فیروزه

 
 

کلاه کافکا

باران
که بام را جراحی می‌کرد
یک بشقاب بستنی خوردم
یک بشقاب بستنی مثل کلاه کافکا
یک بشقاب بستنی
با طعم یک تخت جراحی
که روش یک مریض
خیره شده به سقف

اما این که:
ریچارد براتیگان (متولد سی‌ام ژانویه‌ی ۱۹۳۵ و خودکشی کرده‌ی بیست و پنجم اکتبر ۱۹۸۴) شهرت مبالغه‌آمیزی در ایران دارد. با رمان «صید ماهی قزل‌آلا در آمریکا» – سال‌ها پیش از این که دو ترجمه‌ی همزمان به فارسی داشته باشد – نقل محافلی بود که از مطرح شدن بحثِ پست‌مدرنیسم در فضای فرهنگی ایران هیجان‌ز‌ده شده بودند. جز دو ترجمه از رمانش، دو مجموعه‌ی داستان کوتاه و دو مجموعه‌ی منتخبِ شعر – که یکی از آن‌ها نام همین شعر را بر خود دارد – از او به فارسی منتشر شده است. شعرهای او را به آسانی در فضای اینترنت میتوان یافت.

آن چه موجبِ ترجمه‌ی این شعر شده است تجربه‌ی مشابهی است که در بیمارستان داشته‌ام: لحظات بعد از عمل جراحی، لحظاتی کافکایی برایم بوده است…

Kafka’s Hat
With the rain falling
surgically against the roof,
I ate a dish of ice cream
that looked like Kafka»s hat.
It was a dish of ice cream
tasting like an operating table
with the patient staring
up at the ceiling.


 

کارگر خسته

کلود مک کیمژده ای جان خسته! شب فرا می‌رسد آرام آرام

و می‌کاهد از روشنایی جانکاه ِِ روز!

مژده ای جان ِ عاصی! ماه، رخ می‌نماید آرام آرام

از زیرِ ابرها و پایان می‌بخشد به سلطه‌ی فرساینده‌ی روز!

صبور باش ای جان ِ خسته! شب به زودی

پناه خواهد داد تو را زیر ِ مخمل ِ مشکی ِ ستاره بارانش

و تو خواهی خفت، فارغ از درد ِ روزافزونِِ

دست‌ها، پاها و تن ِ کوفته و کوبیده‌ات!

روز ِ نگون‌بخت، از آن ِآْن‌ها بود – شبِ سپید بخت از آنِِ من:

بیا ای خواب مهربان و مرا تنگ در آغوش گیر.

اما چیست، چیست آن رشحاتِ سرخ به رنگ ِ خون

تراویده از دل ِ ابرهای تیره؟ آه ای فجر گلگون!

آه ای پگاه هولناک – بگذار لختی دیگر بیارامم در بستر

بس کوفته و خسته‌اند استخوان‌های من، مغزم.

جاری ِ خون در رگانم و تمامی ِ من رفته از دست،

رحم کن! آه نه! یک بار دیگر این شهر نکبت بار دیوسرشت!

طرح از سید محسن امامیان


 

طبقه‌ی محروم

من، مادر، و دو برادرم
و بسیاری از دوستانم
هر گاه به جایی پناه می‌بریم
زیر ِ پای ما چاهی بزرگ دهان می‌گشاید
زیرا بالای سر ِ ما، همه چیز صاحب دارد،
و همه چیز پشت ِ درهای بسته و قفل شده
به خواب و خیال و آرزوهای ناممکن پیوسته.

زیرا بالای سر ِ ما همه چیز خریده شده:
سایه‌ی درخت‌ها، گل‌ها،
میوه‌ها، بام‌ها، اتومبیل‌ها،
آب‌ها، مدادها،
و ما را گریزی از فرورفتن نیست
در اعماق زمین
و پایین‌تر حتی،
دورتر و دورتر از مالکان،
لای دست و پای موجوداتِ حقیر.

زیرا بالای سر ما
آن‌ها همه چیز را صاحب شده‌اند،
نوشتن را، خواندن را، رقصیدن را
قشنگ حرف زدن را،
و ما با چهره‌ای که از شرم سرخ شده است
آرزویی جز ناپدید شدن
و پیوستن به ذرات ِ نامرئی نداریم.