«داستانها فقط در داستانها وجود دارند. همانطور که زندگی پیش میرود بدون نیاز به برگرداندن آن به داستان» این جملهای است که «مونتی بانی» در نقش فردریک میگوید. او کارگردانی است که در کار ساختن یازدهمین فیلمش است ولی فیلم خامشان تمام شده است و تهیه کنندهشان، گردون، با بازی آلن گورویتس، غیبش زده است. گروه بدون پشتیبانی باقی مانده است و مجبور میشوند کار را تعطیل کنند تا پول برسد. شب همه در رستوران جمع هستند و هربرت در حالتی نیمه هشیار این جمله را میگوید.
بعضی از این تعطیلی و استراحت راضی هستند و بعضی نگران. فردریک که کارگردان گروه است به دنبال گردون به لسآنجلس برمیگردد و متوجه میشود که او در دردسری بزرگ اسیر است و نه تنها ورشکسته شده بلکه جانش هم در خطر است. فردریک میتواند گردون را پیدا کند ولی این هیچ کمکی به وضعیتی که هر دو در آن گرفتار شدهاند نمیکند و در نهایت هر دو به ضرب گلولهٔ افراد ناشناس کشته میشوند.
موضوعی که این فیلم به کاوش آن میپردازد همان جملهای است که در سطر اول نقل کردم. آیا یک فیلم باید داستان داشته باشد؟ آیا داستانگویی است که یک فیلم را زنده میکند یا اینکه فیلم چیزی فراتر از یک داستانگوی نشسته بر سر بازار است که مردم را سرگرم میکند و احتمالاً چیزی به آنها میآموزد. این سؤال حتی از حد یک درونمایه در فیلم فراتر رفته است و به فرم ساخت فیلم هم کشیده شده است. اگر سفر فردریک برای پیدا کردن گردون را معیار تقسیم قرار دهیم صورت کلی فیلم اینگونه به نظر میآید که تا قبل از سفر ما با موقعیت ساکن و وضعیت شکنندهٔ گروه تولید مواجهیم. آنها سردرگم و نگران هستند. مثال بارز برای وضعیت قسمت اول حال یکی از بازیگران گروه است که ویولون مینوازد ولی به هیچوجه نمیتواند تمرکز کند و مدام صدای سازش از ریتم میافتد و ضرب را گم میکند. هیچ داستانی در قسمت اول وجود ندارد. فقط آدمها هستند که حرف میزنند یا کاری میکنند، راه میروند، به کافه میروند و سر صحبت را با مسئول بار باز میکنند و یا سعی میکنند بخوابند و تمام اینها با ضرباهنگی کند و یکنواخت اتفاق میافتد.
در این میان دو دختر خردسال هم هستند که به هر جایی سر میزنند از هر چیزی و هر کسی فیلم یا عکس میگیرند و گاهی حرفهایی میزنند که بسیار تأمل برانگیز است. در واقع به نوعی رول دلقک همهچیزدان را ایفا میکنند. فیلمنامهنویس گروه از اینکه تهیه کننده رفته است بسیار متأثر است و احساس بیپناهی میکند و از طرفی کارگردان گروه هم اینطرف و آنطرف میرود و حرفهایش را تکرار میکند: «فیلم مثل یک خانه نیست.» یک موجود است، حیات دارد و اینکه داستانگویی تنها راه فیلمسازی نیست.
در بخش دوم یعنی وقتی که فردریک به لسآنجلس میرود ما با خرده پیرنگ جستوجو مواجه میشویم. اما باز هم قرار نیست داستانی روایت شود. فقط موقعیتی است که فیلمساز میخواهد ما در آن گردش کنیم و نهایتاً وقتی زمان آن فرا میرسد که بالاخره گردون را پیدا کنیم به سادگی این اتفاق میافتد. فردریک برای غذا به رستورانی رفته است که غذا را در خودروی شخص تحویل میدهند و در آنجا او کسی را میبیند که برای خرید آمده و سگش را نیز به همراه دارد. ما این سگ را قبلاً ندیدهایم ولی فردریک آن را دنبال می کند و وقتی مرد وارد خودروی کاروان میشود او هم به دنبالش وارد میشود و بالاخره گردون را میبینیم که سگ را در آغوش گرفته است.
خوردو به راه می افتد و گردون و فردریک مشغول حرف زدن میشوند. صحنهای بسیار زیبا و تأمل برانگیز است؛ وقتی که گردون دارد شعری دربارهٔ هالیوود میخواند و در طرف دیگر فردیک است که دارد با ناامیدی حرف میزند و از عقایدش در مورد فیلمها میگوید. در پایان شعر گردون و حرفهای فردریک به مرگ ختم میشود. آنها به پایان راه میرسند و بعد هر دو میمیرند.
گردون در میان حرفهایش به فردیک میگوید که اگر همین داستانی را که او در حال ساختن آن است با یک کارگردان آمریکایی و یک گروه آمریکایی و نه اروپایی ساخته بود پس از شش ما بر بام دنیا نشسته بود. در جای دیگری میگوید: مردم به دنبال واقعیت در فیلم نیستند. فیلم باید داستان داشته باشد همانطور که یک خانه باید دیوار داشته باشد.
چه جوابی میشود به این سؤال داد؟ آیا اگر یک فیلم داستان نداشته باشد محکوم به مرگ است؟ یا اینکه این معادله طرف دیگری هم دارد؟ در این فیلم اصرار فردریک به ساختن فیلمهایی به سبک اروپایی تهیهکنندهاش را به نابودی کشاند و این اتفاقی است که در دنیای واقعی هم میافتد اگر فیلمساز و یا دست اندر کاران سینما فراموش کنند که در فرایند تولید یک اثر هنری صرف قرار ندارند و در نهایت مجبور هستند که رضایت صاحبکارانشان را به دست آورند که از قضا هم یکی دو تا هم نیستند و آنقدرها هم تحصیل کرده و روشنفکر نیستند که به دنبال کشف لایههای درونی فیلم باشند و چندان به داستان اهمیت ندهند. رویکرد فیلم به سبک باقی فیلمهای وندرس فقط روایت است و چیزی بیش از آنچه میبینیم نمیتوانیم بیان کنیم. فقط طرح مسئله است. یک سؤال بیجواب است. ساختن فیلم بدون توجه به مخارج آن و بازگشت سرمایه خودکشی است. این حرفی است که فیلمنامهنویس گروه هم به فردریک میزند.
این فیلم نمونهای است از وضعیت شکنندهای که سینمای موسوم به روشنفکری و در حقیقت سینمای بدون داستان با آن مواجه است. بیان واقعیت محض چیزی نیست که مردم میخواهند. این سخن تا حدود زیادی درست به نظر میرسد.
بازماندهها (Survivers)/ محصول ۱۹۸۲/ کارگردان: ویم وندرس/ بازیگران: ایزابل وینگرتن، ربکا پاولی، جفری کیم،جفری کری، آلن گورویتس، مونتی بانی
The State of Things (۱۹۸۲) – IMDb
Directed by Wim Wenders
Starring Patrick Bauchau and Allen Garfield