فیروزه

 
 

رنه گنون

میراث گنون بیش از هر چیز نوشته‌های اوست و نه کوله‌باری از زندگی‌نامه‌های پراکنده؛ این همان چیزی است که خود او خواستار آن بود.

رنه ژان ماری ژوزف گنون در پانزدهم نوامبر سال ۱۸۸۶ م. در بلوای فرانسه در خانواده‌ای کاتولیک متولد شد. در جوانی ریاضی و فلسفه آموخت و به محافل معنویت‌گرا رفت و آمد داشت. در سال ۱۹۱۲ در سن ۲۶ سالگی، از طریق تصوف، مشرف به آیین اسلام گشت و نام «عبدالواحد یحیی» را برای خود برگزید. بسیار زود به زبان‌های یونانی، لاتین، انگلیسی، ایتالیایی، آلمانی، اسپانیایی، سانسکریت، عبری، عربی و بعدها چینی مسلط شد. در سال ۱۹۳۰، پس از مرگ همسر نخستش، پاریس را به مقصد قاهره ترک گفت و مدت بیست سال تا هنگام درگذشتش (در سال ۱۹۵۱) به اروپا بازنگشت و در قبرستان مسلمین قاهره به خاک سپرده شد. (۱)

آن‌چه در زندگی پر از شور معنوی گنون جلب توجه می‌کند، شیوه مواجهه او با دنیای مدرن است؛ چنان که هر چه بیشتر دریای معرفت ادیان جهان، از آیین اسلام و مسیح گرفته تا آیین هندو و دائو را مورد مطالعه و بررسی قرار می‌داد، در برابر روح شورش‌گر و ضد دینی جهان مدرن بیشتر موضع می‌گرفت. در واقع، از سویی نقد گنون به دنیای مدرن و از سوی دیگر گرایش او به معارف معنوی، فاقد هرگونه فرضیات تحمیلی مدرن بود؛ این امر برای کسی، امکان‌پذیر نیست مگر با شناختِ مدرنیسم به همان‌گونه که هست. همین شناختِ عمیق گنون از جهان سنتی و مدرن، نوشته‌هایش را دارای دو جنبه ساخت:

یکی توجه به بُعد معنوی ادیان و سنن، و دیگری جنبه نقادانه تأملات وی در برخورد با دنیای مدرن.

پیش از آغاز بحث در مورد کتاب‌های وی، لازم به تذکر است که مقالات بسیاری از گنون در نشریات گوناگون فرانسه به چاپ رسیده است. (۲)

گنون علاوه بر تسلط کامل بر زبان ساسنکریت، با متون دست اول آیین و مکاتب هندو سر و کار داشت، با سنت شفاهی مکتب ادوایتا در ارتباط بود. درآمدی بر مطالعه آموزه‌های هندو، نخستین کتابی است که گنون منتشر ساخت. دکتر سید حسین نصر درباره این کتاب می‌گوید: «همچون انفجار ناگهانی آذرخش، ورود سرزده‌ی مجموعه‌ای از معارف و منظری کاملاً بیگانه با حال و هوا و جهان‌بینی حاکم و کاملاً متضاد با همه مشخصّه‌ها، ذهنیت متجدد را به درون عالم متجدد نوید می‌داد.» (۳) این کتاب، شامل ۴ بخش است:

۱. پرسش‌های ابتدایی؛ ۲. مشخصه عمومی اندیشه شرقی؛ ۳. آموزه‌های هندو؛ ۴. تفسیرهای غربی.

آثار گنون را می‌توان یک کلّ منسجم در نظر گرفت، چنان که «گویی همه‌ی آن‌ها را در یک نوبت نوشته و سپس طی چند دهه منتشر ساخته است.» (۴) از این رو، غیر از بخش سوم کتاب درآمدی بر مطالعه آموزه‌های هندو، که مختص به آموزه‌های مکاتب هندو است — و در نوع خود بی‌نظیر است — معانی بسیاری از اصطلاحات پرکاربرد و مبانی و مباحث مورد توجه گنون در آثار بعدی‌اش و به طور کلی الگوی خردورزی حکمای جاویدان خرد، در این کتاب پی‌ریزی شده است.

انسان و صیرورتش طبق ودانتا مکمل کتاب یادشده است. از دیگر نوشته‌های مهم گنون در حوزه دین‌پژوهی، سه‌گانه بزرگ است که به آموزه‌های چینی، به ویژه تفسیر دائوی آن‌ها می‌پردازد. گنون برای آیین دائو، شأن و منزلتی والا قایل شده و می‌گوید: «در شرق دور هر چیزی از یک گروه عرفانی و رازآموزی (در هر درجه‌ای که باشد) ضرورتاً با آیین دائو بستگی دارد.» (۵)

جدا از کتاب اخیر، چند فصلی از کتاب‌های دیگر وی و نیز پاره‌ای از مقالاتش به موضوعِ «اندیشه و سنت خاور دور» می‌پردازند. چشم‌اندازی بر طریقت اسلامی و آئین دائو عنوان کتابی است که از چند مقاله گنون تشکیل شده و پس از درگذشتش به این صورت به چاپ رسیده است.

چنان که گفته شد، گنون در پاریس به محافل معنویت‌گرای مدرن رفت و آمد داشت و به انحراف‌ها و خطاهای آن‌ها به خوبی آگاه بود. «اشتباه روح‌گرایی» و «تئوسوفیسم: تاریخچه یک مذهب دروغین» به این موضوع می‌پردازند؛ هرچند آثار دیگر گنون خالی از اشاره به این مسأله نیستند؛ تا آن جا که چند فصل پایانی (به نوعی) مهم‌ترین کتاب گنون، با عنوان «سیطره کمیت»، به این موضوع اختصاص یافته است. از اصطلاحاتی که او در این حوزه به کار برده، «رازآموزی دروغین» (pseudo-initiation) و «سنت معکوس» (counter-tradition) است.

نمادپردازی یا رمزگرایی، جنبه دیگر آثار گنون است. در نگاه سنّتی، همه چیز یک نماد است و نمادپردازی در سلسله مراتب وجود و البته معرفت طرح می‌شود. مارتین لینگز با اشاره به نگاه گنون به نمادها، می‌نویسد: «همه چیز رمز است، اگر رمزی در کار نبود هیچ چیز نمی‌توانست ‌به وجود بیاید، اما رمزهای بنیادین آن‌هایی هستند که به وضوح، وجوه حقیقت ‌برین و طریقت‌ برین را بیان می‌کنند.». (۶)

«نمادهای بنیادین: زبان همگانی علم قدسی» نیز از کتاب‌هایی است که پس از درگذشت گنون با جمع‌آوری مقالاتش، به چاپ رسید. مروری بر عناوین مقالات یا فصول کتاب، خواننده را حیرت‌زده می‌کند: گفتار و نماد ، زبان پرندگان، سرزمین خورشید، جنبه‌هایی از نمادپردازی ماهی، سلاح‌های نمادین، کوه و غار، هشت‌ضلعی، نمادهای تناظر، درخت جهانی، نمادپردازی نردبان، هفت پرتو و رنگین کمان، نور و باران، پل و رنگین‌کمان، دل و مغز، چشم همه بین و شهر الهی تنها بخشی از ۷۶ فصل این کتاب هستند. از جنبه‌های برجسته این کتاب (در قبال آنچه ما در زندگی روزمره خود فرا گرفته‌ایم) بخشیدن معنای جدید به بسیاری از چیزها است — اعم از آن که مصنوع بشر سنتی باشد یا طبیعی.

آن‌چه به طور عمومی به منزله اندیشه بارز گنون تلقی می‌شود، نقد تند او به دنیای یک‌سره عاری از معنویتی است که مدرنیسم آن را خلق کرده و در پی جهانی‌کردن آن است.

«شرق و غرب» (۱۹۲۵)، «بحران دنیای متجدد» (۱۹۲۷) و «سیطره کمیت و علایم آخرالزمان» (۱۹۴۵) سه کتابی است که در آن‌ها غرب مدرن از منظر حکمت کهن (که سابقاً در شرق و غرب یافت می‌شد و اکنون تنها این مشرق زمین است که بر حفظ آن دوام آورده) تجزیه، تحلیل و نقد شده است. همچنین انحرافات علم و فلسفه مدرن با موشکافی و دقت ژرف گنون مشخص گشته‌اند.

گنون بر اساس آیین هندو (به طور ویژه) و آموزه‌های دیگر ادیان‌، فلسفه تاریخ خود را بنا می‌نهد. بر اساس مسلک هندوان، طول یک دوره انسانی (مانوانترا)، از چهار دوره تشکیل شده است که عبارتند از:

مراحل تنزل معنویت ابتدایی، که در سنت غربی از آن‌ها با عنوان عصر زرّین، سیمین، مفرغین و آهنین یاد شده است. طبق همین سیر افول روحانیتِ مردمان، در دوره آهنین نیز جهان هرچه به پایان نزدیک‌تر می‌شود، بیشتر در مادیّت فرو رفته و بیشتر اسیر کمیّت شده و بیشتر از کیفیّت دور می‌شود تا به اسفل‌السافلین می‌رسد.

اکنون در پایان دوره آهنین یا به زبان هندوی «کالی یوگا» قرار داریم؛ پس از گذران این دوره، بازگشت به معنویت آغازین و سر و سامان یافتن این بی‌نظمی و هرج و مرج جهان و خروج از ظلمت آخرالزمانی پیش‌روی ماست.

آثار رنه گنون:

– درآمدی بر مطالعه آموزه‌های هندو (۱۹۲۱ م.)

– Introduction générale à l»Étude des doctrines hindoues

– Introduction to the Study of the Hindu Doctrines

– تئوسوفیسم: تاریخچه یک مذهب دروغین (۱۹۲۱)

– Theosophy, the History of a Pseudo-Religion

– Le Théosophisme, histoire d»une pseudo-religion

– اشتباه روح‌گرایی (۱۹۲۳)

– L»Erreur spirite

– The Spiritist Fallacy

– شرق و غرب (۱۹۲۴)

– Orient et Occident

– East and West

– ازوتریسم دانته (۱۹۲۵)

– L»Ésotérisme de Dante

– The Esoterism of Dante

– انسان و صیرورتش طبق ودانتا (۱۹۲۵)

– L»Homme et son devenir selon le Vêdânta

– Man and His Becoming According to the Vedanta

– بحران دنیای متجدد (۱۹۲۷)

– La crise du monde moderne

– The Crisis of the Modern World

– پادشاه جهان (۱۹۲۷)

– Le Roi du Monde

– King of the World

– اقتدار مینوی و قدرت دنیوی (۱۹۲۹)

– Autorité spirituelle et pouvoir temporel

– Spiritual Authority and Temporal Power

– سنت برنارد (۱۹۲۹)

– Saint Bernard

– معنای رمزی صلیب (۱۹۳۱)

– Le Symbolisme de la Croix

– The Symbolism of the Cross

– حالات چندگانه هستی (۱۹۳۲)

– Les États multiples de l»Etre

– The Multiple States of the Being

– متافیزیک شرقی (۱۹۳۹)

– La Métaphysique orientale

– Oriental Metaphysics

– سیطره کمیّت و علایم آخرالزمان (۱۹۴۵)

– Le Règne de la Quantité et les Signes des Temps

– The Reign of Quantity and the Signs of the Times

– سه‌گانه بزرگ (۱۹۴۶)

– La Grande Triade

– The Great Triad

– اصول متافیزیکی حساب جامع (۱۹۴۶)

– Les Principes du Calcul infinitésimal

– Metaphysical Principles of the Infinitesimal Calculus

– نظری بر رازآموزی (۱۹۴۶)

– Perspectives on Initiation

– Aperçus sur l’Initiation

آثار منتشر شده پس از درگذشت گنون:

– رازآموزی و تحقق روحانی (۱۹۵۲)

– Initiation et Réalisation spirituelle

– Initiation and Spiritual Realization

– چشم‌اندازی بر ازوتریسم مسیحی (۱۹۵۴)

– Aperçus sur l’ésotérisme chrétien

– Insights into Christian Esoterism

– نمادهای علم قدسی (۱۹۶۲)

– Symboles de la Science sacrée

– Symbols of Sacred Science

– مطالعاتی پیرامون فراماسونری (۱۹۶۷)

– Études sur la franc-maçonnerie et le compagnonnag

– Studies in Freemasonry and Compagnonnage

– مطالعاتی پیرامون آیین هندو (۱۹۶۷)

– Etudes sur l’Hindouisme

– Studies in Hinduism

– صور سنّتی و ادوار کیهانی (۱۹۷۰)

– Formes traditionnelles et cycles cosmiques

– Traditional Forms and Cosmic Cycles

– نگرشی به حقایق باطنی اسلام و تائوئیسم (۱۹۷۳)

– Aperçus sur l’ésotérisme islamique et le taoïsme

– Insights into Islamic Esoterism and Taoism

– جُنگ مقالات (۱۹۷۶)

– Mélanges

– MiscellaneaÐ

۱. درباره گنون و زندگی وی، ر. ک. *مارتین لینگز، رنه گنون، ترجمه م. هدایتی، نقد و نظر، سال چهارم، شماره سوم و چهارم، پاییز ۷۷، که سخنرانی مارتین لینگز، از حکمای جاویدان خرد، درباره گنون است و نیز نک. *ویلیام کویین، درباره رنه گنون، ترجمه ابراهیم رضاپور، پایگاه اینترنتی باشگاه اندیشه که البته منبع اخیر از ترجمه دقیقی برخوردار نیست. در وبلاگی که تماماً به رنه گنون اختصاص دارد هم به زبان فرانسه و هم انگلیسی مطالب بسیار خوبی یافت می‌شود، نک: http://elkorg-projects.blogspot.com در مورد محل دقیق مقبره او در قاهره در وبلاگ مارک سدویک مطلبی نوشته شده، نک. http://traditionalistblog.blogspot.com/2007/02/finding-gunons-tomb.html

۲. در این باره رک.*ویلیام کویین، میعادگاه‌های دیدگاه سنت‌گرایی، ترجمه حسین خندق آبادی، ذیل عنوان «فرانسه».

۳. سید حسین نصر، معرفت و معنویت، ترجمه انشاءالله رحمتی، فصل ۳، بازیابی امر قدسی: احیای سنت، ص ۲۱۶، این فصل از کتاب جهت آشنایی با احیای جاویدان خرد در غرب بسیار مفید است.

۴. همان منبع.

۵. René Guénon, The Great Triad, p 3

۶. سخنرانی مارتین لینگز با عنوان رنه گنون.

* مقالاتی که که با نشانه * آمده‌اند در سایت www.JavidanKherad.ir قابل دسترسی هستند.


 

هری پاتر و قاره‌ی گمشده روح

قرن بیست و یکم یا دارای معنویت خواهد بود و یا وجود نخواهد داشت.
داریوش شایگان

درآمد:

بالاخره انتظار مشتاقان هری پاتر به پایان رسید و در نیمه شب ۲۱ جولای ۲۰۰۷ آخرین بخش این رمان بلند به نام «هری پاتر و قدیسان مرگ‌بار» به بازار آمد. به این ترتیب ماجرایی که ۱۰ سال پیش ذهن مخاطبانش را درگیر کرده بود و ۱۷ سال پیش در قطار به ذهن نویسنده‌اش الهام شده بود کامل شد. شخصیت هری پاتر آخرین پدیده‌ی حال حاضر ادبیات جهان است. می‌گویم پدیده و نه ستاره و نه شاه‌کار. چون ظهور هر پدیده‌ای مبتنی بر شرایطی است که منجر به پدیدار شدن آن پدیده می‌شود. در واقع با توجه به مهیا بودن سلسله‌ی شرایط و عوامل حاکم بر هر عصری است که پدیده، پدیده می‌شود و بدون مطالعه‌ی آن شرایط خاص موجود نمی‌توان چگونگی ظهور یک پدیده را درک کرد. هری پاتر پدیده است چون جی.کی.رولینگ نویسنده‌ی هفت‌گانه‌ی پاتر از راه فروش کتاب‌هایش اکنون مقام دوم را میان ثروتمندترین زنان جهان بعد از اپرا به دست آورده است. پدیده است چون اولین کتاب از این مجموعه با عنوان «هری پاتر و سنگ جادو» وقتی توسط نویسنده برای چاپ ارائه شد ۱۲ بار از سوی ناشران مختلف رد شد. پدیده است چون تا به حال بیش از ۳۰۰ میلیون نسخه در جهان فروخته است. تا کنون پنج فیلم سینمایی از روی رمان‌های چاپ شده ساخته شده است. اشتیاق مخاطبان پاتر به خواندن داستان‌های آن و آمار و ارقام اعجاب‌آور راجع به استقبال جهانی از این رمان جرقه‌ی این سؤال را در اذهان کنجکاو ایجاد می‌کند که در حقیقت چه شرایطی بر انسان امروز و جهان امروز حاکم است که شخصیت یک جادوگر نه‌تنها دل‌های کوچک نوجوانان مخاطبش را بلکه اذهان بزرگ‌سالان را نیز تسخیر کرده است؟ آیا این موضوع را نیز باید از آثار جادوی جادوگر جوان دانسته یا این‌که افسون دیگری در کار است؟ افسونی که تا عمق ذهن انسان امروزی رسوخ کرده است، اراده‌ی او را سست کرده است و پایان عصر روشنگری را اعلام می‌کند؛ عصری که غلبه‌ی عقلانیت ابزاری تا آن‌جا پیش رفته بود که هرگونه امر ماوراء الطبیعه از جمله دین را برنمی‌تافت. پایان هفت‌گانه‌ی هری پاتر پایانی تراژیک بود تا بار دیگر موقعیت تراژیک انسان امروزی را در جهان بی‌روح امروز یادآور شود. در این نوشته سعی بر این است که نسبت پدیده‌ی پاتر جادوگر با شرایط فکری – معنوی جهان امروز سنجیده شود.

چکیده‌ی ماجرا:

مجموعه‌ی هفت‌گانه‌ی پاتر ماجرای زندگی کودکی است که به ناگاه متوجه می‌شود جادوگر است. در شش‌سالگی طی نامه‌ای او را به مدرسه‌ی ساحری و جادوگری هاگوارت فرا می‌خوانند. هری پاتر تحت مراقبت نیروهایی قرار می‌گیرد که پاسدار پندار نیک و کردار نیک هستند. دوره‌ی مدرسه هاگوارت برای فراگیری فنون ساحری ۷ سال است. هر یک از هفت‌گانه‌های هری پاتر درباره‌ی حوادثی است که در طول سال تحصیلی برای پاتر اتفاق می‌افتد. ترتیب کتاب‌ها به شرح زیر است:

-وقایع سال اول: هری پاتر و سنگ جادو

-وقایع سال دوم: هری پاتر و تالار اسرار

-وقایع سال سوم: هری پاتر و زندانی آزباگان

-وقایع سال چهارم: هری پاتر و جام آتش (شکننده‌ی همه‌ی رکوردهای نشر کتاب تا به امروز)

-وقایع سال پنجم: هری پاتر و سازمان ققنوس

-وقایع سال ششم: هری پاتر و شاهزاده‌ی دو رگه

-وقایع سال هفتم: هری پاتر و قدیسان مرگ‌بار

درباره‌ی وجهه‌ی ادبی کار می‌توان گفت خانم رولینگ توانسته است با نوشتن یک رمان فانتزی هیجان‌آور و در آمیختن دو عنصر طنز و ترس، دنیایی مهیج و شیرین را برای مخاطبانش خلق کند.

دنیای شبیه‌سازی شده‌ی پاتر:

قبل از هر چیز باید این نکته روشن شود که دنیایی که ماجرای پاتر در آن اتفاق می‌افتد دنیایی واقعی نیست. این دنیا حتی به طور کلی ساخته‌ی تخیل نویسنده نیز به یک معنی نیست. دنیای پاتر یک جهان کپی شده است که اصل آن را باید در دوران پارینه سنگی و رواج شمنیسم (Shamanism) جستجو کنیم. البته رد پای آن را کمی جلوتر در اساطیر یونان و حتی در میان بومیان بدوی که امروز ساکن مناطق بومی استرالیا، آفریقا، آمریکای جنوبی، تبت و هند هستند، می‌توان به وضوح پیدا کرد. برای شناخت درست این جهان پر رمز و راز ناگزیریم معنی دقیق بعضی واژه‌ها را روشن کنیم تا تفاوت آن‌ها به نحو واضحی آشکار شود. اولین واژه‌ی کلیدی «سحر و جادو» است. سحر را این‌گونه تعریف کرده‌اند «اصولاً سحر عبارت است از سعی در تسلط بر قدرت‌های مافوق طبیعی؛ تا به آن وسیله بتوان در حوادث و پدیده‌ها اثر گذاشت(۱)» محققان درباره‌ی تفاوت‌ها و شباهت‌های شمن‌ها و ساحران با هم اختلاف دارند؛ ولی به طور کلی می‌توان این‌طور نتیجه گرفت که هدف شمن همان چیزی است که در تعریف سحر گذشت. می‌توان گفت اعتقاد به ارواح، اشباح و موجودات مرموز به عنوان منشأ خیر و شر در این عالم موجب پدید آمدن سحر و جادو شده است. درباره‌ی تفاوت ساحر، کاهن، شمن و مغ باید گفت حضور ساحران در معابد جوامع شهرنشین، کاهنان را به وجود آورد و از طرفی ساحرانی که در جوامع ابتدایی زندگی می‌کردند تبدیل به شمن‌ها شدند. مغ ترکیبی از سه شخصیت ساحر، شمن و کاهن. اما آن‌چه مرتبط با بحث پاتر است شمنیسم است. در تعریف شمنیسم آمده است: «به طور اجمال می‌توان شمنیسم را نوعی سحر و جادوی ابتدائی و روشن بدوی مداوای بیماران و تأثیر‌گذاری در حوادث به کمک اجنه و ارواح و موجودات غیر عادی ذهنی بیان کرد که در جوامع آرکائیک (باستانی) معمول بوده است و هنوز هم در اقوامی که فرهنگ بدوی خود را حفظ کرده‌اند و یا در شرائط ابتدایی به سر می‌برند دیده می-شود(۲)» سحر و جادو در دنیای هری پاتر از نقشی محوری برخوردار است که شاخصه‌ی اصلی پردازش شخصیت پاتر است. این‌که چگونه بازسازی شخصیتی در جهانی با خصوصیات دنیای بدوی و ماقبل مدرن آن هم در جهان پیشرفته‌ی صنعتی امروز تا این حد از سوی ساکنان همین دنیای پیشرفته با اقبال روبرو شده است در بخش بعدی بررسی خواهد شد ولی سوالی که این‌جا ممکن است به ذهن خواننده‌ی تیزبین خطور کند این است که چه نسبتی میان سحر و جادو و معنویت وجود دارد و آیا می‌شود رمان هری پاتر را به صرف طرح موضوعی ماورائی، رمانی مذهبی یا معنوی خواند؟ برای پاسخ به این سؤال باید به این نکته توجه کرد که یافتن نسبتی میان جادوگری و معنویت نیازمند در نظر گرفتن معنایی وسیع و کلی از معنویت است. هر چند سحر و جادو در مکتب رمزی کبلای یهودی توسط روحانیت یهود توجیه می‌گردد و حتی در بین رازگرایان مسیحی به شکلی دیگر مطرح است اما باید پذیرفت که اگر هم نسبتی میان جادوگری و معنویت برقرار باشد در مورد رمان هری پاتر این موضوع به طور قطع منتفی است. این‌جا می‌توانیم پای «معرفت» را به میان بکشیم و این‌که خاستگاه معرفتی هری پاتر در دل و ذهن و فکر انسان غربی شکل گرفته است. انسانی که فلاسفه-اش از افلاطون تا کانت معتقد به دو قوای معرفتی و دو راه دست‌یابی به شناخت هستند: حس و عقل. حس مربوط به جهان محسوسات و عقل مربوط به عالم معقولات است؛ در حالی که فیلسوفی مثل سهروردی از راه دیگری برای شناخت سخن به میان آورد و آن قوه‌ی خیال است. این‌جا ناگزیریم به این نکته مهم و اساسی در فهم جهان هری پاتر – که ادامه‌ی میراث اندیشه‌ی فلاسفه‌ی غربی است – اشاره کنیم و آن نکته‌ی اساسی این است که ذهن غربی هنوز هم خیال را قوه‌ای فقط و فقط خلاقه می‌داند. در حالی که اندیشمندان مسلمان و در رأس آن‌ها سهروردی خیال را نه‌تنها قوه‌ای خلاقه بلکه کاشفه نیز می‌دانند. با توجه به این نکته است که می‌گویم جهان هری پاتر دنیایی فانتزی است و تخیل به کار رفته در آن از دایره‌ی عقل خارج شده است و نمی‌توان به آن تخیل خلاق اطلاق کرد. جهان پاتری جهانی وهمی است؛ چرا که با خروج تخیل از دایره‌ی عقل به توهم می‌رسیم. در حقیقت نویسنده برای پر کردن شکاف معرفتی میان جهان حس و جهان معقول که با نقدهای کانت به متافیزیک آشکار شد از عنصر توهم استفاده کرده است. کاری که از طریق شبیه‌سازی دنیای شمن‌ها و بازگشت به افسون‌زدگی دوران باستان با رنگ و بوی جدید انجام شده است. پر کردن این شکاف معرفتی در متافیزیک در گذشته به صورت‌های مختلف ظاهر شده است. به عنوان نمونه سارتر و آلبرکامو برای پر کردن خلأ معنوی جهانی داستانی‌شان از عنصر پوچی استفاده می‌کردند. در هر صورت رمان هری پاتر بار دیگر ثابت کرده است تفکر غربی هنوز هم با عدم درک عالم مثال سهروردی – که حد واسط محسوسات و معقولات است – در پی یافتن جایگزینی برای خلق عالم خیال خود دچار افسون‌زدگی شده است.

بسترهای خلق جهان پاتری:

داریوش شایگان موقعیت رمان را در جهان پرتلاطم امروز این‌گونه شرح می‌دهد: «رمان تقدیری بس شگفت‌انگیز دارد. این قالب ادبی که با مدرنیته زاده شد از همان ابتدای کار وظیفه‌ای مضاعف بر گرده داشت: می‌بایست هم خلأی را که رشد علوم طبیعی در پی آورده بود پر کند و هم به آن عرصه‌ی جادوئی که با انحطاط دین واپس رانده شده بود پر و بالی دوباره بخشد(۳)» علاوه بر زمینه‌ای که خود رمان به عنوان یک قالب ادبی مدرن داراست می‌توان به «معنویت‌طلبی جدید» به عنوان موج بلندی که دریای متلاطم ذهن بشر امروز را متلاطم‌تر از پیش ساخته است اشاره کرد. این نکته نیز از نگاه ژرف شایگان به دور نمانده است «گونه‌ای «معنویت طلبی» جدید دوشادوش پیشرفت‌های شگرفت تکنولوژی‌های پیشتاز گام برمی‌دارد؛ اعتقادات آشکارا منسوخ منبعث از تمدن‌های باستانی به همراه پیروان‌شان (شمن‌ها، انواع فرقه‌ها، غیب‌گویان، معتقدان به راز هزاره و آخر الزمان) سر بر می‌آورند و تخیل اشباع شده‌ی انسان مدرن را در خود فرا می‌گیرند(۴)» شایگان معتقد است این شرایط منجر به رشد و پرورش وجه منفی تخیل شده است که وی آن را «شبح‌سازی» از امور معنوی می-خواند. بازگشت قهر‌آمیز خرافات از نتایج دیگر معنویت‌گرایی عصر جدید است. در چنین اوضاع و شرایط معنوی است که کتاب‌های یازده‌گانه کالوس کاستاندا در شرح تعلیمات سرخ‌پوستی یاکی از شمن‌های مکزیک کهن به نام دون خوان ماتوس فروش بسیار خوبی می‌کنند و نویسنده‌اش را به شهرت، پول، مدرک دکترا و داعیه‌دار طریقه‌ای جدید در عرفان به نام ناوالیسم تبدیل می‌کند. از کتاب‌های کاستاندا درباره‌ی دون خوان تا کتاب هفتم در ربع آخر قرن بیستم فقط در ایالات متحده در آن زمان ۸ میلیون نسخه فروخته شده بود. معنویت مطرح در این کتاب‌ها نه ارتباطی با وحی دارد نه تخیل خلاق. این را می‌شود از نقش مهم مواد مخدر و وهم‌آور در شمنیسم به خوبی دریافت. چپق مقدس (Kalunet) جزو ابزار مخصوص شمن‌هاست و در بسیاری از آداب و رسوم حتی خارج از نشست شمنی مورد استفاده قرار می‌گیرد. وسیله‌ای که در تعلیمات دون خوان به کاستاندا برای ایجاد حالت خلسه به کار می‌رفت. به طور خلاصه می‌توان بستر اصلی خلق جهان‌های پاتری را در جهانی مجازی دانست که انسان امروز در آن زندگی می‌کند. جهانی که با ظهور انفجار‌آمیز انواع فرقه‌ها و کثرت شبه دین-هایی که با فوجی از افکار به اصطلاح «معنوی» ذهن ما را آلوده کرده‌اند در رحم جهان واقعی متولد شده است.

نتیجه‌گیری:

هر چند جدائی بشر از روح متعال انسانی و نادیده گرفتن عالم روح در قرن نوزدهم و در نتیجه غلبه‌ی نگاه ماتریالیستی (مادی‌گرا) و رویکرد مکانیسمی به عالم، غروب خدایان را در پی داشت و هر چند نیچه از مرگ خدا سخن گفت و نهیلیسم (نیست انگاری) را سرنوشت محتوم بشر خواند اما ظهور افسون‌زدگی جدید در قالب دنیای پاتری با همه‌ی هشدارهایی که برای انسان امروزی دارد امیدوار کننده نیز هست. امید به بازگشت بشر به ارزش‌های معنوی‌اش برای رسیدن به تعادل از دست رفته‌اش در زندگی واقعی. امید به طلوع خورشید حقیقت در آستانه‌ی هزاره‌ی سوم و رسیدن به این سخن رندانه‌ی شایگان که «قرن بیست و یکم یا دارای معنویت خواهد بود یا وجود نخواهد داشت.(۵)»

البته برای این‌که دچار سوء تفاهم نشویم خود شایگان منظورش را در جای دیگر واضح‌تر بیان می‌کند «مراد ما بازگشت صورت‌های بدوی شمنیسم نیست (هرچند که شمنیسم بالقوه در تخیل ما که سرشار از فرا افکنی‌های گوناگون است حضور دارد) بلکه رام کردن قدرتی عصیان‌گر است که تا مدت‌ها سرکوب می‌شد و اکنون افسار گسیخته در همه‌ی حیطه‌های زندگی ما وارد شده و دست‌اندرکار تخریب است(۶)» در هر صورت شبیه‌سازی موجودات خیالی مذکور در سنت ادبی جهان یا زنده کردن اسطوره‌های ملت‌ها مانند ققنوس (The Phoenix)، غول‌های اسکاندیناوی (The Trolls) اژدهای غربی (The western Dragon) یا موجودات خیالی مانند کوتوارها (The Elves)، هیولاها و موجودات یک چشم و خلق دنیاهای فانتزی جزء آخرین تلاش‌های نخ‌نما شده-ی انسان امروزی برای سرگرم کردن خود در رؤیای مرگ خداست.

پاورقی

۱- مهندس جلال الدین آشتیانی، عرفان: بخش اول، شامانیسم، شرکت سهامی انتشار، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۶، ص ۱۸۷.

۲- همان، ص ۱۷.

۳- داریوش شایگان، افسون زدگی جدید: هویت چهل تکه و تفکر سیار، مترجم: فاطمه ولیانی، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۸۴، ص ۲۰۱.

۴- همان، ص ۳۱۸.

۵- داریوش شایگان با رامین جهانبگلو (گفتگو)، زیر آسمان‌های جهان، ترجمه: نازی عظیما، نشر و پژوهش فرزان روز، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۶، ص ۲۵۸.

۶- نگاه کنید به افسون زدگی جدید، همان، ص ۴۳۵.

منابع:

۱-سری رمان‌های هری پاتر، با ترجمه‌ی پرتو اشراق، انتشارات ناهید.

۲-مهندس جلال الدین آشتیانی، عرفان: بخش اول – شامانیسم، شرکت سهامی انتشار، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۶، ۳۱۶ صفحه.

۳-داریوش شایگان، افسون زدگی جدید، فاطمه ولیانی، نشر فرزان روز، چاپ چهارم، تهران، ۱۳۷۶، ۵۱۱ صفحه.

۴-گفتگوی شایگان با جهانبگلو، زیر آسمانهای جهان، نازی عظیما، نشر فرزان روز، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۶.

۵-کارمینا فورت گفت و شنودی با کارلوس کاستاندا، مهران کندری، نشر میترا، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۸، ۱۴۷ صفحه.

۶-خورخه لوئیس بورخس، کتاب موجودات خیالی، احمد اخوت، شرکت فرهنگی – هنری آرست، چاپ اول، تهران، ۱۳۷۳، ۲۲۷ صفحه.

۷-یوستوس هارتناک، نظریه‌ی شناخت کانت، علی حقی، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، ۱۳۷۶، ۲۸۳ صفحه.

۸-فردریک کاپلستون، تاریخ فلسفه: از ولف تا کانت، اسماعیل سعادت و منوچهر بزرگمهر، جلد ۶، انتشارات علمی و فرهنگی و سروش، چاپ سوم، تهران، ۱۳۸۰، ۴۷۶ صفحه.


 

سنّت و هنر سنتی

واژه سنّت نزد احیاگران جاویدان خرد یا سنّت‌گرایان به چه معنا است؟ آن‌چه به طور معمول از این واژه فهمیده می‌شود رسم، عادت، روش و امور منسوخ شده و مربوط به گذشته است، در حالی که در بیان جاویدان خردی، معنای این واژه اساساً متفاوت است: «ولو این‌که عرفِ زبان معمولی، لفظ سنت را به معانی گفته شده محدود کند. در این‌جا کلمه سنّت در یک معنای متعالی به کار رفته است و هرگز خواسته نشده کلمه سنت به مجموعه‌ای از تصورات یا مفاهیم؛ یعنی یک نظام‌سازی فلسفی و مفهومی و تصوری و تصدیقی محدود شود؛ زیرا سنت ذاتاً فاقد صورت است، یعنی فرم ندارد و بی‌رنگ است. خودش بدون صورت و فرافردی است.» بنابراین سنت: «از هرگونه تعریفی به زبان بشری ابا دارد، مگر به زبان رمز و اشارت. آن‌چه اکنون می‌توانیم درباره سنت بگوییم این است که هرجا یک سنت کامل یافت شود، وجود چهار چیز را اقتضاء می‌کند: ۱. منبع الهام؛ یا به معنای دقیق یک وحی الهی؛ ۲. برکتی الهی؛ این برکت گونه‌ای پیوسته از راه‌های گوناگون جریان می‌یابد؛ ۳. روشی برای تحقق؛ یعنی فعلیت بخشیدن به حقایقی که به وسیله وحی در وجود افراد نازل شده است؛ ۴. تجسم سنت؛ نه تنها در آرا و باورها، بلکه در تمام ابعاد وجودی انسان. در هنر، در علوم و فنون و سایر عناصری که در مجموع ویژگی یک تمدن را می‌سازند.»

بنا‌براین سنّت، حقایقی نخستین و ازلی را در بر می‌گیرد که دارای منشأ الهی‌اند و «از راه اشخاصی معروف به پیامبران، رسولان، اَوتاراها، لوگوس یا دیگر عوامل انتقال برای ابنای بشر و در واقع برای یک بخش کامل کیهانی فرستاده یا مکشوف شده و پرده از چهره آن‌ها برگرفته شده است و این با پیامد اطلاق و به کارگیری این اصول در حوزه‌های گوناگون اعم از ساختار اجتماعی و حقوقی، هنر، رمزگرایی و علوم همراه است.»

این سنّت همان است که در غرب Sophia Perennis گفته شده، نزد هندوان ساناتانا ذارما، در میان اعراب الحکمت الخالدیه و به فارسی جاویدان خرد خوانده می‌شود.

احیای مکتب جاویدان خرد در روزگار معاصر، توسط «رنه گنون» عالم، عارف و فیلسوف فرانسوی(۱۸۸۶-۱۹۵۱ م) آغاز شد. به عنوان دیگر متفکران این مکتب باید از «آناندا کوماراسوامی» و «فریتیوف شوان» نام برد.

بخش قابل توجهی از آثار قائلان به جاویدان خرد را آموزه‌های سنّتی هنر تشکیل می‌دهد و حتی در برخی از آموزگاران این مکتب فلسفه سنّتی هنر به منزله موضوع اصلی طرح‌شان نمایان می‌شود.

هنر سنّتی
اکنون باید مشخص کرد مقصود ما از هنر سنّتی چیست و چه جایگاهی در هنر و سنّت دارد؟ در نگاه جاویدان خردی تفاوتی بنیادین میان هنر سنّتی و هنر ناسوتی وجود دارد. هنر ناسوتی عبارت از آن هنری است که نه زبان رمزی دارد و نه منشأ الهام آن فوق بشری است. این سخن در مورد آن هنر ناسوتی که موضوع آن امور دینی می‌باشد نیز صادق است (که نمونه آن بیشتر هنرهای دینی اروپا پس از قرون وسطا است)؛ امّا «هنر سنّتی، سنّتی است نه به دلیل جستارمایه آن، بلکه به دلیل سازگاری و هماهنگی‌اش با قوانین کیهانی صور، با قوانین رمزپردازی، با اصالت صوری آن جهان معنوی ویژه‌ای که در آن خلق شده است و نیز به دلیل روش کاهنانه این هنر، سازگاری و هماهنگی آن با طبیعت موّاد اولیه مورد استفاده و سرانجام با حقیقت در آن ساحت ویژه واقعیت که به آن اهتمام دارد.»

«حال اگر چنین هنری به موضوعات دینی بپردازد و چنین خدمتی را وظیفه خود کند، هنر قدسی است.»

سید حسین نصر می‌گوید: «یک نقاشی طبیعت‌گرایانه از حضرت مسیح هنر دینی است، ولی به هیچ وجه هنر سنّتی نیست، در حالی که یک شمشیر، جلد کتاب و حتی آخورگاه قرون وسطایی هنر سنتی است، لیکن مستقیما هنر دینی نیست، گو این‌که به دلیل ماهیت سنّت، حتی کوزه‌ها و ساج‌های تولید شده در یک تمدن سنتی نیز، با دینی که در قلب آن سنّت قرار گرفته است، به گونه‌ای سربسته مرتبط اند.»

شاید در بهترین گزینه‌ها برای تشخیص منظور حکمای جاویدان خرد از هنر باید هنر شرق و نیز هنر مسیحی قرون وسطا را نام برد. گرچه این نکته نباید ناگفته بماند که طبیعتِ هر هنری که از طبیعتِ هنر فاصله نگرفته باشد، سنتی است، که هنرِ به اصطلاح پیش از تاریخ، هنر بومیان آفریقا، هنر سرخ‌پوستان و دیگر اقوام بدوی را نیز شامل می‌شود. اساس تفکر سنّتی بازگشت به اصل و سرشت حقیقی و طبیعت نخستین آدمی است و طبق همین دیدگاه، روش هنر سنتی پیروی از قواعد طبیعت هنر است. در حقیقت هنر سنتی از خلاقیّتی سرچشمه می‌گیرد که الهام روحانی را با نبوغ قومی درآمیخته و از قواعد طبیعت هنر پیروی می‌کند.


 

تأثیر و تأثر هنر ایران

روند خلق آثار هنری در ایران اغلب در چارچوب ارزش‌ها، سنت‌ها و مفهوم‌های درونی هنرمند شکل گرفته است. از قدیمی‌ترین آثار بر جای مانده تا حال حاضر، همواره ویژگی‌های ممتازی در هنر ایران به چشم می‌خورد. هنرمندان کمال مطلوب را بر واقعیت، و در طراحی، تجرید و خلاصه‌نگاری را بر طبیعت‌گرایی ترجیح داده‌اند. آن‌ها بیشتر تمایل داشته‌اند مطلب مورد نظر خودشان را نمایش دهند تا آن چیزی که به صورت ظاهر دیده می‌شود. هنرمندان در اغلب نقوش، افزون بر شکل ظاهری نقش، به فضای منفی نقش هم توجه داشته‌اند. آن‌ها همیشه به ایجاد تعادل بین فضای مثبت و منفی نقش عنایت داشته‌اند و این خود یکی از شاخصه‌های مهم نقوش در هنر ایران، به ویژه در دوره اسلامی است.

در تأیید این نظر، نقش بز کوهی در محل منقوش شوش در هزاره چهارم، با شاخ‌های کاملاً تجربدی طراحی شده است. همین اتفاق نیز در نقوش سفال‌های نیشابور در دوره ساسانیان (۳۹۵-۲۰۴ ق.) دیده می‌‌شود. در این نقوش، هنرمند با طرح چند شکل منحنی کاملاً تجریدی، به شیوه اسلیمی نقش پرنده‌ای را در ساده‌ترین حد ممکن، طراحی کرده است (شکل ۵۵۴).

تجربه‌های گذشته نشان می‌دهد قلمرو هنر ایران هیچ‌گاه بسته و محدود نبوده است. با توجه به موقعیت جغرافیایی، ایران همیشه با تمدن‌های بزرگ شرق و غرب به طور مستقیم در تماس بوده است. هرچند در ابتدای استیلای حکومت‌ها و فرهنگ‌های بیگانه، هنر ایران برای مدت کوتاهی دچار رکود بود ولی دوباره در مدت زمان بسیار کوتاه، شاهد شکوه و جلال هنر ایرانی در آن دوره بوده‌ایم. برای مثال، با انقراض هخامنشیان (۳۳۱ – ۵۵۹ ق.) و استقرار پارتیان، هرچند شاهد تحمیل فرهنگ و هنر یونانی هستیم، ولی هنر ایرانی از بین نرفت. با ظهور اسلام در ایران، نه تنها هنر ایرانی، بسیاری از ویژگی‌های خود را حفظ نمود بلکه باعث شکوفایی و رنسانس هنر ایران در دوره‌های آل‌بویه و سامانیان شد. ما شاهد همین اتفاق در دوره مغول هم هستیم. بعد از حمله مغول، هنر ایران در برخورد با تمدن و هنر چین متحول گردید.

در طول دوره‌های مختلف، در این برخوردها، هنرمندان ایرانی گاهی متأثر بوده و یا عناصری را از هنر دیگر فرهنگ‌ها اخذ کرده‌اند ولی آن را چنان با روح هنر ایرانی آمیزش داده‌اند که حاصل آن کاملاً ایرانی شده است؛ هرچه را که در این برخوردها لازم بوده انتخاب نموده و در مدت زمان کوتاهی، آن را چنان اصلاح کرده‌اند که دیگر با ارزش‌ها و شاخص‌های هنر ایرانی غریبه نبوده است. برای مثال، هنرمندان دوره هخامنشیان (۳۳۱-۵۵۹ ق.) تعدادی از نقش‌ها و فرم‌های هنر بابل و سومر را اقتباس نموده و سپس آن را تعدیل کرده‌اند. شکل حیوان افسانه‌ای شیر بالدار و سر انسان (SPHINXE) که در نمای خارجی سردرهای تخت جمشید قرار دارد از هنر بابلیان اقتباس شده است. همین نقش حیوان افسانه‌ای، در تزئینات پارچه در دوره اسلامی هنر ایران، در زمان آل بویه (۴۲۴-۳۲۰ ق.) به صورت بسیار خلاصه و به گونه‌ای نقش برجسته، نیز ظاهر شده است.

همه نمونه‌های چینِ لباس‌، با شکل حقیقی مطابقت ندارد. ممکن است ایراد وارد شود که چرا با عالم حقیقی شباهت ندارند؟ ولی به واقع، چین این جامه‌ها کامل‌تر، مرتب‌تر، فاخرتر و لذت‌بخش‌تر از هر چین لباسی که در جهان واقعی مشاهده می‌کنیم، می‌باشند.

هنر ایران، چه قبل از اسلام و چه در دوره اسلامی، دارای یک سلسله شاخص‌ها و ارزش‌های ثابت است. یکی از مهم‌ترین شاخص‌های آن، ارتباط بسیار نزدیک میان هنر و آداب معنوی برگرفته از مذهب می‌باشد. این ارتباط یکی از مهم‌ترین عوامل شکل‌دهنده هنر ایران است. در هنر ایران قبل از اسلام و در آیین زرتشت نیز، این ارتباط کاملاً هویدا است.

در مجموع، هنر ایرانی به دنبال آن نیست که جهان مادی را آن گونه که به ذهن می‌آید با همه ناهماهنگی‌ها، درشتی‌ها و برخوردهای نامطبوع آن مجسم سازد، بلکه به گونه غیر مستقیم، خواهان توصیف «جوهر و ذات» است، که دگرگون‌ناشدنی می‌باشد.

هنرمند ایرانی، با وجود خدمات جالبی که انجام می‌دهد و با احترامی که برای سنت قایل است، از تقلید کارهای پیشینیان — اغلب با مقداری تکمیل تا جایی که سلیقه و مهارتش اجازه می‌دهد — راضی است. این شکیبایی و انکار نفس در همکاری با هنرمندان نسل‌های گذشته، همواره یکی از منافع نیرو و اصالت هنر ایران در بهترین دوران بوده است. با این شیوه، رمز و رموز هر هنر، سینه به سینه از استاد به شاگرد منتقل شده است.

امروزه هنرمند باید به فرهنگ گذشته این سرزمین توجه داشته باشد و دوباره در معرض کارها و آثار استادان بزرگ قرار گیرد و به سنت‌ها توجه کند و آن‌ها را شناسایی و به اجرا و عمل درآورد و ابتکار و نوآوری را با سنت‌های پراکنده پیشینیان همراه سازد؛ زیرا مایه اصلی هر تحول هنری، توجه به سنت است؛ سنت‌ها هم زمانی زنده هستند که همراه و همگام و در میسر نوآوری باشند.

در گذشته، هنرمندان بزرگ اگر گاهی چیزی می‌گرفتند آن را با چنان جوهری اخذ می‌کردند که حاصل آن یک‌سره ایرانی می‌شد. هر چه را که می‌خواستند و لازم بود بر می‌داشتند و هر چه را که بر می‌داشتند آن‌چنان مجرب و با مهارت اصلاح کرده و تغییر می‌دادند که پس از دمیدن آن نفس ازلی و سرشار هنرمندانه‌، دست‌مایه اولیه دیگر هیچ غریبه و ناآشنا نبود.

بسیاری از عواملی که در گذشته، موجب تعالی هنر ایران بوده است هنوز موجود و فراهم است. همان تیزهوشی، ظرافت، زیبایی، لطافت حسی و ابتکاری که قبلاً اعجاز می‌کرده است، امروزه نیز در ایرانیان وجود دارد. لیکن باید راه‌ها و روش‌های دستیابی برای رسیدن به تعالی هنر را شناسایی نموده و آن را دوباره احیا نماییم.

یکی از راه‌ها، توجه و معرفی آثار گران‌مایه استادان بزرگ است و مهم‌ترین هدف نگارش این مجموعه نیز به همین دلیل بوده است تا با توجه به شناخت این آثار، بار دیگر پیوند با گذشته و سنت‌های هنری برقرار گردد و به خویشتن خویش بازگردیم. این میراث باور نکردنی را که پیشینیان برای ما بر جای گذاشته‌اند، با استعداد و ذوق هنری فراوان در جهت احیای ارزش‌های والای آن، حراست کنیم و از گزند هوا و هوس‌های زمانه محفوظش بداریم.

برای نیل به ارزش‌های هنر ایرانی بایستی به مهم‌ترین عامل رشد و تکامل آن، که همانا ارتباط نزدیک با فرهنگ و سنت‌های این سرزمین است توجهی شایسته شود. عنایت به فرهنگ و سنت‌های این سرزمین و از طرف دیگر، ابتکار و نوآوری که مایه اصلی تحول می‌باشد، نقش مهمی را ایفا می‌کنند. سنت، زمانی زنده است که در آن ابتکار و طرح نو باشد و اگر آن را از فرهنگ و سنت گذشتگان جدا سازیم مانع حرکت و پویایی آن شده‌ایم. در بخشی از تاریخ هنر ایران، هرگاه هنرمندان نسبت به اصول و سنت‌ها توجه کمتری داشته‌اند، شاهد محو ارزش‌های والای هنری ایران، در میان مردم و جامعه بوده‌ایم.

شناخت تحولات جامعه‌ای که هنرمند در آن زندگی می‌کند نیز از اصولی است که هنرمندان باید نسبت به آن آگاهی داشته باشند. به طور مثال، در دوره شاه عباس (۱۳۰۸-۹۹۶ ق.) در اثر بروز تحولات سیاسی و اقتصادی در جامعه، رکودی در هنر نقاشی ایران پدید آمد ولی رضا عباسی با ابتکار، نوآوری و رواج نقاشی تک ورقی، هرچند مسیر این هنر را تغییر داد، اما تحول و تحرکی جدید را در هنر نگار‌گری به وجود آورد.

برای شناسایی ارزش هنر ایرانی، باید پایه و اصول این هنر را به دقت مورد بررسی قرار دهیم. در پژوهش‌های صد ساله اخیر توسط محققین خارجی، بیشتر جنبه تاریخی مورد بررسی و مداقه بوده و هیچ‌گاه کوششی در جهت آموزش،‌رونق و تجدید حیات آن‌ها مطرح نبوده است. متأًسفانه کمتر پژوهشگر ایرانی را سراغ داریم که به صورت کامل در این امر تحقیق نموده و ارزش‌های جاودانه این هنر را معرفی کرده باشد.

اکنون بر ما واجب است تا برای احیای این هنر، راه‌ها و روش‌ها را شناسایی کرده و با فراهم نمودن بستری متناسب با شأًن این هنر، مرتبه وقوع همان رستاخیزی که پیش‌بینی شده است را پدید آوریم. تاریخ چند هزار ساله هنر ایران نشان داده است هرگاه شرایط مناسبی مهیا گردیده، ارزش‌های جاودانه این هنر همچون آتش زیر خاکستر، شعله‌ور شده و همه جا را روشن کرده است. در پایان فراموش نکنیم که در این هجوم و با حضور فرهنگ جهانی، هنری ماندگار است که از شاخصه‌های جاودانه هنر ایرانی برخوردار باشد.


 

زیبایی

مقدمه

افلوطین از فیلسوفان قرن سوم و متولد سال ۲۰۴ میلادی است. وی از پیروان افکار و اندیشه‌های فیلسوف نامدار، افلاطون است و ریشه و بنیاد فکر او برخاسته از افکار افلاطون می‌باشد؛ از این رو، وی را نوافلاطونی و یا پیرو افلاطون می‌دانند. لقب و عنوان نو افلاطونی، یکی از عناوینی است که اندیشمندان متأخر اروپایی بر روی تفکرات فلسفی فلوطین نهاده‌اند و با این عنوان خواسته‌اند که میان نظام فلسفی افلوطین و افلاطون، تمایز ایجاد کنند.(۱) وی از شاگردان آمونیاس ساکاس است که یازده سال اندیشه‌های افلاطونی را نزد این استاد آموخت. یکی از شاگردان افلوطین که به جمع‌آوری آثار و رساله‌های او پرداخت، فردی به نام فرفوریوس است. وی در هفت سال پایانی عمر افلوطین او را درک کرد و به شاگردی نزد او پرداخت. فرفوریوس، مباحث و افکار استاد را جمع‌آوری کرد و آن‌ها را در ۵۴ رساله تنظیم نمود و سامان داد. او تحت تأثیر فیثاغورث، ۵۴ رساله را به شش دسته تقسیم کرد و هر دسته شامل نه رساله بود که آن‌ها را نه‌گانه‌ها یا انئادها، تاسوعات، تساعیات و یا تسعیات نامیدند.

افلوطین بر اثر گرایش به افکار افلاطونی و آشنایی با تفکرات باطنی و عرفانی زمان خود، نوعی رویکرد عرفانی به فلسفه و مباحث متافیزیکی از خود نشان می‌دهد و سخنان و افکار فلسفی او و آنچه از احوال وی نقل می‌کنند، خود تا حدی اثبات‌کننده این سخن است. برای مثال، کراماتی چند و کشف و شهودهایی را به او نسبت می‌دهند که علاوه بر سخنانی که در رساله‌های او آمده، مؤید این سخن می‌باشد. از شرح حالی که فرفوریوس از افلوطین نوشته، می‌توان دریافت که وی درباره ارواح، شناسایی فوق بشری داشته است و اگر در میان جمعی، یک دزد وجود می‌داشت، او تشخیص می‌داد و می‌توانست آینده افراد و شغل آینده ایشان را پیشگویی کند.(۲) در باره افلوطین، سخنانی رمزگونه و اسطوره‌ای نقل شده که تا حدی از جهت نشانه شناسی می‌توان گفت که حاکی از نفوذ و تأثیری است که وی بر اندیشه‌ها و افکار دوران خود داشته است و البته اگر این گفته‌ها درباره او از صحت خارجی برخوردار نباشد، می‌تواند حاکی از نقش و اهمیتی باشد که وی در عصر خویش داشته است. او طرفدار این اندیشه است که برای رسیدن به عالم معقول و صعود به مراتب معقول باید افزون بر آگاهی نظری، به سیر و سلوک و ترک دنیا و علاقه‌های دنیوی پرداخت. وی تصفیه نفس را شرط رسیدن به عالم عقل و یا تشبه به احد یا واحد می‌داند. حتی درباره او نقل شده که وی با وجود پیروی از اندیشه‌های استاد خویش، افلاطون، علاقه‌ای به علم سیاست و فلسفه سیاسی نداشت و اندیشه‌های او در راستای عزلت و ترک دنیا بوده است.

تلفیق میان اندیشه‌های افلاطون و ارسطو

افلوطین یکی از فیلسوفانی است که اندیشه‌های افلاطون و ارسطو را با هم درآمیخت و تلاش نمود تا اثبات کند که میان اندیشه‌های آن دو، فقط تعارض جزیی وجود دارد که از این نظر تأثیر فراوانی در تاریخ اندیشه و انتقال افکار افلاطون و ارسطو به آیندگان داشته است. از سوی دیگر، تا دوره‌های جدید که به ژرف‌کاوی و بازشناسی اندیشه‌های افلاطون و ارسطو پرداخته شده است، تصور می‌شد که کتاب معروف اثولوجیا اثر ارسطو است و بسیاری از فیلسوفان شرقی، افکار او را همان اندیشه‌های ارسطویی می‌دانستند؛ اما تقریب میان اندیشه‌های افلاطون و ارسطو توسط افلوطین، باعث شد تا بسیاری از فیلسوفان پس از او به اشتباه و خطا روند و در شناخت اندیشه‌های فیلسوفان یونانی به خصوص ارسطو به نادرستی داوری کنند. همچنین صدرالمتألهین با تصور اینکه کتاب اثولوجیا تألیف ارسطو است، بدین باور بود که ارسطو به خلود نفس اعتقاد داشته؛ در حالی که این فکر متعلق به افلوطین است و او بر خلاف ارسطو، به خلود و جاودانگی معتقد بود.

افلوطین کوشید تا میان اندیشه‌های افلاطون و ارسطو وحدت ایجاد کند و او به همراه استاد خویش، آمونیاس ساکاس که شاید این اندیشه را از او گرفته باشد، بر این باور بودند که اندیشه‌های افلاطون و ارسطو موافق یکدیگر است و اختلاف آن دو را علی رغم انتقادات ارسطو به افلاطون، جزیی و آن‌ها را دارای نظام متافیزیکی واحد می‌دانستند. به همین دلیل، افرادی همچون فارابی هم تحت تأثیر کتاب اثولوجیای افلوطین، کتابی در جمع آرای افلاطون و ارسطو با عنوان «الجمع بین رای الحکیمین» نوشت و میان اندیشه‌های افلاطون و ارسطو جمع نمود. از این رو، پاره‌ای از مورخان معتقدند که افلوطین با ایجاد یک نظام فلسفی التقاطی به گردآوری اندیشه‌ها و نظریات متفاوت و گوناگون پرداخته است و آن را نوعی تلفیق تاریخی قلمداد می‌کنند. البته روشن است که نمی‌توان نقش افلوطین را در انتقال تاریخ فلسفه و اندیشه‌های پیش از او، چه در فرهنگ اسلامی و چه در فرهنگ غربی نادیده گرفت؛ زیرا از جنبه به یادگار ماندن آثار مکتوب او در واقع، آثار یکی از بزرگترین شارحان فلسفه یونانی به دست آیندگان رسیده است، به طوری که می‌توان گفت وی به دلیل نزدیک کردن اندیشه‌های افلاطون و ارسطو به یکدیگر توانسته است بر اندیشه‌های بسیاری از فیلسوفان عارف یا عارفان فیلسوف در فرهنگ اسلامی، اثری ژرف گذارد. همچنین به جرأت می‌توان گفت که افلوطین، حلقه اتصال و دروازه‌ای بوده است که با این شیوه التقاطی و یا به تعبیر بهتر، تلفیقی خود میان فلسفه افلاطون با ارسطو، و یا به عبارت دیگر، فلسفه و عرفان، توانسته هم بر فیلسوفان و هم بر عارفان اثر بگذارد؛ چنان که می‌توان اثر بسیاری از اندیشه‌های افلوطین را در افکار فلسفی مشائیان، اشراقیان، عارفان اسلامی، زیبایی‌شناسی و هنر در فرهنگ اسلامی و حتی بر پیکره فهم دینی و روایی مسلمانان حس نمود. بنابراین، ممکن است پاره‌ای از روایات و یا اصطلاحات عرفانی همچون صحو و محو، مکاشفه، شهود و امثال آن که به معصومین علیهم السلام منسوب است، بر اساس افکار نو افلاطونی و افلوطینی وارد فرهنگ اسلامی شده باشد و ریشه روایی و دینی نداشته باشد. (۳)

نظام فکری افلوطین در باره زیبایی‌شناسی و هنر نیز مانند فلسفه او تحت تأثیر اندیشه‌های افلاطونی است؛ به ویژه وی در سه رساله از مجموعه رساله‌های نه‌گانه یا انئادها در باره زیبایی سخن گفته است که عبارتند از: الف) انئاد اول، رساله ۶ با عنوان «درباره زیبایی»؛ ب) انئاد پنجم، رساله ۸ با عنوان «در باره زیبایی عقلانی»؛ ج) انئاد ششم، رساله ۷ با عنوان «چگونه کثرت صور مثالی به وجود می‌آید و در باره خیر». با خواندن این رساله‌ها آشکار می‌شود که وی تحت تأثیر رساله مهمانی و دیگر رساله‌های افلاطونی، نظام زیبایی‌شناسی خویش را طرح نموده است، هر چند در پاره‌ای از عناصر فکری، متفاوت از استاد خود می‌اندیشد. بخشی از رساله‌های افلوطین، درس‌نامه است و بخشی دیگر دربردارنده سخنرانی‌های کوتاه او است. در میان رساله‌های او گاه مطالب بر اساس نظم و ترتیب و گاهی هم بدون تنظیم و انسجام نوشته شده است. به گفته کارل یاسپرس، سخنان افلوطین در رساله‌های او گاه با بیان و بافت فلسفی بیان شده و گاهی نیز شکلی ذوقی، عرفانی و حالت نیایش به خود گرفته است. در برخی موارد، او با اندیشه‌ورزی فلسفی سخن می‌گوید و در جاهای دیگر، گفتار او برخاسته از شهود و دریافت درونی است. (۴)

اندیشه‌های فلسفی افلوطین

یکی از مهم‌ترین مبانی فلسفی افلاطون که نه تنها بر افلوطین، بلکه بر تاریخ فلسفه اثری ژرف گذارد، نگرش دوگانه انگاری او در هستی‌شناسی است، به طوری که این سخن در‌باره تاریخ فلسفه و نقش عظیم افلاطون در تاریخ فلسفه، بسیار به جا و مناسب است که گفته شده است هر فیلسوفی یا افلاطونی است و یا غیر افلاطونی؛ زیرا هر اندیشمندی یا همچون افلاطون، عالم وجود و هستی را محدود بر عالم طبیعت خواهد نمود و جهان محسوس را نهایت جهان و قلمرو هستی تلقی خواهد کرد و یا این که مانند افلاطون علاوه بر جهان محسوس به جهان معقول هم اعتقاد می‌ورزد.

در واقع، مبانی فکری و نظری افلوطین در فلسفه و زیبایی‌شناسی مبتنی بر این اصل افلاطونی است که جهان طبیعت و عالم محسوس که تغییرپذیر، زوال‌پذیر و جزیی است، سایه و تصویری ناقص از جهان برتر معقول است. نظام فلسفی و زیبایی شناختی افلوطین بیش از هر مؤلفه دیگر بر این اندیشه استوار است که هستی و وجود از جهان معقول و جهان محسوس تشکیل شده است و او همچون افلاطون معتقد است که جهان محسوس، بهره‌مند و برگرفته از جهان معقول است. افلوطین این دو عالم را به همان نام معقول و محسوس و گاهی با عنوان آن‌جا برای عالم معقول و این جا برای عالم محسوس اطلاق می‌کند. (۵) وی نیز همچون افلاطون معتقد بود که این‌جا (عالم محسوس) نسبت به آنجا (عالم معقول) مانند نسبت میان سایه با شی، دارای سایه می‌باشد؛ به طوری که هر چه در این عالم محسوس است، در عالم معقول ریشه دارد و همه امور عالم ماده حتی زیبایی‌ها و نیکی‌های عالم ماده از عالم معقول صادر شده است؛ یعنی هر چه در این عالم ماده وجود دارد، از اصل و ریشه خود دور مانده است و در درون خود برای رسیدن به اصل خویش اشتیاق دارد.

وی در سلسله مراتب وجود می‌گوید مراتب پنجگانه‌ای وجود دارد که عبارتند از: احد یا واحد، عقل، نفس، طبیعت و ماده. او سه مرتبه واحد یا احد، عقل و نفس را مراتب وجود عالم معقول و یا سه اقنوم می‌خواند و استفاده وی از اقنوم که به معنای اصل و ریشه است، بر اهمیت و رتبه وجودی آن‌ها دلالت دارد و طبیعت و ماده را مراتب وجودی عالم محسوس می‌داند. احد یا واحد، ریشه و مبنای همه موجودات معقول و محسوس است و حقیقتی است که ورای هر نوع توصیف و درک است و به جهت شدت کمال و پر بودن، به فیضان و سرریز شدن می‌رسد و مرتبه بعدی عالم معقول از آن وجود واحد، فیضان و نشأت می‌گیرد که به آن، عقل کلی یا عقل الهی و یا به تعبیر افلاطونی، عالم مثل می‌گویند که از این مرتبه، مراتب بعدی عالم هستی خلق می‌شود. از نظر او واحد یا خداوند منشأ همه امور عالم از جمله زیبایی، خیر و کمال است. وی در این باره می‌گوید: «اما همه این‌ها، خوبی و خیر و زیبایی‌ها، نه از خود جهان محسوس، بلکه فیضان جهان معقول است که در آن، واحد یا خداوند حاکم مطلق است. زیبایی معقول، جهان ایده‌ها است، ولی نیک برتر از آن است و سرچشمه اصلی زیبایی معقول، جهان ایده‌هاست ولی نیک برتر از آن است و سرچشمه اصلی زیبایی است، نیک و زیبایی نخستین را عین یکدیگر نیز می‌توان دانست، ولی به هر حال زیبایی در جهان معقول است».(۶) افلوطین، مملو و پر بودن واحد یا حقیقت مطلق را عامل لبریز شدن و فیضان و موجب پیدایش عوالم و مراتب بعدی وجود می‌داند که در واقع بر اثر این ریزش است که موجودات عالم پیدا شده‌اند؛ به همین جهت، گفته شده است که حقیقت مطلق یا احد در عین وحدت قرار داشته و با این فیضان و صدور، عوالم کثرت و ماهیات به وجود آمده است. یکی از مباحث افلاطونی و نوافلاطونی که در فرهنگ اسلامی بر فیلسوفان و عارفان اسلامی تأثیر گذاشته، بحث مراتب هستی است که هر یک از فیلسوفان کوشیدند تا تفسیر خود را از عالم عقل کلی یا عقل الهی و عقل اول بیان دارند و آن را با ادبیات و اصطلاحات موجود در زبان پیشوایان تفسیر نمایند. (۷)

دیگر مراتب وجود به ترتیب از مرتبه بالاتر پدید آمده است، به تعبیر افلوطین، هر مرتبه‌ای با رؤیت و مشاهده مرتبه بالاتر، توانایی خلق و ایجاد مرتبه پایین‌تر را که از جهت وجودی از او پست‌تر است، به وجود آورده و مفهوم فیض از کلیدی‌ترین اصطلاحاتی است که از تفکر نوافلاطونی وارد فرهنگ اسلامی شده است. بنابراین، نفس کلی از عقل کلی سرچشمه گرفته است، همان گونه که عقل کلی از وجود واحد یا احد به وجود آمده است. این سلسله مراتب وجودی در نزد افلوطین، فرازمان و فرامکان و بر اثر ترتب وجود و برتری رتبی و شأنی است و هرگز بر تقدم و تأخر زمانی دلالت ندارد؛ یعنی هر چه از واحد یا آن وجود مطلق و کامل فاصله بگیریم، از وحدت و برتری رتبی کاسته می‌شود و به سوی کثرت و ضعف وجودی می‌آییم؛ چنان که گفته شده است، ماده در اوج ضعف، کاستی و قوه، وجود دارد و در مقابل وجود واحد می‌باشد. از این رو گفته شده است که مرتبه واحد یا ذات الهی در شدت کمال، و وحدت و ماده در شدت ضعف و کاستی قرار دارند. پس از واحد، عقل کلی و نفس کلی که سه اصل یا اقنوم معقول تلقی می‌شوند، مراتب عالم محسوس قرار گرفته است. از دیدگاه افلوطین، انسان‌ها دارای نفوس جزیی و هر انسانی برخوردار از جسم و نفس است که نفوس جزیی از نفس کلی به وجود آمده‌اند که در این جسم مادی، گرفتار و زندانی شده‌اند و طبیعت، تجلی عالم محسوس و مرتبه‌ای از وجود است که نفوس جزیی محدود به آن شده‌اند. البته نفوس با تلاش می‌توانند به سیر صعود و عروج برسند و از محدودیت عالم محسوس خلاص گردند.

افلوطین غایت فلسفه را به‌سان افلاطون و حکیمان یونانی، بازگشت نفس انسانی به مبدأ نخستین می‌داند، ولی با این تفاوت که وی در این مسیر، تنها سیر و سلوک نظری و استدلال را کافی نمی‌داند، بلکه انسان را به سیر و سلوک عملی و تصفیه نفس نیازمند می‌بیند.

با توجه به این بحث، رویکرد فلسفی افلوطین به سلوک و شیوه عرفانی نزدیک می‌شود و می‌توان دریافت که چرا تاریخ عرفان و تصوف اسلامی تا این حد وامدار افکار فلسفی و اصطلاح‌شناسی او می‌باشد. گفتنی است مباحثی چون مراتب وجود، فیضان، قوس صعود و عروج، از مباحثی است که نزد فیلسوفان مشائی همانند فارابی و ابن سینا و دیگر پیروان این تفکر و نزد فیلسوفان اشراقی همچون شهاب الدین سهروردی و نزد بزرگان صوفیه مانند محی‌الدین با تنوع الفاظ و اصطلاحات به چشم می‌خورد و با وجود ادعای پاره‌ای از مورخان فلسفه که تصور می‌کنند، اندیشمندان اسلامی این مفاهیم را از فیلسوفان یونانی مثل ارسطو و افلاطون وام گرفته‌اند، باید گفت که اگر هم چنین باشد، این انتقال مفاهیم به وسیله افلوطین تحقق یافته است.

افلوطین به پاره‌ای از فیلسوفان پیش از خود که به سخن افلاطونی اهتمام نورزیده‌اند و افزون بر جهان محسوس، به جهان معقول اعتقاد ندارند، انتقاد می‌کند و معتقد است که آنان از حقیقت عالم که همان عالم معقول است، غافل مانده‌اند و ایشان نمی‌خواسته‌اند تمام هستی را تقسیم‌بندی کنند، به همین جهت مهم‌ترین بخش هستی را نادیده گرفته‌اند.

از دیدگاه وی، جهان محسوس بهره‌ای از جهان معقول دارد و این جهان، اهمیت و حقیقتی را که جهان معقول از آن برخوردار است، ندارد. از این رو، هستی محسوس، هستی درجه دوم و طفیلی است و جهان معقول، جهان واقعی و درجه اول و برخوردار از هستی راستین می‌باشد.

البته لازم به ذکر است که افلوطین در بیان عالم معقول از تفکر استاد خویش، افلاطون و نیز ارسطو که به تقریب افکار آن دو پرداخته، فراروی می‌کند و در بیان مراتب عالم معقول، خود را به اندیشه‌های این دو فیلسوف محدود نمی‌سازد. وی معتقد است که عالم عقل برابر با همان عالم ایده و یا مثال در نزد افلاطون، آن طور که در رساله تیمائوس بیان می‌دارد، و مفهوم خدا در تفکر ارسطو است، اما احد یا واحد که همان حقیقت مطلق و توصیف‌ناپذیر است، برتر از جهان مُثل افلاطونی و یا خدای ارسطویی است و او این مرتبه را برتر از عوالم توصیف یافته افلاطونی و ارسطویی می‌داند. حقیقت مطلق یا واحد از منظر افلوطین، فراتر و متعالی‌تر از عالم مثال یا عقل و ورای هرگونه تعین، صورت، توصیف و هرگونه حد و نهایت و حتی ورای وجود قلمداد می‌شود؛ از این رو، آن حقیقت یگانه یا واحد را در مرتبه‌ای بالاتر از وجود می‌نشاند و مرتبه وجود را که عالم حد و ماهیت می‌خواند، پایین‌تر از مرتبه واحد قرار می‌دهد. به باور وی، «موجودات همه از فیض احد موجودند». (۸) بنابراین واحد منشأ و مصدر همه موجودات و مقدم بر خود وجود است.

از دیدگاه افلوطین، در جهان معقول، مقولات جهان محسوس از میان برمی‌خیزند و قابل انتقال به آن جا نیستند، ولی جهان معقول در جهان محسوس حضور دارد. یاسپرس در این باره می‌گوید: «دو جهان مقولات به نحو موازی در کنار یکدیگر جای ندارند. در جهان معقول، مقولات جهان محسوس از میان بر می‌خیزند و قابل انتقال به آنجا نمی‌باشند، در حالی که به عکس، مقولات جهان معقول در جهان محسوس نیز هستند، منتها نه به همان وجه و همان صورت، بلکه همان دگرگونی در آن‌ها روی می‌دهد که میان صورت اصلی و تصویر وجود دارد». (۹)

ارتباط زیبایی محسوس با زیبایی معقول

افلوطین معتقد است که زیبایی محسوس در عالم ماده، جنبه ضعیفی از زیبایی معقول و موجود در عالم برتر است. نفس در این عالم به دیدار زیبایی معقول دعوت شده است و زیبایی‌ها را متعلق به عالم عقل یا به تعبیر افلاطونی، عالم مثال می‌داند. وی مانند افلاطون بر این باور است که ایده‌ها و صور زیبایی در عالم عقل یا عالم مثال وجود دارد و همه زیبایی‌هایی که در عالم ماده دیده می‌شود، بر اساس زیبایی موجود در آن عالم، داوری می‌گردد. وی در انئادها می‌گوید: نقاشی که یک تصویر زیبا را می‌کشد، در واقع از ایده زیبایی که متعلق به عالم ایده یا عالم عقل است، تقلید می‌کند و یا مجسمه‌سازی که یک مجسمه را با تراشیدن از دل سنگ بیرون می‌آورد، در واقع از ایده زیبایی در عالم عقل تقلید نموده است. به همین دلیل وی خاطرنشان می‌سازد که فیدیاس مجسمه‌ساز که مجسمه زئوس، خدای خدایان را ساخته است، تنها تصویر و چیزی شبیه آن را تقلید ننموده، بلکه آن را به همان صورت ساخته که حقیقت زئوس از آن برخوردار است: «تصاویری که هنرمندان می‌کشند از لحاظ زیبایی، به لحاظ اتصال به جهان علوی موجودیت دارند و در حقیقت تصاویری نیستند که نقاشان می‌کشند، بلکه تصاویری حقیقی‌اند». (۱۰)

در واقع، افلوطین میان عالم معقول و عالم محسوس، چنان ارتباط تنگاتنگی قایل است که اثر هنری یک هنرمند را نوعی حضور ایده‌های عالم معقول می‌داند. البته وی در این امر که هنرمند در خلق اثر هنری به تقلید ایده زیبایی از عالم عقل می‌پردازد، تنها به تکرار سخن افلاطون نمی‌پردازد، بلکه اندیشه او در این امر متفاوت از استادش است. افلاطون معتقد بود که زیبایی به معنای تقلید و بازنمایی اثر هنری از طبیعت (mimesis) است و در واقع، خلق اثر هنری را نوعی تقلید صرف می‌دانست، اما افلوطین بر خلاف افلاطون که هنرمند را به مدینه فاضله خود وارد نمی‌ساخت و او را صرفاً مقلدی می‌دانست که دو درجه از حقیقت دور است و تنها به تقلید از یک سایه می‌پردازد، بر این باور است که هنرمند در اثر هنری خویش صرفاً به تقلید از طبیعت نمی‌پردازد، بلکه هنرمند به سوی صورت‌ها و ایده‌های عالم عقل حرکت می‌کند و با ایجاد اثر هنری، به ترسیم و پیروی از عالم عقل می‌پردازد؛ به بیان دیگر، هنرمند در پدیده خارجی، نقص و کاستی را حذف می‌کند و صورت کامل را که در عالم عقل یا ایده‌ها وجود دارد، به تصویر می‌کشد. بنابراین از دیدگاه افلوطین، آثار هنری از صورت‌های طبیعی در عالم خارج پیروی نمی‌کنند، بلکه به سوی صورت‌های معقول کشیده می‌شوند و در واقع، هنر از زیبایی عالم معقول برخوردار است و طبیعت، تنها از بخشی از آن زیبایی عالم معقول حکایت می‌کند. وی در انئادها در این باره می‌گوید:

«روح از آن جا که بر حسب طبیعتش به جهان معقول و وجود حقیقی تعلق دارد، همین که چیزی را ببیند که خویش اوست یا نشانی از خویشانش در اوست، شادمان می‌شود و به جنبش می‌آید و از ارتباط خود با آن آگاه می‌شود و آن گاه به خود باز می‌گردد و ذات خویش و آنچه را که خود دارد، به یاد می‌آورد. اکنون باید ببینیم میان اشیای زیبای محسوس و زیبایی معقول چه شباهتی هست؟ و چگونه است که اشیایی هم در این جهان و هم در آن جهان زیبا هستند؟ می‌گوییم زیبایی اشیایی محسوس به سبب بهره‌ای است که از ایده و صورت یافته‌اند. هر شیئی با این که بر حسب طبیعتش قابلیت پذیرفتن شکل و صورت را دارد، ولی مادام که از ایده و صورت بهره نیافته، زشت است و دور از ایده خدایی؛ ایده وقتی وارد ماده می‌شود، به آن صورت و سامان می‌بخشد و آن را زیبا می‌کند». (۱۱)

افلوطین در طرح معنای زیبایی و هنر، همان طور که از استاد خویش افلاطون فاصله می‌گیرد، با ارسطو و رواقیان نیز همگام نیست. به باور وی، زیبایی به معنای تناسب و تقارن اجزا نیست و نیز شرط کافی تشخیص زیبایی نمی‌باشد، او بر خلاف زیبایی‌شناسی ارسطویی که زیبایی را محصول تناسب، هماهنگی و تقارن میان اجزا می‌دانست، در رد این نظریه، این چنین استدلال می‌کند که اگر تناسب و تقارن دلیل بر زیبایی باشد نه بهره‌مندی عالم محسوس از عالم معقول، پس ما نباید در امور حسی بسیط و بدون اجزا همچون رنگ‌ها و لحن‌ها و یا دیگر کیفیات اخلاقی که زیبا هستند، زیبایی را داشته باشیم، در حالی که ما به زیبایی در این بسیط حکم می‌کنیم یا گاهی ممکن است که یک انسان زیبا باشد، اما همین فرد پس از مرگ بدون آنکه در تناسب و تقارن اجزای او تغییری پدید آید، زشت و نازیبا جلوه کند؛ پس تناسب و تقارن نیست که عامل زیبایی آن شخص می‌گردد، بلکه زیبایی به معنای بهره‌مندی از صورت مثالی، یعنی تجسم صور و ایده‌های عالم مثال در طبیعت است، به طوری که یک مجسمه تراشیده شده زیبا است، ولی یک تخته سنگ زیبا نیست. (۱۳)

از این رو گفته شده است که نفس در تجربه زیبایی لذت می‌برد، چون در شی، خویشاوندی و شباهت با خودش را می‌بیند و او در همین شباهت و خویشاوندی، به بهره‌مندی خویش از صورت مثالی و الهی بودنش توجه می‌کند. (۱۳)


۱ . سنت ارسطویی و مکتب نو افلاطونی، بخش افلوطین تاریخ فلسفه راتلج، ترجمه حسین کلباسی، کانون پژوهش، اصفهان، س ۱۳۸۰، ص ۱۶۱، نصرالله پورجوادی، درآمدی بر فلسفه افلوطین، ص ۱۲.

در تاریخ فلسفه راتلج در این باره چنین آمده است: «عنوان مکتب نو افلاطونی همانند نام بسیاری از تحولاتی که در تاریخ روی داده است، از سوی مورخان دوره جدید به منظور توصیف رویدادهای گذشته جعل شده است. بی‌گمان فیلسوفانی که به این مکتب تعلق داشتند، خود را با عنوان نو افلاطونیان نمی‌خواندند. آن‌ها صرفاً خود را از زمره پیروان افلاطون که به تفسیر فلسفه او اشتغال داشته‌اند، می‌دانستند، اما آنان چه قبل و چه بعد از افلوطین و پیروانش، دیدگاه‌هایی داشتند که ریشه در دوره باستان داشت.دلیل اصلی انتخاب این عنوان توسط مورخان برای این گروه خاص از افلاطونیان این بود که در خلال مطالعه وسیع آثار افلاطون در عهد تجدید حیات فرهنگی اروپا و مدت‌ها پس از آن تمایز بین اندیشه‌های افلاطون و افلاطونیان متأخر به ویژه تمایز بین افلوطین و پروکلوس به تدریج از میان رفته بود؛ نتیجه آن شد که افلاطون اغلب از خلال منشور مکتب نو افلاطونی دیده می‌شد».

۲. کارل یاسپرس، فلوطین، محمد حسن لطفی، خوارزمی، تهران، س ۱۳۶۳، ص ۱۴ – ۱۳.

۳. برای مثال، میان وجود، مراتب وجود و یا عوالم پنجگانه واحد یا احد، عقل، نفس، طبیعت و ماده از افلوطین و مسأله صعود و عروج به عالم معقول و رسیدن به مرتبه عالی واحد یا حقیقت مطلق با اندیشه قوس صعود و قوس نزول صوفیه یا مراتب وجود مشائیان و یا اشراقیان سنجیده شود و یا حتی این سخن منقول از امام علی (ع) در وصف خداوند بزرگ که فرموده: واحد بلا عدد یعنی وحدت خداوند، وحدتی عددی نیست، با سخن افلوطین سنجیده شود که گفته است واحد یا احد دارای وحدت عددی نیست و یاسپرس در بیان آن می‌گوید: «برتر از باشنده، آن چیزی است که در اندیشه نمی‌گنجد و از این رو بیان نشدنی است. به نام واحد خوانده می‌شود، ولی زود گفته می‌شود که این واحد نه واحد به عنوان عدد است، نه واحدی(= یکی) در برابر دیگری، و نه واحدی است از کثیر، بلکه واحدی است که به عنوان «یک» هم در اندیشه نمی‌گنجد، زیرا اندیشیدن یک، بی فاصله اندیشیدن دوئی و کثرت را به دنبال می‌آورد» ( فلوطین، کارل یاسپرس، ص ۱۵). همچنین سخن افلوطین در باره توصیف‌ناپذیری واحد یا احد با مبحث وحدت بسیطه، واحدیت و احدیت و تجلی اسمائی و صفاتی یا اعیان ثابته در نزد عرفا سنجیده شود یا تفکر افلوطین در باره اشتیاق نفوس به اصل خود در عالم معقول با تمثیل‌های موجود در ادبیات عرفانی در فرهنگ اسلامی سنجیده شود که شاعران عارفی همچون مولوی این مطلب را با تمثیل‌هایی همچون بریده شدن نی از نیستان، فیل یاد هندوستان می‌کند، داستان طوطی و قفس و امثال آن بیان نموده است.

۴. همان، ص ۱۳.

۵. درآمدی بر فلسفه افلوطین، ص ۱۳.

۶. افلوطین، انئادها، ترجمه محمد حسن لطفی، ج۱، رساله ۶.

۷. برای مطالعه تفسیر مفسران اسلامی، عارفان و فیلسوفان در این باره، ر.ک. به: هانری کربن، تاریخ فلسفه اسلامی، سید جواد طباطبائی، چاپ دوم، کویر، تهران، س ۱۳۷۷، ص ۱۵۰ – ۱۰.

۸. انئادها، رساله ۶، ۹: ۱.

۹. فلوطین، ص ۵۹.

۱۰. دوره آثار افلوطین، ج ۵، رساله ۸.

۱۱. همان، رساله ۶، ص ۱۱۳.

۱۲. همان، انئاد ششم، رساله هفتم، ۲۲.

۱۳. مونروسی بیردزلی و جان هاسپرس، تاریخ و مسائل زیبایی‌شناسی، محمد سعید حنایی کاشانی، هرمس، تهران، س ۱۳۷۶، ص ۲۲.


 

این درد مشترک است

سلام خدا بر انبیاء و اولیاء و شهیدان.

غنچه با دل گرفته گفت: زندگی لب ز خنده بستن است / گل به خنده گفت زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است / گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می‌رسد
تو چه فکر می‌کنی؟ راستی کدام یک درست گفته‌اند؟
من که فکر می‌کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است / هر چه باشد او گل است
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است

خوشحالم که با شعر جناب قیصر امین‌پور آغاز می‌کنم این بحث را؛ مردی که ادبیات انقلاب به او وام‌دار است و او و امثال او و این انقلاب سترگ. از خداوند برای او طلب شفا می‌کنیم تا درخت ادبیات انقلاب بیش از این‌ها بالنده شود.

با رخصت از ساحت مبارک امام عصر (عج) مختصر درباره اصالت هنر در پیشگاه شما سخن می‌گویم. قاعدتا دیدگاه‌های من، دیدگاه‌های من است و بسیار بسیار درخورد نقد و بررسی و نظر و رد. با اذعان به این که ردها و نقدهای شما بیش از سخنان من ارزش خواهد داشت. پیشاپیش از این که احیانا وقت نخواهد شد دیدگاه‌های شما را بشنوم، خودم رو مهیا می‌دانم برای این‌که در فرصت‌هایی که در خدمت‌تان خواهم بود پس از این مرا ارشاد بفرمایید.

دین به گمان حقیر بر سه محور زیبایی، دانایی و توانایی شکل می‌گیرد. اگر دین را در یک کلام، روش زیستن و خوب زیستن بدانیم، در این مثلث حرکت می‌کند، گام بر می‌دارد و ما را به پیش می‌برد. زیبایی، دانایی، توانایی. شاید این که در سوره شریف آل عمران آیه ۱۶۴ فرمود: یتلوا علیهم آیاته و یزکیهم و یعلمهم الکتاب و الحکمهٔ، شاید بتوان چنین برداشتی از این منظر هم از آن داشت. تلاوت کتاب بر آدمیان، از جانب پیامبران الهی، بدین منظور است که نخست آن‌ها تزکیه شوند، پالایش شوند بعد علم کتاب رو بیاموزند و بعد حکمت را. من هنر را پالایش روح انسان می‌دانم. کما این‌که بسیاری از محققان در زمینه هنر، بر همین اعتقادند. گمان می‌کنم «یزکیهم» با هنر فراهم می‌شود؛ چون هنر است که حقیقتا پالایش روح پدید می‌آورد. «یعلمهم الکتاب» یعنی، آموختن دانش دین و دانش دین در حقیقت دانایی است. اون علم و دانایی و آن چیزی که فرمود: یقذفه الله فی قلب من یشاء، همین دانایی و دانش است. و حکمت هم ظاهرا آن بخشی از دانش است که سبب می‌شود کارها با اتقان و استواری و برقراری و رعنایی و رسایی سامان پیدا کند، که فرمود هر کس داشته باشد خیر کثیر به او داده شده است. و من یوتوا الحکمهٔ فقد اوتی خیرا کثیرا.

این سه یعنی زیبایی، دانایی و توانایی، بر محور هنر، دانش دین و دانش دنیا می‌چرخند. «هنر تزکیه»، «دانشِ دین، تعلیم کتاب» و «دانش دنیا، تعلیم حکمت» است. پس اگر کسی مثل من گفت – معمولا که به این صراحت جرأتش نیست ولی حالا اگر بی‌نوایی مثل من جرأت کرد و گفت- : «بدون هنر، مثلث دین ناقص است»، این سخن را خیلی بر او گزاف نگیرید؛ دین بی‌هنر دین نیست. فقیه هنر نشناس، دین‌شناس نیست. تنها بخشی از تفقه حقیقی این فقه است. به تعبیر مولانا الاستاد جناب جوادی آملی، تفقه حقیقی فقه اکبرش چیزهای دیگری است که قاعدتا بخش گران‌مایه‌ای از آن هنر است. این که ما در این سی سال متاسفانه خیلی کمتر از گام‌هایی که باید برداریم برداشته‌ایم، ضمن شکر و سپاس گام‌هایی که برداشتیم، ضمن این که نمی‌توان امروز را با دیروز قیاس کرد، ضمن همه این ضمن‌ها، این که ما گام‌های درخوری بر نمی‌داریم، این که حوزه ما چنان که باید در عرصه هنر و هنرورزی چه در ساحت تئوریک و چه در ساحت عملی گام‌های شایسته بر نمی‌دارد، بیشتر بر خواسته از درک نکردن همین ضرورت و ندانستن همین بایستنی است که بی‌هنر حقیقتا نه دین ما دین است، نه دین‌شناس ما دین‌شناس. شاید حتی آیه إن هذا القرآن یهدی للتی هی أقوم هم اشاره به همین باشد یعنی قوام همین پویایی و پایایی تثلیثی است.

این که هر سه رکن، هم زیبایی، هم دانایی و هم توانایی، هم هنر، هم دانش دین و همه دانش دنیا، با یکدیگر متعادل و متوازن در وجود انسان و جامعه رشد بکند این می‌شود قوام، این می‌شود پاسخ این سوال که چرا بسیاری از جوامع که به ظاهر دین ندارند، بسی بسی بسی از ما فرهیخه‌ترند؟ چرا در مملکتی مثل بریتانیا، بهترین، مستعدترین، والا فکرترین دانش‌آموزان را در دوره‌ی متوسطه شناسایی می‌کنند و در دانشگاه، آن‌ها را به رشته‌های علوم انسانی می‌برند و نازشان را می‌کشند و بر این ناز کشیدن می‌بالند، اما در جوامعی مثل جامعه ما علوم انسانی از جمله شاخه‌های هنر و پیرا هنر معمولا از آنِ کسانی است که در شاخه‌های دیگر علوم توفیقی برای راه‌یابی به دانشگاه پیدا نمی‌کنند. ضمن احترام به معدود کسانی که از ده‌درصد نمی‌گذرند و با شوق حقیقی علوم انسانی به دانشگاه می‌روند، باید اقرار کنیم که بیشتر کسانی که راه به شاخه‌های علوم انسانی در ممالکی مثل ما می‌برند برای این است که به جای دیگر و ساحتی دیگر امکان ورود ندارند.

این معامله و معادله در آن سو کاملا معکوس است. این تعادل و توازن میان زیبایی، توانایی و دانایی، به هم خورده که ما روح‌مان به هم خورده است، سیر و سلوک اجتماعی‌مان به هم خورده… و برای این که این تعادل و توازن بازگردد ما چاره‌ای جز بازگشت نداریم، چاره‌ای جز تصحیح باورهای غلط‌مان نداریم، چاره جز این که هنر رو یکی از قوائم و پایه‌های سه‌گانه دین‌داری و دین‌ورزی بدانیم نداریم. این که فرمود: و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط تا این که مردم با عدل، با قسط بر پا داشته بشن، یا قسط را بر پا دارند، به هر دو ترجمه درست است، این قسط یعنی همین تعادل، این قسط یعنی همین توازن، یعنی اگر یکی از این سه رکن، یکی از این سه ضلع مثلث به هم بخورد جامعه از پویایی و پایایی می‌افتد. دین‌دارانی که بسیار بسیار عبادت‌پیشه‌اند اما اهل ذوق نیستند، می‌شوند مثل بعضی از ما که تعادل جامعه را به هم می‌زنیم، جوانان خوبی تربیت نمی‌کنیم.

سه دهه صدا و سیما در دست ما بود، سه دهه آموزش و پرورش در دست ما بوده، سه دهه همه امکانات تبلیغی در دست ما بوده اما نمی‌توانیم ادعا کنیم سه دهه جوان تربیت کرده‌ایم. چون کشوری مثل کره یکی از اصولی‌ترین متدهای تربیت جوانش سرود و موسیقی و آهنگ است و ما دست کم بیست سال دعوا کرده‌ایم که سرود اصلش حلال است یا حرام. سرود است یا سروده است. هنوز شورای شعر و ترانه‌ی ما صاحب ندارد. ما – چون می‌دانم این صدا به خیلی جاها می‌رسد – عرض می‌کنم، ما تا این بازگشت را نکنیم تا معترفانه و مقرانه این بازگشت را نکنیم، چه در حوزه و چه در بیرون حوزه، ره به جایی نمی‌بریم. باید بپذیریم که در زمینه هنر کم کار کرده‌ایم؛ چون خوب نیاندیشیده‌ایم، چون حق هنر را ادا نکرده‌ایم، چون همیشه وقتی گفته‌ایم «هنر»، دو سه تا مصداق از فلان رمان مثلا احیانا آلوده به بعضی ابتذال‌ها در نظرمان آمده است. سهم هنر، قدر هنر و برجستگی‌های هنر خیلی بیش از این باید دیده بشود، فهمیده شود، ترازیده و سنجیده شود تا بفهمیم که هنر چه جایگاهی دارد و در جامعه چه می‌کند. بنابراین هنر ابزار و وسیله نیست. وقتی دم از رسالت هنر می‌زنیم، نباید هنر را وسیله بدانیم. هنر وسیله ابلاغ پیام نیست. هنر خیلی کارآیی‌اش بیش از این است که صرفا وسیله ابلاغ پیام باشد. هنر زبانی است که قرآن به طور مستقل آن را همراه با آن دو تای دیگر، به کار گرفته است. برخی از شما که قرآن‌پژوه هستید می‌دانید، زدن این حرف سخت است، پذیرفتنش سخت‌تر ولی هست و گفته‌اند، برخی از فرقه‌های خوارج اصلا قصه جناب یوسف – علی نبینا و آله و علیه‌السلام – قصه العیاذ بالله را جعلی می‌دانند. معتقدند که این اصلا مال قرآن نبوده است. می‌گویند مگر می‌شود قرآن، کتاب الهی بیاید ماجرای یوسف را این گونه بپروراند؟!

ماجرای حضرت یوسف یکی از دراماتیک‌ترین ماجراهایی است که هر هنرمندی می‌تواند با همه جلوه‌های درام بپروراند. ما از ظرفیت‌های ماجرای حضرت یوسف کاملا بی‌خبریم چون خود را به بی‌خبری می‌زنیم، چون بسیاری از ما نمی‌خواهیم ظرفیت درام را قبول کنیم، چون هنوز بسیاری از علمای ما بر طلبه روا نمی‌دانند که رمان بخواند؛ چون معتقدند رمان‌خواندن، عمر بر باد دادن است. برای همه آدمیان به ویژه برای طلبه‌ها تا این نگاه هست، تا این نگاه ترویج می‌شود معلوم است چگونه به سراغ قصه حضرت یوسف در قرآن شریف می‌رویم. اما بیایم طور دیگر نگاه کنیم. آن وقت می‌بینیم که بسیاری از افق‌ها بر ما گشوده می‌شود. در آن وجیزه‌ی ناچیزم به نام مبانی هنری قصه‌های قرآن که سال‌ها پیش منتشر شد گفته‌ام در ماجرای دختران آن پیامبر که شاید شعیب نباشد و به شعیب معروف شده است، می‌فرماید تمشی احدیهما علی استحیاء یکی از آن دو دختر بر حیاورزی راه می‌سپارد و گام بر می‌دارد. «بر حیا گام سپردن» اصلا کافی است آدم پنج دقیقه فکر بکند ببیند تعبیر بر حیا قدم زدن چقدر از حیث تصویری قوی است. خیلی فراتر از افق ایماژ پردازی ماها است. آن وقت می‌فهمیم که چرا فردوسی حکیم است – رحمهٔ الله علیه – بعضی از تعابیر که او در حوزه رفتار زنانه دارد کاملا وام‌دار قران است. تعابیری حکایت‌کننده از شخصی‌ترین لایه‌های زندگی یک زن و حتی روابط شخصی او درون خانه، اما بسیار بسیار نرم، لطیف، راه‌وار و نجیب. این‌ها بدین جهت است که فردوسی بیش از ما و فراتر از ما قرآن را با این منظر خوانده است و اصولا پیشینیان ما خوشبختانه خیلی بیش از ما قرآن را این جور درک کردند و این فاصله زمانی، آلودگی‌های ذهنی ما را آن قدر زیاد کرده که گاهی فقط خودمان را مدرن می‌دانیم اما متاسفانه فاصله ما از درک هنر خیلی زیاد شده است. یک بار از خودم و از شما خواهش می‌کنم، قرآن را با این دیدگاه بنشینیم و بخوانیم، زیبایی‌های موسیقایی قرآن را با این دیدگاه بنشینیم بررسی کنیم. عیب ندارد به قول جناب سهراب ذهن‌مان را بشوییم، جور دیگری نگاه بکنیم، این قدر نگوییم «فواصل قرآن»؛ انگار سخت‌مان است؛ برای همین توی کتاب‌هامان به جای «موسیقی در قرآن» می‌نویسیم «فاصله در قرآن». فکر می‌کنیم اگر بگوییم «فاصله»، اگر این لغت «موسیقی» را به کار نبریم خدمتی به دین کرده‌ایم. این‌ها به جای خدمت به دین گریز از همان چیزی است که دین می‌خواهد. دین می‌خواهد متذوق‌ترین، ذوق‌مند ترین، گوهرشناس‌ترین، ژرف‌اندیش‌ترین آدم‌ها، متدینان این دین باشند و به ما این را در قرآن آموخته، در احادیث آموخته، نکته‌پردازی را، نکته‌بینی را،… ولی متاسفانه ما تا حدی از این غفلت می‌کنیم.

با توضیحاتی که دادم و عرض کردم دین بر شالوده دانایی، زیبایی و توانایی استوار است و تامین‌کننده زیبایی‌ها هنر است. می‌توان ادعا کرد که اگر هنر، هر ژانر هنری، هر گونه هنری، هر شاخه هنری، پاسخ‌گوی نیازی باشد که خدا انسان را بدان نیاز آفرید و بدان نیاز خلیفه خود در زمین کرد، آن هنر مقدس است، آن هنر قدسی است، آن هنر اشراقی است و این که ما هنر را به برخی شاخه‌ها معطوف و محدود می‌دانیم خام‌انگاری است؛ همه شاخه‌های هنر مادام که در خدمت فطرت انسانی باشند یا بهتر بگویم مادام که زبان فطرت انسان باشند مقدس‌اند. این همان چیزی است که احمد شاملو از آن به «درد مشترک» تعبیر می‌کند. درد مشترک چیزی جز همین نیست.

گفت: «قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی من درد مشترکم مرا فریاد کن». او که این را گفت مقصود گوهرینش – حتی اگر خود بدین اقرار نکرده باشد یا کرده باشد چنان که شاید در اواخر عمر، محسن مخملباف در مجلسی گفت شاید مقصود همین فطرت انسانی است این درد مشترک است – همان چیزی است که جناب ابوالحسن خرقانی خودمان – که فکر می‌کنیم صوفیان ما راه عزلت گزیده بودند و هرگز چنین نیست – گفت: «اگر از ترکستان تا به در شام کسی را خاری در انگشت شود آن از آن من است و هم‌چنین از ترکستان تا شام کسی را قدم در سنگ آید زیان آن مرا است و اگر اندوهی در دلی است آن دل از آن من است.» این همان درد مشترک انسانی، این همان ویژگی فرا دینی، فرا شخصی، فرا رنگی، فرا بومی انسانی است. این همان فطرت است که سارتر گفت: «اگر ادبیات همه چیز نباشد ارزش یک ساعت زحمت را هم ندارد.» دقایقی هم از وقتی که باقی مانده بپردازم به دریافت و برداشت خودم از طلبه و هنر.

من گاهی که در چنین جمع‌هایی حضور پیدا می‌کنم، به همان تعبیر که بلا تشبیه بلا تشبیه حضرت علامه بزرگوار طباطبایی – رضوان‌الله تعالی علیه- راجع به شهید مطهری –رحمت‌الله علیه- فرمود که من به رقص در میایم وقتی که او را می‌بینیم، جدا چنین احساسی پیدا می‌کنم و حالا چقدر خوب شد این یادم آمد که یک علامه بزرگوار وقتی می‌خواهد از یک حالت و شوق قدسی خودش تعبیر کند بی‌هیچ مهابا می‌گوید که من احساس می‌کنم به حالت رقص در آمدم. این حالت مرا نیز هست، اما آمیخته به یک درد، و او این که عمر رفته خویش را می‌بینم و اسف می‌خورم به این که مبادا عمر نوجوانان و جوانان طلبه‌ای که پا به عرصه هنر می‌گذارند چنین طی شود. لذا دردمندانه، عاجزانه خواهش می‌کنم مثلا از حدود بیست، بیست و پنج ساله‌های مجلس‌مان، البته بعدی‌ها همه بزرگوارند اما مخصوصا بیست تا بیست و پنج ساله‌های مجلس‌مان که اگر در این راه قدم نهاده‌اید، هنر راه سختی است، هنر به قله می‌رسد اما سخت می‌رسد. حسنش این است که اگه رسیدید می‌فهمید این‌جا قله است. گول‌تان نزده اما خیلی با افت و خیز می‌رسد. به قول سهراب: «با زخمی که به پا داشته‌ام زیر و بم‌های زمین به من آموخته است.» این قدر باید زمین بخورید تا زیر و بم‌ها را، همین زمین‌خوردن‌ها و آبله برداشتن‌های پا به‌ات یاد بدهد.

بنابراین اگر کسی وارد این راه می‌شود که باید به قول شهید آوینی بزرگوار – سلام الله علیه- که فرمود: «حقیقت هنر شیدایی است.» باید شیدا باشد. به ویژه طلبه وقتی به ساحت هنر قدم می‌گذارد باید با شیدایی قدم بگذارد، با شیدایی طی مسیر کند و با شیدایی به فرجام برساند این راه را.

در این راه تفاخرها متاسفانه بدترین آفت هنرمندانه ماست؛ بویژه در جوامع شرقی. سخنم را مثل یک نوار برگردانید به عقب: «تفاخرها، تفاخرها!» پرهیز کنید از تفاخرها، من به خودم می‌گویم. چیزی که بیش از هر چیز راه را بر هنر متعالی و هنر قدسی می‌بندد تفاخر است. این تبرج جاهلی اگر برای فلان بانو آویختن زیور به خود است برای من و تو هنرمند، تبرج جاهلی آویختن این زیورها از خود است. و این تبرج جاهلی پدرمان را در می‌آورد، بدبخت‌مان می‌کند. شعر ارجمند، قصه ارجمند، موسیقی ارجمند، هنر دراماتیک ارجمند، هنر تصویری و نگاره‌ای ارجمند آن است که نقطه‌ای و نکته‌ای تبرج، نازیدن، بالیدن، فخر کردن، خود را نمایاندن، خود را فروختن در او نباشد.

این را بعد از قریب سی سال تجربه مستمر ناچیز هنری به شما عرض می‌کنم. با شاعران بسیار زیستن – که یاد استاد و دیگران به خیر – این‌ها را به حقیر آموخت. اگر روزی، ده سال بیست سال دیگر به یاد این جمله افتادید بر من رحمتی بفرستید چون گوهر هنر این است، حقیقت هنر این است. مفاخره حسد می‌آورد. حسد بخل و کین می‌آورد. بخل و کین عقب‌افتادگی محض در هنر می‌آورد. وقت‌تان را، گوهرتان را، ذهن‌تان را، ذوق‌تان را صرف این چیزها نکنید؛ چون دارد از پا در می‌آورد هنر ما را.

چند دهه است وقت‌های نازنین‌مان را به این می‌گذرانیم که این خودی است این ناخودی است، این این‌وری است این آن‌وری. بروید دنبال گوهر هنر سروران من. از فروغ فرخ‌زاد و احمد شاملو و منوچهر آتشی و صادق هدایت و دیگران و دیگران و دیگران بگیرید که به نظر و ظاهر غیر خودی‌اند و بیایید تا همین حوزه که خودمان هستیم، ببینیم خودمان رو چقدر می‌کوبیم. ببینید چهار تا و نصفی شاعر هنرمندیم چقدر وقت یکدیگر را می‌گیریم چقدر همدیگر را معطل این حرف‌ها کرده‌ایم و می‌کنیم. متاسفانه دار و دسته‌هایی با دو تا آدم که گاهی درست می‌کنیم بیش از احزاب سیاسی تبعات و پیامد دارد، خلفیات و عقبه دارد. بیدار شویم. این عمر بسی بیش از آن که فکر می‌کنیم به شتاب می‌گذرد. دریابیم آن دمی را که با نظر به رحمت حق فقط نظر به رحمت حق می‌گذرد. اگر هنرمند فقط به رحمت حق تعالی نظر بکند آن وقت هنرش چنان اوج می‌گیرد که باورش نمی‌شود.

این نکته را هم عرض بکنم هدف اصلی طلبه نشان دادن معالم دین به مردم است. معالم یعنی ره‌نشان‌ها، یعنی تابلوها و علامت‌هایی که می‌گذارند تا من و تو بفهمیم این‌جا بن‌بست است، این‌جا این طور است و آن‌جا آن طور. طلبه فقط اگر خیلی هنرمند باشد، خیلی بتواند کار کند این معالم، این ره‌نشان‌ها را می‌تواند به مردم نشان بدهد. در سوره عزیز غاشیه فرمود: «لست علیهم به مصیطر» با این که با صاد است ولی استادید می‌دانید که مقصود همان با سین است یعنی ای پیغمبر! تو بر مردم سیطره و چیرگی نداری. تو نمی‌توانی این‌ها را به راه دین بیاوری. تو فقط می‌توانی این‌ها را نشان‌شان بدهی، راه را از بی‌راهه نشان بدهی، این معالم و ره‌نشان‌ها را نشان بدهی. طلبه هنرمند باید همه تلاشش را – عزیزان و سروران – صرف نشان دادن این نشانه‌ها و معالم بکند؛ چون چنین است پس طلبه هنرمند باید آفاق فکری، ذهنی و روحی را به خوبی در نوردد، پشت سر بگذارد و طی بکند. بنابراین همان توصیه‌ای که رهبر نازنین خیلی سال‌ها پیش به ما و دیگران فرمود.

تا می‌توانید این پالایش ذهنی را در کار هنری مبنا قرار بدهید. رمان خواندن برای این به طلبه هنرمند بیش از دیگران توصیه می‌شود که بتواند این آفاق را طی بکند، بتواند لایه‌های فراپشت یکدیگر را بشناسد. گول نخورید از حرف بعضی کسان که با چهار تا توصیه اخلاقی شما را از خواندن این چیزها باز می‌دارند، من اگر پشتی داشته باشم و بر و بازویی، روز قیامت به جای شما پاسخ خواهم داد ان‌شاء‌الله و مفتخرم به این توصیه و این پاسخ‌گویی و این زیر بار رفتن. بخوانید، شما کسانی نیستید که با خواندن، دیدن چهار تا صحنه توی یکی دوتا رمان مشکلی براتان پیش بیاید. رمان بخوانید و با حس بخوانید و بازخوانی کنید و این حس را در خود پرورش بدهید. رمان خوب بخوانید. مکرر در جلساتم گفته‌ام رهبر نازنین خیلی سال پیش از این می‌فرمود من هزارتا رمان خوب دنیا رو خوانده‌ام، آن هم خواندنی از جنس خواندن ایشان در برنامه کاری خودتان در هر رشته هنری که هستید داشته باشید. به طور ثابت باید این پرورش و پالایش درونی و ذهنی و ذوقی را از این طریق دنبال کنید. از این زاویه به زندگی‌هایی که در این قصه‌ها متجلی شده بنگرید و این زندگی‌هایی را که می‌بینید در مخاطبان خودتان لمس و حس بکنید تا به امید پروردگار در ده بیست سال آینده از رهگذر این نسیمی که وزیده است و خدا به جناب نواب و دوستان‌شان خیر کثیر بدهد که این گام عظیم را، این گام پر زحمت و طاقت‌فرسا را برداشتند، از رهگذر این نسیم تحولی ایجاد بشود، طلبه ما، روحانی ما وقتی بر منبر قرار می‌گیرد خود را مصیطر بر مردم نداند، یادش بیاید در سوره غاشیه خداوندی فرموده است: «لست علیهم بمصیطر» ما – بی‌پرده می‌گویم – خیلی وقت‌ها خود را مصیطر فرض می‌کنیم؛ حال ندانسته یا دانسته اگر طلبه حتی بعدا وارد یک زندگی مختص هنر هم نشد، قصه‌نویس هم نشد، شاعر هم نشد، خطاط هم نشد، به حوالی موسیقی و فیلم هم نزدیک نشد اما همین میزان از هنر بهره و مایه گرفت که زندگی‌های مردم را لایه‌های تو در توی حیات اجتماعی و فردی مردم را فهمید، «همسایه‌های» احمد محمود به شما این را می‌آموزد. به چیز دیگرش توجه نکنید، از این اسم‌ها بیاییم این‌طرف، از این دسته‌بندی‌ها بیاییم این‌طرف. البته یک وقت شما می‌خواهید به صورت تئوریک کار کنید و نقد رمان بکنید باید بروید معطوف و معطل این بحث‌ها بشوید اما برویم رمان بخوانیم با این نیت، برویم «خانواده تیبو» بخوانیم با این نیت، برویم «کلیدر» بخوانیم با این نیت و خوب بخوانیم. آن وقت می‌بینیم ما مردمان را، جوان‌مان را، انسان‌مان را، همسایه‌مان را جور دیگر می‌فهمیم و در مخاطبه با او جور دیگر رفتار می‌کنیم؛ بنابر این خیلی منحصر نکنیم خود را که اگر به سراغ هنر می‌رویم حتما یک کار هنری مشخص و معین انجام بدهیم. آن یک مرحله دیگری است. آن می‌شود هنر خاص برای طلاب. خوب است در همین‌جا این توصیه را – اگر چه ناقابلم حقیر برای توصیه – از مدرسه معظم و معظم اسلامی هنر و چه نام خوبی است و چه لطفی است در این اسلامی هنر که می‌توانست هنر اسلامی باشد و بگذریم، از مدرسه اسلامی هنر خواهش بکنم که بخشی از همتش را مصروف بکند به همین جنبه که گفتم؛ یعنی پرورش ذوق طلاب ما گرچه آن‌هایی که نمی‌خواهند وارد هنر شوند یا به هر دلیل این توفیق براشان فراهم نمی‌شود که بخواهند وارد هنر خاص رسمی ژانری‌گونه معین بشوند این نیاز در حوزه ما بی‌داد می‌کند و باید این نیاز را حتی قاضی که از حوزه می‌رود و به کار قضاوت می‌پردازد بداند. این هنر را منبری ما باید بداند و باید بشناسد.

از این که فرصتی از شما گرفتم دقایقی از عمرتان را باطل کردم ازتان معذرت می‌خواهم. بار دیگر تکرار می‌کنم راهی که می‌روید راه سختی است اما حسنش این است که وقتی رسیدی می‌دانی که در قله هستی.

الحمد لله رب عالمین و السلام علیکم و رحمهٔ الله.

*متن بالا، ویراسته‌ی متن سخنرانی استاد سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا) در افتتاحیه مدرسه اسلامی هنر – قم است که در تاریخ ۳ آبان‌ماه سال ۸۶ برگزار شد.


 

مشق مرگ سقراط

هیچ چیزش در زندگی برازنده‌تر از ترک زندگی نبود.
جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود
که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ،
گران‌بهاترین چیزش را همچون بی‌بهاترین چیز دور افکند. [۱]

مرگ سقراط به سال ۳۹۹ پیش از میلاد رخ داد. این مرد هفتاد ساله یونانی، همواره چنان زندگی کرده بود که می‌خواست و درست می‌دانست: به سان فیلسوف. این ساتیر یا سیلنوس، چنان که الکیبیادس در رساله مهمانی افلاطون او را توصیف می‌کند، همان است که اریستوفانوس در ابرها می‌گوید او به سان یک مرغ آبی می‌خرامید و چشم‌های خود را این‌جا و آن‌جا می‌گرداند. [۲] آلکیبیادس در رساله مهمانی او را به زیبایی توصیف کرده است: مردی که خداوندگار فلسفه و دانایی بود، اما خود را نادان‌ترین مردمان می‌دانست. تابستان و زمستان یک لباس بیشتر نمی‌پوشید و همواره پا برهنه راه می‌رفت. تندیس فضیلت اخلاقی بود و بس. در حالات خلسه‌واری که داشت ساعت‌ها گوشه‌ای می‌ایستاد و می‌اندیشید.[۳] آن مردی که هیچ گاه مست نمی‌شود، خشم نمی‌گیرد، در بند لذات و تنعمات نیست، با کلمات ساده و معمولی از حقیقت سخن می‌گوید و ساده‌ترین وجوه زندگی را به پیچیده‌ترین دشواری‌های فلسفی بدل می‌کند، آری او سقراط است.

ممکن است سقراط گزنفونی و سقراط افلاطونی دو تن به نظر برسند، اما اگر دقت کنیم یکی را سایه آن دیگری می‌یابیم. سقراط رساله‌های فایدون یا دفاعیه، سقراط فیلسوف است و چنان که آلکیبیادس می‌گوید: «شگفت‌ترین خاصیت او این است که در میان زندگان و درگذشتگان کسی نمی‌توان یافت که بتوان گفت سقراط مانند اوست. سقراط به هیچ کس شبیه نیست و بهتر آن است که او را با آدمیان نسنجیم.» [۴]

ارسطو در مابعدالطبیعه گفته است که سقراط با مسائل اخلاقی کار داشت و خویشتن را با فضائل اخلاقی مشغول می‌داشت. [۵] سقراط در پی بنا نهادن انسانی طراز نو بود که به سان گونه‌ای «انسان اخلاقی» معیار رفتار انسانی باشد. حق همواره آن است که خیر حقیقی آدمی را در پی بیاورد. این خیر حقیقی نیز سعادت راستین است و البته در فضای زیست اخلاقی ممکن می‌شود. خردمند اخلاق‌گراست. این برترین آموزه سقراطی است. به گفته کاپلستون می‌توان از میان سخنان سقراط تمایلی به تصوری خالص‌تر از خدای یگانه تشخیص داد. از همین روست که گاه در سخنان و اندیشه‌های او اعتقاد به خدای یگانه به چشم می‌آید.[۶]

نکته غریب این است که شهر، وجود چنین اندیشنده‌ای را تاب نیاورد. آری، آتن سقراط را به محاکمه کشید. متن کیفرخواست این بود: «سقراط متهم است که ۱. خدایانی را که مدینه پرستش می‌کند نمی‌پرستد، بلکه اعمال دینی جدید و نا‌آشنایی آورده است؛ ۲. و به علاوه، جوانان را فاسد می‌سازد. کیفرخواست تقاضای مجازات مرگ دارد.» [۷]

اتهام نخست هنوز در تاریخ فلسفه نامعلوم می‌نماید. اتهام دوم نیز تعلیم اندیشه اننقاد‌گرا به جوانان آن هم علیه دموکراسی آتنی است. سقراط کسانی را پرورده بود. به همین سبب کسی پنجاه سال بعد گفت: «شما سقراط سوفسطایی را کشتید، زیرا نشان داده شده بود که او کریتیاس را تربیت کرده است.»[۸]

هیأت قضات سقراط را متهم کردند. اما وی در دفاع از خود به گزارش وقایع پرداخت و اتهامش را به دلیل مخالفت با دموکراسی دانست. قضات او را به مرگ محکوم کردند. اما بر طبق مقررات سقراط می‌توانست مثلاً درخواست تبعید یا مجازاتی کمتر از مرگ کند که بی‌تردید پذیرفته می‌شد. با این حال او مغرورانه، مجازات معادل را غذای رایگان در استراحتگاه اعضای مجلس سنا یا پریتانه‌ئون (pritaneon) خواست و یا پرداخت جریمه‌ای اندک. [۹] این کار مغرورانه قضات را دلخور کرد و آنان سقراط را با اکثریتی بیش از بار نخست به مرگ محکوم کردند.

نام سقراط در تاریخ فلسفه با نام پرسش و زایش همراه است. روش فلسفه سقراطی «مامایی روح» است: گفت‌وگو برای داناتر شدن. سقراط از خلال «منی‌په» یا همان مکالمه می‌کوشد به حقیقت نزدیک شود. راه دانا شدن از اعتراف به نادانی آغاز می‌شود. از همین روست که به گفته دریدا: «سقراط آن کس که چیزی ننوشت.»[۱۰] خصلت پرسشگری سقراط در گفت‌وگو شکل می‌گرفت. به عقیده هگل، سقراط «یکی از شخصیت‌های جهان تاریخی بود، زیرا فکر چون و چرا کردن در همه چیز را با خودش آورد.» [۱۱]

سقراط در رساله دفاعیه خود را «خرمگس» نامیده است. او خطاب به آتنیان می‌گوید: «شما مردم مانند اسب تنبلی هستید که احتیاج دارید برای این که راه بیفتید گاهی خرمگسی به شما نیش بزند و من همچون آن خرمگسی بوده‌ام که نیشکی می‌زده‌ام و شما را به اندیشیدن وامی‌داشته‌ام و اکنون اگر مرا بکشید، دیگری را مثل من نخواهید یافت.»[۱۲]

سقراط در آثار افلاطون همه جا حضور دارد. در دفاعیه استدلال می‌کند که انسان اخلاقی نه در این جهان و نه پس از مرگ از هیچ چیز آسیب نمی‌بیند. در گورگیاس سودمندی عدالت و زیان ستمگری را بررسی می‌کند. در فایدون می‌گوید: فلسفه یعنی تمرین مرگ. حتی نظریه مثل و تذکر دانستن علم نیز از زبان سقراط توضیح داده شده است. اما مهم‌ترین سخن فلسفی سقراط چیز دیگر است. شاید بتوان پرسشگری و فروتنی فلسفی را دو نشان عمده نگرش سقراطی دانست.

مسلک عقلی سقراط یعنی «آگاهی شخص به حدود توان خویش و فروتنی فکری و عقلی کسانی که می‌دانند چقدر خطا می‌کنند و واقف‌اند که حتی برای همین قدر دانستن هم تا چه پایه به دیگران وابسته‌اند؛ یعنی پی بردن به این که نباید از عقل توقع بیش از حد داشته باشیم؛ یعنی دریافتن این نکته که استدلال به ندرت مسأله‌ای را فیصله می‌دهد ولی یگانه راه آموختن است.»[۱۳]

آن‌چه از سقراط بزرگ می‌توان آموخت ژرف‌ترین سخن ساده است: «سقراط به ما آموخت که باید به عقل آدمی ایمان بورزیم، ولی در عین حال از تفکر جزمی برحذر باشیم؛ باید هم از منطق‌گریزی یعنی بی‌اعتمادی به نظریه و عقل بپرهیزیم و هم از نگرش جادوزده کسانی که از فرزانگی بت می‌تراشند. مردی که به ما یاد داد که روح علم همانا نقد و سنجش است.»[۱۴]

تمام زندگی و سپس مرگ سقراط در تعلیم این سخن گذشت. همه دارایی او در این تعالیم خلاصه می‌شد. سرانجام نیز مرگ او صادقانه‌ترین گواه بر درستی زندگی او بود. فیلسوفی راستین بودن چنین مرگی را در پی می‌آورد؛ مرگی که با جاودانگی همراه است. تاریخ سخن میل را تصدیق می‌کند: «بهتر است انسان بود و ناکام تا خوک بود و کام‌یافته؛ به سان سقراط محروم بودن بهتر است تا به سان ابلهی متنعم.»[۱۵]

اما فایدون کتابی در ستایش مرگ است. این تنها سخنی است که می‌توان درباره این کتاب گفت. سقراط در این کتاب در آخرین روز زندگی خویش، وقتی که فقط چند ساعت به زمان مرگش فرا رسیده، در حلقه شاگردان و دوستان و محبوس در زندانی که خود‌خواسته در آن به بند کشیده شده است، از مرگ سخن می‌گوید و از انسان و از راز حیات او. بدین سان فایدون رساله‌ای در معنای مرگ از چشم فیلسوف است.

فایدون می‌گوید: «سقراط چنان بی‌باک و مشتاق به پیشواز مرگ می‌شتافت که از هر چه می‌گفت و می‌کرد شادی و خرسندی می‌بارید و پیدا بود که انتقالش به جهان دیگر به خواست خداست و در آن جهان کسی نیکبخت‌تر از او نخواهد بود.»[۱۶] سقراط نخست از دوستانش می‌خواهد که همسرش گزانتیپ را که شیون می‌کند و بر سر و سینه می‌کوبد بیرون ببرند. بعد وقتی که جای زنجیرهایی را می‌مالد که از پایش برداشته‌اند، سخن از ارتباط همیشگی رنج و راحت می‌گوید. دمی پیش رنج زنجیری بر پا و اکنون راحت برداشتن آن. زندگی همواره در این دو سویه رنج و راحت می‌گذرد.

دوستان از او می‌پرسند شنیده‌اند که سقراط در زندان شعر می‌گوید. چرا؟ ائونوس شاعر شگفت‌زده شده و پرسیده است: چرا سقراط از وقتی که به زندان افتاده است شعر می‌گوید؟ سقراط در پاسخ از خوابی سخن می‌گوید که دیده است. در اثنای همه رؤیاها به او می‌گفته‌اند: «سقراط در هنر بکوش.» و او می‌داند که «فلسفه بالاترین هنرهاست.» اما اکنون در این واپسین روزهای زندگی احتیاط می‌کند و شعر هم می‌گوید تا در اطاعت از فرمانی که در خواب به او داده‌اند، کوتاهی نکرده باشد: «به ائونوس چنین بگو و از قول من از او خداحافظی کن و بگو اگر خردمند است هر چه زودتر به دنبال من بیاید و من چنان که می‌دانید امروز خواهم رفت چون آتنیان چنین خواسته‌اند.»[۱۷]

دکارت بعدها می‌گفت: «به جای یافتن راهی برای حفظ زندگی، راه دیگری یافته‌ام، راهی آسان‌تر و مطمئن‌تر و آن نترسیدن از مرگ است.»[۱۸] اما از نظر سقراط «فیلسوف مشتاق مرگ است.» او می‌گوید: «نه تنها از مرگ نمی‌هراسم بلکه شادمانم که پس از مرگ زندگی دیگری هست و چنان که همواره گفته‌اند نیکان سرانجامی بهتر از بدان دارند.»[۱۹] چرا ما از مرگ هراسانیم؟ آیا به سبب این است که از مرگ چیزهایی می‌دانیم؟ ما از مرگ چه می‌دانیم که از آن می‌هراسیم؟

سقراط در رساله دفاعیه می‌گوید: «از مرگ ترسیدن، هیچ نیست جز این که آدمی خود را دانا بپندارد بی آن که دانا باشد، یعنی چیزی را که نمی‌داند گمان کند می‌داند. چه هیچ کس نمی‌داند مرگ چیست و نمی‌تواند ادعا کند که مرگ برای آدمی والاترین نعمت‌ها نیست. با این همه مردمان از آن چنان می‌ترسند که گویی به یقین می‌دانند مرگ بزرگ‌ترین بلاهاست. پس کسی که از مرگ می‌ترسد خود را درباره آن دانا می‌پندارد بی آن که دانا باشد.»[۲۰]

حال کسی که ادعای دانایی، یعنی نادانی، می‌کند و فیلسوفانه می‌زید، چگونه می‌تواند از مرگ بترسد؟ از این روست که فلسفه سقراط آشتی با مرگ است: «مردی که زندگی را در خدمت فلسفه به سر آورده است باید مرگ را با گشاده‌رویی بپذیرد و امیدوار باشد که در جهان دیگر جز نیکی و نیکبختی نخواهد دید.»[۲۱] فلسفیدن تمرین مردن است؛ مشق مرگ. از این رو فیلسوف همواره به مرگ می‌اندیشد و در مرگ می‌زید. «کسانی که از راه درست به فلسفه می‌پردازند در همه عمر، بی آن که دیگران بدانند، هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. اگر این نکته درست باشد شگفت خواهد بود که چون مرگ را نزدیک ببینند از آن بگریزند.»[۲۲]

سقراط استدلال می‌کند که مرگ جدایی روح از تن است و فیلسوف راستین نیز همواره به روح بیش از تن بها می‌دهد. و چه وقت بهتر از زمانی که روح بی قید و بند تن به سیر آزادانه بپردازد و به آزادی مطلق برسد. فیلسوف چیزی را که به او آزادی مطلق می‌بخشد دوست خواهد داشت و مشتاق آن خواهد بود. تن همواره و دم به دم زحمت و رنجی نو برای آدمی پدید می‌آورد. سرچشمه همه جنگ‌ها و دشمنی‌ها و خستگی‌ها نیز تن است. وقتی گرفتار دام تنیم، لحظه‌ای فراغت آن نداریم که به خود بپردازیم و آنی بیاساییم. «روحی که در بند تن است دسترسی به شناسایی نخواهد داشت…پس باید امیدوار بود که من چون به آن مقام برسم همه چیزهایی را که در زندگی با کوشش فراوان می‌جستم در آنجا به آسانی خواهم یافت. از این رو نه تنها من باید سفری را که در پیش دارم با دلی شاد و آکنده از امید آغاز کنم بلکه هر کسی که گمان می‌کند توانسته است روح خود را پاک نگاه دارد باید با نهایت اشتیاق بار این سفر را ببندد.»[۲۳] هم به این دلیل است که «فیلسوفان راستین در آرزوی مرگ‌اند و کمتر از همه مردمان از آن می‌ترسند.»[۲۴]

سقراط در این مکالمه‌ها بر رهایی از تن، شجاعت اخلاقی، خویشتن‌داری و دوستداری دانش تأکید می‌کند و حقیقت دانایی را در این صفات می‌بیند. تفکر و تعقل یگانه دارایی حقیقی انسان است که با هیچ ثروتی همسان نیست و بر تمامی ارزش‌ها برتری می‌یابد. سقراط فایدون می‌کوشد تا از رهگذر همان شیوه همیشگی «مامایی» بتواند بقای جاودانه روح را تبیین کند. در نگاه سقراط زندگان از مرگ به زندگی باز می‌گردند، همان گونه که مردگان از زندگی به مرگ رسیده‌اند. این دو چون دو نیم‌دایره در یک جا به هم می‌رسند و بدین سان زندگی از مرگ زاده می‌شود. این حرکت «دایره‌وار»[۲۵] جریان حیات و زایش و پیدایش مداوم است.

سقراط دلایلی بر حیات پس از مرگ اقامه می‌کند که کم و بیش صورت افلاطونی دارد و یادآورد «نظریه مثل»، «نظریه تذکر» و مانند آن‌هاست. در هر حال، اسناد این نظریه‌ها به او چیزی از معنای اندیشه فلسفی سقراطی نمی‌کاهد. لبّ سخن این است که ما دانایی خود را از جای دیگر می‌آوریم و سرچشمه دانایی ما آدمیان در سرزمین دیگر است. علم معنا و رنگی آن سویی دارد و از این رو به جهان برین متعلق است.

غریب است که همه این دلیل‌آ‌وری‌ها و مکالمه‌ها در واپسین ساعت‌های عمر فیلسوف انجام می‌گیرد. خواندن این کلمات، با توجه به زمان آن‌ها، دشوار است، چه رسد به شنیدن و بیش از همه گفتن آن‌ها. سقراط مشغول مشق فلسفه است و به کار زندان و مرگ کاری ندارد. این واپسین لحظه‌ها نیز همانند دیگر روزها و شب‌های عمر فیلسوف، گرم عشق ورزیدن به دانستن سپری می‌شوند. «فیلسوفان چون به یقین دریافته‌اندکه تنها به دستیاری فلسفه می‌توان به پاکی و رهایی رسید هرگز در راهی خلاف فلسفه گام نمی‌نهند بلکه روی به راهی می‌آورند که فلسفه به آنان می‌نماید و به جایی می‌روند که فلسفه رهبری می‌کند.»[۲۶]

دو تن از شاگردان می‌خواهند پرسشی دیگر طرح کنند. اما دریغا که در این واپسین دمان سخن گفتن با مردی چنین چگونه تواند بود؟ آیا در دم مرگ پرسیدن و باز پرسیدن ابلهانه یا سنگدلانه نیست؟ سقراط لبخند می‌زند: «چه دشوار است که بتوانم به مردمان دیگر بفهمانم که حال کنونی خود را اندوهبار نمی‌دانم! چه هنوز نتوانسته‌ام شما دو تن را که از دوستان منید به این مطلب معتقد سازم و هنوز می‌ترسید امروز ملول‌تر از روزهای دیگر باشم و مرا در پیشگویی ناتوان‌تر از قو می‌دانید که چون مرگ را نزدیک می‌بیند از فرط شادمانی زیبا‌ترین نغمه خویش را ساز می‌کند زیرا می‌داند که به زودی نزد خدایی خواهد رفت که خدمتگزار اوست.»[۲۷]

روح مکالمه در جان سقراط چنان جا کرده است که حتی در این ساعت‌ها نیز دست از روش همیشگی زندگی فکری خود برنمی‌دارد و آرام و مطمئن، با صبوری مردی آسوده در گوشه باغی خرّم، می‌اندیشد و پاسخ می‌دهد. از آرامش مرد چیزی کاسته نشده است. سقراط مکالمه‌گر راستین است. گریز از گفت‌وگو برای کشف حقیقت به نظر او گونه‌ای بیماری است: «برای آدمی هیچ بیماری بدتر از آن نیست که از بحث بیزار شود و بگریزد و بیزاری از بحث درست مانند بیزاری از آدمیان پیدا می‌شود.»[۲۸]

او چنان آرام است که گاه در میانه بحث سر به گریبان می‌برد، دمی در ژرف‌ترین نهان وجودی خویش فرو می‌رود و سپس باز می‌آید تا از گوهری که فراچنگ آورده سخن بگوید. سقراط آرامش پیامبرگونی دارد که هیچ آشفته نمی‌شود: «هنگامی که مرگ به آدمی روی می‌آورد جزء فناناپذیر آدمی می‌میرد و جزء مرگ‌ناپذیرش از فنا و نابودی مصون می‌ماند و از حیطه تسلط مرگ می‌گذرد… اگر روح مرگ‌ناپذیر است پس همه ما ناچار باید نه تنها در طی زمانی که زندگی نامیده می‌شود، بلکه همواره و لاینقطع در اندیشه آن باشیم و بدانیم که غفلت از این کار عاقبتی وخیم دارد… ولی چون مسلم گردید که روح مرگ‌ناپذیر است پس برای رهایی از بدی یک راه بیش نیست و آن این که خوب شوند و تا آن‌جا که می‌توانند گوش به فرمان خرد فرا دارند.»[۲۹]

سقراط پس از گفت‌وگویی چنین از فلسفه مرگ و زندگی و نیز از جاودانگی روح و حتی سیاره زمین و مطالبی از این دست، در آرامشی غوطه‌ور است که شاگردانش نیز باور نمی‌کنند. اما هنگام رفتن است. با این که هنوز ساعتی تا غروب آفتاب وقت هست، سقراط آشکارا شتاب می‌کند و به استقبال مرگ می‌رود: «وقت آن است که شست‌وشویی بکنم و بهتر آن است که این وظیفه را پیش از زهر نوشیدن به جا آورم تا زحمت شستن جسد را به زنان نگذارم.»[۳۰] دوستان و شاگردان در آن فضای سنگین سوگ‌آلود می‌خواهند بدانند سقراط چه وصیتی دارد و چه خدمتی می‌توانند به او بکنند: «هیچ سفارشی ندارم جز آنچه همیشه گفته‌ام. در اندیشه روح خویش باشید و این بهترین خدمتی است که به من و فرزندانم و به خود می‌توانید کرد.»[۳۱]

پرسشی دیگر در ذهن‌ها می‌نشیند: «تو را چگونه به خاک بسپاریم؟» سقراط لبخند می‌زند: «اگر توانستید مرا نگاه دارید و از چنگ شما نگریختم هرگونه می‌خواهید به خاک بسپارید… دوستان گرامی نمی‌توانم کریتون را مطمئن سازم که سقراط منم که با شما سخن می‌گویم. او می‌پندارد من آن نعشی هستم که به زودی پیش چشم خواهد داشت و می‌خواهد بداند که مرا چگونه باید به خاک سپرد. اندکی پیش در این‌باره گفتم که من پس از نوشیدن زهر در میان شما نخواهم ماند بلکه رهسپار کشور نیک‌بختان خواهم شد. ولی او می‌پندارد که همه آن سخنان برای تسلی خاطر شما و خودم بود… پس بیایید و ضمانت کنید که نخواهم ماند و خواهم گریخت تا کریتون اندوهگین نشود و چون ببیند که جسد مرا می‌سوزانند یا به خاک می‌سپارند نگوید که سقراط را می‌سوزانند یا در خاک می‌کنند… دلیر باش و بگو این که در خاک می‌کنم جسد سقراط است و هر گونه که می‌خواهی و موافق رسوم و آداب می‌پنداری آن را به خاک بسپار.»[۳۲]

سقراط برمی‌خیزد و در اتاق مجاور شست‌وشو می‌کند. سپس فرزندان و خویشانش را به زندان می‌آورند. او آخرین سخنان خویش را با آن‌ها می‌گوید و سپس آرام به تخت خویش باز می‌گردد. زندان‌بان می‌آید و از کاری که خواهد کرد عذر می‌خواهد. زندانبان می‌گوید که باید صبور باشد و گریه می‌کند و سقراط نگاهش می‌کند: «تو هم در امان خدا باش. چنان خواهم کرد که گفتی… چه مرد مهربانی است. هر روز به نزد من می‌آمد و با من گفت‌وگو می‌کرد و دل به حال من می‌سوزاند. اکنون هم چه اشکی برای من می‌ریخت.»[۳۳] لحظه‌ها تلخ و سنگین می‌گذرند. دیگر وقتی باقی نمانده است. جام شوکران را که می‌آورند، «سقراط در کمال متانت و بی‌آن که دستش بلرزد یا رنگش بگردد جام را گرفت و گفت: از این شراب هم اجازه دارم جرعه‌ای بر خاک بیفشانم؟»[۳۴]

اکنون هنگام پیروزی فیلسوفان بر سوفسطاییان است. «جام را به لب برد و بی‌آن که خم به ابرو آورد زهر را نوشید. بسیاری از ما تا آن دم اشک خود را نگاه داشته بودیم. ولی چون سقراط زهر را نوشید عنان طاقت از دست ما به در رفت.»[۳۵] شاگردان و دوستان می‌گریند. گریه امان همه را بریده است. یکی بیرون می‌دود و شیون می‌کند. «در این میان تنها سقراط آرام بود و می‌گفت: چه می‌کنید؟ چه مردمان عجیبی هستید؟ زنان را بیرون کردم که این حال پیش نیاید. زیرا همیشه شنیده‌ام آنجا که کسی می‌میرد همه باید خاموش باشند. بر خود مسلط شوید و آرام باشید.»[۳۶]

سقراط برمی‌خیزد و راه می‌رود. پاهایش سنگین شده‌اند. چنان که زندانبان گفته روی تخت به پشت می‌خوابد. زهر اندک‌اندک اثر می‌کند. تنش سرد شده است. حال دیگر پاهایش را حس نمی‌کند. «سردی به شکم رسیده بود که سقراط پوششی را که به رویش افکنده بودند به کنار زد و گفت: کریتون، خروسی به آسکلبیوس مدیونیم. پس این دین را فراموش نکن.»[۳۷]در اندیشه یونانی خدای دانش پزشکی است. سقراط به شکرانه رهایی از رنج زندگی و رسیدن به آزادی مرگ خروسی قربانی او می‌کند. آسکلپیوس

اندکی بعد تن سقراط اندک لرزشی می‌کند. زندانبان پوشش را از روی او برمی‌دارد. چشمان سقراط باز و بی‌حرکت‌اند. «وکریتون که این را دید، دهان و چشم‌های او را بست. ای اکرکراتس، این بود پایان کار دوست ما، آن مردی که می‌توانیم بگوییم بهترین مردم زمانه خود بود که می‌شناختیم و نیز خردمند‌ترین و عادل‌ترین.»[۳۸]

یادداشت‌ها

. مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری، تهران، آگاه، ۱۳۷۱، ص ۲۱. [۱]

. تاریخ فلسفه، فردریک کاپلستون، جلد اول، ترجمه جلال‌الدین مجتبوی، تهران، انتشارات علمی و فرهنگی، ۱۳۶۲، ص ۱۴۰. [۲]

. دوره آثار افلاطون، ترجمه محمد‌حسن لطفی و رضا کاویانی ، تهران، خوارزمی، رساله مهمانی، ج ۱، ص ۴۷۴-۴۷۵. [۳]

. همان، ص ۴۷۵-۴۷۶. [۴]

. تاریخ فلسفه، ج ۱، ص ۱۵۴. [۵]

. همان، ص ۱۶۰. [۶]

. همان، ص ۱۶۲. [۷]

. همان، ص ۱۶۲-۱۶۳. [۸]

. دوره آثار افلاطون، ج ۱، ص ۳۴.[۹]

. ساختار و تأویل متن، بابک احمدی، تهران، نشر مرکز، چاپ دوم، اسفند ۱۳۷۲، ج ۲، ص ۴۳۲. [۱۰]

. فلاسفه بزرگ، آشنایی با فلاسفه غرب، برایان مگی، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی، ۱۳۷۲، ص ۳۱۲. [۱۱]

. همان، ص ۲۷. [۱۲]

. جامعه باز و دشمنان آن، کارل پوپر، ترجمه عزت‌الله فولادوند، تهران، خوارزمی، ۱۳۶۴، ج ۴، ص ۱۰۶۵. [۱۳]

. همان، ج ۳، ص ۳۹۷. [۱۴]

. تاریخ فلسفه، فردریک کاپلستون، ج ۸، ترجمه بهاءالدین خرمشاهی، تهران، انتشارات سروش، ص ۴۷. [۱۵]

. دوره آثار افلاطون، ج ۱، فایدون، ص ۴۸۴. [۱۶]

. همان، ص ۴۸۷. [۱۷]

. فصلنامه ارغنون، شماره ۲۶-۲۷، بهار و تابستان ۱۳۸۴، ص ۳۶. [۱۸]

. دوره آثار افلاطون، ج ۱، ص ۴۹۰. [۱۹]

. همان، رساله آپولوژی، ص ۲۶. [۲۰]

. همان، رساله فایدون، ص ۴۹۱. [۲۱]

. همان، ص ۴۹۱. [۲۲]

. همان، ص ۴۹۵. [۲۳]

. همان، ص ۴۹۶. [۲۴]

. همان، ص ۵۰۲. [۲۵]

. همان، ص ۵۱۷. [۲۶]

. همان، ص ۵۲۰. [۲۷]

. همان، ص ۵۲۵. [۲۸]

. همان، ص ۵۵۰. [۲۹]

. همان، ص ۵۵۷. [۳۰]

. همان. [۳۱]

. همان، ص ۵۵۸. [۳۲]

. همان، ص ۵۵۹. [۳۳]

. همان، ص ۵۶۰. [۳۴]

. همان، ص ۵۶۰. [۳۵]

. همان.[۳۶]

. تاریخ فلسفه، ج ۱، ص ۱۶۴. [۳۷]

. همان. [۳۸]


 

مبانی فلسفه هنر

طرح روی جلدیکی از مسایلی که انسان همیشه با آن درگیر است، یافتن و تأمل کردن در ذات اشیا است. به این معنا که انسان در هر زمانی، با هر چیزی روبه‌رو می‌شود، دنبال این است که بداند آن چیز، دارای چه ذاتی است؟ چه گوهری دارد؟ به عبارت دقیق‌تر، انسان همواره، برای شناخت خود و هستی، از ماهیت و چیستی نمودهای هستی پرسش می‌کند. در این رهگذر، وقتی انسان با آثار زیبا، جالب و جذاب، برخورد می‌کند، همواره پرسش‌هایی در ذهن دارد، از جمله، زیبایی چیست؟ زیبایی چه مولفه‌هایی دارد؟ ملاک و معیار ارزیایی آثار زیبا چه چیزهایی است؟ آثار زیبا در چه زمانی هنری هستند؟ آیا هنر همان زیبایی است؟ و هزاران هزار پرسش دیگر.

برای پاسخ دادن به این پرسش‌ها، بشر در طول تاریخ، تمهیدات فراوانی را به کار برده است. اما نکته مورد توجه و قابل بررسی این است که این پرسش‌ها در قرن معاصر — یعنی از رنسانی به بعد — رنگ و بوی جدی‌تری به خود گرفت. فیلسوفان و منتقدان آثار هنری، به این مباحث به صورت آکادمیک و برنامه‌ریزی شده پرداخته‌اند؛ حتی در طول این فرایند زمانی، رشته‌ای مستقل و مهمی به نام فلسفه هنر یا زیبایی‌شناسی راه‌اندازی کرده‌اند.

به تدریج کار به جایی رسید که این رشته، گرایش‌های متعددی را به خود گرفته و به مجموعه‌ای از شاخه‌های فلسفی هنر تبدیل شده است.

اما در جامعه هنری و فرهنگی ایران، هنوز به فلسفه هنر در حد یک دوره عمومی حتی پایین‌تر از آن پرداخته می‌شود؛ به این معنا که نویسندگان، هنرمندان و حتی منتقدان، آگاهی جامع و حتی لازمی از این علم ندارند. به همین علت، اکثر نقدها و اظهارنظرهای تئوریک، خام، گذرا، کم‌مایه، و حتی جاهلانه است.

یکی از راه‌های درمان این بیماری، ترجمه و تألیف کتاب‌هایی است که فلسفه هنر را با زبان روان و سلیس و در عین حال، متقن و معتبر، به جامعه فرهنگی – هنری ما معرفی کند.

از جمله کتاب‌هایی که تاکنون به زیور طبع آراسته شده و در مجامع علمی و هنری، جایی برای خود باز کرده است، کتاب مبانی فلسفه هنر خانم آن شپرد است.

نویسنده این کتاب، یکی از معلمان با تجربه و موفق رشته یادشده است. این کتاب حاصل سال‌ها تلاش، تحقیق و تدریس ایشان در دانشگاه‌های معتبر و ممتاز انگلستان است. کتاب یادشده ویژگی‌هایی دارد که می‌تواند هم برای دانشجویان و هم برای کسانی که به نوعی با کار هنری سر و کار دارند، سودمند و مفید باشد.

از ویژگی‌های بارز این کتاب، روانی آن از حیث علمی است. به این معنا که کتاب شامل مطالب و گزینه‌هایی است که از مسلمات این رشته به شمار می‌روند و از آوردن جدل‌های فلسفی و نقل قول‌های مشکل که باعث سردرگمی مخاطب غیرحرفه‌ای می‌شود، اجتناب نموده است. به عنوان مثال، در بحث تعریف هنر، به قدری سخنان مختلف و متضاد وجود دارد که اگر نویسنده می‌خواست به یک‌دهم آن‌ها بپردازد، مثنوی هفتاد من کاغذ می‌شد و مخاطب به یک نوع سردرگمی معنایی دچار می‌گردید.

از طرف دیگر، بیان نویسنده به گونه‌ای است که روحیه علمی در آن موج می‌زند، برعکس برخی از کتاب‌ها که برای متخصصان رشته فوق نوشته می‌شود.

از دیگر ویژگی‌های ممتاز کتاب این است که به موضوعاتی در این زمینه می‌پردازد که اکثر مخاطبان هنری با آن درگیر هستند. برای نمونه، یکی از مباحثی که به طور معمول مطرح می‌شود این است که: «چرا به هنر رو می‌آوریم؟» نویسنده به خوبی دریافته است که اولین واکنشِ یک مخاطب در قبال یک اثر هنری، برای لذت یا توضیح این پرسش است. نویسنده در پاسخ این پرسش، زاویه‌های مختلف این مسأله را بررسی می‌کند و پاسخ می‌دهد و خواننده به روشنی مقصود را درمی‌یابد.

کتاب مبانی فلسفه هنر در ۹ فصل تدوین شده است که در واقع ۹ مدخل اساسی فلسفه هنر می‌باشد که عبارتند از:

۱. چرا به هنر رو می‌آوریم؟

۲. نسخه‌برداری (در واقع یکی از تعاریف مهمی است که از زمان افلاطون باقی مانده است و تاکنون با این تعریف از هنر، عده‌ای به نقد و تحلیل شناخت آثار هنری می‌پردازند)؛

۳. فرم‌نمایی؛

۴. فرم (این مورد نیز از تعاریف مهم هنر به شمار می‌رود که در حال حاضر، مورد تأکید فراوانی است)؛

۵. هنر، زیبایی و درک زیبا‌شناسانه. در این فصل، نویسنده به وجه تشابه و تفاوت، هنر و زیبایی می‌پردازد و این دو را به لحاظ مفهومی و مضمونی جدا می‌کند؛ به این معنا که هنر ساخته بشر است و می‌تواند زیبا و زشت باشد و از طرفی، زیبایی اعم از هنر که ساخته بشری و غیر آن است؛

۶. نقد، تأویل و ارزیابی: در این فصل، یکی از کارکردهای مهم فلسفه هنر که نقد و تحلیل آثار هنری است مورد بحث قرار می‌گیرد؛

۷. نیات و انتظارات: در این فصل به بحث نیت هنرمند در خلق اثر و انتظار مخاطب هنر پرداخته می‌شود؛

۸. معنا و صدق: معنا در یک اثر هنری چیست؟ به این معنا که وقتی با یک اثر هنری رو به رو می‌شویم. می‌پرسیم معنای این اثر چیست؟ در این فصل به صورت مفصل در این زمینه بحث شده است؛

۹. هنر و اخلاق: این یکی از مباحث جدی است که هنر چه ارتباطی می‌تواند با اخلاق داشته باشد؟ به این معنا که آیا می‌توان اخلاق هنر را محدود کند، یا این‌ها ارتباطی ندارد که در این فصل به این گونه مباحث پرداخته می‌شود.

در پایان کتاب، یک بخش برای مطالعه بیشتر، واژه‌نامه و نمایه تدوین شده است که برای راهنمایی مخاطبان می‌تواند سودمند و مفید باشد.

* مبانی فلسفه هنر، آن شپرد، ترجمه علی رامین، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ پنجم، ۱۳۸۵.


 

فلسفه سینما به چه معنا؟

«هنر، محاکات حضور و غیاب بشر به حق است؛ همه هنرها این‌چنین‌اند و در میان هنرها سینما آیینه جادوست»(۱)

سینما یک پدیده صنعتی است که در عین حال توجه بسیاری از اندیشمندان را به خود جلب کرده. فیلسوفان و نظریه‌پردازانی که با این پدیده به عنوان یک واقعیت برخورد کرده‌اند، وجود و تولدش را به ناچار پذیرفته‌اند؛ و پس از آن به تحلیل و تعدیل و اصلاح آن پرداخته‌اند. بوده‌اند فیلسوفانی که این روش بیان را مبتذل و صنعتی انگاشته و به قباحت آن رای داده‌اند؛ و دیگرانی که آن را هنر و اندیشه یافته و تمجیدش کرده‌اند؛ و در این میان نیز بعضی آن را قابل اصلاح دیده‌اند؛ این افراد به بحث در فلسفه سینما پرداخته‌اند؛ نه در فلسفه در سینما یا فلسفه متعلق به سینما. روشن است که ماهیت فیلم و فلسفه وجودی آن با تفکر فلسفی در فیلم و اکران نظریه‌ها در قالب داستان متفاوت است.

به جرأت می‌توان گفت که برای شناخت فلسفه هنر هفتم (یا ششم یا هشتم) – اگر بتوان آن را هنر نامید– نمی‌توان از دیگر هنرها غافل بود زیرا شاید ترکیب این هنرهاست که آن را ساخته؛ یا حداقل از آن‌ها بی‌بهره نبوده است. برای بررسی دقیق‌تر این پدیده هم بحث بر ۹۰ یا ۱۰۰ یا … دقیقه تصویری که روی پرده پخش می‌شود بی‌نتیجه خواهد بود. پس باید روند سینما از سوژه و ایده تا مخاطب و بازخورد آن بررسی شود که جای بحث بسیار دارد.

این‌که فلسفه چیست و تعریف آن کدام است، مفصل بحث شده؛ شنیده‌ایم و شنیده‌اید؛ اما فلسفه به طور خلاصه هستی‌شناسی است. و وجود، چیزی است که از آن بحث می‌شود. امروز فلسفه‌های مضاف جای خود را به خوبی در میان مباحث فلسفی باز کرده‌اند، این‌ها خود دو دسته‌اند؛ بخشی معرفت درجه دوم پدید می‌آورند و معرفت‌شناسی و روش‌شناسی‌اند؛ مانند فلسفه علم‌ها (فلسفه علم تاریخ، علم سیاست و…) اما بخشی از آن‌ها معرفت درجه یک است، در این بخش جست‌و‌جو و کند و کاو در خود موضوع است. مانند فلسفه تاریخ، نه علم تاریخ، فلسفه سیاست و …

فلسفه سینما یکی از بخش‌های این قسم فلسفه است که کاملاً جدید است و البته تازه بودن آن به دلیل جوان بودن سینماست.

سعی برای ارائه تعریف دقیق و جامع و مانع برای سینما نیز شاید چندان سود‌بخش نباشد، علاوه بر این‌که تعاریف بیشتر تبیین و توصیف می‌کنند. به هر حال سینما همان تصاویری است که با صدا ممزوج شده و روی پرده دیده می‌شود (البته این هم دقیق نیست).

گفته شده سه مرحله در هنر اتفاق می‌افتد: ۱- تجربه و ادراک هنرمند ۲- بیان این ادراک با یک وسیله بیان هنری ۳- تمتع مخاطب و در غایت عالی‌اش ایجاد تجربه مشابه. در مرحله دوم و سوم است که تفاوت هنرها دیده می‌شود و به نظر سینما در مرحله سوم نقش موفق‌تری داشته باشد. «سینما از جانبی به داستان برمی‌گردد و از جانب دیگر به تصویر و از طرف دیگر ملغمه‌ای که از ترکیب داستان و تصویر پدید آمده و می‌تواند توهمی از واقعیت ایجاد کند. این ملغمه نه داستان است نه تصویر»(۲) و به دلیل آن‌که چند حس را در یک زمان درگیر می‌کند شاید بتوان گفت مخاطبش را در حالتی از خلسه می‌برد، نوعی استغراق حاصل می‌شود که البته اگر نشود فیلم حاصل نمی‌شود! فیلم اگرچه توهمی از واقعیت می‌آفریند اما مانند بقیه هنرها لااقل در سه مورد با واقعیت ارتباط دارد و شاید بتوان گفت وابسته به آن است. اول این‌که هنرمند در دنیای واقعی زندگی می‌کند و ادراک و الهام هنری خویش را از زندگی و تجاربش می‌گیرد. دوم، هنر با واقعیت ارتباط دارد و از آن رو که باید در قالب مناسب خویش بیان شود و در آخر این‌که باید اثر را به مخاطب واقعی عرضه کند. یک اثر هنری برای آن‌که کامل باشد دیر یا زود باید به سوی دنیای واقعی که از آن ناشی شده بازگردد و با احساسات کسی در جایی ارتباط برقرار کند.

دراین عرصه یعنی فلسفه سینما مباحث بسیاری مطرح می‌شود که بعضی بسیار مهم و بحث برانگیزند؛ چیستی سینما، زبان سینما، پدیدارشناسی، مبانی آن؛ هرمنوتیک، مباحث مربوط به مؤلف و مخاطب و … از مباحثی است که طرح می‌شود و هر کدام در جایگاه خود به شناخت این داستان مصور کمک خواهد کرد.

۱- آینه جادو/سید مرتضی آوینی/مقاله اول

۲- همان

منابع:
– اکران اندیشه/پیام یزدانجو
– هنر سینما/دیویدبوردول


 

زیبایی‌شناسی و ذهنیت از کانت تا نیچه

طرح روی جلدکتاب «زیبایی‌شناسی و ذهنیت از کانت تا نیچه» در نوع خود کتابی مهم و در خور تأمل و اندیشه است. شالوده کتاب متشکل از آرای فیلسوفان مکتب ایده‌آلیسم آلمان و جنبش رمانتیسم آغازین آلمان است. کتاب از هشت فصل تشکیل شده است. فلسفه جدید و پیدایش نظریه زیبا‌شناختی:

کانت؛ ایده‌آلیسم آلمانی و رمانتیسم آغازین آلمان؛
تفکراتی درباره عامل شناسایی؛
فیشته، هولدرلین، نووالیس؛
شلینگ: هنر به عنوان «افزار فلسفه»؛
هگل: آغاز نظریه زیبایی‌شناختی و پایان هنر؛
اشلایر ماخر: هنر و تفسیر؛
موسیقی، زبان و ادبیات؛
نیچه و سرنوشت اندیشه رمانتیک؛

همراه پیوستی با عنوان «کهن‌ترین برنامه نظام ایده‌آلیستی آلمانی» مطالب مطرح شده در این کتاب به شمار می‌آیند.

آندرو بووی در این کتاب با نگرشی منتقدانه، جهان‌نگری فیلسوفان قرون هجده و نوزده آلمان را واکاویده است و به دنبال تحلیل آرا و اندیشه‌های این فیلسوفان با محوریت دو مقوله زیبایی‌شناسی و ذهنیت، گزارشی نو از عامل انسانی شناخت (ذهن شناسنده) ارایه کرده است. عنوان کتاب هم از دو مفهوم اصلی «زیبایی‌شناسی» و «ذهنیت» تشکیل شده است.

می‌توان گفت که در اواسط قرن هجدهم و با انتشار کتاب باومگارتن به نام «زیبایی‌شناسی»، جایگاه زیبایی‌شناسی به عنوان رشته‌ای منشعب از فلسفه تثبیت گردید. زیبایی‌شناسی با تکیه بر نقش احساس در شناخت امر زیبا و در جست‌وجوی خاستگاه شناخت حسی، از همان ابتدا در کنار نگاه علمی به طبیعت، بستری فلسفی پیدا کرد تا به طبیعت به عنوان امری که به خاطر خودش ارزش نگریستن و تفکر دارد، تاکید کرده باشد.

به این ترتیب بود که در سال ۱۷۹۶، در بیانیه سیاسی – فلسفی آلمان، «والاترین عمل فرد» همانا «عمل زیبایی‌شناختی» اعلام شد. یکی از باورهای اساسی و اصلی در رشته زیبایی‌شناسی، به طور دقیق این است که آن‌چه شیئی را زیبا می‌سازد هیچ ارتباطی با سودمندی یا ارزش مبادله‌ای آن ندارد. حتی کانت در فلسفه خود، واژه استتیک (aesthetics) را در همه موارد به معنی «زیبایی‌شناسی» به کار نمی‌برد بلکه از نظر او، شناخت سرچشمه چیزی به نام «احساس» است.

با نگاهی به اندیشه دکارت در می‌یابیم که ذهنیت با خود‌آگاهی تشخص بیشتری می‌یابد تا جایی که برخی فیلسوفان، هستی خود انسان را با تکیه بر مفهوم «ذهنیت» تعریف کرده‌اند. با ظهور ایمانوئل کانت و طرح فلسفه انتقادی، راه برای جنبش ایده‌آلیسم هموارتر شد. وی با ذوقی خواندن داوری‌های مربوط به زیبایی هنری برای خود‌آگاهی، جایگاهی ویژه در داوری‌های زیبایی‌شناسانه تعریف نمود. در دیدگاه کانت، یگانه یقینی که فلسفه می‌تواند فراهم آورد در وجود خود ما خانه دارد نه در چیزی خارج از خود ما. به عقیده کانت، شناخت قابل تکرار باید بر همانندی‌هایی تکیه داشته باشد که در اثر استمرار خود‌آگاهی فراهم می‌آیند. در حقیقت، کار قضاوت زیبایی‌شناختی (استتیک) آن است که «استعداد شناختن» و «استعداد خواستن» را به هم پیوند دهد.

محرک اصلی نویسنده برای نگارش این کتاب، جبرانِ ناچیز انگاشتن نقش زیبایی‌شناسی بر برخی از گزارش‌های عمده درباره عامل انسانیِ شناخت و بر آن استنباط‌هایی از ضرر و زیان است که در خلال تاریخ زیبایی‌شناسی کانتی و پس از وی به ظهور رسیده‌اند.

آرای فیلسوفانی در این کتاب مورد بررسی قرار گرفته که در فاصله زمانی بین دو فیلسوف شهیر آلمانی قرار می‌گیرند؛ یعنی کانت و نیچه. کانت یکی از تأثیر‌گذارترین و مهم‌ترین فلاسفه غرب است که تاریخ اندیشه فلسفی غرب را به خود و پس از خود تقسیم نموده است. وی با ابداع فلسفه انتقادی و نگارش سه کتاب نقد، گامی مهم و مؤثر در فلسفه جدید برداشت به طوری که نقد‌هایش و به طور خاصی سومین نقدش، راه‌گشای بسیاری از فلاسفه زیبایی‌شناسی پس از او شد. هر چند کانت بر خلاف ایده‌آلیسم آلمانی — که اندیشه آدمی را در اندیشیدن، مطلق نامحدود می‌شمرد — اعتقاد داشت که اندیشه جز در قلمرو نمود‌ها به شناسایی دست نمی‌یابد؛ اما بسیاری آرای نقادانه کانت را زمینه‌ساز جنبش ایده‌آلیسم آلمانی می‌دانند.

نقد تمسخر‌آمیز فلسفه و اخلاق، انکار متافیزیک، ارایه نظرات مبهم و متناقض در حوزه زبان و موسیقی، باعث شده است که آندرو بووی ظهور نیچه را در حکم ضربه‌ای بر فلسفه کلاسیک قلمداد کند.

نیچه همانند کانت فیلسوفی منحصر به فرد است. اکثر آرای نیچه راجع به هنر و زیبایی‌شناسی در کتاب «زایش تراژدی از روح موسیقی» مطرح شده‌اند. این که به طور دقیق نیچه چگونه توانسته نظر خود را از بیخ و بن دگرگون سازد با دو قطعه از نوشته‌های کتاب «انسانی، بس بسیار انسانی» به سادگی قابل اثبات است.

این قطعات مؤید عقیده‌ای درباره موسیقی هستند که در نقطه مقابل عقیده مندرج در «زایش تراژدی» قرار دارد. این تفاوت دیدگاه از نظر نویسنده، نتیجه بدگمانی او به این نکته است که موسیقی با تبدیل شدن به محل تازه احساسات متعالی، بتواند جای متافیزیکی را بگیرد که نیچه اکنون مایل است برآن غلبه کند.

نویسنده کتاب «زیبایی‌شناسی و ذهنیت» با نگاهی واقع‌گرا در خلال مباحث، با تکیه بر سنت زیبایی‌شناختی، به نقد دستاوردهای روشنگری و فلسفه جدید پرداخته است.

بووی معتقد است حکایت مدرنیته را باید از دو حیث بیان کرد:

هم از حیث افزایش نظارت بر طبیعت که بر شیوه‌های عینی‌سازی علوم مبتنی است و هم از حیث پیدایش و در عین حال سرکوب‌شدگی صفات تازه فردی آدمیان.

او در مقدمه خود بر کتابش با عنوان «زیبایی‌شناسی و تجدد» به طور خاص به این بحث پرداخته است. نویسنده پس از بررسی آرای بزرگ‌ترین چهره‌های ایده‌آلیسم آلمان یعنی فیشته، شلینگ و هگل به نمایندگان رمانتیسم آغازین آلمان می‌پردازد که عمدتاً عبارت از نووالیس، فرد ریش اشلگل و (از برخی جهات) فردریش اشلایرماخر.

موسیقی، زبان و ادبیات محور اصلی فصل هفتم کتاب است و نویسنده این موارد را به عنوان شیوه‌های بیان احساس و اندیشه در فلسفه ایده‌آلیسم آلمانی مورد واکاوی قرار داده و نسبت آن‌ها را با مباحث مربوط به زیبایی‌شناسی می‌سنجد. به همین خاطر، مباحث این فصل نسبت به سایر فصول به نحو جزیی‌تری بیان شده و متمایز از دیگر فصول است.

در پایان باید اذعان کرد کتابی با این جامعیت مربوط به مباحث زیبایی‌شناسی و ذهنیت در فاصله دو قرن هجدم و نوزدهم در بین منابع موجود به زبان فارسی یافت نمی‌شود و از این جهت انتشار این کتاب توسط انتشارات فرهنگستان هنر را باید مغتنم شمرد و امیدوار بود که مترجمان توانمند و فرهیخته سرزمینمان در حوزه فلسفه به ترجمه کتاب‌هایی از این دست همت گمارند.