فیروزه

 
 

منشی حافظه

پرونده جنگیادداشت مترجم
آن‌چه در پی می‌آید برشی است از رمان «منشی حافظه» اثر حمید صدر، نویسنده‌ی ایرانی مقیم اتریش. این رمان که به زبان آلمانی نوشته شده با همکاری شخص نویسنده به فارسی بازگردانده شده و به‌زودی منتشر خواهد شد.

گفتنی است رمان این نویسنده ایرانی که به پایتخت اتریش در دوره‌ی دومین جنگ جهانی پرداخته، در آن کشور بسیار با اقبال مواجه شده و جوایز متعددی از جمله جایزه «برونو کرایسکی» را به خود اختصاص داده است. همچنین دفتر فرهنگی صدراعظم اتریش ترجمه‌ی این اثر را شایان حمایت دانسته و بورسیه ترجمه برگزیده از ادبیات اتریش را به آن تخصیص داده است.

رمان «منشی حافظه» شرح حال تلاطمات روحی یک دانشجویی ایرانی است که در اثر شغلی که دارد در جوار آشنایی نزدیک با زوایای تاریک تاریخ اتریش در دوران تسلط نازی‌ها بر این کشور، به تدریج تعادل روحی خود را از دست می‌دهد. وی از طرف پیرمردی بازنشسته اهل وین استخدام شده تا عکس‌هایی را که او در زمان جنگ از ویرانه‌های شهر برداشته، برای انتشار در یک کتاب آماده سازد. وی در حین پیمودن خیابان‌ها و مقایسه‌ی عکس‌ها با واقعیت فعلی آن که به هر ترتیب یادآور فجایع گذشته است، کم‌کم دچار مالیخولیا می‌شود. دگرگونی که تصاویر در «منشی حافظه» (لقبی که پیرمرد نازی از روی بنده‌نوازی به دانشجو داده) به وجود می‌آورد، چنان تشدید می‌شود که گاه و بی‌گاه می‌پندارد در دوران جنگ زندگی می‌کند و ناظر بر وقایعی است که در چند ماهه آخر رایش سوم بر این شهر حاکم بوده است.

رمان در حقیقت در یازده دفتر، شرح بیماری او و علل آن است که به توصیه پزشکان از جانب وی به نگارش در می‌آید. امید او این است که از این طریق بتواند پزشکان تیمارستان «اشتاین هوف» را متقاعد سازد اجازه دهند تا او همچنان تا زمانی که سلامتی خود را بازنیافته است، در آن‌جا بماند.

«منشی حافظه» دومین رمان حمید صدر به زبان آلمانی است. اولین رمان این نویسنده «یادداشت‌هایی برای دورا» نام دارد که در سال ۱۹۹۴ در وین منتشر گردید. این رمان در سال ۱۹۹۹ ابتدا به زبان چکی نیز ترجمه و انتشار یافت و در سال ۱۳۸۲ به فارسی ترجمه و منتشر گردید (مترجم:‌پریسا رضایی، انتشارات مروارید).

❋ ❋ ❋

حمید صدربه محض این‌که اسم فلاک تورم (یا برج آتش‌بار ضد هوائی) یعنی همان هیولای بتونی خاکستری و مرتفعی که سرد و خیس وسط سربازخانه اشتیفت قرارگرفته، به میان می‌آید، قیافه‌ی آقای سوهالت جلو چشمم ظاهر می‌شود که صم و بکم نشسته و نمی‌خواهد لب از لب باز کند. دلیل آن هم شاید این باشد که برج را اول‌بار از پنجره اتاق نشیمن او رویت کردم.

یک روز یکشنبه بود، یا دقیق‌تر بگویم، یکشنبه سرد و مه‌گرفته‌ای در ماه اکتبر بود که حدود ساعت هشت صبح در اتاق نشیمن او نشسته بودم و چراغ اتاق، به علت تاریک بودن هوای بیرون همچنان روشن بود. آقای سوهالت که جلوی من روی کاناپه‌ی قدیمی جا خوش کرده بود، بعد از درآوردن ته و توی وضع اقامت من در اتریش و داشتن اجازه کار، راغب بود بداند که آیا تا به حال چیزی راجع به جنگ جهانی دوم در وین بگوشم خورده یا نه. گفتم، ای، کم و بیش. چطور مگر؟ مدتی به دو پنجره‌ای که در هوای سرد چارتاق بود، خیره مانده، به طرف صبح تاریک و مه‌آلود بیرون اشاره کرد و در حین این‌که با زحمت از روی کاناپه برمی‌خاست، گفت:

«بیایید. می‌خواهم چیزی نشانتان بدهم.» و با زحمت خود را عصا زنان به پنجره رساند تا با نوک آن، ستون‌های دودی را که بعد از حمله هوایی روز دهم سپتامبر سال ۱۹۴۴ از خانه‌های آتش‌گرفته شهر بلند شده بود، نشانم بدهد.

در حین این‌که گوشم به او بود، نگاهی از پنجره به پایین انداختم: کوچه هفت‌ستاره، چهار طبقه پایین‌تر از ما، خیس و تنها و بدون هیچ تنابنده‌ای در خواب عمیق صبح یک‌شنبه غوطه می‌خورد.

کار من می‌بایستی به نحوی به جنگ مربوط باشد، اما تا آن موقع از چند و چون آن تصور روشنی نداشتم. در این میان نوک عصا بعد از چند بار بالا و پایین رفتن، روی برج بتونی داخل سربازخانه متوقف ماند و آقای سوهالت خیلی بی‌مقدمه از من پرسید، از سرما یخ نکرده‌ام که؟ گفتم: «نه» و در حالی که خود را علاقمند به دنبال‌کردن موضوع که تفاوت‌های تکنیکی بین بمب‌های فسفری آتش‌زا با بمب‌های پرنده بود، نشان می‌دادم، متوجه سرما و برودتی بودم که از کوچه به داخل اتاق می‌وزید و به بوی ذغال‌سنگ و برگ‌های خزان آغشته بود.

غرض از این تفاصیل این است که بگویم این قلعه هیولا واری که در مه غوطه می‌خورد و استوانه شکل و بتونی، بدون هیچ روزنه‌ای از آن بالا بالاها به سفال‌های خیس پشت‌بام‌های سربازخانه نگاه می‌کرد، از چه موقع در ذهن من ماندگار شده است.

خوب یادم است، وقتی آقای سوهالت در حال زیر و رو کردن اسناد و مدارکش بود (منظورم همان دفاتر و برگه‌های یادداشت و عکس‌ها هستند) تا بتواند زمان دقیق حمله‌ی هوایی آن روز را به من بگوید، از پنجره به بیرون خم شدم تا با انداختن نگاهی به طرف سربازخانه، ببینم آیا دلهره‌ای که به جان من افتاده به خاطر آن هیولای بتونی است یا نه. برودت سکوتی که برقرار بود، بیشتر به انتظاری شباهت داشت که معمولا قبل از رسیدن دستور حمله بر سربازخانه‌ها حاکم می‌شود. اما از سربازخانه نه صدای قدم‌رو و رژه‌ای به گوش می‌رسید و نه فرمان و دستوری. بر عکس، آن چند پنجره‌ی روشن خانه‌های اطراف و آن دو سه دودکشی که دود می‌کردند، حکایت از آرامش و صلحی داشتند که در وین، مختص صبح‌های روز یکشنبه است.

با پرواز کبوترها که موج‌وار از حیاط خیس پادگان بلند شدند، دلتنگی موجود ناگهان از بین رفت. نیمی از کبوترها بعد از طی منحنی بزرگی روی شیروانی گنبدی‌شکل خانه نبش کوچه زیبن اشترن نشستند و مابقی سعی خود را معطوف این کردند که به سطح بام برج برسند و در آن‌جا فرود بیایند.

آقای سوهالت با چند برگ کاغذ در دست به طرف من آمد و غرق در فکر گفت:

«ساعت ۱۰.۲۲ آژیرها کشیده شد و تا ساعت ۱۱.۱۵ تا وقتی که آژیر سفید را بکشند حمله ادامه داشت.»

به او نگاه کردم و فقط برای این که چیزی گفته باشم، پرسیدم: راستی این برج جلو ی پنجره چیست؟ مخزن آب است؟ با کنایه‌ای مبنی بر این که می‌بایستی به عنوان یک دانشجوی شیمی بدانم که Flak حروف اول واژه‌های Fliegerabwehrkanonen ] توپ‌های دفاع ضدهوایی[ است، دهان مرا بست.

بعد از آن مجددا حرفش را درباره‌ی یگان‌های بمب‌افکن، انفجار توپ‌های دفاع ضد هوایی و ابرهای سفید متعددی که در آسمان به وجود می‌آوردند، ادامه داد ولی در بین صحبت ناگهان جمله‌اش را نیمه‌کاره گذاشت و در حالی که از صدای هلیکوپتری در مه به وحشت افتاده بود، به من خیره شد و با دهان باز به صدای موتور گوش سپرد. گفتم، هلیکوپتر امداد است؛ اما وی با وجود تذکر من نفس را در سینه حبس کرد و تا وقتی که آن پایین تراموای خط ۴۹ زنگ‌زنان به راه نیافتاده بود، خاموش باقی ماند. ضربان نبضش را می‌شد از روی شاه‌رگ‌های متورم گردن و رگ‌های پیشانی که تا وسط سر طاسش ادامه می‌یافت، مشاهده کرد. در حالی که با انگشت به مه غلیظ بیرون اشاره می‌کرد، پرسید: “اجازه هست بنشینم؟ پاهایم، می‌دانید که!” و خود را لنگان‌لنگان و تکیه‌زنان به عصا به کاناپه رساند. پس از مکثی طولانی پای خشک را زیر میز کوتاه و گرد دراز کرد، و گفت:

«باری، وضع مناسبی نبود.»

بعد از وقفه‌ای مجدد با گفتن یک «به هر حال» کوتاه یکی از دفاتر قهوه‌ای‌رنگ را از میان ستون یادداشت‌ها و عکس‌ها بیرون کشید و آن را باز شده جلوی من گرفت:

«فکر می‌کنید، بتوانید خطم را بخوانید و از مطالب آن سر در بیاورید؟»

نگاهی به دفترچه انداختم و گفتم: سعی‌ام را می‌کنم، و در این حال به یاد آگهی کوچکی که داخل کیفم بود، افتادم. در آن فقط قید شده بود «مردی سالمند برای انجام کارهایی جزئی، ّبه فردی نیاز مبرم دارد. خارجی بودن مانعی برای استخدام نیست»، و در آن چیزی در مورد این‌که شخص باید بتواند مطلبی را روخوانی کند ذکر نشده بود. با دلهره به صفحه‌ی گشوده‌شده نگاهی انداختم و با صدای بلند شروع به قرائت آن کردم:

«یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴.

هوا در اولین روز حمله‌ی هوایی سهمگین به شهر وین آفتابی بود. ساعت ۱۰ صبح، بلافاصله پس از آن که با به صدا در آمدن آژیرهای هوایی از خواب خوش یک‌شنبه پریدم، ضدهوایی‌ها به طور دیوانه‌واری شروع به تیراندازی کردند. آتش چنان سنگین بود که پوکه‌ها‌ی آن به ساختمان ما می‌رسید. زنم در اتاق بغلی گریه می‌کرد و وقتی از او پرسیدم، چرا به پناهگاه داخل برج یا پناهگاه زیرزمین داخل کوچه نمی‌رود، شیونش به هوا رفت.

دیگر فرصتی برای فرار نبود، به همین دلیل در خانه ماندیم و کارمان این شد که از پنجره بیرون را تماشا کنیم. آتش‌بارها مدت‌ها قبل از پیدا شدن سر و کله بمب‌افکن‌ها شلیک می‌کردند. ده ثانیه‌ای نگذشته بود که دیدیم بال‌های آن‌ها این‌جا و آن‌جا در نور آفتاب برقی نقره‌ای می‌زند. بعد از آن بود که اصل قضیه شروع شد! ظرف‌های داخل گنجه: بشقاب‌های چینی، لیوان‌ها، گیلاس‌ها و گلدان‌ها جرینگ جرینگ‌کنان به صدا در آمدند.»

با دهانی خشک‌شده از دلهره چشم از کاغذ برداشتم، ببینم آیا باید همچنان به قرائت ادامه بدهم یا نه. کله را به یک طرف روی پشتی کاناپه گذاشته بود. چشم‌ها را باز کرد و اشاره کرد که ادامه بدهم.

«پس از اولین بمبی که در کوچه لیندن به یک خانه اصابت کرد، فکر کردیم کارمان تمام است و بعد از آن نوبت ماست. در میان نفیر غرش موتور هواپیماها محتاطانه نگاهی به بیرون انداختم: همه جای شهر از آتش‌سوزی‌ها دودی زردرنگ چون ستونی ابرگونه به هوا بلند بود. غرش بمب‌افکن‌ها هر صدای دیگری را تحت‌الشعاع قرار می‌داد. هنوز اولین موج هواپیماها بمب‌های خود را روی شهر خالی نکرده بودند و می‌خواستند دور شوند که گروه دوم سر رسید. بمب‌ها بی‌هدف روی شهر رها می‌شدند. تا این‌که بالاخره – شکرخدا – ساعت ۱۱.۱۵ آژیر سفید را کشیدند!

همه‌جا پوشیده از ابری دود آلود بود که با بارشی از خاکستر ریز با باد به طرف ما می‌آمد و همه‌جا و همه‌چیز را در بر می‌گرفت. همه‌جای خانه سیاه و آلوده شده بود. زنم همچنان ضجه می‌زد. به او گفتم، زن! بلند شو، رفتند، تمام شد.»

دفترچه را روی میز گذاشتم و دیدم که دستان مرطوب از عرقم نامحسوس می‌لرزد. مثل این بود که امتحانی شفاهی را پشت سر گذاشته باشم. آیا نمره‌ی قبولی در کار بود؟ آقای سوهالت سر را به طرف اتاق خواب که درش نیمه‌باز بود، گرداند و لبخند بر لب گفت: «در آن موقع هم حال و احوال درستی نداشت. آن دلواپسی دائمی، می‌دانید که؟»

مثل او به در نیمه‌باز اتاق خیره شدم، گویی از مرگ زنش سال‌ها نمی‌گذرد و او همان موقع آن‌جا، داخل اتاق نشسته است و دارد به حرف ما گوش می‌دهد.

آقای سوهالت با گفتن یک «به هر حال» گذشته را بست و کنار گذاشت. درحالی که من هنوز دلواپس واکنشش بودم، ابتدا چشم به تابلوی منظره با گوزنی که بر آن بود، دوخت، سپس نگاه خود را از روی پیانو لغزاند تا به من رسید. اما باز هم به جای روشن‌کردن وضع من، گفت‌و‌گو را از آن پایین، از جلوی داروخانه و این‌که در آن دوران در آن‌جا چه می‌گذشته است، آغاز کرد. گفت، مردم از ساعت هفت صبح جلوی پادگان صف می‌کشیدند تا بتوانند زودتر به داخل برج راه پیدا کنند. و فقط مادران با بچه‌های شیرخورشان نبودند که تلاش می‌کردند قبل از همه وارد پناهگاه شوند. افراد پیر و سالمند محله نیز ساعت‌ها در انتظار ورود جلوی در سربازخانه صف می‌کشیدند. چون اگر کسی به پناهگاه بتونی راه نمی‌یافت، می‌بایست خود را بلافاصله به پناهگاه زیرزمینی کوچه «زیبن اشترن» برساند تا بی‌سرپناه نماند. اما برج بتونی از نقطه نظر ایمنی و جادار بودن با پناهگاه زیر زمینی داخل کوچه قابل مقایسه نبود.

دست‌های عرق‌کرده را روی زانوها کشیدم و مترصد به پنجره‌ها نگاه کردم که در پس آن‌ها هوا کم‌کم روشن می‌شد. بالاخره او سکوت را شکست و از من پرسید آیا چای میل دارم. خشنود از این که بالاخره کار را گرفتم، به پشتی راحتی تکیه زدم و به علامت تصدیق سر را با امتنان تکان دادم. با روشن‌شدن بیرون، وقت آن شده بود که لامپ چهل‌واتی ضعیف و آغشته به فضولات مگس نیز خاموش شود. در فاصله این‌که او در راهروی جلوی در ورودی (آشپزخانه و کابین دوش نیز در آن ادغام شده بود) مشغول گذاشتن چای بود، نگاهی سریع به بقیه یادداشت کردم. نوشته بود: وقتی مردم دسته‌دسته و به تدریج نیمه‌جان و رنگ‌پریده از برج آتش‌بار بیرون آمدند، شکل و شمایلشان عین میت بود. آن‌ها ساکت و نیمه‌جان کوچه زیبن اشترن را به طرف بالا طی می‌کردند و از این‌که وقتی به خانه و کاشانه برمی‌گردند، دیگر اثری از آن نبینند، وحشت داشتند.

برای آن که بتوانم برج آتش‌بار و ستون‌های دود را در آن روز بهتر تجسم کنم، بلند شدم و بی‌سر و صدا به طرف پنجره رفتم. طبق ادعای او برج، ده‌ها هزار نفر را در خود جای می‌داد. اما در کجا؟ او نه‌چندان بی‌غرور از شیرهای آب، لوله‌های آب و فاضلاب، سیم‌کشی‌ها و موتورهای تأمین اضطراری برق و هواکش‌هایی که داخل برج برای ده‌ها هزار نفر، هوای تنفس، آب‌ریزگاه، آب، روشنایی و پلکان و گذرگاه تامین می‌کردند، یاد می‌کرد.

به این ترتیب برج، اولین جای وارسی حضوری من در محل شد. تا موقع برگشتن آقای سوهالت مشغول نظاره‌کردن اسباب و اثاثیه اتاق شدم: همانند برج آتش‌بار و کوچه، خوب به او می‌آمدند:

ساعت قدی کنار کمد ظرف‌ها به خواب رفته بود؛ تابلوی منظره‌ای که در آن گوزنی در میان علفزار رو به سمت جنگل آوا سر می‌داد، در حالی که از مقابل لوله تفنگی که از میان درختان بیرون آمده بود، دودی سفید در می‌آمد، از گرد و غبار پوشیده شده بود. روکش کاناپه ساییده شده بود، میز ناهارخوری و پیانو بی‌استفاده گوشه‌ای افتاده بود و همه چیز به نحوی با برج پناهگاه بتونی در بیرون رابطه‌ای قوم و خویش داشت.

هنگامی که آقای سوهالت با سینی وارد اتاق شد، از قوری چای در آن هوای سرد بخار بلند می‌شد. بلند شدم تا کمک کنم، چون می‌ترسیدم از پس گذاشتن سینی بر روی میز بر نیاید. اما او آرام آن را روی میز گذاشت، رفت سرجایش نشست و چای را برای من توی فنجان ریخت. دو نصفه نانکی که داخل سینی بود (کره آن‌ها کمی بوی ماندگی می‌داد) ظاهر دلپذیری نداشتند، به همین دلیل به جرعه‌جرعه نوشیدن محتاطانه چای داغ لیمو با شکر بسنده کردم.

بعد از آن فقط به تماشای خود او مشغول شدم: دیدم که چطور پریشان دستمال جیبی سفید رنگ را کف دستش پهن کرد، دو سه بار با شدت داخل آن فین و تف کرد و اخلاط را برای بررسی زیر نظر گرفت. پس از صرف صبحانه از داخل کمد کنار کاناپه یک لوله کاغذ توالت بیرون آورد، آن را روی میز گذاشت و با صبر و حوصله شروع به روی هم چیدن قطعات کنده‌شده‌ی آن کرد. بعدا عصا را به دست گرفت، کلید توالت را که در راه‌رو کنار در آپارتمان آویزان شده بود، برداشت و بیرون رفت. مدتی طول کشید تا در توالت در راه‌رو باز و بسته شود.

این پیرمرد که بود؟ این پرسشی است که طی هشت‌ماه گذشته بارها و به طرق مختلف با خود طرح کرده‌ام: در ظاهر پیرمردی بود خوش‌مشرب با جنبه‌های بد و خوبی که داشت. برای نمونه این عادت او که در سکوتی مصرانه داخل دماغش را کند و کاو کند و حاصل کار را روی نوک انگشتش مورد کاوش قرار دهد، عجیب و غریب بود. البته آروغ‌زدن پس از نوشیدن چای، نحوه در آوردن بقایای غذا با یک چوب‌کبریت شکسته از لابلای دندان‌های مصنوعی و یا آرامشی که برای مطالعه روزنامه و کتاب لازم داشت، در سن و سال او امری عادی بود. اجبار و وسواس او به دست شستن هم کاری نامتعارف به حساب نمی‌آمد. هر بار که از توالت بر می‌گشت، برای مدتی دستانش را زیرشیر آب می‌گرفت و بارها آن را صابون می‌زد.

سوای این موارد، تفاوت چندانی با دیگر افراد بازنشسته شهر، یعنی آن جماعتی که در ترامواها معمولا ترجیح می‌دهند صندلی‌های یک‌نفره کنار پنجره را به خود اختصاص دهند و درمقابل صدای سگ و دیگر موجودات پر سر و صدا از خود حساسیت نشان می‌دهند، نداشت. فقط اصرار او به سکوت کردن در برابر موضوعات، با دیگران تفاوت داشت و از همان ابتدا به نحوی خاص توی چشم می‌خورد. او اغلب وسط در گاهی بین اتاق نشیمن و اتاق خواب می‌ایستاد و با خود کلنجار می‌رفت که آیا به سوالی که مطرح کرده بودم جواب بدهد یا نه. یا که از اتاق نشیمن، بدون این که چیزی بگوید، به اتاق خواب که عکس‌ها و مدارکش را آن‌جا در داخل کمدی از دوران بیدرمایر (۱) محفوظ نگه می‌داشت، می‌رفت و در را نیز روی خود می‌بست. و در آن‌جا با کوبیدن روی شاسی‌های ماشین تحریر رهنمودهایی را برای من تایپ می‌کرد که برای تجسس در مسیر آن روز لازم بود. او تمایلی به این‌که در خانه‌اش سیگار بکشم، نداشت. توصیه‌اش این بود که اگر خیال سیگار کشیدم دارم، می‌توانم بیرون آپارتمان در راهرو و آن هم در کنار پنجره باز آن این کار را بکنم. در حالی که هوای اتاق نشیمن از بوی مانده‌ای که از زمان جنگ تا کنون در آن‌جا باقی مانده بود، آدم را دچار نفس تنگی می‌کرد. بویی بود مرکب از بوی دواجات، کاغذهای دیواری و کاناپه اتاق و – چطور بگویم؟ – تمام اتاق بوی چکمه‌ای را می‌داد که سال‌ها پوشیده باشند، آن هم با وجود پنجره‌ای که اغلب اوقات باز بود.

هنگامی که مه برطرف شد، رشته‌های نازک آن آهسته آهسته در هوا محو گردید، آفتاب به داخل اتاق تابید و تمام خانه از صدای کوبیدن گوشت برای ناهار روز یکشنبه (تنها نوای خوش در آن صبح) دچار سرسام شد، او با پاکتی به قطع A4 از اتاق بغلی بیرون آمد و گفت که همه‌ی آن‌چه را که باید به هنگام کار در نظر داشته باشم، برایم نوشته و داخل پاکت گذاشته است. تعداد عکس‌ها، مسیر آن روز و ساختمان‌هایی که بایستی در آن روز ببینم، روی برگه‌ای یادداشت شده است. آقای سوهالت زیر لبی تذکراتی درباره دقت در کار و این‌که آن روز نقش آزمایش را برای من دارد، داد و گفت تعداد خانه‌های بمباران‌شده ناشی از حمله‌ی هوایی ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ که باید مورد تجسس قرار بگیرد، خیلی نیست.

آن پایین، جلوی پادگان، خیابان چنان خیس بود که گویی به تازگی باران شدیدی باریده است، و آفتاب چنان تند که چشم را به درد می‌آورد.

کمی قروقاطی به طرف کافه‌ای رفتم که سر نبش کوچه لیندن و کوچه اشتیفت قرار دارد و به میمنت شغل جدید، یک غذای گرم سفارش دادم. غذا که خیر، کاسه‌ای سوپ لوبیای صربی با چربی خوک بود. موقع خوردن، کاغذها و یادداشت‌ها را ورق زدم و نگاهی به عکس‌ها انداختم. چه چیزی در آن‌ها بود که مرا به این شکل افسرده می‌کرد؟ در نگاه اول عکس‌ها همگی یکسان به نظر می‌رسیدند. پیش خود فکر کردم، کاری است یک‌نواخت و کسل‌کننده: موضوع عکس‌ها تکرار همان آوارهای ویرانی بود که از خانه‌های بمباران شده برجای مانده بود. گزارش آقای سوهالت تحت عنوان یک‌شنبه، ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ چنین بود:

«بعد از ظهر پس از ترک خانه سعی می‌کنم از طریق کوچه اشتیفت راهی برای رسیدن به بلاریا پیدا کنم. بین راه همه‌جا پر از خاکستر و بقایای سوخته خانه‌های بمباران‌شده است. خیابان‌ها کثیف و خاک گرفته‌اند و مردم مثل ارواح بدون هدف به این طرف و آن طرف می‌روند. بر چهره‌ی یک به یک آن‌ها می‌توان وحشت ناشی از بمباران صبح را رویت کرد.»

در حالی که به یکی از دو استوانه‌ی مخصوص تبلیغات تکیه زده بودم، می‌خواستم هنگام عبور از جلوی پادگان، برج آتش‌بار را نیز نظاره کنم. اما انگار غیب شده باشد. به کجا؟ معلوم نبود. خیره به در ورودی پادگان، به نقطه‌ای که سرباز کشیک جلوی اتاقک نگهبانی می‌داد، مردد بودم، بروم و از او بپرسم که آیا اجازه دارم برای دیدن برج آتش‌بار به داخل حیاط پادگان بروم یا خیر.

پوزخند تمسخر آمیز شیرهای سنگی سر در ورودی سربازخانه مانع از عملی‌کردن این نیت بود. دل‌نگران از این که مبادا کره دو نصفه نانک (مرحمتی‌های آقای سوهالت) در کیفم آب شود و عکس‌ها را ضایع کند، به صرافت افتادم که خود را از دست آن‌ها خلاص کنم. در نبش کوچه لیندن نانک‌های پیچیده شده در دستمال کاغذی را بیرون آوردم و دنبال یک سطل زباله گشتم. جستجوی بی‌حاصل به دنبال سطل زباله‌دانی، مرا تا کوچه کلیسا کشاند. در آن‌جا، نان‌ها را خیلی ساده کنار پیاده‌رو گذاشتم و برگشتم: با تعجب دریافتم برج آتش‌باری که تا آن موقع فکر می‌کردم پشت جناح روبه‌روی ساختمان پادگان غیب شده، با تمام قطر خود آسمان کوچه را مسدود کرده است. و عجیب‌تر این‌که هر چه به آن نزدیک‌تر می‌شدم، به همان نسبت نیز بیشتر پشت بنای پادگان فرو می‌رفت. تا این که مجددا به طور کامل حذف شد.

آقای سوهالت معتقد بود کتاب مجموعه عکس مورد نظرش حتما بایستی با عکس‌های مربوط به روز ۱۰ سپتامبر ۱۹۴۴ آغاز شود. و چرا می‌بایستی حتما در بعد از ظهر همان روز برای بازبینی محل عکس‌برداری به هلدن پلاتس (میدان قهرمانان) بروم، دلیل می‌آورد که او در بعد از ظهر ۱۰ سپتامبر برای گرفتن عکس آن‌جا بوده، و از این گذشته، عقل حکم می‌کند که همیشه خود را با وضعیت نور در روز تطبیق بدهید، چون فقط به این صورت است که تطبیق عکس‌ها با واقعیت ساده‌تر می‌شود. در حین رفتن خواندم:

«به میدان قهرمانان که می‌رسم مدام در فکر موقعیت مناسبی هستم تا هنگام عکس‌برداری کسی نتواند مچم را بگیرد. وضعیت اسفناک میدان، حال آدم را دگرگون می‌کند. گویی محوطه چمن‌کاری بر اثر اصابت بمب شخم خورده باشد…» و هنگامی که خود من به آن‌جا رسیدم، میدان زیر آفتاب ظهر، درخشان و پاکیزه به نظر می‌رسید. اولین توصیه آقای سوهالت این بود که: «اگر موقع بررسی یک بنای بمباران‌شده با مشکلی مواجه شدید، از یادداشت‌های همراه استفاده کنید!» گفتم بسیار خب، اما به جای شروع فوری وقفه‌ای در کار دادم. موقعی که روی نیمکت جا خوش کرده بودم و از گرمی آفتاب لذت می‌بردم، جهت باد یک مرتبه عوض شد و از جانب دو موزه قدیمی شروع به وزیدن کرد، و چنان ملایم و سبک‌بال که گویی نسیمی مطبوع در تابستان است.

شهر، تنبل‌تر و خمود تر از همیشه آن‌جا دراز شده بود و با خمیازه‌ای که از سر بی‌حوصلگی به طرف من می‌کشید، این احساس را القا می‌کرد که به هیچ وجه مایل نیست چیزی راجع به دوران جنگ و عکس‌های آقای سوهالت بداند. صف درختان در امتداد خیابان رینگ و باغ شهرداری بر تاج خود تلألویی پاییزی و زرد داشتند، و من همچنان تمایلی به این‌که کار را شروع کنم، در خود نمی‌دیدم.

مدتی به مطالعه متن لوح سیاه سکوی مجسمه وسط میدان پرداختم که روی اسبی که در جهش به جلو روی دو پا بلند شده بود، سوار خود (ارتس هرتسوگ کارل) را حمل می‌کرد. و من همچنان این دست و آن دست می‌کردم و باز کردن کیف دستی را عقب می‌انداختم.

ده پانزده صفحه تایپ شده‌ای که قرار بود کمک کند، کار را ساده‌تر به انجام برسانم، آن را دشوارتر می‌کرد. بر مبنای آن باید ابتدا عکس‌های شماره‌گذاری شده را طبق مکان‌های عکس‌برداری تنظیم می‌کردم، آن‌ها را با موضوع مقایسه می‌نمودم، با متنی که برایم نوشته بود، انطباق می‌دادم و اگر با وجود این باز هم تطابق حاصل نمی‌شد، مشکل را روی برگه‌ای برای او یادداشت می‌کردم. عکس‌های کوچک، رنگ‌پریده و سیاه و سفید و خیلی بد ظاهر شده همگی با دقت بسته‌بندی شده و بر اساس مسیر و راه، ردیف شده بودند. عکس‌هایی که نمونه‌شان را فقط از دوران مادربزرگ و پدربزرگ می‌شناختم. در لیست همراه موارد مربوط به مکان عکس‌برداری، ساعت آن و اسم بنا جدا از یکدیگر وارد شده بود:

«چمن میدان در چند جا در اثر اصابت بمب زیر و رو شده است. به رغم آن‌که عکس‌برداری از تیربار هوایی و نورافکن‌های ویران‌شده غرفه‌های صدمه‌دیده نمایشگاه ورماخت، اکیدا ممنوع است، تلاش خود را برای برداشتن عکس می‌کنم. سردر ورودی کتاب‌خانه ملی و بخشی از بالکن بالای در وروی خسارت دیده است (به عکس‌های مجموعه اول رجوع بفرمایید).»

بین عکس‌ها اول دنبال آن‌هایی گشتم که همان‌جا در میدان قهرمانان گرفته شده بود و شروع به مقایسه آن‌ها با محیط اطراف کردم. تطابق آن‌ها کار ساده‌ای نبود، در این کار، به ویژه به کمک عکسی که در آن، میدان به یک کارگاه مجتمع ساختمانی نیمه‌ساز و رها شده شبیه بود، همه‌چیز با امروز فرق داشت. حوض بزرگ (او آن را حوض خاموش کردن حریق* می‌نامید) که بین دو مجسمه قرار داشت و خود دو مجسمه که دیواری آجری دورشان کشیده شده بود، از میدان درندشت و دلباز کنونی خرابه‌ای سیل‌گرفته و ویران به وجود آورده بودند.

در عکسی که تحت عنوان «فتوحات در غرب درسال ۱۹۴۰» یک نمایشگاه را نشان می‌داد، چند هواپیمای فرانسوی و انگیسی به غنیمت گرفته شده از طرف ورماخت را، در نزدیکی جایی که من نشسته بودم، به نمایش گذاشته بودند. پشت عکس بعدی با مداد نوشته شده بود: «۱۹۴۴. نمایشگاه ورماخت پس از حمله هوایی» و در آن ساختمان نمایشگاه و هواپیماها در پشت مجسمه اسب سوار درب و داغان شده بود.

وقتی چشم از روی عکس برداشتم، از حضور ابرهای سبک در آسمان درندشت میدان مشعوف شدم؛ همچنین از درختان بلوط هرس‌شده در حاشیه چمن‌کاری‌ها که خیلی سرخوش به نظر می‌آمدند. جماعت، کمی دورتر از من روی چمن دراز کشیده بودند؛ چرت می‌زدند و یا سگ‌هایشان را که روی هم می‌پریدند نظاره می‌کردند.

یادداشت‌ها را به دنبال محل عکس‌برداری در سری بعد ورق زدم: «مقر حکومت در میدان قهرمانان». از عکس چشم برداشتم و مقر حکومتی را دیدم که همچنان با دو پرچم روی بام آن هنوز در گوشه میدان، در سمت راست باغ ملی، موجود بود.

آقای سوهالت در یادداشت‌های آن زمان نوشته بود: “اصابت بمب به وسط هدف! جناح سمت راست دفتر صدر اعظم تا طبقه همکف ویران شده. میدان بال هاوس با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده است.”

عمارت، در هر چهار عکسی که در دست من بود، شکل و شمایل مشابهی داشت: در همه عکس‌ها بخشی از عمارت تا نیمه جناح چپ آن ویران شده بود. برای این که از به اشتباه رفتن جلوگیری کرده باشم، بلند شدم و آرام آرام به سوی مقر صدر اعظم رفتم. در آن‌جا قاب پنجره‌های سالم (در عکس) را با قاب پنجره‌های فعلی عمارت مقایسه کردم. تصاویر با مضمون خاطرات او همخوانی داشت. وقتی این کار نیز به پایان رسید، متوجه موضوعی شدم که به علت دست‌پاچگی متوجه آن نشده بودم: هرچند عمارت همان بود، اما شکی نبود که او در روزهای متفاوت آن را عکس‌برداری کرده است. چرا که عکس‌هایی که از سمت کوچه شاوفلر گرفته شده بود، بنا را با سقفی موقتی نشان می‌داد، در صورتی که در عکس‌های سوم و چهارم دیگر بامی در کار نبود و تیرهای سقف در هوا آویزان بود.

چند قدم که جلوتر رفتم، مقر حکومت همانند عکس بر اثر نحوه تابش نور خورشید نصفه به نظر می‌رسید و از تیرهای آویزان سقف ویران شده آن نیز دود بلند می‌شد.

عصبی پکی به سیگار زدم و راجع به توصیفی که از میدان بال هاوس می‌کرد، به فکر فرو رفتم: اشاره‌ی آقای سوهالت به این‌که سطح میدان با آوار و خرده‌شیشه پوشیده شده بود، با عکس‌ها همخوانی نداشت. در هیچ یک از عکس‌های میدان، آوار و خرده‌شیشه‌ای مشاهده نمی‌شد. یادداشت دیگر او مبنی بر این‌که: سالن کنگره؛ مکانی که دلفوس در آن به قتل رسیده بود، ویران شده است، نیز کمتر از مورد اول مشکل‌ساز نبود. از دنبال‌کردن قضییه دست برداشتم و پی این عبارت را گرفتم که:

«وارد قصر شدم که خدا را شکر آسیب چندانی به آن وارد نشده است.»

در حیاط سایه‌سار اندرونی قصر، زیر گنبد مقابل در خروجی منتهی به میدان میشاییل، در کوران نسیم سرد و آمیخته به بوی ادرار اسب که در آن‌جا می‌وزید، ایستادم و برای لحظه‌ای به صدای یورتمه سم اسب درشکه گوش دادم. همراه با این صدا، تاریخی ناشناس یورتمه‌کنان به طرف من می‌آمد:

آن گودال قیفی‌شکلی که در اثر اصابت بمب وسط میدان کنده شده بود، کجا قرار داشت؟ به خود گفتم، فقط باید مواظب باشی که عکس‌ها با واقعیت بخوانند و همین. و درست در همین موقع آن واقعه‌ی خنده‌دار رخ داد. با نادیده گرفتن یک پانوشته شتابان در یک دوندگی بی‌حاصل تا «هوهن مارکت» (بازار بالایی) رفتم و برگشتم. آن‌چه در پانوشته از نظرم دور مانده بود، چنین بود:

«خیابان توخ لاوبن (Tuchlauben) مسدود بود، غیر قابل عبور. ظاهرا بمبی به آن‌جا اصابت کرده و شاید هم منفجر نشده بود. می‌بایست برگردم و تلاش کنم از طریق خیابان والنر راه را ادامه بدهم.»

به این ترتیب من هم می‌بایستی از همان خیابان والنر شروع می‌کردم. خیابان والنر کوچه‌ای بود تنگ و تاریک و سرد با خانه‌های قدیمی در هر دو طرف. نمای خانه‌ها و همچنین پنجره‌ها به اضافه نقش‌ها و تزیینات آن‌ها (بالکن‌ها، بر آمدگی‌ها، مجسمه‌های مردان و زنان با عضله‌ها و سینه‌های سنگی برجسته) همه و همه جنگ را بی‌آن‌که خسارتی ببینند، از سر گذرانده بودند. صحبت مکرر از خرده‌شیشه‌ها، «شیشه و باز هم شیشه در کف خیابان» کم‌کم اعصابم را خرد می‌کرد. چرا که در عکس‌ها هیچ وقت اثری از آن‌چه که او ادعا می‌کرد، مشاهده نمی‌شد. خانه‌ها و جماعت مردم در عکس‌های قطع کوچک مانند سایه‌های مبهم و محو به نظر می‌رسیدند. نوشته بود: «مردم جلوی کاخی که قبل از ظهر مورد اصابت بمبی قرار گرفته، جمع شده‌اند و در مورد وضعیت فامیل و آشنا پرس و جو می‌کنند. قشری ضخیم از شن، آوار و خرده‌شیشه زمین را پوشانده است. شیشه‌ی پنجره‌ها همگی بر اثر موج انفجار خرد شده‌اند. منظره غم‌انگیزی است.»

این کاخ کجای کوچه قرار داشت؟

در میان عکس‌ها به دنبال تصویر عمارت «هاپت ویرتشافت آمت» (اداره کل اقتصاد) گشتم که وعده‌ی آن در یادداشت‌ها داده شده بود. در یادداشت آمده بود: «بخش کاملی از اداره کل اقتصاد از میان رفته است – داخل اتاق‌ها چنان پیدا بود که گویی برشی عرضی آن‌ها را از وسط قطع کرده است.»

به راه ادامه دادم و در نقطه تقاطع کوچه اشتراوخ و خیابان والنر به پنجره‌های عمارت یک بانک خیره شدم و نمی‌دانستم منظور او از اداره کل اقتصاد همین ساختمانی است که در عکس با حفره‌هایی سیاه و دود زده به جای پنجره دیده می‌شد یا خیر. پشت عکس، علامت سؤالی گذاشتم و بی‌درنگ به عکس بعدی پرداختم. «بر میزان خرده‌شیشه در اطراف هوخ هاوس که خودش مورد اصابت بمب قرار نگرفته، اما تعداد زیاد پنجره‌های آن آسیب زیادی دیده، مرتب اضافه می‌شود.» یادداشت کردم: «دراین محل، هیچ هوخ هاوسی (عمارت بلندی) به چشم نمی‌خورد.» و به راهم ادامه دادم.

در حوالی کافه سانترال در کوچه هرن، اوضاع بهتر بود: عکس‌های بسیاری که کافه را در کوچه سایه‌سار در میان دود و خرابی‌ها نشان می‌داد، در دست بود:

«کافه سانترال: ورماخت حفره پنجره‌ها را با تخته و الوار میخ‌کوبی می‌کند. کشیک ضد حمله هوایی و ورماخت جلوی ورودی کوچه ایستاده‌اند و اجازه نمی‌دهند کسی وارد شود. کمی جلوتر، سرای‌داران خانه‌های اطراف مشغول جارو کردن خرده‌شیشه‌ها از روی پیاده‌رو هستند، هوا پر از گرد و غبار است.”

اشاره به «گرد و غبار بسیار در هوا» استثنائا با آن‌چه در کوچه جریان داشت، سازگار بود:

بوی گرد و غبار به مشامم می‌رسید، همچنین صدای خرده‌شیشه را در زیر پاشنه کفش می‌شنیدم. احتمالا این دو از فرط گرسنگی بود، چون شکم خالی من از یک ساعت پیش به سر و صدا افتاده بود. شاید هم در اثر خستگی و سرما بود. کافه سانترال همیشه از نظر من مظهر راحتی و آرامش بوده است. میزهایی که تنگ هم قرار داشتند، به جز چند استثنا همگی پر بودند. کیک‌ها و شیرینی‌های خامه‌ای که داخل ویترین چیده شده بود، نظر آدم را جلب می‌کرد. نه آن مقدار غباری که در هوا بود، نه خرده‌شیشه‌های موجود در پیاده‌روها مزاحمتی برای مشتریان روزنامه‌خوان کافه و من که بیرون داخل کوچه ایستاده بودم، ایجاد نمی‌کرد. آن‌ها داخل کافه زیر نور گرم و زرد رنگ چراغ‌ها نشسته بودند، با همراهان‌شان گپ می‌زدند، شیرقهوه می‌نوشیدند، روزنامه می‌خواندند و تنها چیزی که به فکرشان خطور نمی‌کرد بمباران کافه بود.

به همین علت نیز، هنگامی که ورماخت سر رسید تا حفره‌ی پنجره‌ها را با تخته و الوار بپوشاند، همه همچنان سر جایشان نشسته بودند.

به محض این‌که از عکس چشم برمی‌داشتم واقعیت دوباره محو می‌شد: چراغ‌ها خاموش می‌شد، مبل‌های مخمل می‌سوخت، شیشه‌ها می‌شکست و دیوارها – دیوارهایی که به زیبایی هر چه تمام‌تر نقاشی شده بود – یک‌پارچه دوده‌زده و سیاه می‌شد. ماشین بزرگ قهوه، پیانوی ذغال‌شده و لباس‌های سوخته‌ی رخت‌کن به بیرون کافه ریخته می‌شد. و در همان حال داخل خانه، سقف یکی از طبقه‌ها پایین می‌ریخت و گرد و غبار بسیاری به پا می‌کرد.

ابر غلیظی از دود، کوچه هرن را که توسط ورماخت از دو طرف محاصره شده بود، در خود پیچید – کشیک ضد حمله‌ی هوایی نیز رفتار چندان ملایمی با جماعت نداشت. به این ترتیب بود که بلبشوی ناشی از عکس تا «رگیرونگ گاسه» (کوچه حکومت) ادامه پیدا کرد. در آن‌جا خواندم:

«رگیرونگ گاسه»، با کوه آواری به ارتفاع ۴ متر غیر قابل عبور است. از طبقات بالا شیشه‌های شکسته را کنده و به داخل خیابان می‌اندازند، طوری که مجددا کف کوچه هزار تکه می‌شود.»

حال و هوای تاریک جنگ در عکس، تا اواسط کوچه حاکم بود، بعد از آن، منظورم بعد از آن‌که وارد کوچه شدم، دیگر نه. اشعه سرخ فام آفتابی پاییزی در حال غروب بر نمای خاکستری ادارات دو طرف تا انتهای کوچه می‌تابید و پنجره‌های ادارات را زنده می‌کرد. پنجره‌های بلند نرده‌آهنی که در عین حال یاد‌آور پنجره‌های اداره‌ی پلیس خارجیان در من بود: دوایر و بخش‌هایی که با جامهری‌ها، آستین‌های کارمندی ضد مرکب و با میزهای عریض و طویل پر از لکه‌های جوهر، مختص کسانی بود که حرف اول اسم کوچکشان با الف شروع می‌شود، منجمله این حقیر.

در همان حالی که داخل کوچه ایستاده بودم و در آفتاب عکس‌ها را بررسی می‌کردم، آرامش دوباره و به تدریج برقرار شد. به منظور چک‌کردن توضیحات آقای سوهالت درباره‌ی عکس بعدی، به راهم ادامه دادم و به موضوع بعدی رسیدم:

“برای رسیدن به خیابان لوول از روی تل آوار در کوچه متاستازیو بالا می‌روم، چرا که اوضاع در زیر طاقی‌های جوار کلیسا (در بین زنان و مردانی که در آن‌جا ایستاده‌اند و انتظار می‌کشند) مساعد نیست. منطقه یکم را به قید دوفوریت ممنوع الورود اعلام کرده‌اند و همه بایستی سریعا محله را ترک کنند. من هم به هر حال باید بروم، چون روشنایی کافی برای گرفتن عکس موجود نیست. وسط خیابان مقابل کافه لاندمان، بر اثر اصابت بمب گودالی قیفی ایجاد شده است!”

قصد داشتم جلوی گودال به کار آن روز خاتمه بدهم، اما فکر کردم به هر حال سر راه خانه است و چرا به قول آقای سوهالت نباید – برای تشریح و تدقیق جوانب امر – سری هم به آن‌جا بزنم؟ وقتی به محل مورد نظر رسیدم، حال و هوا در تراس کافه لاندتمان بد نبود. به رغم نسیم خنک شبانگاهی جماعت زیادی هنوز بیرون از کافه در تراس نزدیک پیاده‌رو جا خوش کرده بودند. رنگ زرد انبوه برگ‌های ریخته‌شده کف پیاده‌روی عریض جلو کافه را پوشانده بود و صدای گپ و اختلاط مشتریان با صدای زنگ دوچرخه‌ها در هم می‌آمیخت و به طور کلی پاییز را در خیابان رینگ ملایم می‌کرد.

در میان عکس‌ها تصویری از اصابت بمب و گودال ناشی از آن در بین نبود، بنابر این گپ و اختلاط موجود در فضای بیرونی کافه می‌توانست بدون هراس از جنگ همچنان ادامه پیدا کند. در حینی که در حال و هوای خوش تمام‌شدن کار مشغول جمع و جور کردن عکس‌ها و یادداشت‌ها بودم، متوجه یک برگ تایپی شدم که تا آن موقع به کلی از نظرم دور مانده بود. در سربرگ صفحه نوشته شده بود: «اصابت بمب در پشت تئاتر بورگ!»

در حد فاصل میان کافه لاندتمان تا در خروجی پشت تئاتر سریعا متن تایپ‌شده را مرور کردم. اما حوصله‌ی این‌که بار دیگر عکس‌های بسته‌بندی‌شده را بازکنم، نداشتم. به همین دلیل نیز تصمیم گرفتم موقع مشاهده محل تمام حواسم را جمع کنم تا اگر بعدا عکسی در این مورد پیدا شد، از نظر دور نماند. پشت عمارت تئاتر روی سکوی سنگی در آن‌جا نشستم و محوطه باز و خالی روبه‌رو و پمپ بنزین را در سمت چپ زیر نظر گرفتم. آقای سوهالت در توصیف بمباران باغ ملی در نزدیکی و به‌خصوص درختان آن‌جا کمی مایه را غلیظ گرفته بود:

«درختان حالت اسفناکی دارند، بسیاری از آن‌ها پس از حمله‌ی هوایی دشمن لخت و سر و شاخ شکسته آن‌جا سرپا ایستاده‌اند، گویی که میدان جنگ را پشت سر گذاشته‌اند.»

بعد از آن، در جستجوی جای اصابت بمبی که به طور اریب طبقه همکف تئاتر (کنار در خروجی پشتی) را هدف قرار داده بود، به دو طرف خود نگاه کردم. تماشاچیان مانده در زیر آوار تئاتر می‌بایستی درست پشت من، یعنی در همان‌جایی که در آن لحظه نشسته بودم، به زیرزمین تئاتر پناه آورده باشند. انگار که خود من در آن‌جا حضور داشته باشم، جماعت حزبی و افراد صلیب سرخ آلمان را در نظر آوردم که چگونه دست‌پاچه اوضاع را زیر کنترل خود می‌گیرند، به افراد اس.اس. می‌گویند که چه کارهایی باید صورت بگیرد، و خود همزمان مردمی را که برای تماشا جمع شده‌اند، از صحنه دور می‌کنند. جمعیت ساکت به منظره خیره شده بود و می‌خواست بداند چه موقع و چگونه نیروی امدادی موفق می‌شود آوار را پس بزند. و به‌خصوص این‌که چه کسانی در آن‌جا زیر آوارمانده‌اند.

مطمئنا سوهالت با دوربین عکاسی در کیف دستی، روبه‌روی تل آجر و خاک که به بلندی یک دیوار، راه زیرزمین را مسدود کرده بود، ایستاده بوده تا بتواند از جریان نجات زیر آوار ماندگان از آن کوره‌ی سوزان عکس بگیرد. ادعا می‌کرد که از آن محل سه عکس گرفته است که من آن را، رو راست بگویم، باور نمی‌کردم. زیرا تنها ده‌پانزده قدم آن طرف‌تر از خود، افراد صلیب سرخ و جوانان هیتلری را تجسم می‌کردم که سعی می‌کردند از طریق دم دست‌ترین پنجره هواکش زیرزمین به مجروحان دسترسی پیدا کنند. او نوشته بود که بمب دقیقا در کدام نقطه از حد فاصل میان دیوار عمارت و پیاده‌رو وارد شده بود و کسانی که از ترس بمب به آن‌جا پناه آورده بودند، در کجا قرار گرفته بودند. او در یادداشت از مراسم اعطای جایزه که قرار بود در عصر همان روز در تئاتر صورت بگیرد، صحبت می‌کرد و از افراد سرشناس بسیاری سخن می‌گفت که در آن‌جا گرد هم آمده بودند. با آب و تاب فراوان شرح می‌داد که وضع اولین مجروحانی که از زیرزمین به بیرون منتقل شدند، چگونه بود: خون‌آلود و سر تاپا پر از سوختگی، و هیچ اثری از حیات در آن‌ها مشاهده نمی‌شد. آیا واقعا او عکس همه آن‌ها را گرفته بود؟ آن‌ها را از میان شکاف دیوار یکی پس از دیگری به بالا می‌فرستادند و کنار هم روی پیاده‌رو دراز می‌کردند.

وقتی نگاهم را از روی کاغذ برداشتم، امدادی‌ها را مقابل خود دیدم که در ابری از گرد و غبار ملاط آجر و دود با دستمال‌هایی که جلوی دهان بسته بودند و عینک‌های ضد غبار بر چشم، شتابان بین داخل و خارج در حال آمد و رفت بودند. اجساد متلاشی شده را آتش‌نشانی فورا از محل دور می‌کرد.

در پایان، اسامی قربانیان حادثه آمده بود:

– شاه‌زاده ماری الیزه لیشتن اشتاین، متولد: لویتسن دورف،

– دکتر مان، عضو اس.اس. و رهبر کانون وکلای ناسیونال سوسیالیست در وین،

– همسر پروفسور اشتارلینگ، یکی از دختران آیزلبرگ.

و در ادامه حدود بیست، سی نام به همین ترتیب آمده بود. برای آخرین بار نگاهی به ورودی تئاتر در پشت عمارت انداختم، بساطم را جمع کردم و به منزل رفتم.

(۱) سبک هنری نیمه اول قرن نوزدهم که شاخص آن ظرافت در کار است.


 

خبر

هاینریش بل پرونده جنگآیا شما آن دهکده‌های مفلوکی را می‌شناسید که در آن‌ها انسان بیهوده از خود می‌پرسد که چرا راه‌آهن در آن‌جا ایستگاه دارد؛ آن‌جا که به نظر می‌رسد ابدیت برگرد چند خانه‌ی کثیف و کارخانه‌ای متروک چنبره زده است؛ جایی که مزارع اطرافش به نفرین ابدی بی‌حاصلی دچار شده‌اند؛ آن‌جا که انسان یک‌باره حس می‌کند ویرانه‌ای بیش نیست؛ زیرا درخت یا حتی برج کلیسایی هم به چشم نمی‌آید؟

مردی که کلاه قرمز بر سر دارد، سرانجام پس از توقفی طولانی قطار را به حرکت درمی‌آورد و پشت تابلویی بزرگ با نامی درشت بر آن، ناپدید می‌شود. این طور به نظر آدم می‌رسد که مرد حاضر است تمام دارایی‌اش را بدهد تا بتواند یک روز تمام فقط سیر بخوابد.

افقی خاکستری‌رنگ بر فراز مزارع متروکه و ویرانه که هیچ‌کس در آن‌ها چیزی نمی‌کارد، آویخته شده است. با همه این احوال من تنها کسی نبودم که پیاده شدم. زنی سالخورده با پاکتی بزرگ و قهوه‌ای‌رنگ از کوپه مجاور پیاده شد، اما هنگامی که آن ایستگاه کوچک و کثیف را ترک می‌کردم، گویی زمین دهان باز کرده و زن را بلعیده بود و من برای یک لحظه سر در گم ماندم؛ زیرا نمی‌دانستم باید از چه کسی آدرس بپرسم. چند خانه‌ی آجری با پنجره‌هایی که هیچ نشان از زندگی در آن خانه‌ها نداشت، با آن پرده‌های زرد و سبز چنان می‌نمودند که گویا سکونت در آن‌ها ناممکن است. در آن سوی این خیابان، دیواری سیاه کشیده شده بود که به نظر می‌رسید در حال ریزش است. به سمت دیوار تیره رفتم، زیرا می‌ترسیدم درِ یکی از این خانه‌های مردگان را به صدا درآورم. سپس از نبش خیابان پیچیدم و درست در کنار تابلوی کثیفی با عنوان غذاخوری که به سختی قابل خواندن بود، واژه خیابان اصلی را به وضوح با حروف سفید بر زمینه آبی خواندم. باز هم چند خانه که چشم‌اندازی قناس را به تصویر می‌کشیدند، گچ‌کاری‌های تکه‌تکه شده و در طرف مقابل، دیوار طویل، بی‌پنجره و تیره و تار کارخانه، مانند حصاری که گرداگرد ویرانه‌ها کشیده باشند، دیده می‌شد. به سادگی فقط به حکم احساس به سمت چپ پیچیدم، اما در آن‌جا ناگهان دهکده به پایان می‌رسید. حدود ده‌متر دورتر بار دیگر دیوار ادامه داشت. پس از آن مزرعه‌ای هموار و خاکستری‌رنگ با نور خفیفی به رنگ سبز که به سختی به چشم می‌آمد و در نقطه‌ای با افق خاکستری دوردست پیوند می‌یافت، آغاز می‌شد. این احساس خوفناک به من دست داد که در انتهای دنیا و در جلوی مغاکی بی‌پایان ایستاده‌ام. گویا نفرین شده بودم که درون این خیزاب بی‌نهایت فریبنده و خاموش ناامیدی مطلق کشیده شوم.

سمت چپ خانه‌ای کوچک و کتابی‌شکل، مانند خانه‌هایی که کارگران پس از خاتمه کار می‌سازند، قرار داشت. با تردید و تقریباً تلوتلوخوران به سوی آن حرکت کردم. پس از عبور از پرچینی محقر و رقت‌آور که شاخه‌های گل سرخ وحشی آن را پوشانده بود، شماره خانه را دیدم و متوجه شدم که درست آمده‌ام.

کرکره‌های تقریباً سبز رنگ خانه که دیگر حسابی از رنگ و رو رفته بود، محکم بسته شده و انگار به پنجره‌ها چسبیده بودند. سقف کوتاه خانه که دست من به پیش‌آمدگی آن می‌رسید، با صفحه‌های حلبی زنگ‌زده‌ وصله شده بود. سکوتی بیان‌ناپذیر حاکم بود؛ ساعتی که در آن شامگاه پیش از آن که با رنگ خاکستری خود در حاشیه بی‌نهایت جاری شود، اندکی مکث می‌کند. لحظه‌ای طولانی پشت در خانه ایستادم و آرزو کردم که کاش آن روزها مرده بودم… به جای این‌که این‌جا بایستم تا وارد این خانه شوم. هنگامی که دست دراز کردم تا در بزنم، از داخل خانه صدای پرطنین خنده‌ی زنانه‌ای را شنیدم؛ از همان خنده‌های مرموزی که درک‌ناشدنی هستند و بنا به خلق و خویی که داریم یا ما را سرخوش می‌سازند یا قلبمان را درهم می‌فشارند. در هر صورت فقط زنی که تنها نباشد، می‌توانست آن گونه بخندد، باز هم ایستادم. بار دیگر آن میل درنده و سوزان برای این‌که بگذارم درون آن بی‌نهایت خاکستری شامگاهی که فرو می‌نشست، کشانده شوم، درونم به جوشش افتاد؛ شامگاهی که اکنون بر فراز آن مزرعه دوردست آویزان بود و مرا به سوی خود می‌کشید و می‌کشید… با واپسین توانم در را به شدت کوبیدم.

نخست سکوت بود. آن‌گاه صدای نجوا و سر آخر صدای قدم، قدم‌های آهسته‌ی یک نفر با دمپایی، سپس در باز شد و من زنی با موهای بور سرخ‌فامی را دیدم که تأثیر او بر من مانند یکی از آن نورهای توصیف‌ناشدنی‌ای بود که نقاشی‌های تیره رامبراند را تا کوچکترین زاویه روشن می‌سازند. این زن با رنگ طلایی و سرخ موهایش همچون نوری درون این ابدیت خاکستری و سیاه می‌درخشید. او با فریادی آهسته به عقب جست و با دستانی لرزان در را نگه داشت، اما هنگامی که کلاه سربازیم را برداشتم و با صدایی گرم عصر به خیر گفتم، تشنج هراس که این چهره بی‌اندازه بی‌حالت را دربرگرفته بود، برطرف شد و او با پریشانی لبخندی زد و گفت: «بله؟».

برای لحظه‌ای در پس‌زمینه، هیکل عضلانی مردی را دیدم که در تاریک و روشن راهروی کوچک از آن‌جا گذشت. آهسته گفتم: «می‌خواستم با خانم برینک صحبت کنم».

بار دیگر با صدایی بی‌طنین گفت: «بله؟» و با عصبانیت در را گشود. هیکل مرد در تاریکی ناپدید شده بود. وارد اتاقی تنگ شدم که از اثاثیه محقری پر شده و بوی غذای نامرغوب و سیگار بسیار مرغوب در آن پیچیده بود. دست سفید زن به سوی کلید برق رفت و هنگامی که نور بر او افتاد، چهره رنگ‌پریده و بی‌حالت او که بی‌شباهت به چهره‌ی مردگان نبود، هویدا شد. فقط موهای قرمز روشن او زنده و گرم به نظر می‌رسید. زن با این که دکمه‌های پیراهنش محکم بسته شده بود، با دستانی که هنوز می‌لرزید، با تشنج لباس قرمز تیره‌اش را روی سینه‌های برآمده خود چنگ زد. انگار می‌ترسید من روی او چاقو بکشم. نگاه چشمان آبی و پر اشک او هراسیده و رمیده بود، انگار بدون داشتن هیچ تردیدی درباره صدور حکمی خوفناک در پیشگاه دادگاه ایستاده است. حتی تابلوهای ارزان‌قیمت آویخته به دیوار و آن تصاویر شیرین نیز بی‌شباهت به متهمین به دار آویخته نبودند. به زحمت گفتم: «نترسید».

در همان لحظه می‌دانستم که این ناخوشایندترین سرآغازی است که می‌توانستم انتخاب کنم، اما پیش از آن که بتوانم سخنم را ادامه دهم، با صدایی بی‌نهایت آرام گفت: «من همه‌چیز را می‌دانم، او مرده است… مرده.»

فقط توانستم سرم را به علامت تصدیق تکان دهم. سپس دست به درون جیبم بردم تا واپسین دارایی‌های او را به زن تحویل دهم، اما در همین لحظه صدایی خشمگین درون راهرو پیچید: «گیتا!»

زن مأیوسانه مرا نگاه کرد، سپس در را گشود و فریادزنان گفت: «پنج دقیقه صبر کن لعنتی»، و بار دیگر در را با صدا به هم کوبید. می‌توانستم تصور کنم که مرد چگونه بزدلانه پشت بخاری چپیده است. زن نگاه لجوجانه و تقریباً پیروزمندانه‌اش را به من دوخته بود. به آهستگی، حلقه، ساعت و کتابچه سربازی با عکس‌های بسته‌بندی شده‌اش را روی رومیزی مخمل سبز گذاشتم. در این لحظه زن ناگهان با حالتی عصیان‌زده و هراسان مانند حیوانی به هق‌هق افتاد. خطوط چهره‌اش کاملاً محو و بسیار نرم و بی‌شکل شده و قطرات شفاف و کوچک اشک از میان انگشتان کوتاه و گوشتالودش بیرون می‌غلتید. زن خود را روی کاناپه انداخت و درحالی که با دست چپ با اشیأ محقر اتاق بازی می‌کرد، دست راستش را به میز تکیه داد. خاطرات به نظرش با ضربه هزاران شمشیر پاره‌پاره می‌شد. در این لحظه بود که دانستم جنگ هرگز به پایان نخواهد رسید؛ جنگ تا زمانی که این‌جا و آن‌جا زخمی سر باز کند که آن رزمنده شهید مسبب آن بوده است، هرگز پایان نخواهد گرفت. تمامی نفرت، هراس و یأس خود را مانند باری محقر از دوش فروافکندم و دستم را روی آن شانه لرزان و گوشتالود گذاشتم. هنگامی که چهره متعجب خود را به سویم چرخاند، برای نخستین بار در خطوط چهره‌اش شباهتی با آن دختر زیبا و دوست‌داشتنی یافتم که بی‌شک صدها بار ناگزیر به دیدن عکسش شده بودم، آن روزها… .

– کجا اتفاق افتاد؟ بنشینید. در شرق بود؟

از چهره‌اش مشخص بود که ممکن است هر لحظه بار دیگر به گریه افتد.

– نه… در غرب، در اسارت… ما بیشتر از صد هزار نفر بودیم.

– چه موقع؟

نگاهش هیجان‌آلود، هوشیار و بسیار زنده و چهره‌اش سخت و جوان بود، انگار هستی‌اش به پاسخ من بستگی داشت. آهسته گفتم: «ژوئن «45.

به نظر رسید که برای لحظه‌ای به فکر فرو رفته است و سپس لبخندی بر لب آورد. لبخندی کاملاً معصومانه و بی‌گناه و من پیش خود اندیشیدم که برای چه لبخند می‌زند. اما حالی به من دست داد گویی هر لحظه ممکن است خانه بر سرم خراب شود. از جایم بلند شدم. او بدون این‌که کلامی بر لب آورد، در را برایم گشود و خواست آن را برایم نگه دارد، اما من سرسختانه آن‌قدر منتظر ماندم تا او از کنارم رد شد و از در بیرون رفت. هنگامی که با من دست می‌داد، با هق‌هقی فروخورده گفت: «می‌دانستم، از همان زمان‌- تقریباً سه سال پیش‌- وقتی او را تا راه‌آهن بدرقه کردم، می‌دانستم.» سپس با صدایی کاملاً آهسته افزود: «من را تحقیر نکنید».

از بیان این سخنان قلبم از هراس به لرزه افتاد. خدای بزرگ، مگر من به یک قاضی می‌ماندم؟ پیش از آن که بتواند مانع شود، آن دست کوچک و نرم را بوسیده بودم و این نخستین بار در زندگیم بود که دست زنی را می‌بوسیدم. بیرون هوا تاریک شده بود. در حالی که ترس سراپایم را فراگرفته بود، باز هم لحظه‌ای پشت در بسته منتظر ماندم. در این لحظه صدای هق‌هق بلند و وحشیانه زن را از داخل شنیدم. او به در خانه تکیه داده بود و تنها لایه‌ای از چوب در، او را از من جدا می‌کرد. در این لحظه صمیمانه آرزو کردم که خانه روی سرش خراب شود و او را مدفون سازد.

سپس آهسته، کورمال کورمال و با احتیاط فراوان به سمت راه‌آهن برگشتم، زیرا می‌ترسیدم هر لحظه درون گودالی فرو بروم. نورهای ضعیف و کوچکی درون خانه مردگان می‌سوخت و کل خانه‌های کوچک مقابل آن نور، بسیار بسیار عظیم به چشم می‌آمدند. حتی پشت دیوار سیاه هم لامپ‌های کوچکی را دیدم که به نظر می‌رسید، حیاط‌های بی‌اندازه بزرگی را روشن کرده‌اند. فضای شامگاه متراکم، سنگین، مه‌آلود، تیره و نفوذناپذیر شده بود.

درون سالن انتظار پر کوران و کوچک به غیر از من چند زوج سال‌خورده، سرمازده در گوشه‌ای چپیده بودند. من دست‌هایم را در جیب فرو برده و کلاهم را تا روی گوش‌هایم پایین کشیده بودم. مدتی طولانی به انتظار ایستادم، زیرا کوران سردی از سوی ریل‌ها می‌وزید و شب هر لحظه بیشتر و بیشتر همچون باری سنگین فرود می‌آمد.

مردی پشت سرم غرغرکنان گفت: «کاش فقط مقدار بیشتری نان و کمی توتون داشتیم.» من مرتب به جلو خم می‌شدم تا خطوط موازی ریل را که در دوردستها در لابلای نورهای بی‌رنگ به یکدیگر نزدیک می‌شدند، نگاه کنم.

اما پس از مدتی در ناگهان گشوده شد و مرد کلاه‌قرمز با چهره‌ای که از اشتیاق او به حرفه‌اش حکایت داشت، گویی در سالن انتظار ایستگاهی بزرگ است، فریاد کشید: «قطار مسافربری به مقصد کلن با نود و پنج دقیقه تأخیر.»

در این لحظه به نظرم رسید تا آخر عمرم به اسارت افتاده‌ام.


 

‌نامه‌ای برای بابانوئل‌

روزی روزگاری در شهری کوچک مردی زندگی می‌کرد به نام آقای آرمسترانگ که کارمند اداره پست همان شهر بود. آقای آرمسترانگ مسئول نامه‌های ناشناس بود. نامه‌های ناشناس نامه‌هایی بودند که آدرس آنان ناخوانا یا ناشناس یا ناقص بود و کسی از آدرس‌ آنان سر در نمی‌آورد. به همین دلیل آقای آرمسترانگ را متخصص نامه‌های بی‌کس و کار و ناشناس لقب داده بودند.

آقای آرمسترانگ با همسر، دختر کوچک و پسر لاغرمردنی‌اش در یک خانه‌ی قدیمی زندگی می‌کردند. او عادت داشت همیشه پس از شام پیپ خود را روشن بکند و برای بچه‌هایش درباره ماجرای نامه‌هایی بگوید که آدرس‌شان را کشف کرده بود. هرچه باشد او خود را کارآگاه اداره‌شان می‌دانست، چون همیشه مشغول کشف رمز نامه‌ای بی‌آدرس بود.

سرتان را درد نیاورم، تا آن زمان هیچ ابری افق زندگی کوچک و ساده او را تیره و تار نکرده بود تا این‌که یک روز پسر کوچکش بی‌مقدمه سخت بیمار شد و دو روز بعد در گذشت.

ضربه‌ای که مرگ ناگهانی پسرش به آقای آرمسترانگ وارد آورد چنان بود که گویی او از اولش هم آدمی افسرده و غمگین بوده است. همسر و دختر کوچک آرمسترانگ هرطور بود با این ضایعه کنار آمدند اما دیگر زندگی آنان شادی و نشاط گذشته را باز نیافت.

آقای آرمسترانگ هر روز صبح که از خواب بلند می‌شد مثل آدم‌های مسخ شده همان‌طور گیج و منگ سرکارش می‌رفت و آن‌جا هم تا کسی از او چیزی نمی‌پرسید، کلمه‌ای حرف نمی‌زد. ناهارش را در تنهایی می‌خورد و شامگاه به خانه باز می‌گشت.

سرشام هم چون مجسمه‌ای سرد و ساکت بود. پس از شام دیگر نه پیپش را چاق می‌کرد و نه قصه‌ای می‌گفت، بلکه بی‌درنگ می‌رفت و می‌خوابید.

همسرش متوجه شده بود که شوهرش خوابش نمی‌برد بلکه تا صبح به سقف اتاق خیره می‌شود. بنابراین مرتب به او می‌گفت: «غم بچه را فراموش کن، آخه این همه ناراحتی نه دردی از تو دوا می‌کند و نه از ما.»

ولی گوش شوهرش به این حرف‌ها بدهکار نبود و هر روز بیشتر از روز پیش از خود ناراحتی نشان می‌داد. تا این‌که یک روز بعد از ظهر یا بهتر بگویم درست یک روز قبل از کریسمس آقای آرمسترانگ در اداره پشت میزش نشسته بود و کوهی از نامه‌های عجیب و غریب را که آدرس‌شان گنگ بود زیر و رو می‌کرد. با فرا رسیدن سال نو انبوه نامه‌های عجیب و غریب روی سرش ریخته بود و او هم کسل و بی‌حوصله سرسری نامه‌ها را نگاهی می‌انداخت، تا این‌که چشمش به نامه‌ای افتاد که آدرس فرستنده نداشت، آدرس گیرنده هم خیلی مسخره به نظر می‌رسید. پشت پاکت با خطی بچه‌گانه فقط این عبارت نوشته شده بود: «قطب شمال‌. بابانوئل» آقای آرمسترانگ ابتدا خواست نامه را دور بیاندازد اما از سر کنجکاوی نامه را باز کرد تا شاید از متن نامه بتواند آدرس گیرنده یا فرستنده را کشف کند.

متن نامه بابانوئل از این قرار بود:

بابانوئل عزیزم!

امسال من و پدر و مادرم خیلی غمگین هستیم، داداش کوچولویم تابستان گذشته رفت به بهشت. من از تو نمی‌خواهم برایم هدیه‌ای بیاوری. فقط تنها چیزی که می‌خواهم این است که اسباب‌بازی‌های داداشم را برایش ببری و بهش بدهی تا با آن‌ها بازی کند. من آن‌ها را توی آشپزخانه‌مان کنار لوله بخاری گذاشته‌ام. اسب کوچولو و قطارش همان‌جا است. آخر بدون اسب توی بهشت حوصله‌اش سر می‌رود. حتماً اسب و قطارش را پهلویش ببر تا آن‌جا تنها نباشد و دلش نگیرد. آخر او اسبش را خیلی دوست داشت.

خواهش می‌کنم به جای من به بابام هدیه‌ای بده. اگر می‌خواهی به بابام هدیه‌ای بدهی، کاری کن که مثل اولش بشود، کاری بکن که دوباره پیپش را چاق کند و توی آشپزخانه دودش را پف کند وباز برای‌مان از نامه‌های بی‌نام ونشان قصه تعریف کند.

خواهش می‌کنم این کار را بکن. من خودم یک وقتی شنیدم که به مامانم می‌گفت فقط ابدیت می‌تواند این غصه را از دلش در آورد. از تو می‌خواهم یک کمی ابدیت بهش بدهی تا غصه از دلش در بیاید. اگر این کار را بکنی من هم قول می‌دهم دختر کوچولوی خوبی بشوم.

‌امضا: دختر کوچولوی تو

بله، آن شب آقای آرمسترانگ از خیابانهای چراغانی‌شده عبور کرد و زودتر از مواقع دیگر به خانه‌اش رسید. پشت در کمی مکث کرد و آن‌گاه داخل شد. پیپش را روشن کرد و وارد آشپزخانه شد و پشت میز نشست.

همسر و دخترش منتظر او بودند. او هم لبخندی زد. درست مثل آن وقت‌هایی که پسرش نیز پهلوی‌شان بود.

❋ ❋ ❋

کارل بردورف نویسنده‌ی معاصر انگلیسی‌زبان به سال ۱۹۲۷ در لندن دیده به جهان گشود. او نخست، نوشتن را در حیطه روزنامه‌نگاری آزمود و به‌تدریج به نوشتن داستان، مقاله، نقد و رمان پرداخت.

از بردورف آثار فراوانی منتشر شده است که عمدتاً به حوزه ادبیات داستانی تعلق دارند. وی همچنین صاحب داستان‌های فراوانی برای کودکان و نوجوانان است و در این زمینه نویسنده‌ای صاحب‌نام قلمداد می‌شود.

در عمده داستان‌های این نویسنده، نگاهی انسانی و احساساتی لطیف با خوش‌بینی و امیدواری در می‌آمیزد. گویا تاکنون نمونه‌کاری از بردورف در فارسی منتشر نشده است و احتمالاً برای خوانندگان ایرانی این داستان نخستین معرفی بردورف به‌شمار می‌رود.


 

‌مرگ‌

توماس مان۱۰ سپتامبر

اکنون پاییز فرا رسیده است و تابستان نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان را نخواهم دید…

دریا خاکستری و آرام است و باران لطیف و غم‌انگیزی می‌بارد. امروز صبح با دیدن این‌ها، تابستان را وداع گفتم و پاییز را سلام دادم، چهلمین پاییز زندگانیم را، که به راستی ناخواسته تا به این‌جا رسیده است و ناخواسته نیز روزی را به همراه خواهد آورد که تاریخ آن را گاه و بی‌گاه به آرامی نزد خود زمزمه می‌کنم، با احساسی توأم با احترام باطنی و هراس…

۱۲ سپتامبر

با آسونسیون کوچک، اندکی به قدم زدن پرداختم. او همراه خوبی است. ساکت است و فقط گاهی با چشمان درشت و پرمهرش به سویم نگاهی می‌اندازد.

از راه ساحلی به سوی بندر کرنزهافن رفتیم و درست قبل از این‌که مجبور شویم در راه به بیش از یکی دو نفر بربخوریم بازگشتیم. در حین بازگشت از دیدن منظره خانه‌ام احساس رضایت می‌کردم. چه انتخاب خوبی کرده بودم؛ ساده و خاکستری رنگ، بر روی تپه‌ای که سبزه‌هایش اکنون دیگر پژمرده و مرطوبند و از فراز جاده نمناک آن، دریای خاکستری نمایان است. از قسمت پشت خانه جاده شوسه می‌گذرد و آن سوی جاده نیز مزارع قرار دارند. اما من به این‌ها توجهی ندارم. ذهن من تنها متوجه دریاست.

۱۵ سپتامبر

این خانه تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری همچون افسانه‌ای غم‌انگیز و اسرارآمیز است و من نیز در آخرین پاییز زندگانیم آن‌را همین‌طور می‌خواهم. اما امروز بعدازظهر، هنگامی که کنار پنجره اتاق کارم نشسته بودم، ارابه‌ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانس پیر در تخلیه بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چقدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود برخود می‌لرزیدم؛ چرا که دستور داده بودم که این قبیل کارها را صبح زود، هنگامی که خواب هستم انجام دهند. فرانس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.

چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره‌گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم زند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن‌روز بزرگ و مهم و پرمعما — دوازدهم اکتبر.

۱۸ سپتامبر

در خلال روزهای گذشته از خانه خارج نشده‌ام، بلکه بیشتر اوقات را روی کاناپه گذرانده‌ام. زیاد هم نمی‌توانستم بخوابم زیرا اعصابم به شدت ناراحت می‌شد. فقط به آرامی دراز می‌کشیدم و به این باران آهسته پایان‌ناپذیر خیره می‌شدم.

آسونسیون اغلب می‌آمد و یک بار هم برایم گل آورد، چند گیاه پلاسیده و خیس که در ساحل پیدا کرده بود. وقتی کودک را برای تشکر بوسیدم، شروع به گریه کرد. زیرا من «بیمار» بودم. عشق پرلطافت و غم‌انگیز او چه ناگفتنی و دردناک مرا تحت تاثیر قرار می‌داد!

۲۱ سپتامبر

مدت مدیدی در اتاق کارم، کنار پنجره نشستم و آسونسیون هم روی زانوانم نشست. ما به دریای خاکستری و پهناور نگاه می‌کردیم و پشت سر ما درون اتاق بزرگ با آن در بلند سفید و مبل‌های پشت‌بلندش سکوت عمیقی حکم‌فرما بود. در حالی که موهای لطیف کودکم را که سیاه و ساده روی شانه‌های ظریفش ریخته بود، به آرامی نوازش می‌کردم، به زندگی آشفته و رنگارنگم می‌اندیشیدم. به جوانیم فکر می‌کردم که در سکوت و مراقبت خانواده گذشت، به گشت و گذارهایم در تمامی نقاط دنیا و دوران کوتاه و درخشان خوشبختی‌ام.

آیا آن موجود دوست‌داشتنی و بی‌نهایت ظریف را زیر آسمان تابستانی لیسبون به یاد می‌آوری؟ دوازده سال پیش بود که او، کودک را به تو سپرد و از دنیا رفت. در حالی که بازوان لاغرش به دور گردنت حلقه شده بود.

آسونسیون کوچک چشمان سیاه مادرش را به ارث برده است. این چشمان، تنها خسته‌تر و متفکرتر هستند. بخصوص دهان او شباهت بسیاری به مادرش دارد، این دهان به غایت لطیف و اندکی هم انعطاف‌ناپذیر که وقتی سکوت می‌کند و فقط آهسته لبخند می‌زند، زیباترین‌حالت را دارد.

آسونسیون کوچک من، آیا می‌دانستی که باید تو را ترک گویم. چرا گریه می‌کنی؟ به این خاطر که من «بیمار» هستم؟ آه این چه ربطی به آن موضوع دارد؟ این را با دوازدهم اکتبر چه کار؟…

۲۳ سپتامبر

روزهایی از گذشته که بتوانم به آن‌ها فکر کنم و خود را به دست خاطرات بسپارم، نادرند. چندین سال است که فقط قادرم به آینده فکر کنم و بس. تنها در انتظار آن روز پرشکوه و هراس‌برانگیز، دوازدهم اکتبر چهلمین سال زندگانیم! این روز به راستی چگونه خواهد بود؟ من فقط می‌خواهم بدانم چگونه خواهد بود؟ هراسی ندارم، اما به نظرم می‌رسد که این روز با کندی بسیاری فرا خواهد رسید، این دوازدهم اکتبر لعنتی.

۲۷ سپتامبر

دکتر گودهوس پیر از بندر کرنزهافن آمد، با اتومبیل و از طریق راه شوسه آمده بود و دومین صبحانه‌اش را با آسونسیون و من خورد.

در حالی‌که یک نصفه تخم‌مرغ را می‌بلعید، گفت: «داشتن حرکت برای‌تان ضروریست آقای کنت. حرکت بسیار در هوای آزاد. کتاب نخوانید. فکر نکنید. خودخوری نکنید. راستش را بخواهید من شما را یک فیلسوف می‌دانم. هاها!»

شانه‌هایم را بالا انداختم و برای زحماتی که کشیده بود، صمیمانه تشکر کردم. چند توصیه هم به آسونسیون کوچک کرد و با لبخندی اجباری او را نگریست. مجبور شده بود میزان دارویم را بیفزاید، شاید برای این‌که بتوانم کمی بیشتر بخوابم.

طرح از سید محسن امامیان

۳۰ سپتامبر

واپسین سپتامبر، اکنون دیگر مدت زیادی باقی نمانده، دیگر تا مرگ راهی نیست‌. ساعت سه بعدازظهر است. با خود حساب می‌کنم که تا آغاز روز دوازدهم اکتبر چند دقیقه باقی است؛ ۸۴۷۰ دقیقه.

دیشب نتوانستم بخوابم، زیرا باد شروع شده بود و دریا و باران ولوله‌ای به پا کرده بودند. دراز کشیدم و وقت گذراندم. فکر و خودخوری؟ آه نه! دکتر گودهوس مرا یک فیلسوف می‌داند، اما ذهن من بسیار کند است. تنها می‌توانم به یک چیز بیندیشم: مرگ، مرگ!

۲ اکتبر

به شدت منقلب هستم. احساسی از پیروزی با حرکاتم آمیخته شده است. گاه که به آن موضوع می‌اندیشم و مردم مرا با شک و هراس می‌نگرند، متوجه می‌شوم که آن‌ها مرا دیوانه می‌پندارند. خودم نیز دچار سوءظن شده‌ام. آه نه، من دیوانه نیستم.

امروز داستان امپراتور فریدریش را می‌خواندم که برایش پیش‌بینی کرده بودند، در شهری که پیشوند اول آن واژه «فلور» باشد از دنیا خواهد رفت. او از رفتن به شهرهای فلورانس و فلورنتینوم خودداری می‌کرد، با این وجود یک بار به فلورنتینوم رفت و همان‌جا درگذشت. چرا؟

یک پیش‌گویی به خودی خود فاقد ارزش است. بستگی به این دارد که بتواند قدرتی بر تو اعمال کند یا نه. اما اگر چنین شود، پیشگویی درست از آب در آمده و برآورده می‌شود. اما چگونه؟ و آیا آن پیشگویی که در درون شخص من پدید آمده و مدام نیز تقویت می‌شود، با ارزش‌تر از آنی نیست که در خارج شکل می‌گیرد؟ و آیا این آگاهی هیجان‌انگیز از زمان مرگ‌مان‌، مشکوک‌تر از دانستن مکان مرگمان است؟ آه، گونه‌ای پیوستگی جاودان میان انسان و مرگ وجود دارد. تو می‌توانی با اراده و باورت حیطه مرگ را در اختیارت بگیری، می‌توانی آن را جلو بکشی تا به سویت آید، در ساعتی که بدان باور داری… اغلب هنگامی که افکارم چون آب‌های خاکستری و تیره که به علت ابهام به نظرم بی‌پایان می‌رسند، جلوی رویم گسترده می‌شوند، چیزی مانند به هم‌پیوستگی اشیا را می‌بینم و باور می‌کنم که باید پوچی مفاهیم را دریابم.

خودکشی چیست؟ مرگ داوطلبانه؟ اما هیچ‌کس غیرداوطلبانه نمی‌میرد. رها کردن زندگی و ایثار برای مرگ، بدون استثنا از ضعف ناشی می‌شود و این ضعف همواره نتیجه یک بیماری جسمی یا روحی یا هر دوست. قبل از این که موافق مرگ نباشیم، نخواهیم مرد.

آیا من موافق هستم؟ حتماً باید باشم، زیرا معتقدم اگر در روز دوازدهم اکتبر نمیرم، ممکن است دیوانه شوم.

۵ اکتبر

بی‌وقفه به آن روز فکر می‌کنم و این کار تمام وقت، مرا مشغول می‌سازد. به این مسئله می‌اندیشم که این آگاهی چه وقت و از کجا به ذهنم رسیده است، قادر به بیان پاسخ آن نیستم. هنگامی که نوزده یا بیست ساله بودم می‌دانستم باید در سن چهل سالگی بمیرم و یکی از همین روزها وقتی فی‌البداهه از خود پرسیدم که تاریخ دقیق آن چه موقع خواهد بود با کمال تعجب دریافتم که حتی روزش را نیز می‌دانم!

و اکنون آن‌قدر نزدیک شده‌ام که نفس‌های سرد مرگ را به خوبی حس می‌کنم. می‌دانم که اگر روز دوزادهم اکتبر نمیرم، حتماً دیوانه می‌شوم!

باد شدیدتر شده است، دریا می‌خروشد و باران بر روی سقف ضرب گرفته است. شب نخوابیدم، با بارانی به ساحل رفتم و روی سنگی نشستم. پشت سر من در تاریکی و باران، تپه با خانه تیره و تاری که آسونسیون کوچک در آن خوابیده بود، قرار داشت. آسونسیون کوچکم! و جلوی رویم دریا، کف‌های گل‌آلودش را تا کنار پاهایم می‌غلتاند.

تمام شب را به بیرون نگریستم و به نظرم آمد که مرگ یا پس از مرگ باید چیزی شبیه این باشد. آن‌جا، در آن طرف و بیرون از خانه تاریکی بی‌پایان و مرموزی از من باقی خواهد ماند و مشهود خواهد شد و با این صدای غیرقابل درک باد همواره به گوش خواهد رسید؟

۸ اکتبر

زمانی که مرگ فرا رسد، مایلم از او تشکر کنم زیرا زودتر از آن که مجبور شوم مدتی در انتظارش بمانم، فرا خواهد رسید. فقط سه روز کوتاه پاییزی و آنگاه به‌وقوع خواهد پیوست. چقدر در برابر آخرین لحظه هیجان زده هستم. انتهای همه چیز، آیا این یک لحظه، یک لحظه شعف و حلاوتی ناگفتنی نخواهد بود؟ یک لحظه در اوج سرخوشی.

فقط سه روز کوتاه پاییزی و مرگ این‌جا در اتاق به نزدم خواهد آمد، تنها می‌خواهم بدانم، چگونه با من رفتار خواهد کرد؟ مانند یک کرم؟ حلقومم را می‌گیرد و خفه‌ام می‌کند؟ یا با دستش مغزم را در چنگالش می‌فشارد؟ اما من آن را عظیم و زیبا و چون شکوهی وحشی می‌دانم‌.

۹ اکتبر

هنگامی که آسونسیون روی زانوانم نشسته بود به او گفتم: «اگر به زودی، به طریقی از نزدت بروم چه می‌شود؟ آیا خیلی غمگین می‌شوی؟»

پس از ادای این سخن، سرکوچکش را روی سینه‌ام تکیه داد و به تلخی گریست. قلبم از درد فشرده شد. از همه این‌ها گذشته من تب دارم، سرم داغ است و در عین حال از سرما می‌لرزم.

۱۰ اکتبر

نزد من بود. امشب نزد من بود مرگ را می‌گویم. او را ندیدم، صدایش را هم نشنیدم. با وجود این با او صحبت کردم. مضحک است اما خواهش می‌کنم باور کنید. او گفت: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» اما من نمی‌خواستم و علیه آن جنگیدم. با چند سخن کوتاه او را پس فرستادم‌.

«بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» چه طنینی داشت! تا مغز استخوانم نفوذ کرد. چه یک‌نواخت، چه معمولی! هرگز احساس یأسی، سردتر و پست‌تر از این تجربه نکرده بودم‌.

۱۱ اکتبر، ساعت ۱۱ شب

آیا می‌فهمم؟ آه! باور کنید که می‌فهمم. یک ساعت و نیم پیش هنگامی که دراتاقم نشسته بودم، فرانس پیر نزدم آمد. می‌لرزید و هق‌هق گریه می‌کرد. فریاد کشید: «جناب کنت… دخترخانم… آسونسیون… کاری برای او بکنید….»

بی‌درنگ به سمت اتاق او رفتم ولی گریه نکردم. تنها لرزشی سرد مرا تکان داد. او در تخت کوچکش دراز کشیده بود، موهای سیاهش‌، اطراف چهره کوچک و بی‌رنگ و پردردش را فراگرفته بود. کنارش زانو زدم. کاری نکردم. به چیزی فکر نکردم. دکتر گودهوس آمد. گفت: «یک حمله قلبی بوده است.» و مانند کسی که اصلاً تعجب نکرده است، سرش را تکان داد. این مرد ناشی و دیوانه طوری رفتار می‌کرد که گویی همه چیز را می‌داند.

اما من، آیا می‌فهمیدم؟ هنگامی که با او تنها شدم، بیرون باران و دریا سر و صدا می‌کردند و باران در لوله بخاری زوزه می‌کشید روی میز کوبیدم، برای یک لحظه ناگهان همه چیز برایم روشن شد. بیست سال از مرگ خواسته بودم که در یک روز و در یک لحظه فرا برسد. در اعماق وجودم، چیزی وجود دارد که پنهانی می‌دانسته است که من نمی‌توانم این کودک را ترک کنم. شاید بعد از نیمه‌شب نمی‌مردم و حتماً هم این‌طور می‌شد، اگر مرگ می‌آمد، بار دیگر او را بازمی‌گرداندم. اما او اول به سراغ این کودک آمد، زیرا باید از درونم آگاه شده باشد. آیا من خودم مرگ را به تخت کوچک او کشانده بودم؟ آیا تو را کشته‌ام آسونسیون کوچکم؟ آه، برای نکات ظریف و پر رمز و راز، واژه‌ها چه خشن و حقیرانه‌اند!

بدرود، بدرود! شاید در آن دنیا اندیشه یا خبری از تو را دوباره بازیابم، از آن رو که عقربه ساعت حرکت می‌کند و چراغی که به چهره شیرینش نور می‌افشاند، به زودی خاموش خواهد شد. دست کوچک و سردش را در دست می‌گیرم و انتظار می‌کشم. هم‌اکنون به سراغم خواهد آمد و اگر بشنوم که به من می‌گوید: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم»، به رضایت سرم را تکان داده و چشمانم را برهم خواهم نهاد.

❋ ❋ ❋

Thomas Mann
۱۸۷۵-۱۹۵۵

بسیاری از منتقدان بر این باورند که پس از لوتر، گوته و نیچه هیچ نثرنویس دیگری به اهمیت و توانایی توماس مان در ادبیات آلمانی پدید نیامده است. خاندان بودنبروک او که نخستین رمان وی بود، نخستین رمان خانوادگی آلمانی نیز شمرده می‌شود. همین اثر در آلمان صدها بار تجدید چاپ شده و میلیون‌ها نسخه از آن به فروش رفته است.

توماس مان را باید یکی از اصیل‌ترین نویسندگان آلمانی دانست، زیرا او هرگز از سنت‌های فرهنگی کشورش غافل نماند. بیهوده نیست که در زمان جمهوری وایمار(۱۹۱۸-۱۹۳۳) وی را نماینده رسمی ادبیات آلمان می‌شمردند و تنها عده اندکی مانند هرمان هسه، هاینریش مان (برادرش) و گرهارت هاوپتمان دارای شهرتی در حد وی بودند.

توماس مان در رمان‌هایش، نویسنده‌ای پیچیده و سنگین شناخته شده است و آثار او همچون کوه جادو، یوسف و برادرانش، دکتر فاستوس و… را می‌باید چندین بار بازخواند تا مفاهیم پنهان آن آشکار شود، اما بیشتر داستان‌های کوتاه توماس مان، ساده‌فهم و به دور از پیچیدگی است.

توماس مان همچنین دارای مقالات و رساله‌های ارزشمند فراوانی درباره گوته، نیچه، تولستوی، واگنر، شوپنهاوئر و… است که نشان‌دهنده تاثیرگیری‌های او از این بزرگان نیز شمرده می‌شود.

از آثار توماس مان کوه جادو، تونیو کروگر، مرگ در ونیز و یوسف و برادرانش‌ به فارسی ترجمه شده‌اند.


 

یک روز خوب‌

کلاوس مانخانم لرو صاحب مهمان‌خانه دولاپلاژ با خانم و آقای پیری که در باغ کوچک و سایه‌سار مهمان‌خانه ناهار می‌خوردند، گفتگو می‌کرد.

مادام لرو گفت: «امروز عجب روز آرام و ساکتی است. راستی که از آن یکشنبه‌های درست و حسابی است…» و نگاهش را متوجه میدانی کرد که در آن درخت‌های نخل کاشته شده بود. آن سو عده‌ای مشغول تفریح بودند و این سو دریا بود، آبی‌رنگ و بی‌انتها و ساکت و خاموش. در متن دریا چند قایق با بادبان‌های بی‌حرکت به چشم می‌خورد. این منطقه چنان زیبا بود که خانم لرو را بی‌اختیار به تبسم واداشت. او چهل ساله بود، و پیش از این‌که در این‌جا یعنی در جنوب فرانسه اقامت کند، هتلی را در تونس اداره می‌کرد. این‌جا هم کار و بارش بد نبود. یکبار دیگر گفت: «بله، روز بسیار خوبی است.»

هنوز تبسم بر لب داشت. از پنجره‌ای باز نوای موسیقی ملایمی به گوش رسید. صدای یک گرامافون بود. جلوی باغ کوچک مهمان‌خانه، خیابان باریکی به عرض یک متر قرار داشت و کنار جاده دریا دیده می‌شد که کمی از ارتفاع جاده پایین‌تر بود. جوانی سوت‌زنان سوار اتومبیلی شد که سقف آن نیمه‌باز بود. صدای آواز همچنان از پنجره باز به گوش می‌رسید، صدایی لطیف و دلنواز می‌خواند: «اکنون دیگر بدرود…»

صدای موتور ماشین‌، آواز را تحت‌الشعاع قرار داد. مرد جوان بی‌خیال و شادمان با اتومبیل عقب‌عقب رفت؛ می‌خواست در چنین جاده باریکی دور بزند. ناگهان صدای شالاپی برخاست و فواره‌ای از آب بر جاده پاشید. اتومبیل در آب سقوط کرده بود. پیرزنی که نزد خانم لرو نشسته بود، درحالی که یک لیوان نوشیدنی در دست داشت با صدایی آزاردهنده از ته گلو جیغ کشید.

خانم لرو نیز رنگش پرید. در عرض چند ثانیه سیل مردم به آن‌سو سرازیر شد. محوطه گردشگاه به یک‌باره از آدم خالی شد. همه کنار جاده ایستاده و با غوغا و هیاهو فریاد می‌زدند. اما این فریادها هیچ فایده‌ای نداشت. چه حادثه وحشتناکی! مدت‌ها بود که چنین حادثه‌ای رخ نداده بود. چه منظره ترسناکی، چهار چرخ اتومبیل در میان آب بود و لجن ته آب به هم خورده و بالا آمده بود.

اما راننده کجا بود؟ آیا غرق شده بود؟ همه این را می‌پرسیدند. در همین لحظه مرد جوان در حالی که پیشانیش خراشیده شده بود با چهره‌ای گیج و هراسان از زیر آب بالا آمد. تکان ناشی از سقوط اتومبیل او را کمی دورتر انداخته بود. هیچ آسیب جدی به او نخورده بود، گویی معجزه‌ای او را نجات داده باشد. حداکثر بیست و پنج سال داشت. قدبلند و لاغر بود. پیراهن آستین کوتاهش خیس شده و به بدنش چسبیده بود. موهای آشفته‌اش روی پیشانیش افتاده بود. چند ثانیه با نگاهی گیج و منگ به مردمی که دورتادور او بودند نگاه کرد و آن‌گاه به تندی نگاهش را به چهارچرخی دوخت که سر از آب بیرون آورده بود. هر دو دستش را با حرکت تندی که حاکی از یاس و بیچارگی بود به شقیقه‌هایش چسباند و فریاد زد: «خدایا، خداوندا عجب بدبختی، عجب بدبختی بزرگی!»

یکی از زنانی که آن‌جا بود گفت: «زنده است.»

گویی هم‌اکنون متوجه بیرون آمدن او از آب شده بود.

همه خندیدند، هم به حرف آن زن و هم از روی نشاطی که به علت نجات جوان راننده به آنان دست داده بود. چند نفر از مردانی که در میان جمعیت بودند گفتند: «طرف عجب خوش‌شانس بود!»

همه مشغول بحث بر سر این مطلب شدند که این حادثه چگونه اتفاق افتاد. ماهی‌گیران عقیده داشتند که این حادثه موقع دور زدن راننده اتفاق افتاده است.

مرد پیری از ته دل می‌خندید. زن مسنی با حالی هیجان‌زده دائم تکرار می‌کرد: «ممکن بود مرد جوان زیر تنه ماشین گیر کند و غرق شود!»

به راحتی می‌شد دید که چگونه وقتی او حرف غرق شدن را می‌زند، چندشی بدنش را به لرزه می‌اندازد. در این میان جوان دائماً با نگاهی بهت‌زده و گیج و ملتمسانه این و آن را نگاه می‌کرد و دائماً دست‌هایش را به شقیقه‌هایش می‌مالید یا موهایش را چنگ می‌زد، دائم به این سو و آن سو می‌رفت و مرتب ناله بلندی سر می‌داد. اشکی که از چشمانش جاری بود با خونی که از پیشانیش سرازیر شده بود، مخلوط می‌شد.

بار دیگر داد زد: «آه، چقدر وحشتناک است!» سپس دایره تماشاچیان را که تحت تاثیر این حرکات واقع شده بودند، شکافت و با قدم‌هایی لرزان تا نزدیکی هتل رفت و سپس دوباره تا لب دریا بازگشت. بار دیگر جمعیت دور او جمع شدند.

— چه بدبختی بزرگی، چطور چنین چیزی برای من رخ داد؟… وای خدایا…

جوانترها دستی بر شانه او می‌زدند و دلداریش می‌دادند و پیرترها با تبسم معناداری به او می‌گفتند: «این اتفاقات فراوان رخ می‌دهد، برو خدا را شکر کن که جان سالم بدر بردی.»

اما او از همه می‌گریخت و مرتب فریاد می‌زد: «چطور این اتفاق افتاد؟»

یک نفر از میان جمعیت از جعبه سیگارش به او سیگاری تعارف کرد. جوان سیگار را گرفت و لحظه‌ای گریز مداوم او متوقف شد. یکی برایش سیگار را روشن کرد. او خطاب به جمعیت گفت: «چقدر بدبختم، چقدر بدبختم!» و دوباره به این سو و آن سو رفتن او از سر گرفته شد. به سیگار پک‌های عمیق می‌زد و می‌دوید و آه می‌کشید. خانم لرو بی‌آن که حرفی بزند با یک لیوان نوشیدنی پیدایش شد و پس از دادن آن به جوان، مشغول تماشای او شد.

چند نفری از جماعت تماشاچی می‌گفتند که این جوان دیوانه را می‌شناسند، می‌گفتند اهل جنوب فرانسه است و مدتی هم در نواحی گرمسیری کار کرده و همین گرمای آن‌جا عقلش را مختل کرده و حالا هم برای همین سیم‌هایش قاطی شده است. عده دیگری می‌گفتند ساعتی قبل او را هنگام خوردن مشروب در رستوران کنار دریا دیده بودند، خب نتیجه کار بهتر از این هم نمی‌شود. اما سرانجام علت اصلی گریه و زاری مرد جوان آشکار شد. همه فهمیدند که چرا بدبختی او جبران‌ناپذیر است. می‌گفتند ماشین متعلق به او نبوده بلکه متعلق به شوهر خواهرش بوده که مرد جوان آن را برای روز یکشنبه از او امانت گرفته بود. گویا شوهر خواهرش آدم بدعنق و خطرناکی بود، از کلمات و جملات نامفهوم و بریده‌بریده جوان برمی‌آمد که شوهرخواهرش بزودی انتقام سختی از او خواهد گرفت. جوان با ناله می‌گفت: «خدایا، چطور شد که این بلا بر سرم آمد، مگر من چه گناهی کرده بودم جز این‌که می‌خواستم یک روز را خوش باشم، فقط یک روز خوش در هفته، آه بیچاره و بدبخت من!»

در این موقع جرثقیل آمد و کارگران مشغول محکم کردن زنجیرهای جرثقیل به چرخ‌های واژگون شده اتومبیل شدند. آب تا شکم آن‌ها می‌رسید و به سختی این طرف و آن طرف می‌رفتند.

مرد جوان نیز به داخل آب پرید و درحالی که دائم حرکات عجیبی از خود نشان می‌داد، کنار کارگران ایستاد. هنوز سیگار خیس و خاموش میان انگشت‌هایش بود. در حالی که اطراف خود را می‌نگریست سر کارگران فریاد می‌کشید: «عجله کنید شوهرخواهرم مرا می‌کشد!»

جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد، مردم با کارگران شوخی کرده و آن‌ها را در کارشان راهنمایی می‌کردند. یکی از کارگران خم شد تا زیر اتومبیل را که آهسته‌آهسته بالا می‌آمد، بگیرد. ناگهان مرد کارگر خشکش زد. رنگ از صورتش پرید و بی‌اختیار به جوان خیره شد که با ادا و اطوار عجیب فریاد می‌زد، سپس دوباره خم شد و از زیر ماشین چیز نرم و روشنی را بیرون کشید. جسد دختر جوانی که پیش از این زیر تنه اتومبیل گیر کرده بود اکنون در بازوان آن مرد روی سطح آب قرار گرفته بود و با تلاطم امواج گویی داشت شنا می‌کرد. سکوت عمیقی بر همگان مستولی شد، گویی بادی منجمد همه آدم‌ها را خشک کرده بود. مرد جوان، حالا دیگر اصلاً عصبی به نظر نمی‌رسید، گویی از آن‌چه که هراس فاش شدنش را داشت خلاص شده بود. دیگر حتی، به شوهرخواهر و ماشین قشنگش هم فکر نمی‌کرد! کسی نمی‌دانست که آیا او واقعاً دیوانه بود یا خود را به دیوانگی می‌زد؟

❋ ❋ ❋

Klaus Mann
۱۹۰۶-۱۹۴۹

کلاوس مان پسر ارشد توماس مان تا حدودی قربانی نام پدر و عموی خود شده است. هیچ چیز غم‌انگیزتر از آن نیست که آدمی را نه به خاطر خودش، بلکه به واسطه نام پدرش بازشناسند و ارزش‌های او زیر نفوذ ارزش پدر ناشناخته ماند.

در خاندان مان چند نویسنده وجود داشت که همگی قربانی شهرت سترگ توماس مان شدند، این امر حتی درباره هاینریش مان برادر بزرگ توماس مان صادق است. از سویی دیگر کلاوس مان قربانی تاریخ کشورش نیز شد. در کودکی او شاهد نخستین جنگ جهانی بود. در اوج جوانی نازی‌ها قدرت را در آلمان قبضه کردند و از آن‌جا که پدرش از مخالفان هیتلر بود، سرگردانی او و خانواده‌اش ابتدا در اروپا و سپس آمریکا آغاز شد.

کلاوس مان حتی ناچار شد به ارتش ایالات متحده ملحق شود و علیه کشورش فعالیت کند. در این مدت او نشریات ضدفاشیستی فراوانی منتشر کرد و با رادیوهای متفقین به همکاری پرداخت.

پس از جنگ نیز رمان‌ها، مقالات و داستان‌های فراوانی از کلاوس مان منتشر شد، اما او که دو جنگ جهانی را دیده بود و نامش نیز زیر سایه نام پدرش قرار داشت، از سوی دیگر نیز متوجه شد که آرمان‌هایش درباره اروپای پس از جنگ تحقق نیافته است.

چنین بود که کلاوس مان در دامان افسردگی فروغلتید و چهار سال پس از پایان جنگ به زندگی خویش پایان داد.


 

درخت کریسمس بچه‌های فقیر

صبحی زود بود. در دالانی سرد و مرطوب از خواب بیدار شد. پیراهن کوچکش نازک بود، از سرما می‌لرزید. در حالی که کنج دالان روی جعبه‌ای نشسته بود، از بی‌حوصلگی مشغول تماشای بخار سفیدی شد که با هر نفس از دهانش بیرون می‌آمد. بالای سر مادر مریضش رفت که روی تخت کهنه و فرسوده‌ای خوابیده بود. مادرش مانند تکه چوبی لاغر شده بود. به جای بالش زیر سرش چیزی مثل یک بقچه قرار داشت.

چرا آنان به این روز افتاده بودند؟ حقیقت ماجرا این بود که او با پسر کوچکش از شهر دیگری به این‌جا آمده بودند و او به طور ناگهانی بیمار شده بود…

پشت در جشن برپا بود، به همین علت از سایر ساکنان آن دالان حالا کسی آن‌جا نبود، همه بیرون رفته بودند. شاید می‌شد آبی برای نوشیدن یافت، اما پسربچه هر چه گشت حتی یک تکه نان خشک هم برای خوردن نتوانست پیدا کند. وقتی به گونه‌های مادرش دست کشید، از این‌که مادرش هیچ تکانی نخورد، بسیار تعجب کرد. صورت مادرش مثل دیوارهای دالان سرد و یخ‌زده بود.

بچه با خودش فکر کرد این‌جا چقدر سرد است. نمی‌دانست که دست‌هایش را روی شانه‌های یک مرده گذاشته است. برای گرم کردن دست‌هایش روی آن‌ها دمید. وقتی کلاه کپی خود را روی تخت پیدا کرد، آن را برداشت و پاورچین پاورچین از دالان خارج شد.

با خودش گفت: «آه، خداوندا، عجب شهری!»

او هیچ وقت در زندگی خود با چنین منظره‌ای روبرو نشده بود. آن‌قدر اسب، درشکه و برف زیاد بود که دهانش باز مانده بود. بخار غلیظی که از بینی اسب‌ها در حال گذر خارج می‌شد، روی پوزه‌شان یخ می‌زد، اسب‌ها سم‌کوبان از میان برف‌های نرم سنگفرش خیابان عبور می‌کردند. پسر بچه توی خیابان دیگری پیچید و حیرت‌زده با خود گفت: «چه خیابان پهنی! همش به آدم تنه می‌زنند و پایت را لگد می‌کنند. همه داد می‌کشند، می‌دوند یا سواره می‌گذرند. و چراغ، چقدر چراغ زیاد است. این دیگر چیست؟ عجب ویترین بزرگی، پشت ویترین اتاقی است و توی اتاق درختی که تا سقف اتاق قد دارد. این درخت کریسمس است با یک عالمه کاغذ رنگی و سیب‌های طلای‌ی و دور و بر درخت هم پر از عروسک‌ها و اسب‌های کوچک است. توی اتاق چند بچه تمیز در حال جست‌و‌خیز و بازی هستند، همه‌شان می‌خندند. بازی می‌کنند، می‌خورند و می‌نوشند.»

کودک بی‌نوا همه این‌ها را تماشا کرد و گیج بر جای ماند و خندید. اما حالا دیگر انگشت‌های پایش شروع به درد گرفتن کرده و دست‌هایش کاملاً سرخ شده بود. انگشت‌هایش از شدت سرما خم نمی‌شد و وقتی حرکت‌شان می‌داد، درد می‌گرفت. کودک به تلخی به گریه افتاد و دوان دوان دور شد.

از پشت ویترین دیگری، مغازه‌ای دیگر را تماشا کرد که در آن باز هم یک درخت کریسمس تزئین شده قرار داشت. داخل مغازه میزی قرار داشت که روی آن همه نوع کیک چیده شده بود؛ کیک بادام، کیک سرخ، کیک زرد و … پشت میز چهار خانم شیک‌پوش نشسته بودند و به هر کس که داخل می‌شد کیک می‌دادند و آدم‌های آراسته فراوانی از خیابان می‌آمدند و داخل می‌رفتند. کودک نیز دزدکی در را باز کرد که داخل برود.

– اوهو!

چرا این طور سرش داد کشیدند، یک نفر با دست اشاره‌ای کرد که یعنی گورت را گم کن! یکی از خانم‌ها به سرعت به او نزدیک شد و یک کوپک توی دستش گذاشت و در را به طرف خیابان باز کرد. پسر بچه خیلی ترسید. سکه یک کوپکی از دستش افتاد و به داخل خیابان قل خورد. او می‌بایست آن را محکم می‌گرفت ولی انگشت‌هایش اصلاً خم نمی‌شد. به سرعت پا به فرار گذاشت. به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست.

دوید و دوید. توی دست‌هایش دمید و «ها» کرد. ناگهان احساس کرد یک نفر از پشت سر یقه‌اش را چسبید. بچه ولگرد و شروری که بزرگ‌تر از او بود مشتی بر سر او زد و کلاهش را قاپید، آن‌گاه پشت‌پایی به او زد. پسربچه زمین خورد. مردم در پی دزد داد زدند، او باز هم ترسید. از جا جهید، دوید و دوید. به کجا؟ خودش هم نمی‌دانست. توی حیاطی غریبه، پشت هیزم‌های چیده شده خود را پنهان کرد. با خودش فکر کرد: «این‌جا تاریک است. دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند پیدایم کند.»

همان‌جا چمباتمه زد، از شدت ترس نفسش در نمی‌آمد. ناگهان به گونه‌ای حیرت‌آور احساس سبکی به او دست داد. دیگر دست‌ها و پاهایش درد نمی‌کردند، گرما در تمامی بدنش جریان پیدا کرد. چنان گرمش شد که گویی روی اجاقی دراز کشیده است. لرزه‌ای دیگر بر او مستولی شد و آن‌گاه به خواب فرو رفت.

چقدر خوشحال بود که به این راحتی به خوابی چنین آسوده و خوش فرو رفته است. گویی در رؤ‌یا می‌دید که مادرش مانند گذشته بالای سرش لالایی می‌خواند.

– مامان من می‌خواهم بخوابم، آخ چقدر خوبه آدم این‌جا بخوابه.

صدایی لطیف توی گوشش پیچید: «پسرم بیا به سوی من، به سوی درخت کریسمس».

پسر بچه با خودش فکر کرد مادرش او را صدا می‌زند. اما نه! این صدای مادرش نبود. کسی توی تاریکی روی او خم شد و بغلش کرد. سبکی لطیفی او را فرا گرفت. آه چه درخت کریسمس قشنگی! اما نه، این که درخت کریسمس نیست، هرگز هیچ‌کس چنین درختی را به عمر خود ندیده است. همه چیزهایش برق می‌زند، همه چیزهایش می‌درخشد و دور تا دور آن عروسک قرار دارد. اما نه، این‌ها پسر بچه‌ها و دختر بچه‌هایی هستند که به سبکی نسیم در پرواز هستند، آنان به سوی او پرواز می‌کنند و او را می‌بوسند، و او را در آغوش می‌گیرند. حالا او هم پرواز می‌کند. مادرش او را می‌بیند و شادمانه لبخند می‌زند.

– مادر! مادر! آخ مادر این‌جا چقدر خوب است.

بار دیگر بچه‌ها او را می‌بوسند. او خندان می‌پرسد: «پسرها، دخترها، شما کی هستید؟»

آنان به او پاسخ می‌دهند: «این درخت کریسمس مسیح است. در این روز همیشه برای آن دسته از کودکانی که روی زمین هیچ درخت کریسمسی ندارند، این درخت را به پا می‌کند.»

و پسر بچه می‌شنود که دختر بچه‌ها و پسر بچه‌ها زمانی بچه‌هایی مثل خود او بودند و حالا همه‌شان این‌جایند، همه‌شان حالا فرشته هستند، حضرت مسیح دست‌هایش را بر فراز سرشان گرفته و دارد برای آنان و برای مادران فقیرشان دعای خیر می‌خواند.

❋ ❋ ❋

فیودور میخایلوویچ داستایفسکی‌

Fedor Mikhailovich Dostoyevskiy

۱۸۲۱-۱۸۸۱

در سراسر تاریخ ادبیات روس شاید یک یا دو تن به مانند چخوف یا تولستوی را بتوان یافت که رقیبی برای داستایفسکی به شمار آیند.

داستایفسکی از همان کودکی در محیطی تیره و تار و غم‌آلود با پدری تندخو و خسیس پرورش یافت. هجده ساله بود که پدرش نیز به دست چند دهقان کشته شد و از این پس بیماری صرع وی آغاز شد.

اولین اثر داستایفسکی، بزرگ‌ترین منتقدان زمانه را به ستایش برانگیخت؛ اما چندی نگذشت که داستایفسکی به جرم فعالیت‌های سیاسی دستگیر و به اعدام محکوم شد. پای چوبه اعدام ناگهان خبر دادند که حکم اعدام به حبس با اعمال شاقه تبدیل شده است. اما داستایفسکی هرگز از ضربه حاصل از اجرای دروغین مراسم اعدام رهایی نیافت.

خاطرات خانه مردگان، جنایت و مکافات، جن‌زدگان، ابله، برادران کارامازوف و … از جمله آثاری بودند که ادبیات روسی را زیر و رو کردند.

در واقع داستایفسکی را باید پدر ادبیات روانشناختی شمرد. وی همو بود که فروید، نیچه و آینشتاین بزرگ‌ترین ستایش‌ها را نثار او کردند.

گرچه داستایفسکی را با رمان‌هایش می‌شناسند اما او صاحب داستان‌های کوتاه فراوانی نیز هست که خواندن‌شان خالی از لطف نیست.