مرد روی زمین افتاده است. پاهایش زیر بدنش جمع شده و سرش، جلوتر از زانوها روی موکت زردرنگ کف هال است. بازوی دست چپش از بین دو زانو رد شده و دست، در امتداد بازو، روی زمین دراز شده است. چشمانش بسته است و هیچ حرکتی ندارد. اما هر بار که دخترک، هیجانزده و خندان، از آن طرف هال داد میزند «بابـا!» لرزشی به اندامش میافتد و دخترک نفسش را تو میدهد و صدایش را بلندتر و ملتمسانهتر میکند. کمی آنطرفتر از جایی که دختر ایستاده، زن، کنار شومینه، رو به تلویزیون نشسته است و هر از گاهی عینکش را به جلو چشمانش برمیگرداند. وقتی مرد، در خانه را باز کرده بود و آهسته تو آمده بود هم، همانجا نشسته بود و تلویزیون تماشا میکرد.
دخترک صدای در را که شنید، دوید طرف پدرش و سلام کرد و زانوهای مرد را بغل گرفت. بعد، مرد نشست روی زمین. بستهای را که در دستش بود، کناری گذاشت و دختر را در آغوش گرفت و چند کلمهای با او حرف زد؛ درست همانجا که روی زمین افتاده است.
قبل از آنکه بیفتد، سرِ پا روی زمین نشسته بود و با کف دستهایش صورتش را پوشانده بود. دخترک روی پشت پدرش پریده بود و خودش را در شیبی که وزن بدنش روی پشت مرد ایجاد میکرد، نگه داشته بود و گفته بود: «حالا پاشو!»
مرد گفت: «خستهام، نمیتونم.»
ـ پاشو دیگه، راه برو!
مرد چیزی نگفت. دخترک پایین آمد و جلو مرد ایستاد. دستهای پدر را گرفت، از جلو چشمانش برداشت و گفت: «این جوری نکن!»
جوابی که نشنید، جملهاش را تکرار کرد و اضافه کرد: «لولو نشیها!»
مرد گفت: «برو شلوارت رو درست کن!»
دخترک انگار نشنیده باشد، تکرار کرد: «چرا این جوری میکنی بابا؟ خب چرا با من بازی نمیکنی؟»
و بعد، شروع کرد مثل ضبط صوت هی تکرار و تکرار اینکه: «چرا با من بازی نمیکنی؟»
مرد این بار صدایش را جدی و بلندتر کرد و گفت: «آخه تو به حرفم گوش نمیدی. گفتم برو شلوارت رو درآر، درست بپوش تا باهات بازی کنم.»
وقتی سلام و بوسهای جلو درِ دختر و پدری تمام شده بود، مرد بسته را برداشته بود و بلند شده بود و آن را روی میز کنار در گذاشته بود. وقتی کتش را به چوبلباسی زد، دختر که همهی این مدت به او آویزان بود، دستهایش را بالا گرفت و گفت: «بغل»
پدر خم شد، پنجههایش را زیر بغل دختر گذاشت و بعد، نشست روی زمین تا در بغل بگیردش و بلندش کند، اما همانطور سرِ پا ماند و کم کم، دستهایش پایین آمد و شل شد. دختر خواست اعتراض کند که مرد، سر صحبت را با او باز کرد و چیزهای مختلفی از او پرسید. تا اینکه مرد، متوجه شلوار دخترک شد و به او نشان داد که آن را زیر و رو پوشیده است. گفته بود که برود آن طرف هال، آن را درست کند و دختر بحث بازی و سواری کردن را پیش کشیده بود.
وقتی پدر صدایش را بلندتر و جدی کرد و برای چندمین بار به او گفت که برود شلوارش را درست بپوشد، دخترک دوید آن طرف هال، جایی که مادرش نشسته بود و به تلویزیون زل زده بود. شکوه کرد: «مامان، بابا دعوام کرد.»
و زن همان طور که به صفحه نگاه میکرد، برایش توضیح داد که علتش گوش ندادن به حرف پدر بوده است که چند بار به او گفته است که برود شلوارش را درست بپوشد.
بعد، جریان درآوردن شلوار دخترک و وارونه کردن و دوباره پوشیدنش پیش آمد؛ اصرار دختر که خودش این کار را خواهد کرد و اصرار مادرش که باید کمکش کند. «خودم میتونم»گفتنها و غیره و ذالک.
قضیهٔ شلوار که فیصله پیدا کرد، دختر دوباره دوید طرف مرد و بدون اینکه موقع رسیدن به مرد، سرعتش را کم کند، خودش را روی او انداخت که هنوز سرِ پا، به همان شکل، روی زمین نشسته بود. اما با برخورد دخترک، مرد روی زمین افتاد. پاهایش زیر بدنش جمع شد و سرش جلو زانوها روی موکت زردرنگ کف هال افتاد. بازوی دست چپش بین دو زانویش فاصله انداخت و دستش در امتداد بازو روی زمین دراز شد.
دختر کمی جا خورد. از روی مرد بلند شد. صورت پدرش را گرفت و گفت: «چی شد بابا؟» پدر محلش نگذاشت.
دخترک گفت: «پاشو بابا… پاشو دیگه»
اما مرد تکان نخورد.
نتیجهای که نگرفت، صورتش را به صورت پدر نزدیک کرد و حرفهایش را تکرار کرد. کمی صورتش را همانجا در فاصلهٔ بین زانوی راست و صورت پدر نگه داشت و او را صدا زد. آن وقت، از گلوی مرد، صدای خرخری بلند شد و مثل اینکه بخندد، لبهایش تکانی خورد.
دخترک با ترس و خنده و خاطرهٔ مردهبازیهای پدر، از او دور شد. دوید آن طرف هال و از دور او را صدا زد. هر بار که نیمترسان نیمخندان و هیجانزده، از آن طرف هال داد میزد: «بابـا!» لرزشی به اندام مرد میافتاد و دختر نفسش را تو میداد و بیشتر هیجانزده میشد.
وقتی از صدا کردن نتیجهای نگرفت، دوید طرف زن.
ـ مامان! بابا مرده شده. گفت هووو.
زن گفت: «خب برو بوسش کن، زنده میشه.»
دخترک با لبخندی کج و غرورآمیز و با حالت مسیحایی که میرود نفس قدسیاش را در مردهای بدمد، به طرف پدر آمد. دوباره سرش را در همان شکاف بین زانو و صورت مرد فرو برد و این بار، گونهی پدر را بوسید. کمی فاصله گرفت و منتظر ماند. خبری نشد. دوباره قسمت دیگری از گونهٔ پدر مردهاش را بوسید.
ـ زنده نمیشه مامان، چی کار کنم؟ الان جوجو میشه!
برگشته بود پیش مادرش. زن همان طور زلزده به صفحه، گفت: «دوباره برو بوسش کن.»
دخترک گفت: «زنده نمیشه مامان. من میترسم. خودت برو بوسش کن زنده بشه.»
زن کمی جابهجا شد. دوباره عینکش را به جلو چشمانش برگرداند و گفت: «من هم میترسم.» و کانال تلویزیون را عوض کرد.
۱۱ اسفند ۱۳۸۸ | ۲۱:۲۳
[…] آبروی فیروزه را بردید.