فیروزه

 
 

مثل آتشفشان برف‌آلود

۱
به پیر دیر آوا؛ محمدرضا لطفی

پیرِ چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را
سازِ صد لحن مویه در دستش، می‌نوازد هزاردستان را

مثل آن بادها که می‌مویند، مثل این بیدها که می‌گریند
ابرها، هم‌نوای آوازش می‌گشایند بندِ باران را

با دل داغ و ریش و موی سپید، مثل آتشفشانِ برف‌آلود
پیر چنگی نشسته در ایوان، می‌گدازد به آه کیوان را

*

می‌شناسی اگر ببینی‌مان، ما: همان باهمانِ هم‌پیمان
ما همانیم، بی‌وفا نشدیم، نشکستیم این نمکدان را

یادت از ما مگر نمی‌آید؟ ما: هما‌ن‌ها که پیش از این بودیم
همه بودیم، یک‌زبان، یک‌دل، رمه بودیم بانگ چوپان را

بعضی از جاده‌ها کویر شدند، شب‌نوردان بهانه‌گیر شدند
هرچه مضراب روی تار نشست، حزن را نغمه بست و حرمان را

در حجاز و عراق می‌خواندند، وصلِ ما را فراق می‌خواندند
ماندگان در وحل نفهمیدند، حالِ ما راهیان توفان را

تو نبودی و خاک می‌بلعید خون گرم برادرانم را
آن‌چنانی که کشتِ تشنهٔ آب نوبرِ قطره‌های باران را

تو نبودی و تیر و ترکش بود، خون و خنجر، تفنگ و آتش بود
چنگ و دندان سلاحِ یاران شد، پاسبانی کتاب و میزان را

*

پیر چنگی! امید نومیدان! یادت از ما مگر نمی‌آید
که بر آتش نهاده‌ایم امشب جگر چاک‌چاکِ بریان را

خاطرِ شهر از صدا خالی‌ست، از صداهای آشنا خالی‌ست
پر کن از نغمه‌های چاووشی گوشِ بی‌هوشِ این خیابان را

ردپاهای مانده بر جا را بادهای بی‌آبرو شستند
دل به پیرانِ خرد و خسته مبند، اذنِ خواندن بده جوانان را…

دیگران یا خموشِ پرهیزند، یا نواخوانِ مرگِ شبدیزند
تو بخوان زخم‌های مردم را، غم نان را و درد ایمان را

*

چند از این خستگی و خاموشی، پیر چنگی! بزن، که چاووشی
راه فریاد در گلو باز است، بار دیگر سرود «ایران» را…

۲
می‌خواستم بگویم هشدار را به فریاد
آن‌قدر صبر کردم تا اتفاق افتاد

در زیر پا تلف شد صفری که با تقلا
می‌خواست سر برآرد از لابه‌لای اعداد…

ما تشنه و فراموش، بی‌همزبان و خاموش
ساقی! تو همتی کن، برخیز، باغت آباد

راهی نشان‌مان ده، ما سرسپردگانیم:
یا پیش پای معشوق، یا روی نطع جلاد

سطری نمانده بود از سرمشق‌های پیشین
«از حفظ می‌نویسید» این بود درس استاد

*

«یادم تو را فراموش» این رسم زندگی بود
آن‌قدر زنده ماندیم تا مرگ یادمان داد

۳
پاره‌پاره می‌کوچد آسمان از این وادی
تا مگر بیاساید در هوای آبادی

کوچه‌ها چراغان است، شهر نورباران است
پس کجاست آزادی؟ کو، کجاست پس شادی؟

فال نحس می‌بارد از بروج خورشیدی
لهجهٔ عزا دارد ماه‌های میلادی

قوطی معماها مثل طبل توخالی
جملگی پریزادان گرم آدمیزادی

آن مچالهٔ مجنون بود کنج کوچه کز کرده
این سلیطهٔ شیرین است پشت دخل قنادی

جفت و جور خواهد شد کار کوهکن‌ها نیز
این هم عاقبت فرهاد در لباس دامادی

آی مادرِ تاریخ! دست‌خوش، خدا قوت
جامهٔ عمل پوشید وعده‌ای که می‌دادی:

راز و رمز و زشت و خوب مثل واقعیت پوچ
معجزاتِ عقل‌آشوب مثل روز و شب عادی

*

ناامید شیطان است، من ز پا نمی‌افتم
پاره پاره می‌گردم در حصار این وادی

عقده بر زبان، در دل، مثل موج بی‌ساحل
سر به سنگ می‌کوبم، سنگ‌های فولادی

با امید می‌گردم، شاید از قضا وا شد
از همین خیابان‌ها کوچه‌ای به آزادی

۴
وقتی که زاهدان خداجو دنبال مال و جاه می‌افتند
مردم به خنده‌های نهانی، رندان به قاه‌قاه می‌افتند

یک عده اهل مال و منالند، یک عده اهل حیله و حالند
در انتخاب اصلح، مردم بعضاً به اشتباه می‌افتند

وقت حساب، دانه‌درشتان از فرط التفات به مردم
مثل سه چار دانهٔ گندم در توده‌های کاه می‌افتند

امروزه روز جمعی از ایشان فرماندهان هنگ خروج‌اند
لب تر کنند خیل پیاده از هر طرف به راه می‌افتند

اما همین گروهِ سواره، این ساکتانِ عربده‌فرمای
شب‌های بار، با کت و شلوار، در صحن بارگاه می‌افتند

یعنی برای آخر بازی، بسته به موقعیت صفحه
شد این‌طرف،‌ نشد طرف خصم، رسماً به پای شاه می‌افتند

*

این روزها به دل نه امیدی، نه اشتیاق حرف جدیدی
تنها همین دو رشته اشک‌اند کز چشم گاه گاه می‌افتند

عاقل شدیم و گوشه گرفتیم تا با خیال تخت ببینیم
دیوانه‌های سنگ‌پران نیز با سنگ‌ها به چاه می‌افتند