۱. در ستایش خرد: طرح بحث، تذکارها و برخی ملاحظات
شنیدهایم و بیگمان شنیدهاید که بسیاری عوام، اهل قلم و به طور کلی اهل هنر و اندیشه را دیوانه، مجنون و اگر لطف کنند، آشفته احوال و خل مزاج میشمارند.
آیا این باوری نامعتبر و ناشی از رشک و حسد و نادانی عوام است؟ پس چگونه است که سابقه چنین باوری نخست به خود اهل هنر، ادب و فلسفه باز میگردد و دستکم از زمان افلاطون و بلکه پیش از آن رواج داشته است.
پرسش را دقیقتر گردانیم؛ حال که نه تنها عوام که بسیاری خواص، برگزیدگان و اهل هنر و اندیشه این اتهام – مجنون و مخبط بودن خود و همکارانشان – را پذیرفتهاند، چه باید کرد؟ آیا باید اتهام را به رغم همه شهود و شواهد رد کرد؟ یا میباید داوطلبانه طوق جنون به گردن انداخت و به ستایش دیوانگی پرداخت؟ آیا راه حل میانهای یافت میشود؟
این مقاله پس از پرداختن به پیشینه بحث و مروری به شهود و شواهدی که به آن اشارتی گفته آمد، خواهد کوشید به راه دشوار سوم، راه میانه بپردازد.
پیش از ورود به بحث ناگزیرم از تذکار و یادآوری این نکته که در نبرد میان خرد و دیوانگی، هواداران جنون در کشور و فرهنگ ما به گمان پرشمارند. این ملت و فرهنگ پیشینهای دیرینه در خوارشماری خرد دارد. از عرفان و شعر کهن و ادبیات ما گرفته تا ضربالمثلها و متلها و فرهنگ عامیه ما آکنده از باور به «پای چوبین استدلالیون» و برتری جنون بر عقل بوده است. سدههاست که عرفا و شعرایی کوشیدهاند توجیه کنند جنون مرحلهای بالاتر و والاتر از عقل حسابگر است و خرد در اوج خود به جنون میانجامد و نبوغ و جنون پدیدهای همسان شمرده میشود. هر چند برخی از شواهد مدعیان و مدافعان جنون صائب بوده و رابطه میان نبوغ و جنون و هنر انکارناپذیر، اما اغلب نتیجهگیریها از این رابطه و شواهد به خوارشماری خرد و ستایش دیوانگی و تبرئه بیخردی و رواج ناخواسته نادانی انجامیده است.
بسیاری از ادبا، هنرمندان و روشنفکران ما نیز روزگارانی برای تفاخر به ناهمرنگ جماعت بودن، برای شنا خلاف جریان رود، برای متفاوت و متمایز نمودن، برای خلاف آمد عادت سخن گفتن، برای جلب توجه و کسب شهرت از راه مخالفخوانی بر تنور ستایش از جنون دمیدهاند؛ اما غافل از اینکه دیریست دستکم در فرهنگ ایرانی این رویه دیگر اصل شده است. ستایندگان جنون و خوارشمارندگان خرد، چشم بر این نکته فروبستهاند که دیگر خلاف رود شنا نمیکنند و بلکه همرنگ جماعت شدهاند. از این رو به این دوستان میتوان پیشنهاد داد که اگر در پی تفاوت، تمایز و مخالف خوانیاند، بهتر است در این ملک و دیار به دفاع از خردگرایی بپردازند. وانگهی ستایش از دیوانگی و خوارشمردن خرد در فرهنگی خردستیز که تاریخی آکنده از فقر در اندیشه انتقادی و ناتوانی در خردورزی دارد، به شکل رقتآوری مضحک و مایه ریشخند است. شاید نابسنده شمردن خرد و خوارشماری حسابگری و سنتستایی برخی ادبا در غرب و جهان مدرن که تاریخ چند سده خردگرایی بر شانههایشان سنگینی میکند و فروید آن را به بیانی دیگر ناخرسندیهای تمدن میخواند، قابل فهم – و به گمان من نه قابل توجیه – باشد، اما نکوهش از مدرنیسم و خردگرایی در جامعه و فرهنگی که در چنبره سنتهای عقلستیزانه و گرفتار فقر مفرط در اندیشهورزی است، چه ارزش و توجیهی میتواند داشته باشد؟ و مگر آلمانیهای خسته از جنبش روشنگری به رغم پشتوانه ستگری که از فلسفه عقلگرایانه کانت و اندیشههای لسینگ و مانند آنها داشتند، در روی آوردنشان به رمانتیسم از سر دهنکجی به مدرنیست و خردگرایی چه گلی به سر خود و اروپا زدند جز صاف کردن جاده برای فاشیسم و هیتلر که اکنون ما بیداشتن همان کانت بزرگ و لیسنگ خردمندشان میخواهیم آزموده را هزار بار دیگر بیازماییم و راه رفته را که به تباهی و ظلمات میانجامد، بپیماییم؟
نه، دیگر خوارشماری خرد بس است، دیگر ستایش دیوانگی بس است. حاصل سدهها خردگرایی و جنون ستایی را دیدهایم، فرهنگی مفلوک و نزار و زبون که افتخاراتش ستایش دستاوردهای دو هزار و اندی سال پیش است و چندین سده است که هیچ کشف و اختراع مهمی نکرده و به بشریت و جهان نیز چیزی نیفزوده است و نشخوار کننده صرف پسماندههای فرهنگهای دیگر بوده است. مگر نه این است که این ذلت و حقارت از همانگاه چیره شد که همان چراغ نحیف عقلگرایی ابن سیناها و مشائیون و … در تندباد عرفای عقل ستیزمان خاموش گشت؟
از این رو مباد که من نیز در خدمت این سنت و سیئه ملیِ پرستشِ بیخردی گام بردارم و قلم برانم که به قدر کفایت بسیاری از خرد و کلان در درازای سدهها سوگمندانه چنین کردهاند و در سیاه فرجامی فرهنگمان، گناهکار بودهاند.
بر اساس این پیشدرآمد مطول اما بس ناگزیر که به گمانم مهمتر از خود متن است، نیت من بر کسب حیثیت و تبرئه دیوانگی نیست، بل کوششی است برای تبرئه و اعاده حیثیت از متهمان دیوانگی یعنی اهل هنر و ادب تا مبادا ناخواسته به مشروعیتتراشی برای بیخردی دامن زده باشم. در ادامه بحث، اذعان خواهم کرد که رابطهای میان جنون، خردگریزی، ادبیات و هنر وجود دارد، اما به پیروی از روانشناسانی چون فروید این گمان را طرح خواهم کرد که هر چند اهل ادب و هنر نشانهها و گرایشهایی از بیماری و آشفتگی در خود دارند، هنرشان کوششی برای درمان و رهایی از بیماری است به عبارتی ادبیات و هنر نه بیماری که واکنشی برای بیماری است از همان جنس. و باز به قول نیچه آنچه زخممان است مرهممان باید!
هنر، دیوانگی کنترل شده و لگام زده است نه رهایی ساختن احساسات لگام گسیخته یا که به گمان من چنین باید باشد.
سرانجام به پیروی از یونانیان گرانقدر باستان که به اعتدال باور داشتند، باور دارم اندکی احساس برای تعدیل عقل خشک و حسابگر همانند نمک برای خوراک ضروری است؛ اما کاش به همان سادگی که میزان نمک در آشپزخانه را میشناسیم، میآموختیم که جان خود را آن چنان نمک آلود نسازیم که عقل را بخشکانیم.
۲. تاریخچهای برای دیوزدگی
نخست بار کدامین زمان بود و نخستین کس کدامین شخص که به رابطه جنون و هنر (که توسعاً منظورمان به ادبیات نیز تعلق میگیرد) اشاره کرد؟ نمیدانیم؛ اما آنقدر میدانیم که این باور دستکم در غرب قدمتی به اندازه قدمت ادبیات شناخته شده آن روزگار دارد. یونانیان عهد افلاتون و بلکه پیش از او هنر را به ویژه شعر و شاعری را جنون الهی مینامیدند. یونانیان گونهای اینهمانی در شاعر، دیوانه و غیبگو سراغ مییافتند. بعدها که برخی از اینهمانی شاعران – پیامبران سخن گفتند، بیگمان تحت تأثیر باور یونانیان باستان بودند.
یونانیان باستان همچنان بر این باور بودند شاعر بر آنچه میآفریند آگاه نیست. او در حال بیخودی و بیخبری از پیرامون خود میسراید (امری که بعدها نامش را ناخودآگاهی نهادند) و اینکه شعر از عالم غیب بر شاعر الهام میشود، شاعری که نه آفرینشگر بلکه تسخیرشده از ما بهتران است.
پایههای هرمنوتیک نیز از اینجا شکل گرفت. زیرا یونانیان بر همین اساس پنداشتند شاعر که خود نمیداند چه سروده است و چگونه، نمیتواند معنای سرودهاش را که در حال بیخودی پرداخته، بیان کند. از این رو، به شخص دیگری نیاز است، شخصی که برخلاف شاعر، مجهز به خودآگاهی است و تسخیرشده نیست.
افلاطون شاعران را از مدینه فاضله اخراج کرد، زیرا گونهای تباهی در کار ایشان میدید، شاعران به گمان او دروغگو بودند؛ آنان به جای حقیقت، خیالهای خود را مییافتند. برای نخستین بار (نخستین باری که ما از آن آگاهیم) کسی وجهی منفی برای هنر قایل شد.
بعدها رومیان نیز به مرز باریک جنون و نبوغ اشاره کردند. در سده هجده، رمانتیکهای آلمانی که از زندگی حسابگرانه دوره خود به تنگ آمده بودند و جنبش روشنگری را شیوهای افراطی در عقلستایی بیقید و شرط میپنداشتند، به شورشی احساسی علیه خردگرایی پرداختند. پیش از آنها هم بودند کسانی که به ناسازگاری هنر با زندگی روزمره اشاره کرده بودند، اما برای نخستین بار (و باز نخستین باری که ما از آن آگاهیم) گروهی نه تنها به تضاد هنر با واقعیت و زندگی و خرد اشاره کردند، بلکه در این میان به سود هنر به اعلان جنگ علیه زندگی و خرد پرداختند. شعار نویسندگان جوان وابسته به جنبش رمانتیک توفان و تهاجم این بود: هنر ضد زندگی است! و مقصودشان: پس مرگ بر این زندگانی! زنده باد مرگ و عشق، تنها پدیدههایی که این زندگی مبتذل و کسل کننده اما واقعی را دگرگون میکند. زنده باد جنون!
جای شگفتی ندارد که با این اوصاف کار بیشتر این جوانان رمانتیک به خودکشی، جنون، اعتیاد به شراب و مرگهای زودرس کشید.
اندک کسانی مانند گوته که از این سرنوشت رهیدند، کسانی بودند که به یکباره از رویای جنون بیدار شدند و گفتند: رمانتیسم بیماری است!
گوته چنین هنر و چنین هنرمندی را دیوزده خطاب کرد و بعدها، دویست سال بعد، توماس مان بر این پندار شد که اگر هنر ضد زندگی است، پس باید طرف زندگی را گرفت. هنر اگر در خدمت زندگی قرار نگیرد و تعدیل نگردد، مرگبار خواهد بود؛ اما میراث چوان مالیخولیایی جنبش توفان و تهاجم تا به نسل ما نزد هنرمندان پرشماری دست به دست چرخیده است. دادائیستها نیز در گریزشان از هر معنا و مفهومی در نبرد با خرد، اخلاق، قانون و هر پدیده دیگری، ویرانگری را به اوج خود رساندند. خلف بیدرنگ آنان، سوررئالیستها به پیروی از رمانتیکها عقل خود را داشتند و دیوانگی، جنون، مستی، فوران احساس، رویا، رهایی از قید و بندهای اخلاقی، پیروی از غرایز و هرآنچه ایشان را از چیرگی خرد رها میساخت ستودند. آنان در پیروی از رمانتیکهای سده هجده کشف کردند که در ناخودآگاهی منبع عظیمی برای خلاقیت هنری نهفته است و برای دست یافتن به این منبع ناخودآگاهی، مستی، جنون و رویا ابزاری کارا به شمار میآیند. و کوشیدند حال که آزمودند عقل دوراندیش را زین پس دیوانه سازند خویش را. اما همانان نیز به مانند رمانتیکهای سده هجده ناچار شدند بهای استفاده از این ابزار، بهای این دوپینگ هنری را بپردازند؛ و گاه این بها زیاده از حد گزاف بود، فروپاشی سلامت جسمانی و گاه روحی. آخر به راستی دشوار است از باده چنان به اندازه بنوشیم که سرمست گردیم و به تهوع و بامداد خمار گرفتار نیاییم.
آیا باید باز بر اطناب بحث افزود و شاهد مثالهایی از اکسپرسیونیستها و پستمدرنها آورد؟ به گمانم نه! مشت نمونه خروار آمد و همین بسنده است تا بدانیم در تاریخ هنر و ادبیات، سنت و جریانی کهن وجود دارد که حلقههای زنجیرهاش دستکم از رمانتیکهای سده هجده و بلکه پیش از آن تا به پستمدرنهای امروز به هم پیوسته است، جریانی که از منبع ناخودآگاهی با ابزاری چون مستی، افیون، خواب، بیماری و دیوانگی برای خلاقیت خود مصالح استخراج میکند و گاه بیپروا بهای سنگینی نیز برای به کارگیری این ابزار میپردازد، گویی از گفته هولدرین پیروی میکند که میگوید نجات آنجاست که خطر آنجا. بگذریم که برای (خود) او نجاتی رخ نداد. اما به قول نیچه آنکه با هیولاها میستیزد، باید بپاید که خود نیز در این میانه بدل به هیولا نشود، اگر دیر زمانی در مغاکی چشم بدوزی، مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت! این همان دیوزدگی است که گوته از آن سخن میگفت.
—
بخش دوم