عبدالرضا رضایینیا
از آنچه کردهای، پوزش مخواه!
از آنچه کردهای، پوزش مخواه!
[ در اندرونم میگویم؛
با همزادم میگویم:]
اینها خاطرات توست،
همه دیدنی است؛
ملال نیمروزی در چُرت گربه
تاج خروس
عطر مریمی
قهوهٔ مادر
زیرانداز و بالشها
درِ اتاق آهنیات
مگس پیرامون سقراط
ابر آسمان افلاطون
دیوان حماسی
عکس پدر
مُعجَمُ البُلدان
شکسپیر
سه برادر و خواهر
و دوستان کودکیات
و آن کنجکاوان؛
«آیا این اوست؟»
شاهدان اختلاف کردند؛
– «شاید اوست»
– «انگار که اوست !»
پرسیدم: «او کیست ؟»
پاسخم ندادند .
آهسته به همزادم گفتم:
«آیا اویی که تو بود …
من هستم ؟»
همزادم
پلک برهم نهاد،
آنها به مادرم روکردند،
تا گواهی دهد
که او منم.
مادرم آماده شد،
تا به شیوهٔ خود زمزمه کند :
«من آن مادرم که او را زادهام،
اما این بادها هستند،
که او را در دامن خود پروردهاند .
به همزادم میگویم:
«تنها
از مادرت پوزش بخواه ! »
طوق کبوتر دمشقی
۱.
در دمشق،
کبوتران پرواز میکنند؛
آن سوی پرچینهای حریر،
دو…
به دو…
۲.
در دمشق،
تمام زبانم را دیدم
که بر دانهٔ گندمی نوشته شده بود؛
با سوزنِ زنی،
به ویرایش کبک بین النهرین.
۳.
در دمشق،
نام اسبان عرب گلدوزی میشود،
از جاهلیت…
تا قیامت،
یا پس از آن …
با نخهای زرین .
۴.
در دمشق،
آسمان
بر جادههای باستانی
به گشت و گذار است،
– پابرهنه، پابرهنه –
دیگر
شاعران را چه نیازی است
به الهام و وزن و قافیه!
۵.
در دمشق،
انسان غریب
بر سایهاش به خواب می رود؛
چونان مأذنهای در عرش ابدیّت،
که نه شیدای شهری ست،
نه دلتنگِ کسیِ.
۶.
در دمشق،
فعلِ مضارع
رفتار اَمَویاش را ادامه میدهد:
ما به سمت فردایمان روانهایم ،
باورمند به خورشید شبانگاهمان،
ما و ابدیت
شهروندان این شهریم!
۷.
در دمشق،
گفتوگوها
میان کمانچه و عود
دربارهٔ پرسشِ وجود و سرانجامهاست:
هر زنی که عاشقی گمراه را بکشد،
سِدرَة المُنتَهی*
از آنِ او باد!
۸.
در دمشق،
یوسف
با نی لبک
قفسهٔ سینهاش را میشکافد،
تنها از آن رو
که قلبش را نزد خویشتن نمییابد.
۹.
در دمشق،
کلام
به سرچشمهاش برمیگردد؛
به آب،
نه شعر شعر است
و نه نثر نثر،
حال آن که تو میگویی:
« هرگز رهایت نمیکنم ،
مرا به سوی خودت ببر !
و مرا به سوی خودت ببر ! »
۱۰.
در دمشق،
آهویی به خواب میرود؛
کنار بانویی
بر بسترِ شبنم،
جامه از تن در میآورد
و با آن
از سرما میپوشانَدم.
۱۱.
در دمشق،
گندمی را که بر دستانم گذاشتهام،
گنجشکی به منقار میگیرد،
دانهٔ گندمی
برایم میگذارد،
تا فردا تو
فردایم را به من نشان دهی .
۱۲.
در دمشق،
یاسمن
سر به شوخی میگذارد با من:
« دور نشو… در پیِ من بیا!»
باغ رشک میبرد:
« نزدیک نشو ؛
به خون خورشید
در ماهِ من ! »
۱۳.
در دمشق،
با رؤیای کوتاهم شبنشینی میکنم
بر گلِ خندان بادام:
– « واقعی باش !
تا باز بشکفم در حوالیِ آبِ نامش،
واقعی باش !
تا در رؤیایش عبورم دهند. »
۱۴.
در دمشق،
خودم را به او میشناسانم،
آنجا؛
زیر چشمان بادامی
بال در بال هم پرواز میکنیم
و گذشتهٔ مشترکمان را
به تأخیر میاندازیم.
۱۵.
در دمشق،
سخن به ظرافت میرسد،
صدای خون
در رگانِ مرمر را میشنوم:
– «مرا از فرزندم بدزد!
[این را بانوی زندانی میگوید]
یا با من سنگ شو!»
۱۶.
در دمشق،
دندههایم را میشمارم
و قلبم را
به پرسهاش برمیگردانم،
شاید آن که مرا به سایهاش کشاند،
بی که هشیار باشم؛
مرا بکشد!
۱۷.
در دمشق :
بانوی غریب
هودجش را به کاروان برمیگرداند:
– «هرگز به خیمه باز نخواهم گشت،
هرگز گیتارم را نمیآویزم،
از پسِ این شب
بر انجیربُنِ خاندان…»
۱۸.
در دمشق،
شعرها شفافاند؛
نه حسیاند ،نه ذهنی،
چیزی از آن دست
که طنینِ طنینش میخوانند…
۱۹.
در دمشق،
عصرهنگام
ابر میخشکد،
در دامنهٔ کوه «قاسیون»
چاهی حفر میکند؛
برای تابستانِ عاشقان،
نی عادات خویش را اجرا میکند؛
شیدای آن چه که اکنون در آن است
و بیهوده
سر به گریه میگذارد.
۲۰.
در دمشق،
در دفتر بانویی مینویسم:
« هر آن نرگسی که در توست،
خواستار توست،
حال آن که در پیرامونت
هیچ دیواری پناهت نیست ؛
از این شب-آشوبی .»
۲۱.
در دمشق،
میبینم
که چهسان شبِ دمشق میکاهد؛
-آرام، آرام-
و چه سان الههای افزوده میشود،
بر الهههای ما…
۲۲.
در دمشق،
مسافر
در اندرونش آواز میخواند:
« از شام بر نمیگردم،
نه زنده، نه مرده،
بلکه ابر وار؛
سنگینی پروانه
از روح سرگردانم
بر میخیزد.»
—
* درخت سدر در آسمان هفتم
از مجموعه در دست انتشار تابستان عاشقان (انتشارات فصل پنجم)