به باغچه روبهرویت خیره شدهای. به سوسکی که به پشت افتاده و دستوپا میزند. به دستهٔ قهوهای مورچهها که دورش را گرفتهاند. چند مورچه جلو میروند، نیشی به سوسک نیمهجان میزنند و برمیگردند. سوسک مقاومت میکند. میخواهد بلند شود. برگردد به حالت اولش. لیوان نصفهٔ قهوهٔ سردشده را نزدیک دهانت میبری و بدون اینکه چیزی بخوری، پایین میآوری و کنارت روی نیمکت چوبی سبز وسط محوطهٔ بیمارستان میگذاری. چند تصویر یکدفعه روی سرت فرود میآیند و خراب میشوند. درست مثل بمب خوشهای. اول مریم و دعوای دیشب مثل فیلمی با ریتم تند میآید و فقط صحنهای که نعلبکی روی میز را به طرفش پرت میکنی به صورت «اسلوموشن» پخش میشود. به این امید که این دفعه هم جاخالی دهد. ولی مریم میایستد و توی چشمهایت زل میزند. انگار که منتظر نعلبکی بوده.
بعد خطهای زیکزاک دستگاه بالای سر مریم یادت میآید و از روی نیمکت به پنجرهٔ اتاق سیصد و سیزده طبقه سوم بیمارستان خیره میشوی. همینطور که سرت را بالا گرفتهای قطره اشکی که توی چشم چپت جمع شده از گوشهٔ چشمت قِل میخورد و لای موهای تیغتیغیات که امروز اصلاح نکردهای پخش میشود. به اینکه چند وقت است چشم راستت اصلاً اشک نمیریزد فکر نمیکنی. سومین تصویری که توی سرت میآید و منفجر میشود نیناست که یک ماهی میشود به جای کامرانی، که سمت راست میزت بود، آمده. میخواهی بهش فکر نکنی. مخصوصاً با این اتفاقی که برای مریم افتاده. ولی ولکنت نیست. بوی عطر تند «کنزو» میپیچد توی بینیات. تو را مست میکند. سرت گیج میرود. تصویر حرکت ریز انگشتهایش روی کیبورد و جای خالی حلقه در دستش میآید. تمام میشود و باز میآید. و تو نابود میشوی.
احساس میکنی تمام بدنت سرخ شده. صورتت داغ شده. مثل وقتی که قوطی ودکا را یک نفس بالا میکشی. میخواهی به نینا فکر نکنی. سعی میکنی چیزی را پیدا کنی و جایگزین فکرکردن به نینا کنی. ولی باز نینا میآید. دست توی کیف چرمی قهوهایاش میکند و آینهاش را که حاشیهای صورتی دارد بیرون میآورد. به آن نگاه میکند. خط رژ دور لبش را با ناخنش تنظیم میکند و دوباره آینه را به داخل کیف برمیگرداند. صدای ماشین آمبولانس هم باعث نمیشود که در فیلم زیرچشمی به نینا نگاه نکنی.
بلند میشوی و به سمت بوفهٔ بیمارستان میروی. میگویی یک ساندویچ بدهد. میگوید فقط الویه داریم. میگویی همان را بدهد. اولیه دوست نداری. از تکههای لهشدهٔ سفید تخممرغش متنفری. چند قدم از بوفه دور نشدهای که برمیگردی. میگویی چند نخ سیگار بدهد. میگوید چه سیگاری؟ میگویی یک کوفتی بدهد زهرمار کنی. جوان قدکوتاه داخل بوفه وقتی چند نخ سیگار از بسته بهمن ریز بیرون میکشد به تو نمیگوید الویه را زهر مار میکنند سیگار را میکشند. سیگار را میگیری. به طرف ساختمان بیمارستان میروی. همانطوری که نرمنرمک گازش میزنی، صدای مریم توی گوشت میپیچد. وارد ساختمان میشوی و به طرف آسانسور میروی. دکمه آسانسور را میزنی.
ـ تو فکر کردی من نمیفهمم، مرتیکهٔ زنباره! تو…
در آسانسور باز میشود. وارد میشوی و دکمه شمارهٔ سه را فشار میدهی. سعی میکنی جملهٔ بعدی مریم یادت بیاید. ولی باز نینا و کامرانی و صدای برخورد انگشت روی کیبورد با هم قاطی میشوند و یادت نمیآید که مریم اصلاً دیشب حرفی نزده. عدد روی دیوار آسانسور روی شمارهٔ دو میایستد. در باز میشود. زنی مسن وارد میشود. به صورتت نگاه میکند. تعجب میکند. با عجله دستش را توی جیب پلیور قهوهای روی مانتویش میکند. دستمال کاغذی مچاله شدهای را درمیآورد. دستمال را به طرف تو میگیرد. نمیتواند حرف بزند. دهانش را باز میکند. کلمهٔ نامفهومی میگوید. و با دست دیگرش بینیاش را میگیرد. دستت را به بینیات میزنی. دستت خونی میشود. دستمال چروکیده را از زن میگیری. زن از اینکه منظورش را فهمیدهای خوشحال میشود. در آسانسور باز میشود. با اشاره از زن تشکر میکنی و از آسانسور خارج میشوی. زن کلمهٔ نامفهوم دیگری میگوید و در بسته میشود. دستمال را وارد بینیات میکنی. در میآوری و به دستمال که قرمز شده نگاه میکنی و دوباره داخل بینیات میکنی. روی نیمکت روبهروی اتاق سیسییو مینشینی. یاد چیزی میافتی. از روی صندلیهای وسط سالن سیسییو بلند میشوی و به سمت تلفن کوچک کنار دستشویی میروی. یادت میآید مریم از بوی سیگار بدش میآید. سه نخ سیگار بهمن ریز را داخل سطل آشغال زیر تلفن پرت میکنی. میدانی اگر به مادرش بگویی، همانجا کنار کرسی در حالی که تلویزیون سیاهوسفیدشان روشن است میافتد و دیگر بلند نمیشود. پس تصمیم میگیری به برادر مریم زنگ بزنی. شمارهها را سریع میگیری. زنی گوشی را برمیدارد. بوی تعفن سطل آشغال حالت را به هم میزند. تا آنجا که میدانی حمید مجرد بوده. صدا برایت آشناست. انگار آن صدا را هر روز توی رادیو در بخش ترانهٔ درخواستی یا موسیقی مورد علاقهات گوش میدادی. به صفحهٔ تلفن نگاه میکنی. هرچه فکر میکنی یادت نمیآید که یک هفتهٔ پیش وقتی نینا شمارهاش را به خانم ریاضی میداد آن را حفظ کردی و زمزمه میکردی.
گوشی را نگه میداری و تا وقتی بوقهای ممتد شروع نشده به صدای «الو الو» گفتن زن گوش میدهی. از زنگ زدن به حمید منصرف میشوی. فکری میشوی که صدای محو مردی که از آن طرف خط آمده صدای کی بوده. گوشی تلفن را سر جایش میگذاری و به طرف اتاق سیسییو میروی. به مریم که بیهوش روی تخت افتاده نگاه میکنی. به خطهای سبزی که روی صفحهٔ سیاه بالا و پایین میشوند خیره میشوی و یاد زلزله و ریشتر و اینجور کلمهها میافتی. یادت میافتد دیشب سر سفره نشسته بودید و مریم به خاطر میلاد کوکوسبزی درست کرده بود.
ـ تو نمیفهمی من این غذا را نمیخورم، احمق!
ح احمق را غلیظ گفتی.
ـ تو زن منی یا این بچه!
وقتی این را میگفتی تلویزیون روشن بود و مردی در فیلم در حالی که سالاد کلم میخورد به زن روبهرویش نگاه میکرد. صدای خرت خرت سالادی را که لای دندانهایش خرد میشد یادت هست. خیلی واضح.
وقتی میلاد غذایش را خورد، مریم سفره را جمع کرد و برایت چایی آورد و کنار میلاد جلوی تلویزیون نشست. با دستهایش موهای میلاد را شانه میزد. تو چای را خورده بودی و به نقش و نگار نعلبکی نگاه میکردی. زنی وسط نعلبکی پاهای برهنهاش را داخل برکه آبی گذاشته بود و مرد جوانی در حاشیه از پشت درخت بید مجنونی نگاهش میکرد. منتظر بودی حرفی بزند، چیزی بگوید، جوابت را بدهد، شاید.
ـ با توام میفهمی؟!
دستهایش لای موهای میلاد گم میشد و پیدا میشد. به تو نگاه نکرد. انگار میدانست دو روز است نینا از اداره منتقل شده. و تو مبهوت میمانی. از چیزی که میبینی. موهای میلاد که خیس شدهاند. نه. آب نیست. صدای خندهٔ مرد در فیلم در صدای گریهٔ میلاد محو میشود. و تو فقط نگاه میکنی. به چهرهٔ مریم که بیهوش روی زمین افتاده. و موهای لخت میلاد که خیس شده بود. از خون. صورتت را به شیشههای اتاق سیسییو نزدیک میکنی. گونههایت که مرطوب شدهاند به شیشههای سرد اتاق میچسبند. دیگر نمیخواهی به آن فکر کنی. ولی کوکوسبزی، موهای پیچدار زن پای برکه و خندههای مرد در فیلم مدام توی سرت میآیند و بیرون نمیروند. صورتت را از شیشه جدا میکنی. با قدمهایی تند به طرف آسانسور میروی. دکمه آسانسور را میزنی. صبر نمیکنی آسانسور که پایین رفته بالا بیاید. از پلهها پایین میروی. پایت لیز میخورد و نزدیک است زمین بخوری. از ساختمان بیرون میروی. از جلوی باغچه و نیمکت میگذری. سوسک بیحرکت را روی زمین نمیبینی. که روی خط سیاهی به طرف شیاری در زمین میرود. از بیمارستان بیرون میروی. جلوی بیمارستان منتظر ماشین میشوی. ماشینی که همرنگ ماشین آن مرد در فیلم باشد. یا جوان پشت درخت. یادت میآید یکی از شخصیتهای اصلی در آن فیلم خودکشی کرد.