فیروزه

 
 

جایگاه داستان در رسانه

مقدمه:

در این نوشتار کوتاه قصد داریم حوزه گستردگی داستان، روایت‌گری و نقش آن را در رسانه‌ها و وسایل ارتباط جمعی بررسی کنیم. در این راستا، تقسیم‌بندی رسانه‌ها را بر اساس کارکرد و نقش آن در سه حوزه بنا می‌گذاریم که از تقسیم‌بندی‌های رایج این رشته است:

۱- آموزش؛

۲- اطلاع‌رسانی؛

۳- سرگرمی.

سپس به بررسی جایگاه داستان و روایت‌گری در هر کدام می‌پردازیم و پس از آن ارتباط امروز انسان با داستان و مروری بر این ارتباط در گذشته را مورد بررسی قرار می‌دهیم و در انتها به مبحث جدیدی در باب ارتباطات و پژوهش در رسانه‌ها اشاره می‌کنیم که نام آن را در این نوشتار رسانه‌های «داستان‌گو» گذاشته‌ایم.

نقش داستان در سه حوزه کارکردی وسایل ارتباط جمعی

۱. سرگرمی: به آسانی می‌توان گفت که محوری‌ترین عنصر رسانه‌هایی که هدف‌شان پر کردن اوقات فراغت و ایجاد نوعی سرگرمی می‌باشد، عنصر داستان و روایت است. این رسانه‌ها برای جلب توجه مخاطبین خود، داستان‌های جدیدی خلق می‌کنند و آن‌ها را برای مخاطبین خود روایت کرده و ساعت‌های آنان را به خود اختصاص می‌دهند.

سینما، تلویزیون، تئاتر و رمان از آن دسته رسانه‌هایی هستند که عطش انسان روز به روز به آن‌ها زیادتر می‌شود. در واقع، عطش انسان روز به روز به داستان‌های تازه و جدید درون آن‌ها جلب و جذب می‌گردد. در این مقصود، نفسِ داستان مهم است؛ صرف‌نظر از این که سرگرمی، فرار از واقعیت و زندگی است یا این که سرگرمی را شرکت در داستان برای رسیدن به هدفی بدانیم که به لحاظ عقلی و عاطفی برای مخاطب ارضا‌کننده است.

۲. اطلاع‌رسانی: وظیفه عمده و اصلی رسانه‌های این بخش رساندن اطلاعات جزیی، روز‌آمد و دقیق به مخاطبین خود است و مخاطب نیز انتظاری غیر از خبر‌رسانی از این رسانه‌ها ندارد، اما در این جا ذکر نکته‌ای خالی از لطف نیست که در این رسانه‌ها نیز تمایل انسان به شنیدن داستان و روایت‌گری به چشم می‌خورد و پررنگ است. از این رو بخش حوادث در این جنس رسانه‌ها از پرطرفدارترین و جذاب‌ترین بخش‌های آن به شمار می‌رود. حوادث، اتفاق‌ها و ماجراها از جنس داستان هستند و تنها جنبه واقع‌نمایی آن‌ها در بالاترین حد خود است.

۳. آموزش: کارکرد این رسانه‌ها آموزش است؛ اما تجربه تاریخی (سنتی) و مدرن انسان ثابت کرده که آموزش همراه داستان و حکایت — که برخی (شاید به اشتباه) از آن به عنوان «آموزش غیر مستقیم» یاد کرده‌اند — جذاب‌ترین و تأثیر‌گذارترین نوع آموزش است که قسمت عمده‌ای از ادبیات فرهنگ‌ها نیز به همین وظیفه پرداخته و جزء ادبیات تعلیمی دسته‌بندی می‌شود.

ارتباط انسان امروز و دیروز با داستان

شاید بتوان گفت زمانی که انسان از خواب بیدار می‌شود با داستان‌ها و روایت‌های مختلف سر و کار دارد و داستان‌ها به زندگی او شکل و رنگ می‌دهد. امروزه تمایل انسان به شنیدن و گفتن داستان، به رسانه‌های جمعی کشیده شده است و تعداد زیادی از این رسانه‌ها نیز به این روش به مخاطبان خود خدمات و اطلاعات می‌دهند. حافظه تاریخی ما به طور کلی به صورت داستان است (حتی به زعم برخی اندیشمندان، تاریخ حقیقی وجود ندارد و هر چه هست، قصه و داستانی از گذشته است.)

سهم عمده‌ای از ادبیات فرهنگ‌های مختلف به داستان‌ها و حکایت‌ها پرداخته است. کتب مقدس مملو از قصه و روایت است و مهم‌ترین اندیشه‌ها از تمدن‌های کهن چین، هند و ایران و حتی تمدن‌هایی همچون یونان به وسیله حکایت‌ها و داستان‌ها پردازش شده است. خلاصه این‌که سنت شفاهی و مکتوب تمامی تمدن‌های بشری پر از داستان و حکایت است. در واقع، این سنت در دنیای مدرن اندکی پس از رنسانس — به دلیل تمایل فراوان به علوم تجربی و فن‌آوری — فروکش کرد اما با پیدایش رسانه‌های جمعی، تمایل به روایت‌گری، داستان‌گویی و داستان‌شنوی انسان پس از مدت کوتاهی دوباره رشد و گسترش یافت.

چرایی میل انسان به داستان

از کتاب‌های کهن و همچنین کتب مقدس — که به بیان اندیشه و عقاید می‌پردازند — تا محصولات و تولیدهای فکری معاصر، برای بیان اندیشه، آرا و عقاید از داستان‌های فراوان استفاده می‌شود و علت آن نیز میل انسان به مخاطب است. در واقع، انسان داستان را به راحتی می‌پذیرد و با آن همزاد‌پنداری می‌نماید و شاید خود را درون داستان جست‌و‌جو می‌کند و یا به وسیله داستان خود را تکمیل نماید.

در حقیقت، عقل انسان در حین شنیدن داستان، از مقام تدافع و احتجاج به مقام ناظر و همراه نقل مکان می‌کند (نه این که عقیم شود) و عقل و داستان در داد و ستدهای خود به عمیق‌ترین نتایج ممکن می‌رسند.

داستان قوه تخیل انسان را آزاد می‌سازد و عرصه را برای خلاقیت و ابداع باز می‌گذارد. داستان به انسان کمک می‌کند تا وادی‌های نا‌شناخته را درک کرده و به ژرف‌ترین الگو‌ها برای زندگی برسد. میل انسان به داستان، میلی است که از بدو پیدایش وجود داشته و این طور که معلوم است همچنان باقی است و ادامه پیدا خواهد کرد.

نتیجه‌گیری

تاکنون در بررسی و مطالعه رسانه‌ها توجه اساسی به دو نکته است:

۱. توجه به نفس رسانه، فن‌آوری و وسایل ارتباطی (چه از حیث فیزیکی و فنی (فرم) و چه از حیث نظری)؛

۲. توجه به محتوایی که توسط این رسانه‌ها منتقل می‌گردد.

نکته قابل توجه این است که داستان (از لحاظ تقسیم‌بندی‌های رسانه‌ای) هم نوعی فرم است و هم نوعی محتوا که در هر کدام می‌تواند جای گیرد. از سوی دیگر، بیشترین و مهم‌ترین قوت و نقش در جنبه فرهنگ‌سازی رسانه‌ها، داستان است؛ همان نقش نقّالان، موعظه‌کنندگان، پنددهندگان، مادربزرگان و… .

شاید مقوله داستان‌گویی به فرهنگ و فرهنگ‌سازی نزدیک‌تر باشد تا اطلاع‌رسانی و آموزش‌های تخصصی (مربوط به فنون و مهارت‌ها)؛ چرا که داستان از زندگی است و هر چه که زندگی را تشکیل می‌دهد، داستان را نیز تشکیل می‌دهد و پس از آن داستان به زندگی شکل می‌بخشد.

این مقاله صرفاً یک طرح بحث بود و به مطالعه و تحقیق وسیع و گسترده‌تری نیاز دارد. این که چرا انسان به داستان تمایل دارد؟ جنس داستان چیست؟ داستان چه از ناحیه عقل و چه از ناحیه شرع ذاتاً خوب است یا بد؟ و چگونگی استفاده از داستان در رسانه‌ها و بسیاری از مسایل دیگر، باید به صورت جدی پیگیری شود تا نتیجه‌ای صحیح و منطقی حاصل آید.


 

این بار، واقعاً نمایش نامه بنویسید

Play writing یک کتاب آموزش نمایش‌نامه‌نویسی است که برخلاف روش‌ها و کتاب‌های رایج این رشته (حداقل در ایران) به هیچ‌وجه سراغ کلیات، نظریات، مکاتب و مبانی درام و … نمی‌رود. شما از همان اول درگیر داستانی می‌شوید که اسمش نوشتن نمایش‌نامه است. شما با این کتاب تجربه‌ای را شروع می‌کنید و همین‌طور آن را توسعه می‌دهید که اکنون به صورت جدی به آن نویسندگی خلاق Creative Writing می‌گویند. این کتاب علاوه بر آن‌که در مقوله و زیر مجموعه کتاب‌های نویسندگی خلاق قرار می‌گیرد از زمره کتاب‌های کاربردی و عمل‌گرا نیز به حساب می‌آید که یک هدف را دنبال می‌کند؛ و آن این‌که به صورت کاملاً عملی به شما نوشتن نمایش‌نامه را آموزش دهد. اگر شما به دنبال هر چیزی غیر از نوشتن نمایش‌نامه‌اید، باید این کتاب را ببندید و به دنبال کتاب دیگری بروید. اما اگر هدف‌تان همین است، احتمالاً کتاب خوبی را انتخال کرده‌اید.

در کتاب Play writing سر و کار شما با تمرین است. از همان ابتدا بعد از آن‌که ۹ صفحه از اولین برگ کتاب ورق بزنید به اولین تمرین می‌رسید و اگر شخص جدی و مصممی در این رشته باشید، تا پایان کتاب ۱۳۹ تمرین کوچک و بزرگ را برای انجام دادن در پیش رو دارید. تمرینات از نمونه‌های ساده و دارای پیچیدگی و هزینه زمانی کم شروع می‌شوند و تا انتهاب کتاب، دقیق‌تر، پیچیده‌تر و زمان‌برتر می‌شوند. در کنار این تمرین‌ها ۱۳۶ مثال و نمونه مختلف برای شفاف‌تر شدن موضوع و شیوه انجام تمرین‌ها وجود دارد. در واقع کل کتاب، همین نمونه‌ها و تمرین‌ها است که شما را گام به گام با اصول و جزئیات نوشتن نمایش‌نامه آشنا می‌کند و در نهایت به شما قدرت خلق یک نمایش‌نامه می‌دهد.

به عنوان نمونه شما در نمایش‌نامه نیاز به ایده و داستان دارید. گریک برای شما چند نمونه از شکسپیر، آرتور میلر و هارولد پنتیر می‌آورد و به شما نشان می‌دهد که از چه چیزهای ساده‌ای داستان ساخته‌اند. و بعد تمرین‌هایی به شما می‌آموزد که چگونه از موارد و اتفاقات بسیار ساده دور و برتان، داستانی جالب بسازید و بعد در فصل‌های بعد به گسترش این تجربه و تمرین‌ها می‌پردازید. و همین‌طور گریک با تمرین به شما می‌آموزد که چگونه شخصیت‌های داستان‌تان را، دیالوگ آن‌ها، تم و درون‌مایه نمایش‌نامه را بیابید و خلق کنید. در این کتاب شما با تمرین و خلق کردن به اهمیت، شیوه خلق و جایگاه هر یک از موارد تشکیل دهنده یک نمایش می‌رسید نه با تئوری خواندن و کلیات شنیدن.

نویسنده در مقدمه بسیار کوتاه کتابش تمام سعی‌اش را می‌کند که به مخاطب خود نکته‌ای را بفهماند و خیالش را در همین ابتدای کار راحت کند و سریع او را درگیر با پروسه جذاب نوشتن گرداند. و آن این‌که خواننده بدان برای این کتاب سعی و کوشش بسیار شده تا به گونه‌ای باشد که هر انسانی در هر شرایط سنی، تحصیلی، زبانی، فرهنگی و میزان تسلط و آشنایی‌اش با مقوله نمایش‌نامه و درام بتواند از این کتاب استفاده کند. او این روش خودش را در آموزش نمایش‌نامه در مکان‌های مختلفی از این کره خاکی (جنوب آفریقا، هند و آسیا، آمریکا و انگلستان) پیاده کرده و هم‌چنین در میان دانش‌آموزان ابتدایی و راهنمائی، آکادمی‌های آموزش تئاتر در میان گروه‌های حرفه‌ای تئاتر نیز از این روش‌ها که اکنون تبدیل به این کتاب شده است، استفاده کرده.

گریک معتقد است مواد اولیه و لوازم و شیوه اجرایی این تمرین‌ها بر پایه یک سری مشترکات انسانی است که برای همه قابل درک و استفاده است. او در این کتاب سعی کرده تمامی تمرین‌ها، قابلیت اجرا در میان دسته‌های زیر را داشته باشد : (البته او در مقدمه چند تمرین را استثنا کرده)

۱-همه سنین، همه سطوح ۲- برای استفاده فردی و همین استفاده گروهی درون کار گروه های خلاق ۳- همه فرهنگها و همه بومهای جغرافیایی ۴- این کاره‌ها (حرفه‌ای های تئاتر و درام) و غیر این کاره‌ها (نوآموزان و آماتورهای این رشته)

شاید با این توصیف تصور کنید با کتابی دم دستی و بسیار عمومی رو به رو هستید. این تصورتان زمانی برطرف می‌شود که اندکی با این کتاب مأنوس شوید. مطمئناً شما – به عنوان حرفه‌ای این رشته- در میانه کتاب دچار روغن‌سوزی می‌شوید و حتی ممکن است کم آورید.

این کتاب از ۹ فصل تشکیل شده. فصل اول، فصل گرم کردن و آماده شدن است. «Getting going and warming up» شما در این فصل در قالب تمرین‌هایی به نسبت ساده‌تر از دیگر تمرینات، هم خود را آماده می‌کنید و هم با اهداف و کلیات این کتاب آشنا می‌شوید. شما در این فصل با اجزا و هر آن‌چه که نمایش‌نامه از آن ساخته می‌شود آشنا می‌شوید و در سطحی ابتدائی خودتان را با آن‌ها درگیر می‌کنید. از یافتن ایده و سوژه تا نوشتن دیالوگ و خلق شخصیت و تا تم و درون‌مایه اثر؛ و شما در فصول بعدی همین تمرین‌ها را بسط و توسعه می‌دهید و با جزئیات و نمودهای خاص یک اثر نمایشی به صورت دقیق‌تر و پیچیده‌تر آشنا می‌شوید و رفته رفته ساختار یک اثر نمایشی را به دست می‌آورید و مدام در حال تکمیل زوایای آن هستید.

و در پایان:

نکته اول: کتابی که معرفی شده برای آموزش نمایش‌نامه است. مسلماً کسی که با این کتاب (البته ترجیحاً همراه با آموزش یک مربی) پیش برود، می‌تواند نمایش‌نامه بنویسد اما نمایش‌نامه‌نویس نمی‌شود. فتأمل.

نکته دوم: نمایش‌نامه قسمتی از درام است و مباحث فیلم‌نامه نیز که با تفاوت‌های بسیار، از سنخ و صنف همین مقوله است، می‌تواند مورد استفاده علاقه‌مندان به این رشته باشد و کمک‌های شایانی به آنان بکند؛ به شرط این که توجه داشته باشندهدف این کتاب، آموزش نمایش‌نامه است نه فیلم‌نامه.

واقعاً تمرین‌ها و روش‌ها و نکته پایانی در این کتاب تا‌کنون چندین بار توسط اساتید مختلف سینما و تئاتر، در کشورمان ایران اجرا شده که ظاهراً نتایج خوبی داشته است و در حال حاضر نیز با کتاب Play writing توسط یکی از همین اساتید در حال ترجمه به فارسی است.

* Playwriting: A Practical Guide – Noel Greig – Routledge – 2005

ادامه دارد


 

چه چیزی هنر اسلامی را هنر اسلامی می‌کند؟

۱- والتر ترنس استیس در مقاله‌ای با عنوان «علم و تبیین» به بررسی مسئله وظیفه و هدف علم می‌پردازد. یافتن روشی برای پاسخ به پرسش‌هایی از قبیل «وظایف دقیق علم چیست؟»، «کار علم دقیقاً چه می‌باشد؟»، «علم سعی دارد چه کاری انجام دهد و چرا باید سعی در انجامش داشته باشد؟» و «مرزهای دقیق علم کجاست؟» دغدغه اصلی استیس در این مقاله است.

۲- استیس به روش برخورد ارسطو در مواجهه با پدیده‌ها و روش او در بررسی و شناسایی آن‌ها می‌پردازد. ارسطو در بررسی هر پدیده‌ای چهار اصل را مد نظر قرار می‌داده: ۱- علت مادی (همان ماده و کیفیتی است که پدیده از آن ساخته شده است) ۲- علت فاعلی (رویدادها و پدیده‌های قبلی است که آن چیز را به وجود آورده) ۳- علت غایی (غایت و هدفی است که این پدیده در این جهان در خدمت آن است) ۴- علت صوری (استیس در مقاله خود از علت صوری صرف نظر کرده و لزومی نمی‌بیند که برای بررسی وظیفه علم به جزئیات متافیزیکی بپردازد) استیس معتقد است علت سوم، همان علتی است که در صورت پرداخت به آن، وظیفه هر علم را مشخص می‌کند.

۳- در واقع اصل اول (علت مادی و علت فاعلی) در پی توصیف پدیده‌ها هستند، با این تفاوت که در علت مادی، به کیفیت خود پدیده کار داریم؛ این شیء از چه ساخته شده و چه خصوصیاتی دارد؟ اما در علت فاعلی به جای توصیف خود شیء به توصیف پدیده‌ای که قبل از آن قرار دارد و سبب پیدایش شیء شده می‌پردازیم؛ این شیء از چه ساخته شده و چه خصوصیاتی دارد؟ این در حالی است که در اصل سوم که ارسطو آن را علت غائی نامیده، در پی تبیین است و جواب یافتن برای پرسش چرا این پدیده به وجود آمده و هدف از این شیء چیست؟

۴- این نوع رویکرد در تفسیر و شناسائی پدیده‌ها (توجه به هر سه علت مادی، فاعلی و غایی) تا پیش از رنسانس علمی در سده هفدهم، کمابیش بدون تغییر حاکم بوده و پس از رنسانس، با آغاز عصر نوین علمی پرداخت به علت غائی، یک‌سره از حوزه علوم خارج شد و علم پس از آن برای شناخت غایت کیهانی هیچ چیز به کار نرفت. به تعبیر استیس، تبیین پدیده‌ها از راه غایت برای علم نوین، هدف منسوخی است.

۵- آن چه به نظر می‌رسد این است که در بررسی هنر و اثر هنری نیز همان تحولی که در بررسی علم بعد از رنسانس به وجود آمده (عدم توجه به علت غائی پدیده‌ها) کمابیش رخ داده است.

در مقام بررسی هنر بیشتر به دو علت مادی و فاعلی آن توجه می‌شود و کمتر به این مسئله پرداخته می‌شود که چرا اثر هنری خلق می‌شود و در جهان در خدمت چه هدفی قرار دارد. البته این نوع برداشت به منزله آن نیست که توجه به غایت هنر به کلی منسوخ شده باشد. تصور غایت برای هنر یکی از مباحث پر جنجال در بحث فلسفه هنر و ارتباط آن با مقولاتی مثل اخلاق، دین و سیاست می‌باشد و آن چه که مسلم است در هنر به دلیل پیچیدگی و ظرافت‌های فراوان آن، مشخص نمودن غایت، کار بسیار مشکلی است به طوری که نظریه «خود مختاری هنر» گویی برای رهایی از این مسئله است.

۶- اگر همانند پرسش‌هایی را که استیس برای پی بردن به وظیفه علم مطرح کرد را در هنر نیز مطرح کنیم: «وظایف هنر چیست؟»، «هنر دقیقاً به چه می‌پردازد؟» «و سعی در انجام چه چیز دارد؟» و «چرا هنر باید سعی در انجام آن داشته باشد؟» برای پاسخ گویی به این سوال‌ها چاره‌ای جز بررسی علت غائی هنر نداریم. نکته‌ایی که نباید فراموش شود این است که غایت هنر در هر سیستم فکری و اعتقادی ممکن است متفاوت با نوع دیدگاه یک جریان فکری فلسفی یا دینی دیگر باشد.

۷- در بررسی هنر اسلامی، داخل کردن علت غائی و توجه به آن، به کلی تعریف ما را از هنر اسلامی از آن چه که امروز مرسوم است تغییر می‌دهد، چرا که علاوه بر پرداختن به کیفیت و فرم این هنر (علت مادی) و عوامل پیدایی و چگونگی پیدایش آن (علت فاعلی) به این بحث نیز توجه می‌شود که این اثر هنری چرا به وجود می‌آید و در پی خدمت به چه هدفی است؟ (علت غائی) و پس از بررسی هر سه جنبه به تعریف هنر اسلامی می‌پردازیم. با این نوع تعریف از هنر اسلامی محدوده آثاری که نام هنر اسلامی بر آن گذاشته می‌شود نیز تغییر می‌کند. در این صورت ممکن است یک اثر هنری که توسط یک هنرمند غیر مسلمان ساخته می‌شود (مثلاً مسجد) چون در راستای هدفی اسلامی ساخته شده، هنر اسلامی قلمداد شود ولی اثر هنری که با تمام زوایای فرمی هنرهای مرسوم اسلامی توسط هنرمندی منسلمان خلق شده، جزو هنرهای اسلامی قرار نگیرد چرا که برای هدفی غیر اسلامی ساخته شده است.

۸- در تعریف هنر اسلامی، برای رسیدن به نتیجه‌ایی دقیق، چاره‌ای جز پرداخت به علت غائی وجود ندارد، و در این حال مشخص کردن غایتی معین و مرز بندی هنر اسلامی و غیر اسلامی با رویکردی غایت‌مدارانه کاری بس دشوار است، به صورتی که گاه غیر ممکن می‌نماید. شاید به دلیل همین دشواری است که در تعریف هنر اسلامی، بیشتر مواقع حوزه تمرکز همان علت مادی و فاعلی است، نه بی‌توجهی به غایت کیهانی امور. در هر صورت فلسفه و دین نمی‌توانند در مشخص کردن دقیق غایت هنر اسلامی بی‌پاسخ باشند.

Stace, Walter Terence (1886-1967 )


 

در ماهیت هنر اسلامی

۱- دو دیدگاه عمده در تعریف هنر اسلامی وجود دارد. دیدگاه اول متعلق به سنت گرایانی هم چون: رنه گنون، کواراسوامی، بورکهارت و … است، آنها معتقدند هنر اسلامی ،هنری نمادین، رمزآلود و مفهومی است. در مقابل این دیدگاه ، افرادی هم چون: گرابار، اتینگ هاوزن، آندره گدار، نجیب اوغلو و … معتقدند که هنر اسلامی نه نمادگرا است و نه مفهومی، بلکه صرفاً یک هنر تزئینی است.

۲- نکته قابل تأمل در مقایسه این دو دیدگاه آن است که در میان سنت‌گرایان، که قائل به مفهومی بودن هنر اسلامی‌اند، کمتر پژوهش‌گر و مورخ هنر وجود دارد، در عوض همگی اهل حکمت ، فلسفه ، عرفان‌و دین شناسی هستند. اما در طرف دیگر – قائلین به تزئینی بودن هنر اسلامی- مورخان و هنر پژوهان برجسته ای قرار دارند، که البته اطلاعاتشان از حکمت ، عرفان و دین نسبت به گروه اول کمتر است.

۳- مؤسسات هنر پژوهی ایران ،هر چند خیلی دیر اما به هر حال مدتی است به ماهیت شناسی و تعریف هنر اسلامی مشغول شده اند. و آنچه در این تحقیقات جلب توجه می کند این است که در ایران، قائلین و طرفداران نظریه رمزگرا و مفهومی بودن هنر اسلامی بسیارند و قائلین به نظر دوم کمتر. و این شاید در نگاه اول ، فرخنده به نظر رسد، اما با دقت نظر می بینیم که دلیل اصلی این امر، این است که، متولیان امر هنر در ایران، بیشتر از آن که اهل هنر و پژوهش هنری باشند، اهل فلسفه و عرفان‌اند و متمایل به دیدگاه سنت گرایان در تعریف و تبیین هنر اسلامی.

۴- مشکل چنین جو حاکمی در تعریف و تأویل هنر اسلامی؛ دور شدن از برخی حقایق و مستور ماندن بسیاری از زوایای تاریخی و اجتماعی و همچنین عوامل زیبایی شناسی هنر است. تأویل‌های ظریفِ عارفانه از آثاری که در دربار شاهان بعضاً فاسق و به دست هنرمندان غیر مسلمان پدید آمده و انطباق این آثار با دقیق‌ترین آموزه‌های حکمی اسلام موید این مطلب است.

۵- در مقابل نیز بی توجه بودن به مبانی حکمی و عرفانی که شکل دهنده قسمتی از ماهیت هنر اسلامی است و تکیه صرف بر بستره تاریخی و مسائل زیبائی شناسی هنر اسلامی منجر به دور شدن از حقایق معنوی هنراسلامی می‌گردد. در واقع پرداخت افراطی به هر کدام از این دوجنبه‌در هنر اسلامی منجر به مهجوریت جنبه دیگر می‌گردد و رفع این مشکل گرچه در نظر ساده می نماید ولی در عمل تاکنون تحقق نیافته است.

۶- شاید یکی از راه‌حل‌های ابتدائی فائق آمدن به این شکاف، جمع بین مبانی حکمی و عرفانی با اصول و روش‌های زیبائی شناسی در مؤسسات آموزشی و پژوهشی هنر باشد، از این رو پرداختن حوزه‌های علمیه به امر فلسفه هنر و زیبائی شناسی پاسخی ابتدائی به این مسئله می‌باشد که نوید آینده‌ائی متفاوت در این حیطه را می‌دهد.


 

بخواب

سرم رو بردم جلو و گوشم را چسبوندم به دهانش. خیلی آهسته حرف می‌زد. در واقع هیچی نمی‌شنیدم ولی از لحن کلامش فهمیدم که قصد دارد نصیحتم کند. تمام بدنم را گوش کردم و می‌خواستم بشنوم. همین طور گوشم رو نزدیک‌تر می‌بردم. اگر به همین منوال ادامه می‌دادم تا چند لحظه بعد گوشم داخل دهانش می‌شد ولی هیچ چیز نفهمیدم. حتی یک کلمه. فقط پچ پچ با لحن نصیحت. او همچنان لبهایش رو به هم میزد و پچ پچ میکرد. آهسته کنار گوشش گفتم: «یک کم بلندتر حرف بزن تا من نصیحتت رو بشنوم. آخه این چه نصیحتیه که تو میکنی و من نمیشنوم» خندید. صدایش را کمی بلندتر کرد و کاملاً رسمی گفت: «من در بستر مرگم اندرزم به تو این است که تو نیز بمیر، نمی دانی که مرگ چه زیباست، شیرینی اش را یواش یواش حس می‌کنم» هم از این نوع حرف زدنش خنده ام گرفته بود و هم از حرفی که زد. سر به سرش گذاشتم: «تو پیری عمو، ما اول راهیم هنوز، چرا من بمیرم؟ گفت: «بمیر که در جوانی هیچ چیز مثل مرگ شیرین نیست» این بار خندیدم. نتونستن جلوی خودم را بگیرم. مثل خودش اما با خنده گفتم: باشد، تو که داری می‌میری به ملک الموت که نزدت آمد بگو تا مرا هم قبض روح کند» لبخندی زد و مثل یک خان واقعی گفت: «باشد» من هم آرام خنده ایی کردم.

تا الان سرش پایین بود. خیلی آرام سرش را بلند کرد و خیلی سرد به من نگاه کرد. بی حال و شمرده شمرده مثل نشئه ها گفت: «پس بلند شو وضو بگیر و بیا کنار من بخواب» یک مرتبه سرم سنگین شد. ترس برم داشت. نمیشد فهمید که داره جدی حرف می‌زنه یا حالش خوب نیست. گمونم صورتم زرد شده بود که گفت: «نترس، شیرین است، زود وضو ساز و بیا» ناخودآگاه بلند شدم و رفتم پای حوض وسط حیاط. ترسیده بودم. شیر آب را باز کردم و وضو گرفتم. دوباره وضو گرفتم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. سرم را بالا بردم و یک نگاهی به آسمان انداختم. فقط یک ستاره از آن همه ستاره دیده می‌شد. محو تماشای همان یکی شدم. آسمان سیاه سیاه بود و فقط یک نقطه سفید که همان ستاره بود از بین کل همه ستاره آسمان وجود داشت، خودم را در آن ستاره دیدم. مثل مثل خودم بود. بی کم و کاست. آسمان سیاه، هوا بسیار خنک مثل یک روز بهاری درون یک دشت لخت، ولی سبز. لطیفی هوا تنم را قلقلک می‌داد. ماه را هم در آن آسمان دیدم ولی اون چیزی را نشان نمی‌داد. انگار می‌خندید. سریع به داخل اتاق برگشتم. گفت:«به جای خودت نگاه میکردی؟» گفتم: «به کدوم جا؟» گفت: «بیا به زودی به همان جا می‌روی» گفتم: «من این چیزها را قبول ندارم» خندید. گفت بیا به زودی قبول می کنی. خسته شدم. مؤدبانه گفتم: «من دیگه میرم استراحت کنم. صبح میام بازم با هم صحبت می‌کنیم» هی میگفت: بیا. بیا. باهم می خوابیم. بیا این جا بخواب. گفتم: «نه. در اتاق خودم راحت ترم، میرم همون جا می‌خوابم»به جای من، اون از کوره دررفت باهرچه قدرت در بدنش بود داد زد: «جناب ملک الموت این جا منتظر است، خودت گفتی و دیگر نمی‌شود کاری کرد»

فضای سنگین اتاق بدنم را گرفت. انگار هشت پایی دور تا دور بدنم را گرفته باشد و با خصومت فشارم دهد. گفتم: پس اجازه بده نمازم را بخونم. گفت: «بخوان که ملک الموت بسیار کار دارد» شروع کردم به نماز. نمی‌فهمیدم که چه می‌خوانم. اما مدام می‌خواندم. خواندنم گرفته بود. هوا کم کم روشن شده بود، که دستی سنگین خورد روی شانه ام. فریاد کشیدم، داد زدم، صدبار عربده زدم ولی دست هنوز روی شانه ام بود. با ترس و لرز دست چپم را بالا بردم و دستی را که روی شانه ام بود لمس کردم، پر از مو بود، دست بود، نعره زدم، صدائی که به هیچ وجه تاکنون نشنیده بودم. جرئت نداشتم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم.

کمی آرام شدم، آرام تر، باز هم آرام تر، احساس مردن می‌کردم. شهادتین را با […] خاصی گفتم. شکلات درون دهنم را قورت دادم. شیرین بود. دست همچنان روی شانه ام بود. همه چیز رنگ ابر بارانی شده بود. هیچ صدائی، هیچ هوائی، هیچ زمانی نبود. فقط همه چیز رنگ ابر بارانی بود، فقط من بودم و در حس بودنم شنا می‌کردم.

دست، هنوز روی شانه ام بود. در آن هیچ چیزی فقط من بودم و دست روی شانه ام در توده ای از ابر بارانی. مثل برق قطار مانندی از من گذشت، فریاد کشیدم، وقتی فریادم تمام شد، من بودم و جانماز و دیوار و حوض بیرون. طاقچه و کتابها. برگشتم تا نگاهی بهش بیندازم که دیدم مرده. چهار دست و پا به سمتش خزیدم، میخندید ولی مرده بود. پتو را کشیدم روی سرش. چهار زانو نشستم کنارش، قرآن باز کردم خواندم. نه می شنیدم، نه می دانستم چه دارم میخوانم. فقط می خواندم. خواندنم گرفته بود. پتو را از روی صورتش کنار زدم، می خندید. نبضش را گرفتم، نمی‌زد، مرده بود. ماتم این را گرفتم که چطور غسلش بدم و بهش نماز بخوانم و خاکش کنم.

اول غسل را انجام دادم. کفن پیچش کردم، روی کفنش کافور کشیدم، بعد خودم غسل کردم، کارها کند صورت می‌گرفت. شب […] بود. آمدم بیرون و از بازار بیل خریدم. مغازه دار من را که دید ترسید. پول بیل را نگرفت، بیل را داد و خواهش کرد که کاری به کارش نداشته باشم. هرچه من بیشتر اصرار می‌کردم که پول بیلش را بگیرد اون بیشتر زاری و التماس می‌کرد. خداحافظی کردم و برگشتم. ترسیدم به مغازه ی دیگری بروم و کمی نان بخرم.

برگشتم به خانه، درب باز بود. داخل حیاط که شدم دیدم چند نفری دور جسد نشسته اند. تعجب کردم که چطور به این زودی خبردار مرگش شدند. جلوتر رفتم و پرسیدم: «از کجا متوجه فوتشون شدید؟» همه با هم سرشان را رو به من برگرداندند. صورت نداشتند، فریاد زدم، عقب عقب می رفتم و داد می زدم. داشتم از ترس می‌مردم که روز از من برگرداندند و به جسد خیره شدند. پشت حوض نشستم و شروع کردم به فکر کردن. فکرم که تمام شد بالاتر از حوض مشغول کندن شدم. کمی گود شده بود ولی هنوز کم بود. باز هم کندم تا گودترش کرده باشم. از درون قبر هم پشت سرم هم کرم خاکی بیرون می‌آمد. مدام کرم. همان طور که بیل می زدم سر بیل به یک چیز سفت خورد. کاسه سر یک آدمی بود که قبلاً مرده بود. باز هم کندم تا خوردم به یک کاسه سر دیگر. همین طور کندم و کندم تا قبر کاملاً آماده شد هشت کاسه سر هم پیدا کردم. درون قبر بیل به دست کنار هشت کاسه سر ایستاده بودم. اسکلت ها را درآوردم کردم درون یک گونی و انداختم داخل حوض. حوض از خودش حباب بیرون داد و گونی و محتویاتش را بلعید. (نگاهی به اتاق انداختم. هنوز آدم های بدون صورت کنار جسد نشسته بودند، به قبر نگاه کردم، مثل یک قبر واقعی شده بود)

رفتم از انبار حشره کش آوردم تا پیش آخرش را داخل قبر خالی کردم. از بوی حشره کش گیج شدم. از آب حوض به صورتم پاشیدم. آب حوض که صاف شد، تنها ستاره آسمان را دیدم که افتاده بود درون حوض. عکس من داخل ستاره بود. خندید، من هم به او خندیدم.

برگشتم طرف قبر هنوز بوی حشره کش می‌داد ولی کمتر شده بود. به اتاق که نگاه کردم هنوز آن آدم های بی صورت دور جنازه نشسته بودند. چهار زانو بالای قبر نشستم و فکر کردم. به هیچ چیز فکر می‌کردم. کفش هایم را درآوردم و پریدم داخل قبر. بوی حشره کش می‌داد. پر از کرم‌های مرده و کرم‌هایی که بوی مردن می‌دادند. خرخاکی های زنده قایم شده بودند، خودشان را نشان نمی‌دادند. دراز کشیدم. همین که سرم را روی خاک گذاشتم آدم های بی صورت یکی یکی سر قبرم آمدند، با آن چشم هایی که نداشتند به من نگاه کردند. هفت تا بودند یکی دیگر هم آمد تا دور قبر کاملاً پر شد. من خوابیده بودم و داشتم نگاهشان می‌کردم. به صورت هایی که نداشتند. به هم نگاه کردند و با صدایی که شنیده نمی‌شد حرف می‌زدند با هم سرشان را تکان می‌دادند و یکی بیل را برداشت و یک بیل خاک ریخت روی صورتم. از توی دل فحشش دادم ولی کاری نکردم. شاید نمی توانستم. به هر حال یادم نیست چرا کاری نکردم. فقط می‌دانم که کاری نکردم. خاک روی صورتم را پوشانده بود و من نمیدیدم که چه کار می‌کنند. بدنم هنوز هوا می خورد و سردم بود. کم کم تماس بدنم با هوا قطع شد. صدای خاک را که بیل بیل ریخته می‌شد بیل پر می‌شد و خالی می‌شد. پر می‌شد و خالی می‌شد. صدای بیل های آخر را به زور می شنیدم. دوباره شنیدم و دیگر نشنیدم. سکوت محض وجود عدم صدا را با تمام وجودم حس می کردم. دوباره سکوتی کامل در فضایی به رنگ بارانی. به جسدی فکر می‌کردم که خودم کفن پیچش کردم، چرا نیامد تا خاکش کنم؟

هیچ صدایی نبود. سکوت و سکوت داشت خوابم می برد. دلم نمی‌خواست بخوابم. چرا؟ نمی‌دانم. شاید بدنم به رختخوابم عادت کرده بود. همه چیز آرام بود. هیچ صدایی و هیچ چیزی نبود نمی دانم چشمانم باز بود یا بسته. ولی …… ناگهان صدای وحشتناکی از کنار گوشم بلند شد. صدای ضربه های سنگین یک هیولا. یک لشگر کنار گوش من پاهایشان را محکم به زمین می‌کوبیدند. زمین و زمانی که وجود نداشت می‌لرزید. صدا همین طور به گوشم نزدیک و نزدیک تر می‌شد و صدایش همین طور بلندتر. هرچند گاه یک بار هم صدای فیسی می‌آمد. صدای خوردن دندانها به هم.

یک دفعه صدای هیاهو و جیغ و داد هزاران مرد وزن درآمد. صداهای وحشتناک. ناله و جیغ زن ها و عربده مردان. پشت سرهم. شاید صدای اسکلت هایی بود که من پیدا کردم، ولی من آنها را درون حوض انداختم. قیامت بود. صدا در صدا گم می‌شد. صدای ضربه پاهائی که محکم به زمین میخورد تمام وجود را می‌لرزاند. گامپ گامپ. یکی از آن پاها وارد گوش من شد. من لبم فریاد زدم و عربده کشیدم. یک پای دیگر هم داخل گوشم شد، پایی دیگر. صد تا صد تا وارد گوشم می‌شدتا رسید به هزار تا. دالان های گوشم را همین طور طی می‌کردند و نزدیک مغزم می‌شدند. فریاد می‌کشیدم. از ترس نعره می زدم. نعره ایی وحشتناک تر از صدای هیولاها. بهش فحش دادم. ای کاش نداده بودم. هر هزار پایش را با هم کوبید روی مغزم. از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم هزار هزار پا مشغول خوردن گلویم بودند. خواستم فریاد بزنم، اما گلو نداشتم، اشکم درآمد. آب چشمانم به محل تجمع هزارپاها رسید. خبردار شدند که چشمه آبی جاری شده. دسته دسته از روی لبهایم بالا آمدند. دسته ایی به سمت چپ، دسته ایی به سمت راست. شروع کردند به خوردن چشم هایم. تا وقتی تمامی چشم هایم خورده شد، گریه می‌کردم. دیگر نه گریه می کردم نه جیغ می زدم. گوش هایم هم دیگر کار نمی کرد. از حلق تا گوشم خورده شده بود. خاک نم دار جای خالی اش را پر کرده. چشمانم هم جای خود را به خاک داده اند. از مچ پایم هم عده ایی نرم می خوردند. درد نمی گرفت درون ناف ام هم خبری بود، بخور بخوری راه افتاده بود، زیرا این خاکها را گویی قحطی آمده بود. آخرین قسمتی که از بدنم خورده شد قلبم بود. قلبم را هم تمام و کمال خوردند. با این حال من بودم، وقتی که هیچ نبودم، نمی دانم چقدر گذشته است، یک روز، دو روز، صد سال، دویست سال. شاید هم پنج هزار سال. شاید هم زمان دیگر تمام شده بود. به هر حال چیزی گذشته است. آمدند به سراغم و می‌برندم. نمیدانم به کجا. هنوز هم در حال رفتنم. دو موجود زیر بغل هر شخصی را گرفته اند و می‌برند. همه چیز سیاه و سفید شده. می روند. خیلی زیادند. تمام نمی‌شوند. همه آدم ها را هرچه بوده جمع کردند و دارند می‌برند. من را برای این که خستگی ام در رود گوشه ای نشانده اند. تماشا می‌کنم. جالب است که روی هیچ چیز نشسته ام و با بی چشمی نگاه میکنم، با بی مغزی ام اوضاع را تحلیل می‌کنم. قلبی ندارم که بزند ولی اگر قلب خودم بود حتماً ۲۰۰ بار در ثانیه میزد. بیابان محضی است، سیاه و سفید. این طور که اینها می‌روند تا چند وقت دیگر این جا تنها می‌شوم. چه کار کنم با این همه تنهایی. احتمالاً شروع کنم به ایجاد کردن. الان مشغول شده ام به ایجاد کردن. دو نفر آمدند: هی دارم با شما حرف می‌زنم، من را یک بار برده اند. نباید دوباره بروم. اصلاً شماها آن دو موجود قبلی نیستید، هی ولم کنید، ای بابا من می خواستم این جا…….. (صدا قطع می‌شود.)


 

‌گیم‌آور

سالن پذیرایی – روز – داخلی

قفل‌های میله‌ای عمودی و افقی درب با تق و توق بسیار باز می‌شود. زنی بلندقد حدوداً ۳۰ ساله، آراسته و کیف به دست درب را باز می‌کند و داخل آپارتمان می‌شود بر می‌گردد و درب نرده‌ای جلو آپارتمان را می‌کشد و قفل می‌کند. پس از آن درب چوبی را می‌بندد و آن را قفل می‌کند. چهار ردیف میله افقی و سه ردیف میله عمودی، که در پشت درب چوبی قرار دارند، با هم قفل می‌شوند.

زن کیف قهوه‌ای سوخته‌اش را روی مبلمان چرمی سیاه رنگ سالن پذیرایی می‌اندازد و به سمت اتاق خواب می‌رود. فضای خانه بسیار تنگ و تاریک است. پُر است از آثار هنری مدرن و پست مدرن. تابلوها و مجسمه‌ها بدون هیچ تناسبی در کنار هم قرار گرفته‌اند. آرایش خانه بسیار شلوغ ولی دارای نظم است. زن در مسیر از روی میز تلفن، که سینی فلزیی است به روی کلّه یک انسان، گوشی همراهی را بر میدارد و داخل اتاق خواب می‌شود.

اتاق خواب – روز – داخلی

رنگ کاغذ دیواری‌های اتاق خواب آلبالویی تیره است. پرده زخیم قرمزی نیز جلوی پنجره که در قسمت شرقی اتاق قرار گرفته، کشیده شده. نور از گوشه باز پرده اتاق را روشن کرده است. روی سقف دستگاه تنظیم نوری با چند لامپ کوچک و بزرگ تعبیه شده. تخت خواب بزرگ دو نفره‌ای که روی چهار پایه‌های فلزی نصب شده. چهارپایه‌ها قامت‌های خم شده انسان‌هایی‌اند با هیبت و ظاهر انسان‌های سنتیِ قرون وسطائی. تخت در شمال اتاق قرار گرفته. زن به سمت پنجره می‌رود و پرده را کاملاً جلوی پنجره می‌کشد. فضای اتاق تاریک‌تر می‌شود و نوری ضعیف که به زحمت خودش را از پشت پرده می‌گذراند، کمی به فضای اتاق روشنی می‌دهد. میزی کوچک در پائین پنجره قرار دارد و روی آن، یک بسته نان تست، چند شیشه کرم و کاکائو و چند کارد و بشقاب و لیوان پخش شده. کنار میز یک یخچال کوچک خاکستری رنگ نیز جا داده شده است. با این که در اتاق جای خالی وجود ندارد ولی از نظم خاصی بهره‌مند است.

زن به سمت تخت می‌رود و خودش را روی آن می‌اندازد. از پاتختی کنار آن کنترل دستگاه تنظیم نور را برمی‌دارد و با زدن دکمه‌ای نور سفیدی را در اتاق منتشر می‌شود. روی پاتختی سه کنترل کوچک و بزرگ دیگر و یک ساعت دیجیتال که با کابلی متصل به سیم‌کشی شبکه خانه است قرار گرفته قابِ عکسِ رومیزی دیجیتالی نیز روی پاتختی قرار گرفته که هر ?? دقیقه تصویر روی آن عوض می‌شود. اکنون قاب عکس در حال نمایش تصویری از جوانی زن است که به دور دست‌ها نگاه می‌کند . تابلو نیز با کابلی به سیستم شبکه خانه متصل است.

زن گوشی تلفن را روی بلندگو قرار می‌دهد، آن را روی شکمش نگه می‌دارد و شماره‌گیری می‌کند

« بیب . بیب بیب . ….»

خانم منشی: مطب پرفسور کرمانی، بفرمائید.

زن: منم، گوشی روبدید به دکتر.

خانم منشی: صبح بخیر خانم کرمانی. دکتر رفتند سازمان توسعه پزشکی.

زن: چرا؟

خانم منشی: جلسه رونمائی جدیدترین وسیله زایمان مصنوعی.

زن: شاید به درد من هم بخوره. جواب آزمایش‌ام مثبته.

خانم منشی: اوه … چه بد.

صدای فشرده شدن دکمه‌های کیبورد از پشت گوشی شنیده می‌شود. صدای کشیده شدن چند کاغذ روی هم و باز و بسته شدن کشوئی نیز شنیده می‌شود.

خانم منشی: [خطاب به شخصی در دفتر کار خودش] بفرمائید. ۱۱ آپریل سال دیگه. سوم اردیبهشت ۱۳۹۶.

زن کنترل دیگری از روی پاتختی بر می‌دارد و تلویزیون مقابلش را روشن می‌کند. تلکس خبریِ تلویزیون به صورت بسیار فشرده و سریع خبرهای مهم را اعلام می‌کند.

«بار دیگر زباله‌های هسته‌ای نیروگاه … مشکل آفرید. رئیس‌جمهور آمریکا برای تجدید پیمان همکاری نانو تکنولوژی به ایران آمد. کارخانه محصولات دخانی … ۳۰ درصد از جنگل‌های شمال کشور را خریداری نمود.»

روبروی تخت در قسمت جنوبی اتاق یک تلویزیون LCD 19″ به همراه یک دستگاه پخش حرفه‌ای و یک دستگاه دریافت کننده امواج ماهواره‌ای قرار دارد.

زن با کنترل دکمه‌ای را فشار می‌دهد. صدای بلندگو و تلکس خبری حذف می‌شود و فیلمی انیمیشن به نمایش در می‌آید.

خانم منشی: [ از پشت تلفن با لحن معمولی و بی‌احساس] می‌خواهین نگهش دارین؟

زن: م‌م‌م [ حواسش به تصویر تلویزیون است] م‌م‌م

فیلم تلویزیون [روبات‌هائی دنبال یک انسان گذاشته‌اند، به او می‌رسند و تکه‌تکه‌اش می‌کنند. هر کدام یک قطعه از انسان تکه شده را بر می‌دارند و جای اعضاء خود می‌گذارند برسر اجزاء تکه‌تکه شده میان روبات‌ها نزاع در می‌گیرد.]

خانم منشی: [ پس از کمی صبر] پرفسور افزوغ، یک روش کاملاً بی‌خطرِ جدید …

زن: نه قصد دارم نگهش دارم.

خانم منشی: خیلی دردآوره.

زن: احتمالاً لذت بخشه.

خانم منشی: پنج ماه تموم نمی‌تونید سرکار حاضر باشید.

[زن کنترل تلویزیون را کنار خود روی تخت می‌گذارد و با کنترل تنظیم نور در فضای اتاق رنگ آبی را منتشر می‌کند]

زن: [با کمی مکث و تأنّی] آه. استراحت کامل.

خانم منشی: [ خطاب به شخص دیگر] چند دقیقه منتظر بمونید.

[صدای خش و خش، فشرده شدن دکمه‌های صفحه کلید و باز و بسته شدن کشوها از گوشی تلفن در می‌آید]

زن گوشی تلفن را توی دستش می‌چرخاند و آن را برعکس می‌کند، طوری که آنتن تلفن روی شکمش قرار می‌گیرد. زن با آنتن تلفن شکلی فرضی را روی شکم خود رسم می‌کند.

[صدای تکان خوردن صندلی بر روی یک سطح سنگی شنیده می‌شود]

خانم منشی: [خطاب به شخصی دیگر] سلام آقای دکتر همسرتون پشت خطن.

مرد: [از پشت گوشی با صدای آرام] وصل کن

[ صدای آهنگی یکنواخت و تیز که با سازهای الکترونیکی نواخته شده برای مدّتی کوتاه از پشت گوشی شنیده می‌شود]

مرد: [از پشت تلفن] امروز چه طوری؟

زن: [با کنترل رنگ زرد را در فضا منتشر می‌کند] جواب آزمایشم مثبته.

مرد: [آرام و با همان لحن] می‌خوای نگهش داری؟

زن: آره.

مرد: خیلی خوب؛ شب می‌بینمت.

صدای تق گذاشته شدن گوشی از بلندگوی تلفن شنیده می‌شود. زن با کنترل، رنگ قرمز تند و تیره‌ای به فضا می‌بخشد.

سالن پذیرایی – شب – داخلی

قفل‌های عمودی و افقی درب با ترق و تروق باز می‌شود. (یک ردیف قفل میله‌ای در طول و عرض به ردیف قفل‌ها افزوده شده است.) مرد حدوداً ۵۰ ساله‌ای وارد می‌شود موهای جلوی سرش ریخته، چاق ولی خوش پوش است. یک دستش پاکتی حاوی چند ساندویچ و بسته‌های نوشیدنی و یک جعبه بازیِ رایانه‌ای و با دست دیگر کیف چرمی سیاهی به دست دارد.

مرد به سمت اتاق خواب می‌رود.

اتاق خواب – شب – داخلی

در دکوراسیون اتاق تغییر چندانی صورت نگرفته. تخت خواب دونفره جای خود را به یک تخت خواب کودک داده. تلویزیون LCD 29″ پیشرفته روی دیوار قرار گرفته و یک دستگاه بازی‌های رایانه‌ای نیز به دستگاه‌های زیر تلویزیون افزوده شده.

کودکی روی سگِ سیاهِ کوچک پشمالویی نشسته و خیره‌خیره مشغول انجام بازی رایانه‌ای است. توجهی به ورود پدر نمی‌کند. هر از گاهی خودش را بلند می‌کند و محکم به روی کمر سگ می‌کوبد. سگ نیز ناله‌ای می‌کند.

[بازی رایانه‌ای] بچه‌ای دورن تلویزیون در حال جنگیدن با موجودی عجیب و غریب و شبه گرگ است بچه موفق می‌شود سر او را جدا کند. خون فواره می‌کند.

پسر غیظی می‌کند و صدائی از دهانِ به هم قفل شده‌اش خارج می‌شود، پدر ساندویچی روی پاتختی کنار تخت کودک می‌گذارد. دو کنترل به تعداد کنترل‌های روی پاتختی افزوده شده. قاب عکس دیجیتالی در حال نمایش دادن تصویر نوزادی است. پدر کنار ساندویچ، جعبه بازی رایانه‌ای جدیدی را می‌گذارد. در همان حین عکس قاب تصویر عوض می‌شود و عکس زن را که به دور دست‌ها نگاه می کند نمایش می‌دهد. پدر نگاهی به تصویر می‌اندازد و سپس نگاهی به بچه که مشغول بازی است می‌کند و سرش را در حال پائین آوردن تکان می‌دهد.

در بازی [صدای تلویزیون به یک باره بلند می‌شود. هیولائی عظیم‌الجثه دنبال پسر‌بچه درون بازی گذاشته موفق می‌شود او را از پای در آورد.]

پسر از روی خشم دادی می‌زند و با غیظ به پدرش نگاه می‌کند. کله سگی را که رویش نشسته می‌گیرد و چند بار بالا و پائینش می‌کند. به سمت پاتختی می‌رود، ساندویچ را بر می‌دارد و با خشونت به آن گازی می‌زند. متوجه بازی جدیدی که پدرش برایش خریده می‌شود.

پدر: این به خاطر اینکه خانم پرستار می‌گفت این هفته هیچ کاری به اون نداشتی. [به سمت در اتاق می‌رود.] شب بخیر.

در تصویر تلویزیون بازی تمام شده و نمایش شکست پسر در برابر هیولا در حال پخش است [هیولای عظیم‌الجثه دَرِ شکم خود را باز می‌کند. از درون آن روبات‌هایی به بیرون می‌جهند و به جسدِ بچه کشته شده حمله می‌کند، هر کدام قسمتی از بدن او را می‌کَنَند.]

پسر ساندویچ نیمه کاره‌اش را بر روی زمین پرتاب می‌کند. روی زمین چند آشغال به چشم می‌خورد، خبری از اسباب بازی در کل اتاق نیست. پسر خودش را روی تخت می‌اندازد روباتی کوچک در کنار تخت وجود دارد.

پسر روبات را بلند می‌کند و به سینه خود می‌چسباند. پسر کاملاً روی تخت دراز می‌کشد در حالی که روبات آهسته آهسته اهرمی را از درون خود خارج می‌کند و به سمت سینه پسر نزدیک می‌کند. در این حین روبات آهنگ ملایمی را پخش می‌کند. نوک اهرم به سینه پسر برخورد می‌کند و جریان برقی را وارد بدنِ پسر می‌کند. به پسر شوکی وارد می‌شود و به یک باره چشمانش بسته می‌شود و به خواب می‌رود. روبات آرام آرام از روی پسر کنار می‌رود. از تلویزیون صدائی خارج می‌شود: “You`re game over” و خاموش می‌شود.