فیروزه

 
 

یکی از آن صبح‌ها

هارولد نورسو ناگاه همه چیز باغی زیباست
با پرنده‌ها و فرشته‌ها و درخت‌هایی
ساخته از بال و پر
خط‌خطی‌های دیوانه‌واری از یک باغ
و تو چیزی در نمی‌یابی
اما هستی
که شعری بسازی از آن
بی‌امیدترین شعر دنیا
آه، خدایا انگشت پایم چه خارشی گرفته!
آن باغ زیبا
دوستان
آنجا نیست

❋ ❋ ❋

اما این‌که:

Harold Norse

هارولد نورس در نیویورک به دنیا آمده و از دانشگاه این شهر فارغ التحصیل شده است. او آمریکا را در سال ۱۹۵۳ ترک کرده و از آن زمان در ایتالیا، پاریس، اسپانیا، مراکش، آلمان، سوییس، یونان و انگلستان اقامت داشته است. از کتاب‌های شعر او می توان به «کوهستان زیر دریا» (۱۹۵۳)، «سانِت‌های رمی جی. جی. بللی، ترجمه و اقتباس» (۱۹۶۰)، «جانوران رقصان» (۱۹۶۲) و «مدار کارما» (۱۹۶۶) اشاره کرد.

شعرهای او در نشریات بین المللی شعر به دفعات منتشر و به زبان‌های مختلف ترجمه شده است. در ۱۹۶۶ مجلهٔ آمریکایی «اوله» به مجموعه ای از شعرهای او اختصاص یافت، با نوشته هایی ستایش‌آمیز از نویسندگان مشهوری چون ویلیام باروز و ویلیام کارلوس ویلیامز.


 

والنتاینِ ارنست مان

نی‌اومی شهاب ناینی‌اومی شهاب نای شاعری است که در سال ۱۹۵۲ به دنیا‌آمده .پدرش فلسطینی است و مادرش امریکایی. شعرهای زیادی دارد.این هم یکی از آنهاست. شعری که در فاصله یک چای و جند بیسکویت خواندم و لذت بردم.چای و بیسکویت که تمام شد، نشستم ترجمه‌اش کردم. همین‌جا می‌گذارم. به امید روزی که جهان زیبا شود.

شعر ساندویچ تاکو نیست که سفارش بدهی
بروی دم پیشخوان،بگویی دوتا لطفاً
انتظار داشته باشی توی بشقابی تمیز برایت بیاورند

اما روحیه‌ات را دوست دارم
هر کس می‌گوید:«این نشانی من است
برای من شعری بنویس» جوابی را شاید.

پس بگذار رازی برملا کنم
شعر پنهان است
در کفِ کفش‌های تو،
در خواب است
سایه‌ای است که می‌خزد به سقفِ لحظه‌هامان
پیش از آنکه بیدار شویم

کاری که باید بکنیم
زندگی است آن‌چنان که ما را به آن دسترسی باشد

مردی را می‌شناختم که برای والنتاین
دو راسو به زنش هدیه داد
نمی‌دانست چرا گریه می‌کند زنش
«فکر کردم چشم‌های قشنگی دارند
جدی می‌گفت. آدمی جدی بود و زندگی را جدی می‌گرفت.»
هیچ جیز به صرفِ اینکه می‌گویند، زشت نیست
مثل آن دو راسو.
پس دوباره ساخت
برای هدیهٔ والنتاین و آنها زیبا شدند
دستِ‌کم برای او.

شعرهایی که پنهان بود
در چشم راسوها چندین قرن
بیرون خزید و در پای او چنبره زد.

شاید اگرهر آنچه زندگی می‌بخشد به ما
دوباره بسازیم
شعرهایی بیابیم
برو انباری را بگرد،یک لنگه جوراب توی کشو،
کسی که دوستش داری،اما نه بسیار
به من هم خبر بده.


Valentine for Ernest Mann

by Naomi Shihab Nye

You can»t order a poem like you order a taco.

Walk up to the counter, say, «I»ll take two»

and expect it to be handed back to you

on a shiny plate.

Still, I like your spirit.

Anyone who says, «Here»s my address,

write me a poem,» deserves something in reply.

So I»ll tell you a secret instead:

poems hide. In the bottoms of our shoes,

they are sleeping. They are the shadows

drifting across our ceilings the moment

before we wake up. What we have to do

is live in a way that lets us find them.

Once I knew a man who gave his wife

two skunks for a valentine.

He couldn»t understand why she was crying.

«I thought they had such beautiful eyes.»

And he was serious. He was a serious man

who lived in a serious way. Nothing was ugly

just because the world said so. He really

liked those skunks. So, he reinvented them

as valentines and they became beautiful.

At least, to him. And the poems that had been hiding

in the eyes of the skunks for centuries

crawled out and curled up at his feet.

Maybe if we reinvent whatever our lives give us

we find poems. Check your garage, the odd sock

in your drawer, the person you almost like, but not quite.

And let me know.

* aprilliamay.blogspot.com


 

طاعون

محمود درویشاین سطرها برشی از شعر بلندی است که بیست و پنج سال پیش سروده شده است، امّا انگار حکایتِ امروز شهرهای فلسطین است. دریغا و دردا که پس از گذشت شش دهه از اشغال فلسطین هنوز جنایت در فجیع‌ترین شکل خود جاری است و شاید با ابعادی وسیع‌تر از غربت و تنهایی مردم.

«محمود درویش» شاعر دردمند فلسطینی چند ماه پیش رخ در نقاب خاک کشید امّا چهره مهربانش را از ورای این سطرها می‌توان دید که همچنان اندوه و غربت کودکان معصوم وطن را در طنینِ اشک و خون، آه می‌کشد.

فجر ادامه دارد
از هنگام فجر،
آسمان بر سر قرصی نان میشکند،
هوا بر سر مردم از سنگینی دود می‌شکند
و نزد عربیّت خبر تازه‌ای نیست
یک ماه بعد، همه حاکمان با همه اصناف حاکمان دیدار خواهند کرد؛
از سرهنگ تا سرتیپ،
امّا اکنون، اوضاع آرامِ آرام است، چونان گذشته
و مرگ با همه جنگ‌افزارهای آسمانی و زمینی و دریایی نزد ما می‌آید.

هزار، هزار انفجار در شهر.
هیروشیما، هیروشیما
ما به تنهایی به غرّش سنگ گوش می‌دهیم، هیروشیما
ما به تنهایی به پوچی و بیهودگی در روح گوش فرا می‌دهیم
و آمریکا بر دیوارها به هر کودکی، عروسکی خوشه‌ای برای مرگ هدیه می‌کند.
ای هیروشیمای عاشق عربی!
آمریکا همان طاعون است
و طاعون همان آمریکاست
خوابیده بودیم،
هواپیماها بیدارمان کرد و صدای آمریکا
آمریکا از آنِ آمریکاست
و این افقِ سیمانی از آن درنده‌ای که از هوا حمله می‌کند،
درِ قوطی ساردین را باز می‌کنیم،
هدفِ توپخانه‌ها قرار می‌گیرد،
به پرده‌های پنجره پناه می‌بریم
درها از جا کنده می‌شوند، ساختمان می‌لرزد.
آمریکاست،
پشتِ در آمریکاست
و ما در خیابان به جستجوی سلامتی راه می‌رویم
چه کسی ما را به خاک خواهد سپرد، آنگاه که می‌میریم؟
ما برهنه‌ایم،
نه افقی است که ما را بپوشانَد
و نه قبری که پنهان‌مان کند،
…اندکی شتاب کن!
شتاب کن؛ تا دریابیم که واپسین فریادمان کجاست


 

بر دیوارهای اسرائیل

نزار قبانیاشاره:

«نزار قبّانی» شاعر نامدار عرب در ستایش مقاومت فلسطین و بازخوانی آرمان‌ها و حرمان‌های مردم دردمند آن دیار مقدّس شعرهای درخشانی سروده است؛ «سمفونی پنجم جنوب» و «کودکان سنگ» از مشهورترین فلسطینیاتِ اوست.

پیش‌ترها -به سال ۱۳۸۰- توفیق داشته‌ام که کودکان سنگ (اطفال الحجاره) را به فارسی برگردانم، این بار امّا فاجعه خونباری که بر غزّه می‌گذرد، سبب آمد تا دیوانِ نزار قبّانی را بگشایم و فلسطین را باری دیگر در آیینه کلماتش به تماشا بنشینم. این نکته را نیز شایان ذکر می‌دانم که صدای عاشقانه‌سرایی چون قبّانی در قضیّهٔ فلسطین، صدایی ستیهنده و سرشار از رجزخوانی‌های حماسی است.

۱
ملّت ما را
ملّتی سرخپوست نپندارید!
ما اینجا ماندگاریم…
در این خاک که دستبندی از گل با اوست…
اینجا سرزمینِ ماست،
از سپیده دَم عمر اینجا بوده‌ایم،
اینجا بازی کرده‌ایم…
عاشق شده‌ایم…
و شعر نوشته‌ایم…
ما ریشه داریم در آب‌راهش
چون گیاهان دریا،
ریشه داریم در تاریخش،
در نانِ نازکش،
در زیتونش،
در گندمِ زردگونش…
ریشه داریم در وجدانش،
ماندگاریم در آذار و نیسانش،
ماندگاریم چون نقش بر فولادش،
ماندگاریم در پیامبر والایش،
در قرآنش
و ده فرمانش…

۲
بر پیروزی سرمست نباشید!
خالد را بکشید،
عَمْرو خواهد آمد،
گلی را نابود کنید،
عطر خواهد ماند.

۳
از نیِ بیشه‌ها
چون جن بر شما یورش می‌آوریم،
از بسته‌های پستی،
از صندلی‌های اتوبوس‌ها،
از جعبه‌های سیگار،
از حلبی‌های بنزین،
از سنگ گور مردگان،
از گچ‌ها… از تخته‌ها…
از گیسوانِ دخترکان…
از تیرآهن‌ها…
از دیگ‌های بخار…
از چادرهای نماز…
از برگ‌های قرآن،
بر شما وارد می‌شویم
از سطرها و آیات
از چنگ ما گریزتان نیست
که ما پراکنده‌ایم در باد…
و در آب
و در گیاه،
و ما تنیده‌ایم در رنگ‌ها و صداها
گریزتان نیست
گریزتان نیست
که در هر بیتی تفنگی است
ار کرانه نیل
تا فرات…

۴
هرگز با ما نخواهید آسود…
هر کشته‌ای نزد ما
هزار بار خواهد مُرد.

۵
همیشه در انتظار ما باشید،
در هر آنچه ناگهانی است
ما در همه فرودگاه‌ها هستیم…
و در همه بلیط‌های سفر…
در روم… و در زوریخ
از زیر سنگ می‌روییم
از پشت مجسّمه‌ها سر برمی‌کشیم
و حوضچه‌های گُل…
مردانِ ما -‌بی‌گاه‌- سر می‌رسند،
در خشم آذرخش و در رگبار باران
در عبای پیامبر می‌آیند…
یا در شمشیر اصحاب…
زنان ما…
رنج‌های فلسطین را بر اشک درخت نقش می‌زنند
کودکان فلسطین را در وجدان بشر دفن می‌کنند
زنانِ ما…
سنگ‌های فلسطین را به سرزمین ماه می‌برند.

۶
شما وطنی را دزدیده‌اید،
آنگاه دنیا برای این ماجراجویی کف زده است
شما هزاران خانه از ما را مصادره کرده‌اید،
و هزاران کودک ما را فروخته‌اید،
آنگاه دنیا برای دلّالان کف زده است،
شما نفت را از معابد دزدیده‌اید،
مسیح را از خانه‌اش در ناصره دزدیده‌اید،
آنگاه دنیا برای این ماجراجویی کف زده است،
حال آنکه ماتم به پا می‌کنید،
وقتی ما هواپیمایی را برباییم!

۷
در یاد بسپارید…
همیشه در یاد بسپارید…
که آمریکا -‌با همه توش و توانش‌-
خدای عزیزِ توانا نیست،
و آمریکا -‌با همه آزارگری‌اش‌-
هرگز پرندگان را از پرواز باز نتواند داشت،
گاهی باروتی کوچک
در دست کودکی خُرد
انسانی بزرگ را به خاک و خون خواهد کشید.

۸
آنچه میانِ ما و شماست،
به یک سال به‌سر نمی‌رسد،
به پنج سال به‌سر نمی‌رسد،
یابه ده سال، یاهزارسال
نبردهای رهایی‌بخش
مانند روزه دیرپایند،
و ما بر سینه‌هاتان می‌مانیم
چونان نقش بر سنگ،
می‌مانیم در آوای ناودان‌ها، در بال‌های کبوتران
می‌مانیم در خاطره خورشید، و در دفتر روزگاران
می‌مانیم در بازیگوشیِ کودکان، در خط‌خطی کردن دفترها
می‌مانیم در لبان آنان که دوست‌شان داریم
می‌مانیم در مخارجِ کلام…

۹
اندوه را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد…
دردِ دیرپا را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد…
آنان را که در فلسطین کشته‌اید، کودکانی است که بزرگ خواهند شد…
خاک را… محلّه‌ها را… دروازه‌ها را فرزندانی است که بزرگ خواهند شد
و همه اینان که از سی سال پیش جمع شده‌اند
در اتاق‌های بازجویی… در مراکز پلیس… در زندان‌ها
اینان که چون اشک در چشم‌ها جمع شدهاند،

همه اینان
هر لحظه و هر لحظه
از همه دروازه‌های فلسطین وارد خواهند شد…

۱۰
من فلسطینی‌ام،
پس از سفر گم‌گشتگی و سراب
چون گیاه از ویرانی سر بر می‌کشم،
چون آذرخش چهره‌هاتان را روشن می‌کنم
چون ابر سیل‌آسا می‌بارم،
شب همه شب سر برمی‌کشم
از حیاط خانه… و از دستگیره درها
از برگ توت… و از بوته‌های پیچک…
از برکه آب…
و از همهمه ناودان…
از صدای پدرم سر برمی‌کشم
و از رخساره مادرم؛ خوش و جذّاب
از همه چشمان سیاه و مژه‌ها سر بر می‌کشم
و از پنجره‌های دلداران
و از نامه‌های عاشقان،
از رایحه خاک سر برمی‌کشم
دروازه خانه‌ام را می‌گشایم،
وارد خانه می‌شوم
بی آنکه منتظر جواب بمانم،
زیرا سؤال و جواب
خودِ من هستم!

۱۱
می‌آییم
با چفیه‌های سپید و سیاه‌مان،
بر پوست‌تان داغِ خونبها می‌زنیم،
از زهدان روزگار می‌آییم
چونان سرریز شدنِ آب،
از خیمه حقارتی که به هوا جویده می‌شود،

*
از رنج حسین می‌آییم…
از اندوه فاطمه زهرا…
از اُحد، می‌آییم، و از بدر…
و از غم‌های کربلا…
می‌آییم برای تصحیحِ تاریخ و اشیا
و برای پاک کردن حروف
ازخیابان‌هایی که نام‌های عبری دارند!


 

پایان داستان

سهیل نجمجنون والا
چه بسیار،
جنون والا
چونان پرنده‌ای غریب فرود می‌آید،
بر روح آدمیزاد
تا از او شاعری بسازد،
خشابش را از شعر می‌آکند
همان دم که دلش را از اندوه پر می‌کند
و او را با فقر داغ می‌زند
و با مصونیت در مقابل عقل.

❋ ❋ ❋

غربت
غربتی در خانه، در اتاق کار، در برابر تلویزیون
غربتی در خیابان،
آنجا که خروش است و خورشید رخشان،
غربتی در بازار؛
آنجا که هیاهوی سوداگران است وشتاب خریداران.
غربتی در کافه،
وقتی دیدار کنندگان از سر دلتنگی درباره آخرین خبرها وراجی می‌کنند،
غربتی با خویشانم،
که گاه همنوا می‌شوند و گاه ناساز

❋ ❋ ❋

پایان داستان
قصه همان است،
فرق نمی‌کند؛ راوی گفته باشد
یا خود این گونه دانسته باشیم:
شهریار
وقتی ناخن‌هایش دراز شد،
پوستش را کند،
افعیان سیاهی از پوستش به در آمدند،
که به مشرق و مغرب می‌دویدند،
تا آنکه شب و روز اشتباه شد
و جهان به ماده نخستین بازگشت
و راوی قصه را به پایان نبرده بود.
هنگام که فردا از راه رسید،
مردمان خواب آلوده بیدار
همچنان در انتظار ماندند و ماندند
بی که بدانند راوی را افعیان بلعیده‌اند
و شهریار دیوانه
همچنان در سوراخش پوست عوض می‌کند،
هر روز.

❋ ❋ ❋

فاطمه عروسکش را نجات می‌دهد
این مرگ است
این مرگ است
بگریز عروسک کوچک من!
گیسوانم را به دستانت ببند و پرواز کن،
مثل فرشتگان
من از تو دفاع می‌کنم
نه تانک‌ها و امدادگران،

این مرگ است، ای احمق!
بگریز!
مادرم بر درگاه خانه منتظر توست
برایش شیرینی و النگو ببر،
برایش بوسه‌ای از من ببر،
و به او نگو که من گوشواره‌هایم را گم کرده‌ام
و نگو که من نیستم،
و نگو از این مرگی که به سویم می‌آید
در لباس گراز
آنک، مرگ به سوی تو می‌آید
بگریز، بگریز، عروسکم!
این مرگ است
شبحی لغزان
که شاید تو را یه خون و گل آغشته کند،
و تو از من خشمگین شوی،
این مرگ است
در سر گلوله دارد
و کودکان را دوست ندارد،
و عروسکان دوستش ندارند،
و دماغی برآمده چون میخ،
این مرگ است
دیدمش که کوچک و بزرگ را می‌بلعد
و خنده‌ها را سر می‌کشد،
دیدمش که ابرها را به خون می‌کشاند
و برخورشید چیره می‌شود…

باتوام، بگریز!
عروسکم!
دروازهٔ ما را باز کن،
توپ بازی‌اش بوسه‌های من است
و سرانگشتان برادر شیرخوارم،
سپس در جامهٔ من
آسوده بخواب.


 

مردن

شاندور ویورسچشم‌های صدف، بوی به،
صدا چون یکی ناقوس و ویولن‌هایی دورتر از دور
و تردید گام‌های مردد، غلظت،
دوقلوهای سخت شاخ ِ پوزخندِ خلاء،
غرق شدن، لبریزی سرد، وسعت آبی فراگیر!
آبی جذاب وسیع، برقابرق گاوآهن‌ها،
و خارهای شعله‌ور در توفان عریان،
شیارهای زمین،چکیدن بر خاک‌چال،
لرزش نازآشیانهٔ وحشی،
پرواز بشقاب تابناک در روشنای منتشرش.

❋ ❋ ❋

اما این که:

Sandor Weores

شاندور ویورس در خانواده‌ای از خرده مالکان غرب مجارستان در سال ۱۹۱۳ متولد شد. او در دانشگاه‌های پکس و بوداپست به تحصیل حقوق، تاریخ، جغرافیا و فلسفه پرداخت و زندگی‌اش را با کتابداری، ویراستاری و ترجمه گذراند. اولین کتاب شعرش را در ۱۹۳۴ به چاپ رساند. از کتاب‌های او می‌توان به «کنگرهٔ سکوت» (۱۹۵۶)، «چاه شعله‌ها» (۱۹۶۴) و «غرق شدن زحل» (۱۹۶۸) اشاره کرد. در کارنامهٔ ادبی او کتاب‌های شعر کودک و ترجمه‌های شعر دیده می‌شود. ویورس در ۱۹۸۹ در بوداپست دیده بر جهان بست.

و دیگر این که:

این شعر از ترجمهٔ انگلیسی ادوین مورگان شاعر به فارسی ترجمه شده است. آقای مورگان در مقدمه‌ای که بر ترجمه‌اش از شعرهای ویورس نوشته، به تبارشناسی عناصر اصلی شعرهای این شاعر مجار پرداخته و منابع تخیل او را -‌که تخیلی اسطوره محور از زاویهٔ مردم شناسی است‌- از هند و چین و مصر و آفریقا معرفی کرده است. خود ویورس به تأثیرپذیری‌اش از متونی چون گیلگمش و اوپانیشادها و آثار لائوتسه سخن گفته است.

و اما:

برای معرفی ویورس، شعر «اورفهٔ مقتول» را انتخاب کرده بودم که تصویر روشنتری از شیوهٔ شاعری او را نشان می داد ولی مرگ یکی از مهمترین چهره های ادبی قرن بیستم، یعنی هارولد پینتر که پیش از این، شعر «مرگ» او را در همین ستون نوشته ام، مجابم کرد که شعر دشوار و رمزی «مردن» را به مثابهٔ واکنشی به مرگ یک نویسندهٔ بزرگ ارائه دهم. شعرهای دیگر ویورس بماند برای مجال‌هایی دیگر…


 

مربع و زاویهٔ حاده

اوژن گییوویکمربع

هریک از ضلع‌هایت
در آغوش ضلع‌های دیگر است

ترجیحش کجا می‌رود؟
به سمت آن‌که لمسش می‌کند؟
یا به سمت آن‌که روبروست؟

راستی فراموش کردم زاویه‌هایی را
که بیرون را می‌خراشند

تا جابه‌جا می‌شوی
تردیدها هستند که دوباره متولد می‌شوند

❋ ❋ ❋

CARRÉ

Chacun de tes côtés

S»admire dans les autres.

Où va sa préférence?

Vers celui qui le touche

Ou vers celui d»en face?

Mais j»oubliais les angles

Où le dehors s»irrite

Au point de t»enlever

Les doutes qui renaissent

❋ ❋ ❋

زاویه‌ٔ حادّه

وقتی دایره نیستی
می‌توانی شکل زاویه بگیری

اگر نمی‌توانی راحت زندگی کنی
به حلقه‌ٔ دیگران حمله کن

بعد از آن، در خیالِ بسته‌شدن
آرام بگیر

طرفِ دیگر
همیشه به سمت بیگانه باز است

❋ ❋ ❋

ANGLE AIGU

À défaut d»être cercle

On pourrait se faire angle

Et, sinon vivre au calme,

Attaquer l»entourage,

Se reposer ensuite

En rêvant de fermer

L»autre côté toujours

Ouvert sur lȎtranger

* Eugène Guillevic – 1907-1997


 

سپیده‌دمان تو همواره باز می‌گردی

چزاره پاوزهسپیده‌دمان تو همواره بازمی‌گردی

شعاع بامداد
با دهان تو نفس می‌کشد
در انتهای راه‌های تهی
چشمان تو فروغی تیره،
قطرات دلنشین صبحدم
بر فراز تپه‌های تاریک.
گام و نفَس تو
چون نسیم سحرگاه
خانه‌ها را غرقه می‌سازد.
شهر فرو می‌لرزد،
سنگها عطر می‌پراکنند‌-
تو زندگی و بیداری هستی.

ای ستارهٔ گمشده
در روشنایی سپیده‌دم
مژگانِ نسیم،
ای گرمی، ای نفَس‌-
شب پایان گرفته است.

تو روشنی و صبحی.

❋ ❋ ❋

من سنگ حک شده را دیدم
تو چهرهٔ سنگی حک شده را داری،
خون زمینی صلب
تو از جانب دریا آمده‌ای.
همه‌چیز را گرد می‌آوری نظاره می‌کنی
و واپس می‌زنی
همان‌گونه که دریا، در دل
سکوت داری، سخنانی
فروبلعیده داری. تو تاریک هستی.
سپیده‌دم برای تو خاموشی است.

و تو به اصواتِ
زمین مانندی –
ضربهٔ دلو در چاه،
ترانهٔ آتش، صدای فروافتادن یک سیب؛
واژگان گنگ
و تسلیم گشته بر درگاه‌ها

شیون نوزاد – آن چیزهایی
که هرگز گذر نمی‌کنند.
تو دگرگون نمی‌شوی. تو تاریک هستی.

تو بطن فروبستهٔ زمینی،
با تپش‌هایش
که روزی کودک
برهنه‌پای بدانجا درآمده بود
و همواره بدان باز می‌اندیشد.
تو آن اتاق تاریک هستی
که همواره کسی بدان باز می‌اندیشد.
همان‌گونه که در حیاط قدیمی
آنجا که سپیده‌دم گشوده می‌شد.

❋ ❋ ❋

گربه‌ها این را خواهند دانست
باران همچنان خواهد بارید
بر سنگفرش دلنشینت،
بارانی آرام
چنان نفسی و یا گامی.
نسیم و سپیده‌دمان همچنان
به نرمی شکفته خواهند شد
آنچنان‌که در زیر قدمهایت
بدان هنگام که باز خواهی گشت.
در میان گل‌ها و آستانهٔ دریچه‌ها
گربه‌ها این را خواهند دانست

روزهایی دیگر خواهند بود
صداهایی دیگر خواهند بود.
در تنهایی لبخندی بر لبانت خواهد نشست.
گربه‌ها این را خواهند دانست.
کلامی کهنه خواهی شنید
کلامی ملول و عبث
چنان مراسم از یاد رفته
جشن‌های گذشتگان.

تو نیز به اشاره دست تکان خواهی داد.
با کلام پاسخ خواهی گفت
رخسارهٔ بهارگون،
تو نیز به اشاره دست تکان خواهی داد،

گربه‌ها این را خواهند دانست،
رخسارهٔ بهارگون،
و بارانِ آرام

سپیده‌دمانِ سنبله‌رنگ،
که آشفته می‌کنند دلِ
آنکسی که بیش تو را نمی‌جوید،
آن لبخند اندوهناکند،
که در تنهایی بر لبانت می‌نشیند،
روزهایی دیگر خواهند بود،
صداها و چشم از خواب گشودنهایی دیگر،
سپیده‌دمان رنج خواهیم برد،
رخسارهٔ بهارگون.

❋ ❋ ❋

چزاره پاوزهچزاره پاوزه

چزاره پاوزهCesare Pavese (1950 – ۱۹۰۸) پس از تحصیل ادبیات در تورینو به تدریس در مؤسسه‌های خصوصی پرداخت، با نشریهٔ ضد فاشیستی کولتورا همکاری داشت و به ترجمهٔ آثار ادبی انگلیس و آمریکا مشغول گردید. به خاطر فعالیت ضد فاشیستی به جنوب ایتالیا تبعید شد. در آن زمان ۲۷ سال داشت. از این دوره نامه‌ها و دفتر یادداشتی با عنوان «حرفه زیستن» به جا مانده است. مجموعه شعر «کار خسته می‌کند» را به سال ۱۹۳۶ منتشر نمود. وی چند ماه پس از اخذ جایزهٔ استرگا در هتلی در تورین خودکشی کرد. مجموعه شعر «مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت» پس از مرگش منتشر شد.

شعر پاوزه بسیار متفاوت و در تقابل با شعر ارمتیک ظاهر شد: شعر او از رویدادها سخن می‌گفت، در حالی‌که دنیای روزانه اماکن عمومی را توصیف می‌کرد: شعری واقع‌گرایانه که به جامعه، رنج‌ها و درام‌های دیگران معطوف بود. شعر او در جایگاهی میان رئالیسم و سمبولیسم قرار دارد؛ و از این رو واقعیت زندگی را به نمایش تصاویر درونی، اضطراب هستی‌شناسانه، کاوش اصالت و تسخیر روانی بدل می‌کند. هنرمند انحطاط‌گرا، به همراه ارزش‌های سنتی هر گونه اراده به عمل کردن را از دست می‌دهد و خود را ناتوان از رویارویی با هستی می‌بیند. بدین‌گونه است که زندگی به «حرفه»‌ای بدل می‌گردد که با رنج فراوان همراه است و اغلب بی‌نتیجه باقی می‌ماند. در لحظه‌ای حقیقت و مرگ مترادف می‌گردند و زندگی معنای «بودن برای مردن» را می‌یابد.


 

قصهٔ پریان

میروسلاو هولوباو خودش یک خانه ساخت،
پی‌اش را،
سنگ‌هایش را،
دیوارهایش را،
سقف بالا سرش را،
دود و دودکشش را،
چشم‌انداز از پنجره‌اش را،

او خودش یک باغ را ایجاد کرد،
پرچینش را،
آویشنش را،
کرم خاکی‌اش را،
ژالهٔ شبانگاهش را،

او سهمش را از آسمان برید.

و باغ را در این آسمان پوشاند،
و خانه را در باغ،
و همهٔ اینها را در دستمالی جمع کرد،

و یبرون رفت
تنها مثل یک روباه قطبی
در سرمای
باران
بی‌پایان
در جهان.

❋ ❋ ❋

میروسلاو هولوباما این که:

Miroslav Holub

میروسلاو هولوب (۱۹۹۸- ۱۹۲۳)، شاعر «چک»، هنوز یکی از محبوب‌ترین شاعران جهان است. گواه این ادعا، استقبال گرمی است که منتقدان و مخاطبان شعر، از آخرین مجموعه‌ای که از شعرهای او در سال جاری منتشر شده است. دقت در جزئیات (که با جزئی‌نگری متداول و -‌متأسفم که می‌گویم‌- مبتذل، تفاوتی اساسی دارد) روایت‌های او را بسیار جذاب می‌کند. شاید یکی از دلایل این دقیق بودن، تخصصش در «ایمنی شناسی» (ایمنیولوژی) باشد. او حرفه‌اش را کار علمی می دانست و شاعری را یک تفنن. در گفت‌و‌گویی با استفن استپانچف (در «نیو لیدر») هولوب اظهار می‌کند که «اتحادیهٔ نویسندگان چک» به او پیشنهاد کرده بودند که به او حقوقی معادل کار علمی‌اش بپردازند به شرط این‌که برای دو سال فقط شعر «کار کند». اما او نپذیرفته بود زیرا دانش تجربی را دوست داشت و می‌ترسید که اگر تمام اوقاتش برای شاعری آزاد باشد نتواند حتی یک سطر شعر بنویسد. او از تکنیک استفاده از استعاره‌های علمی در شعر برای یافتن معادل‌هایی شاعرانه برای واقعیت‌های مدرن «ریز‌-‌جهان» (میکرو ورلد) بهره می‌برد. (اصولاً او از بازی و رقص استعاره‌ها -‌مانند بازی با ایده‌ها‌- در شعر لذت می‌برد.) اگرچه در مقام یک دانشمند، هولوب به واقعیت عینی اعتقاد دارد و از امر موهوم بیزار است، اما در شعرهایش همین واقعیت عینی را در خدمت تخیل قرار می‌دهد. این دوگانگی طنزی دلنشین را در لحن شعری‌اش تزریق می‌کند. می‌شود با «ای الوارز» شاعر در مقدمه‌ای که بر «اشعار منتخب» او نوشته است موافق بود که نقطهٔ عزیمت شعرهای هولوب، درکی طنزآمیز، مشفقانه، کاوش‌گرانه و غیر احساساتی از جهان مدرن است.

میروسلاو هولوب نویسنده ی ۱۶ کتاب شعر، ۱۰ مجموعهٔ مقالات و ۱۳۰ جستار علمی است. کارهای او به ۳۸ زبان -‌از جمله فارسی‌- ترجمه شده است.

و دیگر این‌که:

تشبیه غیرمنتظرهٔ «روباه قطبی»، یکی از انگیزه‌های من در ترجمهٔ شعر «قصهٔ پریان» است. این شعر را از ترجمه انگلیسی «یان میلنر» به فارسی برگردانده‌ام.


 

داستان یک داستان

واسکو پوپایکی بود یکی نبود داستانی بود

پایانش
پیش از آغازش آمد
و آغازش
پس از پایانش رسید

قهرمانان این داستان
پس از مردن
واردش شدند
و پیش از تولد
خارج شدند

قهرمانان این داستان
از زمین‌ها گفتند از آسمان‌ها
از هر نوع چیزی گفتند

چیزی را که نگفتند
و خودشان نمی‌دانستند
این بود که آن‌ها فقط قهرمان یک داستان هستند

داستانی که پایانش
پیش از آغازش می‌آید
و آغازش
پس از پایانش می‌رسد

❋ ❋ ❋

اما این که:

Vasko Popa

واسکو پوپا، متولد ۱۹۲۲ در گربناک صربستان و متوفی در بلگراد در ۱۹۹۱، در نوشتن شعر سبک مدرنیستی موجزی داشت که بر خلاف جریان مسلط رئالیسم سوسیایستی در ادبیات اروپای شرقی پس از جنگ دوم جهانی، از سوررئالیسم فرانسوی و فولکلور صربستان تغذیه می‌شد.

پوپا در طی جنگ جهانی دوم در یک گروه پارتیزانی می‌جنگید و پس از جنگ در وین و بخارست به تحصیل مشغول شد و سرانجام در دانشگاه بلگراد تحصیلاتش را در ۱۹۴۹ به انجام رساند. اولین شغل رسمی‌اش ویراستاری بود. در ۱۹۵۳ اولین مجموعه‌ٔ شعرش را با نام «کورا» به چاپ رساند. «نمک گرگ»، «دشت ناآرام» و «آسمان ثانوی» از مجموعه شعرهای شناخته‌شدهٔ او هستند.

در ۱۹۷۸، «مجموعهٔ اشعار: ۱۹۴۳-۱۹۷۶» به زبان انگلیسی و با مقدمهٔ «تد هیوز» منتشر شد. هیوز در این مقدمه، پوپا را «شاعری حماسی با بصیرتی وسیع» خواند و نوشت: «همچنان که پوپا، کتاب به کتاب، در زندگی‌اش فرو می‌رود، به‌نظر می‌رسد کهکشانی در کهکشانی دیگر نفوذ می‌کند. تماشای این مسافرت یکی از هیجان‌انگیزترین چیزها در ادبیات مدرن است.» چند مترجم از جمله «چارلز سیمیک» شاعر نام‌آشنای آمریکا در برگردان انگلیسی شعرهای پوپا در این کتاب مشارکت داشته‌اند.

واسکو پوپا در ۱۹۵۸ جنگی از ادبیات فولکلوریک صرب، با نام «سیب طلایی» فراهم آورده است.

«اکتاویو پاز» پس از مرگ پوپا، به علت سرطان، از کیفیت منحصر به فرد شعرهای پوپا در شعر قرن بیستم سخن گفت.

و دیگر این که:

مترجم اصلی و مورد اعتماد واسکو پوپا به زبان انگلیسی خانم «آن پنینگتن» است که چند کتاب مستقل از شعرهای پوپا را در آمریکا و انگلستان به چاپ رسانده است. پوپا شعری دارد به نام «آن پنینگتن» که محرک اندیشیدن در نظریهٔ ترجمهٔ ادبی است. شعر «داستان یک داستان» از کتاب «اشعار برگزیده» که خانم پنینگتن در انتشارات پنگوئن منتشر کرده انتخاب شده است.