دو سرباز به دستان جعفرِ دست فروش دستبند زده بودند. صدای آژیر میآمد. کوچهی باریک و تنگ روشن و خاموش میشد. روشنی قرمزی که کوچه را روشن میکرد مانع از دیدن مایع قرمزی که روی زمین ریخته بود نمیشد. مایع قرمزی که از کنار دیوار از زیر مردی سیاه پوش بیرون آمده بود.
افسر تحقیق آمد .داخل کوچه شد رد خون را دنبال کرد تا به مردی که میان کوچه افتاده بود رسید. کلاه شاپویی که روی صورت مرد را گرفته بود برداشت. نگاهی به اطرافش کرد. کت سیاه مرد را کنار زد جای سه چاقو روی پیراهن چرک که حالا نصفش رنگی به خود گرفته بود دیده میشد. دستش را داخل جیب مرد کرد. خالی بود. سرش را چرخاند و گوشه کتش را بالا آورد تا جیب کتش را وارسری کند آنجا هم چیزی پیدا نکرد. جیب دیگرش را نگاهی کرد.چند ورق پاره و چند اسکناس ۱۰ تومنی از آن بیرون آورد.
از جیبش دستکشی بیرون آورد و دستش کرد. دسته چاقو را با دو انگشتش گرفت چاقو افتاد این بار چاقو را با همه انگشتانش گرفت. چاقو را برداشت.
***
سرباز در را باز کرد جعفر را هل داد داخل، اتاق و تختش را نشان داد و برگشت. جعفر دستش را گرفت و گفت: میشه برم روی تختی که ۶ماه پیش بودم. سرباز دستش را رها کرد و همانطور که میرفت گفت: پره.
جعفر روی تخت نشست. دراز کشید. چشمانش را بست. خوابش نمیبرد. چشمانش را که میبست باز هم سایهها سراغش میآمدند سایههایی که هنوز رهایش نکرده بودند. در یک کوچه گیرش میاندختند پولهایش را به زور میگرفتند و حسابی کتکش میزدند و میرفتند.
وقتی ۱۷ سالش بود با یکی از اینها در گیر شده بود اما یکدفعه رفقایش از راه رسیده بودند و حسابی کتکش زده بودند آنقدر زده بودنش که وقتی چشم باز کرده بود خود را روی تخت بیمارستان دیده بود.
زندان جایی برای فکر کردن بود. خوابش نمیبرد. نمیخواست فکر کند. چشمانش را بسته بود. زندان تنها جایی بود که دست آنها به او نمیرسید. خودش را به خواب زده بود تا خوابش ببرد.
یادش آمد یکبار که بساط پهن کرده بود یکی از همینها آمده بود جنسی از او برداشته بود و میخواست پولش را ندهد جعفر بلند شده بود که پولش را بگیرد که کتک حسابی خورده بود. آخر سر هم مجبور شده بود با آنها توافق کند و هر شب به آنها حق حساب بدهد تا با او کاری نداشته باشند و هر چند وقت نیایند سراغش و پولهایش را بگیرند و کتکش بزنند.
صدای در جعفر را بیدار کرد صبح شده بود وقت ملاقات بود. جعفر از تختش بلند نشد. یادش نمیآمد الان چندمین روز است که در زندان است در این مدتی که در زندان بود فقط وکیلش به دیدنش آمده بود و البته چند باری هم او را پیش افسر تحقیق برده بودند. کسی را نداشت. وقتی که اسمش را شنید. فکر کرد خواب میبیند. گوشهایش را تیز کرد که شاید دوباره بشوند اما نشنید فکر کرد اشتباه کرده است. بلند نشد.
ـ تا حالا نشینده بودم اسمت را بخوانند ؟
تقی بود.
جعفر تکانی به خودش داد. بلندشد. نگاهی به چهره سوخته و چین وچروک دارد تقی انداخت.
ـ مگه اسم منو خوند؟
ـ آره دیگه مگه نشنفتی؟
ـ خواب بودم.
ـ ها چیه نکنه خبریه جعفر؟
ـ اگه اسم کسی رو بخونند یعنی خبری شده؟
ـ نه آخه تو فرق داری؟
ـ حالا کجا هست این اتاق ملاقات.
ـ اولاً اتاق نیست و یه سالنه. دوماً اینکه تو این طرف شیشهای و اون اون طرف شیشه.
ـ نگفتی خبریه؟
ـ حالا بذار برم ببینم کیه.
سالن شلوغ بود صداها زیاد بود همه با صدای بلند حرف میزدند. جعفر شلوغی را دوست نداشت. سرباز گفت: جعفر دست فروش کابین ۱۰ . جعفر صندلی را بیرون کشید رویش نشست کسی آن طرف شیشه منتظرش نبود. دوباره فکر کرد شاید اشتباه کردند اما بلند نشد منتظر ماند. صداها در هم بودند. حرفهایی که جعفر دوست نداشت آنجا بشنود آزارش میداد. پدر، مادر، دادش، آبجی دستهایش را بالا آورد سرش را پایین انداخت گوشهایش را محکم گرفت. فکر کرد اگر مادرش… که با صدای ضربهای که به شیشه زده شده سرش را بلند کرد.
دستش را برای جعفر دست فروش تکان میداد. سرش را خم کرد. گوشی را برداشت با دست به گوشی اشاره کرد. جعفر مکث کرد. نمی خواست گوشی را بردارد. او را نمیشناخت. هرچه فکر کرد یادش نیامد. دستش را روی سیبلش کشید. گوشی را برداشت. صدایی گفت: سلام. زبانش قفل شد. نگاهش به آن طرف شیشه بود .هنوز هم نمیشناختش. صدایش هم آشنا نبود. تکان خوردن لبهایش را دید و دوباره همان صدا را شنید. لبخند نمیزد اما فکر کرد چقدر با لبخند زیباتر میشود. جواب سلامش را داد.
ـ حال شما خوبه؟
ـ بد نیستم. شوما خوبی آبجی.
ابروهایش افتاده بود. چین های پیشانیش مشخص بود. چمشمانش قرمز بود. به جعفر نگاه نمیکرد سرش پایین بود. حرف که نمی زدند فریاد میزدند صداهای بیرون گوشی خراشیده و عذاب آور بود.
به لبهایشن نگاه میکرد تکان خوردنشان را میدید اما صدایی نمیشنید. رویش هم نمیشد بگوید بلندتر حرف بزند.فقط به لبهایش نگاه میکرد و باز هم چیزی نمیشنید.
دستش را بلند کرد.موهای سرش را که بیرون آمده بودند زیر روسری گلدار آبی رنگش کرد. دست کرد در جیبش دستمال سفیدی از جیبش برداشت. چشمان سیاهش را پاک کرد.
ـ آقا جعفر چند وقته میخوام بیام اما نمیتونم. همش دارم گریه میکنم.
جعفر فقط نگاهش میکرد و حرفی نمیزد.
ـ بابام براتون وکیل گرفته. میگن چند تا آدمو از زیر طناب دار نجات داده.
جعفر فقط نگاه میکرد و چیزی نمیشنید تا اینکه احساس کرد چیزی به شانهاش میخورد. سرش را برگرداند
ـ آقا وقت تمومه.
جعفر توجهی نکرد و سرش را برگرداند که متوجه شد همه دارند میرند. تازه فهمیده بوده وقت تمام شده یعنی چه؟ گوشی را گذاشت و با لبخندی کابین ۱۰ را ترک کرد.
***
جعفر روی تخت دراز کشیده بود خطهای کوچک روی دیوار را میشمرد. روی بعضی از خطها یک خط دیگر کشیده بود. هر روز چند با این کار را میکرد. چشمش را میبست روی خطهای روی دیوار دست میکشید و آنها را می شمرد. خطها برایش مهم نبودند. ضربدرها بودند که خطها را برایش مهم کرده بودند. دستش را که روی خطها میکشید به امید رسیدن به یک ضربدر بود. دوست داشت هر شب وقتی میخواهد خطی بکشد روی آن یک خط دیگر هم بکشد تا تمام خطهای روی دیوار ضربدر بشوند.
دیگر زندان برایش آرامش بخش نبود . نمیتوانست روی تخت دراز بکشد . چهار دیواریی که حوصلهاش را سر میبرد. نمیتوانست خودش را مشغول کند. میخواست بیرون بزند. نگاه به خطهای کوچک روی دیوار میکرد. هرچه روزها میگذشت فاصله ضربدرها کمتر میشد. اما چند روزی بود خبری از ضربدرها نبود. همهاش دور اتاق راه میرفت. به حیاط زندان میرفت . سرش پایین میانداخت .راه میرفت و با خودش حرف میزد.
آخرین باری که او را دیده بود خوشحال نبود. گفته بود بالاخره بعد از بارها که رفته بود و قبول نمیکردند رضایت بدهند. نتوانسته بود رضایتشان را بگیرد. گفته بود پسرهایش رضایت نمیدهند. گفته بود پسرها نمیگذاشتند مادرشان را ببیند. بالاخره راضیشان کرده بود. گفته بود برایشان از گذشتهات گفته ام، گفته بود مادرشان راضی شده بود، اما نمیتوانست بچههایش را راضی کند. گفته بود وقتی مادرشان را دیدم و برایش گفتم که تو پدر و مادر نداری وقتی برایش گفتم مادرت را رهایت کرده اشک از چشمانش سرازیر شده بود. گفته بود حرف نمیزد اما بیشتر کنجکاو شده بود. میخواست سنت را بداند. میخواست بداند مادرت کجا رهایت کرده و خیلی سوالهای دیگر هم کرده بود که نتوانسته بود جوابش را بدهد.
گفته بود آخر مجبور شده باهاشان معامله کند. اما نگفته بود چه معاملهای.
اما جعفر چیزی از گفتههایش نفهمیده بود. جعفر فقط به فکر ضربدرهای روی دیوار بود. به فکر این بود که چرا چند روزیاست نمیتواند روی دیوار ضربدر بکشد.
***
در را باز کردند جعفر بیرون رفت. جلوتر رفت. این طرف و آن طرفش را نگاه کرد. ساکش را برداشت و به سوی خیابان رفت. با خود گفت شاید جلوتر باشند. اما باز هم کسی را ندید. جلوتر که رفت ماشینی را دید که به طرف او میآمد. لبخندی بر لبهایش نشست. دستی به سر و صورتش کشید. موهایش را مرتب کرد.
ماشین که جلوتر آمد ابروهایش کج شد. چشمانش خمار شد. چینهای پیشانیش پیدا شد. به سمت ماشین رفت صدای کشیده شدن کفشهایش شنیده می شد. در ماشین را باز کرد. سرش پایین بود. سلام کرد. و روی صندلی نشست.
جعفر ساکت بود وکیل هم حرفی نمیزد. میترسید حقیقت را بگوید. نمیدانست به او بگوید چرا تنها آمده. چشمانش به چشمان بیرمق جعفر افتاد. صورتش را برگرداند. کلید ماشین را چرخاند و ماشین را روشن شد. همانطور که راه میافتاد آرام گفت: خوشحالم که آزاد شدی. و دیگر چیزی نگفت.
جعفر به وکیل نگاه کرد. دستش را گذاشت روی دستش که روی دنده بود و گفت: چرا او نیامد؟
وکیل بدون اینکه سرش را برگرداند و به جعفر نگاه کند گفت: معذرت خواهی کرد و گفت براش کاری پیش اومد نتونست بیاد.
وکیل با نگاهی به چشمان جعفر سیلاب را در چشمان جعفر دید. فهمید که چیزی نمانده تا این سیلاب بشکند و صورتش را خیس کند.
جعفر ساکت بود اما وکیل میدانست در دل جعفر چه میگذرد ولی بازهم جرات نداشت حقیقت را به جعفر بگوید. بارها با خودش تمرین کرده بود که چگونه به جعفر بگوید. اما نمیتوانست.
وکیل میفهمید که جعفر به اون نگاه میکند اما جرات نداشت حرفی بزند و او را نگاه کند. فقط به جلو نگاه میکرد. سعی میکرد به جعفر بفهماند که هواسش به رانندگیاش است. به جعفر نگاه نمیکرد تا جعفر چشمهای پر از آبش را نبیند.
اما نتوانست نگاههای جعفر را تحمل کند. و پاهایش را محکم روی کلاج و ترمز فشار داد. چشمانش نمناک شد. عکسی از جیبش در آورد و بدون اینکه به جعفر نگاه کند به جعفر داد.
جعفر دستش را دراز کرد عکس را گرفت. عکس را به صورتش نزدیک کرد. دستش شل شد. عکس از دستش افتاد. صدای بوق ماشینها میامد. بوقهاشان قطع نمیشد. جعفر روی صندلی افتاده بود. سرش را روی صندلی انداخته بود.به سقف ماشین زل شده بود. حرفی نمیزد .از دو طرف صورتش اشکهایش میریخت.
وکیل ماشین را روشن کرد. آمد و کنار خیابان ایستاد. در را باز کرد و پیاده شد. دیگر صدای بوق نمیآمد. جعفر دوباره عکس را برداشت. مرد را میشناخت. یادش آمد که او را در جلسه دادگاه چندین بار دیده است. روی صندلی مخصوص شاکیها. دیگر نمیخواست فکر کند. نمیخواست بداند چه اتفاقی افتاده.
تازه معنای حرفهای آخرش را فهمیده بود. تازه معنای معامله را فهمیده بود. تازه معنای آن چشمان بی رمق و خستهی روز آخر را فهمیده بود. تازه معنای صورت و خیس و دستمال خیس روز آخر را فهمیده بود.
چیزی نمیگفت اما صورتش خیس شده بود. در را باز کرد. از ماشین بیرون رفت و در را محکم بست.
۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۲۰:۳۰
آخیییییی :( !
…
خییییلی قشنگ نوشته شده بود.
قلمتون توانا … :)