فیروزه

 
 

من یوسفم پدر!

محمود درویشمن یوسفم پدر!
پدر! برادرانم دوستم نمی‌دارند
پدر! مرا همراه خود نمی‌خواهند
آزارم می‌دهند
با سنگریزه و سخنم می‌رانند،
می‌خواهند که من بمیرم تا به مدح من بنشینند،
آنان در خانه‌ات را به رویم بستند،
از کشتزارم بیرون کردند،
پدر! آنان انگورهایم را به زهر آلودند
پدر آنان عروسک‌هایم را شکستند
آن‌گاه که نسیم گذشت و با گیسوانم بازی کرد،
آنان رشک بردند و بر من شوریدند،
و بر تو شوریدند!
مگر من با آنان چه کرده بودم، پدر!
پروانه‌ها بر شانه‌هایم نشستند
خوشه‌ها به رویم خم شدند
و پرنده بر کف دستانم فرود آمد.

با آنان چه کرده بودم پدر!
و چرا من؟

تو یوسفم نامیدی،
آنان به چاهم انداختند
و به گرگ تهمت بستند
حال آن‌که گرگ مهربان‌تر از برادران من است.

آی پدر!
آیا من به کسی جفا کردم،
وقتی گفتم: «به رؤیا یازده ستاره دیدم
و خورشید و ماه را …
دیدم که بر من سجده می‌برند.»


 

عاشق بد اقبال

محمود درویشدلم بر من شوریده است
از کنار عشق می‌گذرم، چونان ابری بر انگشتری درخت
بی سرپناه، بی باران
چونان گذر سایه بر سنگ
و خود را از پیکری که هرگزش ندیده‌ام واپس می‌کشم
و دلم را چون پیراهنی بر شانه‌ی خویش می‌برم .

❋ ❋ ❋

…و ای عشق، ای که عشقش می‌نامند
تو کیستی که هوا را شکنجه می‌کنی
و زنی را در سی سالگی‌اش به جنون می‌کشانی
و مرا پاسدار مرمری می‌سازی که آسمان از گام‌هایش جاری است؟
چه نام داری ای عشق، چیست آن نام دوردست که در پس پلک‌هایم آویخته است
و چیست نام آن سرزمینی که در گام‌های زنی خیمه زده است
تا بهشتی باشد برای گریستن.
و تو کیستی، بانوی من ای عشق، تا فرمان‌بردارت باشیم
و از قربانیانت گردیم؟
تو را چندان می‌ستایم تا بر کف دستانم واپسین فرشته‌ات بینم.

❋ ❋ ❋

عاشقی بد اقبالم
بخواب تا رؤیایت را ادامه دهم
بخواب تا فراموشت کنم
بخواب تا جایگاهم را در ابتدای گندم، در سرآغاز کشتزار و آغاز زمین از یاد ببرم
بخواب تا بدانم بیش از آن‌چه دوستت دارم دوستت می‌دارم
بخواب تا در میان بیشهّ انبوهی از لطیف‌ترین موها
بر تن آواز کبوتر گام بگذارم
بخواب تا بدانم در کدامین نمک می‌میرم
و در کدامین عسل برانگیخته خواهم شد
بخواب تا دستانم را شماره کنم
تا آسمان‌ها و شکل گیاهان را در تو بشمارم
بخواب تا گذرگاهی برای روحم حفر کنم
روحی که از سخنم گریخته و بر زانوانت فرو افتاده است…
بخواب تا بر من بگریی.

❋ ❋ ❋

دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
نمی‌توانم به آغاز دریا برگردم
و نه یارای رفتن به پایان دریا را دارم. حرفی بزن!
دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد برد
و تا چند جانداران خرد در فریادت بیدار خواهند شد؟
مرا بدار تا خوراک کبک و میوه‌ی توت را در ستاره‌ی زحل
بر آتشزنه‌ی زانوانت به دست آورم.
دوست دارم، دوست دارم، دوستت دارم
اما نمی‌خواهم بر موج‌هایت سفر کنم
مرا بگذار، همان‌گونه که دریا صدف‌هایش را
بر کرانه‌ی تنهایی بی‌آغاز وامی‌گذارد.
عاشقی بد اقبالم
نه می‌توانم به سویت بیایم
و نه می‌توانم به خودم برگردم.
دلم بر من شوریده است.

*ترجمه‌ی بخشی از یک شعر بلند که سال‌ها پیش به این قلم و به لطف مرحوم سیدحسن حسینی در مجله‌ی کیان به چاپ رسیده بود.


 

هیچ نبود

– هیچ نبود. آب.
– هیچ؟ هیچ است آب؟
– هیچ نبود. گل.
– هیچ؟ هیچ است گل؟

– هیچ نبود. باد بود.
– هیچ؟ هیچ است باد؟
– هیچ نبود. خیال.
– هیچ؟ هیچ است خیال؟

❋ ❋ ❋

اما این که:

Juan Ramon Jimenez

شاعر بزرگ اسپانیا (۱۹۵۸ – ۱۸۸۱)، برندهی نوبل ادبی در ۱۹۵۶. خیمنس بنیانگذار مدرنیسم اسپانیایی است و بر شعر پس از خود تأثیری انکارناپذیر گذاشته است.

یکی از مشخصههای تکرارشونده در شعر او، بهویژه در نخستین کتابهایش، استفاده از واژههایی است که ریتمیک و پرصدا، تأثیری موسیقایی تولید میکنند و فضا، رنگآمیزی یا طنین ِ شعر را به هنرهای دیگری چون تئاتر، نقاشی یا موسیقی نزدیک میسازند.

شعر «هیچ نبود» – که با واژهی «هیچ» (که در هر هشت سطر شعر حضور دارد) اداره میشود – یک دیالوگ است و در نتیجه کیفیتی تئاتری دارد. زاویهی دیدِ طرفِ اول گفتوگو، منظری رئالیستی است که آب و گل و باد و خیال را «هیچ» میخواند. طرفِ دیگر که میتوانیم او را «شاعر» بدانیم، با استفهامی انکاری با رأی نفر اول مخالفت میکند و تلویحاً برایشان روح و زندگی قائل است. گرایش به «جاندار پنداری» جهان پیرامون (از گلهای وحشی تا ستارهها) یکی از اساسیترین عناصر جهانبینی شاعرانهی خیمنس است.

نکتهی دیگر، تعلق ِ زمانی رأی طرف اول به «گذشته» و طرف دوم به زمان «حال» است و از «نبود» به «هستن» رسیدن، کنش آفرینش را در این شعر پیش میکشد.

شاعر، در این شعر، با کمترین واژهها به بیشترین نتیجه میرسد.

و دیگر این که:

خالی از لطف نیست که ذکر خیری از کتاب «ای دل بمیر یا بخوان»، تنها مجموعهی مستقلی که از شعرهای خیمنس به زبان فارسی (به ترجمهی آقای مهدی اخوان لنگرودی) سراغ دارم، بشود. در صفحهی ۱۳ این کتاب، نامهی خیمنس به ناشرش آمده است که بخشی از آن را در اینجا میآورم که مقوّم حرف من است:

«سادگی چیست؟ چیزی که با کمترین وسیله بدان دست توان یافت. خودجوشی یا خودانگیختگی چیست؟ آن چه بیکمترین ساختی و دشواری خلق شود. آن چه با کمترین وسیله آفریده شود و به حاصل آید فقط میتواند از کمال سرچشمه گرفته باشد.»


 

چیزی به نام شعر هست

جیمز تیت در ۱۹۴۳ درکانزاس میسوری به دنیا آمد. کتاب شعری که در چهل و هشت سالگی از او انتشار یافت دو جایزه‌ی مهم را نصیب او کرد؛ پولیتزر و جایزه‌ی ویلیام کارلوس ویلیامز.

چند سال بعد کتاب شعر تازه‌اش دوباره برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر شد.

«بازگشت به شهر خرهای سپید»، «خاطرات قرقی» و «کفن کوتوله‌ها» از دیگر کتاب‌های شعر او هستند. یک‌بار نیز برنده‌ی بهترین کتاب سال شد. در نوشتن رمان و داستان کوتاه هم موفقیت‌های قابل توجهی به دست آورده است. در سایت آقای اسدالله امرایی می‌توانید یکی از داستان‌های کوتاه او را بخوانید. جیمز تیت در حال ِ حاضر علاوه بر تدریس در دانشگاه، ریاست آکادمی ِ شاعران ِ امریکا را نیز عهده‌دار است. این شاعر در یکی از تازه‌ترین سروده‌های خود از نیاز ِ انسان به شعر این گونه می‌گوید:

هستند کسانی‌که عمری می‌زی‌اند
بی‌آن‌که حتی یک خط شعر بنویسند
آدم‌های عجیبیکه به راحتی
قلبی را می‌شکافند یا جمجمه‌ای را می‌درند.
آن‌ها هر آخر ِ هفته با خاطری آسوده
بیس‌بال یا گلف بازی می‌کنند.
همان‌ها یکشنبه‌ها سری بهکلیسا می‌زنند
گویی کاری بس طبیعی را انجام می‌دهند.
سرمایه‌گذاری عادت ِ همیشگی‌شان است.
در گیر ِ فعالیت‌های سیاسی می‌شوند
انگار نه انگار چیزی به نام ِ شعر هست
و روزهایی به نام ِ پیری و تنهایی.
شب‌ها دور ِ میز ِ شام می‌نشینند
و تظاهر می‌کنند چیزی گمکرده‌اند.
کودکان ِ آن‌ها به جرم ِ دزدی از مغازه‌ها دستگیر می‌شوند
و هیچ‌کس اعتراف نمی‌کند گمشده‌ی آن‌ها شعر است
سگ ِ خانواده تمام ِ شب زوزه می‌کشد،
تنها و تشنه‌ی یک سطر شعر.
چگونه استکه صاحبان‌شان درنمی‌یابند بی‌شعر
زندگی‌شان زهرآگین است؟
بی‌تردید آن‌ها ضیافت‌های خود را دارند، اعیادشان را،
قمار و شکار، ییلاق و قشلاق و غروب‌های خورشید را،
بزم‌های شبانه در مهتابی، مسابقات و شرط بندی‌ها،
و ماجراهای عشقی‌شان را. آن‌ها هرگز از یاد نمی‌برند
فعالیت‌های خیریه‌ی خصوصی و همگانی،
پرستاری از سنجاب ِ زخمی را در طول ِ شب،
دانه ریختن برای پرندگان در سرتاسر ِ زمستان،
کمک به غریبه‌ها و پنچرگیری لاستیک ِ ماشین‌شان.
با این همه، آن بوی ناخوشایند ِ زوال و پوسیدگی
نامحسوس اما همیشگی، مشام‌شان را می‌آزارد.

از شعر Dream on


در جست‌وجوی شعر – برگردان مقاله‌ای از جیمز تیت – فریده حسن‌زاده (مصطفوی)


 

هایکوهای تابستان

سیاهی یک تابستان تمام
در یالَش –
اسب عصّاری

❋ ❋ ❋

عرق تن
سرازیر در خطی راست
کلامی‌ست نیز

❋ ❋ ❋

آهنگ افشاندن چیزی را دارد
در اقیانوس،
یک رنگین‌کمان

❋ ❋ ❋

فکر می‌کنم دیده‌ام
آدم را در دهانه‌ی دریاچه
شناگرانه با حوا

❋ ❋ ❋

با آوایی زمینی
برخاستم
از خواب آسمانی بعد از ظهر

❋ ❋ ❋

فاخته می‌خواند
در یکی دریاچه
می‌خواند
در گوشی بزرگ

❋ ❋ ❋

می‌شتابد و زاده می‌شود دیگر بار
اسب ارابه‌ی دهات بالا
همچون پگاسوس


از کتاب سالی از هایکو (One Year of Haiku) سروده‌ی شوگیو تاکاها (Shugyo Takaha) به ترجمه‌ی انگلیسی جک استم (Jack Stamm).


 

درخت بادام

ایو بون‌فوا[۱] به ژوئن ۱۹۳۲ در شهر تور[۲] متولد شد. تحصیلات مقدماتی خود را در همین شهر انجام داد و در اواخر سال ۱۹۴۳، برای تکمیل تحصیلات خود در زمینه‌ی ریاضیات و فلسفه به پاریس رفت. در همین ایام بود که نخستین بارقه‌های شعری‌اش درخشید. از ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۷، با جنبش سوررئالیسم در ارتباط بود. رساله‌ی کوچک نوازنده پیانو[۳] را در این دوره به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۷، از سورئالیسم جدا شد و از این تاریخ به بعد، حرفه ادبی خود را به گونه‌ای جدی شروع کرد. با اولین مجموعه شعرش، از جنبش و سکون دوو[۴]، به شهرت رسید و تا امروز چندین مجموعه شعر از او به چاپ رسیده است: دیروز فرمانروای بیابان[۵] (۱۹۵۸)، سنگ نوشته شده[۶] (۱۹۶۵)، در فریب آستانه[۷] (۱۹۷۵)، آنچه بی‌نور بود[۸] (۱۹۸۷) و سطوح منحنی[۹] (۲۰۰۱). در عین حال، او چند مجموعه مقاله نظری و انتقادی دارد که اهدافش را مشخص می‌کنند: نامحتمل[۱۰] (۱۹۵۹)، مذاکره در باب شعر[۱۱] (۱۹۸۰) و طرح، رنگ، نور[۱۲] (۱۹۹۵) و… ایو بون‌فوا که از مترجمان برجسته آثار شکسپیر به فرانسه است، با بزرگانی چون فیلیپ ژاکوته[۱۳]، آندره دو بوشه[۱۴] و ژاک دوپن[۱۵]، انتشار مجله ناپایداری[۱۶] را همراهی می‌کنند. بون‌فوا از سال ۱۹۸۱ در مدرسه عالی فرانسه، مدرس ادبیات تطبیقی است. او در سال ۱۹۹۵ برنده جایزه جهانی Cino Del Duca شد، در سال ۲۰۰۶، جزو نامزدهای دریافت جایزه نوبل بود.

❋ ❋ ❋

زمین
فریاد می‌زنم، نگاه کن،
نور
آن‌جا می‌زیست، کنار ما! این‌جا، ذخیره‌ی آبش
هنوز متجلی. آن‌جا چوب
در انبار. این‌جا چند میوه
برای خشک کردن در ارتعاش آسمان صبحگاهی.

چیزی عوض نشده
همان مکان‌ها هستند و همان اشیاء،
تقریباً همان کلمات
اما، ببین، در تو، در من
مشترک و نامرئی جمع می‌شوند.
و او! مگر او نیست
که آن‌جا لبخند می‌زند («من، نور، بله، راضی می‌شوم»)
خم شده در یقین آستانه، انگار گام‌های خورشید را
روی تیرگی آب هدایت می‌کند.

درخت بادام
فریاد می‌زنم، نگاه کن،
درخت بادام
ناگهان پوشیده می‌شود از هزاران گل
این‌جا
تکیده، تا ابد در زمینی بی‌آب، ضایع شده
میان بندرگاه. من شب
راضی می‌شوم. من درخت بادام
آراسته به حجله می‌روم.

و، ببین، دست‌ها
بالاتر از همه در آسمان
می‌گیرند
همانند گذشتن رگباری در گل‌ها
بخش جاودان زندگی را.

دست‌ها بادام را از هم جدا می‌کنند
به آرامی. لمس می‌کنند، دانه را بر می‌دارند.
با خود می‌برندش، بارور شده
از دنیایی دیگر
تا ابد در گلی یک‌روزه.

مجموعه اشعار (۱۹۷۸)

مکان واقعی
کاش جایی مهیا باشد برای آن‌که نزدیک می‌شود،
آن‌که می‌لرزد و خانه‌ای ندارد.

آن‌که صدای چراغی وسوسه‌اش کرده،
تنها روشنایی تنها خانه.

و اگر اضطراب و خستگی‌اش بر جا ماند،
کاش کلماتی به او بگویند از سر دلداری.

این قلبی که جز سکوت نبود، چه می‌خواهد
مگر کلماتی که نشانه باشند و دعا،

و کمی آتش به ناگاه در شب،
و میزِ ملاقات در خانه‌ای محقر؟

برای درختان
شما که محو شده‌اید از چشم‌اندازش
شما که راه‌هاتان را دوباره به رویش بسته‌اید
ضامن‌هایی بی‌اعتنا به این که دوو حتی دمِ مرگ
هنوز غرق نور خواهد شد.

شما الیافی شکل و متراکم
درختان، نزدیکِ من وقتی او افتاد
در زورق مردگان با دهانی بسته
روی سهم ناچیز گرسنگی، سرما و سکوت.

از ورای شما می‌شنوم آن‌چه را که می‌گوید
با سگان، با قایقران کریه دوزخ‌ها،
و من از آن شمایم با پیشروی آرام او
میان این همه شب و به‌رغم تمام این رود.

رعد بلندی که روی شاخه‌هاتان جاری‌ست
جشن‌هایی که به پا می‌کند در اوج تابستان
یعنی که او بختش را می‌بندد به بخت من
با وساطت بی‌پیرایگی‌تان

چه چیز می‌توان گرفت جز آن‌که می‌گریزد،
چه چیز می‌توان دید جز آن‌که تاریک می‌شود،
چه چیز می‌توان خواست جز آن‌که می‌میرد،
جز آن‌که سخن می‌گوید و از بین می‌رود؟

کلام نزدیکِ من
چه چیز می‌جوید جز سکوتِ تو
چه نوری جز ژرفا
آگاهی کفن‌پوشِ تو،

کلام عینیت یافته
در مبداء و شب؟

از جنبش و سکونِ دوو (۱۹۵۳)

پانوشت‌ها:

[۱] Yves Bonnefoy

[۲] Tours

[۳] Le petit Traité du Pianiste

[۴] Du mouvement et de l»immobilité de Douve

[۵] Hier régnant désert

[۶] Pierre écrite

[۷] Dans le leurre du Seuil

[۸] Ce qui fut sans lumière

[۹] Les Planches courbes

[۱۰] L»improbable

[۱۱] La poésie Sur Entretiens

[۱۲] Dessin, Couleur, Lumière

[۱۳] Philippe Jaccottet

[۱۴] André du Bouchet

[۱۵] Jacques Dupin

[۱۶] L»Ephémère


 

اندوه عشق

با ذره‌ذره وجودم
رفتار شتابناکت را در جامه‌های کاغذی
که هشدارهای دریای بزرگ را می‌غرد،
در شهرهای بیگانه می‌شنوم

به دایره‌ی بسته‌ی زندگی‌ام باز می‌گردم
به آبراهه‌ی سکوت

حرکت‌های مومیایی شده:
نیمکتی که بی‌سبب جا به جا می‌شود
تخت خوابی که فرو رفته در خیابان
همان تصویر جادویی بر دیار نقش بسته است
– نمی‌توانم شکارچی را بیرون بکشم –

خوابیده‌ای
با دهانی لبریز از رازها و باران

❋ ❋ ❋

اما این که:
Yannis Kondos

یانیس کندوس، شاعر یونانی، در ۱۹۴۳ به دنیا آمده است و به نسلی از نویسندگان یونان تعلق دارد که در تجربه‌های بهت‌آور یک جنگ داخلی پنج ساله (که از ۱۹۴۵ آغاز شد) و پیامدهای آن پرورده شد. اولین مجموعه‌ی شعرش را که «زمان سنج» نام دارد در آخرین سال‌های سلطه‌ی حکومت سرهنگان، در ۱۹۷۲، منتشر کرد که تصاویری را از تأثیر جنایات ابزورد یک حکومت توتالیتر بر بر فعالیت‌های روزمره به نمایش می‌گذارد. در دومین کتابش، «به گویش بیابان» ( منتشرشده در ۱۹۸۰) تلاش کندوس برای رسیدن به بیانی صریح که پارادکس‌های چنین زیستنی را بازتاب دهد و در عین حال، بهایی که برای فاصله گرفتن از این گونه زیستن در هنگام نوشتن شعر باید پداخت شود مشهود است.

و دیگر این که:
شعر «اندوه عشق» از کتاب «استخوان‌ها، منتخب شعرهای یانیس کندوس» که برگردان انگلیسی شعرهای او توسط «جیمز استون» است به فارسی ترجمه شده است. شعرهای یانیس کندس و مقدمه‌ی آقای استون در این کتاب (که در آن شعرهای کندس را با شعرهای ملک الشعرای فعلی ایالات متحده، آقای چارلز سیمیک، مقایسه می‌کند) تنها منبعی است که برای شناخت یانیس کندس دارم.


 

آخرین والس

بوریس ویانبوریس ویان همیشه می‌گفت: «من منتظر چهل سالگی نخواهم ماند». او در سی و نه سالگی مرد، ۲۳ ژوئن ۱۹۵۹. «در اوج جوانی…»، جوانی تقریباً اعجاب‌آوری که سال به‌ سال به علت قلبی ضعیف ریشه‌کن می‌شد. اما شاعر هرگز نپذیرفت که به آرزوهایش نپردازد. درحالی که مهندس، نوازنده‌ی ترومپت جاز، بازیگر و خواننده بود، رمان‌هایی به سبک رمان‌های نوار آمریکایی نوشت (خواهم آمد بر گورتان تف کنم ؛۱۹۴۶)، با مجله‌های بی‌شماری همکاری کرد(Jazz-hot, Combat, les Temps, Modernes)، داستان کوتاه نوشت (مورچه‌ها؛ ۱۹۴۹)، شعر و ترانه سرود (مجموعه شعر «نمی‌خواهم هلاک شوم» و بیش از ۴۰۰ ترانه که برای بیشترشان خودش آهنگ ساخت)، نمایشنامه نوشت («سلاخی برای همه» که در سال ۱۹۵۰ به روی صحنه رفت) و رمان‌هایی نوشت به سبکی حیرت‌انگیز، با ترکیبی نقیضه‌وار از خیالبافی، پوچی و دلخراش‌ترین احساسات (کف روزها، پاییز در پکن، علف سرخ، دلشکن).

بوریس ویان جزو آن دسته از نویسندگان بزرگ فرانسوی است که به خاطر قرار گرفتن در سایه‌ی نویسنده‌های بزرگ‌تر از خود، زیاد به چشم نیامده‌اند و آثارشان در کشورهای دیگر نظیر ایران، کمتر ترجمه شده است: نویسنده‌هایی مثل مارسل امه، رمون کنو، ژان ژیونو، و خیلی‌های دیگر که با ژید، پروست، کامو و سارتر هم‌عصر بوده‌اند.

او به همراه ژان کوکتو و ژاک پره‌ور، مثلثی از خلاقیت تشکیل می‌دهند که تقریبا همه‌ی گونه‌های ادبی و هنری را دربر می‌گیرد: شعر، داستان، رمان، نمایشنامه، فیلمنامه، نقاشی، موسیقی. آثار کوکتو از اقبال بیشتری برخودار شدند؛ به‌ویژه در زمینه‌های شعر و نمایشنامه. شاید به همین دلیل، او از دو نویسنده‌ی دیگر مشهورتر است. پره‌ور بیشتر به خاطر اشعارش معروف است و همین‌طور به خاطر دو فیلمنامه‌ی موفقی که با همکاری کارگردان معروف فرانسوی مارسل کارنه نوشت: «روز بر‌می‌آید» و «بچه‌های بهشت».

❋ ❋ ❋

آخرین والس
آخرین روزنامه
آخرین کرواسان
یک صبح معمولی
رهگذران
و این پایان مسئله است
آخرین آفتاب
آخرین برگِ برنده
آخرین قهوه
آخرین پشیز
خداحافظ، از پیش‌تان می‌روم

آخرین هتل
آخرین عشق
آخرین بوسه
آخرین روز
خداحافظ چیزهایی که دوست دارم
آخرین پشیمانی
آخرین دلتنگی
آخرین دکور
آخرین شب
می‌روم بی‌هیچ خداحافظی
آخرین والس، بی‌هیچ فردایی
قلبم دیگر اندوهی ندارد
آخرین والس با بوی یاسمن
و باراندازهای رودِ سن

آخرین شب به‌خیر
آخرین امید
آخرینِ همه‌چیز
بخوابید، شب بسیار آرام است
آخرین پیاده‌رو
آخرین ته‌سیگار
آخرین نگاه
آخرین پرش
و دیگر هیچ جز دایره‌ای بزرگ در آب…


 

در سوگِ جهانی رو به ویرانی

«شعر، محکومیت، خلاء مطلق، امری است مقدس و در عین حال شیطانی.»
مارینا پیتزی

۱
جهان ذره‌ذره رو به ویرانی می‌نهد؛ بدون آن‌که به‌طور کامل ویران شود. انسان می‌زید؛ بدون آن‌که به‌طور واقعی زیسته باشد. زیستنی بدون زیستن، دمی بدون بازدم و شفقتی بدون شفقت. تنها رکوئیم پژواک گمگشته‌ای در تهی، تنها زخمی منعقد شده در لخته‌های خون و درد، قهقهه ای ریشخندآمیز در قهقرا و پیکرهای سرد و بیروحی که خود را از این نقطه به آن نقطه می‌کشانند و در زیر بار سنگینی از هیچ هبوط می‌کنند.

این چهره‌ی مطرود و فانی، این انسان ِ دوپاره شده، این شبح ِ معلق در هیچ که گورش فضای بی‌پایان خواهد بود، بدنش مدتی طولانی فرو خواهد خفت و بر اثر باد حاصل از سقوط که بی‌پایان است تباه خواهد شد و از میان خواهد رفت؛ پیوسته محکوم است با گسست از دوپارگی‌ها و تناقضات پارادوکسیکال (Paradoxical) به کمال ِ انتزاعی ناب دست یابد و تهیدستی روح خود را غنا بخشد. «زیستن همواره در بحران زیستن بوده است. تقریبا همیشه کافی بوده که انسان مقیاس جهان را در نظر بگیرد تا احساس کند که جهان حد و مرز ندارد، که انسان به نقطه‌ی گسست رسیده، که آن‌چه هنوز پابرجاست در حال فروریختن است، که زندگی به پایان می‌رسد. نگرانی نامحسوسی، از آن گونه که لایبنیتز (۱) وصف کرده، و آن را پریشان‌خاطری نامیده از هر سو احساس می‌شود. در واقع این رنج و عذاب نیست، درد نیست، تشویش نیست، حتی نوعی ناراحتی و خشم هم نیست؛ بلکه تجزیه‌ای نهانی، گسستی درونی، ناسازگاری پنهانی است و از آن‌جا که دلهره در ذات زندگانی می‌باشد، زندگی پیوسته دلهره‌انگیز است. زندگی بین ضرورت دگرگون شدن و تحول یافتن برای زنده ماندن و ضرورت نگه داشتن خود، برای نمردن، گذاری پایان‌ناپذیر، وضعیتی بینابینی لایتناهی است. زندگی مانند یک مسابقه، سقوطی است که تا بی‌نهایت از آن پرهیز می‌شود؛ زندگی عدم تعادلی است که تا بی‌نهایت بر آن چیره می‌شویم. جهان از لحاظ معنوی در معرض «ویرانی کلی» است و این ویرانی محصول بحرانی اقتصادی یا زلزله‌ای سیاسی نیست بلکه نتیجه‌ی تباهی قلب‌هاست.(۲)» ما شاهد شکوه ِ ویرانی یک انسانِ بدون شفقت هستیم. شاهد تحلیل و انحطاط ِ انسانیتِ به‌جای مانده از عصر پیام‌آورانِ پیشین هستیم و تنها پژواکی که هر روز می‌شنویم: پژواک چرخدنده‌ها، لوکوموتیو‌ها، کارخانه‌ها و نعره‌های غیر انسانی‌ست. همان‌گونه که آرتور شوپنهاور(۳) در قطعه‌ی ۲۶ کتاب اصلی خود «جهان همچون خواست و بیانگری» می‌گوید: «این جهان، آشکارا دنیای بدی است، جهانِ درندگی و وحشیگری است، سرشار از فریاد و شیون ضعیف‌ترهایی که دریده می‌شوند، و نعره‌ی قوی‌ترهایی که می‌درند. این هم در هر لحظه از زندگیِ طبیعیِ جهان رخ می‌دهد، و هم در زندگی اجتماعی‌مان. خواست، این انگیزه‌ی نهایی و اصلی، راهی جز شقاوت و خشونت و شکنجه کردن باقی نمی‌گذارد.»

«نویسنده آرزومند ِ جهانی همچون جهانِ خویش است، بی‌ارتباطی برایش درد و رنج می‌آورد و دگربودگی‌اش، طردشدگی است. جامعه‌ی معنوی که آرزویش را داشته با کشف جهانِ خودخواهی‌ها، سودجویی‌ها، رقابت و دورویی در نظر او برای همیشه از دست رفته است؛ و آن احساس شتافتن به سوی تباهی که او دارد، از همین‌جاست: دیگر عصر طلایی باز نخواهد آمد.(۴)» به‌راستی «ما در روی این کره‌ی خاکی چه می‌کنیم؟ به‌جز کاری بیهوده و بی‌امید؟ انسان‌ها زندگی کوتاه و یگانه‌شان را صرف چه می‌کنند؟ برخاستن، تراموا، چهار ساعت کار در دفتر یا کارخانه، غذا، تراموا، چهار ساعت کار، استراحت، خواب و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه و شنبه، به همان روال…(۵)»

ما از پسِ رنج کشیدنی پی‌در‌پی و بی‌اراده و عدمِ درک از انجامِ خواستنِ چه چیزی از ریشه‌ی انسانی خویش تهی گشته‌ایم. یک کمدی حقیقتا انسانی و با شکوه. در این دنیای جدید، انسان بودن، یعنی یکه و تنها بودن. نور درونی تنها برای گام بعدی مسافرِ درمانده، امنیت و یا توهم ِ امنیت را ارزانی می‌دارد. دیگر نوری از درون به جهان رویدادها، به هزارتوی آن که جان برایش غریبه است، نمی‌تابد. در این جهان آن‌چه اتفاق می‌افتد بی‌معنا، نامنسجم و حزن‌انگیز است و هیچ چیز گویای روحِ محال‌اندیش انسان نیست.

«امروزه مسیرهای پرمانع و هزارتوها پیش از آغاز بازی تراژدی – طنز گونه‌ی انسانی به استخوان تقلیل یافته‌اند. با این وجود فشاری بر ما چیره می‌گردد و با گفتن این کلمات بر ما شفقت می‌ورزد؛ بدو، شرکت کن، خود را وقف چهار راه هر لحظه کن! هیچ رهایی و قطعیتی نیست، تنها پایانی شبح‌وار و نوازشگر. زندگی امری‌ست جدی که تنها یک‌بار بازی می‌شود.(۶)» و در این بازی برنده‌ی شادی بی‌حد و حصر، خفاشی خواهد بود که برای خون مکیدنش کیفر نمی‌بیند. برنده همین منطقِ کور و ارتباط ناپذیر ِ پدیده‌های این جهان خواهد بود که هرگز به پیوستگی و وحدتِ ذاتی نمی‌رسند. ما در قفسی شیشه‌ای از دایره‌ی واژگانی خویش محبوس‌ایم؛ تنها برای اثبات این حقیقت اساسی که ما هستیم، اما نیستیم، ما بوده‌ایم؛ اما نبوده‌ایم؛ ما خواهیم بود؛ اما نخواهیم بود. همه به شیوه‌ای رذیلانه خودِ مسیح‌ایم و بی‌آن‌که بدانیم، یک به یک مصلوب شده‌ایم.

۲
برتولت برشت (۷) در یکی از مقاله‌های خود در مثالی بسیار مشهور از شگرد خویش که «بیگانه‌سازی» خوانده می‌شود، می‌نویسد: «رویداد یا شخصیتی را بیگانه کردن، در درجه‌ی اول یعنی جنبه‌ی بدیهی و آشنا و مفهوم را از این رویداد یا شخصیت گرفتن، و کنجکاوی و شگفت‌زدگی مرا نسبت به آن برانگیختن (۸).»

طبق گفته‌ی برشت مایل‌ام درنگی داشته باشم بر ساختار زبان و اندیشه‌ی شعر مارینا پیتزی (۹) شاعر معاصر ایتالیایی که از نظرم کاربرد صوری شعر وی بهترین مصداق برای این گفته‌ی برشت است.

جهانِ شعر مارینا پیتزی همچون بشارتی محض، همچون پیامی از جهان ِ تاناتوس(۱۰)، ضربه‌ای بر دیواره‌های مرتعش ِ مغاک‌ها و ظهور ناگهانی موجودی هول‌انگیز در حصاری بی‌معنا، بدون مرجع و محتوایی با اضطرابی ساکن و ریشخندی تلخ نسبت به محکومیت دردآلودِ بقا در جهان، بر پیکر مخاطب فرود می‌آید. این شعرِ فاقدِ طرح، این لخته‌های بی شمارِ خون، و این سایه‌روشن قیر اندود که مارینا پیتزی در مصاحبه از آن با عنوان مشخصات شعر خود یاد می‌کند؛ هیچ نیست مگر کاربرد نامتعارفِ زبان، دایره‌ی واژگانی پاره‌پاره و ویران‌گریِ ناملموس از ورای تکه‌های نامرتبطِ تصویری. ابهام و تناقض موجود در شعرِ پیتزی، او را تا حدودی به سوی ادراک‌ناپذیری سوق می‌دهد و طبق معمول که «هر چیزِ ناآشنا برای ذهنی که به قاعده‌های مرسومِ بیان خو گرفته باشد، هراس‌آور است.» شعر پیتزی نیز بر همین اساس واژگونگی زبانِ آشنا و دستیابی به لذت آفرینش بیگانگی‌ست. کلاژهای تصویری غریب و تکه‌های نامرتبط ِ زبانی مجموعه‌ای از «کاربردهای نامأنوس» را پیش رویمان قرار می‌دهد که به واسطه‌ی نامصطلح بودن می‌تواند سیاقِ کلام را از سطح متعارف بالاتر ببرد. همان‌گونه که وی پیرامون این تجربه‌ی زبانی خویش می‌گوید: «هدف ِ من ترکیب دو جانبه‌ی زبان‌ها، کلاژ زبانی و ادغام دوره‌های متفاوت زبانی و هنری است.» در واقع هنگامی‌که در شعر پیتزی تأمل می‌کنیم این ترکیب و کلاژِ همزمانیِ دوره‌های زبانی و هنری را به‌وضوح می‌بینیم.

بانوی خواب
قانونِ زاویه
اتاقِ بقا
شناور شدن بابل
از برلین تا جام مقدس

مسئله‌ی دیگری که به نحوی با شکوه و عاملِ جان‌بخشی در شعرِ پیتزی نمایان است بهره‌گیری از استعاره (Metaphor) (11) می‌باشد. استعاره شکلی از تفاوت است؛ تمایز میان معنای لغوی و معنای استعاری. همان‌گونه که شعر گفتن شکلی از تفاوت گذاشتن است: میان جهان‌بخردانه و جهان شاعرانه. میان دنیایی که خرد مرزهایش را تعیین کرده و دنیایی که شعر (یا آفرینش) آن را بی‌مرز کرده است. اما شعر نشان می‌دهد که در ذات زبان تمایزی نهفته است که در «زبان و جهان بخردانه» با همان قدرت کار می‌کند که در شعر. ما در دنیا هستیم، اما با حفظ فاصله از آن، با تمایزی که خود از آن آگاه‌ایم. به گفته‌ی ژیل دلوز(۱۲) کسی دیگر درون ماست، دیگری که با ما فاصله دارد و همواره درون ما می‌اندیشد.

وسیله‌ی بیانیِ شاعر شامل آمیزش عبارات نامأنوس و استعاره‌ها و انواعِ دیگر دخل و تصرف‌ها در زبان است که بر شاعران روا دانسته می‌شود. از طریق استعاره، نماد و اسطوره متحول شده، تکامل یافته و به سوی شیوه‌های انتزاعی و تحلیلیِ تفکر مدرن حرکت کرده است. ما در جهانِ کلمات زیست می‌کنیم؛ جهانی که زبانمان برایمان ساخته است و در آن «ذهن‌ها از سرشتِ زبان شکل می‌پذیرند، نه زبان از ذهن آن‌ها که بدان تکلم می‌کنند. «به گفته‌ی وردزورث (۱۳): «اگر موضوع شاعر خردمندانه انتخاب شده باشد، به طور طبیعی و به اقتضای موقعیت، او را به احساساتی راهبر می‌شود که زبانشان چنان‌چه صادقانه و با خردمندی انتخاب شود، قطعا زبانی موقر و رنگین و جان‌گرفته از استعاره‌ها و صناعات ادبی خواهد بود.»

شعر پیتزی ترکیبی است از کلمات مستعار و مجاز که به یاری تحلیل عینی می‌توان نمودار هندسی آن را ترسیم کرد و این شکل هندسی، نمایشگرِ جهت، معنا، نظم، ترتیب و ترکیب تصاویر و استعارات شاعر است. پیتزی در قالب استعاره پیچیده‌ترین و مبهم‌ترین احساس را به صورتی محسوس مجسم می‌سازد. استعاره در شعر پیتزی، مترجم و مبین فکری‌ست که پیش از استعاره وجود داشته است. وی به‌واسطه‌ی استعاره، تصویر و قوه‌ی تخیل خویش، با حرکت دادن چشم خواننده به گونه‌ای که کم و بیش استشعار به کلمات را از دست بدهد او را وادار می‌کند تا همه چیز را ببیند.

سپیداری که دو نیم می‌شود
کسی که می‌گذرد
بازی‌های کودکانه‌ی آخر الزمانی مرگبار
زمین‌لرزه‌های لغات

در شعر پیتزی، تصویر شاعرانه گویی از اندیشه زاده نمی‌شود بلکه از هیچ به‌وجود می‌آید. همچنان‌که دنیا از هیچ به‌وجود آمد. انسان، سرنوشتی «شاعرانه» دارد یعنی برای این زندگی می‌کند که پیکار شادی و اندوه را بسراید. با کمی تأمل در می‌یابیم که تصویر در اشعار وی بیان اندیشه و ادراکی قبلی یا نمایشگر واقعیتی مادی آن‌گونه که در جهانِ خارج وجود دارد، نیست. در این‌جا باید اشاره کرد که شعر اصیل، متضمن تصاویری‌ست که پیشتر احساس و ادراک نشده‌اند، تصاویری که زندگی رقم نزده بلکه شاعر خلق کرده است. کلام شاعرانه روشنگر وجودی‌ست که همزمان با بیان شاعرانه آفریده می‌شود. کار ِ تخیل، آفرینش واقعیتی نو «از راه کلام و در جان کلام» است. پس شعر، هستی‌آفرین است. بر اساس این بینش باید گفت شعر پیتزی تجربه‌ای از جهان واقع به ما می‌آموزد که آن تجربه را تنها در خودِ شعر، احساس و دریافت می‌توان کرد. پیتزی شاعری کاملا نوآور و خلاق است. یعنی با زبانِ شعر و در زبان شعر، جهان و موجوداتی اصیل و احساسات و ادراکاتی مطلقا بدیع می‌آفریند. وی با آوردن تصاویر تازه، خلاقِ زبان است. از این‌رو کلمات شاعر، در همه‌جا نمودار زندگی و احساسات و اندیشه‌های شاعر نی

ستند، بلکه گاه آفریننده‌ی واقعیتی تازه و ناشناخته‌اند. شاعر به هیچ‌وجه گوینده‌ی داستان فردی خویش نیست. به عبارت دیگر تصاویر واقعی در زبان، تصاویری نیستند که زندگی فراهم آورده باشد. در واقع نوعی واقعیت منحصرا «کلامی» وجود دارد. با توجه به این بینش، زبان وسیله‌ی تجسم و نمایش واقعیت نیست، بلکه خود ابزار واقع‌سازی است. ضمنا در این بینش، کلمه چیزی ثابت نیست بلکه کنشی (فونکسیونی) است بی‌نهایت پویا و تغییرپذیر. باید گفت تخیل شعر پیتزی دارای قدرت و توان واقع‌سازی است، همیشه معترض، خرده‌بین، منقد و ایرادگیر است و کلام موجز شعر وی حمله و هجومی به عادات ذهنی انسان است.(۱۴)

گیاه گشنیزی رویان بر سینه
فرشته‌ای که واکنش نشان می‌دهد
به فراغ‌بالی خاصِ منطق!
***
جای داغِ میخ‌ها تاب خوردنِ تهی
به هر بالیدن سروی بردبارانه
رنج کشیدنِ سگی.
***
گرداگرد پلکان یک ردیف پله از دوزخ
برای خارج شدن برای داخل شدن برای ماندن
دشتی صورتی‌رنگ بی‌هیچ چشمه‌ای

۳
زبان آپولونی ِ(۱۵) پیتزی، زبان پیشگویانه‌ی یک پیام‌آور هیچ است. پیام‌آوری که رسالتی پاره‌پاره و رو به ویران را بر دوش می‌کشد و این هنگامی‌ست که جهان در سکوتی مطلق فرو رفته است و هر از گاهی پژواک هذیان‌آلود انسانیتی به زوال رفته به صورت ارتعاشی سست و لرزان طنین‌انداز می‌گردد و اربوس (۱۶) همچنان حاکمیت خویش را در جهان گسترش می‌دهد. به گفته‌ی پیتزی: «شاعران اغلب واپسین طبقه‌اند چرا که پیام‌آوران هیچ‌اند و اغواگران – اغواکنندگان‌اند؛ پیشگامان برنشاندن پرچمی خیالین بر حاشیه مصب رود یا بر کناره‌ی پر شکوه دندان.»

زبان پیامبرانه – پیشگویانه و آخر الزمانی پیتزی با استعاره‌ی درونی سکوت بسان شلاقی خلاقانه از درد هستی داشتن در جهان سخن می‌گوید. زبانی متناقض، آکنده از خلأ، شیطانی و در عین حال مقدس‌مآب که با عصر انسانی ما هماهنگ است. در جای‌جای ِ شعر پیتزی می‌توان ردپای مطالعات دانش علمی – ادبی و مکاشفه‌ای ژرف از راه شهودی که زاده‌ی ادراک حسی است را پی‌گیری کرد.

الفبا مرده است
گوشه‌ی کوچک مرده است
فرشته‌ی کوچک مرده است
سنجاب مرده است
اسباب‌بازی مرده است
بازیگر نمایش مرده است
نصب‌کننده‌ی اعلامیه‌ی فیلم‌ها مرده است
کتابدار مجازی دیجیتالی مرده است
شکوه خیالین مرده است

«مکاشفه» در شعر نیرویی است که خود ِ شاعر از آن بی‌خبر و در واقع با آن بیگانه است. آفرینش یک اثر هنری ناب به این بی‌خبری شاعر از نیروی مکاشفه‌ی خویش استوار است. به همین دلیل بیان اثر هنری «بیان مبهم» و اثر فاقد آشکارگی و صراحت معنایی است. فقدان تعریف دقیق پیام یکی از ویژگی‌های هنر ناب است. به اعتقاد هگل (۱۷) اثر هنری‌ای که صرفا بخواهد همان چیزی را بیان کند که پیش‌تر در اندیشه وجود داشته هیچ ارزشی ندارد. هگل می‌گوید: «در هنر ساختن یعنی آفریدن مهم است، و نه بیان چیزی که پیش تر وجود داشته است.» فقدان تعریف دقیق و اندیشیده، یعنی ناروشنی یا ابهام معنایی برای یک اثر هنری چیزی است اساسی و بنیادین، زیرا هنر وجه یا شیوه‌ای از آگاهی است که در ماده یا دنیای بیرونی جای می‌گیرد و از توصیف مفهومی می‌گریزد و باز به اعتقاد هگل هنر از یک سو منش شهودی دارد و این هم بر لحظه‌ی پیدایی و آفرینش آن باز می‌گردد، و هم بر لحظه‌ی دریافت و ادراک آن از سوی مخاطب. در واقع چیزی در اثر هنری هست که از نیاز همیشگی ما به آزادی در کار آفرینش آغاز می‌شود؛ اما از این فراتر می‌رود. هنر شکلی از اندیشیدن است. شکلی که ضرورت خود را پی می‌گیرد و فراتر ا

ز خردورزی متعارف می‌رود. تجربه‌ی بشری در همه‌ی دوره‌های ادبی و هنری ثابت کرده است که هنرمند بیمار و منزوی خود را وقف هنرش می‌کند، تنهایی او با بی اعتنایی جهان، و کارشکنی بی‌هنران کامل می‌شود. اما در اوج فقد و مصیبت به رسالت خود مومن باقی می‌ماند. پس به کار خود ادامه می‌دهد و پس از مرگ شهرت می‌یابد. زندگی‌اش از عشق‌های پرشور و سودایی (شومان)، دلبستگی‌های محکوم به شکست (برامس)، جدایی‌های ناشی از مرگ (نووالیس)، یا نتیجه‌ی اخلاق اجتماعی و سنت‌ها و از بیماری (شوپن)، مرگ‌های زودرس (شوبرت)، رنج‌های بیان‌ناشدنی و ایمان خدشه‌ناپذیر به نبوغش (بتهوون) سرشار است. در این‌جا مایل‌ام مقاله‌ی خود را با این جمله از نووالیس (۱۸) به پایان برسانم که «شعر همان هنر پویایی روان است.»

با سپاسی صمیمانه از مارینا پیتزی.

پی‌نوشت:

۱ – Leibniz )1716 – ۱۶۴۶)، فیلسوف آلمانی.

۲ – نیکلا گریمالدی، استاد فلسفه در دانشگاه سوربن پاریس. برای مطالعه‌ی بیشتر نگاه کنید به:

انسان پاره‌پاره. گریمالدی. نیکلا. ترجمه‌ی عباس باقری. نشر نی. ۱۳۸۲. ص ۱۷.

۳ – Arthur Schopenhauer (1860 – ۱۷۸۸)، فیلسوف آلمانی.

۴ – همان. ص- ۳۴.

۵ – به نقل از افسانه‌ی سیزیف. کامو. آلبر. ترجمه‌ی علی صدوقی. م. ع. سپانلو. نشر دنیای نو.

۶ – به نقل از گفت و گوی اثمار موسوی‌نیا با مارینا پیتزی.

۷ – Bertolt Brecht (1898 – ۱۹۵۶)، نمایشنامه‌نویس آلمانی.

۸ – ب. برشت، برگردان ف. بهزاد، تهران، ۱۳۵۷، ص ۱۶۳.

۹ – Marina Pizzi (1955 – )، شاعر معاصر ایتالیایی.

۱۰ – Tanathus، تاناتوس در اساطیر یونان خدای مرگ و مظهر مرگ است. او پسر نوکس (شب) و برادر هوپنوس (خواب) است. در روان‌شناسی فروید نماد غریزه مرگ است که نقطه مقابل غریزه جنسی یا اروس می‌باشد و بر طبق دیدگاه فروید در انسان همواره کشمکشی میان غریزه‌ی جنسی و غریزه‌ی مرگ وجود دارد. تاناتوس نشانه‌ی تمایل به وانهادن جدال زندگی و بازگشت به سکون و گور می‌باشد.

۱۱ – Metaphor، به معنای استعاره، از واژه‌ی یونانی Metaphora گرفته شده که خود مشتق است از Meta به معنای»فرا» و Pherein، «بردن». مقصود از این واژه دسته‌ی خاصی از فرایندهای زبانی است که در آن‌ها جنبه‌هایی از یک شیء به شیء دیگر «فرابرده» یا منتقل می‌شوند، به نحوی که از شیء دوم به گونه‌ای سخن می‌رود که گویی شیء اول است.

۱۲ – Gille Deleuz (1925- 1997)، فیلسوف فرانسوی.

۱۳ – wordsworth (1770 – ۱۸۵۰)، شاعر انگلیسی.

۱۴ – برای مطالعه‌ی بیشتر پیرامون بحث تخیل و استعاره نگاه کنید به:

روان‌کاوی آتش. باشلار. گاستون. جلال ستاری. نشر توس. ۱۳۷۸.

۱۵- Apollo، یکی از بزرگ‌ترین خدایان در نزد یونانیان و رومیان: خدای اصلی پیشگویی و الهام.

۱۶- Erebos، تاریک‌ترین ژرفاهای جهان زیرین.

۱۷ – Georg Wilhelm Friedrich Hegel، (۱۷۷۰- ۱۸۳۱)، فیلسوف آلمانی

۱۸ – Novalis (1772 – ۱۸۰۱)، شاعر آلمانی که طبیعتی عرفانی، مذهبی و جویای اسرار داشت.

❋ ❋ ❋

مطالب دیگر فیروزه در همین زمینه :

شعر به مثابه کنشی انقلابی – گفت و گو با مارینا پیتزی

زیرزمینی از کتاب‌های بیدخوردهبرگردان چند شعر از مارینا پیتزی


 

زیرزمینی از کتاب‌های بیدخورده

مارینا پیتزیکرانه خلأ
خلأِ کرانه
اغماءِ مضحک، دردِ همخون
گیاه گشنیزی رویان بر سینه
فرشته‌ای که واکنش نشان می‌دهد
به فراغ‌بالی خاص منطق!
این‌جا در زندگی تو گرسنگی را زیستی
جای داغِ میخ‌ها تاب خوردنِ تهی
به هر بربالیدنِ سروی بردبارانه
رنج کشیدنِ سگی.

❋ ❋ ❋

پندار ماتمی و تکان تابی
که وجود ندارد. آراسته به خواب فرو می‌شوی
تا فرا رسیدن زمانی که خدا می‌داند.
شاید بتوانی بیش از تبسم به نخستین فریاد نوزادی عشق بورزی
که وجود ندارد. نغمه‌خوانیِ سپیده‌دم
تابوتِ پیش از موعد.

❋ ❋ ❋

می‌گویند شیطان در من حلول کرده
حال آن که فرشته‌ای هستم
نه‌تنها مطرود
که فانی

❋ ❋ ❋

سپیداری که دو نیم می‌شود
کسی که می‌گذرد
بازی‌های کودکانه‌ی آخر الزمانی مرگبار
زمین‌لرزه‌های لغات

❋ ❋ ❋

او به تو عشق خواهد ورزید با قضا و قدر در کفش‌ها
با گل طاووسی پژمرده واپسین خورشید
با احساسی رو به سوی آشوب

❋ ❋ ❋

من واپسین گل‌های
حلقه‌ای تهیِ
همشکلِ فروافتاده هستم.

❋ ❋ ❋

من سکان کشتی را نمی‌خواهم یا دریانورد را
+ یا – مفهوم ریاضیات را
من کلامی را می‌خواهم که صدقه نطلبد
من تیشه‌ای را می‌خواهم که خونی نریزد
اما آن را پرتلألؤتر از هر میلادی بیاراید
من مکر صیاد را نمی‌خواهم
و یا تخفیف برای ربودن به رغم بها
من گل شمعدانی گذشت را می‌خواهم
من شمعدانی شرقیِ بی‌اقبال را می‌خواهم
من آسمان‌خراش را می‌خواهم با پروازی بی‌نهایت
من سیلان راکتِ بی‌بازگشت ناسا را می‌خواهم!

❋ ❋ ❋

به پایان حکایت چاره به پایان رسیده است
از فردا با جهیزی عظیم به زیرزمینی
از کتاب‌های بیدخورده خواهم رفت.

❋ ❋ ❋

تو را با جامه‌هایی پسندیده زنده به گور کردند
به همراه راهبگانی کودک‌صفت و نگاهبان تنها برای تو
کُشته در سکوت ناهوشیارِ
ستاره‌ی دنباله‌داری کاشته، موهوم

❋ ❋ ❋

تکیه‌ای از خلأ به من بده
یک کَسر یک هیچ یک صفر به من بده
نسخه‌برداری بندباز برای خوشنود ساختنِ
مغز خورده شده در رؤیا
چشم‌انداز هموار شهر از این پایین
آن‌جا که وقفه هیچ است آن‌جا که الهه
در تاریکی، کرکره‌ها را ارضا می‌کند.
حفره‌ای به من بده همواره گیج
گیج‌کننده تا با کناره لباس بیدخورده
بتوانم جان بسپارم با نیاز خنده.

❋ ❋ ❋

الفبا مرده است
گوشه‌ی کوچک مرده است
فرشته‌ی کوچک مرده است
سنجاب مرده است
اسباب‌بازی مرده است
بازیگر نمایش مرده است
نصب‌کننده اعلامیه فیلم‌ها مرده است
کتابدار مجازی دیجیتالی مرده است
شکوه خیالین مرده است

❋ ❋ ❋

بانویِ خواب
قانونِ زاویه
اتاقِ بقا
شناور شدن بابل
از برلین تا جام مقدس

❋ ❋ ❋

گرداگرد پلکان یک ردیف پله از دوزخ
برای خارج شدن برای داخل شدن برای ماندن
دشتی صورتی‌رنگ بی‌هیچ چشمه‌ای

❋ ❋ ❋

کورها با دست‌هایشان بسان پرستوها
به امر باد به هر سو می‌چرخند
سر فرود آوردن شاعر در نگاه‌شان

❋ ❋ ❋

تیزگری را می‌شناسم
که استوار دوچرخه می‌راند
و خدا می‌داند که چگونه زندگی می‌گذراند
با آن همه تیغ که به دوش می‌کشاند
زار و نزار از زمان بی‌تقدیر
گاه‌به‌گاه آوازخوان به جستجوی دیگری

❋ ❋ ❋

ای الهه مغموم مرداب
بر این زمین هموار بیاویز
عشق دهشتناک به دیوانگی‌ات کشاند
نفرت و سیاهی نظرت را در خطر افکند


شعر به مثابه کنشی انقلابی – گفت و گو با مارینا پیتزی
در سوگِ جهانی رو به ویرانی – یادداشتی از نورا موسوی‌نیا