فیروزه

 
 

این تهیه ‌کننده‌های لعنتی

نگاهی به فیلم «بد و زیبا» به کارگردانی «وینسنت مینه لی»

۱۹۵۳ / کارگردان: وینسنت مینه لی/ بازیگران: کرک داگلاس، لانا ترنر، بری سالووان، دیک پوگل، والتر پیجن و…

تهیه‌ کننده‌ها. این تهیه‌کننده‌های لعنتی سمج. فیلم را می‌شود در همین چند کلمه خلاصه کرد. می‌توانیم خیلی راحت بگوییم این فیلم در مورد ظهور یک تهیه کنندهٔ هالیوودی است که برای به دست آوردن آنچه می‌خواهد هر کاری می‌کند. هر کسی را که بخواهد به زانو در می‌آورد تا برایش کار کند هر چیزی را که بخواهد می‌آورد تا در فیلمش استفاده شود و از هر جایی می‌رود تا به هدفش برسد. از جهتی دیگر می‌توانیم بگوییم در واقع این به نوعی خاصیت صنعتی بودن سینماست سینما هر چه می‌خواهد می‌گیرد ولی خیلی چیزها هم هست که او به دیگران می‌دهد. به تماشاگران لذت می‌بخشد و آن‌ها را سرگرم می‌کند و یا حتی چیزی به آن‌ها می‌آموزد و به دست‌اندرکارانش پول و شهرت می‌بخشد. به هر حال این فیلم به هر دو طرف این مجادلهٔ فرضی ما نظر دارد و در واقع این نکته را به ما می‌گوید شما برای به دست آوردن امتیازات سینما باید از چیزهای زیادی بگذرید و کسانی که آن چیزها را از شما می‌گیرند و یا به شما عطا می‌کنند تهیه‌کننده‌ها هستند.

شخصیت اصلی داستان جاناتان شیلدز ( کرک داگلاس) پسر یک تهیه کنندهٔ موفق است که بعد از مرگ پدرش می‌خواهد راه او را ادامه دهد. البته او آه در بساط ندارد ولی جاه‌طلبی و موقعیت سنجی مورد نیاز یک تهیه کننده را دارد. او کم‌کم به یک تهیه کنندهٔ بزرگ تبدیل می‌شود و فیلم‌های بزرگی را تولید می‌کند اما در این مسیر آدم‌هایی هم هستند که از او صدماتی می‌بینند. فیلم در واقع از آنجایی شروع می‌شود که جاناتان شیلدز توانسته بعد ا ز دو سال صدمات پیاپی شکست فیلم‌های آخرش را جبران کند و می‌خواهد دوباره به عالم سینما برگردد. او برای این کار از سه نفر دعوت به عمل می‌آورد. جورجیا لورسن(ترنر) ستارهٔ سینما، هاری پبل(سالووان) کارگردان و جیمز لی بارتلو ( پوگل) نویسنده. ولی هیچ یک از این سه نفر حاضر به همکاری مجدد با او نیستند و ما با روایت هر کدام از آن‌ها سیر پیشرفت جاناتان و رابطهٔ او با هر یک از این سه نفر را می‌بینیم و شاهد اتفاقاتی هستیم که باعث شده این سه نفر دیگر حاضر به همکاری با او نباشند.

در این فیلم شاهد ارجاعات زیادی به دنیای واقعی سینما در آن دوره هستیم که برجسته‌ترینشان همین شخصیت جاناتان شیلدز است که به گفتهٔ بسیاری ارجاعی به شخصیت تهیه کنندهٔ معروف هالیوودی آن زمان دیوید. ا. سیلزیک دارد. کسی که در جایی گفته بود: «من هیچ وقت به جای به دست آوردن دلار به دنبال به دست آوردن افتخار نبودم ولی از رابطهٔ این دو با هم با خبر هستم.» او هم زمانی پا جای پای پدرش گذاشت و در شرایطی مشابه با شرایط شیلدز در فیلم شروع به کار کرد. معروف‌ترین فیلمی که او تهیه کنندهٔ‌ آن بوده «بر باد رفته» است. اتفاقاتی هم که در فیلم بین شخصیت‌های دیگر و شخصیت تهیه کننده می‌افتد هم کما بیش رگه‌هایی از واقعیت را در خود دارند.

پبل که اولین شخصیتی است که روایتش از جاناتان را برای ما تعریف می‌کند در ابتدا یک کارگردان خرده‌پا بوده است که با جاناتان در مراسم خاکسپاری پدر جاناتان آشنا می‌شود و با هم شروع به کار می‌کنند. جاناتان خیلی زود با استفاده از رابطه‌هایی که به مدد پدرش ایجاد می‌کند می‌تواند شغلی برای هر دوی آن‌ها دست و پا کند و بعد از مدتی آن‌ها توانایی آن را پیدا می‌کنند که کاری عظیم را به دست گیرند. پبل فیلمنامه‌ای اقتباسی دارد که بسیار مشتاق است آن را با کارگردانی خودش به فیلم در آورد و جاناتان هم قبول می‌کند که آن را به رییس کمپانی نشان دهد. او می‌تواند برای فیلم بودجهٔ خوبی بگیرد و ستاره‌های خوبی را برای فیلم جمع کند ولی کارگردانی فیلم به کس دیگری سپرده می‌شود و پبل تازه متوجه می‌شود که جاناتان اصلاً حرفی از او به میان نیاورده است.

در واقع جاه طلبی و در عین حال نکته سنجی جاناتان کار را به این شکل پیش برده است چرا که اگر این فیلم با کارگردانی کسی به گمنامی ‌پبل ساخته می‌شد نمی‌توانست به اندازهٔ بودجه‌ای که کمپانی برای فیلم پیش‌بینی کرده بود درآمد داشت باشد. به همین جهت جاناتان پبل را در معرض این سؤال قرار می‌دهد که آیا می‌خواهد ایده‌اش خوب ساخته شود یا می‌خواهد خودش آن را بسازد و به زمینش بزند؟ این موضوع هر چند باعث جدایی همیشگی جاناتان و پبل می‌شود ولی باعث می‌شود که پبل با سخت کوشی و انگیزه‌ای مضاعف به کارگردانی بزرگ تبدیل شود. کسی که تمام کمپانی‌ها برای به خدمت گرفتنش سر و دست می‌شکنند.

بعد از کارگردان نوبت به جورجیا لورسن می‌رسد که روایت خود را از برخوردش با جاناتان برای ما بازگو کند. او دختر بازیگری معروف است که حالا مرده ولی جورجیا هنوز در میان عشق و نفرت نسبت به پدرش دست و پا می‌زند. اولین برخورد ما با او زمانی است که جاناتان به همراه پبل به خانه‌ای قدیمی ‌و متروک می‌روند و جاناتان در آنجا از رابطهٔ خودش با لورسن بزرگ می‌گوید و بعد ناگهان صدای جورجیا را از دریچهٔ روی سقف اتاق می‌شنویم. ما فقط پاهای او را می‌بینیم و صدای غمگینش را می‌شنویم که می‌خواهد آن دو خانه را ترک کنند. در واقع ما او را در این صحنه همچون زنی مرموز که در اتاقک زیر شیروانی پنهان شده است می‌بینیم. شخصیتی اسرار آمیز که به مانند داستان‌های قرن نوزدهمی‌ ناله‌های گوش خراششان شب‌ها خواب را بر کودکان حرام می‌کند. دفعهٔ بعد ما جورجیا را می‌بینیم که برای تست بازیگری پیش جاناتان رفته و جاناتان مثل یک تهیه کنندهٔ کارکشته متوجه این موضوع می‌شود که جورجیا استعداد ستاره شدن را دارد. او برخلاف مخالفت همه پای حرفش می‌ایستد و برای اینکه بتواند به هدفش که همان ساختن یک ستاره از جورجیا هست برسد مجبور می‌شود خودش را به او نزدیک کند و او را از ورطهٔ تردید گذشتهٔ غمگین و آیندهٔ نامعلومش نجات دهد. جورجیا به او وابسته می‌شود ولی در نهایت و وقتی که او کاملا به یک ستارهٔ بزرگ تبدیل می‌شود متوجه می‌شود که جاناتان ازدواج کرده است و تمام محبت‌هایش برای این بوده که او بتواند به هدفش برسد.

نفر بعد «جیمز لی بارتلو» است. او مثل تمام آدم‌های روشنفکر آن دوره به سینما نگاه خوبی ندارد و از طریق نوشتن رمان به جایگاه خوبی دست پیدا کرده است. تا اینکه جاناتان برای اقتباس از کتاب آخر بارتلو با او تماس می‌گیرد. بارتلو در فیلم می‌گوید که کتاب‌های دیگری هم داشته است ولی هالیوود برای کتاب آخرش با او تماس گرفته است چون این کتاب دربارهٔ مسائل جنسی است. این کنایه‌ای بسیار تند و تیر و تا حد قابل تأملی درست در مورد سینماست. از طرف دیگر همسر بارتلو که او هم به نظر علاقهٔ زیادی به سینما ندارد ناگهان امیال باطنی خودش را نشان می‌دهد و به شکل طنزآمیزی تمام اطلاعات مخفی‌اش را از عالم سینما رو می‌کند. در واقع وضعیت همسر بارتلو را می‌توان استعاره‌ای از وضعیت عده‌ای از اهالی فرهنگ دانست که با ادعاهای بزرگ سرشان را بالا می‌گیرند و وقعی هم به سینما نمی‌نهند ولی حقیقت ماجرا چیزی دیگری است. چیزی بسیار متفاوت از آنچه نشان می‌دهند.

همسر بارتلو چنان سرخوش از این نقل مکانش به هالیوود است که حتی فرصت کارکردن را از شوهر نویسنده‌اش می‌گیرد. جاناتان به فکر می‌افتد و با تماس از یکی از ستاره‌های دم دستش از او می‌خواهد که زن بارتلو را مشغول نگه دارد و خودش با آقای نویسنده به کار نوشتن می‌پردازند ولی از طرف دیگر همسر آقای نویسنده و جناب ستارهٔ سینما تصمیم می‌گیرند با هم فرار کنند که هواپیمایشان سقوط می‌کند. کشف حقیقت این اتفاق برای آقای نویسنده باعث می‌شود که او هم جاناتان را رها کند و حاضر نباشد دوباره با او همکاری کند.

اقدامات جاناتان در این فیلم ما را با این سؤال مواجه می‌کند که او به نفع دیگران کار می‌کند یا به نفع خودش و یا به نفع فیلم؟ شاید در لحظاتی به نظر اولین پاسخ درست باشد. او تلاش بسیار زیادی کرد تا بتواند جورجیا را به یک بازیگر حرفه‌ای تبدیل کند. تلاشی که حتی یک درصدش را دیگران برای او نکرده بودند. اما پاسخ دوم چه؟ او فیلمنامه ای را که پبل با زحمت زیاد نوشته بود و با عشق فراوان روی آن کار کرده بود به راحتی از چنگش درآورد. برای اینکه بارتلو بتواند روی کارش متمرکز شود دست به کاری زد که به مرگ همسر بارتلو انجامید.به هر حال هر کدام از این جواب‌ها را که درست بدانیم نمی‌توانیم پاسخ سوم را از آن حذف کنیم. تمام این اقدامات در نهایت به نفع فیلم و سینما تمام شد. حالا می‌توانیم از خودمان بپرسیم که آیا ارزشش را داشت یا نه؟


 

The Bad and the Beautiful (۱۹۵۲) – IMDB
Directed by Vincente Minnelli
Starring Lana Turner and Kirk Douglas