از دیروز عصر چند اتفاق مهم برایم افتاد. سیر اتفاقات از جایی شروع شد که توی تاکسی نشسته بودم و به تئوریهای راننده در باب ادارهٔ کشور گوش میدادم. در فاصلهٔ دنده معکوس کشیدن راننده به این نتیجه رسیدم ششماهی میشود یک داستان خشک و خالی هم ننوشتهام. منظورم از داستان خشک و خالی دقیقاً یک داستان خشک و خالی است. یعنی شخصیتهای هر داستانی که شروع کردهام طی یک اتفاق تراژیک تا یک جایی نشستهاند؛ دیگر بلند نشدهاند. این قضیه از داستان حمید و سمیرا شروع شد. زمانی که آنها را به بهترین رستوران شهر بردم. طوری برنامه چیدم که سالاد ماکارانی بعد بیفشان را توی یک ظرف کوفت کنند.. بعد از شام به درخواست قلبی سمیرا به نزدیکترین شهربازی آن حوالی بردمشان. به طرز اعجابآوری توپ زرد تنیس در دست حمید را توی دهان خرس قطبی پشمالوی دکه شانسی انداختم. مسئول دکه شانسی که به بین فحشدادن به توپ و حمید مردد بود را وادار کردم یک جاروی شارژی سفید به حمید بدهد. به خودم فشار آوردم سمیرا با آن روسری زرشکیاش دست حمید که پیراهن دوران نامزدیاش را به اصرار سمیرا پوشیده بود بگیرد. با هم بچرخند و در آخر پارک که خلوتتر بود برقصند. بدیهی و روشن است هر کاری برای خرسند نمودن حمید و سمیرا بود، انجام دادم. درست مثل یک خدای توانا. تا به قول خودشان کلی کیفور شوند. فکرش را هم نمیکردم. خسته شوند از دویدن. نفس نفس بزنند و روی آخرین نیمکت پارک بنشینند. من از کجا میدانستم آن گوشه، کنار وسایل بازی بچههای خردسال یک نیمکت قراضه هست.
اصلاً نمیدانم چهشان شده بود. مثل چسب کاغذی به نیمکت چسبیده بودند. نمکنشناسها حرف هم نمیزدند. نفس نفس زدنشان آرامتر شده بود. حمید دو دستش را به پشت نیمکت گذاشته بود. خودش را روی نیمکت ولو کرده بود. فقط به بچهای که از سرسره بالا میرفت نگاه میکردند. پسر چهار پنج ساله موبور به زحمت از پلههای سرسره بالا میرفت. با دیدن شیب سرسره میترسید. و آنها میخندیدند. یعنی سمیرا فقط نگاه میکرد و با دو انگشت شصت و اشاره، حلقه طلایی دور انگشتش را، میچرخاند. حمید هم لبش را اول کمانی و صاف میکرد. بعد ساکت میشد و به پسرک نگاه میکرد که از خیر یا شر لذت سرسره میگذشت و از پلهها پایین میآمد. به جلوی سرسره میرفت و به شیب سرسره نگاه میکرد. و گند زدند به حال من که میخواستم در دهمین سالگرد ازدواج سمیرا و حمید کلی بهشان حال بدهم. از اینجا بود که جرقهی تمامنشدن داستانهایم زده شد. حتی کار به جایی رسید کامران رضایی کارمند اداره پست که تازه در واحد بایگانی اداره مرکزی پست استخدامش کردهبودم یادش نمیآید همکارش دیروز در خارج از شهر بوده و اصلا نمیتوانسته به خانهی آنها بیاید و با زنش روی هم بریزد. پس سومین سیگاری که به همراه یک جعبه کبریت خریده از پاکت در میآورد. بین دو لبش میگذارد و با فندک لیمویی توی جیب شلوارش آتش میزند. هرچه میخواهم بهش بفهمانم مرتیکه زنت دارد خفه میشود. اصلا نمیخواهد بفهد یا قبول کند. پس به جای اینکه به واحد یازده در طبقه ششم مجتمع شادی برود و شیر گاز توی اتاق خواب را ببندد، روی نیمکت روبروی مجتمع مینشیند و همانطوری که سیگارهای چهارم و پنجم بهمن سویسی ریز را با همان فندک لیمویی آتش میزند؛ دود را به آخرین قسمت ریههایش میفرستد. به پنجرههای بستهی واحد یازده نگاه میکند. بعد سرش را بالاتر میبرد و به چند تیکه ابر پارهشده در آسمان زل میزند. و بعد از همین نشستنهاست که دیگر بلند نمیشوند. یک به یک این نشستنها را مرور میکنم که صدای بلندی توی گوشم فرو میرود. احساس میکنم ران پای چپم داغ شده است. دست سنگین راننده را میبینم که روی پایم است.
– حالا اگر من کاندیدا بشم شما بهم رأی میدی؟
دومین اتفاق هم وقتی افتاد که حافظه کامپیوترم به طرز مشکوکی محو و نابود شد. تا اینجای کار این اتفاق جایی توی حاشیههای صفحه حوادث یک روزنامه با صفحات کاهی هم ندارد. ولی وقتی سردبیر روزنامه بداند تمام داستانها، طرحها و ایدههایی که در این چند سال نوشته بودم با آن حافظه کذایی از بین رفته شاید راضی میشود یک جایی گوشه پایین صفحه حوادث توی قسمت «از شما چه خبر؟» به این اتفاق بدهد.
البته اگر من جای او بودم به جای دعوای دوتا گوسفند سر یک بزغالهی حرومزاده این مسئله را به عنوان تیتر میزدم. مثلاً با عنوان نویسندهای که پاک شد. شاید این عنوان کمی شاعرانه است. داستاننویسی که فرمت شد. به این هم به خاطر داشتن لغت لاتین مشکل پیدا میکند. یه چیزی تو مایههای نویسنده نکبتی که گوربهگور شد. اگر آن دوتا گوسفند بگذارند.
البته تا وقتی که اتفاق آخر نیفتاده بود به عمق این اتفاق پی نبرده بودم. سومین اتفاقی که افتاد میتوانست اتفاق مهمی باشد. ولی نشد. یکی از دوستانم یا دشمنام یا یکی از همانهایی که موقع دستشویی رفتن خیلی بهت تعارف میکنند. یعنی هوایت را دارند. ولی تا میخواهی وارد دستشویی بشوی به این بهانه که زود به تعارفشان جواب ندادهای توی دستشویی میپرند، بهم پیامک زد. سر سفره پیامش را باز کردم. نوشته بود «هوی گودمن! من نمیتوانم بیایم، خودتم میتوانی تمامش کنی.»
فکر کردم منظورش از قسمت دوم جملهاش چه میتواند باشد. شاید منظورش این بوده غذایی که خانجان درست کردهبود تمام کنم. ولی انصافا نمیشد. آخر چه کسی غیر از بابا و داداش الاغم میتوانستند یک غلیهماهی با پنجاه گرم فلفل قرمز اضافه را بدون اغراق توی شکمش بریزد.
با توجه به دو قسمت «گودمن» و «خودت میتوانی تمامش کنی» به این نتیجه رسیدم منظورش چیز دیگهای بوده. این فهم من هم برمیگردد به تاریخچهٔ ارتباط کلامی و نوشتاری من با اون. دوازده دقیقه همانطوری که تکههای کرفس را از قلیه جدا میکردم به این فکر میکردم کدام کار را میتوانم تمامش کنم. آنهم به تنهایی. به اینکه چه اتفاقی افتاده که عنوان اگزوز، یاتاقان و امثال آن تبدیل به گودمن شده. اگر خیلی میخواست محبت کند میتوانست بگوید دلکو یا لااقل دینام. گودمن!
داشتم به نتایج قابل توجهی درباب یافتن کاری که تمام کنم و دلیل اسمگذاری جدید میرسیدم که پیامک دوم آمد. «ببخشید! پیامک قبل اشتباها ارسال شد.» سعی کردم نیمه پر لیوان را نگاه کنم که حداقل اسمم هنوز توی حافظه تلفناش هست. به هر حال نه ماه و بیستویک روزی میشد بهم محل هیچ نوع حیوان اهلی و وحشی نگذاشتهبود. بعد از آخرین جروبحثمان در جلسه نقد آخرین داستانی که نوشتهبودم. همانموقع که گفت: «این دریوریها چیه که مینویسی.» من هم از روی میز بلند شدم و به جانش افتادم. البته زور او کمی بیشتر بود. به هر حال این میتوانست اتفاق مهمی باشد ولی نشد.
داشتم به تناسب گودمن و دلکو فکر میکردم که اتفاق چهارم افتاد. ساعت یازده و بیست دقیقه شب بود و من که به عمق فاجعه در اتفاق دوم پی نبردهبودم، توی کامپیوتر دنبال آخرین داستانی که نوشته بودم میگشتم. در حالی که همه خوابشان برده بود، برادرم که ده سال بیشتر سن ندارد به صفحه تلویزیون خیره شده و فیلم سینمایی که پخش میشد را نگاه میکرد. مثل خرس کوآلایی وسط جنگلهای استرالیا که برای اولین بار قیافه یک آدم را میبیند. شب جمعه بود و این مجوز را داشت که تا دم مرگ پای تلویزیون دراز بکشد. تا اینجا اتفاق خاصی نبود. اتفاق خاص از جایی شروع میشود که با دقت به فیلم میبینی فیلم برای افراد بالای هجده سال است و پر از دیالوگها و صحنههای نیمهاروتیک است. و با اینکه هفتادوپنج درصد فیلم چیده شده هنوز آنقدر کنایههاش توان اروتیکی دارد که فرد را بفرستد یک جای دیگر. جایی که فقط میشود به یک چیز فکر کرد. و اینجاست که یک اتفاق خاص در حال رخدادن است. وقتی بدانی برادرت تا قبل از ساعت یازده مثل خرس قطبی خوابش میبرد. و تو نشستهای همراه برادرت به فیلم نگاه میکنی. به زمین قفل شده بودی انگار. نمیتوانستی بلند شوی و لااقل کانال را عوض کنی.
آخرین اتفاق هم دقیقا مثل یک اتفاق آخر میآید. پدرت که خاطرهنویسی و داستاننویسی تو را مسخره میکند. و به نوشتههایت به اندازه سرخکردن پیاز توی یک ماهیتابه تفلون اهمیت نمیدهد طی یک اتفاق وقیح و بیشرمانه موقع برداشتن کتابی از کتابخانهاش، سررسید قدیمی و کهنهای را پشت کتاب فوق پیدا میکند. آن را برمیدارد. با پیراهن و شلوار نخیاش خاکهای روی جلد سررسید را پاک میکند. پهنهای از خاک و شن و مخلفات آن لباس خانگی بابا را پر میکند. روی پلهسنگهای پذیرایی مینشیند. سررسید را باز میکند. تاریخ بیستوچهار سال پیش را میخواند. بعد شروع به خواندن متن میکند. و تو میشنوی خاطرات پدرت را. بهت زده میشوی از شنیدن نثر روان و اشاره نویسنده به جزئیات دقیق و ظریفش. و فقط نگاه میکنی به قیافه ذوقزدهاش و چهره خوشحال مادرت در حال شنیدن نوشتههای پدرت. به گلدان چینی روی عسلی نگاه میکنی. به ذهنت میزند گلدان را برداری و به سمت صدا پرت کنی. ولی حال بلندشدن نداری. یعنی نمیتوانی. پس مینشینی روی کاناپه راهراه قهوهای و گوش میدهی به صدای راوی اول شخص.