فیروزه

 
 

هُمّ معانا و نحن معاهم

قسمت آخر

بعدازظهر آخرین روز به «متحف مکة للآثار والتراث» رفتم که ساختمانی شیری‌رنگ و دوطبقه بود. هم‌کف دو تالار داشت که آثار دوره‌های مختلف تاریخی شبه‌جزیره در آن به نمایش گذاشته شده بود. در بروشورها و توضیحات تابلوهای راهنمای این بخش از موزه سابقهٔ تمدنی ۲۳۰ هزارساله برای عربستان ادعا شده بود. نقاشی‌های دیواری، سفالینه‌ها و تصاویری هم از «فاو» به‌عنوان اولین شهر شبه‌جزیره با سابقهٔ ادعایی ۴ قرن پیش از میلاد در قفسه‌هایش وجود داشت. عکس‌ها و بنرها و داس‌ها و تیشه‌های تمدن‌های سنگی متقدم و متأخرشان را به در و دیوار زده بودند و در تقسیم‌بندی شرقی‌‌-غربی شسته‌رفته‌ای سیر تحولات تمدنی بازهٔ زمانی ۷۰۰۰۰ تا ۴۵۰۰ سال پیش‌از میلاد را در جداول و نمودارهایی ردیف کرده بودند. آخرین دورهٔ این سیر اختصاص به دورهٔ زراعت و اهلی کردن احشام داشت و سرآخر به عام‌الفیل منتهی می‌شد. طبقهٔ دوم اما به حج پیش‌ و پس‌ از اسلام می‌پرداخت و از جایگاه اجتماعی و سیاسی قریش آن زمان می‌گفت و نقشه‌هایی از خطوط تجاری زمینی و دریایی مکه و بازارهای طائف داشت.

تالارها و گالری‌ها و کوزه‌ها و خنجرها و نیزه‌ها و لگن‌های سنگی و توضیحات خام و حوصله‌سرآور نوشته‌های «متحف مکة للآثار والتراث» مثل خیلی از موزه‌های دیگر دنیاست اما در آن نه خبری از راهنما است و نه ژورنال‌ها و مجلات تخصصی و کتاب و صنایع‌دستی و پوسترفروشی. معماری ساده و بی‌تکلّف ساختمان، فرم چینش قفسه‌ها، دکوراسیون غرفه‌ها، رنگ کاغذدیواری‌ها و بازدیدکنندگان انگشت‌شمار، همه‌وهمه دست‌به‌دست هم دادند تا کم‌تر لذّت کشف و ابتهاج آموختن به راقم این سطور دست بدهد. با این‌همه یادگاری بازدیدکنندگان ایرانی روی نقشه‌های موزه هم دیدن داشت. هر نقشه‌ای را نگاه می‌کردی می‌دیدی که روی واژهٔ «عربی» چگونه با خودکار و خودنویس خط زده شده و به‌جایش «خلیج‌فارس» نوشته شده.

در راه پله‌های طبقهٔ دوم موزه عکس‌هایی از بازدید ملک‌فهد از باقی‌مانده‌های کاخ «الحمراء» (مربوط به هزارهٔ اول قبل از میلاد) و تمدن سنگی اقوام عاد و ثمود نصب شده بود و آدم می‌ماند که اگر واقعاً وجود چنین پدیده‌هایی در این سرزمین برای سردمدارانش مهم است چرا نه به‌اندازهٔ «پترا»ی اردن که یکی از عجایب هفت‌گانه لقب گرفت که حداقل در حد مجتمع تفریحی ساحلی جدیدالتأسیس جده برای معرفی‌اش به توریست‌ها کاری نشده است.

نه مکه و مدینه مشت مناسبی برای شناخت خروار عربستان‌اند و نه در فرصتی سیزده روزه می‌توان حتی به شناختی نسبی رسید. با این همه اما اگر نبود تنبلی و بی‌حوصلگی، دربارهٔ خیلی چیزهای دیگر می‌شد نوشت. دسته‌های مختلف گداها، روزنامه‌های عکاظ و الوطن‌العربی و الشرق‌الأوسط و المدینة المنورة، خطبه‌های نماز جمعه، باکورة و رزالبخاری و سمبوسه و چندین و چند غذای دیگر، بازار خرمافروش‌های مدینه، پردهٔ کعبه، قطار شهری منی و مشعر و عرفات، دست‌فروش‌ها، فقدان نسبی شبکه‌های آب‌وگاز لوله‌کشی، ساعت‌های ظهرکوک و غروب‌کوک، کتاب‌فروشی مسجد مرحوم العمری، تنها دانشگاه بورسیه‌پذیر مدینه و ده‌ها موضوع ریز و درشت دیگر روزنه‌های مناسبی برای هرچه بیشتر دیدن و شناختن عربستان بوده‌اند و هستند که بصیرت نزدیک‌بین و دانسته‌های قاصر صاحب این قلم نتیجه‌ای جز عجز از تأمل و تحلیل آن‌ها در بر نداشت.

دست تقدیر این‌گونه رقم زد که تأخیر پرواز جده به مهرآباد، صف مهرخروج گذرنامه‌هایمان را با صف مسافران پرواز قاهره یکی کند. هم از جانب مصری‌ها و هم از جانب ما شور و ولوله‌ای افتاده بود برای چندکلمه‌ای هم‌صحبتی و سؤال‌وجواب‌های معمول. مشکل زبان هم تو گویی رفع شده بود و با انگلیسی و عربی دست‌وپاشکسته و حتی زبان بین‌المللی اشاره، دو طرف منظورشان را به هم می‌رساندند. مثل شام یازدهم فوریه ۲۰۱۱ که میدان التحریر قاهره قلب تپندهٔ زمین شده بود و من از پشت قاب تلویزیون مدام به خود نهیب می‌زدم که مرد گنده گریه نمی‌کند، اینجا هم خفهٔ بغض شده بودم. به میان‌سال مردی رسیدم و بعداز سلام‌ و احوال‌پرسی گفتم به‌تازگی با شاعر انقلاب، عبدالرحمن یوسف‌القرضاوی آشنا شده‌ایم و سروده‌هایش را دوست دارم. میان‌سال‌مرد اما امان نداد درآغوشم گرفت. بقیهٔ صف که از پیدا شدن یک زبان‌آدمی‌زادفهم ذوق‌زده شده بودند دوره‌مان کردند و قطار سؤال‌ها و جواب‌ها و نیمچه‌زخم‌زبان‌ها و گپ‌ها و خنده‌ها خوش‌وبش‌ها ردیف شد. خلاصهٔ حرف خیلی‌های‌شان این بود که حتی اگر نتوانند بهشت را برای خود بسازند اما نمی‌گذارند آینده‌شان جهنم باشد. اوج گرفتن صدای خنده‌ها و شوخی‌ها اما همان و حساس شدن مأموران فرودگاه همان. خواستند صف‌ها را از هم جدا کنند و هر که را طرف گیت خود بفرستند و نوبت به من رسیده بود و داشتم صفم را عوض می‌کردم که دیدم میان‌سال مرد مچ دستم را چسبیده و دهان‌به‌دهان مأمور سعودی گذاشته که: “هُمّ معانا و نحن معاهم”!

مأموران چاره‌ای جز سریع‌تر مهر زدن گذرنامه‌ها و خلوت‌تر کردن صف پس نداشتند و تازه‌رفیق‌گشتگان وداعی جانانه می‌کردند و راه هواپیمای خود را می‌گرفتند و من مانده بودم و خرس گنده‌ای که دیگر نمی‌توانست گریه نکند.