت‌صحنه‌ی آن‌ها ببیند.

۳. ادبیات: سید جعفر شهیدی یکی از استادان به‌نام ادبیات کهن پارسی است. تلاش و تقلای او در عرضه‌ی لغت‌نامه‌ی دهخدا، به مثابه‌ی مفصّل‌ترین دانشنامه‌ی ادبی فارسی در دهه‌های گذشته قدرنهادنی است. از دیگر سو تصحیح و تحقیق کتب و متون ادبی و بیشتر کلاسیک در ادبیات فارسی، نمونه‌ی تلاش محققانه، ویراستاری توانمند و پژوهشگری کارآمد است. آن چه او در این زمینه به جامعه‌ی فرهنگی و ادبی ایران زمین عرضه کرده، نامیرا و برجای ماندنی است.

۴. ترجمه: شهیدی یکی از نام‌آورترین کارآزمایان عرصه‌ی ترجمه‌ی دینی است. ترجمه‌ی جاودان و درخشان او از نهج‌البلاغه، کاری کارستان و ماناست. این بخت معنوی و مینوی را او داشته است که این کتاب بزرگ توحیدی و ایمانی را به زیباترین و فخیم‌ترین و استوارترین شکل و شأن به جامه‌ی پارسی درآورد و در حقیقت به اقتدای سخن امام پرهیزکاران، آفرینشی دوباره در کار بازگردان نهج‌البلاغه کند. نام او در زمره‌ی پیشروان ترجمه‌ی دینی در ایران می‌درخشد و تلاش او کاری سترگ و بی‌مانند در این عرصه به شمار می‌آید.

۵. سلوک: شهیدی به غیر از این جنبه‌های علمی و دینی، ویژستار مهم دیگری نیز دارد. او مرد راستی و درستی و سالک سادگی و خلوص است. این اخلاق قرآنی و ایمانی در او چنان بالیده و نضج یافته که بی‌گمان او را به مقام مسلمانی محقق و پاکدل و مؤمنی دلسوز و عقل‌گرا رسانده است. دست‌یابی به این شأن رفیع کار هر بی دست و پایی نیست. در اندیشه‌ی او روشنی، نقد منطق‌گرا و اعتقاد بدون جانب‌داری و یک‌سو‌نگری، مهم‌ترین عناصر به شمار می‌آیند. مردی که به حقایق ایمانی و معنوی، بدون خون‌آشامی تعصب و سخت‌گیری کوردلی، اعتقاد می‌ورزد و همه‌ی زندگی خود را در سلوک پارسایانه و سیر مؤمنانه می‌گذراند. این عمر دراز اما پربار که هدیه‌ی خداوندی است، در راه اعتلای شأن توحید به سر می‌شود. چنین است که شهیدی با این نشانه‌ها و نمودها نامی همواره ماندگار در سپهر علمی و دینی ایران زمین خواهد بود.


 

اخلاق و زیبایی‌شناسی

«از آن‌جا که شاعر سرگشته در عالم تقلید، بی‌دلیل مجذوب جزء خرد ناپذیر روح می‌شود، ما نیز این حق را به خویش می‌دهیم تا دنباله‌روی او باشیم و وی را به مثابه‌ی یک مدل نقاشی بدانیم و همان را روی کاغذ بیاوریم. هنر تقلیدی چیزی فرودست‌تر از واقعیت می‌آفریند و به واقع کشش آن به سمت فرو دست روح آدمی است نه بالا دست؛ در نهایت باید بدانیم آن را با اظهاراتی خوشایند تمجید نکنیم چرا که نویسنده با پر و بال دادن این عنصر از روح به تخریب جزء خرد گرای روح می‌پردازد. درست مثل این‌که بدها را به قدرت بنشانی و مملکت را به آن‌ها بسپاری و خوبان را نابود کنی. لذا شاعر تقلیدگرا با لحنی دل‌چسب اما نارسا، عنصری بی‌معنا علم می‌کند که قادر نیست حتی برتر را از کم‌تر تمیز دهد و چیزی را گاهی این و گاهی آن قلمداد می‌کند.»

افلاطون

«رمان را جزئی مفید و مؤثر از تخیل اخلاق‌گرا می‌دانم؛ شکلی از ادبیات که اغلب دشواری و پیچیدگی و جذابیت زندگی در اجتماع را برای ما می‌شکافد و به به‌ترین نحو، تناقض و گونه‌گونی انسانی ما را پرورش می‌دهد.»

لیونل تریلینگ

«چیزی با عنوان کتاب اخلاقی یا غیر اخلاقی نداریم. کتاب‌ها یا خوب نوشته می‌شوند یا بد فقط همین!»

اُسکار وایلد

برای آن دسته از پژوهشگرانی که به مطالعه‌ی هم‌زمان زیبایی‌شناسی و اخلاق علاقه‌مندند، جدیداً «نوئل

کارول» مقاله‌ای در باب «هنر و نقد اخلاقی» در نشریه «علم اخلاق» به چاپ رسانده است. در حقیقت این تألیفات را می‌توان جبرانی برای جای خالی این دسته آثار برشمرد. همان‌طور که نوئل کارول هم در آغاز مقاله‌اش اشاره می‌کند، شاید انبوه آثار منتشر شده «نقد اضافی هنر» به فقدان شگفت‌آور آثار فلاسفه «انگلیسی – آمریکایی» در این حوزه خاتمه دهد.

در قرن بیستم «پرش از هنرمند» هم به خاطر مرکزیت یافتن ارتباط میان «اخلاق و زیباشناسی» در منظر افلاطون تا فلاسفه قرن ۱۸، و هم به خاطر تعالیم فلسفی خارج از حوزه دانشگاهی انگلیسی – آمریکایی، افزایش بسزایی یافته است.

از آن‌جا که در ده پانزده سال اخیر، این اثر بوده که بیش‌ترین تحول و شکوفایی را دربرداشته است، و نیز به خاطر هدایت مقاله به این سمت، بحث را به تجدید دو حوزه مهم در نظرگاه تحلیلی فلاسفه انگلیسی – آمریکایی اختصاص می‌دهم، یعنی:

۱- تحقیقاتی که با تحقق «نقش هنر و زیبایی شناسی» در توسعه «ادراک و پنداشت اخلاقی» همراه است.
۲- ارتباط میان ارزش‌های اخلاقی و زیبایی‌شناسی

سهم گسترده‌ای از آثار زیبایی‌شناسی اخیر بر ارتباط میان هنر و اخلاق تأکید داشته است. ارتباطی که سال‌ها مهم انگاشته شده اما همان‌طور که ذکر شد، در به‌ترین سال‌های فلسفی دو قرن اخیر نادیده گرفته شده است.

این مسامحه ناشی از تلاش‌های متعصبانه در تعریف و دفاع ارزش ذاتی هنر است، که هر ردپایی از ابزار انگاری را انکار می‌کند و ارزش واقعی هنر را در تأثیرات اخلاقی و آموزشی آن می‌داند. اما آن‌چنان‌که منتقدان اخیر نیز بر این نظریه تأکید می‌کنند، زیبایی‌شناسی حاصل (که هدف آن نجات هنر از یک مشت موعظه و درس اخلاق بوده) اغلب، خود شکلی از فرمالیسم تعصب‌آمیز تحویل داده است.

آن دسته از کسانی که در حوزه زیبایی‌شناسی معاصر فعالیت می‌کنند، تلاش‌شان برای ترسیم ارتباط میان «هنر و اخلاق» در مسیری بوده که از ضعف‌های هر دو مکتب «زیبایی‌شناسی و ابزار گرایی» اجتناب کند. در این تلاش به نوعی زیبایی‌شناسی با اخلاق هم‌راستا شده است. در همین اواخر نیز گرایش غالب در میان فلاسفه آمریکایی و بریتانیایی «علم اخلاق» مربوط به گرایش‌های «کانتی» بوده است.

جدال در این زمینه وقتی پایان گرفت که «علم اخلاق» در حوزه واژگانی بایاشناسیک یا نتیجه‌باور تعریف شد و به گونه‌ای مرتب گشت که «توافق» در این زمینه به رعایت اصول منصفانه در مصلحت‌های شخصی هر دو طرف بینجامد و «عدم توافق» هم در پیرامون ساختار نیات و تعهدات و ارتباط اخلاقی نسبت به نتایج اعمال شخصی، تعریف شود.

جدیداً گرایش به سمتی بوده که به اصطلاح «اخلاق نیکو» یا «فضیلت اخلاقی» خوانده می‌شود. در سنت اخلاق نیکو بیشتر به توسعه دراز مدت مؤلفه‌های چون «شخصیت»، «عواطف» و «اخلاق» متمرکز بوده تا گرایش به سمت یک سری اصول کلی.

اختلاف نظر در این حوزه گاه به خاطر اصطلاح «اخلاق متعدانه» در برابر اصطلاح «اخلاق شخصیتی» است.

خوش‌بختانه این مسئله در تلاش‌های اخیر زیبایی‌شناسی با هم جفت و جور شده است. وقتی یک مؤلفه از «علم اخلاق» ارسطویی با هنر آمیخته می‌شود، می‌توان ادعا کرد وسیله‌ای برای تخیل ادراک، احساس و دریافت فراهم شده است.

«پیتر لامارک» با اشاره به مدرسه «علم اخلاق» این خصوصیت را این گونه تعریف می‌کند: وظیفه اصلی علم اخلاق ساخت و پرداخت یک مشت اصول کلی نیست، بلکه تأکید بر فردیت موقعیت‌های اخلاقی و رسیدن به این عقیده است که اختلاف‌های اخلاقی در تفاوت بین عقاید نیست بلکه در چگونگی نگریستن به دنیا و مافیهاست.

با تشابهات کم و بیش یکسان می‌توان به ادبیات اشاره کرد، مثلاً میان «کنشگر اخلاقی قصه» و «خواننده اثر».

در این مثال کنشگر اخلاقی و مخاطب هر دو در معرض رویایی با موقعیت‌های پیچیده اخلاقی هستند. هر دو چشم‌اندازی خیالی از موقعیت‌های ایجاد شده می‌سازند که انتخاب و تصمیم‌گیری آن‌ها منجر به یک واکنش مناسب یا قضاوت اخلاقی می‌شود.

در سوی دیگر نیز با این تصمیم‌گیری، یک درون‌بینی اخلاقی یا به اصطلاح «شیوه دید» در ذهن مخاطب ایجاد می‌شود. پس اثر ادبی نه با بیان و تدوین یک مشت اصول اخلاق‌گرا، بلکه با ارائه چشم‌انداز و نگره‌ی جدید نسبت به جهان، به خواننده‌ی خود چیزی می‌آموزد.

فهرست فلاسفه معاصر که به ارتباط نزدیک میان «زیبایی شناسی و دریافت اخلاقی» تأکید کرده‌اند، بلند بالاست. می‌توان از میان آن‌ها به «واین بوس»، «نوئل کارول»، «گریگوری کوری»، «ریچارد الدریج»، «آیریس مورداک» «مارتانوز بام» «فرانک پالمر»، «جان پاسمور»، و هیلاری پوتنام و سوزان فجین، اشاره کرد.

اکثر این مؤلفان در مباحث خود بر «هنر روایی»یعنی قالب‌های شعر، داستان، تئاتر و سینما تأکید دارند و نقش عامه «دانش گزاره‌ای» را در برابر «ارتباط اخلاق‌گرا در هنر» رد کرده‌اند.

همه آن‌ها اظهار کرده‌اند که هنر بیش‌تر از آن‌که «حرف بزند»، «نشان» می‌دهد یا دو صد گفته چون نیم‌کردار نیست!

کسانی چون مورداک، نوزبام، پالمر و پاسمور بر اهمیت احساس و ادراک در ارزیابی اخلاقی شخصیت و موقعیت، تأکید کرده‌اند.

افرادی چون کارول، مک کورمیک و پونتام هم معتقد به ایجاد اعتدال در مفاهیم اخلاقی هستند و افرادی چون بوث، کوری، فجین و لامارک هم معتقدند باید تخیل را به گونه‌ای تربیت کرد که به سمت قضاوت‌های اخلاق‌گرایانه سوق بیابد.

هر کدام از این ادعاها، برای یافتن شیوه‌هایی است که ارزیابی اثر هنری را با ادراک و قضاوت اخلاقی همراه کند و به این نکته نیز تأکید می‌نماید که آن‌چه چنین هنری را از لحاظ اخلاقی ارزشمند می‌سازد، بسته به ارزیابی زیبایی‌شناسانه اثر نیز هست.

در حالی‌که بسیاری از آثار پیشین بیشتر به تعهدات اخلاقی آثار هنری تأکید داشتند، آثار جدید نیز بر خطرات بالقوه حاصل از تخیلات هنری به خصوص هنر روایی، تأکید دارند به خصوص آثاری که تصورات اخلاقی مخاطب را تخریب و تهدید می‌کند.

البته با توجه به برخی فضیلت‌های آثار هنری و نیز با وجود سانسور و آموزه‌های هنری کمتر شاهد وجه مخرب و ویرانگر آثار هنری بر اخلاق مخاطب بوده‌ایم.

لذا در تحقیقات اخیر علاوه بر توجه به حسن‌ها و نقطه‌قوت‌های اثر به خطرهای احتمالی و بالقوه آن هم دقت و توجه شده است. و من امیدوارم این حساسیت بیشتر هم شود.

تلاش‌هایی که در خلق آثار اخیر به وقوع پیوسته نشان‌دهنده‌ی ارتباط نزدیک میان تخیل هنری و درک اخلاقی از آن اثر است. حتی عامل مهم بحث و تحقیق در این آثار بیش‌تر به خاطر ارتباط میان «زیبایی شناسی و ارزش اخلاقی» یا به بیان دیگر ارتباط میان «زیبایی‌شناسی و قضاوت اخلاقی» است.

مبحث بعدی بازگشایی این نکته است که این دو عامل یعنی «زیبایی‌شناسی و اخلاق» به هم وابسته و لازم و ملزوم هم هستند یا از یکدیگر مستقل‌اند؟

برای مثال به اثر «ژولیت» نوشته مارکی دو ساد توجه کنید. «ساد» در اثر خود بر این ایده که «شکنجه جنسی» عملی اروتیک و سرگرم کننده است، صحه گذاشته.

در این مثال درک موفق روایت [بنا به این دیدگاه که ما چیزهایی را می‌بینیم که نویسنده به ما نشان می‌دهد] به سمتی است که در عقیده و ادراک ما انحراف ایجاد می‌کند البته با این پیش فرض که ما قبلاً اعتقاد داشته‌ایم «شکنجه جنسی» اروتیک و سرگرم کننده نیست یا دست کم نباید عملی سرگرم‌کننده باشد. و از نظر اخلاقی کسی حق ندارد به خاطر ارضای سادیستی شخصی خود، این عمل را انجام دهد. لذا از آن‌جا که «ژولیت» در مخاطب واکنشی غیر اخلاقی پدید می‌آورد، پس از لحاظ اخلاقی شکست‌خورده تلقی می‌گردد.

سوالی که در این‌جا مطرح می‌شود این است که اگر «ژولیت» از لحاظ اخلاقی شکست‌خورده [چون چشم‌اندازی ناقص و واکنشی نامناسب از لحاظ اخلاقی در مخاطب ایجاد می‌کند] در شیوه روایی خود دچار ضعف بوده، به این معناست که اثر از نظر زیبایی‌شناسی نیز دچار شکست شده است؟

پاسخ به این سوال بسیار مشکل است. چون از یک طرف به نظر می‌رسد وقتی اثری در ایجاد واکنش مناسب با مشکل مواجه می‌شود پس از لحاظ زیبایی‌شناسی نیز دچار ضعف است و از طرف دیگر ممکن است این واکنش در راستای محتوایی اثر باشد.

اما داستان‌های هیجانی و ترسناک که نمی‌ترسانند، کمدی‌هایی که نمی‌خندانند و تراژدی‌هایی که تراژیک نیستند، در راستای محتوای درونی اثر شکست خورده‌اند که این خود یک شکست زیبایی‌شناسانه است.

وقتی «ژولیت» به خاطر اهداف موضوعی و محتوایی شکست می‌خورد از لحاظ زیبایی‌شناسی دچار نقصان شده و توضیح این شکست هم منتج به نقص اخلاقی اثر است.

پس با توجیهی یکسان، اثر هم از لحاظ زیبایی‌شناسی، هم اخلاقی دچار شکست شده است.

با این وجود از سویی دیگر، یک داستان هیجانی که در ایجاد ترس و هیجان شکست می‌خورد از لحاظ زیبایی‌شناسیک دچار نقصان شده است. واضح است که دلیل آن به خاطر موفق نبودن در ایجاد حس هیجان است. شاید عدم موفقیت اثر به خاطر عدم هماهنگی اجزاء اثر، یا ضعف دیالوگ و برخی نقایص اخلاقی باشد مثلاً:

احتمالاً قهرمان داستان آنقدر نفرت‌انگیز از آب در آمده که در مخاطب حس هم‌ذات‌پنداری ایجاد نمی‌کند و علاقه‌ای برای اتمام خط سیر داستانی نیست.

پس در تمام موارد با یک ضعف زیبایی‌شناسی مواجه هستیم: ناهماهنگی/ ضعف دیالوگ/ نقص اخلاقی.

دو قضاوتی که ممکن است کسی از «ارزش‌های اخلاقی» و «زیبایی‌شناسی» در نظر بگیرد، این است که این دو ارزش یا نقش هم‌پوشانی دارند یا مطلقاً از هم جدا و مستقل‌اند. البته در میان آثار مکتوب اخیر، به آثار هنری و ارزش‌های آن چند بعدی نگریسته‌اند که این نگاه نه‌تنها، «زیبایی‌شناسی و ارزش اخلاقی» بلکه ارزش‌های تاریخی، سیاسی، اجتماعی، مردم‌شناسی و … را نیز دربرمی‌گرد.

به نظر من (عقیده‌ای که دیگران هم بیان کرده‌اند اما همیشه در ادبیات ظاهر نشده است) باید از چارچوب‌های ارزشی که آثار هنری را می‌سازند، با نام «ارزش هنری» یاد کنیم. هنرمندان بیش‌تر از آن‌که به بیان ارزش‌های زیبایی‌شناسی در آثار خود بپردازند، در هنگام خلق اثر خود گویی منتقد یا فیلسوف هنری‌اند.

ارزش‌های اخلاقی در اثر، ارزش‌های هنری‌اند؛ خواه ارزش زیبایی‌شناسی داشته باشند یا نداشته باشند.

یک اثر هنری که از لحاظ زیبایی‌شناسی «عالی»، از لحاظ تاریخی «قابل توجه» و از لحاظ اخلاقی «عمیق و ژرف» است، نسبت به اثری که هیچ کدام از این ویژگی‌ها یا تنها یکی از آن‌ها را داراست، از ارزش بیشتری برخوردار است.

در توضیح این مسئله که چرا قضاوت یک اثر هنری اغلب با کلی بحث و مجادله همراه است، باید گفت؛ اگر کسی به جزئیات انتقادها یا تمجیدها دقت کند متوجه می‌شود یک طرف مشاجره سعی دارد با مجیز اثر را گفتن، طرف‌دار جلب کند و دیگری با انتقاد می‌خواهد با یک سری مسائل بی‌اهمیت، اثر خود را بی‌اعتبار کند.

اما همان‌طور که سابقاً نیز گفته شد باید بر ویژگی‌های تاریخی و اخلاقی اثر متمرکز شد و فقط بر جزئیات زیبایی‌شناسی که مختص یک ژانر است، تکیه نکرد.

در پایان باید خاطر نشان ساخت علاوه بر موضوعات مورد بحث در بالا، آثار دیگری هم اخیراً به چاپ رسیده که به ارتباط حسی آثار هنری (از جمله حس اخلاقی) و تخیل (که سهم بسیاری بر درک ما از ارتباط اخلاقی هنر و سایر مباحث دارد) شکل گرفته است.

و این البته تنها شروع ماجراست و جای امیدواری است که در آتیه‌ای نزدیک و روشن، نه‌تنها در هنر به فصل مشترک اخلاق و زیبایی‌شناسی برسیم، بلکه در چنین مقاله‌ای نیز به آن بپردازیم.

منبع: از مجموعه مقالات منتشر شده در سایت انجمن زیبایی‌شناسی آن‌لاین آمریکا و نشریه زیبایی‌شناسی و نقد هنر.


 

دشواری‌های تعریف

در میان گفتارهای فراوانی که راجع به امر زیبا منتشر شده، بدون شک روایت ایرانی از اندیشه‌های فلاسفه زیبایی‌شناسی غرب از نوع کلاسیک، برای مخاطبان این بخش از فلسفه جالب خواهد بود؛ به ویژه هنگامی که راوی آن بابک احمدی باشد. ناقدی که در کنار سایر عناوینی که با خود به همراه دارد، همچون استاد دانشگاه، محقق، فیلسوف، نویسنده و…، می‌توان او را یک منتقد دانشگاهی تمام عیار به حساب آورد که بارزترین وجه تشابه حرفه‌اش به فیلسوف شهیر قرن هجدهم آلمان، امانوئل کانت می‌ماند.

امر زیبا یکی از مشغله‌های فکری سال‌های پایانی عمر این فیلسوف آلمانی بوده است. پرسش نویسنده در باب تعریف زیبایی، وی را به نگارش سومین نقدش ترغیب کرد. سنجش نیروی داوری از اساسی‌ترین و مهم‌ترین کتاب‌هایی است که راجع به زیبایی‌شناسی نوشته شده است.

نویسنده در درس چهارم کتاب «حقیقت و زیبایی»، به دشواری‌های تعریف زیبایی پرداخته و در گفتاری با عنوان «زیبایی و والایی در سومین سنجش کانت»، این دشواری را با محوریت نقد سوم کانت و با تقابل دو مفهوم زیبایی و والایی به منصه ظهور رسانده است.

نویسنده ابتدا به تفاوت واژه زیبایی‌شناسی (استتیک aesthetics) در نقد اول و نقد سوم کانت اشاره می‌کند و این نکته را یاد‌آور می‌شود که واژه استتیک به معنای شناسایی زیبایی، در سومین نقد کانت (۱۷۹۰) به چشم می‌خورد. او با طرح این بحث لفظی، سخن مشهور کنفسیوس، حکیم باستانی را در اذهان هوشیار زنده می‌کند که هر ظلمی در جهان، از ظلم به واژه‌ها آغاز شده است.

این دقت و باریک‌بینی در استفاده از واژگان، ما را ترغیب می‌کند که عنوان این نوشتار را برگرفته از سخن هابرمارس درباره نقد‌های سه‌گانه کانت بدانیم که موضوع نقد اول را دانش، موضوع نقد دوم را کنش یا نیکی و موضوع نقد سوم را زیبایی و والایی می‌داند.

نگارنده از بخش‌های مختلف کتاب «سنجش نیروی داوری» گزارش می‌دهد. وی با تأکید بر تعریف کانت از زیبایی، یادآور این مسأله است که این تعریف در زیبایی‌شناسی مدرن به همان میزان دارای ارزش است که فرمول مشهوری که نسبت میان انرژی را با سرعت و جرم بیان کرده، در فیزیک معاصر با ارزش است، و زیبایی را این گونه تعریف می‌کند: «زیبا آن است که لذتی بیافریند رها از بهره و سود؛ بی‌مفهوم و همگانی که چون غایتی بی‌هدف باشد».

دکتر بابک احمدی، داوری درباره ابژه، را زمانی زیبایی‌شناسانه می‌داند که به خود ابژه باز گردد. هنگامی می‌گوییم «این گل به نظر من زیباست» حکمی ذوقی داده‌ایم؛ اما وقتی می‌گوییم «این گل زیباست» این داوری، هم ذوقی است هم زیبایی‌شناسانه. در صورتی که به کیفیتی مفهومی در مورد ابژه اشاره کنیم داوری زیبایی‌شناسانه ارائه نکرده‌ایم.

به عنوان نمونه، وقتی می‌گوییم «این گل زرد است»، داوری مفهومی شناختی و منطقی ارائه کرده‌ایم. نویسنده با بیان این نمونه‌ها و تفکیک دقیق آن‌ها، به این نکته اساسی در تعریف لذت زیبایی‌شناسانه می‌رسد که لذت زیبایی‌شناسانه به خود ابژه جدا از دلالت‌هایش بازمی‌گردد. در واقع، ایده اصلی در هنر بی‌معناست؛ چرا که ایده‌های زیبا از نظر کانت، خارج از بحث زیبایی‌شناسی هستند.

نگارنده با تبیین تفاوت زیبایی و هنر، یاد‌آور می‌گردد که به نظر کانت، زیبایی هم طبیعی و هم انسانی است؛ اما هنر، پدیده‌ای سراسر انسانی است. در ادامه مقاله، نویسنده کوشیده است به تحلیل امر زیبا از منظر کانت بپردازد و بر همین اساس، داوری ذوقی را از زوایای چهار‌گانه منطق ارسطویی – یعنی کیفیت، کمیت، نسبت و جهت – مورد مداقه قرار می‌دهد.

نخستین اشاره به تفاوتی است که کانت میان سه امر مطبوع ،زیبا و خیر قایل می‌شود. نویسنده با نثری دانشگاهی و زبانی روشن، تفاوت این سه امر را به خوبی بیان کرده و نتیجه می‌گیرد که امر زیبا خاص انسان است؛ چرا که سر‌چشمه آن حس است.

بنا‌براین داوری ذوقی از نظر کیفیت و جدا از غرض، به لحاظ کمیت همگانی، از حیث نسبت بدون غایت و از نظر جهت، مستقل از مفاهیم است. پس از توضیح گام‌های چهار‌گانه کانت در بررسی داوری ذوقی، دکتر بابک احمدی از نگاه ویژه کانت به لذت زیبایی‌شناسانه و نقدهای او به زیبایی‌شناسی کلاسیک، می‌گوید: «کانت دیدگاه حس‌گرایی مطلق هیوم و هاچنسون را برنتافته و هنر را گونه‌ای شناخت مبهم از واقعیت نمی‌داند.»

نگارنده در ادامه مقاله، تفاوت «زیبایی آزاد» و «داوری قیاسی» را با دو نمونه ساده یادآور می‌شود. بیان این حکم که «شعر ویرژیل زیباست»، نوعی داوری آزاد است؛ اما این حکم که «این شعر ویرژیل زیباترین شعر اوست» یک داوری قیاسی است.

مهم‌ترین بخش این گفتار، نقدهایی است که نویسنده تحت عنوان «دشواری به قطعه ۴۸ کتاب سنجش داوری» مطرح می‌کند و آن تناقض میان اصل کانتی، رهایی زیبایی از مفهوم‌سازی است یا وابسته دانستن زیبایی هنری به بیانگری، که از نظر کانت در این قطعه، نقطه تمایز زیبایی هنری از زیبایی طبیعی است.

پایان‌بخش مقاله، دشواری دیگری در آرای کانت است که نگارنده سعی در تبیین آن دارد و آن تمایز امر زیبا و امر والا است. نویسنده با بیان این نکته که والایی خود به دو نوع «والایی ریاضی» و «والایی پویا» قابل تقسیم است، به چگونگی ارتباط والایی با اخلاق می‌پردازد و این مسأله را از سوی کانت خاطرنشان می‌کند که مردم چیز‌های زیبا را با صفاتی وصف می‌کنند که در گوهر خود، اخلاقی هستند. پس از ذکر این موضوع، نویسنده به کج‌فهمی‌هایی که شوپنهاور و به ویژه شاگردش نیچه از تعاریف کانت درباره زیبایی داشته‌اند، اشاره می‌کند.

نیچه در تبار‌شناسی اخلاق به مفهوم «زیبایی همچون موجد لذتی رها از منفعت» نقد کرد. نیچه دل‌آزرده از تسلیم شوپنهاور، به وجود گریز‌ناپذیر منفعت و مفهوم در هنر اشاره می‌کند. او در برابر هنر رها از بهره کانتی، از نویسنده‌ای نقل می‌آورد، که به حق استاد مسلم روان‌شناسی دانسته می‌شود.

در هر صورت، گفتار «زیبایی و والایی در سومین سنجش کانت» گامی مهم برای این فیلسوف آلمانی درباره شناخت هر زیبا است که مطالعه چندین و چند باره آن برای علاقمندان و مخاطبان توصیه و پیشنهاد می‌شود.

* «زیبایی و والایی در سومین سنجش کانت» از کتاب «حقیقت و زیبایی» نوشته‌ی بابک احمدی – نشر مرکز


 

رمانتیسیسم

اصول و مبانی رمانتیسیسم
قرن هفدهم در اروپا هم‌زمان بود با رواج اندیشه‌هایی که تأثیر بسزایی در پیشرفت آن داشت. در طبیعت در این دوره، همانن کتابی بود که به زبان ریاضی نوشته شده بود. متفکران این دوره اعتقاد داشتند که جهان با قوانین عمومی اداره می‌شود و این قوانین، ثابت و هماهنگ با عقل انسان هستند که تجربه حسی انسان آن‌ها را تأیید می‌کند. همچنین در قرن هفدهم، این عقیده رایج بود که عقل ودیعه الهی است که به شکل فطری به انسان بخشیده شده است. قرن هجدهم به عصر روشنگری معروف است که بر پایه این دستاوردهای فکری بنا نهاده شد؛ با این تفاوت که در این عصر دیگر خرد، فطری و از جانب خداوند به شمار نمی‌آمد، بلکه امری اکتسابی بود و انسان را در شناخت حقایق و معنا بخشیدن به زندگی یاری می‌رساند. در عصر روشنگری، تفکر انتقادی رواج یافت و روحیه علمی این دوران همراه با نقادی، شک، ناباوری و چالشی با همه حقایق بود. این زمان در اروپا، دوره بیداری خرد و تنویر افکار است و به زعم ولتر متفکر فرانسوی، روشن‌شده‌ترین قرن تاریخ است.

اگر در قرن هفدهم انسان سعادت خود را حیات جاودانه می‌دانست، انسان عصر روشنگری، سعادت را در زمین و در سایه عقل می‌جست. توجه به خرد در این عصر به رواج بیش از حد فلسفه و علوم انجامید و ادبیات و هنر به یاری علم می‌کوشید ضوابط آشکار و قاطع اندیشه علمی را مبنای کار خود قرار دهد، به همین جهت، هنر نیز به شدت صریح، منضبط، تابع قوانین هندسی و ریاضی (تقارن، رعایت اصول مناظر و مرایا، محاسبات نور و سایه و توجه علمی به آناتومی بدن انسان و…) بود. در این دوره در هنر و ادبیات، توجه فراوانی به اصول هنری یونان و روم باستان صورت گرفت؛ زیرا چنین می‌پنداشتند که از نظر خرد و اندیشه، علمی‌ترین و کامل‌ترین هنر است.

در پایان قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم که عرصه کامل جولان اندیشه و خرد علمی بود و هنرمندان خود متفکر و دانشمندانی شده بودند که تنها به تجربیات و عوالم حسی می‌اندیشیدند، عرصه بر خیال و هیجان و احساسات درونی بشر به شدت تنگ شد و این امر، سرآغاز جریان هنری جدیدی شد که به شدت با وضع موجود زمانه خود، سر ستیز داشت. رمانتیسیسم، سبکی بود که در اواخر قرن هجدهم و اوایل قرن نوزدهم در عرصه‌های مختلف فرهنگ و هنر بروز کرد.

رمانتیسیسم در اصل، جنبشی هنری بود که در اواخر قرن هجدهم در ادبیات و سپس هنر‌های زیبا، نخست در انگلستان و پس از آن در آلمان، فرانسه و سراسر اروپا رواج یافت. در عرصه موسیقی و ادبیات، آلمان نقش مهمی در این زمینه ایفا کرد. رمانتیسیسم تا حدودی بر ضد جامعه اشرافی و عصر روشنگری (به طور بهتر عقلانی) بود. قدرت گرفتن قشر بورژوا (‌قشر متوسط جامعه‌)، از دست رفتن اعتبار طبقه اشراف و گسترش فساد در بین این طبقه و از طرفی، رشد فکری و اجتماعی مردم باعث شد که مکتب رمانتیسیسم ظهور کند.

رمانتیسیسم واکنشی بود بر ضد وضعیت موجود و تقابل با اصول خشک و موازین منضبط موجود در آن دوره؛ پایه و اساس این مکتب نیز، آزادی تخیل، فردیت، شالوده شکنی و بال و پر دادن به رؤیا و هیجانات فردی بود. سال ۱۹۸۰سال انقلاب ادبی فرانسه است و ویگتور هوگو، رمانتیسیسم را به عنوان یک مکتب ادبی در فرانسه پایه‌گذاری کرد. او با اثر مهمش، «بینوایان‌» به نمایش تقابل میان عقل خشک و انضباط اجتماعی و احساس و عواطف انسانی پرداخت و در این رمان معروف و قابل تأمل نشان داد که انسان زمانی که به یک جنبه وجودی خویش (‌عقل و حسابگری‌) بپردازد و از وجه درونی و احساسی و انسانی خویش غافل شود، چقدر فاجعه به بار می‌آورد. قهرمان این رمان، الیور توییست، کودکی است که به نقد جامعه عاری از احساس و عاطفه می‌پردازد و خود که نماد و نشانه عاطفه انسانی است، سرانجام به پیروزی می‌رسد. رمانتیسیسم، تمایلی به نمایان ساختن خویشتن انسانی، گرایش به سوی خیال و رؤیا، به سوی گذشتهٔ تاریخی و نیز سرزمین‌های نا‌شناخته است. از دید انسان رمانتیک، جهان به دو دسته عقلانی و احساسی و یا به عبارت بهتر والاترین‌ها و زیبایی‌ها تقسیم می‌شود.

اما واژه رمانتیسیسم به چه معنا است؟
صفت رمانتیک ابتدا در معناهای خیالی، افسانه‌ای، شاعرانه و قهرمان‌وار به کار می‌رفت، ولی در قرن نوزدهم برای توصیف مناظر زیبا و دلربای طبیعت استفاده می‌شد که تأمل و تخیل بیننده را بر می‌انگیخت.

رمانتیسیسم ادبی
رمانتیک‌ها در ادبیات بیشتر به رؤیاها و احساساتی می‌پرداختند که بسیار مرموز و ناشناخته بود و هرگز به نمایش اندیشه‌ها و احساساتی با انگیزش‌های طبیعی علاقه نداشتند. برخی از آنان به اجتماع تمایل نشان نمی‌دادند و از مردم گریزان بودند و بیشتر به دوران کودکی و سرزمین‌های ناکجاآباد خیالی و آرزوها و تنهایی‌های خویش می‌پرداختند.

از سوی دیگر، جنبش رمانتیسیسم را باید فریاد خشم و اعتراض بر ضد بندگی انسان، سرمایه‌‌داری، تبدیل شدن شهر‌ها به اردوگاه‌های کارگری دانست. هنرمند رمانتیک، زندگی و اجتماع را زاییده اندیشه می‌داند و به تقدیر، هیچ اعتقادی ندارد. در این سبک، زشتی‌ها و زیبایی‌ها بدون در نظر گرفتن نتیجه اخلاقی آموزنده اعمال می‌شد و از آثار مسیحی قرون وسطایی، الهام فراوانی گرفته شد. این سبک طبقه متوسط تعلق داشت بود و بهترین قالب ادبی آن، «رمان» بود.

عواملی که برای یک ادیب رمانتیک اهمیت دارد، عبارت است از‌:

۱. شخصیت قهرمان؛ ۲. هیجانات و احساسات؛ ۳. گریز و سیاحت؛ ۴. آزادی و ۵. کشف و شهود به کمک تخیل.

این مکتب در دهه سوم قرن نوزدهم در فرانسه به اوج خود رسید.

رمانتیسیسم در آلمان
در میان هنرمندانی که در اواخر قرن هجدهم به مخالفت با اصول کلاسیک برخاستند، دو چهره ماندگار به چشم می‌خورد؛ یعنی «گوته» و «شیلر».

گوته: وی شاعر، درام نویس، ادیب و متفکر آلمانی بود. او مدتی استاد دانشگاه بود و سپس نماینده مجلس شد. گوته در سال ۱۷۹۱ به سرپرستی «تئاتر وایمار» برگزیده شد. همکاری او با شیلر سبب بسط و گسترش تئاتر گردید. مهم‌ترین اثر ادبی او «رنج‌های ولتر» و مهم‌ترین نمایشنامه‌اش «فاوست» است.

شیلر‌: متولد ۱۷۵۹‌، ادیب و نمایشنامه نویس آلمانی است. برخی از آثار او عبارت است از:

دون کارلوس، ماری استوارت، دوشیزه اورلئان (‌نمایشنامه‌ای رمانتیک درمورد ژاندارک و محاکمه او)، راهزنان، خدعه عشق، ویلهلم تل.

رمانتیسیسم در فرانسه
با سقوط ناپلئون، رمانتیسیسم در فرانسه شکوفا شد. بزرگ‌ترین و مشهورترین رمان نویس رمانتیک فرانسوی بدون شک «ویکتور هوگو» است. دیباچه هوگو بر نمایشنامه «کرمول»، خود در حقیقت مرام‌نامه جنبش رمانتیسیسم گردید و نیز وی با ارائه شاهکار جاودانه خود با نام «بینوایان»، رهبری این مکتب را از آن خویش ساخت. اثر دیگر او «کارگران دریا» که در مقدمه آن بر اصول مکتب کلاسیک به شدت می‌تازد.

رمانتیسیسم در انگلیس

مشهورترین نویسنده این سبک، شاعر معروف انگلیسی «لرد بایرون» است که منظومه مشهور «محبوس شیلان» را سرود.

رمانتیسیسم در هنر
هنر تا پیش از قرن هجدهم در خدمت اشراف و حاکمان بوده و هنرمندان، خدمتگزار اشراف بودند. موسیقی هم به طور عمده در خدمت اشراف بود. البته موسیقی‌دانی به نام هندل کنسرت‌هایی می‌گذاشت که مردم عامی می‌توانستند در آن شرکت کنند، ولی مردم هنوز با این هنر آشنایی نداشتند. اولین کسی که در قرن نوزدهم توانست موسیقی را به میان مردم آورد، بتهون بود و بعد از او آهنگساز دیگری به نام شوبرت با ساختن ترانه، گامی بزرگ در ایجاد شرایط فهم عمومی برای موسیقی برداشت، و شوبرت از نخستین کسانی بود که موسیقی را در اختیار عموم مردم گذاشت.

در زمینهٔ هنرهای زیبا، رومانتیسیسم با جدایی از کلاسیسیسم خشک و کنار نهادن مضمون‌های باستانی، حرکتی نو در طرح و رنگ به وجود آورد. بر خلاف مضامین کلاسیک که موضوعات رسمی بود و در آن رویدادهای سیاسی یا اجتماعی خاص مطرح بود، در رمانتیسیسم هر موضوعی می‌توانست موضوع کار قرار گیرد (مثل موضوعات روزمره). نقاشان این مکتب به میان طبیعت آمدند و باور داشتند که هنرمند باید از کنج کارگاه‌ها بیرون آید و به میان زندگی و اجتماع برود.

در هنر نقاشی، رمانتیک‌گراها به تفسیر از واقعیت در اثر هنری خویش دست می‌زدند و موضوع را آن طور که می‌خواستند ترسیم می‌کردند نه آن گونه که باید باشد (‌کلاسیک‌گرایان) و یا هست (‌رئالیست‌گرایان).

رمانتیک‌گرایی در عرصه نقاشی را با عبارت برتری، احساس بر عقل توصیف کرده‌اند. در این زمینه، هنرمندان مهمی نیز در عرصه نقاشی ظهور کردند که تأثیر بسزایی در پیش بردن محتوا و اندیشه حاکم بر نقاشی داشتند؛ هنرمندانی مانند دلاکروا‌، میله‌، فریدریش، فرانسیسکو گویا و … در همه آثار این هنرمندان یک وجه کاملا مشترک دیده می‌شود و آن، جوشش و تراوش احساس و عواطف هنرمند در درون اثر هنری‌اش است. این هنرمندان به مؤلفه‌هایی روی آوردند که تا پیش از این دوران در نقاشی و هنر به چشم نمی‌خورد. آنان به نمایش خیال‌انگیز و اسرار‌آمیز فضاها و حالات غیر عادی، آشفتگی روحی و جنون انسان‌ها می‌پرداختند. به راستی چگونه انسان منزه و منطقی و منضبط قرن هجدهم که همه چیز را تعریف شده و مشخص و بدون ابهام می‌پسندید و انسان عاقل و عدالت‌جو را نمایش می‌داد، به چنین فضایی دست یازید‌؟

اگر دو مکتب رمانتیک و کلاسیک در عرصه ادبیات و هنر را مقایسه کنیم، به چند نکته دست می‌یابیم:

۱. کلاسیک‌ها ایده‌آلیست هستند و خوبی و زیبایی را به نمایش می‌گذارند؛ ولی رمانتیک‌ها علاوه بر زیبایی، زشتی، بدی و غم را نیز نمایش می‌دهند.

۲. عقل، اساس ادبیات و هنر کلاسیک است؛ حال آن که در رمانتیک، احساس و خیال‌پردازی بیشتر مدنظر است.

۳. کلاسیک‌ها از اشعار و اساطیر روم و یونان باستان الهام می‌گیرند؛ اما رمانتیک‌ها از ادبیات مسیحی و افسانه‌های ملی و به ویژه افسانه‌های شرقی الهام می‌پذیرند.

۴. کلاسیک‌ها طرفدار وضوح و قاطعیت هستند، در حالی که رمانتیک‌ها طرفدار ظاهر، نور و رنگ می‌باشند.

از نقاشان این دوران، ویلیام ترنر (۲) است که به خاطر نوآوری‌هایش از نقاشان دوره رمانتیک شمرده می‌شود و از مهم‌ترین منظره سازهای اروپا است. او احساسات خود را با ضربه قلم‌های خشن و ضخیم بیان می‌کرد و روز به روز به پیوند فشرده میان نور و رنگ پی برد.


کشتی جنگی اثر ویلیام ترنر

از منظره‌های مشهور ویلیام ترنر از دریا که در آن، التهاب و هیجان طوفان به شکل اغراق آمیزی ترسیم شده است؛ باید گفت که استفاده از رنگ‌های قرمز و نارنجی بر شدت این هیجان افزوده است.

هنرمند دیگر، تیودور ژریکو است که اغلب تک‌چهره‌های از بیماران روانی و یا بازنمایی موضوعات تلخ اجتماعی را به تصویر می‌کشید و خود‌ش نیز فرد افسرده و نا‌آرامی بوده است. از مهم‌ترین کارهای او تک‌چهره زن دیوانه می‌باشد. از دیگر آثار او کلک بازماندگان کشتی مدوسا و افسر سوار گارد امپراتوری است.


زن دیوانه‌، تئودور ژریکو

افسر سوار گارد امپراتوری اثر ژریکو

نقاش رمانتیک دیگر، «اوژن دلاکروا» (۳) است. اوژن دلاکروا نقاش، طراح و چاپگر فرانسوی، مشهورترین نماینده نقاش رمانتیک و یکی از رهبران پیشگام رمانتیک در اروپا است. پاگانینی، یکی از آثار مهم او به شمار می‌رود.


Eugène Delacroix – Portrait of Paganini

دلاکروا در تابلوی پاگانینی که تصویر یک موسیقی‌دان و نوازنده معروف آن زمان است، کوشیده تا جوهر درونی موضوع را به نمایش گذارد. او به جای تصویر کردن شخص پاگانینی، تلاش کرده تا تصویرِ موسیقی او و به عبارت بهتر،«حقیقت ذهنی وی» را ارائه نماید.

کشتی بادبانی دانته اثر دلاکروا که فضای نقاشی به شدت اسطوره‌ای و مرموز می‌باشد. البته معلوم نیست که لباس‌های قهرمانان، متعلق به کجا و چه دوره ای است. این اثر به شدت خیالی است.


مهاجر بر فراز دریای ابرها، کاسپار دیوید فریدریش

سیسلی از نقاشان منظره‌گرای رمانتیک بوده که تنها به نمایش ذهنی خود از طبیعت می‌پرداخت. در این‌جا این برداشت عجیب و کاملاً آزاد و مرموز به نظر می‌رسد.


سوم ماه مه (The Third of May)

«فرانسیسکو گویا» نقاش بزرگ اسپانیایی با تابلوی معروفش» سوم ماه مه» (The Third of May)، نمونه‌ای از اغراق‌های احساسی را در تابلو به نمایش می‌گذارد. در این تابلو، گویا برای نمایش عناد، نفرت و وحشت، حالت‌ها و حرکت‌های پیکرها را به نحو شگفت‌آوری اغراق‌آمیز کرده است.

رمانتیسیسم در سینما و عکاسی
این سبک در سینما و عکاسی با تمام ویژگی‌های ذکر شده در ادبیات و نقاشی نمود پیدا کرد؛ البته هرگز مانند ادبیات یا موسیقی به صورت سبک جداگانه‌ای تجلی نیافت؛ زیرا جنبه‌های احساسی در داخل فیلمنامه‌های رمانتیک از ادبیات وام گرفت و فیلم‌هایی که بر اساس رمان‌های ادبی این سبک ساخته شده‌اند، به طور کلی در دسته رمانتیک در سینما جای می‌گیرند. فیلم‌هایی با مضمون «عشق و احساس و تخیلات احساسی»، همه در دسته رمانتیک‌ها قرار می‌گیرند.

همچنین، نمود این سبک در عکاسی که به تمام ویژگی‌های سبک رمانتیک وفادار مانده، ثبت لحظات عاشقانه، احساسی و لطافت گرایی با نورپردازی‌های طبیعی و ملایم، به طوری که القای حس درونی و عاشقانه برای مخاطب باشد، در فریم‌های عکاسان رمانتیک تجلی یافت. حتی ثبت لحظات عاطفی برگرفته از طبیعت (عکس‌هایی از غروب خورشید و ماه‌، امواج دریا و…) جزء عکس‌های رمانتیک طبقه‌بندی می‌شوند.

منابع:
کتاب‌ها:
پاکباز، رویین، دایرهٔ‌المعارف هنر‌.

مقاله‌ها‌:
فخری، لیدا، نگاهی به فلسفه روشنگری در عصر خرد، روزنامه ایران، ش ۲۳۳۵‌، سال هشتم.

سایت‌ها:
maryamderakhshandegi.blogfa.com
Wikipedia.org
Akkasse.com


 

زیبایی و هنر

بسم الله الرحمن الرحیم

تفاوت زیبایی و هنر
جمال که همان زیبایی است با هنر یک فرق اساسی دارد. جمال چیزی است که با دستگاه ادراکی ملائمت داشته باشد، و هنر، خلاقیت این دستگاه است. یعنی اگر موجودی زیبا بود الزاماً هنرمند نیست. موجودی هنرمند است که بتواند زیبایی بیافریند و آن‌چه هنرمند بیافریند جمال و زیبایی است. پس زیبایی عبارت است از شیء محسوس یا نامحسوس که با دستگاه ادراکی ما هماهنگ باشد، یعنی قوای ادراکی از آن لذت ببرد. جمال یک پدیده ملموس، مثل پرنیان و حریر، در نرمی آن است که لامسه از آن لذت می‌برد؛ جمال یک آهنگ در خوش‌نوایی است که سامعه از آن لذت می‌برد؛ جمال شیئی که به بویایی می‌آید در تلائم آن با حس بویایی است که شامه از آن لذت می‌برد و جمال یک مأکول و مشروب در گوارایی آن است که ذائقه از آن لذت می‌برد. پس جمال هر شیء نسبت به قوه‌ی ادراکی ماست. اما هنر، خلق یک شیء جمیل است. نقاش ماهر، هنرمندی است که صورت زیبا ترسیم کند تا باصره لذت ببرد، خواننده یا نوازنده هنرمند وقتی در کارش موفق است که نیاز سامعه را ت-أمین کند و سامعه از شنیدن آن آهنگ لذت ببرد. همان طور که یک بافنده ماهر می‌تواند نیاز لامسه را تأمین کند و یک آشپز ماهر می‌تواند نیاز ذائقه را تأمین کند، کسی هم که بتواند عطر تولید کند شامه را ارضاء کرده است. بنابراین، مطلب اول حاکی از تفاوت جوهری است که بین جمال و هنر وجود دارد، (چه حق و چه باطل) اما این‌ها هیچ کدام هنوز در محور دین جای نگرفته‌اند و هر دو زیر مجموعه کمال هستند.

تشریح کمال جمال و جلال
کمال گاهی به صورت جمال و گاهی به صورت خلق جمال ظهور می‌کند. پس جلال، صبغه دیگری از کمال مطلق است. کمال گاهی در کارهای مثبت ظهور می‌کند که نام آن جمال است و گاهی در کارهای منفی ظهور می‌کند که نام آن جلال است. آن‌جا که جای قهر است جلال ظهور دارد و جلال، کمال است. آن‌جا که جای مهر است، مهر جمال است و جمال، کمال است. در سابق می‌گفتند کمال یک جراح در جلال و جمال او جلوه می‌کند. جراح هم رگ‌زن و هم مرهم‌نه است. به تعبیر مصلح الدین، جایی که رگ می‌زند یا عضوی را قطع می‌کند، جلال او جلوه دارد و آن‌جا که مرهم می‌گذارد و مداوا می‌کند جمال او جلوه‌گر می‌شود. گاه ذات اقدس الاه با چهره‌ی قهر ظهور می‌کند که این جلال اوست، و گاه با چهره مهر ظهور می‌کند که این جمال اوست. جلال و جمال هر دو ذیل کمال مطلق الهی هستند.

تفاوت هنر و زیبایی از منظر دین و جامعه انسانی کنونی
دیگر این‌که اگر بخواهیم مسأله هنر و جمال و کمال را در مدار دین ارزیابی کنیم این کار فرهنگ خاص خود را می-طلبد؛ اگر بخواهیم در سطح جوامع انسانی و در سطح بین المللی آن را بررسی کنیم این کار فرهنگ مخصوص خود را دارد.

آن‌چه در سطح بین الملل مطرح است این است که انسان را در مدار و محور و اصل این جهان قرار می‌دهند. و آن‌چه نیاز دستگاه ادراکی او را تأمین کند جمال و آفرینش و هنر می‌دانند.

نتیجه هنر مطرح در سطح بین الملل
چون دستگاه ادراکی انسان‌ها در اثر عادات و آداب و رسوم و سنن در اقلیم‌ها و فرهنگ‌های مختلف گوناگون است، لذا جمال هم در نظر آن‌ها متفاوت است. به همین دلیل هنر و جمال بین المللی نخواهیم داشت. زیرا هر کس درک خاص خود را از هنر و جمال دارد. و اگر درک خود را محور و مدار قرار بدهیم باز هم در ارزیابی جمال و هنر به یک معنای مشترک نمی‌رسیم. اگر همین معنا را بخواهیم در موجودات دیگر ارزیابی کنیم هر موجودی برابر با مدار ادراکی خود فتوا می‌دهد و زیبایی را در همان می‌داند. هزارپا زیبایی را برای خود به همان حد تلقی می‌کند که طاووس زیبایی را برای خود. طاووس لذتی که از خود می‌برد معادل لذتی است که هزارپا از خود می‌برد. قمری و قناری از صوت و آهنگ خودشان همان لذتی را می‌برند که زاغ یا حمار از صوت خود. هر موجودی دستگاه ادراکی خاص خود را دارد. بنابراین نمی‌توان گفت که معیار، صدای عندلیب است یا هزار دستان یا حمار. لذا از آن‌جا که هر موجودی دستگاه ادراکی خاص خود را دارد از هرچه مطابق با دستگاه ادراکی‌اش باشد، لذت می‌برد. انسان از بوی نافه آهو لذت می‌برد و برخی حیوانات از زباله‌ها، مثل سوسک و مانند آن. این حیوانات طوری در زباله‌ها غلط می‌غلتند و از آن لذت می‌برند که یک انسان خردمند از نافه و مشک آهوی ختن بهره می‌برد. پس اگر بخواهیم سلیقه‌های اشخاص را ارزیابی کنیم هر شخصی سلیقه خاص خود را دارد؛ به این معنی که از رنگ و لباس و فرش و نقش خاصی لذت می‌برد. مردم اقلیم‌های گوناگون نیز همین طور هستند. در حیوانات هم همین‌طور است.

با این مقدمه ظاهراً مفهومی جامع برای هنر و جمال و هنرمند خواهیم داشت. چیزی که ملائم با دستگاه ادراکی ادراک کننده باشد در نظر او زیباست، و کسی که چنین شیء هماهنگی را بیافریند هنرمند تلقی می‌شود. این مفهوم جامع معیار و الگوی مشخصی نخواهد داشت، چون یک مفهوم ذهنی و نظری محض است که در انسان‌ها و حیوانات و در مردم اقلیم‌های گوناگون متفاوت است اما چون دین داعیه جهان‌شمولی دارد و همه انسان‌ها را به یک حق و حقیقت دعوت می‌کند و همه انسان‌ها را ۱- از یک اصل می‌داند ۲- مبداء همه را یکی، ۳- منتهای همه را یکی، ۴- مسیر همه را یکی، ۵- و گوهر ذات همه را یکی می‌داند، پس معلوم می‌شود که اول باید آن شیء واحدی را که ۱- آغازش یکی، ۲- انجامش یکی، ۳- مسیرش یکی، ۴- گوهرش یکی است ارزیابی کنیم. و تنها بعد از ارزیابی این عناصر محوری چهارگانه است که مشخص می‌شود جمال این گوهر واحد چیست. تا روشن بشود که آفرینش چنین جمالی هنر است و هنرمند کسی است که بتواند چنین جمالی را که ملائم با این گوهر واحد است بیافریند.

بحثی پیرامون انسان
انسان، که در این‌جا طلیعه بحث هنر دینی و هنر در فضای دینی است، از نظر قرآن کریم یک تنی دارد که به طبیعت وابسته است و یک روحی دارد که به فراطبیعت وابسته است. در قرآن کریم، ذات اقدس اله می‌فرماید: «انی خالق بشرا من طین فاذا سویته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین» یعنی بشر یک طبیعتی دارد که به گل وابسته است و یک فطرتی دارد که به فراطبیعت وابسته است. چون طبیعت متغیر و متلون و گوناگون است، جهت مشترکی برای جنبه طبیعی انسان‌ها نمی‌شود فرض کرد و هرکسی در هر اقلیمی به سر ببرد خلق و خوی و آداب و سنن او که بخشی به بدن و طبیعت او برمی‌گردد رها و آزاد و مجاز است. هر غذایی که بخورد، هر وقت که بخوابد هر زمانی که استراحت کند و هر وقت که کار بکند مانعی ندارد. اما درباره جنبه فراطبیعی انسان است که خداوند می‌فرماید: «فاذا سوّیته و نفخت فیه من روحی فقعوا له ساجدین» فرشتگان در پیشگاه آن جنبه فراطبیعی که همان روح الهی است کرنش و سجود دارند، و این روح، مشترک میان همه ابناء بشر است. به همین دلیل، نه غربی است، نه شرقی، نه شمالی، نه جنوبی، نه استوایی، نه قطبی، نه سردسیری و نه گرمسیری. لذا فصول گوناگون، هواهای مختلف، زمین‌های گوناگون و زمان‌های متنوع در او اثر نمی‌کند، نظیر مسائل ریاضی. شما مسائل ریاضی را وقتی می‌خواهید ارزیابی کنید، جدول ضرب را حل می‌کنید، جبر و مقابله را حل می‌کنید، دیگر نمی‌گوئید که این فکر غربی است یا شرقی، شمالی است یا جنوبی، چون این فراطبیعی است و بخش حکمت و کلام که مافوق ریاضی است آن هم یقیناً فراطبیعی است. بنابراین روح مجرد موجودی است فراطبیعی و چنین روح مجردی لوح نانوشته نیست، اگرچه علوم حصولی حوزوی و دانشگاهی در چهره این لوح فطرت نوشته نشده است،یعنی مثلاً فقه و اصول و طب و هندسه هیچ کدام در این لوح نوشته نشده است. اما معرفت خدا، معرفت مبداء، معرفت معاد، معرفت وحی و نبوت و خطوط کلی عبادات و اخلاق و حقوق به عنوان تقوا در او ترسیم شده است. ذات اقدس اله این دو بیان را در سوره مبارکه نحل و سوره شمس تشریح کرده است. در سوره نحل می‌فرماید انسان یک لوح نانوشته دارد، هرکس که به دنیا می‌آید چیزی از علوم نمی‌داند «والله اخرجکم من بطون امهاتکم لاتعلمون شیئاً» و برای اینکه عالم بشود، خواه حوزوی و خواه دانشگاهی، مجاری ادراکی را به او عطا کرد و لذا می‌فرماید: «وجعل لکم السمع و الابصار و الافئدهٔ لعلکم تشکرون»

این‌ها علومی است که مهمان فطرت است، اما علومی هم وجود دارد که میزبان و صاحب خانه است. و آن علوم الهی است که از آن‌ها به عنوان خداشناسی، معادشناسی، وحی و نبوت شناسی در سوره شمس یاد شده است: «و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» انسان با روح الهام یافته به بدن متعلق شده است، این چنین نیست که یک لوح نانوشته باشد. این چهره او به فجور و تقوا ملهم است، که خداوند در سوره مبارکه روم درباره آن می‌فرماید: «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها لا تبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم» این دو پیام دارد: یکی این‌که لوح جان آدمی گرچه از نظر علوم حوزوی و دانشگاهی نظیر کشاورزی، دامداری، مهندسی، پزشکی و مانند آن نانوشته است، ولی این لوح از در آشنایی به فجور و تقوا و از در آشنایی به مبدأ و معاد جهان و وحی و نبوت یک لوح نوشته است. و این لوح نوشته چون به قلم قدرت حق نوشته شده است، هیچ کس توان تغییر آن را ندارد. همگان با این لوح مکتوب به دنیا می‌آیند (لاتبدیل لخلق الله). از این مسائل سه مطلب به دست می‌آید. یکی در سوره نحل است که می‌فرماید انسان از علوم بیرونی که علوم مهمان است بی‌خبر است و باید آن‌ها را خود فرا بگیرد، نظیر پزشکی، دامداری، مهندسی و سایر علوم. مطلب دیگر این است که بر لوح وجود او یک سلسله علوم هم به صورت میزبان و صاحب خانه نوشته شده است (که صاحب‌دل در حقیقت همان علوم‌اند) و آن علوم، همان معارف الهی و خطوط کلی خداشناسی و تقوا و پرهیز از فجور است. مطلب سوم این است که نه آن نانوشتن استثنا است و نه این نوشته شدن. همگان این را دارند (لاتبدیل لخلق الله) هیچ کسی مهندی و طبیب به دنیا نمی‌آید و هیچ کسی هم غافل و جاهل نسبت به آن علوم فطری به دنیا نمی‌آید. پس ما یک سلسله دانش‌های میزبان داریم و یک سلسله دانش‌های مهمان. اولاً باید تلاش کنیم که این علوم مهمان ما صاحب خانه را بیرون نکند؛ ثانیاً با او هماهنگ و همدل باشد؛ ثالثاً او را شکوفا کند و این علوم میزبان و مهمان‌دار هم باید مواظب باشد که جای برای او تنگ نشود، هم مهمان‌ها را بپذیرد و هم با آن‌ها درگیر نشود و آن‌ها را راهنمایی کند که این‌ها در جای خود بیارامند. این هم یک وسیله است.

(خوب از این‌جا کم کم شروع بخش هنر است. ذات اقدس اله کمال را مشخص کرد. اکنون مشخص شد که حقیقت انسان یگ گوهر اصیل و مشترک است و با او می‌شود به زبان بین المللی سخن گفت. زبان مشترک بین المللی نه فارسی است، نه تازی، نه رومی است و نه ترکی، چون این زبان‌ها اقلیمی است. زبان فطرت زبان بین المللی است زبان بین المللی کاملاً یک‌سان است، هماهنگ است، چون از دل برمی‌خیزد نه از گل) ذات اقدس اله هم جمال را مشخص کرد، هم هنر را. خداوند می‌فرماید آن‌چه را اشخاص و انسان‌ها و حیوان‌ها ملائم با دستگاه ادراکی خودشان می‌دانند معیاری ندارد، زیرا این‌ها به تن برمی‌گردد. به همان دلیل که یک عندلیب از صوت خود لذت می‌برد، به همان دلیل حمار هم از صوت خود لذت می‌برد، زاغ هم از صوت خود لذت می‌برد. زاغ اگر قارقار می‌کند یا عندلیب ای حبیب، هر دو نواخوان کوی حق هستند (به تعبیر استاد الهی قمشه‌ای) خوب زاغ هم دارد ثناگویی حق می‌کند و عندلیل هم همین‌طور. پس این مسئله را باید کلاً از بحث‌های علمی خارج کرد و قهراً سینما و امثال آن زبان مشترکی پیدا نمی‌کنند، برای این‌که هر کسی یا هر گروهی آداب و صور و نقوش خاص خود را می‌پذیرد و این‌ها صبغه علمی هم ندارند. اما آن‌چه دین می‌تواند ارائه بکند و بین المللی هم می‌تواند باشد آن است که فطرت‌پذیر و دل‌پسند باشد. برای روشن شدن مسأله، اصل جمال و هنر را قرآن کریم تبیین می‌کند. قرآن آن‌چه را که نحوه هستی است و به وجود و هستی برمی‌گردد – نه به اعتبار و قرار داد – آن را کمال می‌داند. و آن‌چه که از همین سنخ و صبغه است و در کمال او سهم مؤثری دارد او را جمال می‌داند – جمال وجودی. و اگر کسی بتواند چنین کمال و جمالی را ارائه کند او را هنرمند می‌داند و چنین کاری را هنر می‌شمارد. پس آن‌چه به متن هستی برمی‌گردد می‌شود کمال و جمال و زیبایی. و ارائه دادن آن زیبایی می‌شود هنر و هنرمند کسی است که بتواند جمال وجودی را ارائه کند، نه جمال قراردادی را بعضی از امور است که جمال هست اما جمال قوه حسی است، مثلاً قوه باصره لذت می‌برد ولی عاقله می‌رنجد. در اسلام آمده است که «ایّاکم بخضراء دمن» پیغمبر اسلام (ص) به جوانان عزب فرمود که در عین حال که ازدواج و نکاح سنت من است، ولی از آن گل‌های زیبایی که از مزبله می‌روید پرهیز کنید. عرض کردند خضراء دمن چیست؟ فرمود آن دختران زیبا که در خانواده‌های غیر اصیل رشد می‌کنند، این‌ها گل‌های زیبایی هستند که از مزبله روئیده‌اند و زیرشان متعفن است. این جمال باصره هست، ولی جمال عاقله نیست. عاقله را می‌رنجاند. پس چیزی که به کمال هستی برمی‌گردد می‌شود جمال حقیقی. و ذات اقدس اله، همان طور که در دعای سحر و سایر ادعیه آمده است، جمال محض است و جمیل محض است «اللهم انی اسئلک من جمالک باجمله و کل جمالک جمیل. اللهم انی اسئلک بجمالک کله» جمال ذات اقدس اله، هستی محض است و هستی جمیل است. هستی محض، جمیل محض است. هرجا جمال هست به هستی برمی‌گردد. هرجا نقص هست به عدم برمی‌گردد. این‌که ما می‌گوییم فلان تابلو زیبا نیست، یعنی باصره از دیدن آن می‌رنجد. رنجش، یعنی آن لذت را از دست می‌دهد. این از دست دادن لذت رنج است. یا شامه متأثر می‌شود و رنج می‌برد. پس هرچه به اصل هستی برمی‌گردد می‌شود کمال وجودی و جمال وجودی. و ذات اقدس اله که هست محض است، جمال محض و جمیل صرف است. و خداوند ما را در بهترین ماه‌ها و در بهترین فرصت‌های ماه مبارک رمضان یعنی سحر به جمال خوانی خود دعوت کرده است. این دستوری است که به ما داده است. بعد وقتی نظام کیهانی را تدوین و تشریح می‌کند می‌بینیم که نظام، نظام زیبایی است. در قرآن آمده است: «الله خالق کل شیء» یعنی هرچه مصداق شیء است مخلوق خداوند است و چیزی نیست که در عالم شیء به او اطلاق بشود و آفریده خداوند نباشد. در آیه دیگری می‌فرماید: «الذی احسن کل شیء خلقه»، یعنی هرچه آفرید زیبا آفرید؛ همه چیز حسن و زیبا است و نقصی در او نیست، چون زیبایی هر موجودی به آن است که دستگاه و سازمان درونی او با هدفمندی او هماهنگ باشد، یعنی راهی که در پیش دارد، هدفی که پیشاپیش اوست و دستگاه داخلی او با هم هماهنگ باشند، به طوری که بتواند با پیمودن این راه به آن هدف برسد. چیزی که هدف دارد، ولی راه ندارد زیبا نیست. چیزی که هم راه دارد هم هدف ولی ابزار ندارد که بتواند آن راه را طی کند تا به هدف برسد زیبا نیست. این‌که خداوند فرمود همه چیز را زیبا آفرید و از این زیباتر ممکن نیست، سرش آن است. پس در یک آیه فرمود: «الله خالق کل شیء» و در آیه دیگر فرمود: « الذی احسن کل شیء خلقه» هرچه آفرید، زیبا آفرید ولی در بین همه مخلوقات انسان را با زیبایی ویژه‌ای تشریح کرد و فرمود «فتبارک الله احسن الخالقین» یا درباره انسان فرمود: «خلق الانسان فی احسن التقویم» درباره آفرینش انسان در سوره مبارکه مؤمن می‌فرماید: «فتبارک الله احسن الخالقین» این زیبایی و جمال به روح او برمی‌گردد. برای این‌که در آفرینش انسان در سوره مبارکه مؤمنون می‌فرماید: «انسان نطفه بود» خوب، خیلی از حیوانات نطفه بودند علقه شدند، مضقه شدند، جنین شدند، استخوان شدند، استخوان‌بندی شدند، و بر استخوان‌ها گوشت روئیده شد. خوب، همه این‌ها در حیوانات دیگر هم هست. بعد از این‌که فرمود: «… فکسونا العظام لحماً» نفرمود: «فتبارک الله احسن الخالقین» بلکه، بعد از این‌که فرمود: «ثم انشأناه خلقاً آخر» آن‌گاه فرمود: «فتبارک الله احسن الخالقین» پس معلوم می‌شود که احسن الخالقین بودن خداوند به آفرینش احسن المخلوقین است. احسن المخلوقین بودن انسان هم به داشتن روح برتر است، وگرنه جنبه بدنی او در حیوانات دیگر هم هست. لذا خیلی از بیماری‌ها مشترک است بین انسان و دام و نیز خیلی از درمان‌ها مشترک است بین انسان و دام. اما آن بیماری یا سلامتی که مربوط به روح انسان است، مخصوص به خود انسان است. این‌که خداوند فرمود انسان را در احسن التقویم قرار دادیم با توجه به این‌که بهترین نمونه‌ها بلال حبشی است معلوم می‌شود آن احسن التقویم بودن به چهره و لب، دهن و دندان و چشم و ابرو نیست. برای این‌که حضرت بلال حبشی را احسن التقویم می‌داند. پس خداوند اولاً کار خود را جمال محض معرفی کرده است به جمیل صرف؛ ثانیاً کل نظام آفرینش را صنع خود می‌داند؛ و ثالثاً این صنع خود را زیبا معرفی می‌کند. ما آن‌گاه می‌فهمیم که زیبایی یعنی چه؟ یعنی آن‌چه به کمال وجودی برمی‌گردد، وجود حقیقی می‌شود جمال. و اگر کسی بتواند چنین کمالی را بیافریند می‌شود هنرمند و کار او را می‌گویند هنر.

در تعریفی که قرآن از زیبایی کرده است، بهره از لذت‌های ماوراء طبیعی را بالاتر از لذت‌های طبیعی شمرده است؛ مثلاً درباره رنگ‌ها هنگامی که درباره گاو بنی اسرائیل سخن می‌گوید می‌فرماید: «صفراء فاقع لون‌ها تسر الناظرین» این‌که نگاه کننده‌ها را مسرور می‌کند معلوم می‌شود که بعضی از رنگ‌ها وجود دارد که بیننده‌ها را مسرور می‌کند. و این هم اختصاصی به باصره ندارد؛ خوب این تمثیل است نه تعیین. بعضی از چیز‌ها شامه را محظوظ می‌کند و بعضی لامسه را و الی آخر.

یا در اوایل سوره مبارکه نحل وقتی که منافع اقتصادی و غیر اقتصادی دامداری را گوشزد کرد، هنر و جمال را تشریح می‌کند و می‌فرماید: «و لکم فیها جمال حین تریحون و حین تسرحون» وقتی که بامداد این گوسفندها را به چرا می‌فرستید و بره‌ها از مادرها جدا می‌شود برای شما یک زیبایی است و عصرها که از چرا برمی‌گردند و بع بع کنان می‌آیند آن هم یک زیبایی است «و لکم فیها جمال حین تریحون و حین تسرحون» خوب این را برای شیلاتی‌های کنار دریا به صورت دیگر ذکر می‌کند، برای باغبان‌های باغدار به سبک دیگری است. این به عنوان نمونه است که قرآن این گونه جمال‌ها را تشویق کرده است. این‌ها را حفظ کرده است، اما همه را به عنوان برکات الهی تأمین می‌کند. آن‌گاه هنری می‌تواند دینی باشد که بین طبیعت و فطرت هماهنگی برقرار کند، یعنی طبیعت را به سمت فطرت ببرد، یعنی بدن را تابع روح کند، روح را امام بدن کند، بدن را مأموم روح کند، نه بالعکس که روح و فطرت را مأموم کند و تن را امام کند، که او بشود فرمان‌روا و روح بشود فرمان‌بردار. در یکی از بیانات نورانی امیرالمومنین (ع) آمده است که «کم من عقل اسیر تحت هوی امیر» چه بسا عقلی که تحت هوس به اسارت رفته است، یعنی ر‌هاورد‌های علمی را باید در اختیار تن و لذت‌های طبیعی قرار بدهد؛ همان لذتی که حیوانات هم دارند. کدام لذت است که از نظر تن انسان دارد و حیوان ندارد؟ اما لذت‌هایی که مربوط به کمال وجودی است (که از این‌جا در حقیقت هنر دینی شروع می‌شود) آن است که اولاً آن‌چه که ملائم با فطرت است جمال فطری است. ثانیاً کاری که فطرت‌پذیر باشد و خلاقیتی که فطرت‌پذیر باشد، هنر دینی است. و کسی که چنین خلاقیتی را داشته باشد هنرمند دینی است. این گاهی در ادبیات ظهور می‌کند؛ گاهی در نقاشی و گاهی در خطاطی و مانند آن؛ گاهی در نحوه نشستن و گاهی در نحوه حرف زدن ظهور می‌کند. مثلاً عباس (ع) عموی پیامبر (ص) از او بزرگ‌تر بود. کسی سؤال کرد که شما بزرگ‌ترید یا پیغمبر «انت اکبرٌ ام رسول الله (ص)؟» فرمود: «هو اکبر و انا اَسَن» یعنی او بزرگ‌تر است ولی سن من بیش‌تر است. این ادب در گفتن است که معنویت را حفظ می‌کند. این‌که او فرمود «هو اکبر و انا اَسَن» یک هنر ادبی است. از این نمونه‌ها فراوان است. از کسی سوال کردند مسواک جمعش چیست؟ گفت: «ضد محاسنک»، چون «مسواک» جمعش «مساویک» است، معنای دیگر مساویک این است که سیئات و سوء‌های تو (اگر کافش کاف خطاب باشد) اگر این شخص می‌گفت جمع مسواک مساویک است یعنی سیئات تو. چون مهم آن معنا است، لذا گفت «ضد محاسنک» یعنی محاسن و زیبایی‌های تو اصل است و آن مساویک ضد این محاسن است. این یک نحوه حرف زدن است که هنر ادبی است. قرآن که عصاره نظام تکوین است سراسر هنر است، یعنی اگر شما بخواهید نظام هستی را به صورت کتاب دربیاورید می‌شود قرآن؛ قرآن را اگر بخواهید به صورت تابلو ترسیم کنید می‌شود نظام آفرینش. قرآن نظام آفرینش را از سماوات و ارض، از دریا و اهل دریا، از صحرا و اهل صحرا از بهشت و اهل بهشت، از دوزخ و اهل دوزخ و از فرشتگان و کار‌های آن‌ها طوری تنظیم کرد که شده قرآن. و این را با زیباترین وجه بیان کرد؛ هم آن پرده نشینان غیب را هنرمندانه در کرسی شهادت نشاند (آن معارف غیبی را) و هم با الفاظ فصیحانه و بلیغانه سخن گفت، که کسی توان آوردن مثل آن را ندارد. هم در انتقال معنا از غیب به شهادت هنرمندانه ارائه کرد (هنر اعجازی) و هم در این‌که آن معانی را به صورت و در قالب الفاظ در بیاورد هنرمندانه ارائه کرد، که شده معجزه. بنابراین خود نحوه ارائه کردن قرآن شده اعجاز. بنابراین هنر دینی عبارت از این است که ما اولاً حقیقت انسان را بشناسیم؛ ثانیاً کمال او را ارزیابی کنیم؛ و ثالثاً کمال او را ملائم با فطرت او بیافرینیم. این می‌شود هنر دینی. گاهی قرآن کریم نمونه‌هایی به ما ارائه می‌کند که دال بر همین است، مثلاً می‌گوید اذان مستحب است، ولی شایسته است که مؤذن صَیِّت باشد، یعنی خوش صدا باشد. و در انتخاب امام جماعت، اگر در یک مسجدی چند نفر بتوانند امامت جماعت را برعهده بگیرند، آن که اعلم است، افقه است، اقرأ است، مقدم است؛ اما اگر دو نفر در علم و فقاهت و قرائت و سیادت و امثال ذلک همتای هم بودند فرمود: «اصبحُ وجهاً» یعنی آن که زیباتر است امام جماعت بشود، که مردم با یک چهره زیبایی آشنا باشند. پس اگر اذان مسجد است، اذان خوب؛ و اگر امام جماعت مسجد است، خوش چهره. این نشان می‌دهد که دین می‌کوشد که خوش چهره را به محراب ببرد نه به جایی دیگر. این هنر را در خدمت دین قرار دادن است. کسی که در محراب می‌گوید: «اللهم انا اسئلک من جمالک باجمله»، قهراً جمال معنوی خواهد داشت. و ما تلاش‌مان در هنرها باید این باشد که اولاً وقتی با زبان فطرت که بین المللی است سخن می‌گوییم آن معارف دین را از پرده بیرون بیاوریم و ترسیم بکنیم؛ یعنی معقول را محسوس بکنیم، نه متخیل را محسوس بکنیم. معقول و دلپذیر را محسوس بکنیم، نه موهوم را دلپذیر بکنیم. مثلاً همین جریان یوسف صدیق (س)، این قصه است و قرآن طوری این قصه را هنرمندانه ارائه کرده است که جز درس عفاف چیزی از آن برنمی‌آید. قرآن داستان زیبایی را طوری ترسیم می‌کند که نتیجه آن عفاف است. این می‌شود هنر دینی. این، معقول را محسوس کردن است، نه متخیل را محسوس کردن، نه موهوم را محسوس کردن. ممکن است هنرمندی تا سقف خیال و وهم پرواز بکند آن‌گاه هنرش دیگر دینی نخواهد بود، چون وقتی چیزی عقل‌پذیر نبود دین‌پذیر هم نیست. آن‌چه از منابع قوی و غنی دین به شما می‌رود عقل است نه وهم. اگر هنرمند فقط به دنبال زیبایی باشد معیاری برای چنین هنری نیست. خوب او زیبایی را این طور تشخیص می‌دهد و دیگری آن طور. طاووس خود را زیبا می‌داند، به همان مقداری که هزارپا خود را زیبا می‌داند. عندلیب آواز خود را زیبا می‌داند همان‌طور که حمار و زاغ صوت خود را زیبا می‌دانند. این معیاری ندارد. اما اگر فطرت باشد، معارف غیب را به صورت محسوس درمی‌آورد، که هم ادراکات حسی تأمین شود، و هم نیروهای ادراکی و به دنبال آن نیروهای تحریکی. و بعد وضو بگیرند و به امامت عقل نمازی عاقلانه بخوانند. آنگاه عقل به دنبال وحی نمازی عاشقانه می-خواند. بعد سراسر آن می‌شود هنر و زیبایی. اما انسان از کسی که چهره زیبا دارد یا آهنگ زیبا دارد اما ادب ندارد می‌رنجد، همان‌طور که از مزبله می‌رنجد، یعنی بینی‌اش را می‌گیرد. گاهی بزرگانی از کنار اشخاصی می-گذشتند ممکن بود بینی خود را بگیرند و بگویند چه بوی بدی دارد این شخص. وجود مبارک پیغمبر (ص) از جایی عبور می‌کردند دیدند کسی حالش به هم خورده و افتاده است و عده‌ای اطراف او جمع شده‌اند. مرد صرع داشت؛ حضرت فرمود این کیست و چیست؟ عرض کردند دیوانه‌ای است که حالش به هم خورده. فرمود: او مجنون نیست. عرض کردند اگر او مجنون نیست پس مجنون کیست؟ فرمود او مریض است و او را باید درمان بکنند. مجنون کسی است که «تؤثرون الحیوهٔ الدنیا» دنیا را به آخرت ترجیح می‌دهد. آن کسی که عمر کوتاه را بر زندگی ابد ترجیح می‌دهد، چنین آدمی دیوانه است. اگر کسی بتواند آن معارف را حسی بکند، این می‌شود هنر دینی. این معیار است. از وجود مبارک پیغمبر (ص) نقل شده است: «تعطروا بالاستغفار» خود را با استغفار معطر کنید (لاتفضحنکم روائح الذنوب) تا بوی بد گناه رسوایتان نکند. ممکن است کسی در مجلسی نامحرمی نامحرمانه کاری را انجام بدهد و همه برای او کف بزنند و این کار را زیبا بدانند، لکن پیغمبر می‌فرماید این بوی بدی دارد، یک وقتی بوی آن در می‌آید. فرمود خود را با استغفار معطر کنید، تا بوی بد گناه شما را رسوا نکند. بعد هم فرمود: «طهّروا افواهکم فانها طرق القرآن» (پیامبر اکرم) می‌فرماید: دهن را پاک کنید، دهن غیر از دندان است. یک وقت کسی دندان را تمیز می‌کند، این یک گوشه از دستورات دینی است، گاهی هم دهان را پاک می‌کند. غذایی که به این فضا، یعنی مجموعه دندان‌ها، لثه‌ها، زبان و حلق وارد می‌شود اگر ناپاک باشد آن را آلوده می‌کند. حرفی که از این فضا بیرون می‌آید اگر آلوده باشد تباه می‌شود. لذا فرمود دهن را پاک کنید، برای این‌که قرآن می‌خواهد عبور کند. وقتی شما می‌خواهید نماز بخوانید حمد می‌خوانید؛ سوره‌ای از قرآن را می‌خوانید؛ این‌ها همه قرآن الهی است. بنابراین، محصول بحث این است که جمال، زیبایی است؛ و هنر زیبایی‌آفرین است؛ زیبایی دو قسم است: حسی و عقلی؛ حسّی به طبیعت برمی‌گردد و عقلی به ماوراء طبیعت. حسّی معیار خاص ندارد، چون مردم اقلیم‌های مختلف حواس مختلف و آداب و عادات و رسوم مختلف دارند، پس نمی‌شود برای آن حدّی مشخص کرد، هرکس برای خود برنامه‌ای دارد، سینمایی دارد، تئاتری دارد و هنری دارد، اما هنر بین‌المللی با زبان بین‌المللی است؛ زبان بین‌المللی، زبان دل است. نه زبان زبان، نه زبان چشم، نه زبان گوش، نه زبان بویایی، نه زبان ذائقه. همان‌طور که همگان عدل را می‌پذیرند، همگان از ظلم می‌رنجند؛ همان‌طور که همگان هنر را می‌پذیرند. همگان هنر معنوی را هم می‌پذیرند. برخی از بزرگان اهل معرفت می‌گویند سرّ پیشرفت هنرهای تمثیلی و ترسیمی در مسیحیت این است که اصولاً در بخشی از دستورات دینی آن‌ها این هنر ظهور کرده است: در مادر شدن مریم (س) جریان تمثیل و تمثل جلوه کرده است، که فرشته غیب برای او متمثل شد. این یک نمونه و خود عیسی مسیح (ع) به عنوان معجزه از گِل، مجسمه‌ای به صورت حیوان می‌ساخت، نه تنها مجسمه‌ای که فقط بیرون بدن را نشان بدهد، بلکه حیوان‌گونه جسم می‌ساخت، یعنی دستگاه گوارشی داشت و دستگاه بیرونی. بعد در آن می‌دمید و آن زنده می‌شد («و اذ تخلق من الطّین کهیهٔ الطیر باذنی فتنفخ فیها فتکون طیراً باذنی») این کارهایی که قرآن کریم از عیسی مسیح (س) نقل کرد نشان می‌دهد که مثلاً زمینه شکوفایی هنر در مسیحیت چه بوده است. این را بعضی از بزرگان اهل معرفت در کتاب تفسیرشان ذکر کرده‌اند که مسلمان‌ها این بخش را ندارند. اما این هم البته باید ترمیم و اصلاح بشود، چرا که مسلمان‌ها جامع‌تر و کامل‌تر از این را دارند. اما درباره‌ی مجسمه‌سازی که بحث فقهی مبسوطی دارد که ساختن آن نارواست، برای این‌که بوی شرک و امثال ذلک می-دهد. ما اگر بتوانیم از راه صحیح بشریت را به سمت هنر معقول ببریم، نیازهای هنردوستانه آن‌ها را تأمین کنیم و جامعه دیگر از ما توقع هنر کاذب ندارد؛ اگر ما هنر صادق را ارائه کردیم قطعاً این طور می‌شود. مثل این‌که همین الان علما و روحانیون، قشر کمی هم نیستند، هزاران نفرند که از خواندن غزل‌های پیام‌دار خیلی بیشتر لذت می-برند تا از خواندن‌های بی‌پیام. به این چیز‌ها گوش هم نمی‌دهند. خود ما هم همین‌طور هستیم، اما وقتی می-بینیم غزلی از حافظ یا سعدی می‌خواند که پیام دارد کاملاً گوش می‌دهیم. ما هم از همین مردم هستیم و همین لذایذ را داریم، ولی وقتی که دین آدم را هدایت کرد به سمت دیگری این طور می‌شود. یکی درس خوانده، یک عالم از یک غزل دل‌پذیر پندآموز بیش از آن لذت می‌برد که دیگری از یک ترانه. این هست، مطمئن باشید یک متدین از خط خوبی که سوره‌ای از قرآن را ترسیم کرده است بیشتر لذت می‌برد تا دیگری از خط خوبی که یک تصنیف را نگاشته است. وجود مبارک امیرالمؤمنین (ع) به نویسنده‌اش دستور داد: «اَلِقِ الدوات»؛ لیقه بگذار؛ «بسم الله» را این چنین بنویس؛ بین حروف فاصله بگذار. این زیبایی خط در اسلام ترسیم داشته است. بنابراین، ما اگر بتوانیم جامعه را به سمت یک هنر معقول هدایت کنیم نیازهای آن‌ها را تأمین کرده‌ایم. نمی‌دانم شما در آن شب‌ها و روز‌های عملیات در خط مقدم جبهه بوده‌اید یا نه؟ در آن‌جا ترانه یا آهنگ‌های دیگر نبود، مرثیه سیدالشهدا بود. این هنر است. هنری که بتواند انسان را از زن و بچه و زندگی و همه و همه منصرف بکند و جان برکف در اختیار خدا قرار دهد. چه هنری بالاتر از این است؟ هنری که باعث بشود کسی یک لبخندی بزند یا کفی بزند، این که هنر نیست. هنر این است که انسان از کل هستی بگذرد. این با مرثیه تأمین می‌شود. و کشور ما این را نشان داد. این کشور هشت سال با هنر مرثیه شد. من خودم در متن یک عملیات دیدم که آن‌جا هرچه هست مرثیه است؛ سرود‌های دیگر در خط‌های دوم و سوم و چهارم است. خوب کدام هنر بالاتر از این است که انسان از همه چیزش بگذرد. هنر این قدرت را دارد که موجب شود انسان سر خود به دست گیرد و بگوید «چرا دست یازم، چرا پای کوبم، مرا خواجه بی دست و پا می‌پذیرد» پس اگر ما بتوانیم جامعه را به سمت هنر دینی و معقول ببریم، آن خلاء پر می‌شود. البته در مرحله انتقال از هنر حسی به عقلی، از هنر غیر دینی به هنر دینی، یک مقداری فاصله هست. باید این تلفات را تحمل کرد، ولی بنابراین باشد که ما این هجرت و انتقال را داشته باشیم.

خط از سید محسن امامیان


 

کارت پستال

۱

(… آیا فقر غیاب آن‌چه که باید باشد و حالا به علت یا دلیلی وجود ندارد، نیست؟ در آن صورت نسبت هنرمند با این وضعیت بنیادی در حیات آدمی چگونه است؟

این فقدان و فقر کدام سویه از زندگی او را در برمی‌گیرد و در بین سایر عوامل ضد و نقیض او را دچار بحران می-کند. هنرمند به مثابه موجودی که دارای موهبت پیش‌یابی و نوعی کهانت است، نسبت به این فقدان چگونه واکنش نشان می‌دهد. شاید در مرحله نخست نسبت خود را با آن وامی‌کاود و در مرحله بعد با خلق اثری هنری که حاصل آن کاوش است، دست به مبارزه می‌گشاید. شاید این تلاش مسکنی باشد بر این فقر؛ هرچند مسکن بودن آشکارا نشان‌دهنده‌ی علاج‌ناپذیری این فقر است. نمونه بسیار واضح این فقر، جاودانگی است. کدام هنرمند نبوده که به سودای جاودانگی اثری خلق نکرده باشد. ماندن نام نیک به صراحت خبر از عطش جاودانگی می‌دهد، امضای تابلو در نقاشی، گذاشتن آخرین کاشی با اسم و عنوان معمار و د‌ه‌ها نمونه‌ی آشنای دیگر؛ اما این غیاب یک موقعیت اگزیستانسیال و وجودی برای انسان است و چون هوا در رگ فضا جریان دارد و در بطن خود نشانی از فقر و فنای هر امر انسانی است؛ امری انسانی که در یکی از ثانیه‌های مقدر به پایان می‌رسد. هرچند این فقدان به ویژه در دوران مدرن که زمانه‌ی تقدس‌زدایی از امور الهی است و همه امور به امور انسانی فرو کاسته می‌شود و علم تجربی سروری می‌یابد، به اوج خود می‌رسد.

گویی انسان در خانه‌ای مخروبه در میان کویری بی‌انتها تک و تنها بر جای مانده است. این خانه ناداری او را پوشش نمی‌دهد؛ اما بیرون آمدن از تنها جای برجای مانده همان و روبه‌رو شدن با کویر سوزان و باد و تشنگی همان. هنرمند اما پنجره‌های این خانه را رنگ می‌زند، پندار می‌آفریند و گاهی تابلوهایی از سر تقصیر می‌کشد و بر دیوار خانه می‌آویزد. در همین جا است که موزه متولد می‌شود. به یاد بیاورید که موزه لوور در همین زمانه متولد می‌شود (۱۹۷۳). اما چون این غیاب تبدیل به چشم‌انداز جان او شده است از این ناداری در رنج مدام است و گاه خود را در موقعیتی می‌بیند که گویی زیستن برای او امکان‌ناپذیر می‌شود تا این‌که روزی از روزها ارنست همینگوی با تفنگ شکاری، خود را شکار می‌کند…)

۲

(… اما هنرمند با خلق اثر هنری فقر را برملا می‌کند و راوی غیاب بسیاری چیزها در زندگی انسان می‌شود. این روایت فقط یک روایت است و نه چیز دیگر. قصه دخترک کبریت‌فروش بسیار معروف‌تر از آن است که بخواهم آن را به یادتان بیاورم. در همان حال که تماشاچیان نمایش حزن‌آلود دختر کبریت‌فروش در سالن مخمل‌پوش گرم و سرشار از عطر با گریه نمایش را تماشا می‌کردند دخترکی در کسوت واقعی خود لرزان و لب‌کبود در بیرون سالن نمایش برای فروختن کبریت‌های خیس و نم‌دار خود التماس می‌کرد. در صحنه‌ی بعد تماشاچیان نمایش بی‌اعتنا و سبک (چون گریه مفصلی کرده بودند) پرشور و سرخوش برای رفتن به خانه‌ی گرم و آرام خود عجله می‌کردند. در حالی‌که صورت بعضی از آن‌ها خیس اشک بود.

در چنین حالتی هنرمند واقعیت فقر را برملا نمی‌کند. بلکه اگر بخت‌یار و خوش‌اقبال باشد آن را به موضوعی برای لذت و تأمل تبدیل می‌کند. و از راه لذت است که مخاطب مجال می‌یابد به فقر بیاندیشد و اما اگر این اتفاق رخ ندهد در همان مرحله لذت باقی می‌ماند و از این رو است که گاه دخترکی بزرگ شده در غوغای تجمل، آرزو می‌کند کاش همان دخترک کبریت‌فروش یا الیورتویست باشد.

از جانب دیگر هنرمند در این روایت هنری از فقر که انسان در دنیای واقعی با آن سر و کار دارد با تبدیل فقر به قصه کاری اخلاقی انجام می‌دهد. یعنی در واقع او را از روبه‌رو شدن با فقر واقعی و آثار و نتایج آن می‌رهاند و به او می‌آموزد که فقر گاهی موهبت است و گاه رنج و پریشانی. هنرمند با اثر خود آن توان را ندارد که فقر را براندازد؛ اما به نصیحت افلاطون عمل کرده و جانب اخلاق را نگه داشته است و از این جهت هنرمند شایسته ستایش است…)

۳

(… گاه وقتی شده است که کتابی را در دست دوستی دیده‌اید و بعد او کتاب را از شما پنهان کرده است. در بیشتر اوقات مشکل پیش پا افتاده اخلاقی وجود ندارد. خواننده آن اثر پیش خود فکر کرده که شاید شما با دیدن و خواندن آن اثر پی به فقر اثر ببرید و بعد آبروی فهم و درک هنری او برود. چنین آثاری بدون هیچ سر و صدا خوانده یا دیده می‌شوند، همان‌طور که ازدواج دختر و پسری فقیر بدون سر و صدا انجام می‌شود. در این‌جا هم آن دوست شما تلاش می‌کند با پوشاندن آن اثر، فقر اثر هنری را بپوشاند، فقری که خجالت‌آور است. می‌دانیم که انتخاب خوبی فرآیند دردناک و طاقت‌بری دارد؛ اما گاهی فقر مایه مباهات یا لاقیدی می‌شود. اجناس ارزان‌قیمت که کنار خیابان به فروش می‌رسند برای آدم‌های فقیر تولید شده‌اند. آثار فقیر هم برای آدم‌های فقیر ساخته می‌شوند و گریزی از آن نیست. و نشان‌گر شأن وجودی و وسعت فهم و درک محدود ما آدم‌ها است. هرچند به نظر می‌رسد آثار فقیر هنری به سودای خلق اثری فاخر تولید نمی‌شوند بلکه وسیله‌ای هستند برای تداوم فقر در ضمیر و ذهن مخاطب تا پرسیدن را کم‌تر جدی بگیرد. به قول سانتاگ: «عکس، انقلاب را غیر ممکن کرده است.» به یاد بیاورید که آدم‌های فقیر در همان آلونک تنگ و تاریک خود بیش‌تر از هر چیز عکس چسبانده-اند، هنرپیشه‌های زیبا و ورزشکاران با بدن‌های اسطوره‌ای. مسئله‌ی عمده و (اغلب) فراموش‌شده در این میان این است که این آثار به سودای پوشاندن فقر و بی‌اطلاع نگاه داشتن آدم‌ها از فقر واقعی است. همان‌گونه که آن لباس ارزان‌قیمت کنار خیابان با القای توهم تن‌پوش بودن، آدم را از عصیان بر بی‌لباسی می‌رهاند و آن عکس رمبو بر دیوار نم‌دار و زرد اتاق آن کارگر، او را به توهم و خیال فرو می‌برد…)

۴

(… همه‌ی ماها از کوچک و بزرگ، هر کدام دنیای ویژه‌ی خود را داریم؛ دنیایی با شهرها و خیابان‌ها، آدم‌ها و اشیاء، رفتار و کلمات. بسیاری از این موقعیت‌های انسانی منحصر به فرد هستند، خیال خام‌اندیش که مرز نمی‌شناسد. چه بارها که در ذهن و سویدای دل، آرزویی ساخته‌اید به هفتاد رنگ و در موقعی دیگر با دوستی از دست‌رفته هم‌کلام شده‌اید. هنرمند شاید آن کسی است که آن همه را که گفتیم ساخته و پرداخته و در اثری هنری به مخاطب نشان داده است. هنرمند «جهان‌گیر» است و گاه چنان در جهان موجود تصرف می‌کند و آن را تغییر می‌دهد که باز شناختن آن بدون اطلاع از نشانه‌های جمعی میسور نیست.

هرچه این جهان ذهنی، تو در تو باشد و اثر برآمده از آن دارای چشم‌اندازهای وسیع انسانی، برای مخاطب ثروت می‌آورد؛ ثروت معانی. اتفاقاً یکی از اسرار ماندگاری آثار هنری همین تو در تو بودن اثر است و قابلیت تأویل و تفسیرهای مکرر داشتن. معنا جاودان است برخلاف اشیاء و آدم‌ها، انسان در معنا است که می‌تواند جاخوش کند. از جانب دیگر هرچه جهان هنرمند فقیرانه و کم‌بازده باشد، بیش از آن‌که بر فقر آگاهی مخاطب بیفزاید خبر از درون فقیر سازنده‌ی اثر می‌دهد.

اثر غنی محصور در گذشته یا حال نیست، بلکه متعلق به آینده است و خبر از آن می‌دهد، آینده‌ی جان و ظهور امکان‌های بی‌شمار هستی آدمی، امکان‌هایی که گسترده و بی‌شمار هستند و برای هر مذاق و هر اهل فکری چیزی در چنته دارند. بارور و شکوفان.

۵

(… همه‌ی زمان‌ها که بهار نیستند، پر از باران و بادهای بار‌آور؛ تابستان گرم و سوزان، کویر و بی‌آبی و تنها چند درخت گز و بوته خارشتر سرگردان هم هست. موقعیت‌های انسانی همه این‌گونه هستند. تجربه‌ی تاریخی ما خبر از این واقعیت تلخ و گس می‌دهد. گاه وقتی انگار فکر و اندیشه فراوان و پر رونق می‌شود، آدم‌ها بی‌آن‌که بدانند حکیمانه سخن می‌گویند، ستاره اقبال عالمان طلوع می‌کند، کتاب‌های دوران‌ساز نوشته می‌شوند و شعر حافظ می‌شود لالایی کودکان. زمانی دیگر بارش معنا قطع می‌شود و زمان خواندن نماز باران معنا می-رسد. هنرمند در این زمانه سترون چه می‌تواند بگوید. گاهی یوسف‌وش از انبار معانی که به دست گذشتگان برای آیندگان ذخیره شده بهره می‌برد و قُوت جان مخاطب را فراهم می‌آورد. در این‌جا او داغ بر جان مخاطب می-گذارد؛ اما این داغ، داغ ننگ نیست، داغ شفا خواستن است، یاد هندوستان افتادن است. این داغ توهم‌زدا است و عطش‌آور که چون عطش در میان مردم رایج شد، زمانه‌ی باریدن معنا فرا خواهد رسید.

از جانب دیگر گروهی از هنرمندان این فقر را روایت می‌کنند، آثار کسانی چون هدایت، کافکا، هنرمندان دادائیست و دیگران، تلخ و ترش خبر از سترونی زمانه‌ی هنرمند می‌دهد. زمانه‌ی بیهودگی زندگی‌ها و آدم‌ها، زمانه‌ی قحطی معنی؛ شاید زمانه‌ی ما …)

۶

(… و اما آیا هنرمند با ذهنی خالی می‌تواند فقر را دست‌مایه نوشتن یا خلق اثر هنری کند، هنرمند به راستی بیش از هر کس دیگر با زمانه خود آشنا است. و نشانه‌های فرهنگی مسلط و رایج در اطراف خود را می-شناسد، آن‌چه دیگران از دیدن آن عاجز هستند را دیدنی می‌کند. اما دیدنی کردن فقر گاهی می‌شود سودای هنرمند، هنرمند در باطن مواجب‌بگیر کسی یا جایی می‌شود. فقر واژه خوشبختی است و شاید بیش‌تر از هر موضوعی در ادبیات به فقر پرداخته شده است. با آن‌، چه هنرمندانی که به نوایی نرسیده‌اند! اما پرداختن به فقر مادی در پاره‌ای زمان‌ها راه را بر پی‌جویی انواع دیگری از فقر – که جهان و جان مخاطب حی و حاضر است – می‌بندد و هنرمند که می‌داند فقر همیشه اشک‌های فراوانی در چنته دارد از آن سودها می‌برد.

اثر هنری آن‌گاه شأن اخلاقی خود را رعایت خواهد کرد که با گفتن از فقر بر غنای جهان بیفزاید و در نهایت تقاضای عدالت را در بازار فکر و زندگی افزایش دهد و او را به پرسش از بنیادهای فقر بکشاند، هرچند نباید از هنر، انتظار معجزه داشت اما هنرمند با گفتن از مرض، تکلیف مریض در پرسیدن از درمان را روشن می‌کند.

هرچند فقر، دوستداران زیادی در میان اغنیا دارد؛ چرا که ترحم در پاره‌ای مواقع نوعی عشوه‌گری است و کدام آدم سیر که هوس آن نکند. داستان تکراری علاقه‌مندی انسان غربی به آثاری که نشان‌دهنده‌ی فقر سایر ملت‌ها است را به یاد بیاورید؛ آن‌ها از دیدن فقر این آدم‌ها چه لذت‌ها که نمی‌برند، گروه‌های خیریه راه می-اندازند تا لذت بیشتری ببرند، به این آثار جایزه می‌دهند تا لذت‌شان مضاعف شود و هنرمند چه رسالت سنگینی دارد اگر باید به چیزی متعهد باشد…)

طرح از سید محسن امامیان


 

ارتباط هنر و معنویت اسلامی

سید حسین نصر۱. هنر اسلامی تنها در مواد و مصالح خلاصه نمی‌شود. اسلام نیز هم‌چون دیگر ادیان در طول تاریخ نیازمند فرصتی بود تا ناب‌ترین هنر قدسی خود را متجلی کند، گرچه این تجلی در قالب‌هایی بیگانه باشد؛ زیرا این قالب‌ها عارضی هستند و به ذات و ماهیت هنر مورد بحث آسیبی نمی‌زنند. منشأ هنر اسلامی، جهان‌بینی اسلامی و وحی است که در مواد و مصالح اثر هنری توسط یک جامعه دینی شکل می‌گیرد.

۲. شریعت یکی از علوم اسلامی است؛ اما هنر اسلامی نمی‌تواند از آن برخاسته باشد؛ زیرا شریعت فاقد دستورالعمل‌هایی برای خلق می‌باشد؛ اما در ایجاد حال و هوای و زمینه‌ای برای خلق هنر اسلامی نقش مهمی دارد. نقش آن در هنر اسلامی شکل دادن به روح هنرمند از طریق القای شیوه‌های رفتاری و فضایل خاص برخاسته از قرآن، حدیث و سنت پیامبر است.

۳. منابع دوگانه معنویت اسلامی از سویی حقایق درونی قرآن و از دیگر سو حقیقت روح پیامبر هستند. قرآن اصل توحید را بازگو می¬کند و حضرت محمد(سلام خدا بر او باد) نیز تجلی این وحدت در کثرت است. حضرت علی(سلام خدا بر او باد) بیش از دیگر یاران پیامبر تجلی بخش وجوه درونی پیامبر اسلام بوده است و به همین دلیل او را بنیانگذار بسیاری از هنرهای پایه‌ای چون خوش‌نویسی و پشتیبانی اصناف و فتوت‌ها می‌دانند. بهترین کار برای نشان دادن پیوند میان هنر اسلامی و وجوه باطنی اسلام، اشاره به نقش حضرت علی(سلام خدا بر او باد) در میان صنوف و صنعتگرانی است که دارای هنرهای اسلامی بودند.

۴. هنر اسلامی تنها از آن‌رو که مسلمین آن را ایجاد کرده‌اند اسلامی نیست، بلکه هنری است که حقایق درونی اسلام را در جهانِ شکل متبلور می¬کند. هنر اسلامی نتیجه تجلی وحدت در کثرت است و وابستگی همه چیز را به خدای یگانه نشان می دهد. این هنر فضایی آرام و متعادل را — همساز با سرشت اسلام — برای جامعه فراهم می کند. فضایی که در آن، انسان به هر سو رو کند یاد خدا در ضمیر او بیدار شود.

۵. هر وقت و هر کجا هنر اسلامی نیرو گرفته ، جریان فکری و معنوی سنت اسلامی با نیروی ویژه حضور داشته است. درباره جهان معاصر می‌توان گفت همان اندازه که از روحانیت و تفکر اسلامی غفلت شده، هنر اسلامی نیز نابود گشته است.

۶. ارتباط معنویت اسلامی با هنر اسلامی را باید در نحوه شکل‌گیری ذهن و روح مسلمانان، از جمله هنرمندان یا صنعتگران توسط مناسک و شعائر اسلامی پیدا کرد. شعائری همچون نماز که اوقات شبانه روز را تقسیم می¬کند و از سلطه خیال‌پروری جلوگیری می‌کند یا آیاتی که بر جلال و عظمت الهی تأکید دارند و از هر گونه اومانیسم جلوگیری می‌کنند و …، ذهن و روح مسلمانان را شکل می‌دهند.

۷. هنر تلاوت قرآن، معماری قدسی و خوش‌نویسی از جمله هنرهای مورد حمایت مسجد و فعالیت‌های مذهبی بودند و هنرهایی مانند موسیقی، شعر و مینیاتور نیز مورد حمایت دربار بودند، اما این دو دسته نه‌تنها با هم متعارض نبودند، بلکه در مواردی مکمل یکدیگر می¬شدند. این هنرها بنا بر ماهیت ویژه خود به درون و باطن دعوت می‌کنند و از کیفیفت والایی نیز بهرمندند. این ویژگی معنوی جز از راه نفوذ آیین باطنی اسلام امکان‌پذیر نیست.

۸. هر چه بیشتر در اهمیت هنر اسلامی غور کنیم بیشتر به عمق رابطه هنر و معنویت اسلامی پی می‌بریم. هنر سنتی چه با حمایت دربار یا مسجد، مخلوق الهامی است که از برکت محمدی (سلام خدا بر او باد) سرچشمه گرفته و به مدد حکمتی پدید آمده که در بطن قرآن نهفته است. به عبارتی می‌توان گفت هنر اسلامی همانند‌سازی حقایق الهی در ساحت مادی است تا انسان را به مقصد حقیقی خویش که همان قرب الهی است برساند.


 

سلامان و ابسال

خواجه نصیر الدین طوسی این داستان را در شرح نمط نهم کتاب الاشارات و التنبیهات ابوعلی سینا نقل و بررسی کرده است؛ اصل داستان از این قرار است:

در روزگاران قدیم، بر یونان و مصر و روم، پادشاهی حکومت می‌کرد. او دوستی داشت که بسیار عاقل و مدبر بود؛ وی از دوست خود درخواست کرد که تدبیری بیندیشد تا او بدون داشتن همسر، دارای فرزندی شود (۱) که پس از او عهده‌دار کارهای مملکت گردد. به تدبیر او، پادشاه بدون این که با زنی ارتباط برقرار کند، دارای پسری شد و نام او را سلامان گذاشت. سلامان تحت تربیت زنی به نام ابسال که مرضعه بود، قرار گرفت تا این‌که به سن بلوغ رسید. پس از آن، پسر عاشق ابسال شد و از طرفی ابسال نیز سلامان را به معاشرت با خود دعوت می‌کرد. این ارتباط ادامه داشت و پادشاه، سلامان را از ارتباط با ابسال نهی می‌کرد؛ اما سلامان، عاشق ابسال بود و نصیحت‌های پادشاه در او تأثیری نداشت تا این‌که آنان نقشه فرار به ماورای بحر مغرب را کشیدند و به آن‌جا رفتند.

پادشاه، جام جهان‌نمایی (۲) داشت که با آن بر مسائل همه کشورها اطلاع پیدا می‌کرد و بدین ترتیب در امور مردم، تصرف و آن‌ها را سر و سامان می‌داد. او به کمک این جام از حال سلامان و ابسال آگاه شد و چون ایشان را دید که از وطن خود دور افتاده‌اند، دلش سوخت و تصمیم گرفت تا مقداری وسایل زندگی برای آسایش آن‌ها بفرستد تا از سختی روزگار آن‌ها بکاهد تا پادشاه و وطن خود را به یاد آورند. سلامان با وجود محبت پدر به خود نیامد و به مصاحبت خود با ابسال ادامه داد. پادشاه از این امر ناراحت شد و به این نتیجه رسید که باید آن‌ها را تنبیه کند. پادشاه به تدبیر دوست حکیمش، سلامان و ابسال را طوری قرار داد که همدیگر را ببینند، ولی نتوانند به هم دسترسی داشته باشند.

تنبیه پدر که بسیار هم سخت بود، سلامان را به فکر فرو برد تا این‌که با حالتی پشیمان نزد پدر آمد. پدر نیز او را نصیحت کرد و به او گفت: عشق تو به ابسال فاجره (بدکاره) نمی‌گذارد که جانشین من در امور مملکت شوی. با این حال، عشق سلامان به ابسال آن قدر شدید بود که نصیحت‌های پدر کارساز نشد و این بار تصمیم گرفتند خودکشی کنند؛ بنابراین خود را به دریا انداختند. ابسال غرق شد، ولی سلامان به امر پادشاه و توسط فرشته موکل آب نجات یافت. مرگ ابسال و غم فراق او چنان سلامان را غمگین و افسرده ساخت که پادشاه برای چاره‌جویی نزد دوست صمیمی خود رفت و از او کمک خواست. دوست پادشاه تدبیری اندیشید و به سلامان نوید داد که اگر به سخنانش گوش کند، ابسال را به او برساند. سلامان نیز از روی خوشحالی قول داد که به گفته‌های او عمل کند. او صورت ابسال را به سلامان نشان داد و سلامان نیز در امید وصال ابسال بود تا این‌که ستاره زهره را به او نشان دادند.

زیبایی خیره کننده زهره، سلامان را دلباخته خود کرد، به حدی که ابسال را فراموش کرد و به همین دلیل، او لایق پادشاهی و سرپرستی امور مملکت شد. دوست پادشاه با کمک او دو هَرَم (۳) (ساختمان) بنا کرد و داستان زندگی سلامان و ابسال و مجسمه آن دو را در آن‌ها قرار داد تا به دست آیندگان برسد. این قصه شهرت یافت و میان مردم منتشر شد که اسحاق بن حنین آن را از یونانی به عربی ترجمه نمود.

تأویل و تحلیل داستان

باید توجه داشت که داستان سلامان و ابسال یکی از داستان‌های «رمزی – تأویلی» است؛ این نوع داستان‌ها در آثار فیلسوفان و عارفان گذشته بسیار مرسوم بوده است که حقایق بسیاری را در ضمن داستان‌ها بیان می‌کرده‌اند؛ اما فهمیدن مقصود داستان را به عهده مخاطب می‌گذاشته‌اند تا آن حقایق به دست اهل آن برسد.

بیان و حل رمز داستان سلامان و ابسال

پادشاه، کنایه از عقل فعال است. عقل فعال در فلسفه اسلامی، عقلی است که تمام حقایق و معلومات را دارد و هر انسانی به اندازه ارتباطش با آن، معلوماتی را به دست می‌آورد؛ توضیح این‌که فلاسفه در چینش نظام هستی پس از خداوند متعال، به عقول طولیه‌ای عقیده دارند که همان ملائکه در لسان شریعت هستند و همه آن‌ها به امر الهی، وظیفه خود را انجام می‌دهند. آخرین این عقول، عقل دهم یا عقل فعال نام دارد که عالم ماده از او به وجود می‌آید. او عهده‌دار تدبیر امور عالم ماده و افاضه معلومات به انسان‌ها است. عقل فعال نیز از عقول بالاتر و خداوند متعال، فیض دریافت می‌کند و در داستان ما دوست حکیم پادشاه، یکی از فیوضاتی است که به عقل فعال (پادشاه) داده شده است.

در قصه خواندیم که سلامان به تدبیر حکیم، از نطفه پادشاه بدون داشتن همسری به دنیا آمد. (۴) سلامان همان نفس ناطقه انسانی است که بدون این‌که به ماده و امکانات مادی نیاز باشد، به وسیله عقل فعال به وجود می‌آید و به انسان‌ها داده می‌شود؛ ابسال نیز کنایه از بدن انسان است که مرضعه نفس انسانی می‌باشد؛ یعنی نفس انسان برای این‌که کارهای خود را انجام دهد و به کمال برسد، به ابزار و ادوات نیاز دارد؛ همچون کودک که به دایه‌ای نیازمند است که او را به رشد برساند. بدن یکی از این ادوات است که نفس با کمک آن به کمال می‌رسد و در نتیجه، به او انس و عشق پیدا می‌کند و این عشق، همان غرق شدن انسان در لذت‌های مادی و دنیایی و فراموشی امور معنوی است. به ابسال، بدکاره (فاجره) گفته شده؛ به این دلیل که بدن به نفس انسان وفادار نیست و به قول معروف، عروس هزار داماد است؛ یعنی روزی بدن یک فرد است و وقتی او مُرد، بدنش به خاک تبدیل می‌شود و با فعل و انفعالاتی که پدید می‌آید، بدن اشخاص دیگر قرار می‌گیرد. (۵)

فرار ابسال و سلامان به ماورای بحر مغرب نیز اشاره به بی‌توجهی آن‌ها به کمالاتی است که برای آن خلق شده‌اند و فرو رفتن در امور فانی دنیا است و به دلیل این‌که به امور دنیایی پرداختند و حقیقت وجودی خود را فراموش کردند، پادشاه (عقل فعال) مدتی آن‌ها را به حال خود رها کرد، اما از طولانی شدن مصاحبت آنان ناراحت و عصبانی شد و آن‌ها را به سختی تنبیه کرد که مراد از آن تنبیه که یکدیگر را می‌دیدند ولی از وصال هم محروم بودند، این است که نفس انسان پس از پیر شدن، هنوز به بسیاری از کارها میل دارد، اما به علت پیری، قادر به انجام آن‌ها نیست.

گفته شد که سلامان به خود آمد و نزد پدر برگشت؛ این مطلب کنایه از پشیمانی انسان است از انجام امور باطل و گناهان و توجه به این‌که چرا خود را ارزان فروختم و به جای این‌که در مسیر انسانیت و فضایل انسانی گام بردارم، خود را در امور دنیای و باطل غرق کردم. سلامان و ابسال خود را به دریا انداختند تا خودکشی کنند؛ او با بیان این مطلب عنوان می‌کند که قوای بدن انسان پس از پیر شدن، تحلیل می‌رود و به مرگ نزدیک می‌شود و نفس نیز با ضعف و مرگ آن به عالم خود پرواز می‌کند؛ از این رو لذا بدن (ابسال) هلاک می‌شود و نفس (سلامان) به دیار خود و نزد پادشاه باز می‌گردد.

فرشته موکل آب، همان عزرائیل است که فرشته مرگ می‌باشد. او سلامان را نجات داد؛ کنایه از این‌که نفس و روح انسان پس از مرگ باقی می‌ماند و مرگ در واقع، انتقال روح از این عالم به جهانی دیگر است.

در داستان خواندیم که حکیم و دوست پادشاه، ستاره زهره را که نماد زیبایی است، به سلامان نشان داد و او را خوشحال کرد تا توجه نفس به معنویات و حقایق روحانی را یادآور شود که اگر انسان مسیر کمال را بپیماید، به اصل حُسن و جمال و کمالات معنوی که برای بندگان صالح آماده شده، می‌رسد.

نشستن سلامان بر تخت پادشاهی نیز رسیدن انسان و نفس ناطقه او به کمال حقیقی است. دو هرمی که بنا شد تا برای همیشه باقی بماند، کنایه از ماده و صورت اجسام است که موجودات جدید و نیز انسان‌ها از ترکیب آن‌ها به وجود می‌آیند، توضیح این‌که در فلسفه اسلامی برای اجسام عالم، صورت و ماده را اثبات می‌کنند؛ ماده همان قابلیت اجسام است که می‌تواند صورت‌های گوناگونی را بپذیرد، برای مثال، نطفه می‌تواند به انسان تبدیل شود و غذا در بدن انسان به درون اعضا و جوارح برود؛ بنابراین قابلیت و استعداد آن را دارد؛ صورت نیز همان فعلیت و حقیقت اشیا است؛ برای مثال این‌که نطفه به انسان تبدیل می‌شود، یعنی آن ماده، صورت انسانی را قبول می‌کند و یا این‌که نطفه حیوان به حیوان تبدیل می‌شود؛ پس صورت حیوانی را پذیرفته نه صورت دیگر را.

نتیجه این‌که داستان سلامان و ابسال از جمله داستان‌هایی است که تلاشش، رساندن حقایق و معارف به انسان است و می‌خواهد او را به فکر فرو برد تا این که متوجه سازد که از کجا آمده و آمدنش برای چه بوده و به کجا باید برود و چه اموری، انسان را در این راه کمک می‌کند و چه چیزهایی رهزن او از طریق معنویت و انسانیت است. با دقت در این داستان می‌توان دریافت که تلاش نباید فقط برای امور دنیایی باشد، بلکه باید همت خود را بالا برد و افزون بر استفاده از امکانات مادی، کمال انسانی و تقرب به خداوند را که هدف اصلی انسان است دنبال کند.

پی‌نوشت‌ها:

۱. درخواست پادشاه از دوست حکیم خود بعید نیست؛ زیرا ما سابقه آن را در مورد حضرت عیسی (ع) داریم و در قرآن کریم به آن اشاره شده است (آل عمران، ۴۵ – ۴۷) و نیز در زمان ما که، دانشمندان به تلقیح مصنوعی دست یافته‌اند.

۲. در آثار گذشتگان، جام جم یا جام جهان‌نمایی به چیزی گفته می‌شده که پادشاهان به وسیله آن از همه جا با خبر می‌شده‌اند؛ حافظ در این باره می‌گوید:

آیینه سکندر جام جم است بنگر

تا بر تو عرضه دارد احوال مُلک دارا

حافظ در این بیت به اسکندر مقدونی اشاره دارد که به وسیله جام جم، از اوضاع جهان آگاه می‌شد. امروزه به جام جم، رادار گفته می‌شود که در صنایع نظامی و … کشورها امری مهم به شمار می‌رود.

۳. در گذشته‌های دور، خانه‌ها را به صورت بقعه و هرم و… درست می‌کردند تا ساختمان‌ها بر اثر برف و باران از بین نروند؛ مانند معماری اهرام ثلاثه در مصر که قرن‌ها پایدار است.

۴. وقتی شخصی می‌میرد، بدن او به خاک برمی‌گردد و سپس جذب گیاهان شده و غذای انسان را می‌سازد و این غذا تشکیل دهنده تن آدمی است که دوباره به خاک تبدیل می‌شود تا ماده بدن‌های دیگر را بسازد.

پانوشت:
۱. ابن سینا، الاشارات و التنبیهات، شرح خواجه نصیر الدین طوسی، نمط نهم.
۲. علامه حسن حسن زاده آملی، شرح الاشارات و التنبیهات، نمط نهم.
۳. علامه طباطبایی، بدایهٔ الحکمه.
۴. علامه طباطبایی، نهایهٔ الحکمه.
۵. ملاصدرا، الشواهد الربوبیه.


 

نگاهی به هنر عصر رنسانس

با وجود اختلافی که در مورد تعیین زمان دقیق آغاز رنسانس وجود دارد، اما در تاریخ هنر بدیهی است که تحولات در عرصه ادبیات و هنر یک تا دو قرن پیش از رنسانس صنعتی و علمی رخ داده و تحولات چشمگیری در این عرصه به وقوع پیوسته است؛ به طوری که رنسانس یا تولد دوباره در هنر پیش از صنعت و فلسفه به وقوع پیوسته است.

با وجود این‌که در تاریخ هنر، آغاز رنسانس به اموری همچون سال فتح قسطنطنیه در سال ۱۴۵۳ به وسیله سلطان محمد فاتح و تشکیل حکومت عثمانی به جای دولت بیزانس، یا پایان یافتن بیماری طاعون و اموری از این قبیل نسبت داده شده است؛ اما در نزد مورخان هنر این امر یقینی است که رنسانس هنری از ایتالیا آغاز شده، بدین ترتیب که هنرمندان ایتالیایی بر خلاف دیگر کشورهای اروپایی حاضر نشده بودند به سبک گوتیک در معماری تن دهند و حتی این مفهوم را به صورت طعن و استهزا برای این سبک به کار می‌بردند و علیه سبک گوتیک عصیان نموده و به سوی سبک جدید حرکت کردند.

البته عده‌ای از معماران دوره رنسانس مانند برونلسکی (۱) که در معماری دوره رنسانس تأثیرگذار بود و به عنوان پدر و بنیان‌گذار معماری رنسانس تلقی می‌شد؛ هنوز تحت تأثیر سبک گوتیک بوده و خود را از سیطره این شیوه رها نکرده و سبک او شیوه‌ای ترکیبی و آمیخته از عناصر گوتیک و رنسانس محسوب می‌گشت؛ اما به هر ترتیب، دوره سبک گوتیک به پایان رسیده بود و در معماری، افرادی همانند برونلسکی و برامانته (۲) از جمله مؤثرترین معماران سبک جدید بودند. این گروه از معماران تلاش می‌کردند تا شیوه‌های کلاسیک معماری روم و یونان را که در تاریخ هنر از شکوه و عظمت هنری برخوردار بود، با پاره‌ای از خلاقیت‌ها و ابداعات، بار دیگر احیا کنند. به همین دلیل، برامانته می‌کوشید گنبد بنای ساختمان پانتئون را، که یکی از آثار برجسته معماری کلاسیک قلمداد می‌شود، بار دیگر بازآفرینی نماید.

لازم به ذکر است که از جهت اصطلاح‌شناسی و ریشه‌شناسی لغوی، منظور از کلمه رنسانس (۳) یا تولد دوباره، در میان موافقان با آن در دوره رنسانس، به معنای بازگشت به سوی سنت‌های کلاسیک هنر روم و یونان بود. در واقع، مخالفان سبک گوتیک معتقد بودند که می‌خواهند بار دیگر به سوی مولفه‌های هنری روم و یونان بازگردند و آن عناصر را احیا کنند.

یکی از نکات مهم در تاریخ هنر این است که همواره در طول تاریخ، تقابلی میان سبک کلاسیک و مدرسی با سبک‌های مخالف کلاسیک به چشم می‌خورد و پیوسته عصیان و مخالفت در برابر سنت‌های کلاسیک و تعلیمی وجود داشته است. هر گاه ابداع، خلاقیت، نوآوری و رها شدن از سنت‌های تعلیمی و کلاسیک به اوج خود می‌رسید، دوباره بازگشت به سوی سنت‌های کلاسیک تکرار می‌شد و عده‌ای از هنرمندان جنبش هنری را به سوی مولفه‌های تعلیمی و مدرسی معطوف می‌نمودند. همان طور که هر از گاهی، عصیان در برابر سبک تعلیمی و کلاسیک شکل می‌گرفت و پاره‌ای از سبک‌های هنری در مخالفت با چارچوب‌های کلاسیک به وجود می‌آمد.

از این رو، پس از رنسانس که بازگشت به عناصر و ویژگی‌های کلاسیک هنر رخ داد، بار دیگر در قرن شانزدهم، سبک‌هایی همچون منریسم، باروک و روکوکو از اصول کلاسیک عدول کردند و یا دوباره پس از جریانات هنری قرن شانزدهم و هفدهم، بار دیگر عده‌ای از هنرمندان طبل نو‌کلاسیک را کوبیدند و رمانتیسم و رئالیسم دگر باره از جنبش نو‌کلاسیک فراروی نمودند و به سوی در خدمت گرفتن عناصری جدید در هنر گام برداشتند.

از دیدگاه هنرمندان رنسانس، هنر روم و یونان رشد یافته و ایده‌آل تلقی می‌گشت و با توجه به سبک‌های پیش از رنسانس همچون گوتیک، بازگشت به سوی هنر یونان و روم، در واقع بازگشت به سبک کلاسیک و مدرسه‌ای بود و به منزله نوعی رشد‌یافتگی و نوزایی تلقی می‌شد. همان طور که نخستین فیلسوفان عصر رنسانس در قرن شانزدهم، هدف خود را از رنسانس یا تولد دوباره این گونه تفسیر می‌نمودند که می‌خواهند به فلسفه یونان و اندیشه‌های افلاطون و ارسطو بازگردند و تفسیر دوباره‌ای از آثار آن فیلسوفان ارائه دهند. فیلسوفان عصر رنسانس معتقد بودند که برخلاف عصر نوزایی، در عصر قرون وسطا، نسبت به اندیشه‌های فیلسوفان یونان بد‌فهمی و تفسیر نادرست وجود داشت و تلاش می‌نمودند تا تفسیر و قرائت صحیحی از فلسفه یونان ارائه دهند.

در واقع، چه در عرصه هنر و چه در عرصه فلسفه، یونان و روم به منزله آرمان و ایده‌آل قلمداد می‌شد و هنرمندان و فیلسوفان اولیه، هرچند به تدریج به سوی ابداع و خلاقیت پیش رفتند و از سنت‌های یونانی و رومی فاصله گرفتند، اما در آغاز جنبش رنسانس، خود را وفادار به سنت کلاسیک یونان و روم نشان می‌دادند؛ همان طور که در قرن هجدهم نیز وقتی که سبک باروک مطرح شد، هنرمندان نو‌کلاسیک در مخالفت با سبک باروک، بار دیگر به سوی مولفه‌های کلاسیک گرایش پیدا نمودند.

همانطور که بیان شد، در بسیاری از دوره‌های تاریخ هنر، هر از گاهی، آن گاه که از اصول کلاسیک و مدرسی عدول می‌شد، عده‌ای از هنرمندان در برابر جریانات انحرافی و یا التقاطی برخاسته و سبک کلاسیک را مطرح می‌نمودند.

هنرمندان دوره رنسانس در عرصه نقاشی، مجسمه‌سازی و معماری، به دو دوره رنسانس آغازین یا اولیه و رنسانس پیشرفته یا مترقی تقسیم می‌شوند. دوره آغازین رنسانس به ابتدای قرن چهاردهم تا دهه دوم قرن پانزده تعلق دارد (۱۴۲۰ – ۱۳۰۰) و دوره دوم رنسانس متعلق به قرن چهاردهم تا پایان این قرن یعنی در سال‌های ۱۵۰۰ – ۱۴۲۰ می‌باشد.

ویژگی‌های هنر رنسانس آغازین

از ویژگی‌های سبک معماری در عصر رنسانس آغازین، می‌توان به مولفه‌های ذیل اشاره نمود:

احیای معماری روم و یونان و احیای معماری پانتئون و پارتنون. معماران از ساخت بنای کلیسا به سوی ساخت ساختمان‌ها شهری و غیر مذهبی یا کاخ‌ها و استفاده از نماسازی و رده‌گیری تزیینی در دیوارهای ساختمان‌ها و ساختن خانه‌های ییلاقی به پیروی از روم باستان تغییر موضع دادند. (۴)

همچنین از دیگر حوزه‌های هنری که در عصر رنسانس آغازین، تحت تأثیر مدل‌های روم و یونان قرار گرفته است، مجسمه‌سازی است، به گونه‌ای که پیکرتراشی از جنبه تبلیغ دینی و ترویج مفاهیم دینی و کلیسایی خارج شد و از شخصیت‌های دینی، اسطوره‌زدایی نمود و در این دوره به جهت این‌که هنر بیش از آن‌که در خدمت کلیسا و چهره‌نمایی قدیسان باشد؛ برای اسطوره‌زدایی و تقدس‌زدایی از چهره‌های قدیسان است؛ از این رو، مجمسه‌های این دوران از هاله قدسی و چهره الهی برخوردار نیستند و برعکس مجسمه‌سازان می‌کوشند تا چهره‌های قدیسان را واقع‌نمایانه، زمینی و دنیوی نمایش دهند. به همین جهت دوناتلو (۵) وقتی مجسمه حبقوق نبی را می‌سازد، آن قدر آن را بد منظر، بشری و دنیوی ساخته که این مجسمه به مجسمه پیغمبر کله کدو شهرت یافته است.

از دیگر ویژگی‌های مجسمه‌سازی رنسانس آغازین، می‌توان به این موارد اشاره نمود:

الگوبرداری از مجسمه‌سازی روم و یونان، ساختن مجسمه‌ها به صورت بزرگ و تنومند، واقع‌نمایی به جای آرمان‌گرایی و اسطوره‌نمایی، تصویر زمینی از چهره قدیسان و پیامبران، جدا شدن هنر از تبلیغ دینی و به خدمت در آمدن هنر برای هنر.


گنبد کلیسای جامع فلورانس – طرحی از فیلیپو برونلسکی


مجسمه حبقوق نبی – اثری از دوناتلو

یکی از خلاقانه‌ترین و بدیع‌ترین ویژگی‌های رنسانس آغازین در نقاشی، همچنین می‌توان از تحولی نام برد که در شیوه‌های نقاشی این دوره به وقوع پیوست؛ به طوری که در نقاشی غرب برای نخستین بار از پرسپکتیو یا ژرفانگری استفاده شد و فردی همچون جوتو (۶) در آثار خود پرسپکتیو را وارد ساخت. یا پس از او، نقاشی مانند مازاتچو (۷) نیز در تصویرگری خود تصاویر را با حجم سه بعدی نشان می‌داد و یا از ژرفانمایی خطی استفاده می‌نمود و با ایجاد خطای دید، عمق را القا می‌نمود، به گونه‌ای که صورت نقاشی‌ها چهره‌ای واقع‌نمایانه به خود گرفتند. به علاوه در این دوره بود که هنرمندان از رنگ‌های گرم و سرد نیز برای نشان دادن پرسپکتیو جوی در نقاشی‌ها استفاده نمودند. در این دوره، افزون بر جوتو و مازاتچو، نقاشان دیگری همانند هوبرت ون آیک و یان وین آیک نیز به استفاده از پرسپکتیو در آثار خود پرداختند و با دیگر نقاشان رنسانس آغازین هم‌سو و هم‌داستان شدند.


اثری از جوتو – تصویری از مسیح

از این رو، می‌توان ویژگی‌های نقاشی رنسانس آغازین را در این موارد خلاصه نمود: بازگشت به سنت کلاسیک روم و یونان، وارد شدن پرسپکتیو خطی و جوی در نقاشی، کشیدن چهره‌ها به صورت غیر الهی و زمینی، ترسیم صحنه‌های غیر دینی، عرفی و تصویر نمودن تعداد زیاد انسان‌ها در نقاشی‌ها — که این امر ریشه در انسان‌گرایی عصر رنسانس دارد — ترسیم صحنه‌های معمولی و طبیعت‌گرایانه و تصاویر غیر آرمان‌گرایانه و غیر منسوب به قدیسان (که این امر نسبت به سابق و یا حتی دوره رنسانس مترقی کم‌رنگ‌تر می‌گردد).

در قرن پانزدهم، رنسانس مترقی یا پیشرفته شکل می‌گیرد و در این دوره، بزرگترین هنرمندان و نقاشان عصر رنسانس و حتی تاریخ هنر پا به عرصه وجود می‌گذارند. در این دوره، شاهد نقاشانی همچون میکلانژ (۸)، داوینچی (۹)، تیسین (۱۰) و رافائل (۱۱) هستیم که هر یک از این نقاشان در تاریخ هنر کم‌نظیر هستند، به طوری که این دوره را عصر داوینچی، رافائل و میکلانژ نامیده‌اند.

بار دیگر در این دوره، بر خلاف رنسانس آغازین، رویکرد آرمان‌گرایانه و الهی به شخصیت‌های دینی و قدیسان در نقاشی‌ها، به جای واقع‌گرایی محض اوایل رنسانس شکل می‌گیرد، به طوری که وقتی رافائل می‌خواهد مریم مقدس را به تصویر بکشد، بر خلاف دوناتلو در تصویر حبقوق نبی، او را به شکل یک شخص معمولی نمی‌کشد، بلکه در تصویر مریم مقدس و عیسی مسیح، نجابت، پاکی و عفت را ترسیم می‌کند، به طوری که چهره مریم مقدس همچون دیگر زنان، معمولی و عادی نیست و تعالی و تقدس در چهره او موج می‌زند. به علاوه در نقاشی‌های هنرمندان این دوران، سوژه‌های مذهبی و دینی بیشتر می‌شود و بر خلاف رنسانس آغازین از تصاویر طبیعی و صحنه‌های عادی و عرفی کاسته می‌شود.

در این دوران، از لئوناردو داوینچی، آثاری همچون مونالیزا، شام آخر، پرده‌های مریم عذرا در میان صخره‌ها و پرده دینی قدیس یوحنا به یادگار می‌ماند و یا از میکلانژ آثاری فاخر به یادگار می‌ماند که می‌توان به دو پیکره باکوس و سوگ مریم عذرا بر جسد مسیح، نقش برجسته مریم عذرا، تندیس داود و نقاشی‌های دیواری کلیسای سیستین اشاره نمود. آن گونه که در تاریخ هنر معروف است، وی سه سال بر روی داربست دراز کشید و سقف کلیسای سیستین را نقاشی نمود و داستان‌های پیامبران و انبیا را به روایت کتاب مقدس بر روی آن حک کرد که از آثار جاویدان تاریخ هنر به شمار می‌آید. همچنین از آثار رافائل می‌توان به تصلیب مسیح، نقاشی دیواری مدرسه آتن، پرده تاج نهادن بر سر مریم عذرا، پرده‌های دینی از مریم قدیس و مسیح با عناوینی همچون مریم عذرا و مرغ سقا و مریم عذرای سیستین نام برد. او علاقه زیادی به تصاویر مذهبی از جمله تصویر مریم مقدس داشت و این امر در آثار او به وضوح مشخص است و او از جمله کسانی است که شخصیت‌های آرمان‌گرایانه و مذهبی در آثار وی فراوان به چشم می‌خورد.


نقاشی سقف کلیسای سیستین – اثری از میکلانژ

ویژگی‌های هنری رنسانس مترقی عبارتند از: محوریت چهره‌های مذهبی، قدیسان و انبیا در مجسمه‌ها و نقاشی‌ها، نگاه آرمان‌گرایانه و الهی به تصاویر به جای واقعیت‌گرایی محض، اختراع دستگاه چاپ و ایجاد تحول در صنعت چاپ، کند و کاری بر روی چوب و فلز، ساخته شدن مجسمه‌ها به صورت تنومند و در قطعات بزرگ، جایگزینی موضوعات و سوژه‌های مذهبی و دینی به جای موضوعات عادی و طبیعی و بازگشت واقعی به هنر کلاسیک یونان و روم به همراه گرایش انسان‌گرایانه و اومانیستی.

پس از شکل‌گیری هنر رنسانس و حضور آن در کشورهای اروپایی در قرن پانزدهم و شانزدهم، شیوه‌هایی که پس از این دوران شکل گرفت، هیچ یک به قوت و توانمندی دوره رنسانس نبود و به اقرار بسیاری از مورخان هنر، اوج و تعالی هنر رنسانس به قدری بود که تا مدت‌ها پس از قرن شانزده، هیچ یک از سبک‌ها و شیوه‌های هنری نتوانست اسلوب و عناصری را وارد هنر سازد که از دوره رنسانس باشکوه‌تر و ارزشمندتر باشد، به گونه‌ای که سبک‌هایی همچون منریسم و روکوکو، هنری التقاطی و غیر اصیل قلمداد می‌شدند و هیچگاه جایگاه و منزلت هنر رنسانس را تسخیر نکردند.


اثری از رافائل – مریم مقدس با ماهی

پی‌نوشت:

۱. Brunelleschi

۲. Bramante

۳. Renaissance

۴. پرویز مرزبان، خلاصه تاریخ هنر، چاپ سیزدهم، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، س ۱۳۸۴، ص ۱۵۷.

۵. Donatello

۶. Jotto

۷. Mazatcho

۸. Michel – Ange

۹. Davinchi

۱۰. Tisiyan

۱۱. Rafael

آبان ۸۶