فیروزه

 
 

صلح

بازگشت به سوی تو
مادر!
بس دشوار است
پسرانت
ناراستند و آهن دل… نه؟
شایسته‌ی عشق تو نیستیم
اکنون که سایه‌ی نفرین‌شده‌ی شب جدایمان می‌کند
دورمان می‌کند
از قلبِ درهم فشرده/ تکیده و فرو ریخته‌ی تو
تاریکی
آوار می‌شود برما
سهماگین/ مرگبار/ شوم؛ –
تبری بی‌سیرت بر کنده‌ای بریده

ما را دستی نیست، می‌بینی؟
نه، … این‌ها دست نیست
چنگالی ست درنده
پنجه‌هایی کشیده برای فشردن گلو
بر ابتدای خونراهه‌ای
که به تو می‌رسد
به تویی که می‌مویی و می‌نالی در تنهایی

دندان‌مان نیز نیست
تیغ‌هایی‌ست تیز
ناتوان از رسیدن به لب‌ها/ به صورتِ تو

مادر
زنجیره‌ی دردها
شب‌های کور
گذشت
و سپیده‌دمان ِ مرده زاد
روزن ِ مسدودِ مرگ
آن چه بر ما رفت
مادر
بس ناشدنی بود
چونان دور/ فراسوی مرز ِ زردِ وحشت
اما- و هنوز- تو
دل بسته‌ای به رؤیای میرایت
رؤیایی که در آن
فراموشی
دریاهای دیوانه را رام می‌کند
دل‌بسته‌ی رؤیایت هستی
به تکاپویی بی‌ترحم دچاری
دایره‌ی تباهِ قدم‌های زندان
تکاپویی که می‌خشکاندت
خونت را می‌مکد

بازمان گردان مادر!

خمترک کن سوی ما
شاخه‌ی ناپیدا و ارجمند را
تا به دستان ِ کوتاهِ ما برسد
آن خوشگوارترین میوه
و بگذار تا آن روز
پوستِ تلخ را بشکافیم
زهرابه را تف کنیم
هسته‌ی تیزی که درون‌مان را خواهد خراشید
بیرون اندازیم

بیا باز با تو باشیم
به شادمانی در صلح
با دل‌هایی رها از اندوه

❋ ❋ ❋

اما این که:

سی و چهار سال پیش، در بهار ۱۹۷۹ میلادی (۱۳۵۸ خورشیدی)، در سال جهانی کودک، دومین همایش بین المللی نویسندگان در صوفیه (پایتخت بلغارستان) برگزار شد. یکی از سخنرانان مراسم گشایش ِ همایش، رافائل آلبرتی (Rafael Alberti) شاعر بلندآوازه‌ی اسپانیا بود. آلبرتی در کنار لورکا (دوست نزدیک او) صدای آشنای شعر اسپانیاست برای ما. (آن‌چنان آشنا که چند سال پیش بزرگداشتی برای او در فرهنگسرای ارسباران – با همکاری سفارت اسپانیا- گرفتیم.) صدایی که از سبعیتِ فاشیسم ِ دولتی ِ ژنرال فرانکو خون رنگ است…

آلبرتی در این همایش گفت:

«بگذارید کودکان (همه‌ی کودکان: کودکانی که جان‌شان را در اسپانیا، در جنگِ خوفناکِ جهانی دوم، در ویتنام و در بسیاری از نقاط جهان از دست داده‌اند) در نیروی رفتار ما، در واژه‌های مکتوب و در دست‌های امن ما، ضمانتی مطمئن برای زیستنی آزادانه و در آسایش بیابند. امروز نویسندگانی از کشورهای مختلف در این‌جا گرد آمده‌اند. بیایید همچنان شایسته‌ترین حاملان صلح باشیم، سفرای صلح، عدالت و آزادی یرای همه‌ی انسان‌ها…»

و دیگر این‌که:

بیست و یکم سپتامبر را سازمان ملل متحد «روز جهانی صلح» نامیده است، روزی برای آتش‌بس و حذف خشونت و گرامی‌داشت آرمان‌های صلح جهانی. امسال دبیرکل سازمان ملل، آقای بان کی مون، از مردم جهان خواست که در ساعت ۱۲ (به وقت محلی) در این روز یک دقیقه سکوت کنند. ترجمه‌ی شعر صلح آلبرتی را ( که در واقع، شعری است بی‌عنوان، و عنوان فعلی، پیشنهادِ مترجم است در این‌جا) – که البته خود شاعر، آن را «فریادی رسا» می‌داند- به قربانیان جنگ‌های این سال‌ها، به‌ویژه مردم مسلمان عراق که زخم‌های آمریکایی‌شان همچنان گشوده است، تقدیم می‌کنم.

و باز هم این که:

این شعر و سخنان رافائل آلبرتی را از ترجمه‌ی انگلیسی «اسپاس نیکولف» که در پنجاهمین شماره‌ی مجله‌ی «هنر و ادب بلغارستان» (اوبزور) چاپ شده، به فارسی برگردانده‌ام. متأسفانه به اصل شعر دست نیافتم.

* Rafael Alberti


 

عاشق فلسطینی

«عاشق فلسطینی» از آن دست شعرهایی است که عاشقانه‌های اجتماعی- سیاسی نام می‌گیرند (ر.ک صد سال عاشقانه محمد مختاری). در این‌گونه اشعار، دو ماهیت «عشق به معشوق» و «تعهد اجتماعی شاعر» در هم تنیده می‌شوند و در نتیجه شعر، جهت‌گیری شاعر را در میانه‌ی این دو میدان جاذبه بازمی‌نمایاند.

نمونه‌ی چنین اشعاری در ادبیات ما نیز بسیار است و به خصوص در شعر معاصر – به‌خصوص از دهه‌ی ۳۰ و ۴۰ که کارکردهای سیاسی و اجتماعی شعر مورد توجه جدی قرارگرفت، اشعار گوناگونی از شاعرانی بسیار، با طیفی از جهت‌گیری‌ها سروده شده است و می‌شود.

اما در این میان «عاشق فلسطینی» ویژگی‌های مشخصی دارد که آن را به اثری متمایز در حیطه‌ی شعرهای عاشقانه – اجتماعی بدل می‌سازد.

نخست این‌که معشوق در شعر مورد بحث، به دلایل متعدد تنها یک نفر نیست. شاعر تمام زنان فلسطینی را که در اقصی‌نقاط جهان آواره شده‌اند و بی‌خانمان و درهم شکسته، تن به تبعیدی ناگزیر داده‌اند، خطاب قرار می‌دهد: (چهره‌ات را دیدم/ در چاه‌ها!/ در تکه‌تکه انبارهای غله!/ پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!) و (دیدمت بر دهانه‌ی غاری/ که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!/ دیدمت در اصطبل‌ها و/ در خیابان‌ها/ که خود را گرم می‌کردی/ با آتش).

بی‌شک شاعر در آغاز شعر از معشوقی مشخص سخن می‌گوید اما در ادامه‌ی شعر کلیت زنان فلسطینی مهاجر را خطاب قرار می‌دهد و بر دردهای‌شان اشاره می‌کند و به همین دلیل نیز می‌نویسد: (فلسطینی چشمان توست!/ فلسطینی نام توست!/ فلسطینی رؤیای تو،/ فلسطینی روسری توست!) در حقیقت این همان درهم‌تنیدگی‌ای است که در آغاز بدان اشاره شد. مفهوم «عشق به وطن» – به عنوان یک ضرورت به قول زنده‌یاد نادر ابراهیمی – با «عشق به دیگری» – به عنوان یک حادثه باز هم به قول هم او – در هم می‌آمیزد تا شعر از یک سروده‌ی رمانتیک فردی پا فراتر نهاده و به شعری در ستایش زنان فلسطینی تبدیل شود تا آن‌جا که شاعر در اختتامیه‌ی شعر چنین می‌سراید: (با نام تو/ فریاد کرده‌ام به سوی دشمن…) تا عشق زمینه‌ساز حرکتی باشد برای ظلم‌ستیزی که به قول بامداد: (نگاهت/ شکست ستمگری‌ست…)

و درست در همین‌جا نکته‌ی دوم این شعر که تفاوت ماهوی معشوق در آن با بسیاری دیگر از شعرهای این‌گونه است، شکل می‌گیرد. برای مثال در شعر «کاروان» ه. الف. سایه، «گالیا» نگاری زیباست که شاعر را از تعهدات اجتماعی‌اش بازمی‌دارد و لذا شاعر می‌سراید: (شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!). در حقیقت این‌جا عشق پابندی است که رفتار اجتماعی شاعر را دچار لنگش می‌کند.

به عبارت دیگر ذهنیت بسیاری از شاعران- و متأسفانه، کمی بیش از آن‌ها، منتقدان – این‌گونه است که در دنیایی که هزار و یک مشکل ریز و درشت دارد و هزاران تن در هر ثانیه به خاطر فقر و اثرات ناشی از آن جان می‌سپارند، در جهانی که گوانتانامو و ابوغریب حیثیت انسانی را به بازی می‌گیرند و قانا و حیفا و نوار غزه کشتارگاه زنان و کودکان است، شعر عاشقانه و اصولا عشق موجودیتی فانتزی و سانتی‌مانتال و لاقیدانه است که به لعنت ابلیس هم نمی‌ارزد! در چنین دنیایی سخن گفتن از عشق، سخنی از سر سیری و بی‌دردی‌ست و البته کلی با روشنفکری متعهدانه فاصله دارد!

اما آیا به راستی این‌گونه است؟! آیا تنها راه مبارزه با پلیدی‌ها برجسته‌سازی آن‌ها و شعارهای مرده‌باد و زنده‌باد است؟! آیا هنرمندانه‌تر این نیست که با نشان دادن دنیایی دیگرگون که با فطرت انسانی آشناتر است و در آن «مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت» و «قلب برای زندگی بس است» به کنتراستی آشکار با پلشتی‌های جهان معاصر برسیم و فاصله‌ی نجومی انسان امروز را با انسانیت واقعی بیان کنیم؟…

این‌ها و ده‌ها سؤال از این دست پرسش‌هایی هستند که در محکمه‌ی نگرش‌های سطحی بی‌پاسخ گذاشته می‌شوند.

«درویش» اما با هنرمندی کم‌نظیری، شادی‌های بزرگ عشق را با غم‌های جهانی‌اش در هم می‌آمیزد تا غم‌شادی شعرش معجونی مردافکن باشد برای مخاطبی که اهل تأمل و تفکر است و دل‌سپرده‌ی کلیشه‌ها نیست.

معشوق او درد‌آشنایی است در تبعیدی ناگزیر که همراهی‌اش سبب خواهد شد تا عقاب‌ها دوباره به پرواز درآیند و اسبان جنگی دوباره زین شوند. و همین‌جاست که نزار قبانی، درخشان‌ترین چهره‌ی شعر عاشقانه‌ی معاصر عرب می‌گوید: «آن که تو را دوست ندارد، بی‌وطن است».

❋ ❋ ❋

نکته‌ی پایانی در باب «عاشق فلسطینی» تأثیر‌پذیری پنهان شاعر از عاشقانه‌های نزار قبانی شاعر سترگ عرب است. این تأثیرپذیری در بندهای عاشقانه‌تر و به‌خصوص در ترکیب‌سازی‌ها و تصویرپردازی‌های شعر نمود بیشتری دارد. بی‌شک این تأثیرپذیری در شعر کاملا نهادینه است و نکته‌ای منفی محسوب نمی‌شود. به‌عبارت دیگر شاعر از تجربه‌های قبانی در خلق تصاویر عاشقانه سود جسته است و در دنیای واژگانی و شیوه‌های تصویرسازی او به نوآوری‌های خودش رسیده است. برای درک بهتر این موضوع و تنها به‌عنوان نمونه شاید خواندن این بند از سوگ سروده‌ی «بلقیس» نزار قبانی با ترجمه‌ی زیبای موسی بیدج، پیش از خواندن شعر درویش خالی از لطف نباشد:

دریای بیروت
بعد از کوچ چشمان تو استعفا داد
شعر
از غزلی می‌پرسد
که واژگانش ناتمام مانده است
و کسی پاسخش نمی‌گوید.
بلقیس!
دلم را چون پرتقال می‌فشارد.
اینک
تنگنای واژگان را می‌دانم
و تنگنای زبان را.

❋ ❋ ❋

عاشق فلسطینی(Lover from Palestine)
محمود درویش
برگردان: سیامک بهرام‌پرور

چشمانت
نشتری‌ست در قلب من
دردناک اما دل‌پذیر
در برابر باد می‌پایمش
و با آن ضربتی عمیق می‌زنم به شب
به درد،
زخمش چراغان می‌کند تاریکی را
و حال مرا به آینده پیوند می‌زند!

عزیزتر از جانم!
فراموش خواهم کرد دیدار چشمان‌مان را
آن‌گاه که بار اول
با هم
پشت در بودیم!

واژگانت
ترانه‌ی من بودند
خواستم بخوانم، اما
زمستان جای بهار را گرفت.
واژگانت چون گنجشکی پر کشید
چون گنجشکی که دریچه‌هامان را ترک گفت
بعد از تو!

آیینه‌هامان،
شکسته از غم‌ها،
فرامان گرفتند
ما تکه‌تکه‌های صدا را برچیدیم
و تنها آموختیم
سوگواری را برای سرزمین پدری!

ما باید دوباره بکاریمش
با هم
بر فراز سینه‌ی گیتاری
بنوازیمش بر بام‌های سوگ‌قصه‌مان!
تا شکل ماه و صخره ها دیگرگون شود…

… اما فراموش کرده‌ام…!
فراموش کرده‌ام صدایت را!
آیا از سکوت من است این؟!
آیا از سکوت من است این یا
عزیمت تو
که گیتار من خاک می‌خورد؟!

آخرین بار در فرودگاه دیدمت:
مسافری تنها
بی ره‌توشه!
به سویت دویدم
چونان چون یتیمی،
کودکی به دنبال پاسخ‌ها با فراست اجدادی:
چگونه باغستانی سبز توانست زندانی شود،
بکوچد و تبعید شود به هواپیمایی
و هم‌چنان سبز باقی بماند؟!

به خاطراتم در می‌شوم
پرتقال‌ها را دوست دارم و
از هواپیماها بیزارم!
جایی‌که ایستادم اما،
– به سان سیلاب‌های باران فروریخته!-
ما تنها پوست پرتقال را داشتیم و
پساپشت‌مان
بیابانی بی‌نهایت تن گسترانده بود!
دیدمت
بر تلی از خار
طرح چوپانی بی‌گوسپند.
دیدمت
بر خرابه‌ها و…
ناگهان
تو باغستانی سبز بودی.
ایستادم
چون بیگانه‌ای به نواختن دروازه‌ات،
درها، پنجره‌ها و سنگ‌های سیمانی
لرزیدند!

چهره‌ات را دیدم
در چاه‌ها!
تکه‌تکه در انبارهای غله!
پیشخدمتی دیدمت در کافه‌های شبانه!
دیدمت در میانه‌ی اشک‌ها و زخم‌ها!
و تو
واژگان روی لبان منی!
تو آتشی و
تو آبی!

دیدمت بر دهانه‌ی غاری
که کهنه‌های یتیمت را می‌آویختی!
دیدمت در اصطبل‌ها و
در خیابان‌ها
که خود را گرم می‌کردی
با آتش.
دیدمت
در سوگواری نکبت،
در خونی که از خورشید می‌چکید،
در شوری دریا و شن!
و هنوز
تو زیبایی
چنان‌که زمین،
چنان‌که کودکان!

سوگند می‌خورم
از مژگانم
برایت یک روسری ببافم!
با کلماتی شیرین‌تر از عسل و بوسه‌ها
خواهم نوشت:
…و بوسه‌هایی که تویی
و تو
باقی خواهید ماند!

دریچه‌هایم را بر هجوم شب می‌گشایم،
به روی ماهی سیمگون،
آواره‌ی خیابان‌های پایین شهرم،
در تاریکی.
قراری دارم با کلمات،
با طلوع روشنا.
تو باغ بکر منی،
به صداقت گندم!
با ترانه‌هامان
هوا را خواهیم شکافت
و باروری را
در خاک خفته خواهیم کاشت!
و تو:
چون نخلی چل‌گیس،
استوار در برابر طوفان،
بی‌اعتنا به وزش تیغ،
بر فراز چنگ و دندان دیوهای جنگل!

به سوی من بیا!
از هر کجا که هستی،
هر چه بر سرت آمده، …
و رنگ را به گونه‌هایم برگردان و
معنا را به بودنم!
بازگرد و
مرا به عمق چشمانت ببر
شاخه‌ای زیتون بردار و
بیتی از سوگ‌قصه‌ام،
بازیچه‌ای،
سنگی از خانه‌مان بردار
تا فرزندان‌مان
راه خانه‌شان را به یاد آورند!

فلسطینی چشمان توست!
فلسطینی نام توست!
فلسطینی رؤیای تو،
فلسطینی روسری توست!
تنت،
پاهایت!

فلسطینی سکوت- واژه‌ها،
فلسطینی صدا،
فلسطینی در زندگی!
فلسطینی در مرگ!

در خاطراتم، می‌برمت!
برای دمیدن به آتش واژگانم،
برای تغذیه‌ی اندیشه‌هایم.
و با نام تو در دره‌ها فریاد می‌کنم:
«اسبان جنگی!»
ملاقات‌شان می‌کنم
اگرچه زمانه دیگرگون شده؛
بر حذر باش!
بر حذر از سم‌ها و سنگ‌ها!
بت‌های بزرگ را شکستم
آذرخش به چخماق خورده است و
من
گستره‌های شام را
با ترانه‌هام خواهم آکند!

با نام تو
فریاد کرده‌ام به سوی دشمن:
اگر به خواب رفتم
بگذار هیزم‌ها تنم را ببلعند!
مورچگان را توان پرورش عقاب نیست!
و افعی
تنها افعی می‌زاید!
دیرسالی پیش از این
اسبان جنگی را
به عمقاعمق روحم بازگرداندم.
می‌دانم
روزی
دوباره رهاشان خواهم کرد!…

❋ ❋ ❋

باید به این مطلب اشاره کنم که این شعر را با دو سه ترجمه‌ی دیگر نیز دیده‌ام، که با احترام به مترجمین این آثار که بر نگارنده سمت استادی دارند، به نظرم رسید می‌شود ترجمه‌ای دیگر و – لااقل به گمان من – روان‌تر نیز از این اثر دل‌نشین ارائه کرد تا درون‌مایه‌ی زیبای شعر را بیشتر بر صفحه‌ی دل مخاطب بنشاند. لذا به این امید به ترجمه‌ی دیگری از اثر – البته از زبان انگلیسی – دست زدم که امید دارم – علی‌رغم ترجمه در ترجمه بودنش(!) – چیزی افزون بر برگردان‌های دیگر داشته باشد. البته چنان که خواهیم دید این شعر با توجه به ماهیت مضمون پردازانه‌اش قابلیت ترجمه‌ی بالایی دارد و شاعرانگی خود را حتی در این ترجمه نیز حفظ کرده است.


 

سناریوی آماده

عبدالحسین فرزادمحمود درویش شاعر مقاومت فلسطین خیلی زود در همان اوان شاعری، شعارهای تندش را به شعر و شعور تبدیل کرد. او هرگز دشمنش را دست کم نگرفت و همه‌ی اسراییلی‌ها را با یک چشم ننگریست. او دوستان قدرتمندی در اسراییل برای حمایت از مردم فلسطین به وجود آورد کسانی مانند پروفسور شاحاک رییس حقوق بشر اسراییل. خانواده شاحاک هر روز صبح در و پنجره خانه‌شان را درتل‌آویو با شلنگ آب و صابون می‌شویند زیرا صهیونیست‌ها، هرشب نجاست آدمیزاد به در و پنجره‌های خانه‌اش می‌مالند، زیرا او حامی فلسطینیان است.

محمود درویش آن‌چنان خردمندانه و درعین حال کوبنده با دشمن اسراییلی‌اش سخن می‌گفت که آن‌ها را به فکر فرو می‌برد. مثلا وقتی خواننده مشهور سوری، أصاله نصری، شعر محمود درویش را باعنوان «رهگذران در کلامی رهگذر» اجرا کرد، در خود اسراییل آن‌چنان آشوبی به پا شد که کار به مجلس اسراییل کشیده شد و بسیاری از مردم اسراییل را با وجدان‌شان درگیر کرد.

در سال ۲۰۰۰ وزیر آموزش و پرورش اسراییل، یوسی سارید، پیشنهاد کرد که برخی از اشعار محمود درویش در کتب درسی مدارس اسراییل درج شود، اما ایهود باراک صهیونیست، با آن مخالفت کرد.

در هرحال ما اکنون این شاعر بزرگ را که نخست باخودش و آن‌گاه با دشمنش به صداقت دست یافته بود از دست داده‌ایم. و می‌دانیم که او فرزند شرایط دشوار زمانه‌ی خود و همزاد سرزمین فلسطین بود، به بیان دیگر او خود فلسطین بود که از تمامی مرزهایش در شعر دفاع کرد و نگذاشت فلسطینی که در دل‌های مردم آزاد است در بند اسراییل بماند. فلسطین در دست‌های محمود درویش بالید بزرگ شد و به اندازه‌ی تمامی کره‌ی زمین گردید. از زنان کالسکه به دست اتریشی گرفته تا دانشجویان پرخروش ایرانی و ملت موقرکوبایی تا هم‌وطنان مکزیکی چه‌گوارا و شیدایان و قلندران هندی و پاکستانی با شعر «فلسطین! زنده باد» و «اسراییل! مرده باد» فلسطینیان را همچون هم‌وطنان خودشان می‌دانند که در دست دشمن اسیر هستند و باید نجات پیدا کنند.

محمود درویش درحالی که با اشعارش با دشمن سخن می‌گفت آن‌ها شهر او «رام‌الله» را بمباران می‌کردند.

ظاهرا شعری که برای‌تان ترجمه کرده‌ام آخرین شعر محمود درویش است. سناریوی آماده، شعری است که خواننده‌ی آگاه به تراژدی فلسطین، را سخت به وحشت می‌افکند که این شاعر تا چه حد به بدبختی دشمنش نیز اشراف داشته است.

❋ ❋ ❋

سناریوی آماده
چنین فرض کنیم که اکنون ما فرو افتاده‌ایم
من و دشمن
از هوا فرو افتاده‌ایم
در گودالی…
در این صورت چه رخ خواهد داد؟
سناریوی آماده… در آغاز منتظر شانس می‌مانیم…
نجات‌دهندگان ما را خواهند یافت
و طناب نجات را درون گودال فرو خواهند آویخت
پس من می‌گویم: اول من
و او می‌گوید: اول من
او دشنامم می‌دهد من نیز دشنامش می‌دهم
بی‌هیچ فایده‌ای
بنابراین طناب دیگر آویخته نخواهد شد…
سناریو می‌گوید:
من پنهانی با خودم نجوا می‌کنم…
– این همان خوشبینی آدم خودخواه است-
بی‌آن‌که از دشمنم چیزی بپرسم
من و او
دو شریک در یک دام
دو شریک در بازی احتمالات
منتظر طنابی… طناب نجات
باید هر یک به تنهایی برویم
در حالی که بر لبه‌ی گودال
جهنم است تا آن‌گاه که برای ما چیزی از زندگی باقی است
و چیزی برای جنگ…
ما کی نجات پیدا خواهیم کرد
من و او
دو ترسو با هم
در حالی‌که هیچ سخنی رد و بدل نمی‌کنیم
از ترس… یا چیزهایی دیگر
زیرا ما دو دشمنیم…
چه رخ خواهد داد اگر ماری هولناک
بالای سرمان باشد
– از صحنه‌های این سناریو است-
و برای بلعیدن این هر دو ترسو، فش و فش کند
من و او؟
سناریو می‌گوید… من و او در قتل مار شریک خواهیم شد
تا با هم نجات یابیم
یا هریک به تنهایی…
اما ما هرگز از سپاس و تبریک چیزی نخواهیم گفت
بر آن کاری که با هم انجام داده‌ایم
زیرا غریزه و نه ما
به تنهایی از خودش دفاع کرده است
و غریزه هیچ ایدئولوژی ندارد
ما با هم گفتگو نکردیم
من اصول فقاهت گفتگوها را به یاد می‌آورم
در آن مسئله‌ی بیهوده‌ی مشترک
آن‌گاه که در گذشته به من گفت:
«هر چه از آنِ من گردید از آنِ من است
و آن‌چه از آنِ توست هم مال من است
وهم مال تو!»
و با گذر زمان،
– زمان که چون ریگ روان و کف صابون بر گذر است –
سکوت و خستگی میان شکسته شد
او به من گفت: چه کنیم؟
من به او گفتم: هیچ کار… همه‌ی احتمالات را در نظر خواهیم گرفت
او گفت: از کجا این امید محقَّق خواهد آمد؟
من گفتم: از هوا.
او گفت: آیا فراموش کرده‌ای که من تو را در چنین گودالی
دفن کرده‌ام؟
من به او گفتم: نزدیک بود فراموش کنم که فردا مأموران مخفی
دستان مرا خواهند بست… و مرا دردمند خواهند برد
او گفت: اکنون با من گفتگو می‌کنی؟
من به او گفتم: بر سر چه اکنون با تو گفت‌وگو کنم
در این گودال قبر؟
گفت: بر سر سهم خودت و سهم من
از زندگانی‌مان و از قبر مشترک‌مان
من گفتم: چه فایده
وقت ما گذشته است و سرنوشت از قاعده‌ی اصلی منحرف شده است
در این جا قاتلی و مقتولی هر دو در یک گودال می‌آرامند
… و بر عهده‌ی شاعری دیگر است که این سناریو را دنبال کند
تا پایانش؟


 

یک‌شنبه‌ی آبی

ریتا
میان چشمان من و ریتا
تفنگی‌ست
و کسی
که ریتا را می‌شناسد
خم می‌شود
و نماز می‌برد
برای خدایی
که در چشمانی عسلی‌ست.

آه… ریتا
میان ما
هزار گنجشک و تصویر است
و وعده‌های بسیار
که تفنگی
بر جانشان آتش گشوده است…

❋ ❋ ❋

یکشنبه‌ی آبی
زنی در دل ترانه‌ام
پشم می‌ریسد
چای می‌ریزد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور.

روز یکشنبه
آبی می‌پوشد
سرگرم است
مجله‌ها… فرهنگ ملت‌ها…
شعر عاطفی می‌خواند
در صندلی می‌خوابد
پنجره
به روی روزها باز است
دریا دور…

❋ ❋ ❋

مرده‌ام را دوست دارند
مرده‌ام را دوست دارند
تا بگویند از ما بود
با ما بود.

گفتند:
– مرگت را چگونه می‌خواهی؟
گفتم:
– آبی، چونان ستاره‌ها
که از سقف سرازیر می‌شوند.
گفتم:
– مرا کم‌کم بکشید
که واپسین سرودم را
برای همسر دلم بسرایم.

خندیدند
و از خانه‌ام
جز شعری
که برای همسر دلم گفتم
چیزی ندزدیدند!

❋ ❋ ❋

عروسی خون
دلداده‌ای
از جنگ می‌آید
در روز عروسی‌اش
با همان جامه
در دایره‌های رقص
اسبی
از حماسه و قرنفل است.

روی ریسه‌ی هلهله‌ها
فاطمه را می‌بیند.
درختان تبعیدگاه آواز می‌خوانند
دستار می‌افشانند.
مرد دلداده
با چشمی خمار
دست سبزش را به حنا داده

و ناگهان بر ابم هلهله‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها
جنگنده‌ها می‌آیند
دلداده را از آغوش پروانه و
از دستار می‌دزدند

❋ ❋ ❋

گل‌فروش
بر تن آسفالت خوابیده
نه خریداری
نه بازاری
ملال شهرها در اوست.

راه از روشنی خالی است
و آدمیان
زن – گداخواه.

خوابیده است
بر تن آسفالت
نه خریداری
نه بازاری.

گل زردی است
روییده در گل و لای.

در وطنم
باران گل می‌بارد!


 

مرگ

هارولد پینترکجا پیدا شد این نعش؟
که پیدا کرد این نعش را؟
مرده بود این نعش آیا آن‌گاه که پیدا شد؟
چگونه پیدا شد این نعش؟

که بود این نعش؟

پدرش که بود یا که دخترش یا که برادرش
یا که عمویش یا که خواهرش یا که پسرش
این تن ِ مرده و تنها مانده؟

مرده بود این تن آن‌گاه که تنهایش گذاشتند؟
تنها گذاشتند این تن را؟
که بودند آن‌ها که تنها گذاشتند این تن را؟

عریان بود این تن ِ مرده یا در جامه‌ی سفر بود؟

چه بر آن‌تان داشت که بگویید مرده است این نعش؟
گفتید مرده است این نعش؟
چقدر می‌شناختید این نعش را؟
چگونه دانستید که مرده است این نعش؟

غسل دادید این نعش را آیا؟
بستید دو چشمش را آیا؟
به خاک سپردید این نعش را آیا؟
تنهایش گذاشتید این نعش را آیا؟
بوسیدید این نعش را آیا؟

❋ ❋ ❋

هارولد پینتراما این که:

Harold Pinter

هارولد پینتر، متولد ۱۹۳۰ در شمال لندن و برنده‌ی نوبل ادبی ۲۰۰۵، نویسنده‌ی(نمایشنامه، شعر، داستان، فیلمنامه و مقاله) شهره‌تر از آن است که نیاز به معرفی داشته باشد. کتاب‌های نمایشنامه‌ی او قریب به نیم‌قرن است که به فارسی ترجمه می‌شود و بی‌سبب نیست که او را یک تئاتری می‌شناسیم. تئاتری‌ای که زبان و لحن ویژه‌اش تعبیر «پینترسک» را وارد فرهنگ نمایشی کرده است.

اما او یک شاعر نیز هست و یکی از جوایز بسیاری او در کارنامه‌ی هنری و ادبی‌اش، جایزه‌ی شعر «ویلفرید اوون» است که در سال ۲۰۰۴ برای کتاب شعر «جنگ» به او اهدا شده است. پینتر ۶۰ سال است که به نوشتن شعر ادامه می‌دهد. (او پس از سال‌ها چاپ نوشته‌هایش در مجلات ادبی، اولین کتاب شعرش را در سال ۱۹۵۰ منتشر کرد.)

او می‌گوید: «گاهی، در شعرها، من فقط به طور مبهمی از زمینه‌ی فعالیتم آگاهی دارم و «کار» طبق قانون و نظم خودش پیش می‌رود و من در این میان، همراهی می‌کنم، اما اگر همین آگاهی نیز نبود، بهتر بود.»

الکساندر پوپ، جان دان، جرارد منلی هاپکینز، از شاعران کلاسیک و تی.اس. الیوت، ویلیام باتلر ییتس و فیلیپ لارکین از شاعران مدرن انگلستان، شعرهای مورد علاقه هارولد پینتر را سروده‌اند.

و دیگر این که:

هارولد پینتر سال‌هاست که با سرطان دست و پنجه می‌کند. همین بیماری مانع حضور او در استکهلم برای دریافت جایزه‌اش شد و به همین دلیل او خطابه‌اش را ضبط ویدئویی کرد و این ویدئو در مراسم اهدای نوبل پخش شد. در این ویدئو، همین شعر «مرگ» را قرائت کرده است.

من ترجمه‌ی این شعر را نخستین بار در صد و چهلمین نشست هفته‌ی کانون ادبیات ایران که به مناسبت اهدای جایزه‌ی نوبل به پینتر و در بررسی تئاتر و شعر او برگزار شد خواندم.


 

روح شراب

یک شب، روح شراب در بطری این‌گونه آواز می‌خوانْد:
«مَرد! از زندان شیشه‌ای و موم‌های سرخم
آوازی لبریز از روشنایی و برادری را
به سوی تو می‌رانم، ای محروم عزیز!

می‌دانم چه‌قدر رنج و عرق و آفتاب سوزناک بر پشته‌ای شعله‌ور باید
تا زندگی‌ام در وجود آید
و روحم به من هدیه شود
اما نه هرگز ناسپاس خواهم بود نه شرور

زیرا لذتی بیکران را تجربه می‌کنم
وقتی در گلوی مردی خسته از کار فرو می‌ریزم
و سینه‌ی گرم او آرامگاهی دلپذیر است
جایی که برای من، بسیار بیشتر از سردابه‌های سرد خویش خوشایند است

می‌شنوی طنین وردهای یکشنبه‌ها را؟
و امیدی که در سینه‌ی تپنده‌ی من زمزمه می‌کند؟
آرنج‌های روز میز و آستین‌های بالازده
تو گرامی‌ام خواهی داشت و خشنود خواهی بود

من چشمان زنِ شیفته‌ات را روشن خواهم کرد
و به پسرت، نوجوانی و رنگ و رویَش را باز خواهم گرداند
و برای این پهلوان شکننده‌ی زندگی، روغنی خواهم بود
که ماهیچه‌های مبارزان را توان می‌دهد

غذایی بهشتی از گیاه در تو خواهم ریخت
دانه‌ای گران‌بها از بذرافشانی جاوید
تا از عشق ما شعری زاده شود
که مثل گلی نایاب به سوی خدا شکفته خواهد شد»

* Charles Baudelaire
** Ambroisie غذای بهشتی ترجمه شده و معنی اصلی‌اش غذایی لذید است که خدایا المپ می‌خوردند.

❋ ❋ ❋


L»Ame du Vin
Un soir, lȉme du vin chantait dans les bouteilles:
«Homme, vers toi je pousse, ô cher déshérité,
Sous ma prison de verre et mes cires vermeilles,
Un chant plein de lumière et de fraternité!

Je sais combien il faut, sur la colline en flamme,
De peine, de sueur et de soleil cuisant
Pour engendrer ma vie et pour me donner lȉme;
Mais je ne serai point ingrat ni malfaisant,

Car jȎprouve une joie immense quand je tombe
Dans le gosier d»un homme usé par ses travaux,
Et sa chaude poitrine est une douce tombe
Où je me plais bien mieux que dans mes froids caveaux.

Entends-tu retentir les refrains des dimanches
Et l»espoir qui gazouille en mon sein palpitant?
Les coudes sur la table et retroussant tes manches,
Tu me glorifieras et tu seras content;

J»allumerai les yeux de ta femme ravie;
A ton fils je rendrai sa force et ses couleurs
Et serai pour ce frêle athlète de la vie
L»huile qui raffermit les muscles des lutteurs.

En toi je tomberai, végétale ambroisie*,
Grain précieux jeté par l»éternel Semeur,
Pour que de notre amour naisse la poésie
Qui jaillira vers Dieu comme une rare fleur!»


 

پا

پایی تنها می‌پلکد بر زمین
یک پاست فقط، همین و بس.
دیرک نیست، درخت نیست،
یک پاست فقط، همین و بس.

مدت‌ها پیش، مردی در جنگ
شرحه شرحه شد
تنها این پا جان به در برد
گویی خط امان داشت

از آن زمان می‌پلکد یک پای تنها
یک پاست فقط، همین و بس
دیرک نیست، درخت نیست،
یک پاست فقط، همین و بس.

❋ ❋ ❋

اما این که:

Christian Morgenstern

شاعر آلمانی (۱۹۱۴ – ۱۸۷۱)

کارنامه‌ی شعری مورگنشترن که الهام‌بخش ِ بسیاری از «شعرهای لاطائل» در زبان انگلیسی است، اکنون از محبوبیت و شهرت گسترده‌ای بهره می‌برد. (هرچند خود شاعر در زمان حیاتش از این شهرت نصیبی نبرد.) او در شعرهایش «دانشوری» را مایه‌ی تفریح و سرگرمی قرار داده است و با شوخ‌طبعی (که واژه‌ی محترمانه‌ای برای «استهزا» است) امور جدی‌ای چون نقد ادبی و دستور زبان را به چالش کشیده است. شعرهای او در قلب و زبان آلمانی‌ها نشسته است.

موسیقی و «اندراج» از مشخصه‌های ثابتِ شعرهای هزل ِ مورگنشترن هستند.

مورگنشترن آثاری فلسفی نیز دارد که بر فلاسفه‌ی معاصرش (چون نیچه و رودولف اشتاینر) مؤثر بوده است.

و دیگر این که:

The Gallows Songs

«ترانه های چوبه‌دار» ترجمه‌ی گزیده‌ی شعرهای مورگنشترن به انگلیسی است که «مکس نایت» آن را با پیشگفتاری در سال ۱۹۶۴ منتشر کرده است. ناشر این کتاب، انتشارات دانشگاه کالیفرنیاست. شعر «پا» از این کتاب به فارسی در آمده است.


 

پرتره

رابرت گریوز رابرت گریوز (۱۸۹۵- ۱۹۸۵)

رابرت گریوز اهل انگلستان، شاعر، مترجم آثار کلاسیک و رمان‌نویس بود. در طول زندگی پُربارش بیش از ۱۴۰ عنوان کتاب منتشر کرد. دفاتر شعرهایش، کتاب خاطرات او از جنگ جهانی اول و نیز کتاب مقالاتش درباره‌ی الهام شاعرانه هرگز از تجدید چاپ‌های سال به سال محروم نبوده‌اند. این شعرها از گزیده‌ی در دست انتشار شعرهای گریوز به فارسی انتخاب شده‌اند.

❋ ❋ ❋

پرتره
با صدای خود حرف می‌زند همیشه
حتی با غریبه‌ها، اما زن‌های دیگر
با صدایی ساختگی یا عاریتی حرف می‌زنند
حتی با فرزندان خود.

نامرئی راه می‌رود به نیمروز
در طول شاهراه، اما زن‌های دیگر
نگاه‌ها را به دنبال خود می‌کشند
و در هر کوچه‌ی خاموش فسفرسان می‌درخشند.

او بکر و معصوم است، وفادار به عشق
حتی اگر از آسمان سنگ ببارد، اما زن‌های دیگر
او را هرزه و ساحره می‌خوانند
و با دیدنش روی بر می‌تابند

این است پرتره‌ی او، زیرچشمی مرا می‌نگرد،
گیسوانش آشفته، نگاهش پر تمنا می‌پرسد:
«و تو خود ِ عشقی؟ همان قدر بی‌شباهت به مردان دیگر
که من به زنان دیگر؟»

❋ ❋ ❋

عاشق
زن
نیمه‌بیدار
در تاریکی
با کلماتی نامفهوم
عشقش را زمزمه می‌کند به آرامی؛
همچون زمین که در خواب زمستانی ِ خود
گرم ِ رویاندن ِ گل و سبزه است
زیر ِ برف
زیر بارش ِ یکریز برف.

* Robert Graves


 

شب‌زنده‌داری برای تدفین

فیلیپ ژاکوته
آسوده باش، خواهد آمد
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک می‌شوی، می‌سوزی
زیرا واژه‌ای که در آخرِ شعر می‌آید
نزدیک‌تر از واژه‌ی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمی‌کند.
گمان نکن که او زیر شاخه‌ها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو می‌نویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی می‌نوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقه‌ی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم می‌فشارید برای بی‌حرکت ماندن،
او می‌آید
خدا می‌داند از کدامین گردنه‌ها
از دوردست‌ها یا از همین نزدیکی
به سوی شما دو تَن
اما آسوده باش، خواهد آمد
از یک واژه تا واژه‌ی دیگر
پیرتر می‌شوی.

از مجموعه‌ی «جغد»، ۱۹۵۳.

شب‌زنده‌داری برای تدفین
صدایی از خود درنمی‌آوریم
در اتاق مردگان:
شمع را بالا می‌بریم
و دور شدن آن‌ها را می‌بینیم

من کمی صدا به پا می‌کنم
در آستانه‌ی در
و چند کلمه می‌گویم
برای روشن کردن را‌ه‌شان

اما آن‌هایی که دعا خوانده‌اند
حتی زیر برف،
پرنده‌ی سحر
می‌آید تا جای صداشان را بگیرد.

از مجموعه‌ی «نادان»، ۱۹۵۸.

سپیده‌دم
گویی خدایی بیدار می‌شود،
گل‌ها و چشمه‌ها را می‌نگرد
شبنمش روی زمزمه‌های ما
عرق‌های ما
نمی‌توانم از تصویرها چشم بپوشم
باید گاوآهن از من بگذرد
آینه‌ی زمستان و روزگار
باید زمان بکارَدَم.

از مجمو‌عه‌ی «حالت‌ها»، ۱۹۶۷.

این همه سال
این همه سال
و به راستی آگاهی چنین ناچیز
قلب چنین ناتوان؟
بی‌هیچ پشیزی برای دادن به قایقران،
اگر نزدیک آید؟
– من از آب و علف توشه برداشته‌ام
خود را سبک نگه داشته‌ام
تا قایق کمتر فرو رود.

از مجموعه‌ی «اندیشیدن زیر ابرها»، ۱۹۸۳.

❋ ❋ ❋

فیلیپ ژاکوتهفیلیپ ژاکوته Philippe Jaccottet، به سال ۱۹۲۵ در شهر مودون سوئیس به دنیا آمده است. او در دانشکده‌ی ادبیات لوزان زبان یونانی و آلمانی خواند و اولین شعرهایش را در مجله‌ی Cahierde Poesie به چاپ رساند. در سال ۱۹۴۶ به ایتالیا سفر کرد و با شاعر ایتالیایی گیوسپ اونگارتی آشنا شد. پاییز همان سال به پاریس رفت و از آن پس به مدت هفت سال با انتشاراتِ مرمود Mermod همکاری کرد. در این دوره با شاعرانی چون فرانسیس پونگ، آندره دوتل، آنری توماس، آندره دو بوشه و ایو بون‌فوا آشنا شد. در سال ۱۹۴۷ رمان «مرگ در ونیز» اثر توماس مان با ترجمه‌ی ژاکوته در انتشارات مرمود به چاپ رسید و از آن پس، او در کنار سرودن شعر به ترجمه‌ی آثار نویسندگانی چون روبرت موزیل و توماس مان و شاعرانی چون ریکله، هولدرلین و اونگارتی پرداخت. در سال ۱۹۵۳، اولین مجموعه شعر ژاکوته با نام «جغد» منتشر شد. همان سال او با نقاشی به نام آن ماری هسلر ازدواج کرد و در شهرِ گرینان اقامت گزید تا به دور از هیاهوی پاریسی‌ها خود را وقف شعر و ترجمه کند. فیلیپ ژاکوته به رغم زندگی عزلت‌جویانه، هرگز از جریان‌های ادبی معاصر غافل نبود. او نقدهای بی‌شماری برای مجله‌ی La Nouvelle Revue francaise نوشت که بعدها به صورت کتاب منتشر شدند: «گفتگوی الهه‌ها» (۱۹۶۸) و «سازش پنهانی» (۱۹۸۷).

در مجموعه شعرِ «جغد»، ژاکوته شاعری مرگ‌اندیش است. مرگ برای او در آن واحد نفرت‌انگیز و ضروری می‌نماید. در این کتاب، شاعر وحشت از مرگ را رد می‌کند و به نرمی از آن سخن می‌گوید، اما نمی‌تواند از سرزنش مرگ اجتناب کند. کتاب بعدی ژاکوته «نادان» نام داشت که اشعار سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۵۶ او را در گرفته بود و در سال ۱۹۵۸ به چاپ رسید. از نظر ژاکوته، جهالت لحظه‌ی کلیدی آگاهی است؛ حالتی که در آن شاعر باید برای پذیرفتن زیبایی فطری تمام چیزهایی که خود را به او می‌نمایانند، پافشاری کند. کسی که در پی دست‌یافتن به راز همه‌چیز است، باید از آگاهی‌های از پیش مقررشده و یقین‌های اطمینان‌بخش چشم‌پوشی کند. در این دو مجموعه، زبان شعرِ ژاکوته دشوار و مفاهیمی که بیان می‌کند، پیچیده است.

بعد از چاپ کتاب دوم، ژاکوته تا سال ۱۹۶۰، کتابی منتشر نکرد. در اوت همان سال خواندن چهار جلد هایکو ژاپنی، نوعی بیداری ناگهانی برای او به ارمغان آورد. در یادداشت‌هایش می‌نویسد: «هایکوها همانند بال‌هایی هستند که مانع از سقوط آدم می‌شوند.» از آن پس، ژاکوته شعرهای کوتاه‌تری نوشت، شعرهایی با مصرع‌های کوتاه و کلمات ساده. این اشعار به سال ۱۹۶۷ در مجموعه‌ی با نام «حالت‌ها» منتشر شدند. کتاب بعدی ژاکوته «چشم‌اندازهایی با تصاویر غایب» نام داشت که در سال ۱۹۷۶ به چاپ رسید. این کتاب مجموعه‌ای از نثرهای شعرگونه است که شاعر در آن از طبیعت سخن می‌گوید: «من [در این کتاب] مانند یک حشره‌شناس یا یک کارشناس جغرافی طبیعت را بررسی نکرده‌ام؛ فقط از کنار همه‌چیز گذشته‌ام و از آنها استقبال کرده‌ام. متوجه شدم که همه چیز سریع‌تر و یا کندتر از زندگی انسان در حال گذر است.»

از کتابی به کتاب دیگر، آثار فیلیپ ژاکوته به سوی میانه‌روی، ایجاز، سادگی و ملایمت پیش می‌روند. او در سال ۱۹۸۳، مجموعه شعر «اندیشیدن زیر ابرها» را منتشر کرد که همانند «حالت‌ها»، از اشعاری ساده و کوتاه تشکیل یافته است. از دیگر آثار او می‌توان به «در روشنایی زمستان»، «درس»، «بذر افشانی» و «در دفتر چمن» اشاره کرد. در تاریخ ادبیات فرانسه، ژاکوته در کنار شاعرانی چون آندره دو بوشه، ایو بون‌فوا، ژاک دوپن و روژه ژیرو قرار می‌گیرد؛ شاعرانی که سبکی تازه در شعر فرانسه به وجود آوردند.


 

بیماری / درخت

تد هیوزچه آسان بر ماه
می‌شود که دچار «بیماری/ درخت» باشی
نشانه‌های بیماری: پرندگانند
انگار دلبسته‌ی کلماتت هستند
و گوش‌هایت را می‌آزمایند
آن‌گاه از زیر ناخن بزرگ پایت
ریشه‌ای زبانه می‌کشد
پس تا دچار نباشی
چاره‌ای بیندیش

❋ ❋ ❋

اما این که:

Ted Hughes

ادوارد جیمز هیوز (۱۹۹۸-۱۹۳۰) که به «تد هیوز» مشهور است، شاعر بزرگ انگلیس و شاید آخرین نام مهم شعر این کشور – پس از ییتس و اودن – و یکی از چهره‌های برجسته‌ی شعر جهان در قرن بیستم، در ایران شهرتش را نه به سبب شعرش، که با برچسب «شوهر بی‌وفای سیلویا پلت» کسب کرده است. اگر در جهان انگلیسی زبان، کتاب‌ها و مقاله‌های مهمی درباره‌ی شعر دیریاب اما زیبای او منتشر شده است، در این‌جا اگر نامی از او هست ذیل نام سیلویاست و اگر کتاب مستقلی از او (با دو ترجمه!) منتشر شده است، همان کتاب آخر اوست یعنی: «نامه‌های زاد روز» که با خاطره‌ی سیلویا پلت سروده شده است و شخصیت دلخواه خوانندگانی را که به زندگی شخصی شاعران (و هنرمندان) بیش از آثارشان توجه دارند، با عنوان «یک شوهر خیانتکار پشیمان» کامل می‌کند. در حالی که کافی است به سخن «شیمس هینی»، شاعر بزرگ ایرلندی و برنده‌ی نوبل ادبی،- در مراسم تدفین هیوز در سوم نوامبر ۱۹۹۸ – گوش بسپاریم که گفت:

هیوز برجی بود بلند از شفقت و توانایی، خیمه‌ای بزرگ که آخرین کودکان شعر به او پناه آوردند و امنیت را یافتند.

و دیگر این که:

شعر «بیماری/ درخت» که از کتاب «بوف زمین و دیگر مردمان ماه» از انتشارات معروف «فیبر اند فیبر» انتخاب و ترجمه شده است، یک نمونه‌ی نوعی از اشعار هیوز است که جهان‌نگری ویژه‌ی او را می‌نمایاند. هیوز از اولین شعرهایش، توجه جدی‌اش را به طبیعت به مثابه‌ی نشانه‌ای برای اندیشیدن نشان می‌دهد. در این شعر، ذهنیت شاعر در این‌همانی «بیماری» و «درخت»، فراروی از استعاره است و درک دیگری از جهان را اراده می‌کند. ماه و پرنده‌ها از عناصر ثابت شعرهای کتاب «بوف زمین و دیگر مردمان ماه» است. حضور شاعر (در این‌جا، با سطر: «انگار دلبسته‌ی کلماتت هستند») کلید مهمی برای درک شعر در اختیار خواننده قرار می‌دهد.