فیروزه

 
 

منشی حافظه

پرونده جنگیادداشت مترجم
آن‌چه در پی می‌آید برشی است از رمان «منشی حافظه» اثر حمید صدر، نویسنده‌ی ایرانی مقیم اتریش. این رمان که به زبان آلمانی نوشته شده با همکاری شخص نویسنده به فارسی بازگردانده شده و به‌زودی منتشر خواهد شد.

گفتنی است رمان این نویسنده ایرانی که به پایتخت اتریش در دوره‌ی دومین جنگ جهانی پرداخته، در آن کشور بسیار با اقبال مواجه شده و جوایز متعددی از جمله جایزه «برونو کرایسکی» را به خود اختصاص داده است. همچنین دفتر فرهنگی صدراعظم اتریش ترجمه‌ی این اثر را شایان حمایت دانسته و بورسیه ترجمه برگزیده از ادبیات اتریش را به آن تخصیص داده است.

رمان «منشی حافظه» شرح حال تلاطمات روحی یک دانشجویی ایرانی است که در اثر شغلی که دارد در جوار آشنایی نزدیک با زوایای تاریک تاریخ اتریش در دوران تسلط نازی‌ها بر این کشور، به تدریج تعادل روحی خود را از دست می‌دهد. وی از طرف پیرمردی بازنشسته اهل وین استخدام شده تا عکس‌هایی را که او در زمان جنگ از ویرانه‌های شهر برداشته، برای انتشار در یک کتاب آماده سازد. وی در حین پیمودن خیابان‌ها و مقایسه‌ی عکس‌ها با واقعیت فعلی آن که به هر ترتیب یادآور فجایع گذشته است، کم‌کم دچار مالیخولیا می‌شود. دگرگونی که تصاویر در «منشی حافظه» (لقبی که پیرمرد نازی از روی بنده‌نوازی به دانشجو داده) به وجود می‌آورد، چنان تشدید می‌شود که گاه و بی‌گاه می‌پندارد در دوران جنگ زندگی می‌کند و ناظر بر وقایعی است که در چند ماهه آخر رایش سوم بر این شهر حاکم بوده است.

رمان در حقیقت در یازده دفتر، شرح بیماری او و علل آن است که به توصیه پزشکان از جانب وی به نگارش در می‌آید. امید او این است که از این طریق بتواند پزشکان تیمارستان «اشتاین هوف» را متقاعد سازد اجازه دهند تا او همچنان تا زمانی که سلامتی خود را بازنیافته است، در آن‌جا بماند.

«منشی حافظه» دومین رمان حمید صدر به زبان آلمانی است. اولین رمان این نویسنده «یادداشت‌هایی برای دورا» نام دارد که در سال ۱۹۹۴ در وین منتشر گردید. این رمان در سال ۱۹۹۹ ابتدا به زبان چکی نیز ترجمه و انتشار یافت و در سال ۱۳۸۲ به فارسی ترجمه و منتشر گردید (مترجم:‌پریسا رضایی، انتشارات مروارید).

❋ ❋ ❋

حمید صدربه محض این‌که اسم فلاک تورم (یا برج آتش‌بار ضد هوائی) یعنی همان هیولای بتونی خاکستری و مرتفعی که سرد و خیس وسط سربازخانه اشتیفت قرارگرفته، به میان می‌آید، قیافه‌ی آقای سوهالت جلو چشمم ظاهر می‌شود که صم و بکم نشسته و نمی‌خواهد لب از لب باز کند. دلیل آن هم شاید این باشد که برج را اول‌بار از پنجره اتاق نشیمن او رویت کردم.

یک روز یکشنبه بود، یا دقیق‌تر بگویم، یکشنبه سرد و مه‌گرفته‌ای در ماه اکتبر بود که حدود ساعت هشت صبح در اتاق نشیمن او نشسته بودم و چراغ اتاق، به علت تاریک بودن هوای بیرون همچنان روشن بود. آقای سوهالت که جلوی من روی کاناپه‌ی قدیمی جا خوش کرده بود، بعد از درآوردن ته و توی وضع اقامت من در اتریش و داشتن اجازه کار، راغب بود بداند که آیا تا به حال چیزی راجع به جنگ جهانی دوم در وین بگوشم خورده یا نه. گفتم، ای، کم و بیش. چطور مگر؟ مدتی به دو پنجره‌ای که در هوای سرد چارتاق بود، خیره مانده، به طرف صبح تاریک و مه‌آلود بیرون اشاره کرد و در حین این‌که با زحمت از روی کاناپه برمی‌خاست، گفت:

«بیایید. می‌خواهم چیزی نشانتان بدهم.» و با زحمت خود را عصا زنان به پنجره رساند تا با نوک آن، ستون‌های دودی را که بعد از حمله هوایی روز دهم سپتامبر سال ۱۹۴۴ از خانه‌های آتش‌گرفته شهر بلند شده بود، نشانم بدهد.

در حین این‌که گوشم به او بود، نگاهی از پنجره به پایین انداختم: کوچه هفت‌ستاره، چهار طبقه پایین‌تر از ما، خیس و تنها و بدون هیچ تنابنده‌ای در خواب عمیق صبح یک‌شنبه غوطه می‌خورد.

کار من می‌بایستی به نحوی به جنگ مربوط باشد، اما تا آن موقع از چند و چون آن تصور روشنی نداشتم. در این میان نوک عصا بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، روی برج بتونی داخل سربازخانه متوقف ماند و آقای سوهالت خیلی بی‌مقدمه از من پرسید، از سرما یخ نکرده‌ام که؟ گفتم: «نه» و در حالی که خود را علاقمند به دنبال‌کردن موضوع که تفاوت‌های تکنیکی بین بمب‌های فسفری آتش‌زا با بمب‌های پرنده بود، نشان می‌دادم، متوجه سرما و برودتی بودم که از کوچه به داخل اتاق می‌وزید و به بوی ذغال‌سنگ و برگ‌های خزان آغشته بود.

غرض از این تفاصیل این است که بگویم این قلعه هیولا واری که در مه غوطه می‌خورد و استوانه شکل و بتونی، بدون هیچ روزنه‌ای از آن بالا بالاها به سفال‌های خیس پشت‌بام‌های سربازخانه نگاه می‌کرد، از چه موقع در ذهن من ماندگار شده است.

خوب یادم است، وقتی آقای سوهالت در حال زیر و رو کردن اسناد و مدارکش بود (منظورم همان دفاتر و برگه‌های یادداشت و عکس‌ها هستند) تا بتواند زمان دقیق حمله‌ی هوایی آن روز را به من بگوید، از پنجره به بیرون خم شدم تا با انداختن نگاهی به طرف سربازخانه، ببینم آیا دلهره‌ای که به جان من افتاده به خاطر آن هیولای بتونی است یا نه. برودت سکوتی که برقرار بود، بیشتر به انتظاری شباهت داشت که معمولا قبل از رسیدن دستور حمله بر سربازخانه‌ها حاکم می‌شود. اما از سربازخانه نه صدای قدم‌رو و رژه‌ای به گوش می‌رسید و نه فرمان و دستوری. بر عکس، آن چند پنجره‌ی روشن خانه‌های اطراف و آن دو سه دودکشی که دود می‌کردند، حکایت از آرامش و صلحی داشتند که در وین، مختص صبح‌های روز یکشنبه است.

با پرواز کبوترها که موج‌وار از حیاط خیس پادگان بلند شدند، دلتنگی موجود ناگهان از بین رفت. نیمی از کبوترها بعد از طی منحنی بزرگی روی شیروانی گنبدی‌شکل خانه نبش کوچه زیبن اشترن نشستند و مابقی سعی خود را معطوف این کردند که به سطح بام برج برسند و در آن‌جا فرود بیایند.

آقای سوهالت با چند برگ کاغذ در دست به طرف من آمد و غرق در فکر گفت:

«ساعت ۱۰.۲۲ آژیرها کشیده شد و تا ساعت ۱۱.۱۵ تا وقتی که آژیر سفید را بکشند حمله ادامه داشت.»

به او نگاه کردم و فقط برای این که چیزی گفته باشم، پرسیدم: راستی این برج جلو ی پنجره چیست؟ مخزن آب است؟ با کنایه‌ای مبنی بر این که می‌بایستی به عنوان یک دانشجوی شیمی بدانم که Flak حروف اول واژه‌های Fliegerabwehrkanonen ] توپ‌های دفاع ضدهوایی[ است، دهان مرا بست.

بعد از آن مجددا حرفش را درباره‌ی یگان‌های بمب‌افکن، انفجار توپ‌های دفاع ضد هوایی و ابرهای سفید متعددی که در آسمان به وجود می‌آوردند، ادامه داد ولی در بین صحبت ناگهان جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت و در حالی که از صدای هلیکوپتری در مه به وحشت افتاده بود، به من خیره شد و با دهان باز به صدای موتور گوش سپرد. گفتم، هلیکوپتر امداد است؛ اما وی با وجود تذکر من نفس را در سینه حبس کرد و تا وقتی که آن پایین تراموای خط ۴۹ زنگ‌زنان به راه نیافتاده بود، خاموش باقی ماند. ضربان نبضش را می‌شد از روی شاه‌رگ‌های متورم گردن و رگ‌های پیشانی که تا وسط سر طاسش ادامه می‌یافت، مشاهده کرد. در حالی که با انگشت به مه غلیظ بیرون اشاره می‌کرد، پرسید: “اجازه هست بنشینم؟ پاهایم، می‌دانید که!” و خود را لنگان‌لنگان و تکیه‌زنان به عصا به کاناپه رساند. پس از مکثی طولانی پای خشک را زیر میز کوتاه و گرد دراز کرد، و گفت:

«باری، وضع مناسبی نبود.»

بعد از وقفه‌ای مجدد با گفتن یک «به هر حال» کوتاه یکی از دفاتر قهوه‌ای‌رنگ را از میان ستون یادداشت‌ها و عکس‌ها بیرون کشید و آن را باز شده جلوی من گرفت:

«فکر می‌کنید، بتوانید خطم را بخوانید و از مطالب آن سر در بیاورید؟»

نگاهی به دفترچه انداختم و گفتم: سعی‌ام را می‌کنم، و در این حال به یاد آگهی کوچکی که داخل کیفم بود، افتادم. در آن فقط قید شده بود «مردی سالمند برای انجام کارهایی جزئی، ّبه فردی نیاز مبرم دارد. خارجی بودن مانعی برای استخدام نیست»، و در آن چیزی در مورد این‌که شخص باید بتواند مطلبی را روخوانی کند ذکر نشده بود. با دلهره به صفحه‌ی گشوده‌شده نگاهی انداختم و با صدای بلند شروع به قرائت آن کردم:

«یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴.

هوا در اولین روز حمله‌ی هوایی سهمگین به شهر وین آفتابی بود. ساعت ۱۰ صبح، بلافاصله پس از آن که با به صدا در آمدن آژیرهای هوایی از خواب خوش یک‌شنبه پریدم، ضدهوایی‌ها به طور دیوانه‌واری شروع به تیراندازی کردند. آتش چنان سنگین بود که پوکه‌ها‌ی آن به ساختمان ما می‌رسید. زنم در اتاق بغلی گریه می‌کرد و وقتی از او پرسیدم، چرا به پناهگاه داخل برج یا پناهگاه زیرزمین داخل کوچه نمی‌رود، شیونش به هوا رفت.

دیگر فرصتی برای فرار نبود، به همین دلیل در خانه ماندیم و کارمان این شد که از پنجره بیرون را تماشا کنیم. آتش‌بارها مدت‌ها قبل از پیدا شدن سر و کله بمب‌افکن‌ها شلیک می‌کردند. ده ثانیه‌ای نگذشته بود که دیدیم بال‌های آن‌ها این‌جا و آن‌جا در نور آفتاب برقی نقره‌ای می‌زند. بعد از آن بود که اصل قضیه شروع شد! ظرف‌های داخل گنجه: بشقاب‌های چینی، لیوان‌ها، گیلاس‌ها و گلدان‌ها جرینگ جرینگ‌کنان به صدا در آمدند.»

با دهانی خشک‌شده از دلهره چشم از کاغذ برداشتم، ببینم آیا باید همچنان به قرائت ادامه بدهم یا نه. کله را به یک طرف روی پشتی کاناپه گذاشته بود. چشم‌ها را باز کرد و اشاره کرد که ادامه بدهم.

«پس از اولین بمبی که در کوچه لیندن به یک خانه اصابت کرد، فکر کردیم کارمان تمام است و بعد از آن نوبت ماست. در میان نفیر غرش موتور هواپیماها محتاطانه نگاهی به بیرون انداختم: همه جای شهر از آتش‌سوزی‌ها دودی زردرنگ چون ستونی ابرگونه به هوا بلند بود. غرش بمب‌افکن‌ها هر صدای دیگری را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. هنوز اولین موج هواپیماها بمب‌های خود را روی شهر خالی نکرده بودند و می‌خواستند دور شوند که گروه دوم سر رسید. بمب‌ها بی‌هدف روی شهر رها می‌شدند. تا این‌که بالاخره – شکرخدا – ساعت ۱۱.۱۵ آژیر سفید را کشیدند!

همه‌جا پوشیده از ابری دود آلود بود که با بارشی از خاکستر ریز با باد به طرف ما می‌آمد و همه‌جا و همه‌چیز را در بر می‌گرفت. همه‌جای خانه سیاه و آلوده شده بود. زنم همچنان ضجه می‌زد. به او گفتم، زن! بلند شو، رفتند، تمام شد.»

دفترچه را روی میز گذاشتم و دیدم که دستان مرطوب از عرقم نامحسوس می‌لرزد. مثل این بود که امتحانی شفاهی را پشت سر گذاشته باشم. آیا نمره‌ی قبولی در کار بود؟ آقای سوهالت سر را به طرف اتاق خواب که درش نیمه‌باز بود، گرداند و لبخند بر لب گفت: «در آن موقع هم حال و احوال درستی نداشت. آن دلواپسی دائمی، می‌دانید که؟»

مثل او به در نیمه‌باز اتاق خیره شدم، گویی از مرگ زنش سال‌ها نمی‌گذرد و او همان موقع آن‌جا، داخل اتاق نشسته است و دارد به حرف ما گوش می‌دهد.

آقای سوهالت با گفتن یک «به هر حال» گذشته را بست و کنار گذاشت. درحالی که من هنوز دلواپس واکنشش بودم، ابتدا چشم به تابلوی منظره با گوزنی که بر آن بود، دوخت، سپس نگاه خود را از روی پیانو لغزاند تا به من رسید. اما باز هم به جای روشن‌کردن وضع من، گفت‌و‌گو را از آن پایین، از جلوی داروخانه و این‌که در آن دوران در آن‌جا چه می‌گذشته است، آغاز کرد. گفت، مردم از ساعت هفت صبح جلوی پادگان صف می‌کشیدند تا بتوانند زودتر به داخل برج راه پیدا کنند. و فقط مادران با بچه‌های شیرخورشان نبودند که تلاش می‌کردند قبل از همه وارد پناهگاه شوند. افراد پیر و سالمند محله نیز ساعت‌ها در انتظار ورود جلوی در سربازخانه صف می‌کشیدند. چون اگر کسی به پناهگاه بتونی راه نمی‌یافت، می‌بایست خود را بلافاصله به پناهگاه زیرزمینی کوچه «زیبن اشترن» برساند تا بی‌سرپناه نماند. اما برج بتونی از نقطه نظر ایمنی و جادار بودن با پناهگاه زیر زمینی داخل کوچه قابل مقایسه نبود.

دست‌های عرق‌کرده را روی زانوها کشیدم و مترصد به پنجره‌ها نگاه کردم که در پس آن‌ها هوا کم‌کم روشن می‌شد. بالاخره او سکوت را شکست و از من پرسید آیا چای میل دارم. خشنود از این که بالاخره کار را گرفتم، به پشتی راحتی تکیه زدم و به علامت تصدیق سر را با امتنان تکان دادم. با روشن‌شدن بیرون، وقت آن شده بود که لامپ چهل‌واتی ضعیف و آغشته به فضولات مگس نیز خاموش شود. در فاصله این‌که او در راهروی جلوی در ورودی (آشپزخانه و کابین دوش نیز در آن ادغام شده بود) مشغول گذاشتن چای بود، نگاهی سریع به بقیه یادداشت کردم. نوشته بود: وقتی مردم دسته‌دسته و به تدریج نیمه‌جان و رنگ‌پریده از برج آتش‌بار بیرون آمدند، شکل و شمایلشان عین میت بود. آن‌ها ساکت و نیمه‌جان کوچه زیبن اشترن را به طرف بالا طی می‌کردند و از این‌که وقتی به خانه و کاشانه برمی‌گردند، دیگر اثری از آن نبینند، وحشت داشتند.

برای آن که بتوانم برج آتش‌بار و ستون‌های دود را در آن روز بهتر تجسم کنم، بلند شدم و بی‌سر و صدا به طرف پنجره رفتم. طبق ادعای او برج، ده‌ها هزار نفر را در خود جای می‌داد. اما در کجا؟ او نه‌چندان بی‌غرور از شیرهای آب، لوله‌های آب و فاضلاب، سیم‌کشی‌ها و موتورهای تأمین اضطراری برق و هواکش‌هایی که داخل برج برای ده‌ها هزار نفر، هوای تنفس، آب‌ریزگاه، آب، روشنایی و پلکان و گذرگاه تامین می‌کردند، یاد می‌کرد.

به این ترتیب برج، اولین جای وارسی حضوری من در محل شد. تا موقع برگشتن آقای سوهالت مشغول نظاره‌کردن اسباب و اثاثیه اتاق شدم: همانند برج آتش‌بار و کوچه، خوب به او می‌آمدند:

ساعت قدی کنار کمد ظرف‌ها به خواب رفته بود؛ تابلوی منظره‌ای که در آن گوزنی در میان علفزار رو به سمت جنگل آوا سر می‌داد، در حالی که از مقابل لوله تفنگی که از میان درختان بیرون آمده بود، دودی سفید در می‌آمد، از گرد و غبار پوشیده شده بود. روکش کاناپه ساییده شده بود، میز ناهارخوری و پیانو بی‌استفاده گوشه‌ای افتاده بود و همه چیز به نحوی با برج پناهگاه بتونی در بیرون رابطه‌ای قوم و خویش داشت.

هنگامی که آقای سوهالت با سینی وارد اتاق شد، از قوری چای در آن هوای سرد بخار بلند می‌شد. بلند شدم تا کمک کنم، چون می‌ترسیدم از پس گذاشتن سینی بر روی میز بر نیاید. اما او آرام آن را روی میز گذاشت، رفت سرجایش نشست و چای را برای من توی فنجان ریخت. دو نصفه نانکی که داخل سینی بود (کره آن‌ها کمی بوی ماندگی می‌داد) ظاهر دلپذیری نداشتند، به همین دلیل به جرعه‌جرعه نوشیدن محتاطانه چای داغ لیمو با شکر بسنده کردم.

بعد از آن فقط به تماشای خود او مشغول شدم: دیدم که چطور پریشان دستمال جیبی سفید رنگ را کف دستش پهن کرد، دو سه بار با شدت داخل آن فین و تف کرد و اخلاط را برای بررسی زیر نظر گرفت. پس از صرف صبحانه از داخل کمد کنار کاناپه یک لوله کاغذ توالت بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و با صبر و حوصله شروع به روی هم چیدن قطعات کنده‌شده‌ی آن کرد. بعدا عصا را به دست گرفت، کلید توالت را که در راه‌رو کنار در آپارتمان آویزان شده بود، برداشت و بیرون رفت. مدتی طول کشید تا در توالت در راه‌رو باز و بسته شود.

این پیرمرد که بود؟ این پرسشی است که طی هشت‌ماه گذشته بارها و به طرق مختلف با خود طرح کرده‌ام: در ظاهر پیرمردی بود خوش‌مشرب با جنبه‌های بد و خوبی که داشت. برای نمونه این عادت او که در سکوتی مصرانه داخل دماغش را کند و کاو کند و حاصل کار را روی نوک انگشتش مورد کاوش قرار دهد، عجیب و غریب بود. البته آروغ‌زدن پس از نوشیدن چای، نحوه در آوردن بقایای غذا با یک چوب‌کبریت شکسته از لابلای دندان‌های مصنوعی و یا آرامشی که برای مطالعه روزنامه و کتاب لازم داشت، در سن و سال او امری عادی بود. اجبار و وسواس او به دست شستن هم کاری نامتعارف به حساب نمی‌آمد. هر بار که از توالت بر می‌گشت، برای مدتی دستانش را زیرشیر آب می‌گرفت و بارها آن را صابون می‌زد.

سوای این موارد، تفاوت چندانی با دیگر افراد بازنشسته شهر، یعنی آن جماعتی که در ترامواها معمولا ترجیح می‌دهند صندلی‌های یک‌نفره کنار پنجره را به خود اختصاص دهند و درمقابل صدای سگ و دیگر موجودات پر سر و صدا از خود حساسیت نشان می‌دهند، نداشت. فقط اصرار او به سکوت کردن در برابر موضوعات، با دیگران تفاوت داشت و از همان ابتدا به نحوی خاص توی چشم می‌خورد. او اغلب وسط در گاهی بین اتاق نشیمن و اتاق خواب می‌ایستاد و با خود کلنجار می‌رفت که آیا به سوالی که مطرح کرده بودم جواب بدهد یا نه. یا که از اتاق نشیمن، بدون این که چیزی بگوید، به اتاق خواب که عکس‌ها و مدارکش را آن‌جا در داخل کمدی از دوران بیدرمایر (۱) محفوظ نگه می‌داشت، می‌رفت و در را نیز روی خود می‌بست. و در آن‌جا با کوبیدن روی شاسی‌های ماشین تحریر رهنمودهایی را برای من تایپ می‌کرد که برای تجسس در مسیر آن روز لازم بود. او تمایلی به این‌که در خانه‌اش سیگار بکشم، نداشت. توصیه‌اش این بود که اگر خیال سیگار کشیدم دارم، می‌توانم بیرون آپارتمان در راهرو و آن هم در کنار پنجره باز آن این کار را بکنم. در حالی که هوای اتاق نشیمن از بوی مانده‌ای که از زمان جنگ تا کنون در آن‌جا باقی مانده بود، آدم را دچار نفس تنگی می‌کرد. بویی بود مرکب از بوی دواجات، کاغذهای دیواری و کاناپه اتاق و – چطور بگویم؟ – تمام اتاق بوی چکمه‌ای را می‌داد که سال‌ها پوشیده باشند، آن هم با وجود پنجره‌ای که اغلب اوقات باز بود.

هنگامی که مه برطرف شد، رشته‌های نازک آن آهسته آهسته در هوا محو گردید، آفتاب به داخل اتاق تابید و تمام خانه از صدای کوبیدن گوشت برای ناهار روز یکشنبه (تنها نوای خوش در آن صبح) دچار سرسام شد، او با پاکتی به قطع A4 از اتاق بغلی بیرون آمد و گفت که همه‌ی آن‌چه را که باید به هنگام کار در نظر داشته باشم، برایم نوشته و داخل پاکت گذاشته است. تعداد عکس‌ها، مسیر آن روز و ساختمان‌هایی که بایستی در آن روز ببینم، روی برگه‌ای یادداشت شده است. آقای سوهالت زیر لبی تذکراتی درباره دقت در کار و این‌که آن روز نقش آزمایش را برای من دارد، داد و گفت تعداد خانه‌های بمباران‌شده ناشی از حمله‌ی هوایی ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ که باید مورد تجسس قرار بگیرد، خیلی نیست.

آن پایین، جلوی پادگان، خیابان چنان خیس بود که گویی به تازگی باران شدیدی باریده است، و آفتاب چنان تند که چشم را به درد می‌آورد.

کمی قروقاطی به طرف کافه‌ای رفتم که سر نبش کوچه لیندن و کوچه اشتیفت قرار دارد و به میمنت شغل جدید، یک غذای گرم سفارش دادم. غذا که خیر، کاسه‌ای سوپ لوبیای صربی با چربی خوک بود. موقع خوردن، کاغذها و یادداشت‌ها را ورق زدم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. چه چیزی در آن‌ها بود که مرا به این شکل افسرده می‌کرد؟ در نگاه اول عکس‌ها همگی یکسان به نظر می‌رسیدند. پیش خود فکر کردم، کاری است یک‌نواخت و کسل‌کننده: موضوع عکس‌ها تکرار همان آوارهای ویرانی بود که از خانه‌های بمباران شده برجای مانده بود. گزارش آقای سوهالت تحت عنوان یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ چنین بود:

«بعد از ظهر پس از ترک خانه سعی می‌کنم از طریق کوچه اشتیفت راهی برای رسیدن به بلاریا پیدا کنم. بین راه همه‌جا پر از خاکستر و بقایای سوخته خانه‌های بمباران‌شده است. خیابان‌ها کثیف و خاک گرفته‌اند و مردم مثل ارواح بدون هدف به این طرف و آن طرف می‌روند. بر چهره‌ی یک به یک آن‌ها می‌توان وحشت ناشی از بمباران صبح را رویت کرد.»

در حالی که به یکی از دو استوانه‌ی مخصوص تبلیغات تکیه زده بودم، می‌خواستم هنگام عبور از جلوی پادگان، برج آتش‌بار را نیز نظاره کنم. اما انگار غیب شده باشد. به کجا؟ معلوم نبود. خیره به در ورودی پادگان، به نقطه‌ای که سرباز کشیک جلوی اتاقک نگهبانی می‌داد، مردد بودم، بروم و از او بپرسم که آیا اجازه دارم برای دیدن برج آتش‌بار به داخل حیاط پادگان بروم یا خیر.

پوزخند تمسخر آمیز شیرهای سنگی سر در ورودی سربازخانه مانع از عملی‌کردن این نیت بود. دل‌نگران از این که مبادا کره دو نصفه نانک (مرحمتی‌های آقای سوهالت) در کیفم آب شود و عکس‌ها را ضایع کند، به صرافت افتادم که خود را از دست آن‌ها خلاص کنم. در نبش کوچه لیندن نانک‌های پیچیده شده در دستمال کاغذی را بیرون آوردم و دنبال یک سطل زباله گشتم. جستجوی بی‌حاصل به دنبال سطل زباله‌دانی، مرا تا کوچه کلیسا کشاند. در آن‌جا، نان‌ها را خیلی ساده کنار پیاده‌رو گذاشتم و برگشتم: با تعجب دریافتم برج آتش‌باری که تا آن موقع فکر می‌کردم پشت جناح روبه‌روی ساختمان پادگان غیب شده، با تمام قطر خود آسمان کوچه را مسدود کرده است. و عجیب‌تر این‌که هر چه به آن نزدیک‌تر می‌شدم، به همان نسبت نیز بیشتر پشت بنای پادگان فرو می‌رفت. تا این که مجددا به طور کامل حذف شد.

آقای سوهالت معتقد بود کتاب مجموعه عکس مورد نظرش حتما بایستی با عکس‌های مربوط به روز ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ آغاز شود. و چرا می‌بایستی حتما در بعد از ظهر همان روز برای بازبینی محل عکس‌برداری به هلدن پلاتس (میدان قهرمانان) بروم، دلیل می‌آورد که او در بعد از ظهر ۱۰ سپتامبر برای گرفتن عکس آن‌جا بوده، و از این گذشته، عقل حکم می‌کند که همیشه خود را با وضعیت نور در روز تطبیق بدهید، چون فقط به این صورت است که تطبیق عکس‌ها با واقعیت ساده‌تر می‌شود. در حین رفتن خواندم:

«به میدان قهرمانان که می‌رسم مدام در فکر موقعیت مناسبی هستم تا هنگام عکس‌برداری کسی نتواند مچم را بگیرد. وضعیت اسفناک میدان، حال آدم را دگرگون می‌کند. گویی محوطه چمن‌کاری بر اثر اصابت بمب شخم خورده باشد…» و هنگامی که خود من به آن‌جا رسیدم، میدان زیر آفتاب ظهر، درخشان و پاکیزه به نظر می‌رسید. اولین توصیه آقای سوهالت این بود که: «اگر موقع بررسی یک بنای بمباران‌شده با مشکلی مواجه شدید، از یادداشت‌های همراه استفاده کنید!» گفتم بسیار خب، اما به جای شروع فوری وقفه‌ای در کار دادم. موقعی که روی نیمکت جا خوش کرده بودم و از گرمی آفتاب لذت می‌بردم، جهت باد یک مرتبه عوض شد و از جانب دو موزه قدیمی شروع به وزیدن کرد، و چنان ملایم و سبک‌بال که گویی نسیمی مطبوع در تابستان است.

شهر، تنبل‌تر و خمود تر از همیشه آن‌جا دراز شده بود و با خمیازه‌ای که از سر بی‌حوصلگی به طرف من می‌کشید، این احساس را القا می‌کرد که به هیچ وجه مایل نیست چیزی راجع به دوران جنگ و عکس‌های آقای سوهالت بداند. صف درختان در امتداد خیابان رینگ و باغ شهرداری بر تاج خود تلألویی پاییزی و زرد داشتند، و من همچنان تمایلی به این‌که کار را شروع کنم، در خود نمی‌دیدم.

مدتی به مطالعه متن لوح سیاه سکوی مجسمه وسط میدان پرداختم که روی اسبی که در جهش به جلو روی دو پا بلند شده بود، سوار خود (ارتس هرتسوگ کارل) را حمل می‌کرد. و من همچنان این دست و آن دست می‌کردم و باز کردن کیف دستی را عقب می‌انداختم.

ده پانزده صفحه تایپ شده‌ای که قرار بود کمک کند، کار را ساده‌تر به انجام برسانم، آن را دشوارتر می‌کرد. بر مبنای آن باید ابتدا عکس‌های شماره‌گذاری شده را طبق مکان‌های عکس‌برداری تنظیم می‌کردم، آن‌ها را با موضوع مقایسه می‌نمودم، با متنی که برایم نوشته بود، انطباق می‌دادم و اگر با وجود این باز هم تطابق حاصل نمی‌شد، مشکل را روی برگه‌ای برای او یادداشت می‌کردم. عکس‌های کوچک، رنگ‌پریده و سیاه و سفید و خیلی بد ظاهر شده همگی با دقت بسته‌بندی شده و بر اساس مسیر و راه، ردیف شده بودند. عکس‌هایی که نمونه‌شان را فقط از دوران مادربزرگ و پدربزرگ می‌شناختم. در لیست همراه موارد مربوط به مکان عکس‌برداری، ساعت آن و اسم بنا جدا از یکدیگر وارد شده بود:

«چمن میدان در چند جا در اثر اصابت بمب زیر و رو شده است. به رغم آن‌که عکس‌برداری از تیربار هوایی و نورافکن‌های ویران‌شده غرفه‌های صدمه‌دیده نمایشگاه ورماخت، اکیدا ممنوع است، تلاش خود را برای برداشتن عکس می‌کنم. سردر ورودی کتاب‌خانه ملی و بخشی از بالکن بالای در وروی خسارت دیده است (به عکس‌های مجموعه اول رجوع بفرمایید).»

بین عکس‌ها اول دنبال آن‌هایی گشتم که همان‌جا در میدان قهرمانان گرفته شده بود و شروع به مقایسه آن‌ها با محیط اطراف کردم. تطابق آن‌ها کار ساده‌ای نبود، در این کار، به ویژه به کمک عکسی که در آن، میدان به یک کارگاه مجتمع ساختمانی نیمه‌ساز و رها شده شبیه بود، همه‌چیز با امروز فرق داشت. حوض بزرگ (او آن را حوض خاموش کردن حریق* می‌نامید) که بین دو مجسمه قرار داشت و خود دو مجسمه که دیواری آجری دورشان کشیده شده بود، از میدان درندشت و دلباز کنونی خرابه‌ای سیل‌گرفته و ویران به وجود آورده بودند.

در عکسی که تحت عنوان «فتوحات در غرب درسال ۱۹۴۰» یک نمایشگاه را نشان می‌داد، چند هواپیمای فرانسوی و انگیسی به غنیمت گرفته شده از طرف ورماخت را، در نزدیکی جایی که من نشسته بودم، به نمایش گذاشته بودند. پشت عکس بعدی با مداد نوشته شده بود: «۱۹۴۴. نمایشگاه ورماخت پس از حمله هوایی» و در آن ساختمان نمایشگاه و هواپیماها در پشت مجسمه اسب سوار درب و داغان شده بود.

وقتی چشم از روی عکس برداشتم، از حضور ابرهای سبک در آسمان درندشت میدان مشعوف شدم؛ همچنین از درختان بلوط هرس‌شده در حاشیه چمن‌کاری‌ها که خیلی سرخوش به نظر می‌آمدند. جماعت، کمی دورتر از من روی چمن دراز کشیده بودند؛ چرت می‌زدند و یا سگ‌هایشان را که روی هم می‌پریدند نظاره می‌کردند.

یادداشت‌ها را به دنبال محل عکس‌برداری در سری بعد ورق زدم: «مقر حکومت در میدان قهرمانان». از عکس چشم برداشتم و مقر حکومتی را دیدم که همچنان با دو پرچم روی بام آن هنوز در گوشه میدان، در سمت راست باغ ملی، موجود بود.

آقای سوهالت در یادداشت‌های آن زمان نوشته بود: “اصابت بمب به وسط هدف! جناح سمت راست دفتر صدر اعظم تا طبقه همکف ویران شده. میدان بال هاوس با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده است.”

عمارت، در هر چهار عکسی که در دست من بود، شکل و شمایل مشابهی داشت: در همه عکس‌ها بخشی از عمارت تا نیمه جناح چپ آن ویران شده بود. برای این که از به اشتباه رفتن جلوگیری کرده باشم، بلند شدم و آرام آرام به سوی مقر صدر اعظم رفتم. در آن‌جا قاب پنجره‌های سالم (در عکس) را با قاب پنجره‌های فعلی عمارت مقایسه کردم. تصاویر با مضمون خاطرات او همخوانی داشت. وقتی این کار نیز به پایان رسید، متوجه موضوعی شدم که به علت دست‌پاچگی متوجه آن نشده بودم: هرچند عمارت همان بود، اما شکی نبود که او در روزهای متفاوت آن را عکس‌برداری کرده است. چرا که عکس‌هایی که از سمت کوچه شاوفلر گرفته شده بود، بنا را با سقفی موقتی نشان می‌داد، در صورتی که در عکس‌های سوم و چهارم دیگر بامی در کار نبود و تیرهای سقف در هوا آویزان بود.

چند قدم که جلوتر رفتم، مقر حکومت همانند عکس بر اثر نحوه تابش نور خورشید نصفه به نظر می‌رسید و از تیرهای آویزان سقف ویران شده آن نیز دود بلند می‌شد.

عصبی پکی به سیگار زدم و راجع به توصیفی که از میدان بال هاوس می‌کرد، به فکر فرو رفتم: اشاره‌ی آقای سوهالت به این‌که سطح میدان با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده بود، با عکس‌ها همخوانی نداشت. در هیچ یک از عکس‌های میدان، آوار و خرده‌شیشه‌ای مشاهده نمی‌شد. یادداشت دیگر او مبنی بر این‌که: سالن کنگره؛ مکانی که دلفوس در آن به قتل رسیده بود، ویران شده است، نیز کمتر از مورد اول مشکل‌ساز نبود. از دنبال‌کردن قضییه دست برداشتم و پی این عبارت را گرفتم که:

«وارد قصر شدم که خدا را شکر آسیب چندانی به آن وارد نشده است.»

در حیاط سایه‌سار اندرونی قصر، زیر گنبد مقابل در خروجی منتهی به میدان میشاییل، در کوران نسیم سرد و آمیخته به بوی ادرار اسب که در آن‌جا می‌وزید، ایستادم و برای لحظه‌ای به صدای یورتمه سم اسب درشکه گوش دادم. همراه با این صدا، تاریخی ناشناس یورتمه‌کنان به طرف من می‌آمد:

آن گودال قیفی‌شکلی که در اثر اصابت بمب وسط میدان کنده شده بود، کجا قرار داشت؟ به خود گفتم، فقط باید مواظب باشی که عکس‌ها با واقعیت بخوانند و همین. و درست در همین موقع آن واقعه‌ی خنده‌دار رخ داد. با نادیده گرفتن یک پانوشته شتابان در یک دوندگی بی‌حاصل تا «هوهن مارکت» (بازار بالایی) رفتم و برگشتم. آن‌چه در پانوشته از نظرم دور مانده بود، چنین بود:

«خیابان توخ لاوبن (Tuchlauben) مسدود بود، غیر قابل عبور. ظاهرا بمبی به آن‌جا اصابت کرده و شاید هم منفجر نشده بود. می‌بایست برگردم و تلاش کنم از طریق خیابان والنر راه را ادامه بدهم.»

به این ترتیب من هم می‌بایستی از همان خیابان والنر شروع می‌کردم. خیابان والنر کوچه‌ای بود تنگ و تاریک و سرد با خانه‌های قدیمی در هر دو طرف. نمای خانه‌ها و همچنین پنجره‌ها به اضافه نقش‌ها و تزیینات آن‌ها (بالکن‌ها، بر آمدگی‌ها، مجسمه‌های مردان و زنان با عضله‌ها و سینه‌های سنگی برجسته) همه و همه جنگ را بی‌آن‌که خسارتی ببینند، از سر گذرانده بودند. صحبت مکرر از خرده‌شیشه‌ها، «شیشه و باز هم شیشه در کف خیابان» کم‌کم اعصابم را خرد می‌کرد. چرا که در عکس‌ها هیچ وقت اثری از آن‌چه که او ادعا می‌کرد، مشاهده نمی‌شد. خانه‌ها و جماعت مردم در عکس‌های قطع کوچک مانند سایه‌های مبهم و محو به نظر می‌رسیدند. نوشته بود: «مردم جلوی کاخی که قبل از ظهر مورد اصابت بمبی قرار گرفته، جمع شده‌اند و در مورد وضعیت فامیل و آشنا پرس و جو می‌کنند. قشری ضخیم از شن، آوار و خرده‌شیشه زمین را پوشانده است. شیشه‌ی پنجره‌ها همگی بر اثر موج انفجار خرد شده‌اند. منظره غم‌انگیزی است.»

این کاخ کجای کوچه قرار داشت؟

در میان عکس‌ها به دنبال تصویر عمارت «هاپت ویرتشافت آمت» (اداره کل اقتصاد) گشتم که وعده‌ی آن در یادداشت‌ها داده شده بود. در یادداشت آمده بود: «بخش کاملی از اداره کل اقتصاد از میان رفته است – داخل اتاق‌ها چنان پیدا بود که گویی برشی عرضی آن‌ها را از وسط قطع کرده است.»

به راه ادامه دادم و در نقطه تقاطع کوچه اشتراوخ و خیابان والنر به پنجره‌های عمارت یک بانک خیره شدم و نمی‌دانستم منظور او از اداره کل اقتصاد همین ساختمانی است که در عکس با حفره‌هایی سیاه و دود زده به جای پنجره دیده می‌شد یا خیر. پشت عکس، علامت سؤالی گذاشتم و بی‌درنگ به عکس بعدی پرداختم. «بر میزان خرده‌شیشه در اطراف هوخ هاوس که خودش مورد اصابت بمب قرار نگرفته، اما تعداد زیاد پنجره‌های آن آسیب زیادی دیده، مرتب اضافه می‌شود.» یادداشت کردم: «دراین محل، هیچ هوخ هاوسی (عمارت بلندی) به چشم نمی‌خورد.» و به راهم ادامه دادم.

در حوالی کافه سانترال در کوچه هرن، اوضاع بهتر بود: عکس‌های بسیاری که کافه را در کوچه سایه‌سار در میان دود و خرابی‌ها نشان می‌داد، در دست بود:

«کافه سانترال: ورماخت حفره پنجره‌ها را با تخته و الوار میخ‌کوبی می‌کند. کشیک ضد حمله هوایی و ورماخت جلوی ورودی کوچه ایستاده‌اند و اجازه نمی‌دهند کسی وارد شود. کمی جلوتر، سرای‌داران خانه‌های اطراف مشغول جارو کردن خرده‌شیشه‌ها از روی پیاده‌رو هستند، هوا پر از گرد و غبار است.”

اشاره به «گرد و غبار بسیار در هوا» استثنائا با آن‌چه در کوچه جریان داشت، سازگار بود:

بوی گرد و غبار به مشامم می‌رسید، همچنین صدای خرده‌شیشه را در زیر پاشنه کفش می‌شنیدم. احتمالا این دو از فرط گرسنگی بود، چون شکم خالی من از یک ساعت پیش به سر و صدا افتاده بود. شاید هم در اثر خستگی و سرما بود. کافه سانترال همیشه از نظر من مظهر راحتی و آرامش بوده است. میزهایی که تنگ هم قرار داشتند، به جز چند استثنا همگی پر بودند. کیک‌ها و شیرینی‌های خامه‌ای که داخل ویترین چیده شده بود، نظر آدم را جلب می‌کرد. نه آن مقدار غباری که در هوا بود، نه خرده‌شیشه‌های موجود در پیاده‌روها مزاحمتی برای مشتریان روزنامه‌خوان کافه و من که بیرون داخل کوچه ایستاده بودم، ایجاد نمی‌کرد. آن‌ها داخل کافه زیر نور گرم و زرد رنگ چراغ‌ها نشسته بودند، با همراهان‌شان گپ می‌زدند، شیرقهوه می‌نوشیدند، روزنامه می‌خواندند و تنها چیزی که به فکرشان خطور نمی‌کرد بمباران کافه بود.

به همین علت نیز، هنگامی که ورماخت سر رسید تا حفره‌ی پنجره‌ها را با تخته و الوار بپوشاند، همه همچنان سر جایشان نشسته بودند.

به محض این‌که از عکس چشم برمی‌داشتم واقعیت دوباره محو می‌شد: چراغ‌ها خاموش می‌شد، مبل‌های مخمل می‌سوخت، شیشه‌ها می‌شکست و دیوارها – دیوارهایی که به زیبایی هر چه تمام‌تر نقاشی شده بود – یک‌پارچه دوده‌زده و سیاه می‌شد. ماشین بزرگ قهوه، پیانوی ذغال‌شده و لباس‌های سوخته‌ی رخت‌کن به بیرون کافه ریخته می‌شد. و در همان حال داخل خانه، سقف یکی از طبقه‌ها پایین می‌ریخت و گرد و غبار بسیاری به پا می‌کرد.

ابر غلیظی از دود، کوچه هرن را که توسط ورماخت از دو طرف محاصره شده بود، در خود پیچید – کشیک ضد حمله‌ی هوایی نیز رفتار چندان ملایمی با جماعت نداشت. به این ترتیب بود که بلبشوی ناشی از عکس تا «رگیرونگ گاسه» (کوچه حکومت) ادامه پیدا کرد. در آن‌جا خواندم:

«رگیرونگ گاسه»، با کوه آواری به ارتفاع ۴ متر غیر قابل عبور است. از طبقات بالا شیشه‌های شکسته را کنده و به داخل خیابان می‌اندازند، طوری که مجددا کف کوچه هزار تکه می‌شود.»

حال و هوای تاریک جنگ در عکس، تا اواسط کوچه حاکم بود، بعد از آن، منظورم بعد از آن‌که وارد کوچه شدم، دیگر نه. اشعه سرخ فام آفتابی پاییزی در حال غروب بر نمای خاکستری ادارات دو طرف تا انتهای کوچه می‌تابید و پنجره‌های ادارات را زنده می‌کرد. پنجره‌های بلند نرده‌آهنی که در عین حال یاد‌آور پنجره‌های اداره‌ی پلیس خارجیان در من بود: دوایر و بخش‌هایی که با جامهری‌ها، آستین‌های کارمندی ضد مرکب و با میزهای عریض و طویل پر از لکه‌های جوهر، مختص کسانی بود که حرف اول اسم کوچکشان با الف شروع می‌شود، منجمله این حقیر.

در همان حالی که داخل کوچه ایستاده بودم و در آفتاب عکس‌ها را بررسی می‌کردم، آرامش دوباره و به تدریج برقرار شد. به منظور چک‌کردن توضیحات آقای سوهالت درباره‌ی عکس بعدی، به راهم ادامه دادم و به موضوع بعدی رسیدم:

“برای رسیدن به خیابان لوول از روی تل آوار در کوچه متاستازیو بالا می‌روم، چرا که اوضاع در زیر طاقی‌های جوار کلیسا (در بین زنان و مردانی که در آن‌جا ایستاده‌اند و انتظار می‌کشند) مساعد نیست. منطقه یکم را به قید دوفوریت ممنوع الورود اعلام کرده‌اند و همه بایستی سریعا محله را ترک کنند. من هم به هر حال باید بروم، چون روشنایی کافی برای گرفتن عکس موجود نیست. وسط خیابان مقابل کافه لاندمان، بر اثر اصابت بمب گودالی قیفی ایجاد شده است!”

قصد داشتم جلوی گودال به کار آن روز خاتمه بدهم، اما فکر کردم به هر حال سر راه خانه است و چرا به قول آقای سوهالت نباید – برای تشریح و تدقیق جوانب امر – سری هم به آن‌جا بزنم؟ وقتی به محل مورد نظر رسیدم، حال و هوا در تراس کافه لاندتمان بد نبود. به رغم نسیم خنک شبانگاهی جماعت زیادی هنوز بیرون از کافه در تراس نزدیک پیاده‌رو جا خوش کرده بودند. رنگ زرد انبوه برگ‌های ریخته‌شده کف پیاده‌روی عریض جلو کافه را پوشانده بود و صدای گپ و اختلاط مشتریان با صدای زنگ دوچرخه‌ها در هم می‌آمیخت و به طور کلی پاییز را در خیابان رینگ ملایم می‌کرد.

در میان عکس‌ها تصویری از اصابت بمب و گودال ناشی از آن در بین نبود، بنابر این گپ و اختلاط موجود در فضای بیرونی کافه می‌توانست بدون هراس از جنگ همچنان ادامه پیدا کند. در حینی که در حال و هوای خوش تمام‌شدن کار مشغول جمع و جور کردن عکس‌ها و یادداشت‌ها بودم، متوجه یک برگ تایپی شدم که تا آن موقع به کلی از نظرم دور مانده بود. در سربرگ صفحه نوشته شده بود: «اصابت بمب در پشت تئاتر بورگ!»

در حد فاصل میان کافه لاندتمان تا در خروجی پشت تئاتر سریعا متن تایپ‌شده را مرور کردم. اما حوصله‌ی این‌که بار دیگر عکس‌های بسته‌بندی‌شده را بازکنم، نداشتم. به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم موقع مشاهده محل تمام حواسم را جمع کنم تا اگر بعدا عکسی در این مورد پیدا شد، از نظر دور نماند. پشت عمارت تئاتر روی سکوی سنگی در آن‌جا نشستم و محوطه باز و خالی روبه‌رو و پمپ بنزین را در سمت چپ زیر نظر گرفتم. آقای سوهالت در توصیف بمباران باغ ملی در نزدیکی و به‌خصوص درختان آن‌جا کمی مایه را غلیظ گرفته بود:

«درختان حالت اسفناکی دارند، بسیاری از آن‌ها پس از حمله‌ی هوایی دشمن لخت و سر و شاخ شکسته آن‌جا سرپا ایستاده‌اند، گویی که میدان جنگ را پشت سر گذاشته‌اند.»

بعد از آن، در جستجوی جای اصابت بمبی که به طور اریب طبقه همکف تئاتر (کنار در خروجی پشتی) را هدف قرار داده بود، به دو طرف خود نگاه کردم. تماشاچیان مانده در زیر آوار تئاتر می‌بایستی درست پشت من، یعنی در همان‌جایی که در آن لحظه نشسته بودم، به زیرزمین تئاتر پناه آورده باشند. انگار که خود من در آن‌جا حضور داشته باشم، جماعت حزبی و افراد صلیب سرخ آلمان را در نظر آوردم که چگونه دست‌پاچه اوضاع را زیر کنترل خود می‌گیرند، به افراد اس.اس. می‌گویند که چه کارهایی باید صورت بگیرد، و خود همزمان مردمی را که برای تماشا جمع شده‌اند، از صحنه دور می‌کنند. جمعیت ساکت به منظره خیره شده بود و می‌خواست بداند چه موقع و چگونه نیروی امدادی موفق می‌شود آوار را پس بزند. و به‌خصوص این‌که چه کسانی در آن‌جا زیر آوارمانده‌اند.

مطمئنا سوهالت با دوربین عکاسی در کیف دستی، روبه‌روی تل آجر و خاک که به بلندی یک دیوار، راه زیرزمین را مسدود کرده بود، ایستاده بوده تا بتواند از جریان نجات زیر آوار ماندگان از آن کوره‌ی سوزان عکس بگیرد. ادعا می‌کرد که از آن محل سه عکس گرفته است که من آن را، رو راست بگویم، باور نمی‌کردم. زیرا تنها ده‌پانزده قدم آن طرف‌تر از خود، افراد صلیب سرخ و جوانان هیتلری را تجسم می‌کردم که سعی می‌کردند از طریق دم دست‌ترین پنجره هواکش زیرزمین به مجروحان دسترسی پیدا کنند. او نوشته بود که بمب دقیقا در کدام نقطه از حد فاصل میان دیوار عمارت و پیاده‌رو وارد شده بود و کسانی که از ترس بمب به آن‌جا پناه آورده بودند، در کجا قرار گرفته بودند. او در یادداشت از مراسم اعطای جایزه که قرار بود در عصر همان روز در تئاتر صورت بگیرد، صحبت می‌کرد و از افراد سرشناس بسیاری سخن می‌گفت که در آن‌جا گرد هم آمده بودند. با آب و تاب فراوان شرح می‌داد که وضع اولین مجروحانی که از زیرزمین به بیرون منتقل شدند، چگونه بود: خون‌آلود و سر تاپا پر از سوختگی، و هیچ اثری از حیات در آن‌ها مشاهده نمی‌شد. آیا واقعا او عکس همه آن‌ها را گرفته بود؟ آن‌ها را از میان شکاف دیوار یکی پس از دیگری به بالا می‌فرستادند و کنار هم روی پیاده‌رو دراز می‌کردند.

وقتی نگاهم را از روی کاغذ برداشتم، امدادی‌ها را مقابل خود دیدم که در ابری از گرد و غبار ملاط آجر و دود با دستمال‌هایی که جلوی دهان بسته بودند و عینک‌های ضد غبار بر چشم، شتابان بین داخل و خارج در حال آمد و رفت بودند. اجساد متلاشی شده را آتش‌نشانی فورا از محل دور می‌کرد.

در پایان، اسامی قربانیان حادثه آمده بود:

– شاه‌زاده ماری الیزه لیشتن اشتاین، متولد: لویتسن دورف،

– دکتر مان، عضو اس.اس. و رهبر کانون وکلای ناسیونال سوسیالیست در وین،

– همسر پروفسور اشتارلینگ، یکی از دختران آیزلبرگ.

و در ادامه حدود بیست، سی نام به همین ترتیب آمده بود. برای آخرین بار نگاهی به ورودی تئاتر در پشت عمارت انداختم، بساطم را جمع کردم و به منزل رفتم.

(۱) سبک هنری نیمه اول قرن نوزدهم که شاخص آن ظرافت در کار است.


 

نقد و تحلیل آثار نقاشی جنبش عینیت نو

پرونده جنگدر سنت نقاشی غرب، مقوله جنگ از دیرباز از جایگاه ویژه‌ای برخوردار است. نمایش فتوحات جنگی و اقتدار شاهان و طراحان جنگ‌های نظامی سنتی بوده که همواره در هنر غرب نمود داشته است. تمدن روم از کهن‌ترین تمدن‌های باستانی بود که به لشکرکشی‌های نظامی می‌پرداخت. این تمدن در تمامی جنگ‌های خود، هنر را در خدمت نمایش قدرت نظامی خود به کار می‌گرفت. آن‌ها جنگ را به کمک ابزار هنر به نمایش می‌گذاشتند‌.

هنرمندان رومی تصاویر و مجسمه‌ها و حجاری‌های فراوانی در زمینه هنر جنگ از خود به جا گذاشتند. آن‌ها چهره‌های قدرتمند فرماندهان و سرداران جنگ‌های روم را ترسیم می‌کردند. نقاشی‌های دیواری و حجاری‌های فراوانی از نبرد رومیان با ملت‌های شکست‌خورده تحت سلطه ترسیم می‌شد و در کشورهای مغلوب به نمایش گذارده می‌شد.

ابزارهای هنر به شکل یک‌طرفه توسط قدرت فاتح به خدمت گرفته می‌شد و هنر در جهت تبلیغات اهداف جنگ به کار می‌رفت. این گونه نمایش اقتدارطلبانه جنگ، بعدها توسط رومی‌ها سنتی شد که اروپا در هنر جنگ از آن فراوان استفاده نمود؛ برای نمونه ناپلئون امپراتور فرانسه از این نوع نگاه برای مشروع ساختن جنگ‌های خود با دیگر ملت‌ها استفاده کرد. او هنرمندان فراوانی به کار گرفت تا او را همانند سرداران فاتح رومی به تصویر در آورند. در حقیقت این بخش از هنر جنگ کاملاً یک‌سویه و تبلیغاتی بوده و در اختیار قدرت‌های حاکمه عمل می‌کرده است، بنابراین هرگز علل و نتایج و پیامدهای جنگ بازگو نمی‌شد و به جنگ وجهه‌ای مشروع داده می‌شد.

شکل دیگر هنر جنگ در اروپا پس از انقلاب کبیر فرانسه به وجود آمد. در این شکل از نمایش جنگ، هنرمندان به شکل دستوری و تحت سلطه شاهان نبودند، بلکه به صورت خودجوش همراه با جریان انقلاب به نمایش نبرد مردمی برای استقرار آزادی و دموکراسی و حکومت مردمی فعالیت می‌کردند و جنگ در صورتی مشروع نمایش داده می‌شد که در حقیقت برای اهداف متعالی و معنوی و برای ارزش‌های مردم‌مدارانه و عدالت‌خواهانه صورت می‌گرفت. در این نوع هنر جنگ، بیشتر به نمایش مردم در مقابل ارتش نظامی پرداخته می‌شد. مردم دیگر در خدمت جنگ‌های سلطنت‌طلبانه بیهوده نبوده، بلکه به شکل خودجوش در خدمت اهداف انقلاب به مبارزه می‌پرداختند.

جنبش عینیت نو *

در سال ۱۹۱۸ میلادی جنبشی در اروپا شکل گرفت که هدف آن نمایش جنبه‌های ضد انسانی جنگ و مبارزه با اهداف جنگ‌طلبانه سران آلمانی بود که به جنبش عینیت نو مشهور شد. نمایندگان آن ماکس بکمان‌، اتو دیکس، جورج گروس‌، هوفر و… بودند. آن‌ها علاقه‌مند به نمایش بی‌رحمی نظامی و مشروع جلوه دادن آن بودند و در آثار خود ناامنی پس از جنگ را به نمایش می‌گذاشتند. آن‌ها دنیایی را نمایش دادند که بر اثر جنگ دچار وحشت، ناسازگاری، دلواپسی و ناامیدی و قحطی شده و نیز شهرهایی که در آن عده‌ای به سوء استفاده از این شرایط می‌پردازند‌، به تصویر کشیده می‌شد. بدکاران، جنایت‌کاران و دلالان که این شرایط را تبدیل به مواضعی غیر انسانی می‌کنند و فاجعه جنگ را بی‌رحمانه‌تر می‌کنند. هنرمندان این جنبش با نمایش خشونت به وسیله خطوط سخت و محکم و ضمخت و با استفاده از نمادهای جنگ به هجو آن می‌پرداختند.

تلاش این هنرمندان یک اعتراض و در ضمن تلاشی از سر ناامیدی بود تا بتوانند از هنر که در گذشته در خدمت حکومت‌های دیکتاتوری به کار گرفته می‌شد، این‌بار علیه آنان استفاده کنند. این جنبش در فاصله بین جنگ جهانی اول و دوم شکل گرفت و با به قدرت رسیدن نازیسم در آلمان این هنرمندان ناچار به پایان دادن به آن و مهاجرت شدند. این جنبش برای اولین‌بار توانست فساد و هرج و مرج ناشی از جنگ را به شکل شجاعانه‌ای نمایش دهد، در حالی که در این دوره هنرمندان در نواحی دیگر اروپا، بیشتر هنر را در خدمت نمایش بی عدالتی‌های اجتماعی و موضوعات فردی به کار می‌گرفتند، و این جنبش از این لحاظ و به خاطر مبارزه سیاسی که به وسیله هنر به وجود آورد در نوع خود اولین بود‌.

هنرمندان عینیت نو، هنر چاپی که توسط قالب‌های چوبی و فلزی به کار می‌رفت و در آن دوره به عنوان یک ابزار مدرن، بیشتر در تصویر‌سازی روزنامه‌ها و پوسترها به کار می‌رفت، در نقاشی استفاده کرده و این ابزار به دلیل تک‌رنگ بودن آن و غلبه رنگ سیاه، ابزار مناسبی برای نمایش وحشت جنگ می‌نمود. این هنرمندان به عمد و از روی آگاهی از خطوط سیاه و ضمخت برای تاکید بیشتر استفاده می‌کردند. آن‌ها رنگ را حذف می‌کردند و به کشیدن چهره‌های انسان‌هایی می‌پرداختند که بر اثر هراس و وحشت دچار اضطراب بودند و از خود انسانی، کاملاً بریده بودند. این جنبش بر هنرمندان بعدی تأثیر گسترده‌ای گذاشت و هنرمندان پس از عینیت نو، ابزارهای مورد استفاده آن‌ها را برای نمایش هر نوع موضوع و تم‌های از این دست به کار گرفتند.

تأثیر‌گذارترین هنرمندان این جنبش اتو دیکس و ماکس بکمان بودند که با جسارت تمام با آثار هنری خود به نقد جنگ دوران خود پرداخته و از این لحاظ حایز اهمیت می‌باشند. این تحقیق نیز به نقد و تحلیل آثار همین دو نقاش پرداخته است.

اوتو دیکس (Otto Dix) در خانواده‌ای کارگری چشم به جهان گشود. او هم از لحاظ تربیت خانوادگی و هم از لحاظ اعتقادات نظری خود یک پرولتر بود. نقاشی‌های او از جنگ، توصیفات مخوفی از وحشت‌های توصیف‌ناپذیر است و در سنت گوتیک آلمانی «گرونوالد» ریشه دارند. تابلوی جنگ خندقی یکی از آثاری است که شناسه این ویژگی‌ها می‌باشد.

تابلوی جنگ خندقی که در سال ۱۹۲۲ – ۱۹۲۳ کشیده شد، از ساختار پیچیده و فضایی بسیار محدود برخوردار است. شاید بتوان گفت اگر عناصر خیال‌پردازانه و ریزه‌کاری‌های مینیاتورگونه نبود، این تابلو می‌توانست یادآور تابلوی «گرنیکا» اثر پیکاسو باشد که موضوع آن نیز جنگ و بمباران یکی از شهرهای کوچک اسپانیاست. در این تابلو جزییات تکثیر شده به بهترین شکل دیده می‌شود و پیکره‌های مرده و نیمه‌جان انباشته شده بر روی هم به صورت فشرده در فضای تابلو گنجانده شده‌اند و تمامی ساختار این ترکیب نمایش‌گر جنگی انتزاعی است که در واقع متأثر از آثار همان جنگ جهانی می‌باشد. ترسیم این ریزه‌کاری‌های مینیاتوری از رئالیسم سده نوزدهم فراتر می‌رود و به سنت آلمانی سده‌های میانه پسین می‌رسد.

رئالیسم آثار اوتو دیکس و بویژه تابلوی «جنگ خندقی» در مقابل «سوررئالیسم» قرار می‌گیرد. این شیوه که به «رئالیسم جادویی» شهرت دارد، شیوه‌ای از شبیه‌سازی است که چون در آن اشیای پیش پا افتاده با صراحت و موشکافی اغراق‌آمیز و غیرمنتظره‌ای نمایش داده می‌شوند، هاله‌ای خیال‌پردازانه پیدا می‌کند. در این تابلو شاهد ساختاری اغراق‌آمیز و ساخت و ساز شده هستیم که اشاره به واقعیت‌های جنگ آن دوران و آثار مخوف آن دارد. اوتو دیکس در سال‌های حاکمیت نازیست‌ها، در آلمان ماند و حق نمایش دادن آثارش را نداشت و پس از جنگ جهانی به شکلی از بیان عرفانی و مذهبی روی آورد.

تابلوی شماره ۱؛ سه‌قاب جنگ؛ اتو دیکس؛ ۱۹۲۴؛ ۳۵.۳*۴۷.۵ سانتیمتر؛ حکاکی و اکواتینت (چاپ)؛ موزه تاریخی «پرونه»

یکی از تابلوهای اتو دیکس اثری است که در آن هنرمند با کمال خونسردی جزییات و انبوهی از عناصر را به شکل فراوان برای توضیح کاملی از مضمون مورد علاقه‌اش به کار می‌برد. مضمون مورد نظر دیکس مرگ و کشتار جنگ می‌باشد که او همچون راوی با کمال خونسردی و بدون احساسات اضافی و عواطف به ترسیم آنچه مورد علاقه اوست می‌پردازد و درگیر شدن احساسی را به بیننده واگذار می‌کند که در این کار هم موفق عمل می‌شود.

در این اثر انبوهی از جزییات را می‌بینیم: نعش‌ها و جنازه‌های سربازان‌، سنگرهایی که به طور کامل تخریب و منهدم شده و از آن‌ها چیزی نمانده است. در بخش جلوی تابلو، سرباز مرده‌ای قرار دارد که از سوراخ جمجمه‌اش گیاهی سبز شده و ریشه دوانیده است که نمایش‌گر گذشت زمانی طولانی است که از مرگ این سربازان گذشته است. بازوها و زانوهایی که از محل خود جابه‌جا شده و برخی گم شده‌اند. دست‌هایی که کاملاً جدا شده‌اند و معده و روده‌هایی که بیرون زده و به روی لباس و زمین ریخته شده، به گونه‌ای تصویر شده‌اند که حتی فساد اجساد و تعفن آن‌ها را می‌توان احساس کرد. با تصور این صحنه چندش آور که مدت‌هاست به همین شکل مانده و شب‌هایی که در این سنگرهای دهشتناک هیچ صدایی به گوش نمی‌رسد و هیچ نوری هم دیده نمی‌شود، تنها وحشت مرگ حکومت می‌کند. اتو دیکس در این اثر که به شیوه چاپی تهیه شده، تنها بر انبوهی از خطوط باریک و درهم و برهم به منظور نمایش بی‌نظمی و هرج و مرج استفاده کرده و رنگ سیاه، تأثیر این صحنه‌ها را چندین برابر کرده است‌. آن‌چه در این‌جا توسط دیکس عرضه می‌شود، هجو و نفی جنگ است؛ آن هم چنین جنگ‌هایی که در آن انبوهی از اجساد به جا می‌ماند که نمایشگر تلفات فراوان و تکرار بیهوده حملات پی در پی جنگی که هیچ نتیجه‌ای به جز کشتار فراوان ندارد و در بسیاری موارد علل و آرمان‌های چنین جنگ‌هایی کاملا فراموش می‌شود و انسان‌ها برای چیزی کشته می‌شوند که نمی‌دانند چیست؟

اتو دیکس در این اثر چاپی بیش از هر بیانیه‌ی سیاسی به نفی جنگ و نتایج آن می‌پردازد. در این‌جا دیگر خبری از آن سربازان دوره‌دیده و حرفه‌ای و نظم جنگی دیده نمی‌شود، بلکه هرج و مرج و بیهودگی حاکم است‌.

تابلوی شماره ۲، «وعده غذا در سنگر خراب»، اتو دیکس؛ ۱۹۲۴، آبرنگ، ۳۵.۵*۴۷.۵ سانتیمتر، موزه برلین

اتو دیکس در این تابلو دو موضوع طراحی کاملاً متضاد و متفاوت را در کنار هم قرار می‌دهد: یکی چهره‌ی سربازانی که گرسنگی کشیده و مرده‌اند و اجساد آن‌ها دیگر شکل انسانی خود را از دست داده و بیشتر شبیه حیوانات شده‌اند که در اطراف سرباز به ظاهر زنده‌ای افتاده و شکل قبری را ساخته‌اند که این سرباز درون آن دفن شده و به انتظار مرگ نشسته است. این سرباز در حال خوردن غذا است و این استعاره‌ای است از این که این سرباز در کنار این همه اجساد با کمال درنده‌خویی و بی‌تفاوتی در حال خوردن غذا است و به راستی او چه می‌خورد؟ شاید اجساد سربازان هم‌قطار خود را! به هرحال او به زودی تبدیل به یکی از همین سربازان خواهد شد. اتو دیکس با نمایش این سرباز که استعاره از خود جنگ است که در حال خوردن قربانی خود است و هرچه آن‌ها تبدیل به اسکلت و کپه استخوان می‌شوند؛ سرباز — به عنوان نماد جنگ — خود فربه‌تر می‌شود. اتو دیکس با نشان دادن چهره کثیف کشتار و مرگ بیهوده و مشمئز کننده انسان‌ها به هجو و نفی مرگ می‌پردازد و در این جا با نمایش جزییات فراوان اجساد و فرایند تعفن آن‌ها در کنار یک عمل انسانی، یعنی خوردن که استعاره از جنگ است به کمک ابزار هنری، زشتی هر چه تمام این عمل را نشان می‌دهد‌. این تابلو با صراحت فراوان بر بیهودگی جنگ صحه گذاشته و غالب و مغلوبی و هدف و آرمانی که معمولاً در هرجنگی حرف اول می‌زند را نمایان نمی‌سازد، بلکه یک کار کاملا متضاد را در کنار هم قرار می‌دهد؛ خوردن گوشت و پوست انسان‌ها در کمال خونسردی که نتیجه یک جنگ بیهوده است‌. در این تابلو بیش از هر چیز دیکس بر بدن انسان تأکید می‌کند که در این جا کاملاً از شکل افتاده است و شاید در این جا اتو دیکس خواسته سنت قدیمی هنر غرب که مبتنی بر نمایش هرچه زیباتر بدن انسان است و از دوران یونان مرسوم شده بود را به باد استهزا بگیرد و نشان دهد در دوره او که دوره جنگ است، هنر هم ماهیت زیباشناسانه خود را از دست داده و جنگ غایت زیبایی‌ها اولین چیزی است که جنگ آن را از بین می‌برد.

تابلوی شماره ۳، مارگو؛ ماکس بکمان (Max Beckman) ؛۱۹۱۵، ۲۵.۷*۳۵.۷ سانتیمتر

در این تابلو هنرمند دیگر جنبش عینیت نو، دوباره به هجو جنگ می‌پردازد، اما این بار بر خلاف نگاه اتو دیکس، هنرمند نگاه دلسوزانه‌ای نسبت به بدن انسانی می‌اندازد و به جای نمایش جبهه جنگ و سنگرهای تخریب شده، این بار به نمایش درمانگاه‌های مجروحین می‌پردازد‌.

برانکاردها همه‌جا دیده می‌شوند و مراقبین پزشکی و پرستاران مرتب مجروحینی که به تازگی مرده‌اند را در تابوت گذاشته و مجروحین جدیدی را به جای آن‌ها به روی برانکارد‌ها جایگزین می‌کنند، عملی که به طور پی در پی رخ می‌دهد و تبدیل به یک کار ماشین‌وار شده است. این صحنه‌ها را بکمان همواره دیده و با آن‌ها آشناست و آن را ترسیم کرده است. او مجروحینی را نشان می‌دهد که عمیق‌ترین و بدترین زخم‌ها را در زیر لباس خود پنهان کرده و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند؛ باز هم تلاشی بیهوده که دستاورد جنگ تماماً بیهوده است؛ اما بخش ترحم‌انگیز این تابلو موضع پرستاران و مراقبان مجروحان است. آن‌ها به دور از احساسات و هر نوع دلسوزی و ترحمی کار خود را انجام می‌دهند. آن‌ها مجال و فرصتی برای این کار ندارند؛ زیرا احساسات ممکن است ماشین جنگی حکومتی که کارش تولید مرگ است را متوقف سازد و کار این ماشین نباید دچار وقفه شود. بکمان این‌گونه نگاه حکومت‌های نظامی — که به شعله‌ور کردن جنگ‌ها می‌پردازند و با سنگ‌دلی تمام اهداف پوچ خود را با قربانی کردن انسان‌ها محقق می‌کنند — را کاملاً به چالش کشیده و عمل آن‌ها را به تولید یک ماشین شبیه می‌داند. این‌ها همانند ماشین از انسانیت تهی شده‌اند‌. بکمان در این اثر مجروحین و پرستاران را با خط‌های نازک و درهم و برهم با رنگ سیاه رسم کرده، چهره آن‌ها نامشخص است و هویت آن‌ها به راحتی شناخته نمی‌شود. این نوع نگاه هنرمند به منظور حذف هویت انسانی در جهت نشان‌دادن بی‌معنا بودن انسان و وجود او در برابر جنگ و اهداف سیاسی آن می‌باشد‌. بکمان نیز در این‌جا بدن سربازان را درهم و برهم نحیف و مشمئز کننده نشان می‌دهد و او نیز همانند «اتو دیکس» سنت نقاشی غربی که همواره بدن انسان را متعالی و در زیباترین وجه رسم می‌کرده، به چالش می‌کشد. در این جا بکمان بدن‌ها را کج و معوج و بدشکل کرده تا نشان دهد جنگ حتی هنر دوران جنگ را هم زشت و به دور از معیارهای هنری گذشته می‌کند.

تابلو شماره ۴، «روشنایی خیره کننده»، اتو دیکس‌، ۱۹۱۷، ۴۰.۷۸ * ۳۹.۴ سانتیمتر‌،گالری Albstad

روشنایی شعله‌های خیره کننده‌، آن‌چه را در شب پنهان شده نمایان می‌سازند‌، کپه نعش‌های له‌شده جمجمه‌ها و بدن‌های پاره‌شده، رقص مرگ را به اجرا گذاشته‌اند. این اثر یکی از بیان‌گرایانه‌ترین آثار دیکس به شمار می‌آید. رنگ‌های متضاد که هیچ سازگاری با هم ندارند برای نشان‌دادن خشونت درون تابلو به شکل تأثیر بر انگیزی به کار رفته و این حال و هوا و فضای ایجاد شده توسط آن‌ها در کنار ضربه‌های قوی و صریح قلم موی نقاش که این فضا را تشدید نموده است. خط‌های منحنی با وجود آرامشی که معمولا در نهاد این نوع خطوط احساس می‌شود، می‌بایست تابلو را ملایم سازند؛ اما به دلیل ضربه‌های قوی و خطوطی که دیکس با تمام وجود رسم کرده، بیشتر فضایی بسیار خشن را ترسیم کرده‌اند، نه یک فضای ملایم مملو از خطوط مدور و منحنی‌. رنگ قرمز و سفید به شکل اغراق‌آمیز و انفجاری در کنار تکه‌های آبی که رنگ‌های ملایم خاکستری و سبز را پوشانده‌اند، دیده می‌شوند. رنگ‌های قرمز و سفید و آبی فضایی رعب‌انگیز به وجود آورده‌اند که هیجان و وحشت مرگ و کشتار را چند برابر نموده است. هنوز نیز این تابلو با فضای به شدت بیانی خود و با تاثیر نیرومند و شدید خود در نفی جنگ و وحشت آن، تأثیر خود را به جا می‌گذارد.

نتیجه‌:

جنبش عینیت نو‌، یکی از جنبش‌هایی است که در فاصله جنگ جهانی نیرومند اول تا دوم ظهور کرد؛ در دوره‌ای که هنر هرگز رسالت هنری خود را آن قدر جدی نگرفته بود که بتواند به عنوان یک ابزار نیرومند بر علیه سیاست‌های دیکتاتوری و جنگ‌طلبانه به کار گرفته شود. در این جنبش به ویژه دو تن از هنرمندان مهم آن «اتو دیکس» و «ماکس بکمان» راه و روش جدیدی را برای هنرمندان به وجود آوردند که رسالت نقاشی تنها ترسیم واقعیت‌های جذاب و ترسیم چهره شخصیت‌های مشهور نیست، بلکه ترسیم واقعیتی است که در ذهن هنرمند تفسیر و تأویل شده و هنرمند نظر خود را به وسیله ابزار نقاشی بیان می‌کند. دامنه فعالیت این جنبش بعدها به اندازه‌ای جدی گرفته شده که هنرمندان این عرصه توسط رژیم نازیسم ناچار به سکوت و توقف فعالیت خود شدند و این نشان‌دهنده این بود که این حکومت‌های نظامی حتی این ابزار‌های نه چندان قوی در مقایسه با ابزارهای نظامی را تحمل نمی‌کنند‌. همین امر بعدها هنرمندان زیادی را برانگیخت که هنر را در جهت مبارزات به کار گیرند. این امر تا امروز و در دوره پسامدرن نیز همچنان رواج دارد و هنرمندان امروزی برای هر موضوعی از جنگ گرفته تا بحران محیط زیست و موضوعات زنان، همگی توسط ابزار هنری به نقد چالش گرفته می‌شوند.

منابع و پی نوشت‌ها‌:

سبک‌های هنر از امپرسیونیسم تا اینترنت‌، کلود ریچارد، مترجم نصر الله تسلیمی‌، تهران، حکایت قلم‌، ۱۳۸۳.

برای مطالعه بیشتر به سایت‌های زیر مراجعه شود:

http://www.art-ww1.com/gb/guide/7guide.html

http://war.museum.ca

http://www.civilization.ca

http://spartacus.schoolnet.co.uk/fww.htm

* New objectivity

* Otto Dix

* Max Beckmann


 

سینمای بومی

پرونده جنگاولین چیزی که با شنیدن کلمه جنگ به ذهن می‌رسد، صف‌بندی دو لشکر در مقابل هم است که هر کدام به خاطر دلیل و منطق خودشان حاضرند خون طرف مقابل را بریزند. با کمی دقت می‌توان به این نکته پی برد که این مرزبندی نه‌تنها در افراد و صفوف، که در تمام شئون زندگی کشور و ملت آن دو دسته متخاصم وارد می‌شود و نه‌فقط برای یک مدت کوتاه، و همه چیز را به خودی و دشمن تقسیم می‌کند. با چنین نگاهی بدیهی است که سینما هم در زمان جنگ درگیر چنین مرزهایی بوده و با تمام حرف‌هایی که درباره بی‌مرز بودن فرهنگ و هنر می‌زنند می‌توان مقاطعی از تاریخ را بر شمرد که دیوارهایی جلوی این موج را گرفته است. در این مقاله نگاه اجمالی به اولین مرزبندی و تقریبا مهم‌ترین آن‌ها می‌پردازیم که اساساً بزرگ‌ترین دلیل به وجود آمدن سینمای بومی و محلی شده است (جنگ جهانی). و همچنین به طور مختصر به نشانه‌ها و ویژگی‌های سینمای بومی اشاره می‌کنیم.

با پیدایش فیلم‌های بلند داستانی و حضور پر سرعت سینما در زندگی روزمره مردم، سینما به صورت یک صنعت پیشرو دست به تولید انبوه زد و خود را به عنوان سرگرمی اول بسیاری از مردم اروپا و آمریکا معرفی کرد. فیلم‌هایی که در این دوره که آن را دوره پیشگامان هم می‌نامند ساخته می‌شد – با توجه به وارد نشدن صدا و صامت بودن فیلم‌ها- به تعریف قصه‌هایی کاملاً بی‌مکان و بی‌فرهنگ مشغول بودند. منظور از بی‌مکان و بی‌فرهنگ آن است که سازندگان این فیلم‌ها دغدغه انعکاس فرهنگ و منش خاص و منحصر به منطقه جغرافیایی مخصوصی را نداشتند و تاکیدشان بر مفاهیم کلی بود که در همه جای جهان و در همه فرهنگ‌ها یکسان هستند. مفاهیمی از قبیل عشق و نفرت، دوستی و دشمنی، انتقام، ایثار و وطن‌پرستی. و یا اصلاً بدون در نظر داشتن چنین مفاهیمی فقط برای سرگرمی و خنده و یا رویا پردازی ساخته می‌شدند. برای دیدن این فیلم‌ها احتیاج به دانستن زبان خاصی نبود و آشنایی با فرهنگ و سبک زندگی مردم جایی خاص اهمیت نداشت. یک امریکایی از فیلم‌های بلند و پر زرق و برق ایتالیایی لذت می‌برد و یک فرانسوی از کمدی‌های کوتاه امریکایی به خنده می‌افتاد و سرگرم می‌شد. چنین شرایطی باعث پیدایش کمپانی‌های بین‌المللی تولید و پخش فیلم می‌شد که از جمله آن‌ها می‌توان به کمپانی قدرتمند پاته اشاره کرد که به آن لقب ناپلئون سینما را داده‌اند. این کمپانی با تاکید بر تولید انبوه فیلم و حتی لوازم جانبی فیلم از قبیل فیلم خام و دوربین رشد زیادی پیدا کرد و در کشورهای دیگر هم دفاتر نمایندگی تاسیس کرد. دیگر نمونه‌ی این شرکت‌های بین‌المللی کمپانی چینه چیتا بود که با تولید فیلم‌های داستانی تاریخی بلند و پر زرق و برق راه را برای تولید فیلم‌های داستانی بلند هموار کرد. و از معروف‌ترین این شرکت‌ها کمپانی‌های امریکایی بودند که تا قبل از جنگ جهانی رقابت بسیار سختی را با ایتالیایی‌ها، فرانسوی‌ها و آلمانی‌ها و حتی سینمای اسکاندیناوی داشتند.

با بروز اختلافات بین دولت‌مردان و پیشروی وضعیت جهانی به سمت جنگ بزرگ، مرزبندی‌ها کم‌کم آغاز شد. حکومت‌ها به امکانات سینما و استعداد آن تا حدودی واقف بودند و یا حتی اگر چیزی از آن سر در نمی‌آوردند فقط برای کوتاه کردن دست دشمنان از بازار داخلی خود، ورود فیلم‌های خارجی را ممنوع می‌کردند و با سرمایه‌گذاری روی سینمای داخلی سعی در انتشار فرهنگ خود داشتند. از اولین فعالیت‌های حکومتی می‌توان به تاسیس یوفا در آلمان اشاره کرد. دولت‌مردان آلمانی ورود فیلم‌های آمریکایی و متحدان آن را ممنوع کرده بودند و بازار داخلی خودشان خالی مانده بود و تولیدات داخلی کافی نبود و از طرفی حجم بالای تولیدات دشمنان‌شان که بر علیه آنان فیلم می‌ساختند تصویر بدی از دولت آلمان در کشورهای دیگر ایجاد کرده بود. این شرایط باعث شد که کمپانی بزرگ یوفا با اتحاد شرکت‌های کوچک بر پا شود که البته این کار توفیق زیادی پیدا کرد و چند سالی آلمان را در راس کشورهای فعال در زمینه تولیدات سینمایی قرار داد. نمونه دیگری از تحولاتی که به واسطه صف‌بندی‌های حاصل از جنگ به وجود آمد حرکتی بود که با انقلاب کمونیستی در شوروی آغاز شد. هر چه‌قدر که سینمای دوره وایمار به زندگی مردم و احساسات و عواطف آن‌ها پرداخته بود؛ حرکتی که در شوروی آغاز شده بود یک حرکت کاملاً ایدئولوژیک بود. سخنان بسیار مؤکد لنین به عنوان رهبر انقلاب درباره سینما، دقت‌نظری که مستقیم از طرف او بر این قضیه اعمال می‌شد؛ اولین مدرسه سینما و اولین نظریه‌پردازان سینمایی را به جهان عرضه کرد. نظریه معروف مونتاژ شوروی با بزرگانی همچون آیزنشتاین و پودفکین و… دراین دوران شکل گرفت.

حرکت سینماگران فرانسوی برای احیای سینمای بومی خود و ساخت یک سینمای کاملاً فرانسوی و تبدیل نشدن فرانسه به مستعمره سینمایی آمریکا بعد از جنگ جهانی را هم تا حدودی می‌توان در این مرزبندی‌ها گنجاند.

دوران دهه شصت و هفتاد را با موج فیلم‌های جاسوسی و سیاسی می‌توان نمونه دیگر این صف‌بندی‌ها نام برد که اوج جنگ سرد را در سینما به نمایش گذاشتند. این سبک فیلم‌سازی البته مستقیماً به جنگ جهانی مربوط نمی‌شود ولی تا حدود زیادی دنباله همان ماجراست.

با ذکر این چند نمونه به بحث اصلی خود بر می‌گردیم. فیلم‌هایی که پس از این صف‌بندی‌ها و مرزکشی‌ها ساخته می‌شدند به موضوعات درون مرزی می‌پرداختند و با جهت‌گیری‌های مختلف یا در سدد نشان دادن وضعیت زندگی مردم و یا طرز فکر و سیستم ایدئولوژیکی حاکم بر آن‌ها بودند و یا به دنبال نشان‌دادن برتری خود نسبت به دشمن. در هر صورت آن‌ها بر روی فرهنگ و زبان بومی کشور و مردم خود متمرکز می‌شدند و از نشانه‌های سنتی استفاده می‌کردند. (تکرار کلمه سنت و بومی‌گرایی نباید در ذهن مخاطب همان تصویری را ایجاد کند که در کشور خودمان هنگامی که این کلمه را می‌شنویم به ذهن می‌آید.)

هر چند که با پایان یافتن جنگ جهانی دوم و ویرانی وسیع اروپا سینمای امریکا به بالاترین حد نفوذ خود رسید و بازار بسیاری از کشورهای اروپایی را تا حد زیادی پر کرد اما شکل فیلم‌سازی بر مبنای یک فرهنگ خاص تا امروز در جهان وجود دارد و سینمای بومی یکی از اصطلاحات رایج سینمایی است.


 

مرگ روی صفحه کاغذ

از میان شاعرانی که کوتاه سروده‌اند٬ بیژن جلالی (۱۳۷۸- ۱۳۰۶) جایگاه ویژه و استثنایی دارد. جلالی را نمی‌توان مانند شاعرانی چون م. آزاد٬ محمد زهری و منصور اوجی از شاخه‌های شعر نیمایی دانست. او شاعری ست که شعر را بیرون از تحولات فرهنگی و هنری ایران آغاز کرده و این مسیر را -شاید به دلیل نوع شخصیت و منش خویش- تا پایان عمر ادامه داده است.

به گفته او با اولین شاعری که آشنا می شود شارل بودلر ( ۱۸۶۷ – ۱۸۲۱) است. و با شعرهای دیگر شاعران مدرن فرانسه و سرانجام با «پل الوار» ( 1952 – ۱۸۹۵) که با او از نزدیک ارتباط می‌یابد.(۱)

جلالی اولین شعرهایش را به فرانسه نوشته اما به گفته خودش:

«من از کنار نیما رد شدم. چون وقتی می‌رفتم(به خارج ) نیما را نمی‌شناختم. وقتی برگشتم مقداری آشنایی با شعر فرانسه و دنیا و مسائل مربوطه داشتم و حقیقتش نمی‌توانستم وزن نیمایی را در بیاورم. از رو می‌خواندم. بدون این‌که متوجه باشم این وزن دارد و احساس می‌کردم زبان مشکلی است و من را به هیچ جا نمی‌رساند. و سال‌ها طول کشید تا به اهمیت نیما توجه بیشتری کردم(۲)»

بیژن جلالی از اولین دفتر شعر خود، «روزها» (۱۳۴۱) تا پایان عمر و در انبوه شعرهایش، هرچه سرود، ادامه‌ی یک خط فکری کاملا مشخص، فردی و البته عمیق است. شعر او به تمام معنی، معناگرا است و ظاهرا بی‌فرم. اما فرم ساده‌ی شعر او به خوبی بازتاب تفکر و نگاه یک سویه‌ی او به معناست. معناهای ژرفی که ساده سروده شده‌اند. و ساده بر کاغذ آمده‌اند. و در یک کلام به نوعی سهل ممتنع دست یافته‌اند:

«نوشته‌های من ساده هستند و به فارسی معمولی نوشته شده‌اند و می‌شود به راحتی آن‌ها را خواند. این البته در اصل نباید خصوصیتی به شمار آید. چون به نظر من شعر باید ساده باشد؛ با بیانی مستقیم. ولی چون بسیاری از شعرهای نو را نمی‌توان به راحتی خواند، سادگی و روانی شعر من در این شرایط می‌تواند خصوصیتی باشد. آن‌ها طبیعی هستند. یعنی بر اثر ضرورتی واقعی به دنیا آمده‌اند؛ نه به قصد به وجود آوردن اثری هنری(۳)»

شعر جلالی قابل تقلید نیست؛ از بس ساده است. او شعرهای خود را بیشتر «نوشته» می‌خواند. هر چند جلالی شاعری است بسیار فروتن اما از جهاتی درست می‌گوید زیرا بسیاری از شعرهای او به شکلی آغاز می‌شوند که انگار شاعر قصد نوشتن نامه‌ای دارد. اغلب با منطق نثر آغاز می‌کند اما به ناگاه در پایان‌بندی با شگردی که تنها محصول نبوغ ناخودآگاه شاعر است، کل متن به نفع شعری کامل، سامان می‌یابد:

من از دنیا عقب‌نشینی
کرده‌ام به حدود
ایران
و از ایران عقب‌نشینی
کرده‌ام به حدود
تهران
و از تهران عقب‌نشینی
کرده‌ام به حدود
دروس(۴)
و در منزل خود نیز تا حدود
تخت خوابم
عقب‌نشینی کرده‌ام
نقش جهان – صفحه ۲۷۳

و در این عقب‌نشینی نهایی و حتا اختیاری پایان کار شاعری که عمری با تنهایی زیسته، پیرانه سر چه خواهد بود:

پایان خود را می‌دانم
که مرا در آب نومیدی
می‌شویند
و در خاک بی آرزویی
دفن می‌کنند
و به آسمان تنهایی
می‌سپارند
همان – ص ۲۳۹

و این نگاه مستمر و وسواس آمیز شاعر به پایان راه، می‌باید حاصل حیرتی عرفانی باشد، البته نه از نوع عرفانی که در ادبیات کلاسیک ما هست:

نمی‌دانم جهان
پشت نام خود
پنهان شده
یا با نام خود
طلوع کرده است
همان – ص ۲۴۵

و به همین دلیل، او به معنای عمیق کلمه، انسانی بی نیاز است و هیچ نمی‌خواهد. و این نخواستن معنای زندگی اوست. اما می‌دانیم که نخواستن کار ساده‌ای نیست. جانی به غایت نیرومند می‌خواهد و این هم ممکن نیست مگر با دست یافتن به روح بی نیازی؛ نه از آن دست که به فقری متظاهرانه درویش وار بیانجامد. استغنایی که البته دست یافتن به آن بسی دشوار است، به ویژه اگر شاعری در هجوم هزار ساله‌ی تفکر صوفیانه‌ی فرهنگ خود باشد. و البته وجه دیگر این نگاه، نگاه اشرافی جلالی‌ست که انزوای شاعرانه او و پافشاری او در بیان پایان راه و عبور از روزمرگی، تبلور آن است:

بی چیز هستم
چون پاره سنگی
یا چون آب روان
یا چون گلی که در کنار صخره‌ای
با باد پرواز می‌کند
همان – ص ۳۶۰

و یا:

من از همه چیز
فرار کردم
برای این که
ندانسته باشم
نخواسته باشم
فقط در اندوه
استاد شدم
روزانه ها – ص ۲۴۱

و در ادامه همین تفکر:

باختن‌ها را
باخته‌ام
و بردنی‌ها را
برده‌ام
و دیگر چیزی برای
برد و باخت
ندارم
همان – صفحه ۲۴۸

همان‌طور که در سطور پیش نوشته‌ام، از ویژگی‌های شعر جلالی این است که با سطرهایی که به ظاهر شعر نیستند آغاز می‌شود. خواننده می‌ماند که سرانجام شاعر می‌خواهد چه بگوید؛ و این مقدمه چینی برای چیست و به همین سبب ممکن است گروهی از شعر خوانان – به ویژه آنانی که شعر رابا فرم‌های منسجم کلامی و پرطنین و فخیم می‌پسندند- در مواجهه‌ی اول نه تنها متوجه پایان‌بندی تعیین کننده شعر جلالی نشوند بلکه کل شعر او را نیز فاقد ارزش بیابند. برای نمونه شعر کوتاهی از او را که در ۷ سطر نوشته شده، بازخوانی می‌کنیم:

می‌خواهم غرق شوم
در یک نواختی روزها
در یک نواختی ملال
و آن چه نوشته‌ام
خواهد ماند برای بعد
برای دیگران که روی آب
شناورند
دیدارها – ص ۱۹۷

شعر به جز دو سطر پایانی – به وضوح – مقدمه است. مقدمه‌ای که به تنهایی شعر نیست بلکه بیشتر شبیه بخشی کوتاه از یک قطعه‌ی ادبی است که مثلا جوانی احساساتی نوشته باشد. اما به ناگهان شاعر نوشته‌هایش را که خواهد ماند برای بعد، برای دیگرانی می‌گذارد که روی آب شناورند، شعر با غرق شدن شاعر آغاز می‌شود و با غرق دیگران که آن‌ها نیز بر آب شناورند پایان می‌یابد. از مرگ به مرگ. گویا مرگامرگ جهان را فرا گرفته است. و هدف حیات چیزی جز مرگ نیست. شاعر، ما را در عدم خویش سهیم می‌کند. نبوغ او چنان است که ما را به پذیرش مرگ وا می‌دارد، اما در این میان آن چه برای شاعر در فاصله‌ی از مرگ تا مرگ باقی می‌ماند گویی «زندگی» نیست. آن چه می‌ماند «شعر» است و چنین شعری بی‌گمان عین زندگی شاعر:

مرگ روی صفحه کاغذ
اتفاق می‌افتد
در شعر
در فلسفه
برای مردن توی رختخواب
اتفاق می‌افتد
یا در یک گوشه و
کناری

و از این جهت برخی شعرهای جلالی «نوعی» هستند که من آن ها را «نو رباعی» می‌نامم. شعرهایی کوتاه که پس از عبور از مقدمات آن‌، تمام بار معنایی در پایان‌بندی تجلی می‌یابند. اما از سویی معتقدم شاعر هرگز خود به این شکل شعری توجه آمرانه‌ای نداشته است. چیزی که بیشتر مربوط به مکانیسم ناخودآگاه ذهن اوست، یعنی مقدمه‌چینی اولیه – البته نه در سه مصرع چون رباعی – و سپس بیان آن اندیشه‌ی بنیادی که ذهن شاعر را سرشار کرده است‌:

تو صورتی و صفتی نداری
ای هستی ناپیدا
و من گاه تو را در ماه
می‌بینم
و گاه در خورشید
و گاه شعله آتش را
ستایش می‌کنم
و گاه به تصویری از تو
در دل خود می‌رسم
ولی تو صورتی و صفتی نداری
و هم‌چنان ناگفتنی و ناپیدا
هستی.(۶)

و این مرگ‌اندیشی مدام شاعر، گاه او را به طنز می‌کشاند و این طنز نه تنها در ذهن شاعر، که حتا در کلماتی که به کار می‌گیرد نیز به چشم می‌آید. شاعر وقتی به مرگ می‌پردازد‌، ناگاه از مسخرگی آن به حیرت، و بعد به خنده می‌افتد، اما خنده‌هایی که صداش به گوش ما نمی‌رسد، فقط احساس می‌شود و در کلماتی کاملا غیر شاعرانه حیات می‌یابد. و درست همین نکته‌ی متضاد است که اسباب خنده را فراهم می‌کند‌.

در شعر زیر به کلمات و ترکیبات آن توجه کنید: ماقبل تاریخی‌، ماموت‌های پشمالو‌، خزندگان بی تناسب‌، موجودات‌، نژاد، و…

من
موجودی هستم
ماقبل تاریخی
نظیر یکی از ماموت‌هایی
پشمالو
یا یکی از خزندگان بی‌تناسب
دوران دوم
ولی امیدوارم که نژاد من
از بین نرود
زیرا تاریخ
همیشه به موجودات ماقبل تاریخ
احتیاج دارد
شعر سکوت – ص ۲۲۴

اما مرگ‌اندیشی جلالی را پایانی نیست. تا آن روز که امید را رها کند و تسلیم مرگ شود. اما در تسلیم او نوعی پذیرش است و اعتراض به همراه ندارد، او همه چیز را همان‌طور که هست می‌پذیرد و کوشش برای ماندن، و ماندن را نه به مفهوم گذران و روزمرگی، بلکه به مفهوم تلاش برای دوام و بقای حیات بیهوده و عبث می‌داند. از این رو او نه تنها «‌مرگ‌اندیش‌» که «‌مرگ‌آگاه‌» است‌، و همراه با همان طنز کوبنده‌ای که از شدت سادگی ممکن است به چشم نیاید‌:

دعوای من و جهان
به پایان رسیده
زیرا از ما دو تا
فقط جهان مانده است
روزانه ها – ص ۲۰۹

و یا:
روزی
به جای حرکت دستم
که عینکم را بر می‌دارم
سکوت خواهد بود
و به جای نگاهم
و به جای صدایم
همان – ص ۱۴۴

عرفان ویژه او یک برجستگی دیگر نیز دارد؛ و آن این‌که هرگز به رابطه مرید و مراد نمی‌انجامد. او نه هرگز پیری دارد و نه هرگز مراد کسی خواهد شد؛ و به قدرت فردی به مفهومی که از منظر اجتماعی آن می‌دانیم نمی‌انجامد‌. البته این پرسش بنیادی نیز هست که اگر وجهی از تفکر عرفان ایرانی در رابطه‌ی مرید و مراد تبلور و معنا می‌یابد‌، چگونه خواهد توانست انسان را درون جامعه‌، به مرتبه‌ی انسان مستقل و حقوقی برساند‌؟

اما در کنار این مرگ آکاهی محض‌، شاعر، دل‌مشغولی‌های دیگری نیز دارد: درخت‌ها‌، گل‌ها‌، پرندگان و حشرات‌، سگ‌ها وگربه‌ها‌. و این‌ها – البته – چیزهایی اندک و بی‌مقدار نیستند‌. شاعری که بخش عظیمی از حیات و موجودیت هستی را نادیده بگیرد‌، چگونه شاعری‌ست‌! مگر می‌توان در برابر طبیعت و آن‌چه درآمیخته با جان و تن اوست ساکت بماند و آن‌ها را نبیند‌! این‌که جلالی به گربه‌ها و گنجشک‌ها عمیقا توجه می‌کند، بازتاب نوع عرفان او و نگاه عمیق او به هستی و حیات است‌. بی این حیوانات‌، حیات انسانی از معنا تهی خواهد بود؛ و این را شاعران بزرگ چه خوب دریافته‌اند و به ما یادآوری می‌کنند که زندگی را در خود خلاصه نبینیم‌:

من می‌خواهم در پوست حیوانات
بخزم
و دنیا را از چشم آن‌ها
بنگرم
شاید معنایی را بیابم
به وسعت اندوه خود
دیدارها – ص ۱۶۵

و یا :

من در عالم نباتی هستم
و کمی به عالم حیوانی
نزدیک شده‌ام
و تصادفا به زبان
آدم‌ها
حرف می‌زنم
همان – ص ۲۷۶

*
حیوانات
مرگ را چه خوب می‌دانند
بی آن که از مرگ
حرفی بزنند
همان – ص ۲۴۸

جلالی چنان با حیات و هستی جانداران آمیخته است که با شعر او هر یک قدر و مرتبه‌ای برابر با انسان یافته‌اند و این همان نگاه عارفانه‌ای است که او – همانند سپهری – از تفکر عرفانی و فلسفی هند گرفته است. و از همین رو می‌گویم جلالی علی رغم مطالعاتش در شعر شاعران فرانسوی، از شعر » تاگور»، شاعر بلند آوازه‌ی هندی تاثیراتی پذیرفته است که البته می‌توان این تاثیرات را در شعر او نشان داد‌. نکته‌ای که دیگران کمتر در آن دقیق شده‌اند.(۵)

آن جا که جلالی به مفهوم هستی و خدا می‌پردازد، بیش از هر زمان به شعر تاگور نزدیک می‌شود. نگاه او همان نگاه رضایت‌مند و پذیرنده‌ی مشیت است؛ که البته این مشیت مذهبی نیست‌. مشیتی است که شاعر را در ندانستگی و فراتر از بیم و امید می‌نشاند:

بگذار تا پیش از مرگ
تو را نامیده باشم
و نام تو چون گلی
بر خاک این دل
رسته باشد
بازی نور – روزانه – ص ۱۱

و تاگور:

امواج بر می‌خیزند و فرو می‌نشینند
گل‌ها می‌شکفند و می‌پژمرند
و دلم در پای آن «‌بی پایان‌»
مشتاق جایگاه توست
نیلوفر عشق – پاشایی – ص ۳۲۶

نوع عرفان جلالی، شباهتی – فی‌المثل – به نگاه حافظانه ندارد‌:

بر سر تربت من بی می و مطرب منشین
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

و یا:

ز خاک حافظ اگر یار بگذرد چو نسیم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

حافظ نظر به حیات بعد از وفات دارد و «واثق به الطاف خداوندی» است. و این آن تفکری است که جلالی در پی آن نیست. او مانند سعدی نمی‌اندیشد که سرانجام به کوی دوست خواهد رسید:

گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیار ربود، گرد من از کوی دوست

اما جلالی با این شعر نه چندان کوتاهش با سکوت جاودانه‌ی مرگ می‌آمیزد:

آن روز که مردم
آن چه را که یادگار دریاست
به دریا باز دهید
آن چه را که از آسمان
در دل من مانده است
به آسمان باز گردانید
زمزمه‌ی جنگل
و صدای آبشارها را
به جنگل و آبشار
برگردانید
و اگر ستاره‌ای در دست‌های من
مانده است
آن را به آسمان باز فرستید
و آن‌گاه تن من را به زمین
باز دهید
و قلب من را به سکوت و تاریکی
بسپارید
و سپس به آهستگی از من دور
شوید
تا هرگز از رفت و آمد شما
با خبر نشوم
دل ما وجهان – ص ۱۵

در نقدهایی که بر شعر جلالی نوشته شده، هرگز به عاشقانه‌های او توجهی نشده است. شاید دلیل آن توجه دایمی شاعر است به مرگ و شاید از این رو که عاشقانه‌های او نیز با مرگ در آمیخته‌اند‌، همبستر شده‌اند‌. و مانند سکه‌ای دو رو‌، یک سوی آن تصویر مرگ و سوی دیگرش نه نقش زندگی که تصویر عشق است. به دو نمونه‌ی زیر توجه کنیم‌:

۱
لبخند تو
چون زورقی طلایی
که بر دریای نیلی گذر می‌کند
از پیش چشمان خیره‌ی من
گذشت
و من یک باره زیبایی تو
و تنهایی خود را
یافتم
شعر سکوت – ص ۲۱۹

۲
من و تو
آتشی افروختیم
تا خود را در
نور آن
بنگریم
ولی آتش
جهان ما را نیز
سوخت
و انبوه سایه‌ها
به سوی ما
آمدند
و دورها
دست به دست یکدیگر
دادند
و بالا رفتند
اینک ای محبوب من
ما بی جهان
مانده‌ایم
دل ما و جهان – ص ۲۶

جلالی از هایکوهای ژاپنی نیز تاثیراتی پذیرفته و این تاثیر البته نه تنها به تقلید نمی‌انجامد‌، بلکه به شعر او غنایی بیشتر می‌بخشد و در داد و ستد با هایکو به فضاهایی دست می‌یابد که مختص نگاه او به زندگی است:

آن چه از دست می‌رود
رفته است
همچنان می‌رود
چون برگ مرده‌ای
بر آب
نقش جهان – ص ۲۴۸

همان طور که گفته شد، شعرهای جلالی چنان ساده‌اند و سر راست؛ که ممکن است خواننده را در شعریت آن‌ها دچار تردید کند. آن‌ها بی‌واسطه‌ی فرم و بازی‌های کلامی و طنین هزار ساله‌ای که شعر فارسی در گوش ما نشانده‌، ذهن را به درون بی ادعا‌، اما عمیق خود فرا می‌خواند‌:

من پای
بر جای پای آب
نهادم
از این رو بی صدا
آمدم
رفتم
روزانه ها – ص ۲۱۰

او در نهایت سادگی و بی‌پیرایگی‌، تنهایی خود را به تنهایی بی‌کرانه و جاودانه‌ی انسان پیوند می‌دهد:

فقط خورشید
مرا گم می‌کند
از دور
تن نزدیک‌تری
ندارم.

و شاید از این رو که او یک تفکر بنیادی را تکرار می‌کند‌، شعرهایش بی‌نیاز از نام‌گذاری هستند. او هرگز بر شعرهایش نامی نگذاشت‌. درست بر خلاف منصور اوجی که معتقد است شعر بدون نام ف–اقد ساختمان نهایی خود است‌، به زعم او نام شعر بخشی از شعر است که بی آن کامل نخواهد بود.(۷)

اما اساسی‌ترین مشکل جلالی نیز زاییده‌ی همین شکل یسیار ساده‌ی آن است. پافشاری شاعر در بیان مستقیم و بی‌شائبه‌، بسیاری از شعرهای او را فاقد انسجام و یک‌دستی می‌نمایاند‌. از ویژگی‌های شاعران برجسته – دست‌کم پیش از تفکر پست مدرنیسم – یکی هم این است که افزون بر دستگاه پیوسته و منسجم، در ساختار بیرونی شعر نیز به انسجام کلامی و قدرت شگرف آن دست می‌یابند. از همین رو شعر آنان هیچ دخل و تصرفی بر نمی‌تابد و بی‌گمان به همین دلیل است که مثلا در دیوان حافظ غزل‌های یک‌دست‌، بسیار فراوان‌تر از دیوان غزلیات شمس یافت می‌شود‌.

به این معنا که به سادگی می‌توان ابیاتی از غزلیات شمس را حذف و حتا بسیاری از غزل‌های او را. از این رو خواندن غزلیات مولوی در یک کتاب گزیده بسیار جذاب‌تر از خواندن تمام غزل‌های اوست. اما در غزل حافظ این ویژگی به حداقل ممکن رسیده و انتخاب گزینه‌ای از غزلیات او بسیار دشوارتر.

به این نمونه‌ها توجه کنیم:

ریشه کنده‌ای هستم
در انتهای ساقه
که نه راه به خاک دارم
و نه راه به خورشید
نقش جهان – ص ۱۸۲

که سطر دوم آن «حشو» است و به راحتی قابل حذف، بی‌آنکه به شعر او آسیبی وارد آید.

گاه شعر جلالی به زبان محاوره و لحن عامیانه نزدیک می‌شود که گویی شاعر به هنگام سرایش‌، هیچ‌گونه توجهی به کار خویش نداشته است‌:

کاش آسمان
در دیگر داشت
و مرا
به فضای دیگری
دسترسی بود
شعر سکوت – ص ۱۸۹

در شعر بالا کلمه «در» دقیقا از زبان محاوره وارد شعر شده و به ساختمان شعر آسیب رسانده است. به سادگی با تبدیل آن به «دری» شعر کوتاه جلالی در فضای منسجمی قرار می‌گیرد؛ به ویژه که با کلمه‌ی «‌دیگری‌» در سطر چهارم‌، طنین زیبایی خواهد یافت‌.

شعر زیر با همه کوتاهی هنوز امکان ایجاز بیشتری دارد:

من نیز سبز شدم
در کنار شما
و روییدم چون گیاهی
در این گلزار
و شنیدم فریاد
بلبل را
و چون ابر گریستم
نقش جهان – ص ۴۹۷

در این شعر می‌توان سطرهای سوم و چهارم را حذف کرد بی آن که صدمه‌ای به شعر وارد آید و علاوه بر آن از رابطه‌ی کسالت‌بار و مکرر «‌گل‌» و «‌بلبل‌» هم خلاص شد‌.

در میان انبوه شعرهای او مواردی هست که به مرتبه‌ی شعر دست نمی‌یابند و تنها در حد یک اظهار نظر طنز‌آمیز باقی می‌مانند. در شعر زیر این اندیشه بیان شده که زن مترادف با زندگی است و مرد، مترادف با مرگ، همان طور که زبان‌شناسی رابطه‌ی کلامی و معنایی «زن» و «زندگی» و «مرد» و «میرندگی» را نشان می‌دهد:

افکار مردها از مرگ
ناشی می‌شود
ولی زن‌ها زندگی را
با چنگ و دندان
حفظ می‌کنند‌.
نقش جهان – ص ۵۲۶

و یا نمونه‌ی دیگر:

شعر
در فضایی باز
اتفاق می‌افتد
دیدارها – ص ۱۲۲

اما جلالی – بی تردید – یکی از مهم‌ترین شاعران شعر کوتاه و یکی از برجسته‌ترین شاعران معاصر است. شعرهای او در آرامشی اندوه‌بار سروده شده‌اند‌. آرمشی که زاده‌ی نوع شخصیت و منش مهربان اوست‌. اشعار او را سکوت عمیقی ژرفا می‌بخشد‌. شعر او ما را به خاموشی و پذیرش رضایت‌مندانه‌ای فرا می‌خواند که همه‌ی زندگی او را سرشار کرده بود‌؛با تجربه‌ای تفکر برانگیز که نمی‌توان به آسانی از کنار آن گذشت.

گویا جلالی تا زمان حیات‌، بیشتر مجموعه‌های شعرش را به جز «‌بازی نور» با هزینه‌ی شخصی به چاپ رساند و به تقریب تا اواخر عمر کسی سراغ او نرفت‌. حتا معرفی شعر او به وسیله‌ی فروغ و تایید شاعرانی چون نادرپور و نصرت رحمانی و یا تکذیب رضا براهنی از شعر او، تاثیر چشمگیری در شهرت و گسترش اشعار او نداشت. او هرگز با جریانات شعری نیامیخت و مصرانه از تنهایی ویژه خود در سراسر عمر حراست کرد و آن را با صمیمیت مثال زدنی در شعرش بازتابانید.

شاید چاپ گزیده‌ی شعر او با عنوان «بازی نور» – 1369 – و همچنین مصاحبه و گفت و گوی همه جانبه با او به وسیله‌ی احمدرضا احمدی، مفتون امینی، فیروزه میزانی، احمد محیط، عمران صلاحی، شمس لنگرودی، رضا فرخ‌فال، کسرا عنقایی و هومن عباس‌پور که در ماهنامه کلک، شماره ۳۴ دی ماه ۱۳۷۱ به چاپ رسید، سبب پذیرش بیشتر شعر او در جامعه‌ی روشنفکری و شعر خوان گردید، ورنه کسی سراغ بیژن جلالی و شعر او نمی‌رفت. او انسانی نبود که به بهانه شعرش سراغ کسی برود:

با مرگ بگریزم
تا کهکشان‌ها
زیرا با زندگی
راه چندان دوری
نمی‌توان رفت
بازی نور – روزانه ها – ص ۱۹۱

پی نوشت‌ها:
( ۱ ) نقش جهان – بیژن جلالی – مقدمه و مصاحبه – صفحه ۱۰
( ۲ ) همان – بیژن جلالی – مقدمه و مصاحبه – صفحه ۱۴ و ۱۵
( ۳ ) مجموعه شعر دیدارها – بیژن جلالی – مقدمه، صفحه ۱۵
( ۴ ) منطقه‌ای در شمیرانات تهران که خانه‌ی شاعر در آن‌جا بود.
( ۵ ) آقای کامیار عابدی در کتاب «زمزمه‌ای برای ابدیت» صفحه ۴۴ به این مطلب اشاره دارد.
( ۶ ) این با آنچه شاعران رباعی سرایی چون ایرج زبر دست‌، سید علی میر افضلی و صادق رحمانی در پلکانی نوشتن رباعی انجام داده‌اند بسیار متفاوت است‌. حاصل کار آنان شیوه‌ای است برای پیشنهاد خوانشی تازه که به ساختار بیرونی رباعی مربوط می‌شود‌، اما آن چه در نو رباعی جلالی هست مربوط به درون شعر و هستی یافتن متعالی شعر در سطور پایانی است.
( ۷ ) جان آش بری John Ashbery شاعر معاصر آمریکایی و یکی از چهره‌های پسا مدرن آن قاره‌: عنوان هم شعر را سازمانی می‌دهد و هم نمی‌دهد‌، شعری که هم زیر سیطره‌ی عنوان است و هم از آن فراتر می‌رود. او می‌گوید‌: عنوان برای من چیزی مفروض است و نشانگر فضایی که در آن کار خواهم کرد‌. عنوان علاوه بر معرفی کردن شعر‌، مرا نیز به شعر معرفی می‌کند‌. بیشتر وقت‌ها شعرهایم از زمینه و دل‌مشغولی‌هایی که عنوان اعلام کرده است‌، فاصله می‌گیرند و من فکر می‌کنم از این طریق می‌توان به ابعاد شعر افزود‌. منظورم این است که می‌توان شعری با نام مثلا «‌به یک پرنده آبی‌» نوشت که هیچ ربطی به پرنده‌های آبی نداشته باشد و خواننده مجبور شود شعر را به نحوی فقط با موضوع که عنوان تعیین می‌کند‌، مرتبط بداند؛ و نه با آن‌چه در خود متن آمده است. (‌از مصاحبه با دیوید لی من‌، اکتبر ۱۹۷۷ – برگردان: دکتر رضا پرهیزگار)


 

یک‌شنبه، ۱۱ فروردین ۱۳۸۷

یک‌شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۳۰ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲۲ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

سه تولد در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۱۵۵ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ونسان ون گوگ، نقاش هلندی، متولد شد. «سیب‌زمینی‌خورها» و «گل‌های آفتاب‌گردان» از تابلوهای اوست. ون گوگ در ۳۷ سالگی به زندگی خود پایان داد.

۲۷۶ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ژوزف هایدن، موسیقی‌دان اتریشی، متولد شد. «بامداد» و «شب و آتش» از سمفونی‌های اوست.

و ۹۴ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی اکتاویو پاز متولد شد.

❋ ❋ ❋

اکتاویو پاز

اوکتاویو پاز، شاعر مکزیکی در سال ۱۹۱۴ متولد شد. پدربزرگش از نخستین نویسندگانی بود که درباره‌ی بومیان آمریکا می‌نوشت. پدرش روزنامه‌نگار بود و به این شکل، پاز خیلی زود پا به عرصه‌ی ادبیات گذاشت.

پاز در سال ۱۹۳۷ به اسپانیا سفر کرد و در دومین کنگره‌ی بین‌المللی نویسندگان ضد فاشیست شرکت داشت. یک سال بعد با بازگشت به مکزیک مجله «تالر» را بنیان گذاشت که نشانه‌ی حضور نسلی نو در ادبیات مکزیک بود. سفر به آمریکا، فرانسه و هند بر شعر پاز تاثیر بسیار گذاشت و با انتشار آثارش نام خود را به عنوان یکی از تواناترین شاعران معاصر جهان تثبیت کرد.

پاز شعر را بنیان جدید مذهب سری جهان می‌داند و به رغم برخورداری از نثر زیبا و تاثیرگذار، شعر را سرچشمه‌ی حضور ادبی خود می‌داند. اشعار پاز تصویری و بکرند.

اکتاویو پاز در سال ۱۹۹۰ برنده‌ی جایزه نوبل ادبیات معرفی شد.

* Octavio Paz


 

شنبه، ۱۰ فروردین ۱۳۸۷

شنبه، ۱۰ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۲۹ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲۱ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

سه تولد و دو درگذشت در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۱۰۶ سال پیش در چنین روزی ویلیام والتون، آهنگ‌ساز انگلیسی، متولد شد.

۱۲۷ سال پیش در چنین روزی میرزا محمد تقی کاشانی، شاعر و مورخ ایرانی، درگذشت. «ناسخ التواریخ» از آثار اوست.

۲۳۶ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی اما نویل سودنبرگ، فیلسوف سویدی، درگذشت. مجموعه هشت جلدی «اسرار عالم ملکوت» مهم‌ترین اثر اوست.

۳۶۱ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی ماریا مریان، محقق و نقاش آلمانی، متولد شد.

و ۱۰۶ سال پیش در چنین روزی مارسل امه متولد شد.

❋ ❋ ❋

مارسل امه

مارسل امه، داستان‌نویس فرانسوی در سال ۱۹۰۲ متولد شد. خانواده‌ای فقیر داشت و به مشاغل گوناگون پرداخت. در ۲۶ سالگی نوشتن را آغاز کرد و در ۳۱ سالگی «مادیان سبزم» را نوشت و مشهور شد. آثار امه لطیف و رویایی و در عین حال کم و بیش سیاسی است. به خدمت گرفتن طنز برای مخالفت با برخی از ظواهر تمدن و رسوم اجتماعی از ویژگی‌های آثار اوست.

امه در مقدمه‌ی دو کتاب «قصه‌های گربه خانگی» و «آخرین قصه‌های گربه خانگی» آورده است: این قصه‌ها را برای بچه‌های چهار تا هفتاد و پنج ساله نوشته‌ام تا خوانندگان از ماجراهای تلخ خودشان که در آن‌ها عشق و پول به هم آمیخته‌اند و هر لحظه یکی جای دیگری را می‌گیرد، فارغ شوند.

«دیوار گذار» و «مگس آبی» از دیگر آثار اوست.

مارسل امه در سال ۱۹۶۷ درگذشت.

* Marcel Aymé


 

جمعه، ۹ فروردین ۱۳۸۷

جمعه، ۹ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۲۸ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۲۰ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

دو تولد و دو درگذشت در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۱۴ سال پیش در چنین روزی اوژن یونسکو، نویسنده رومانیایی، درگذشت.

۳۸ سال پیش در چنین روزی عبدالحسین سپنتا، کارگردان پیش‌رو سینمای ایران درگذشت. «دختر لر» نخستین فیلم ناطق ایرانی از ساخته‌های اوست.

۹۷ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی جان اوستین، فیلسوف انگلیسی، متولد شد. «حس و حیات» مشهور‌ترین اثر اوست.

و ۷۲ سال پیش در چنین روزی ماریو واگاس یوسا متولد شد.

❋ ❋ ❋

ماریو واگاس یوسا

ماریو واگاس یوسا در سال ۱۹۳۶ در شهر آرکیپا در کشور پرو متولد شد. نه سال نخست زندگی‌اش را همراه مادرش در بولیوی گذراند و با بازگشت به پرو از نوجوانی با نشریه «لاکرونیا» همکاری کرد. با انتشار نخستین اشعارش و با سازماندهی اعتصابات دانشجویی به عنوان جوانی روشن‌فکر شناخته شد. انتشار نخستین داستانش با نام «رهبران» توانایی‌اش را در داستان‌نویسی به نمایش گذاشت و انتشار نخستین مجموعه داستانش در سال ۱۹۵۹ موفقیت قابل توجهی متوجه او کرد.

در سال ۱۹۶۳ نخستین رمان یوسا با موضوع دخالت نظامیان در عرصه سیاست و تبعات شوم اجتماعی و فرهنگی آن منتشر شد و نام او در کنار نویسندگانی چون مارکز و فونتس به عنوان یکی از شاخص‌ترین نویسندگان آمریکای لاتین قرار گرفت.

«سال‌های سگی»، «در ستایش نامادری» و «سور بز» از آثار اوست.

* Mario Vargas Llosa


 

پنج‌شنبه، ۸ فروردین ۱۳۸۷

پنج‌شنبه ۸ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۲۷ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۱۹ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

سه تولد و یک درگذشت در تاریخ فرهنگی- هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۶۹ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی فولکر شلوندورف، فیلم‌ساز آلمانی، متولد شد. «تیر خلاص» و «طبل حلبی» از ساخته‌های اوست.

۴۲۴ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی فرانس هالس، نقاش هلندی، متولد شد. هالس در شکل‌گیری سبک امپرسیونیست تاثیرگذار بود.

۵۱۱ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی هانس هولباین، نقاش آلمانی، متولد شد. «سفیران» از آثار اوست.

و ۶۵ سال پیش در چنین روزی سرگیی راخمانیف درگذشت.

❋ ❋ ❋

سرگیی راخمانیف

سرگیی راخمانیف، آهنگ‌ساز و موسیقی‌دان برجسته‌ی روس ، در سال ۱۸۷۳ متولد شد. از کودکی به موسیقی علاقه داشت و با اتمام تحصیلات مقدماتی در پترزبورگ، در آموختن موسیقی استعداد درخشانی از خود نشان داد. تانیف و آرنسکی، موسیقی‌دانان روسی، نخستین معلمان او بودند.

همچنین تاثیر چایکوفسکی بر راخمانیف در آثار او قابل ره‌گیری است.

اپرای آلکو، نخستین اثر راخمانیف، مور توجه موسیقی‌دانان و علاقه‌مندان قرار گرفت و با کسب نشان طلا بر شهرت نوپای او افزود. سفر به آلمان و اقامت در این کشور و سفرهای فراوان راخمانیف به اروپا به شهرت و تجربه‌اش افزود. او سرانجام آمریکا را برای اقامت خود برگزید. راخمانیف به موسیقی غرب تمایل داشت و آثارش به لحاظ فنی ارزش بسیار دارند. راخمانیف کنسرتوهایی برای پیانو و ارکستر نوشته است و سه اپرا در موسیقی آوازی تصنیف کرده است.

سرگیی راخمانیف در سال ۱۹۴۳ درگذشت.

* Sergei Rachmaninoff


 

چهارشنبه، ۷ فروردین ۱۳۸۷

چهارشنبه ۷ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۲۶ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۱۸ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

یک تولد و سه درگذشت در تاریخ فرهنگی-هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۹۶ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی تنسی ویلیامز، نویسنده آمریکایی، متولد شد.

۱۳۵ سال پیش در چنین روزی آلساندرو مانزونی، شاعر و نویسنده ایتالیایی، درگذشت.

۲۸۲ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی جان وان بوگ، نمایش‌نامه‌نویس انگلیسی، درگذشت. «به نام اتحاد» از آثار اوست.

و ۱۸۱ سال پیش در چنین روزی لودویگ وان بتهوون درگذشت.

❋ ❋ ❋

لودویگ وان بتهوون

لودویگ وان بتهوون، آهنگ‌ساز برجسته‌ی آلمانی، در سال ۱۷۷۰ متولد شد. پدرش خواننده بود و نخستین معلم موسیقی‌اش. بتهوون از سال ۱۷۸۷ نزد موتسارت و پس از آن نزد هایدن و دیگران موسیقی آموخت و به عنوان نوازنده‌ی پیانو و مدتی بعد به عنوان موسیقی‌دان به شهرت رسید.

منتقدان، آثار بتهوون را به سه دوره تقسیم می‌کنند: دوره‌ی پابندی‌اش به سنت‌های کلاسیک تا سال ۱۸۰۱؛ دوره‌ی دوم تا سال ۱۸۱۷ که دوره‌ی پدید آمدن برخی از برجسته‌ترین آثار، از جمله سمفونی‌های سوم، پنجم و ششم است؛

و دوره سوم که بتهوون در طی آن دوره شنوایی خود را به طور کامل از دست داده بود و با این حال سمفونی عظیم نهم را پدید آورد.

بتهوون آخرین آهنگ‌ساز کلاسیک و نخستین آهنگ‌ساز رمانتیک محسوب می‌شود.

لودویگ وان بتهوون در سال ۱۸۲۷ درگذشت.

* Ludwig van Beethoven


 

سه‌شنبه، ۶ فروردین ۱۳۸۷

سه‌شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷ هجری خورشیدی
۲۵ مارس ۲۰۰۸ میلادی
۱۷ ربیع الاول ۱۴۲۹ هجری قمری

یک تولد و یک درگذشت در تاریخ فرهنگی-هنری امروز قابل ره‌گیری است.

۲۵ سال پیش در چنین روزی اسماعیل ادیب خوانساری، خواننده و نوازنده ایرانی، درگذشت. بنیان‌گذاری جامعه باربد با هدف ایجاد مرکزی برای اجرای نمایش و کنسرت از تلاش‌های اوست.

و ۱۰۰ سال پیش در چنین روزی از سال میلادی دیوید لین، فیلم‌ساز انگلیسی، متولد شد.

❋ ❋ ❋

دیوید لین

دیوید لین، فیلمساز انگلیسی و برنده‌ی دو جایزه اسکار، در سال ۱۹۰۸ در شهر کریدون انگلستان متولد شد. با اتمام تحصیلات مقدماتی جذب حرفه‌ی سینما شد و فعالیت خود را در این حرفه از نوزده‌سالگی با دستیاری فیلم‌برداری و تدوین آغاز کرد. لین در اغلب نخستین آثارش با نویل کوارد، هنرپیشه و فیلم‌نامه‌نویس انگلیسی، همکاری کرده است.

کسب جایزه‌ی اسکار در سال ۱۹۵۷ برای فیلم «لورنس عربستان» توجه علاقه‌مندان به سینما را به او جلب کرد و لین پنج سال بعد با فیلم «دکتر ژیواگو» و کسب دومین جایزه‌ی اسکار نام خود را به عنوان یکی از برترین کارگردانان جهان تثبیت کرد. آثار لین همچنان از جذاب‌ترین آثار سینمای جهان‌شمارده می‌شوند. «الیور تویست» از دیگر ساخته‌های اوست. دیوید لین در سال ۱۹۹۱ درگذشت.

* David Lean