فیروزه

 
 

رعد و برقی کمی آن طرف‌تر

لنگه کفشش را پرت کرد سمت گربه‌ای که نشسته بود کنار حوض وسرش را برده بود توی قابلمه. گربه سرش را بلند کرد. نگاهی به پیرمرد انداخت وفرار کرد. فحشش داد. با عجله لنگه چپ دمپایی‌اش را درآورد و پرت کرد به گربه که حالا خودش را رسانده بود لب دیوار.

پیر مرد رفت توی اطاق. در چوبی را بست و ازپشت شیشه نگاه کرد به شاخه‌های درهم پیچیده وخشک درخت انار. یاد روزهایی افتاد که منصور را دعوا می‌کرد که انارهای کال را نچیند. پرده پشت در را انداخت و رفت کنارمیز چوبی. نشست روی صندلی. سرفه‌ای کرد. برای خودش چای ریخت. رادیو را روشن کرد. زنی با صدای لطیفی گفت: «ساعت چهارده. صدای ما را از رادیو ایران می‌شنوید.»

زنگ تلفن نگاه پیرمرد را سمت خودش کشاند. دست گذاشت روی میز تا بلند شود. صدای قیژقیژ میز با زنگ چهارم تلفن قاطی شد.

گوشی را آرام برداشت. منصور از آن طرف خط سلام کرد.

پسر گفت: «من و لیدا می‌خواهیم برای آخر هفته برویم مسافرت خواستم بگویم جمعه نمی‌توانم به دیدنتان بیایم.»

پیرمرد گوشی راکمی از گوشش فاصله داد.

لبانش را‌ ترکرد که بگوید:«کجا می‌خواهید بروید؟»

پسر گفت: «اگر چیزی لازم داشتید، بهم زنگ بزنید سعی می‌کنم برایتان تهیه کنم.»

پیر مردگفت: «اگر می‌توانی برایم یک تفنگ بیاور.»

پسر به کسی آن طرف خط گفت: «پرونده‌ها را بگذار توی کشوی سوم فایل، درش را قفل کن کلید را بگذار روی میز من.»

به پیر مرد گفت: «دلمان می‌خواست شما را هم ببریم. اما می‌دانید که؛ دکترتان گفت فعلاً بهترین چیز استراحت است.»

نگاه کرد به عکس سیاه سفیدش که سال‌ها آویزان بود روی دیوار زیر ساعت.

پسر گفت: «قرص‌هاتان را حتماً سر وقت بخورید.»

پیرمردگوشی را چسباند به گوشش و خیلی آرام گفت: «باشه»

پسر باز به کسی آن طرف خط سلام کرد و به پیرمردگفت: «دوباره به‌تان زنگ می‌زنم»

پیرمرد گوشی را گذاشت. یاد زنش افتاد. روزهایی که با هم به مسافرت می‌رفتند. وقتی برای اولین بار پیکان خریده بود وبا هم رفته بودند شمال. منصور راکه تازه به حرف آمده بود، نشانده بود روی پا‌هایش با یک دست فرمان را گرفته بود ودست دیگر روی سینه منصور بود. چقدر زن دعوا کرده بود که تو همه‌مان را به کشتن می‌دهی. دلش می‌خواست فرمان پیکان را بگیرد. پیچ‌های جاده چالوس را بالا برود. با گوشه چشم نگاه کند به درخت‌های سبز کنار جاده.

ازپشت پنجره نگاه کرد به آسمان. ابرهای تیره آسمان را پوشانده بودند. گربه سفیدی با یک خال سیاه روی کمر نشسته بود لب دیوار.

برگشت پشت میز چوبی. رادیو، موسیقی بدون کلام پخش می‌کرد. به شب‌هایی فکر کرد که شب‌های آخر عمرزن بود. چقدر بالای سر زن نشسته بود، تا اگر حال زن بد شد متوجه شود. شب‌هایی که صدای جیغ گربه‌ها کلافه‌اش می‌کرد و او لعنتشان کرده بود وحتم داشت که بی‌حیا‌ها حتماً سر ته مانده یک کنسرو ماهی دعوایشان شده.

زیر لب گفت: «به درک که تفنگ نیاورَد.»

از کمد گوشه اتاق ژاکت سورمه‌ای را تن کرد. پالتوی بلندش را پوشید واز خانه زد بیرون. چند داروخانه را دنبال سم مایع گشت. بالا خره یک سم مایع قوی گیر آورد.

به خانه که برگشت گونه‌هایش سرخ شده بودند. کنار بخاری ایستاد. پالتواش را آویز کرد به جالباسی درختی. هوا رو به تاریکی می‌رفت. لامپ کم رمق آشپزخانه را روشن کرد. از فریزر یخچال یک بسته گوشت برداشت. خودش را نیم‌وری کرد تا بتواند از بین فاصله کم یخچال و تنها کمد توی آشپزخانه برود کنار ظرف‌شویی. بسته گوشت را گذاشت زیر شیر و آب گرم را باز کرد روی گوشت‌ها.

بی‌آنکه لامپ پذیرایی را روشن کند نشست پشت میز. سیگاری از توی پاکت روی میز برداشت. کبریت کشید. برای لحظه‌ای وسایل روی میز بهتر دیده شدند. زل زد به قاب عکس توی طاقچه. به عکسی که با یونیفرم ارتش گرفته بود. آن وقت‌ها سبیل می‌گذاشت. دقیق یادش آمد که از کدام عکاسی عکس را گرفته وحتی یادش آمد سر صبح سبیل‌هایش را شانه زده بود و دوبار صورتش را تیغ کشیده بود. لحظه‌ای احساس کرد آن موقع‌ها خیلی جذاب بوده است.

شیشه کوچک سم وسرنگ را از پلاستیک بیرون آورد.‌‌ همان‌طور که سیگار را گیر داده بود بین دو انگشت، سرنگ را برداشت و در شیشه را باز کرد. یک سی‌سی سم کشید. به آشپزخانه رفت. بسته گوشت را که حالا مثل موش مرده‌ای وا رفته بود برداشت. با کارد آشپزخانه تکه‌ای از گوشت جدا کرد. برگشت پشت میز. سیگارش را که تکیه داده بود به زیر سیگاری برداشت. خاکسترش را تکاند، پکی زد وباز تکیه‌اش داد به زیرسیگاری.

سوزن سرنگ را مثل کسی که سال‌ها تزریقاتی داشته باشد با دقت فرو کرد توی گوشت. در حیاط را باز کرد. فکر کرد نور تیر برق کوچه کفایت می‌کند. لامپ حیاط را روشن نکرد. گوشت را انداخت توی باغچه. نشست لب حوض چند قطره باران افتاد روی صورتش. نگاهی به آسمان کرد. فکر کرد امسال حتماً زمستان سردی خواهد بود. دورتر‌ها آسمان روشن و خاموش شد.

صندلی چوبی را از پشت میز برداشت وگذاشت پشت پنجره. برای خودش چای آورد. سیگاری آتش زدو زل زد به باغچه.

چشمانش را بازکرد‌‌. همان‌طور که توی رخت‌خواب بود نگاه کرد به پشت پنجره. فکر کرد ساعت باید حوالی نه صبح باشد. هوا هنوز ابری بود.

پالتواش را انداخت روی شانه‌هایش. به حیاط آمد. آسمان انگار دودل بود که ببارد. رفت کنار حوض سرش را خم کرد. نگاهی به باغچه انداخت، گوشت نبود. به اطراف نگاه کرد. چیزی مثل یک پارچه سفید افتاده بود انتهای باغچه. پا که به باغچه گذاشت انگشت‌هایش در گل فرو رفتند. اعتنایی نکرد. یک‌بار پایش لیز خورد. اما خودش را رساند به گربه گوشه باغچه.

زیر لب گفت: «راست گفت واقعا زهرش هلاهله.»

بیل را از انباری گوشه حیاط برداشت. گودال که می‌کند صحنه‌ای که خاک می‌ریختند روی جنازه زن در نظرش آمد. گربه را انداخت تو ی آن. چال را که پر می‌کرد فکر کرد حتما منصور هم یکی از کسانی‌ست که خاک می‌ریزد روی جنازه‌اش.

به آشپزخانه رفت. دست و صورتش را شست. باحوله رنگ‌و‌رو ‌رفته صورتش را خشک کرد. رادیو را روشن کرد. صدای رادیو را زیاد کرد. از پنجره به حیاط نگاه کرد. پشت پنجره آمد. قطرهای باران با شدت به شیشه می‌خوردند. قطره‌ها انگار دستشان از دست هم جدا شود راهی را پیدا می‌کردند وبه پایین سر می‌خوردند. به قابلمه کنار حوض نگاه کرد که حالا دیگر گربه‌ای کنار آن نبود.



comment feed ۲ پاسخ به ”رعد و برقی کمی آن طرف‌تر“

  1. هانیه

    دورتر‌ها آسمان روشن و خاموش شد. … منظور رعد و برق؟؟؟ تعبیر واضح تری ب کار ببرید یهتر نیست ؟
    چیزی مثل یک پارچه ی سفید…تعبیر دوریه !
    تصمیم مرد خیلی ناگهانی نیست . ؟ راجع ب شبی که مرد همسرش رو از دست داد و خط ربط عمیق تری بین اون شب و گربه ها و زنگ زدن پسرش و … ایجاد میشد بهتر بود .

  2. ع

    شاخه‌های درهم پیچیده وخشک درخت انار؟؟؟؟
    درهم پیچیده؟؟
    تا حالا درخت انار دیدی؟!

    فاصله گذاری ها خیلی ضعیفه

    بگذریم از همه ی باقی مونده ها از جنس نقد