۱- پرواز شمارهٔ ۳۶۹۳ ایرانایر خاطرهٔ غبارگرفتهٔ «ارتفاعپست» و درماندگی بیستدقیقهٔ اول فیلم رضا شفیعیجم را برایم زنده کرد! چرخهای ایرباس که از باند مهرآباد جدا شد، تا خلبان بیاید و سر مرکب را سمت جنوبغرب کج کند و آن غول آهنی را روی Auto Pilot بگذارد، قطار صلوات فرستادنها از آخر هواپیما شروع شد. هرچند دهنفر، با صداهایی تهحلقی که از تغییر فشار هوا به لرزش هم افتاده بود، منظم و نامنظم و نصفهونیمه برای شادی روح و سلامتی معصومین و مهمتر از همه «بهسلامت رسیدن مسافران اسلام» و علیالخصوص «جمعحاضر» صلوات میفرستادند و آنقدر این کار را تکرار کردند که هیچکس صحبتهای خلبان دربارهٔ مسیر پرواز را نشنید.
۲- ورود به عربستان برای چون منی که این کشور را از عینک صفر و صدی شبکههای تلویزیونی سلفی و مجموعهٔ بزرگ mbc یا شنیدههای خویشان و دوستان از بدرفتاری مأمورین فرودگاه و حرمها یا دوگانهگی تاریخی و سنتی ایران/عربستان، عرب/عجم، میدید و میشناخت، شکلی غریب و دراماتیک به خود گرفت. از طرفی مصداق همهٔ شنیدههایم دربارهٔ آزار و تحقیر مسافران ایرانی را بهعینه تبلور یافته در دوربینهای چهرهنگار نصبشده روی گیتهای ورودی میدیدم و از طرف دیگر حکمت بنرهای به آن بزرگی «أهلاً و سهلاً» و «خوش آمدید» را نمیفهمیدم. همه چیز سالن ترانزیت، حسی از بلاتکلیفی و تناقض در من به وجود آورده بود تا لحظهٔ گذر از مرز. مأمور کنترل پاسپورت گیت صف ما جوانک نحیفاندام و موژلزدهای بود که نصف حواسش مشغول مهر زدنهای گذرنامهها بود و نصف احتمالاً بیشترش مشغول صحبتهای کسی آنسوی موبایل. حواسش پرت مکالمه و لاسزدنهای تلفنی بود و هر چند لحظه یکبار فقط به مسافران لبخندی میزد. نوبت من، مکالمهاش تمام شد. پاسپورت را گرفت و ریز شد توی جزئیاتش.
“علی…؟”
“نعم”
“إستقلال أو بیروزی؟”
هنوز باورم نمیشد که دارد شوخی میکند یا واقعاً توطئهای در کار است. کسری از ثانیه گذشت تا موقعیت را بفهمم و پاسخش را دهم.
“لا إستقلال و لا بیروزی… أنا من مشجعین پرسپولیس!”
جوانک اینبار به پهنای صورت خندید و با هر چه زور داشت مهر ورود را بر سر گذرنامه کوبید.
“أهلاً و سهلاً یا علی”
اینجا هم مردم آدماند! و ظاهراً قرار نیست ایرانیها را بخورند. یخهایم در گرما و شرجی جده داشتند آب میشدند.
۳- ساخت و سازهای حومهٔ جده بهنظرم شبیه نهضت آپارتمانسازی همین پردیسان خودمان آمد. جابهجا و راه بهراه خانههای نوساز یا نیمهکارهای را میشد دید که تا چشم کار میکرد این طرف یا آن طرف جاده سبز شده بودند. اخرایی، زیتونی، فسفری، فیروزهای، نفتی و اصلاً یکمدادرنگی رنگهای مختلف ساختمانها! طرح شیروانیها و نیمطاقها و ستونها و تورفتگی دیوارها و نمای خارجی اما به شدت بیربط و غریب و غربی و اصلاً یونانی! بدون هیچ اثری از سادگی و بیپیرایگی مألوف معماری عربی. اینجا هم مردم آدماند و میخواهند سرپناهی داشته باشند و مگر خانهٔ من و بافت تاریخی فرهنگی سرزمینم باید ارتباطی با هم داشته باشد؟
۴- اشعار عاشقانه یا عبارات «ماشاءالله» و «الحمدلله» نقش بسته روی گلگیر عقب ماشینها، نیمچهشهربازیها و مهمانخانههای بین راهی که انگار از مهمانخانههای صحرای سانتافه و جادههای فنیکس زیراکس گرفته شده باشند، آلاچیقها و بخشهای «خاص للعوائل» رستورانهای جاگرفته میان پمپبنزینهای بین شهری، ویدئوکلوپهایی که برای رانندگان خسته از صحرا هر جور نوار و سیدیای داشتند، دهیازدهساله دختر آستینحلقهای دوچرخهسوار صحن شمالی مسجدالنبی و چندین و چند نمونهٔ دیگر بهعین نشانم داد که مردم اینجا هم آدماند و میخواهند معمولی و بدون تنش روزگار میگذرانند.