فیروزه

 
 

کی، کی را می‌شناسد؟

سرباز «لاسیوتا»
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدان‌ها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکی‌رنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه به دست، در تف آفتاب سوزان تابستان، بر سکویی سنگی ایستاده بود. دست‌ها و صورتش را به رنگ برنز درآورده بود. هیچ یک از عضلاتش کمترین تکانی نمی‌خورد، حتی پلک هم نمی‌زد. پایین پایش روی مقوایی که به سکو تکیه‌اش داده بودند، این عبارت نوشته بود:

طرح از سید محسن امامیان«مرد مجسمه‌ای!
این‌جانب شارل لویی فرانشار، سرباز… فلان هنگ ارتش فرانسه در حین برگزاری مراسم تدفینی در ناحیه وردن نیروی فوق‌العاده‌ای را ناگهان در خود دیدم؛ من توانستم بی‌حرکت بایستم و مدت مدیدی عین یک مجسمه برجا بمانم. این نیروی خاص من مورد بررسی اساتید متعدد قرار گرفته و بیماری وصف‌ناپذیری نامیده شده. لطفاً از بذل اندکی پول خُرد به سرپرست بیکار خانواده‌ای عیالوار دریغ نفرمایید.»

در ظرف کنار مقوا سکه‌ای انداختیم، سر تکان دادیم و راه خود را در پیش گرفتیم. با خود فکر کردیم که تاریخ را به دست او و امثال او ساخته‌اند. همان کسی که به تصمیم‌های سرنوشت‌ساز اسکندرها، قیصرها و ناپلئون‌ها که شرح آن را در کتاب‌های درسی می‌خوانیم، جامهٔ عمل پوشانده. نگاه کنید! خودِ خودش است، پلک‌هایش کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد.

او یکی از کمانداران کورش است؛ ارابه‌ران جنگی کمبوجیه که ماسه‌های صحرا با همهٔ تقلایش نتوانست او را در خود مدفون کند. او سرباز سپاه قیصر است. نیزه‌دار قشون چنگیزخان. جانباز اردوی لویی چهاردهم، نارنجک‌پران ارتش ناپلئون. او چنان نیرویی در خود سراغ دارد (نیرویی نه آن‌قدرها هم خارق‌العاده) که وقتی همهٔ ابزارهای قابل تصور انهدام و نابودی را روی سرش آزمایش کردند، خم به ابرو نیاورد و هیچ اظهار وجودی نکند. هنگامی که او را به هم‌آوردی با مرگ اعزام می‌کنند (به گفتهٔ خودش) می‌تواند عین سنگ ساکت و بی‌احساس بماند.

ساکت و بی‌حرکت با تنی زخم و زیلی از نیش نیزه‌های سده‌های مختلف. از ضربت سنگ و برنج و آهن. نشخوار ارابه‌های جنگی کرزوس و ژنرال لودن دروف. لگدمال فیل‌های هانیبال و سواران آتیلا. زخمی ترکش‌هایی که چندین قرن با گلوله‌ها از دهانه توپ‌های همواره رو به تجهیز بیرون می‌جهند و حتی زخمی از سنگ‌های پران از کاسه منجنیق‌ها، سوراخ‌سوراخ از فشنگ درشت تفنگ‌ها. گلوله‌ای به درشتی تخم کبوتر یا به ریزی زنبور عسل. از هر زبانی و به هر زبانی فرمان می‌برد. همیشه آ‌ماده به خدمت است، ولی هیچ‌وقت نمی‌داند در راه چه هدفی و برای چه فرماندهی. زمین‌هایی که فتح کرده، هرگز به تصرف خودش درنیاورده؛ درست همچون بنّایی که هرگز در خانه‌ای که خودش ساخته، نمی‌نشیند. کاش دست‌کم کشوری که با جان و دل از آن دفاع می‌کرد، یک وجبش مال او بود. حتی ساز و برگ و اسلحه و ادواتش نیز مال خودش نیست، اما همچنان ایستاده. بر سرش باران مرگ می‌بارد از هواپیماها، سنگ و قیر سوزان از در و دیوار شهرها. زیر پایش مین است و تله. دور و برش طاعون و گازهای سمی، طعمهٔ گوشتی زوبین‌ها و نیزه‌ها. سیبل تیر و کمان‌ها، خوراک تانک‌ها و گازکش‌ها. دشمنش پیش‌رو و فرماندهش در پس. چه دست‌های بسیاری که کلاه او را ساخته‌اند، سلاحش را روبه‌راه کرده و کفشش را دوخته‌اند. چه جیب‌های بسیاری که به یمن وجود او پر می‌شوند. چه غریوهای بسیار که به تمام زبان‌های دنیا او را تهییج و تشجیع می‌کنند. هیچ خدایی نیست که او را مشمول برکتش نکرده باشد ولی او دچار جذام وحشتناک صبر و تحمل؛ و خوره و بیماری شفاناپذیر بی‌احساسی است. در آن حال با خود اندیشیدیم، آن مراسم تدفینی که چنین بیماری وحشتناک و خارق‌العاده و تا بدین حد واگیری را در او به‌وجود آورده، چیست؟ و در کجا بوده است؟ و از خود پرسیدیم، با همه این تفاسیر آیا این بیماری علاج‌پذیر نیست؟

❋ ❋ ❋

کی، کی را می‌شناسد؟
آقای کوینر از دو زن دربارهٔ شوهرشان سؤال کرد. اولی این‌طور گفت: «من بیست سال با او زندگی می‌کردم. ما در یک اتاق روی یک تخت می‌خوابیدیم. با هم غذا می‌خوردیم. او از سیر تا پیازِ کار و تجارت خود را برای من تعریف می‌کرد. من با والدین او آشنا شدم و با تمام دوستانش رفت و آمد داشتم. از تمام بیماری‌هایش بیش از آنچه خودش بداند، اطلاع داشتم. من او را بهتر از همهٔ کسانی که او را می‌شناسند، می‌شناسم.»

آقای کوینر پرسید: «پس او را می‌شناسی؟»
«آره می‌شناسم.»

طرح از سید محسن امامیان

آقای کوینر از زن دیگری درباره شوهرش پرسید. وی این‌گونه جواب داد: «همسرم اغلب مدت مدیدی به خانه نمی‌آمد و من هیچ‌وقت نمی‌دانستم آیا بالاخره برمی‌گردد یا نه. یک سال می‌شود که دیگر نیامده. نمی‌دانم آیا دوباره خواهد آمد یا نه. نمی‌دانم پدر و مادردار است یا اینکه بی‌بته است و در کوچه‌پس‌کوچه‌های بندر بزرگ شده. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنم، خانهٔ خوبی است. کسی نمی‌داند آیا از یک نجیب‌خانه سراغ من می‌آید یا نه. هیچ چیز تعریف نمی‌کند. با من فقط از مسائل مربوط به من حرف می‌زند. این چیزها را خوب می‌شناسد. می‌دانم چه می‌گوید، اما آیا واقعا می‌دانم؟ وقتی می‌آید گاهی گرسنه است و گاهی هم سیر. اما وقتی هم گرسنه باشد، همیشه چیزی نمی‌خورد و وقتی سیر است، از خوردن امتناع نمی‌کند. یک بار زخمی به خانه آمد. من زخمش را بستم. یک‌بار پاتیل آمد. همه را از خانهٔ من بیرون کرد. وقتی من «آقا تاریکه» صدایش می‌کنم، می‌خندد و می‌گوید:

«آنچه از دست رفته، تیره و تار است و آنچه وجود دارد، روشن. اما گاهی از این اصطلاح دلخور می‌شود. نمی‌دانم که او را دوست دارم یا نه. من…» آقای کوینر با عجله گفت: «ادامه نده. می‌بینم که او را می‌شناسی. هیچ کس نمی‌تواند دیگری را آن‌طور بشناسد که تو او را می‌شناسی.»

* Bertolt Brecht


 

دو بخشش

برتولت برشتدو بخشش
هنگامی که دورهٔ هرج‌ومرج خونینی فرا رسید که متفکر پیش‌بینی‌اش کرده، در باب آن سخن‌ها گفته بود و خاطرنشان کرده بود که این وضع دامن خود او را نیز می‌گیرد و دیرزمانی وی را نیز نابود و خاموش خواهد کرد؛ او را به جرم اخلال از مکان عمومی بیرون راندند.

امّا وی تأکید کرد که آنچه را می‌خواهد با خود از رهتوشه بردارد باید از لحاظ ظاهری بسیار کوچک باشد ولی باز هم ترسید که مبادا بارش خیلی زیاد شود. وقتی همه چیز را جمع‌آوری کردند و جلو او گذاشتند نه بیشتر از آن بود که یک مرد قادر به حمل آن نباشد، و نه بیشتر از آنکه بتواند ببخشد. آن‌گاه متفکر نفسی کشید و تقاضا کرد همه را در کیسه‌ای جا بدهند. آن‌ها در واقع چند کتاب مرجع و مشتی کاغذ بودند و بیشتر از آن معلوماتی با خود نداشتند که یک مرد بتواند فراموشش کند. متفکر همین کیسه را با خود برداشت و غیر از آن لحافی نیز با توجه به سهولت شستشو انتخاب کرد. تمام چیزهای دیگر را که دور و برش بود ترک گفت و با یک جمله تأسف‌انگیز و پنج جملهٔ حاکی از موافقت، همه را بخشید.

و این بخششی بود سهل.

اما بخشش دیگری نیز از وی نقل کرده‌اند که مشکل‌تر بود. در راه خود به سوی عزلت و سکوت، ناگهان مدتی بعد به خانه بزرگتری رسید که آن‌جا را کمی قبل‌تر از وی هرج‌ومرج خونین پیش‌بینی‌شده‌اش درهم کوبیده بود. لحاف خود را به هوای یک یا چند لحاف پروپیمان‌تر دور انداخت و نیز کیسه را با یک جمله تأسف‌بار و پنج جمله حاکی از موافقت بخشید. به همان سان، فرزانگی‌اش را نیز از یاد برد تا خاموشی وی کامل شود.

این بخششی بود دشوار.

طرح از سید محسن امامیان

❋ ❋ ❋

حیوان محبوب آقای ک.
وقتی از آقای کوینر پرسیدند کدام حیوان را بر سایر حیوانات ترجیح می‌دهد بی‌درنگ فیل را نام برد، استدلالش هم این بود:

فیل، هم قوی است هم حیله‌ورز. حیله را با قدرت همراه می‌کند. این حیله‌اش به هیچ‌وجه موذیانه و حقیرانه نیست که بخواهد بدون جلب‌نظر کردن کسی یا چیزی برای فرار از آسیب یا به دست آوردن غذایی به آن متوسل شود، بلکه حیله‌ای است که برای کارهای بزرگ در اختیار نیرومندان قرار دارد. از هرجا این حیوان بگذرد، حتماً گذرگاه پهنی است. از طرفی دیگر خوش‌خلق‌وخو است و شوخی هم سرش می‌شود. به همان میزان که دوست خوبیست دشمن خوبی هم هست. بسیار بزرگ و سنگین و در عین حال بسیار تند و تیز است.

خرطومش به هیکل ستبر و ناهنجاری منتهی می‌شود اما با آن، کوچک‌ترین خوردنی حتی فندق را از روی زمین برمی‌دارد. گوش‌هایش متحرک است. فقط چیزهایی را می‌شنود که مورد توجهش باشد. عمری طولانی هم دارد. موجودی اجتماعی است، آن هم نه‌فقط با سایر فیل‌ها بلکه با همه. همه‌جا همان‌قدر که دوستش دارند به همان میزان نیز از وی می‌ترسند. با قدری چاشنی شوخ‌طبعی حتی می‌شود بزرگش داشت و او را پرستید. پوست کلفتی دارد تا آن حد که چاقو توی آن فرو می‌شکند؛ اما احساساتش لطیف است. می‌تواند غمگین و در عین حال خشمناک شود. با میلِ وافِر می‌رقصد. در انبوهه بیشه‌زار می‌میرد. بچه‌ها و سایر حیوانات را دوست می‌دارد. رنگش خاکستری‌ست. فقط از نظر جثه به چشم می‌آید. گوشتش خوردنی نیست. می‌تواند خوب کار کند. با میل مفرط می‌آشامد و سرکیف می‌شود. به هنر نیز خدمت می‌کند؛ عاج تولید می‌کند.

طرح از سید محسن امامیان

* Bertolt Brecht


 

ندانستن که کجا

اویگن گومرینگرمکعب و دایره (quadrat und kreis)
سقراط گفت
مکعب و دایره
فی‌نفسه زیبایند

چهار مکعب روی یک نقطهٔ ثابت
از جهتی که به هر جهت نوسان‌پذیر
با لایه‌های متمایز
یازده برابر فی‌نفسه زیبایند

چهار دایرهٔ ثابت
روی یک نقطه
از جهتی به هرجهت در نوسان
و متمایز از هم گشوده
بیست‌و‌دو برابر فی‌نفسه زیبایند

چهار مکعب و چهار دایره
ثابت در یک نقطه
از جهتی، به هر جهت نوسان پذیر
با لایه لایه‌های متمایز
و گشودگی متمایز
فی‌نفسه چهل و چهار برابر زیبایند

❋ ❋ ❋

ندانستن که کجا (nicht wissen wo)
ندانستن که کجا
ندانستن که چه
ندانستن که چرا
ندانستن که چگونه

ندانستن که چگونه که کجا که چه
ندانستن که چگونه که کجا که چرا
ندانستن که چگونه که چرا که چه
ندانستن که کجا که چه که چرا که چگونه

ندانستن که کجا که چرا که چگونه که چه
ندانستن که کجا که چگونه که چه که چرا
ندانستن که چه که کجا که چرا که چگونه
ندانستن که چه که چرا که چگونه که کجا

ندانستن که چه که چگونه که کجا که چرا
ندانستن که چگونه که کجا که چه که چرا
ندانستن که چگونه که چه که چرا که کجا
ندانستن که چگونه که چرا که کجا که چه

ندانستن
ندانستن
ندانستن
ندانستن

❋ ❋ ❋

همخوان (Gleichmässig)
یکنواخت همسان یکنواخت ناهمسان نایکنواخت
همسان نایکنواخت ناهمسان یکنواخت
همسان
یکنواخت ناهمسان ناهمنواخت همسان
نایکنواخت ناهمسان یکنواخت همسان یکنواخت

❋ ❋ ❋

سکوت (schweigen)
سکوت سکوت سکوت
سکوت سکوت سکوت
سکوت[space=4 pad]سکوت
سکوت سکوت سکوت
سکوت سکوت سکوت

❋ ❋ ❋

مسیحی‌وار (Christlich)
همه‌جا انگشت اشاره هس
همه‌جا انگشت اشاره هس

قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز
قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز

بیا پشت میز
بیا پشت میز

زنده باد ماهی
زنده باد ماهی

دود سفید
دود سفید

تو هم تو این فکری
تو هم تو این فکری

که عوض می‌شه
که عوض می‌شه

هر چی که درکاره
هر چی که درکاره

همه‌جا انگشت اشاره هس
همه‌جا انگشت اشاره هس

قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز
قادر متعال و شاخه‌ٔ سرسبز

بیا پشت میز
بیا پشت میز

زنده باد ماهی
زنده باد ماهی

* Eugen Gomringer


 

اقداماتی علیه زور

برتولت برشتاقداماتی علیه زور
وقتی آقای کوینر متفکر در حضور عدهٔ زیادی در تالاری داشت علیه زور داد سخن می‌داد متوجه شد که مردم به وی پشت کردند و رفتند. به اطرافش نگاه کرد. زور را دید که درست پشت سرش ایستاده بود.

زور از او پرسید:
«داشتی چی می‌گفتی؟»
آقای کوینر در جوابش گفت:
«داشتم از زور طرفداری می‌کردم.»

وقتی آقای کوینر بیرون رفت شاگردانش از وی جویای ستون فقراتش شدند. آقای کوینر پاسخ داد: «من ستون فقراتی برای درهم شکستن ندارم. مخصوصاً من یکی باید بیشتر از زور زندگی کنم.»

بعد هم آقای کوینر حکایت زیر را تعریف کرد:
روزی در روزگار بی‌قانونی و هرج‌ومرج به منزل آقای «اِگه» که یاد گرفته بود همیشه «نه» بگوید، مأموری آمد و کاغذی نشان داد که از طرف حکمرانان شهر صادر شده بود و در آن نوشته بود هر منزلی که مأمور پا به آن می‌گذارد متعلق به خودش است. در آنجا هر غذایی که بخواهد می‌تواند بخورد و هرکس که سر راهش قرار می‌گیرد، باید خدمتش کند.

مأمور روی صندلی نشست. دستور داد غذا آوردند. به سر و صورتش صفایی داد، روی تخت دراز کشید و قبل از اینکه خوابش ببرد همان‌طور که رویش به دیوار بود پرسید: «به من خدمت خواهی کرد؟»

آقای اگه تن او را با لحافی پوشاند، مگس‌ها را تاراند، نگهبان خوابش شد و هفت سال تمام مثل همان روز اول از او اطاعت کرد، اما در هر کاری هم که برای او انجام می‌داد دست‌کم از ارتکاب یک عمل اجتناب می‌کرد؛ و آن اظهار یک کلمه بود.

هفت سال سپری شد، مأمور که از فرط خوردن و خوابیدن و دستور دادن گنده شده بود مُرد. آن وقت آقای اگه او را لای لحاف مندرسی پیچید، کشان کشان از خانه بیرون برد، جای خوابش را شست، دیوارها را تمیز کرد، نفسی به راحتی کشید و گفت: «نه!»

آقای کوینر و پسربچهٔ درمانده
آقای کوینر از پسربچه‌ای که زارزار گریه می‌کرد علت غم و غصه‌اش را پرسید. پسربچه گفت: «من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید.» و به پسری که آن دورتر دیده می‌شد اشاره کرد. آقای کوینر پرسید: «مگر با داد و فریاد مردم را به کمک نخواستی؟» پسربچه با هق‌هق شدیدتری گفت: «چرا.» آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوباره پرسید: «کسی صدایت را نشنید؟» پسربچه هق‌هق‌کنان گفت: «نه.» آقای کوینر پرسید: «نمی‌توانی بلندتر فریاد بزنی؟» پسربچه با امیدواری تازه‌ای نگاهی به او کرد و گفت: «نه.» آن‌گاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت: «پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد.» و آخرین سکه را از دست پسربچه گرفت و بی‌واهمه به راهش ادامه داد.


 

در وقفه‌های میان درختان: برف

ایلما راکوزادر لنینگراد برف می‌آمد.
شب و پمپ بنزین متروک
چون زمین آیش. خیابان‌ها
نماها پرت و متروک،
بی‌شکوه. تو با لبان خاموش
در بی‌زبانی، به شعر گریختی.
ما گذشتیم آرام و بی‌وزن
از دل شهرت.
و هیچ سخنی نگفتیم.

❋ ❋ ❋

کفش قدم
کوچه چهره‌ی تو در میانه. تو می‌ایستی
کنار گودال در روشنایی، تکیده
و من نمی‌دانم چه بگویم.
یقه بالازده کلام
چون ابری مدور جلوی دهن.
و بدرود
تا چند روز دیگر و تا کی؟

❋ ❋ ❋

برای یوزف برادسکی
صندلی راحتی، قرمز بود آیا؟
چمدان هم، چمدان سفر دریا
آنچه سر جایش مثل قایقی بود
آماده‌ی سفر به آمریکا
پرچم، چمدان، کتاب‌ها
همه رو به راه. دل کندن و رفتن
چنین ناگهان اما در تنگنا
و از قرار معلوم برای همیشه.
دیگر تو مرده‌ای حالا.

❋ ❋ ❋

از خواب حرف زدن (۱)
از خواب حرف زدن
از بیداری شب‌ها
از درنگ‌های نا به جای مردد
وقتی که زوزه می‌کشد روباه
وقتی که سوت می‌کشد آمبولانس
وقتی که سرد می‌شود عرق
وقتی که کودک در مجاورت آن
تنهایی خود را می‌آزماید و بی‌صدا
تلفن چرا چنین سبز چشمک می‌زند.

❋ ❋ ❋

والدین من قالی (۲)
والدینم قالی
و من
سکوت پا
و گزش
بی شتابی تصویر
و خودداری
شب به‌خیر برگ
و خطی
از روی همه چیز.

❋ ❋ ❋

با دو زبان (۳)
با دوزبان
زبان کودکان برای نوازش
و آشپزخانه سیب‌زمینی
برای لک‌ها توتک‌ها
و فاجعه‌ی اتاق‌ها
که دیگری می‌نویسد
تا فریاد نزند
پرچین‌ها در میانه
دریاها و سکوت.

❋ ❋ ❋

به جیم می گوید زندگی اش را پایش گذاشته (۴)
زن به جیم می‌گوید زندگی‌اش را پایش گذاشته.
مرد به «آن» می‌گوید من عروسک کاغذی نیستم.
همین‌طور پیش می‌رود پیش می‌رود ماجرا و پات
می‌شود (راست قضیه این است(۵) که) مات.
دو تا که هم را دوست دارند بهترین‌ها را می‌خواهند
بپرسید بهترین‌ها را برای که روزها
می‌گذرند بستر یک‌پارچه تخته‌ی حساب و کتاب می‌شود
در آن حال که فقط غم و عصبانیت خود به خودی‌اند.
کلاه از سر، چه کسی برمی‌دارد؟

❋ ❋ ❋

در وقفه‌های میان درختان: برف (۶)
در وقفه‌ی میان درختان: برف
در فضای میان کلمات: برف
در حفره‌ی میان خانه‌ها: برف
در باغ میان پرچین‌ها: برف
و سرد
درحوضچه‌ی میان میخانه‌ها: برف
در روزن میان بلوط‌ها: برف
در درختان میان کشتزاران: برف
در بشقاب‌ها و چین و پلیسه‌ها: برف.

* Ilma Rakusa
۱- Vom Schlaf reden
۲- Meine Eltern der Teppich
۳- Mit zwei Zungen
۴- Jim sagt sie es geht mir an die Substanz
۵- To be honest
۶- In den Pausen zwischen den Bäumen: Schnee


 

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر

برتولت برشتفرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت می‌کردم که در کشور ما مأموریت‌های خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آن‌طور که ما اطلاع پیدا کردیم، با این‌که با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.

من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریت‌هایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر می‌کنید اصلاً بدون چنین رفتاری می‌توانست موفقیت داشته باشد؟»

آقای ک. گفت:

«البته که نه. او باید خوب می‌خورد تا می‌توانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق می‌گفت و گاهی کشورش را مسخره می‌کرد تا به هدفش برسد».

من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»

آقای ک. با حواس‌پرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»

آقای ک. بی‌تفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شده‌اند توبیخش بکنند.»

من وحشت‌زده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»

آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی می‌کردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت ُمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همین‌طور ولش می‌کردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».

❋ ❋ ❋

طالع
آقای کوینر از کسانی که خود را به دست طالع می‌سپرند خواهش کرد به طالع‌بین خود از روز به‌خصوصی در گذشته بگویند که در آن روز برای آنان خوشبختی یا بدبختی خاصی رخ داده. چون وضع ستاره‌ها قاعدتاً باید به طالع‌بین امکان این را بدهند تا بتواند تا حدی وقوع رویداد مذکور را تعیین کند. کوینر با این حکمت خود، باز هم اقبال چندانی به‌دست نیاورد. چون طالع‌باوران از طالع‌بین خود اطلاعاتی راجع به سعد یا نحس بودن ستاره‌ها کسب کردند که با حادثه موردنظر سؤال‌کننده سرمویی مطابقت نداشت. ولی بعد از این ماجرا باز هم طالع‌باوران از رو نرفتند و با عصبانیت گفتند: «خب معلوم است که ستاره‌ها صرفاً مکان معینی دارند که در نهایت ممکن است تا حدی با تاریخ موردنظر همخوان باشند.» آقای کوینر از این برخوردشان دچار شگفتی شد و سؤال دیگری مطرح کرد، سؤال این بود:

«برای من هم هیچ روشن نیست که چرا باید فقط انسان، در میان این همه آفریده، از صور فلکی سیارات تأثیر بگیرد. ذره‌ای تردید ندارم چنین نیروهایی حیوانات را نیز از قلم نمی‌اندازند. اما چه اتفاقی می‌افتد وقتی شخص معینی که فی‌المثل ستاره‌اش دلو است، با ککی لا‌به‌لای لباس‌هایش که ستاره‌اش ثور است، در یک رودخانه غرق شود؟ بعید نیست کک نیز با او غرق شود، هرچند وضع فلکی طالع‌اش قاعدتاً باید سعد باشد. این است که از موضوع طالع‌بینی و این حرف ها اصلاً خوشم نمی‌آید.

❋ ❋ ❋

آقای ک. و نتیجه‌گیری
روزی آقای ک. برای یکی از دوستانش سؤال زیر را مطرح کرد:

من مدت کوتاهی است با مردی که روبروی خانه‌ام زندگی می‌کند معاشرت دارم. حالا دیگر حوصله ندارم با او معاشرت کنم. با وجود این نه دلیلی برای ادامه‌ی معاشرت دارم و نه دلیلی برای قطع آن. تازگی کاشف به عمل آمده که آن مرد اخیراً خانه‌ی کوچکی را که تابه‌حال صرفاً در آن مستأجر بود، خریده و فوراً درخت آلوی مقابل پنجره‌اش که جلوی نور را می‌گرفت قطع کرده، در حالی که آلوهایش هنوز نارس بودند. آیا می‌توانم این عمل را دست‌کم از نظر ظاهری یا اقلاً از نظر باطنی دلیلی برای قطع معاشرتم با وی تلقی بکنم؟

چند روز بعد از آن آقای ک. برای دوستش تعریف کرد:

من دیگر معاشرتم را با یارو قطع کردم. فکرش را بکنید، او ماه‌ها پیش از صاحب سابق خانه مرتب درخواست می‌کرد، درخت آلویی که جلوی نور را می‌گرفت قطع کند. ولی مرد صاحب‌خانه دلش نمی‌خواست این کار را بکند، چون دوست داشت درخت همچنان بار بیاورد. و حالا که خانه متعلق به آشنای من است واقعاً سفارش کرده درخت را که هنوز پر از میوه‌های نارس بود قطع کنند! من هم معاشرتم را با او به خاطر این کارِ نسنجیده و بی‌حاصل‌اش قطع کرده‌ام.

❋ ❋ ❋

تجمل
آقای متفکر اغلب رفیقه‌اش را به خاطر این‌که اهل تجملات و زلم زیمبو است، سرزنش می‌کرد. یک بار در خانه‌اش چهار جفت کفش پیدا کرد. رفیقه‌اش پوزش خواست و در بیان دلیلش گفت: «من چهار رقم پا دارم.»

متفکر خندید و پرسید: «اگر آمدیم و یکی‌شان از بین رفت چکار می‌کنی؟» رفیقه‌اش که متوجه شد دوهزاری متفکر زیادی کج است و قضیه را هنوز نگرفته، گفت: «اشتباه کردم، من پنج جور پا دارم.» این‌جا بود که بالاخره قضیه برای متفکر روشن شد.

❋ ❋ ❋

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر
آقای کوینر لازم نمی‌دید در کشور خاصی زندگی کند.

می‌گفت: «من همه جا می‌توانم گرسنگی بکشم.»

اما روزی از شهری که در آن‌جا زندگی می‌کرد و دشمن آن را اشغال کرده بود می‌گذشت. در این حین یکی از افسران دشمن از روبرو آمد و او را مجبور کرد که از پیاده‌رو به سمت پایین برود. آقای کوینر از پیاده‌رو به سمتِ پایین رفت ولی حس کرد در درونش خشمی علیه این مرد برانگیخته شده و نه‌تنها علیه این مرد بلکه مخصوصاً علیه کشوری که وی به آن تعلق دارد و آرزو کرد، ای کاش این کشور از روی کره زمین محو می‌شد. آقای کوینر از خود پرسید:

«چرا من در این لحظه ناسیونالیست شدم؟ برای این‌که با یک ناسیونالیست روبرو شدم. اما صرفاً به همین دلیل هم که شده باید حماقت را ریشه‌کن کرد، چون هر چیزی را هم که با آن روبرو شود احمق می‌کند.»

آقای کوینر گفت، وطن‌دوستی هم مثل هر عشق دیگری مسئولیت سنگین و بار گرانی خود خواسته است و البته که بی‌اندازه هم برای سوژه عشق [آن چیزی که دوستش می‌داریم] دردسرساز. قضیه وطن‌دوستی که در حکم نفرت از وطن‌های دیگر ظاهر می‌شود، با این موضوع تفاوت اساسی دارد. این مسئله برای همه دردسرساز می‌شود.

* Bertolt Brecht
** این داستان‌ها با ۱۴۰ داستان دیگر از برشت به زودی در کتابی با عنوان «فیل» در نشر مشکی منتشر می‌شود.


 

توضیح

صبح برف بارید.

کاش می‌شد خوشحال بود. کاش می‌شد کلبه‌های برفی درست کرد یا چند آدم برفی و می‌شد آن‌ها را مثل نگهبان جلوی خانه گذاشت.

برف آرامش‌بخش است. همه‌ی خاصیتش همین است- و می‌گویند اگر آدم توی برف چال شود، تنش گرم می‌ماند. اما برف توی کفش‌ها رخنه می‌کند. ماشین‌ها را از حرکت بازمی‌دارد. قطارها را از خط خارج می‌کند و دهکده‌های دورافتاده را تنها می‌گذارد.

* Peter Bichsel


 

حق با کیست؟

در چمنزاری هزار جور حیوان خوش و خرم پرسه می‌زدند. ناگهان گاو نر یک گل کوچولوی زیبا دید با یک تاج سفید وسطش. به آن نگاه کرد و از دوستان دور و برش پرسید:

«شما می‌دانید اسم این گل چیست؟»

میش مع‌مع کنان گفت: «گل لاله است»

بز بع‌بع کنان گفت: «بنفشه است»

اسب شیهه‌کشان گفت: «مینای چمنزار است»

گاو نر ماغ کشید و با صدای مهیب گفت: «چه مزخرفاتی! این گل سرخ است!»

بعد همه‌ی حیوانات ساکت شدند و نظر روباهی را که اتفاقی داشت از آن‌جا رد می‌شد، پرسیدند:

روباه با حالتی مکارانه گفت:

«حق با گاو نر است! آخر او بلندتر از همه فریاد می‌کشد!»

* Rudolf Kirsten


 

اشک تمساح

نامیرایی

یک وقتی از یک زن کولی دستمالی خریده بودم که مرا غیب می‌کرد. بابت آن یک‌چهارم روح نامیرایی خودم را به او فروختم. به هر حال سه‌چهارم نامیرایی برایم کافی است. نمی‌دانم قادر مطلق چطوری حساب و کتاب خواهد کرد اما امیدوارم آن بالا، یک‌چهارم کمتر رنج بکشم. یک روح کامل و دست‌نخورده توی این کره‌ی خاکی غیرقابل تحمل است. خوشحال و خوشبخت بودم از این که دست‌کم از خیر یک‌چهارم روحم می‌گذرم و خلاص می‌شوم، در عوض می‌توانم به صورت نامرئی دور دنیا را بگردم. با این شیوه از نیت واقعی دوستانم باخبر می‌شوم. دیر یا زود به این نتیجه می‌رسم که این یکی یا آن یکی دوستم، همه چی هستند برایم، الا دوست. اما وقتی آدم فقط مالک سه‌چهارم روح اش باشد، البته که یک‌چهارم کمتر درد می‌کشد.

طرح از سید محسن امامیان

اشک تمساح
سوپ خود را با اشک‌های تمساح، نمک می‌زنم. تمساح، هدیه‌ی روز تولد من است که حالا در آشپزخانه نشسته و دارد زارزار می‌گرید، چون من غذایی را که باب دندان اوست، یعنی غذای گوشت آدم نمی‌پزم. من ادبیات به خوردش می‌دهم. هرچه برایش می‌خوانم، درجا می‌بلعد، غیر از شعر. می‌گوید شعر را نمی‌تواند هضم کند.

طرح از سید محسن امامیان

* Rose Ausländer


 

پالتوی پوکا و سندل سر هیچ و پوچ

– امروز دیگه بابابزرگ چه‌ش شده؟

– نمی‌دونم، شاید بازم فیلش یاد هندوستان کرده. وقتی یاد قدیما می‌افته، همه‌ش این‌طوری می‌شه!

– قدیما همه‌چی بهتر بوده؟ آره پدربزرگ؟ داری به قدیما فکر می‌کنی؟

پدربزرگ نگاه سرزنش‌آمیزی به نوه‌های جوان خود می‌اندازد و ساکت می‌ماند.

– سال ۶۸ راس‌راسی انقلاب کردی پدربزرگ، نه؟ کرور‌کرور آدم ریختین تو خیابونا و علیه رژیم پلیسی‌مون تظاهرات کردین؟

صدای قهقهه.

– با اون کفشای ورزشی و پالتوهای «پوکا» تون؟

– اسم اون پالتوهامون، پارکا بود نه پوکا!

– چه فرقی می‌کنه؟ چیزی هم این وسط گیرتون اومد بابابزرگ؟ قدیما، اون وختا که همه‌چی بهتر بود؟

طرح از سید محسن امامیان قهقهه‌ی دو نوه با هم.

پدربزرگ رویش را برگرداند تا کسی قطره‌های اشکی را که از چشم‌هایش جاری شده بود و توی ریش و سبیلش می‌غلتید، نبیند؛ ریش و سبیلی که از سال ۶۸ تا به حال نتراشیده بودش.

تمام مردم، در جایگاه این دو نوجوان شیک‌پوش، احساس همدردی می‌کنند.

– خب بابابزرگ، واقعا معرکه بوده. انگار چه کلمات قصار جالب و شعارهای بجایی از خودتون درمی‌آوردین. تند و تیز و سریع. راستی، قضیه بوی گندِ زیر سندل چی‌چی بوده؟

– چه فرقی می‌کنه مگه، اون‌موقع چه تیپای مسخره‌ای می‌زدین. راسته بابابزرگ که چند ماه پا توی آرایشگاه نذاشته بودین؟

– «چه گوارا» رفیقت بوده، نه؟ همونی که عکسش توی اتاقته؟ اون هم ردا می‌پوشید؟ موقعی که پا‌به‌پای «هاینریش بل» روی زمینای «موت لانگن» از سرما یخ زده بودی، چه گوارا هم اون دور و ورا بود؟

قهقهه‌ی زورکی نوه‌ها، تمامی ندارد.

پدربزرگ بی‌آن‌که لب از لب واکند، بلند می‌شود و اتاق را ترک می‌کند.

– دیدی حالا چه جور هم بهش توهین کردی؟ ردا! انگار ردا می‌پوشیده! اونایی که ردا می‌پوشیدن، کسایی دیگه بودن. از یه قماش دیگه. توی عکس هم حتی همین یارو کلاه پارتیزانی داره.

– واسه‌ی من همه‌ی اینا اندازه‌ی یه هل پوک نمی‌ارزه. حتی اگه سندل‌هاشو جای کلاه می‌ذاش سرش. می‌فهمی؟

– واسه‌ی من همه‌شون یه هل پوک هم نمی‌ارزه!

در این بین پدربزرگ پشت پورشه‌اش می‌نشیند و استارت می‌زند. چرخ‌ها از زمین کنده می‌شوند. به کافه‌ی «ریشتوک» می‌رسد. یک نیم‌لیتری تلخاب سفارش می‌دهد. کافه‌چی که ریش و سبیلی عین پدربزرگ دارد، همراه بطری یک روزنامه هم برایش می‌آورد.

– بگیر و بخون! راجع به جوونامون نوشته. چه سرحال و تیز و زبر و زرنگ هستن و همه‌شون از دم می‌خوان عین «بوریس بکر» بشن.

آن شب پدربزرگ را گرفتند و به بازداشتگاه بردند. به جرم بر هم زدن نظم عمومی و به بارآوردن کلی خسارت مادی.

* Wolfram Siebek