فیروزه

 
 

بهترین نمونه‌های آلمانی ادبیات جنگ

رضا نجفی پرونده جنگبخش اول؛ بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

با توجه به گستردگی بحث ما – بیش و کم مانند بخش‌های دیگر پژوهش‌مان- می‌کوشیم بیشتر به نمونه‌های معاصر بپردازیم و از ادبیات کهن آلمانی چشم بپوشیم. دیگر آن‌که ما به طور کلی ادبیات جنگ‌خواهانه‌ی نازی‌ها را از بحث خود کنار گذاشته‌ایم. در این‌باره دو تذکار بایسته است. مورد آلمان، موردی ویژه است. آلمان در هر دو جنگ جهانی نقشی آغازگر و متجاوز داشت و در هر دو جنگ نیز شکست خورد. از این‌رو، روس‌ها، فرانسوی‌ها، انگلیسی‌ها و… به یمن پیروزی در جنگ دست به آفرینش «ادبیات جنگ کبیر میهنی»، «ادبیات مقاومت»، «ادبیات دفاع» و… زدند. اما آلمان نمی‌توانست دارای ادبیات جنگ به مفهوم متعارف خود باشد. زیرا هم متجاوز بود و هم شکست خورده. از این رو، آلمان دارای پدیده‌ای شد به نام «ادبیات ضدجنگ!» تذکار دوم شاید مهم‌تر نیز باشد: ادبیات ناسیونال سوسیالیستی به رغم دوازده سال عمر خود و سرمایه‌گذاری‌های فراوان نتوانست از حد تبلیغات و شعار فراتر رود و نمونه‌های باارزش و ماندگاری به ادبیات آلمانی بیفزاید. از این رو، بحث ما درباره ادبیات پس از نخستین جنگ جهانی و شامل نمونه‌های غیرفاشیستی آن خواهد بود.

پس از نخستین جنگ جهانی، فرانتس ورفل رمان مهم «چهل روز موسا داغ» را می‌نویسد. ورفل این اثر را در ۱۹۲۹ در جریان سفری به دمشق طرح‌ریزی کرد. «او که شاهد منظره دلخراش آوارگان ارمنی بود، تصمیم می‌گیرد خاطره سرنوشت حیرت‌انگیز ملت ارمنی را زنده کند. او در رمان خود به این ماجرای تاریخی می‌پردازد که چگونه گروهی از روستاییان ارمنی که در دامنه‌های کوه موسی داغ گرد هم آمده‌اند، زیر بار تبعید نمی‌روند و به بالای کوه پناه می‌برند و در آن‌جا بیش از یک ماه در برابر حملات پیاپی سپاهیان عثمانی مقاومت می‌کنند. این اثر که یکی از بهترین نمونه‌های ادبیات مقاومت است، اندکی پیش از به قدرت رسیدن نازی‌ها به چاپ می‌رسد و آدمی با خواندن آن بی‌اختیار گمان می‌کند که با گونه‌ای پیشگویی هولوکاست روبروست.»

اشتفان تسوایگ، نویسنده معروف اتریشی نیز که رمان‌ها و داستان‌های تاریخی و شرح حال‌های داستانی او مشهور است، در کتاب «لحظه‌های درخشان تاریخ فصلی را به نام فتح بیزانس» به مقاومت نافرجام شهر قسطنطنیه در برابر ارتش عثمانی اختصاص می‌دهد.

لیون فویشت وانگر پس از پایان جنگ جهانی اول نمایشنامه «اسیران جنگی» را می‌نویسد که انتشار آن تا پایان جنگ ممنوع می‌ماند، اما این اثر یکی از نخستین و به قولی نخستین اثر ادبی آلمانی است که پس از جنگ در فرانسه منتشر می‌شود. او پیش از این آواز مردگان(۱۹۱۵) را نوشته بود که آن نیز محتوایی ضدجنگ داشت. فویشت وانگر پس از گریختن از آلمان و اقامت در فرانسه، با آغاز جنگ جهانی دوم کتاب «شیطان در فرانسه» را می‌نویسد. او که همکار برتولت برشت در نوشتن نمایشنامه «سیمون ماشار» بود، با اجازه برشت رمان «سیمون» را به نگارش درمی‌آورد که آن نیز از جمله آثار ادبیات مقاومت شمرده می‌شود.

او و برتولت برشت در نمایشنامه «سیمون ماشار» داستان دخترک فقیر و ساده‌ای را حکایت می‌کنند که هنگام اشغال فرانسه به دست نازی‌ها، صدای فرشته‌ای را می‌شنود و خود را ژاندارک زمان می‌پندارد و برای رهایی فرانسه مبارزه می‌کند.

البته برشت در خلق ادبیات مقاومت بسیار فعال‌تر از همکار خود است. برشت در آثار دیگری نیز این مضمون را ادامه می‌دهد و می‌پروراند. از جمله او در «تفنگ‌های خانم کارار» به ماجرای زنی می‌پردازد که شوهرش در جنگ علیه فاشیست‌های اسپانیا کشته شده و او نیز پس از کشته شدن یکی از فرزندانش وارد پیکار مخفیانه علیه فاشیست‌ها می‌شود. این‌جاست که آدم یاد داستان «مادر» اثر ماکسیم گورکی می‌افتد. گفتنی است برشت همین رمان را نیز برای نمایش بازنویسی می‌کند.

اما مهم‌ترین نویسنده جنگ ادبیات آلمانی را می‌باید «اریش ماریا رمارک» دانست. گفته می‌شود رمان او در «جبهه غرب خبری نیست» که درباره جنگ جهانی اول نوشته شده و حاصل حضور نویسنده در جنگ بوده، بهترین رمان جنگی ادبیات آلمان است. ماریا رماک افزون بر این اثرش که بسیار مستند و گزارشی است، خالق آثاری نیز درباره جنگ است. برای نمونه او در «آخرین ایستگاه»، «طاق نصرت»، «شب لیسبون»، «وقتی برای زندگی وقتی برای مرگ» و بسیاری دیگر از رمان‌هایش مستقیم و غیرمستقیم به جنگ و تأثیرات آن پرداخته است.

او در آثارش پدیده‌های پشت جبهه را نیز به استادی ترسیم می‌کند: بمباران شهرها، مخفی شدن سربازان فراری برای گریز از دست دژبانان آلمانی، زندگی بی‌خانمانی و آوارگی، زندگی مخفیانه یهودیان و مخالفان نازیسم در شهرهای اشغالی، گرسنگی و قحطی در این شهرها و …

آنا زگرس نیز که اساسا نویسنده‌ای سیاست‌گرا بود، در آثاری همچون «هفتمین صلیب»، «خرابکاران»، «مرده‌ها جوان می‌مانند»، «همرزمان»، «تصمیم»، «اعتماد» و … به مضمون مبارزه علیه فاشیسم می‌پردازد. به نوع دیگری، مانس اشپربر در آثاری چون «قطره اشکی در اقیانوس» چنین دغدغه‌ای را هدف نگارش خود قرار می‌دهد.

پتر وایس که تحت تأثیر برشت بود، در آثار خود از مقاومت و مبارزه مردم روسیه، آلمان، ویتنام، آنگولا و … در برابر متجاوزان به آزادی سخن می‌گوید. هورست بینک نیز که کتاب «سلول» او معروف است، همکار و شاگرد برشت بود که این یک به دلایل سیاسی در حکومت استالین دستگیر شد و چند سالی را در اردوگاه‌های کار اجباری استالینی گذراند و آثارش را بیشتر به وصف زندگی در اسارت اختصاص داد. نمونه‌ای مشابه با تجربه هورست بینک را در کتاب «فرار از سیبری» اثر «یوزف مارتین باوئر» می‌توان دید که به شرح زندگی واقعی یکی از اسرای آلمانی در سیبری می‌پردازد که سرانجام موفق به فرار از شوروی می‌شود.

مانفرد گریگور در رمان «شهر بی‌ترحم» به آلمان اشغال شده توسط نیروهای متفقین می‌پردازد و دشواری‌های حاصل از حضور نظامیان بیگانه در شهرهای آلمانی را مضمون اثر خود قرار می‌دهد. یادداشت‌های آن فرانک، دختر جوان یهودی که در اردوگاه‌های هیتلری کشته شد، بدل به اثری ادبی می‌شود. «خاطرات یک دختر جوان» در واقع خاطرات آن فرانک است که در هلند اشغالی چند سال را به همراه چند خانواده یهودی در آپارتمانی مخفیانه زندگی کردند. یورگ بکر نیز در «یعقوب کاذب» و «یوزف روت» در «ایوب» به دشواری‌های زندگی یهودیان در شهرهای تحت حکمرانی نازی‌ها اشاره کرده‌اند.

نویسندگان دیگری نیز فضای شهرهای آلمانی درگیر جنگ را به تصویر کشیده‌اند، از جمله کته رشایس در «لنا»، ماجرای «جنگ و داستان ده ما»، «گرترود کلوگه» در «شجاعت‌های از دست رفته»، هانس ولفگانگ کخ در «می‌توان فراموش کرد؟»

اگر بخواهیم به سرانجامی برسیم، ناچاریم از فهرست بلندبالای نویسندگان جنگ آلمان تنها به چند نمونه معروف‌تر اکتفا کنیم.

توماس مان برجسته‌ترین نویسنده نسل پیش از جنگ دوم، پس از جنگ در رمان‌های «دکتر فاوست» و «اعترافات فلیکس کرول شیاد» داستان فروپاشی آلمان را همراه با هیتلر به صورت تمثیلی حکایت می‌کند.

هاینریش بل معروف‌ترین نویسنده پس از جنگ جهانی دوم آلمان بود که توانست آوازه‌اش را حتا از توماس مان نیز فراتر برد، گرچه این به معنای برتری ادبی او بر توماس مان نیست.

بل که در سال‌های ۴۵-۱۹۳۹ در مقام سربازی ساده در جبهه‌های جنگ شرکت کرده بود، تجربیاتی از سر گذراند که از او یک ضدجنگ ساخت. نخستین رمان هاینریش بل به نام «قطار سر وقت» رسید؛ که نخستین اعتراض ادبی او به جنگ بود. این اثر و «بیرون پشت در» اثر ولفگانگ بورشرت را نخستین آثار آلمان پس از جنگ دانسته‌اند. به هر حال، آثار بل را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

۱- آثار مربوط به جنگ که شامل رمان‌هایی مانند «قطار سروقت رسید، آدم تو کجا بودی؟»، «سیمای زنی در میان جمع» و … است.

۲- آثار مربوط به پیامدهای جنگ مانند «کلمه‌ای هم نگفت»، «خانه بی‌سرپرست»، «نان آن سال‌ها» و …

۳- نقد اجتماعی از جامعه معاصر آلمان مانند «آبروی از دست رفته کاترینا بلوم»، «عقاید یک دلقک» و …

گرچه شهرت بل بیشتر به سبب آثار دسته سوم و تاحدودی گروه دوم اوست، اما او بیشتر در آثار نخستین خود به جنگ می پردازد.

پیش از هاینریش بل، نویسنده دیگری به نام ولفگانگ بورشرت به جنگ پرداخته بود. بورشرت هر چند نویسنده توانایی بود، اما مرگ زودرس او را مهلت نداد تا هاینریش بل را جلو زند. بورشرت هجده ساله بود که جنگ شروع شد. او را راهی جبهه کردند، دو بار به سختی مجروح شد، دو بار از سوی نازی‌ها به دلیل اظهارات ضدحکومتی دستگیر و به اعدام محکوم شد و هر دو بار پس از ماه‌ها انتظار برای مرگ، محکومیتش به نبرد در خط مقدم جبهه تغییر یافت. او مزه اسارت را نیز چشید و سرانجام به شدت بیمار شد. وقتی پس از پایان اسارت به خرابه‌های زادگاهش بازگشت، چنان از لحاظ جسمی و روحی خرد شده بود که دو سال بیشتر زنده نماند. او بیشترین آثارش را در همان دو سال نوشت و در ۲۶ سالگی درگذشت. اما در همین دو سال، او بهترین داستان‌نویس جنگ و پرچمدار ادبیات جدید آلمانی شناخته شد. برای نمونه هاینریش بل داستان «نان» او را الگوی داستان کوتاه آلمان پس از جنگ دانسته است. تنها نمایشنامه او به نام «بیرون پشت در» نیز مانند داستان‌های کوتاهش به جنگ می‌پردازد.

پس از بورشرت باید یادی از الیزابت لانگگسر نیز به میان آوریم. لانگگسر با ارزش‌ترین داستان‌نویس زن ادبیات آلمانی پس از جنگ و به همراه بورشرت و بل از بنیانگذاران داستان نو در آلمان است. او نیز به مانند بورشرت بر اثر صدمه‌های ناشی از جنگ بسیار زود روی در خاک کشید. او تنها پنج سال پس از جنگ زنده ماند. لانگگسر به سبب نیمه یهودی بودنش نه تنها ممنوع القلم شد، بلکه به شدت مورد آزار قرار گرفت و دخترش نیز سر از کوره‌های آدم سوزی درآورد. او که سبک جدیدی در ساختار روایی رمان آفرید، به مذهب پرداخت و با نثری دشوار و دیریاب به بحران‌های معنوی زمان پس از جنگ نیز اشاره کرد.

اما این گونتر گراس است که پس از هاینریش بل، وارث تاج و تخت ادبیات آلمانی شمرده می‌شود. گراس که با رمان «طبل حلبی» خود الگویی برای ادبیات آلمانی به شمار می‌رفت، از سربازان دوره جنگ بود که تجربه اسارت را نیز یدک می‌کشید. گراس که شخصیتی سیاسی و جنجالی داشت – و دارد – در آثار خود نه تنها به نقد قدرت پرداخته، بلکه خوانندگان را نیز به مقابله و پایداری علیه آن فراخوانده است. در آثاری از او همچون «موش و گربه»، «گام معلق خرچنگ»، «آوای وزغ»، «موش صحرایی»، «پهنه فراخ»، «قرن من» و … کمابیش به پدیده جنگ برمی‌خوریم.

پس از گونتر گراس بی‌شک نامدارترین نویسنده آلمانی زبان زیگفرید لنتس است. زیگفرید لنتس که با رمان «ساعت درس آلمانی» به اوج رسید(و در آن می‌توان مضمون مورد نظر ما را نیز یافت) در اصل با داستان‌های کوتاهش شهره است.

مارتین والزر نویسنده همدوره لنتس، در «قوی سیاه» نشان می‌دهد که چگونه یک نسل می‌باید تاوان بی تعهدی و عدم ایثار پدران خود را پس دهد.

هانس ماگنوس انتسنزبرگر نیز هر چند بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده است، اما صاحب آثاری داستانی نیز شمرده می‌شود.

اما اگر بخواهیم به داستان‌نویسان مهم نیز بپردازیم، پس از بورشرت و آنانی که نام بردیم، می‌باید از هانس بندر بنویسیم. او که متولد ۱۹۱۹ است، در جنگ جهانی دوم شرکت داشت و بسیاری از داستان‌هایش درباره این جنگ شمرده می‌شود.

لوئیزه رینزر نیز که مدتی به زندان نازی‌ها افتاد، از داستان نویسانی است که در داستان‌هایش به فجایع جنگ پرداخته است.

گرترود کلوگه در رمان «شجاعت‌های فراموش شده» با شیوه‌ای مدرن به ستمگری‌های نازی‌ها و پایداری و مقاومت قربانیان آنان می‌پردازد. او نیز مانند آرتور کوستلر، پل سزان، مانس اشپربر و … جزو نویسندگانی بود که به جریان سیاسی چپ وفادار بودند، اما دریافتند که به آرمان‌های آنان خیانت شده است. ده گانه‌های کلوگه به نوعی نقد تاریخ اجتماعی آلمان است.

نویسندگان کم نام تری نیز به جنگ دوران نازیسم پرداختند، ازجمله هانس ولفگانگ کخ با رمان «می‌توان فراموش کرد؟»، کته رشایس با رمان «لنا و ماجرای جنگ و داستان ده ما»، «تئودور پلی ئیر» با آثارش درباره بازداشت‌گاه‌های نازی‌ها، و نویسندگانی دیگر همچون ورنر برگنروئن، گرترود فون له فورت، ادتسارد شاپر، شتفان آندرس، آلبرت گس، کورت توخلسکی، یوهانس بوبرفسکی، اینگبورگ باخمان، هاینار کیپفارت، ولفگانگ هیلدزهایمر، هوبرت فیشته، الیاس کانتی، ولف دیتریش شنوره، ارنست شابل، هانس مایری، یوهانس ر. بشر، کریستا ولف و بسیاری دیگر آثاری نگاشتند که در آن‌ها به جنگ از زاویه‌های گوناگون اشاره شده بود. گویی فاجعه جنگ و جنایات نازی‌ها و تشریک مساعی اغلب آلمانی‌ها منجر به ایجاد گونه‌ای عذاب وجدان در نویسندگان آلمانی شده بود که حاصل آن پرداختن اغلب آنان به موضوع جنگ بود. بیهوده نیست که در بسیاری از آثار ضد جنگ ادبیات آلمانی، داستان از نگاه یک کودک نقل می‌شود (گربه سرخ اثر لوئیزه رینزر، ساعت درس آلمانی اثر زیگفرید لنتس، موش‌های صحرایی هم شب‌ها می‌خوابند اثر ولفگانگ بورشرت، آیا می‌توان فراموش کرد اثر هانس کخ، طلب بخشش نوشته‌ی هانس بندر و …) گویی این کودک، آلمان جدید است؛ آلمانی برکنار از جنایات نازی‌ها و همچون یک کودک، معصوم و صرفاً شاهد. خودآگاه یا ناخودآگاه نویسندگان آلمانی با این گزینش کوشیده‌اند از فجایع جنگ اعلام تبری بجویند. به هر حال، رواج مضمون جنگ در ادبیات آلمانی تا آن‌جاست که حتا نویسندگان جدید و جنگ ندیده و جالب‌تر از آن، نویسندگان آلمانی زبان غیرآلمانی هم از وسوسه پرداختن به مضمون جنگ برکنار نیستند. برای نمونه از آخرین مثال‌های این مورد می‌توان به «منشی حافظه»‌(۲۰۰۵) آخرین رمان حمید صدر، نویسنده ایرانی الاصل اشاره کرد که به توصیف شهر وین در دوره جنگ جهانی دوم پرداخته است.


 

بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

پرونده جنگپیش‌درآمد:

یکی از گونه‌ها یا به اصطلاح ژانرهای مهم ادبی در هر کشور، ادبیات جنگ آن کشور است. ملل گوناگونی که تاریخ آن‌ها به پدیده‌ی جنگ نیز مبتلا بوده، به آفرینش ادبیاتی در این‌باره دست زدند که به فراخور نقش و موضع‌گیری که در جنگ داشتند به عناوین متفاوتی شناخته شد: ادبیات دفاع کبیر میهنی (روسیه)، ادبیات مقاومت (فرانسه)، ادبیات جنگی (ایالات متحده)، ادبیات ضد جنگی (آلمان پس از جنگ)، ادبیات دفاع مقدس و یا پایداری (ایران) و…

به رغم رویکردهای متفاوتی که کشورهای درگیر جنگ نسبت به این پدیده داشتند، پژوهش حاضر می‌کوشد گزارشی از موفق‌ترین آثار مربوط به جنگ در ادبیات مغرب‌زمین و ایران به دست دهد.

می‌دانیم که مضمون جنگ، قدمتی به اندازه‌ی کهن‌ترین اثر مکتوب و شناخته شده ادبیات غرب یعنی منظومه حماسی ایلیاد دارد. و مگر نه این است که بخش عمده‌ای از ایلیاد به نبرد ترواییان و یونانیان می‌پردازد؟ و باز شگفت این‌که بزرگ‌ترین رمان تاریخ ادبیات غرب یعنی جنگ و صلح تولستوی نیز بر مدار این مضمون می‌گردد: «‌جنگ!»

با تأمل در این دو نمونه می‌توان بی‌هیچ پژوهش دیگری حدس زد که صرفاً نام بردن از آثاری با مضمون جنگ حجمی برابر با یک دایرهٔ‌المعارف را می‌طلبد. برای حل این دشواری ناچاریم نخست محدوده‌ی پژوهش خود را در این بخش صرفاً به ادبیات داستانی مغرب‌زمین و آن نیز کشورها و زبان‌های اصلی این حوزه تمدنی به‌ویژه آثار نویسندگان انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی‌زبان که بیش از دیگر غربیان، تاریخشان به جنگ گذشته است، اختصاص دهیم؛ دیگر این که بیشتر به معرفی برگزیده‌ی آثار ادبیات جنگ جهان بسنده کنیم و نقد و تفسیر را به مقالات دیگر حوالت دهیم. همچنین برای پرهیز از اطناب بحث، صرفاً به برجسته‌ترین آثاری که مضمون اصلی خود را به پدیده جنگ اختصاص داده‌اند، خواهیم پرداخت.

امید این که گزارش حاضر در حکم گونه‌ای کتاب‌شناسی توصیفی ادبیات جنگ به کار خوانندگان و پژوهشگران این حوزه بیاید.

۱- سیری در بهترین نمونه‌های روسی ادبیات جنگ

رضا نجفیتاریخ ادبیات جنگی روسیه کمابیش عمری برابر با تاریخ ادبیات این کشور دارد. می‌دانیم که منظومه‌ی حماسی ایگور که متعلق به سده‌ی ۱۴ میلادی و جزو نخستین آثار ادبی شناخته شده روسیه است و نیز پس از آن آثاری چون «زادونشچینا» یا «قصه نبرد با مامای» آثاری با مضمون جنگی _ حماسی بودند.

بسیاری نویسندگان بعدی روس مانند لامانوسوف (در تامیرا و سلیم) و درژاوین (در پوژارسکی یا آزادسازی مسکو) نیز به مضمون نبرد روس ها و تاتارها پرداختند.

بسیاری از این آثار در دوره‌ی خود بسیار معروف بودند مثلاً «یوری میلوسلافسکی» اثر زاگوسکین به رواج ملی‌گرایی و میهن‌پرستی در روسیه دامن زد و تنها اثری از این نویسنده بود که در دوره شوروی نیز اجازه چاپ داشت. همین امر تا حدودی درباره‌ی لاژچنیدکوف و رمان «قصر یخ» او مصداق دارد. این اثر در کنار «دختر سروان» اثر پوشکین و «تاراس بولبا» اثر گوگول جزو بهترین رمان‌های جنگی دهه‌ی ۱۸۳۰ روسیه به شمار می‌روند، برهه‌ای که به دلیل حمله ناپلئون به روسیه، موجب افزایش روح ملی‌گرایی و رواج مضامین جنگی در ادبیات روسیه شد.

گفتنی است که کتاب میخائیل زاگوسکین یعنی «یوری میلوسلافسکی» که از آن یاد کردیم، در ۱۶۱۲ غوغایی در ادبیات روسی به پا کرد و در پی آن گوگول «تاراس بولبا» و پوشکین «دختر سروان» را نوشت و لرمانتف رمان ناتمام خود «وادیم» و الکسی کانستانتینویچ تالستوی «پرنس سربریانی» را به رشته‌ی تحریر درآورد. در پی همین امر، فسیوولود میخایلوویچ گارشین داستان‌هایی نظامی از جمله «چهار روز» را نوشت که با آثار جنگی تالستوی مقایسه شده است.

جالب این‌جاست که همین آثار نیز به نوبه خود موجب چاپ آثار مشابه دیگری شدند. از جمله «تاراس بولبا»ی گوگول ایده بخش اثر جنگی «مرگ پالیوورا» نوشته خلیبینیوکف شد.

با این حال، پرآوازه‌ترین رمان جنگی تاریخ ادبیات روسیه و بلکه تاریخ ادبیات جهان یعنی «جنگ و صلح» اثر لف تالستوی اندکی بعد نوشته شد. هر چند در این گزارش ما به ناچار از پرداختن به تک‌تک آثار چشم‌پوشی کرده‌ایم، جایگاه ویژه «جنگ و صلح» بر آن می‌داردمان که درباره‌ی این یک رمان به تفصیل بیشتری سخن بگوییم.

این اثر در مدت پنج سال، یعنی ۱۸۶۳ تا ۱۸۶۹ به نگارش درآمد و تالستوی این رمان قطور دوهزار صفحه‌ای را هفت‌بار بازنویسی کرد. این رمان درباره جنگ سال ۱۸۱۲ است که روس‌ها به آن لقب جنگ کبیر میهنی داده‌اند.

بخش مهمی از این رمان به مقاومت مردم مسکو علیه لشکر ناپلئون می‌پردازد و در بخش‌های دیگر از شهرهای اسمولنسک و بارادینو و پایداری‌شان علیه فرانسویان نیز سخن گفته می‌شود.

تالستوی که خود در قفقاز جنگیده بود و در دفاع از سواستاپول با پدیده‌ی جنگ آشنا بود، با جمع‌آوری هزاران سند و مدرک و گفتگو با بازماندگان جنگ ۱۸۱۲ بهترین رمان جنگی تاریخ ادبیات را نوشت. عظمت جنگ و صلح چنان است که ما نه در این مقاله و نه حتی در مقالات مستقل و بلکه در کتابی جداگانه نیز نخواهیم توانست، حق مطلب را درباره‌اش ادا کنیم. از این رو صرفا به این اشاره بسنده می‌کنیم و نقد و بررسی این اثر و اصولا دیگر آثار را به مقالات دیگر وا می‌گذاریم. غرض و هدف در این پژوهش صرفا معرفی و بازشماری است و نه نقد تا گزارش‌مان به اطناب نینجامد و سامانی به خود بگیرد.

به هر حال، الگوی جنگ و صلح چنان برجسته بود که بعدها به هنگام جنگ جهانی دوم بسیاری از نویسندگان روس کوشیدند اثری مشابه آن بیافرینند و به کمک آن مردم روس را علیه اشغالگران نازی تهییج کنند.

ما در ادامه گزارشمان یادی از این کوشش‌ها خواهیم کرد، اما به هر حال همین‌جا خاطرنشان می‌کنیم که هیچ کدام از این کوشش‌ها حتی «دن آرام» یا «گذر از جنگ‌ها» یا «گارد جوان» و… نتوانستند به پای جنگ و صلح برسند.

علل توفیق خاص تالستوی و نیز ناکامی نسبی نویسندگان روس پس از او در این باره متعدد است. در درجه‌ی نخست، علت باز می‌گردد به نبوغ ادبی خاص تالستوی؛ او غولی از غول‌های ادبیات جهان بود که تکرارناپذیرند. دوم این‌که تالستوی پیش از جنگ و صلح در کتاب دیگرش به نام «داستان‌های سواستاپول» نوشتن درباره‌ی پدیده‌ی جنگ را تجربه کرده بود. سوم این‌که تالستوی جدای از قدرت نبوغ و تخیل خود تجربه‌ی جنگی داشت.

او در دفاع از سواستاپول که نزدیک به یک سال در محاصره نیروهای انگلیسی، فرانسوی و عثمانی بود شرکت داشت و در دفاع از این شهر مدال شجاعت نیز گرفته بود. تالستوی شاهد صحنه‌های تأثیرگذار و هولناکی از جنگ و مرگ و درد و رنج و مقاومت و پایداری و شجاعت و فداکاری در نبرد سواستاپول بود.

از آن گذشته، تالستوی در مقام نویسنده‌ای رئالیست به تحقیقی دقیق درباره نبرد سال ۱۸۱۲ پرداخته بود. سرانجام واپسین دلیل را می‌باید در قید و بندهایی دانست که نویسندگان اتحاد جماهیر شوروی در آن گرفتار بودند. ما در این پژوهش، درباره‌ی آسیب‌شناسی ادبیات جنگی و نیز آسیب‌شناسی ادبیات جنگ شوروی به ذکر این اکتفا می‌کنیم که تحمیل‌های ایدئولوژیک، رواج ادبیات سفارشی و شعاری، قید و بندهای سیاسی، سانسور شدید و نظارت حزب و حاکمان بر ادبیات و… موجب شد تا ادبیات روسیه دیگر نتواند نویسندگانی در سطح تالستوی و چخوف و داستایفسکی بپروراند.

به همین دلیل ما از نمونه‌های روسی به سرعت گذر خواهیم کرد.

اگر براساس تقدم تاریخی، گزارش خود را ادامه دهیم، پس از تالستوی _ از آن‌جا که نویسندگان مهمی چون چخوف و داستایفسکی به مضمون جنگ نپرداختند _ می‌باید از گورکی نام ببریم. گورکی با این‌که چندین اثر و به‌ویژه نمایش‌نامه نوشت که بیش و کم مضمون جنگ نیز در آن‌ها به چشم می‌خورد، به سبب دغدغه‌های ایدئولوژیکی خود نتوانست اثر درخشانی در این حوزه خلق کند.

دیگر نویسندگان هم نسل او گاه با نگاهی منفی به پدیده جنگ پرداخته‌اند. برای نمونه، لئانید نیکالایویچ آندرییف داستان ضدجنگی «خنده سرخ» (۱۹۰۵) و «زامیاتین فردا» (۱۹۱۸) را نوشت. آلکسی ریمیزوف نیز در «آوارهای شهر» و «شبح»، فضای جنگ‌زده پتروگراد را به خوبی به تصویر کشید. میخاییل بولگاکف خالق رمان مشهور مرشد و مارگاریتا در برخی آثارش مانند «گارد سفید» علیه بی‌رحمی جنگ داخلی قلم زد.

منتقدان بیش و کم بر این باورند که نخستین اثر ارزشمندی که پس از انقلاب اکتبر خلق شد «سواره نظام سرخ» اثر ایساک بابل است که به جنگ ۱۹۲۰ روسیه و لهستان مربوط می‌شود. نویسنده در این اثر جنگ را از زاویه دید یک روشن‌فکر یهودی روایت می‌کند. اما بابل بعدها دستگیر و روانه گولاک می‌شود و در همان‌جا به قتل می‌رسد و هیچ‌گاه آشکار نمی‌شود، آیا در میان دست‌نوشته‌های او که به دست سازمان امنیت شوروی نابود شد، آثار مشابهی نیز وجود داشت یا نه؟

منتقدان داخل شوروی به جای کسی مانند بابل، ترجیح دادند الکسی نیکالایویچ تالستوی را بهترین نویسنده و رمان مطول او به نام گذر از رنج‌ها را نخستین اثر مهم پس از انقلاب بدانند. آلکسی تالستوی برای نگارش این رمان برنده جایزه استالین شد و مرگ او را در اتحاد جماهیر شوروی ضایعه‌ای در حد مرگ گورکی تلقی کردند. اما حقیقت آن است که اکنون پس از فروپاشی شوروی ارزش و اعتبار «گذر از رنج‌ها» به سبب شعارپردازی‌های کمونیستی‌اش تاحدود فراوانی خدشه‌دار شده است.

ایلیا ارنبورگ دیگر نامی است که معمولاً در حوزه ادبیات جنگ از او نام می‌برند. او «سقوط پاریس و توفان» را درباره‌ی وقایع جنگ جهانی دوم می‌نویسد. همزمان با او کنستانتین فدین رمان جنگی «خرمن آتش» را خلق می‌کند.

پیوتر کراسنف نویسنده مهاجر و ژنرال ارتش تزاری بود و نقش برجسته‌ای در ارتش سفید در جنگ داخلی علیه بلشویک‌ها داشت. او در دهه‌ی ۱۹۲۰ رمان‌های متعددی منتشر کرد که به سقوط رژیم تزاری و موفقیت بلشویک‌ها مربوط می‌شد. در میان این رمان‌ها نخستین‌شان «از عقاب دو سر به پرچم سرخ» (۱۹۲۲-۱۹۲۱) که در برلین به چاپ رسید، با استقبال فراوان روبه‌رو و به زبان‌های گوناگون اروپایی ترجمه شد.

فسیوولود ایوانوف تریلوژی «قطار جنگی شماره ۱۴- ۶۹»، «پارتیزان‌ها» و «بادهای رنگی» را درباره‌ی جنگ داخلی می‌نویسد. این نویسنده پس از ۱۹۳۰ خود را با محدودیت‌های رئالیسم سوسیالیستی سازگار می‌کند و آثار کم‌ارزش‌تری مانند «در میدان نبرد با رودینو در زمان تسخیر برلین» درباره‌ی جنگ جهانی دوم به نگارش درمی‌آورد.

نویسندگان هم‌دوره‌ی او نکیلای تیخونوف «اسب‌های نظامی» (۱۹۲۷)، والنتین کاتایف «فرزند هنگ» (۱۹۴۵) و لئانید لئونوف «تصرف ولیکوشومسک» (۱۹۴۴) را به چاپ می‌رسانند.

آندریی پلاتونوف که در جبهه‌های جنگ جهانی دوم حضور داشت، به نوشتن داستان‌های جنگی، مانند «خانواده ایوانوف» پرداخت که در آغاز استقبال فراوان مخاطبان را به دنبال داشت، اما پس از صدور اطلاعیه مشهور ژدانوف که برای ادبیات تعیین تکلیف کرده بود، آثار پلاتونوف ضد شوروی تشخیص داده و خود او ممنوع‌القلم شد.

الکساندر فادیف که جزو نویسندگان مطرح شوروی شمرده می‌شد، در ۱۹۲۷ «شکست» را دربار‌ه‌ی جنگ داخلی و با رخداد جنگ جهانی دوم آثاری چون «لنینگراد در روزهای محاصره و گارد جوان» را نوشت. اما او که روزگاری در مقام رهبر انجمن روسی نویسندگان پرولتاریایی به سرکوب نویسندگان دگراندیش یاری رسانده بود، پس از مرگ استالین مورد کم‌مهری حکومت قرار گرفت و از سر یأس و سرخوردگی و احساس گناه به سبب نقشش در مجازات‌های سیاسی نویسندگان خود را کشت.

آلکساندر آفینا گینوف که در جریان بمباران مسکو در جنگ جهانی دوم کشته شد، نیز دارای آثاری چون «درود بر اسپانیا» (درباره جنگ داخلی اسپانیا) و در «آستانه فردا» (یکی از بهترین نمایش‌نامه‌های جنگی سال‌های آغازین حکومت شوروی) است.

به رغم همه‌ی این نام‌ها معمولاً پس از «جنگ و صلح» تالستوی، بهترین رمان جنگی روسیه را «دن آرام» می‌دانند. شولوخف که خالق آثار جنگی دیگری همچون «آن‌ها برای میهنشان جنگیدند»، «درس کینه‌ورزی»، «کره اسب»، «سرنوشت یک انسان» و… نیز شناخته شده است. برای «دن آرام» برنده‌ی جایزه نوبل ادبی شد. با این حال «دن آرام» نیز از سانسور در امان نبود و حذفیات فراوانی از این اثر صورت گرفت. از سوی دیگر، برخی منتقدان مانند سولژنتسین و روی مدویدف مسأله‌ی نوشتن این کتاب را به یک قزاق کشته شده و مخالف بولشویک‌ها نسبت دادند، امری که بی‌طرفی نسبی نویسنده به‌ویژه بخش نخست رمان از یک سو و افول قدرت ادبی شولوخف در آثار بعدی او از سوی دیگر به آن دامن زد. به هر حال درستی یا نادرستی این شایعه هنوز به اثبات نرسیده است.

پس از شولوخف برجسته‌ترین نام در ادبیات جنگی شوروی از آن کنستانتین سیمونوف است. این خبرنگار جنگی، برنده شش جایزه‌ی استالین و لنین بیش از هر نویسنده دیگری به جنگ پرداخت. او نه‌تنها شعرهای جنگی سرود، بلکه رمان‌های فراوانی نیز در این باره نوشت. «همرزم» مربوط به درگیری شوروی با ژاپنی‌ها، «شب‌ها و روزها» درباره‌ی نبرد استالینگراد، «زنده‌ها و مرده‌ها» درباره‌ی سال‌های آغازین جنگ جهانی دوم، «مردم سرباز به دنیا نمی‌آیند» باز هم درباره‌ی استالینگراد و «دفتر یادداشت‌ها» درباره جنگ جهانی دوم از این جمله‌اند.

البته گفتنی است که آثار او هرچند مورد پسند دولت شوروی بودند، به سبب جنبه‌ی تبلیغاتی و شعاری‌شان اکنون دیگر خواننده فراوانی ندارند.

به لحاظ زمانی پس از سیمونوف باید از ویراپانووا نام برد. او که آثارش برای کودکان معروف است (سریوژا، والیا و والودیا) با انتشار رمان جنگی «همقطارها» برنده‌ی جایزه‌ی استالین شد.

الکساندر سولژنتسین، ناراضی معروف شوروی نیز اثری جنگی به نام «اوت ۱۹۱۴» دارد، هر چند آثار غیر جنگی او شهرت بیشتری دارند.

یوری ناگیبین یکی از بهترین نویسندگان داستان کوتاه شوروی در داستان‌های اولیه‌اش مانند «مردی از خط مقدم جبهه» به جنگ و قهرمانی‌های سربازان شوروی پرداخت. ایوان اشملیوف نیز از مهاجران روس است که در کتاب «درباره زنی پیر»، «داستان‌هایی تازه از روسیه» به خشونت بلشویک‌ها در جنگ داخلی می‌پردازد. یوگنی چیریکوف نیز در «جانوری از مغاک» یکسان سرخ‌ها و سفیدها را منفی ترسیم می‌کند و از این رو، از سوی هر دو گروه طرد می‌شود.

ویرا اینبر در اثر خود به نام «تقریباً سه سال» در واقع خاطرات خود از شهر محاصره‌شده لنینگراد را روایت می‌کند.

پس از دوره استالین‌زدایی، گریگوری باکلانوف که در جنگ نیز حضور داشت، یکی از نخستین نویسندگان شوروی است که جنگ جهانی دوم را بدون اغراق و غلو به تصویر می‌کشد. رمان‌های او، «جنوب حمله اصلی»، «مردگان نباید شرمنده باشند» و «ژوئیه ۱۹۴۱» هم قهرمانی‌ها و هم بزدلی‌های سربازان شوروی را به تصویر می‌کشد.

یوری بونداریف نیز که در جنگ شرکت داشت، رمان‌هایی مانند «گردان‌های نظامی آتش می‌خواهند»، «واپسین شلیک‌های دسته‌جمعی» و «برف داغ» را درباره‌ی جنگ و عواطف و احساسات رزمندگان درگیر جنگ نوشت.

از جمله دیگر کسانی که در جنگ حضور داشتند، الکساندر بیک که هم در جنگ داخلی و هم در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بود، در رمان «بزرگراه والوکالاسک» به قهرمانی‌های مدافعان مسکو در ۱۹۴۱ پرداخت.

باریس پالووی که از ۱۹۴۱ تا ۱۹۴۵ خبرنگار جنگی پراودا بود، تحت تأثیر مشاهدات خود رمان معروف «داستان یک انسان واقعی» را نوشت که بیش و کم رمانی مستند درباره خلبانی اهل شوروی است که نازی‌ها هواپیمایش را سرنگون می‌کنند. این رمان جایزه استالین را برد و نمونه الگوآسای رمان رئالیسم سوسیالیستی به شمار می‌رود و سرگئی پراکوفیف، اپرایی براساس آن ساخت. دیگر رمان‌های جنگی پالووی عبارتند از: «ما مردم شوروی هستیم» (۱۹۴۸)،‌ «طلا» (۱۹۵۰)، «از راه دور به جبهه میهن باز می‌گردیم» (۱۹۵۸) و «دکتر ویرا» (۱۹۶۶).

فیودور پانفوروف تریلوژی خود را درباره‌ی جنگ جهانی دوم می‌نویسد که «مبارزه برای صلح»(۴۸-۱۹۴۵) جلد نخست این تریلوژی است. دو بخش نخست این تریلوژی جایزه‌ی استالین را در ۱۹۴۸ و ۱۹۴۹ نصیب او کرد.

سرگی سرگییف تسینسکی اثر حماس مفصلی در دوازده جلد به نام دگردیسی روسیه (۱۹۵۸-۱۹۱۴) نوشت که سه جلد آن به جنگ جهانی اول اختصاص داشت که در آن میان، دستاورد بزرگ بروسیلف (۱۹۴۳) از همه مهم‌تر است. این کتاب نخستین اثر در ادبیات شوروی است که به تبرئه ارتش امپراتوری روسیه پرداخته است. اما محبوب‌ترین اثر این نویسنده، حماسه منظوم تاریخی مفصل سه جلدی «اوردالی سواستوپول» (۱۹۳۹-۱۹۳۷) است که به وصف جنگ کریمه و دفاع از سواستوپول اختصاص دارد. والنتین راسپوتین در رمان «این را مُهر کن» به تراژدی یک سرباز فراری در اواخر جنگ می‌پردازد، اما چون نویسنده تجربه مستقیمی از جنگ نداشت، این اثر چندان موفق از کار در نمی‌آید. و. و. ورسایف در زمان جنگ روسیه و ژاپن پزشک ارتش شد و خاطرات این دوره را نیز در نوشته‌هایی مانند «قصه‌هایی درباره جنگ» (۱۹۰۶) و «در جنگ» (۱۹۰۸-۱۹۰۷) آورد.

آنا کاراوایوا در طول جنگ جهانی دوم خبرنگار جنگی بود و مجموعه‌ای به نام «استادان استالین: قصه‌هایی از مردم و روزگار» (۱۹۴۳) انتشار داد و به ترسیم مبارزه مردم روسیه در دوران جنگ در تریلوژی «مام وطن» (۱۹۵۰، ۱۹۴۸،۱۹۴۳) پرداخت. این اثر جایزه استالین را به خود اختصاص داد. امانوئیل کازاکیوویچ در جنگ رشادت فراوان از خود نشان داد و تجربه‌های دوران جنگ مضامین قصه‌ها و رمان‌های او شدند. از جمله «بهار در آدیر» (۱۹۴۹) برنده جایزه استالین شد. آثار بعدی او از جمله «قلب درست» (۱۹۵۳) و در «پرتو روز» (۱۹۶۱) به کشمکش‌های اخلاقی ناشی از فشارهای فوق‌العاده روانی در دوران جنگ می‌پردازد.

آناتولی کوزونتسف که به هنگام اشغال کیف به دست نازی‌ها در این شهر بود، رمان جنجالی به نام «بابی یار» (۱۹۶۶) درباره کشتار یهودیان کیف به دست آلمانی‌ها نوشت. او در ۱۹۶۹ در جریان سفری به لندن به غرب پناهنده شد و نسخه تازه‌ای از «بابی یار» را در آن‌جا منتشر کرد. این نسخه حاوی قطعات جالبی بود که دستگاه سانسور شوروی آن‌ها را حذف کرده بود.

واسیلی گروسمان در اثر خود به نام در «شهر بریدیچف» به توصیف اپیزودی در جنگ داخلی پرداخت. این داستان توجه ماکسیم گورکی را جلب کرد و گورکی حامی او شد. گروسمان در طول جنگ جهانی دوم خبرنگار جنگی بود و سلسله‌ای از داستان‌ها درباره مبارزات مردم شوروی در دوره جنگ منتشر کرد. بهترین داستان‌های این دوره او «هدایت ضربت اصلی» و «مردم جاودانه‌اند» در ۱۹۴۲ منتشر شدند. او در ۱۹۵۲ شروع به انتشار رمان ناتمام «با هدفی خوب» کرد که قرار بود حماسه‌ای تاریخی درباره‌ی جنگ جهانی دوم باشد. بخش دوم این رمان، از نظر ایدئولوژیکی پذیرفتنی دانسته نشد، اما پس از مرگ گروسمان در غرب انتشار یافت.

ولادیمیر لیدین که در دوره‌ی جنگ داخلی در ارتش سرخ در سیبری خدمت کرد، در «داستان‌هایی از روزهایی بسیار» (۱۹۲۳) و «روزهای ملال‌آور» (۱۹۲۳) به شرح خاطرات خود از این دوره پرداخت. در جنگ جهانی دوم او برای ایزوستیا گزارش می‌کرد. رمان «تبعید» (۱۹۴۷) مربوط به سال‌های اول جنگ است. ویکتور نکراسف در استالینگراد جنگیدو نخستین رمانش «در خندق‌های استالینگراد» (۱۹۴۶) او را یک‌شبه به شهرت رساند و جایزه استالین را نصیبش گرداند. این رمان که در شوروی بهترین رمان جنگ جهانی دوم خوانده شد، گزارشی است صادقانه و واقع‌گرایانه از دید افسران و سربازان ساده.

در ۱۹۷۲ وی را از حزب اخراج کردند و همه دست‌نوشته‌های او مصادره شد.

واسیلی نمیروویچ دانچنکو در جریان جنگ روسیه _ عثمانی به عنوان خبرنگار جنگی شهرتی به دست آورد و در جنگ روسیه _ ژاپن و جنگ جهانی اول نیز به همان اندازه موفق بود. او دویست و پنجاه کتاب منتشر کرد که بخشی از آن‌ها را رمان‌های جنگی تشکیل می‌دادند.

لیف نیکولین در ۱۹۵۱ برای رمان تاریخی‌اش «فرزندان وفادار روسیه» جایزه استالین را برد. موضوع این اثر نبرد سربازان روسیه با ارتش ناپلئون است.


 

آسیب‌شناسی تطبیقی ادبیات پایداری ایران

رضا نجفی پرونده جنگ۱. یادداشت

تنها نگاهی گذرا به تاریخ ادبیات جهان بسنده است به ما یادآوری کند که صرفاً فهرستی از بهترین _ و نه حتی همه _ آثار ادبیات جنگ در هر کدام از کشورهایی چون آلمان، انگلستان، فرانسه، روسیه، امریکا و… به تنهایی سیاهه‌ای انبوه را تشکیل می‌دهد که پرداختن به آن مستلزم ده‌ها و صدها اثر تحقیقی است.

اما متأسفانه به رغم تجربه هشت سال دفاع علیه جنگ تحمیلی عراق، هنوز چه از لحاظ کمّی و به‌ویژه چه از لحاظ کیفی نتوانسته‌ایم آثار درخور رقابت با ادبیات جنگ جهان بیافرینیم. گذشته از این معضل، هرچند کم و بیش شاهد چاپ و نشر آثار فراوانی از ادبیات پایداری بوده‌ایم، سوگ‌مندانه باید تأکید کرد، در مقوله آسیب‌شناسی و نقد و بررسی این نوع از ادبیات بسیار بیش از خود آثار فقیر بوده‌ایم.

طبیعتاً عدم تعامل قابل قبول نقد ادبی با ادبیات پایداری را تا حدودی در مقدس‌انگاری این پدیده و لاجرم تابو شمردن آسیب‌شناسی این دسته آثار می‌توان دانست؛ بی‌توجه به این نکته که عدم پرداخت به آسیب‌شناسی ادبیات جنگ نه‌تنها دلیلی بر قلّت آثار برجسته در این حوزه است، بلکه نبود نقد و انکشاف این نوع ادبیات نتیجه‌ای ندارد جز عدم ارتقای هنری آثار این حوزه و دامن‌زدن به چاپ و نشر نمونه‌های نازل که این خود نقض غرض و ظلمی خواهد بود به این ژانر ادبی در کشورمان. به هر حال، شاید به این دلیل و دلایل دیگر است که نگارنده در جستجوی یافتن پیشینه پژوهش‌های مشابهی که نه معطوف به نقد موردی آثار جنگ، بلکه در کوشش آسیب‌شناسی ژانر ادبیات دفاع مقدس در کشومان باشد، ره به جایی نبرد و نتوانست نمونه‌های مشابهی را بیابد. نگارنده می‌کوشد، در این تحلیل از جاده انصاف خارج نشود، اما شاید به سبب نبود سنّت کافی و وافی نقد و پژوهش در این باره چندان موفق نبوده باشد، از این رو او آرزومند است نبود پژوهش‌های مشابه توجیهی بر کاستی‌ها و لغزش‌های او باشد و خوانندگان با سعه صدر و اغماض ویژه‌ای با وجیزه او و تندروی‌های احتمالی‌اش برخورد کنند. در عین حال، راقم این سطور به دیده منّت پذیرای نقد و نظر ارباب فن و مخاطبان خواهد بود. کوشش این نوشتار آن است که گامی در آسیب‌شناسی ادبیات پایداری و بیان ریشه‌ها و دلایل ضعف کمّی و کیفی این نوع از آثار در ایران بردارد. نگارنده در این مقاله با برشمردن آسیب‌شناسی عمومی بحث و آسیب‌های اختصاصی که متوجه ادبیات پایداری ماست، به مقایسه‌ای تطبیقی میان ضعف‌ها و قوّت‌های ادبیات مقاومت ایران و نمونه‌های معادل آن در ادبیات دیگر کشورها پرداخته است.

نگارنده برای پرهیز از ایجاد شائبه غرض‌ورزی‌های شخصی، عامدانه از ذکر نمونه‌های ایرانی شامل آسیب‌های یادشده خودداری ورزیده و به بحث کلی بسنده کرده است. بی‌شک اشاره به آثار خاص نیازمند فراهم شدن فضای نقدپذیری و فرهنگ نقد و نقادی است. نکته دیگر این‌که اشاره به آسیب‌های یادشده نسبی است و راقم این نوشتار منکر وجود آثار باارزش و شایسته در ادبیات پایداری‌مان نیست. و نکته آخر این‌که این نوشتار در بخش پایانی تنها به صورتی فهرست‌وار به راهکارهای پیشنهادی برای برون رفت از آسیب‌های یاد شده می‌پردازد و بحث تفصیلی درباره این راهکارها را به پژوهشی دیگر حوالت می‌دهد.

۲. انواع آسیب‌های ادبیات پایداری

در این بخش شایان یادآوری است که اصولاً ما با دو گروه از آسیب‌های مربوط به ادبیات پایداری روبه‌رو هستیم: آسیب‌هایی که جنبه عمومی دارند و ممکن است گونه‌های دیگر ادبیات نیز گرفتار پاره‌ای از این آسیب‌ها شوند و دیگر، آسیب‌هایی که بیشتر ویژه ادبیات پایداری ماست. آسیب‌های نوع اول بیشتر جنبه فرهنگی دارند، اما آسیب‌های دسته دوم در بیشتر موارد بر فرم و عناصر داستانی ادبیات جنگ ما تأثیرگذار است. ما با تفکیک نسبی این نوع آسیب‌ها به هر کدام از آن‌ها اشاره خواهیم کرد و ما به ازای آن را در ادبیات دیگر ملل خواهیم دید. از آسیب‌های عمومی که بی‌شک عمده تراند، می‌آغازیم و در ادامه به آسیب‌های ویژه می‌پردازیم.

۱-۲. آسیب‌شناسی عمومی ادبیات پایداری

هما‌ن‌گونه که ذکرش رفت، این‌گونه آسیب‌ها جنبه عمومی و فرهنگی دارد و نه‌تنها به نویسندگان که در برخی موارد به سیاست‌گذاری‌ها و به ساختار فرهنگی جامعه و حتی به مخاطبان آثار نیز مربوط می‌شود. به عبارت دیگر، عمده این آسیب‌ها ریشه و عللی خارج از خود آثار دارند و برخی از آن‌ها در مورد آثار غیرجنگی ما نیز صدق می‌کنند. عمده‌ترین آسیب‌ها به این شرح قابل طبقه‌بندی‌اند:

۱-۱-۲ فقر فرهنگی

در بحث مربوط به فقر فرهنگی نیز می‌توان به زیرشاخه‌ها و نکات متفاوت و متعددی اشاره کرد، اما برای پرهیز از تطویل کلام از تقسیم‌بندی ریزتر چشم می‌پوشیم و به ذکر کلّیاتی بسنده می‌کنیم. یکی از مهم‌ترین علل فقر فرهنگی، فقر کتاب‌خوانی به طور عام و کمبود تقاضای ملی برای ادبیات داستانی به طور خاص است. کشوری که سرانه‌ی مطالعه آن چند دقیقه بیش نیست و پس از گذشت سی‌سال، شمارگان متوسط چاپ آثار در این مملکت هفتاد میلیونی هنوز از سه هزار نسخه _ و در حوزه ادبیات داستانی از دوهزار نسخه _ فراتر نمی‌رود، چگونه می‌توان چشم‌داشت رقابت با کشورهایی را پروراند که شمارگان آثار و سرانه‌ی مطالعه مردمانش ده‌ها و بلکه صدها برابر ماست؟

ذکر چند نمونه، ابعاد این تراژدی را روشن می‌کند. زمانی که همینگوی رمان ناقوس‌ها برای که می‌نوازند را به چاپ سپرد، به رغم آغاز جنگ جهانی دوم و معطوف شدن اذهان جهانی به این رخداد، اثر یادشده که مربوط به رخدادی سپری شده _ جنگ داخلی اسپانیا _ بود، تنها در خود امریکا در مدت کوتاهی سیصد و شصت هزار نسخه به فروش رفت.

متأسفانه صرف توسعه‌یافتگی یک کشور دلیل عمده‌ای بر بالا بودن شمارگان آثار ادبی نیست، همان‌گونه که عدم توسعه یافتگی نیز توجیهی بر این بلیه نخواهد بود. دلیل این مدعا نگاهی به سرانه مطالعه در کشورهایی چون روسیه و امریکای لاتین است. بنا به آمار رسمی، روسیه حتی در بدترین دوره‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی خود، بالاترین سرانه مطالعه در جهان را برای سالیان سال حفظ کرده بود. این شور و شوق به مطالعه حتی به دلیل سیاست‌گزاری‌ها و حمایت‌های دولتی نیست، چرا که به هنگام چاپ رمان مرشد و مارگاریتا اثر بولگاکف، به رغم محدودیت و کارشکنی‌های دولتی، روس‌ها برای خرید آن صف کشیدند و یک‌شبه سیصد هزار نسخه از این رمان در بازار سیاه فروخته شد.

متأسفانه شمار جمعیت نیز دلیلی بسنده برای افزایش تیراژ نیست. برای نمونه، آمار شمارگان کتاب و سرانه مطالعه در کشورهایی مانند فرانسه و آلمان که جمعیتی مشابه ایران دارند، بسیار چشم‌گیرتر از کشورمان است.

بررسی علل گریز از مطالعه و مسائلی از این دست، در حیطه وظایف این نوشته نیست و ما صرفاً می‌توانیم به نقش منفی این پدیده‌ها در عدم ترویج ادبیات داستانی و نیز ادبیات جنگ کشورمان اشاره کنیم.

۲-۱-۲. نوپا بودن نثر داستانی جدید فارسی

جدای از فقر کتاب‌خوانی در ایران، می‌باید یادآور شد اصولاً در مقایسه با سنت کهن شعری کشورمان که سابقه‌ای هزار ساله دارد، ما در حوزه‌ی ادبیات داستانی جدید و نثر داستانی با سابقه‌ای صد ساله فقیر شمرده می‌شویم. «فرهنگ ایرانی از لحاظ سنّت شفاهی روایت داستان غنی است و از حیث سنّت روایت کتبی داستان منظوم هم فقیر نیست، اما هنر داستان‌نویسی در ایران بیشتر از صد سال سابقه ندارد و در این مدت به نسبت اندک نیز به دلیل کم‌کاری ملی _ فرهنگی اولاً داستان خوب زیاد نوشته نشده است، ثانیاً آثار نظری مهم و معتبر در زمینه هنر داستان‌نویسی از زبان‌های دیگر جز یکی دو کتاب به زبان فارسی ترجمه نشده است. ثالثاً شیوه‌های سنتی روایت شفاهی داستان و روایت کتبی داستان منظوم که از بن دندان عناصر زنده و به دردبخوری در آن‌ها هست، کشف و تحلیل نشده‌اند و رابعاً اسلوب‌های بیان هنری عام ایرانی که ممکن است در خلق داستان نیز به کار گرفته شوند، مطالعه و شناسایی نشده‌اند.»(1) به عبارت کوتاه، هرچند ما در سنت شعری چیره‌دست‌ایم، در هنر داستان‌نویسی جدید، در آغاز راهیم. پیامد این آسیب، دشواری‌هایی که در باب نگارش داستان کوتاه رخ می‌دهد، درباره‌ی نگارش رمان مضاعف می‌شود.

جدای از این‌که نگارش یک رمان _ از نگاه راقم این سطور _ دشواری‌ها و پیچیدگی‌های بیشتری دارد، اصولاً به سبب موشکافی‌ها و پرداختن به همه زوایای جامعه و زندگی، بویژه به جنبه‌های ناخوشایند آن، بیشتر حساسیت‌زا است و از سوی برخی از سیاست‌گذاران و متولّیان فرهنگی و مخاطبان دشوارتر پذیرفته می‌شود. حال در ازای تاریخ صد ساله ادبیات داستانی جدید ایرانی، ما با تاریخی چند صد ساله در ادبیات داستانی غرب مواجه‌ایم و طبیعی است هنوز راهی طولانی را می‌باید در این مورد بپیماییم.

۳-۱-۲. دیگر دشواری‌های مربوط به حوزه چاپ و نشر

آن‌چه گفته شد _ فقر کتاب‌خوانی، شمارگان نحیف آثار داستانی، عمر کوتاه ادبیات داستانی جدید در ایران و… _ ناگزیر بر پیامدهای دیگری نیز دامن می‌زند و آن حرفه‌ای‌نشدن و اقتصادی‌نبودن فعالیت در خلاقیت ادبی است. طبیعی است که با تیراژهای مرسوم، کمتر نویسنده‌ای در ایران می‌تواند به طور تمام‌وقت و حرفه‌ای به نوشتن بپردازد و دغدغه‌ی نوشتن نداشته باشد. بر این اساس، یک چرخه باطل علت و معلولی شکل می‌گیرد: تقاضا و مخاطب اندک به نویسنده پاره‌وقت و تفننی می‌انجامد و نویسنده پاره‌وقت آثاری نه‌چندان مطلوب می‌آفریند و بار دیگر این عدم جذابیت و ارزش آثار به کمبود تقاضا و فقر کتاب‌خوانی می‌افزاید. بر همین قیاس، تأثیر این روند را در نظر بگیرید در مورد صنعت چاپ و نشر، ترجمه، پژوهش، ویرایش، امور فنی و شاخه‌های مرتبط با چاپ و نشر و…

۴-۱-۲. کم‌کاری نویسندگان ایران

در ذیل مشکل فرهنگی ادبیات داستانی کشورمان، مشکل اجتماعی کم‌کاری نویسنده ایرانی را نیز می‌توان گنجاند. به دلایلی که در بند ۱-۱-۲ گفتیم و به دلایل متعدد و جامعه‌شناختی، نویسنده‌ی ایرانی در مقایسه با همکاران خود در کشورهای دیگر دچار کم‌کاری و کم‌حوصلگی است.

فرافکنی همه معضلات و ابعاد فقر کتاب‌خوانی بر خوانندگان همواره جوابگو نیست. نمونه‌های متعددی را می‌توان برشمرد که در صورت جذاب بودن اثری، مخاطب گریزان و متفنن و بی‌علاقه به سوی اثر کشیده شده است. دست‌کم می‌توان مدعی شد ارزش و جذابیت اثر به شکل نسبی تقاضا برای اثر ادبی را افزایش می‌دهد. شاید مفیدتر آن باشد که نویسنده‌ی ایرانی به جای گلایه از خوانندگان و یک‌سره متهم ساختن عامه مردم سهم خود را در این آسیب فرهنگی بپذیرد و دست‌کم بخشی از معضل را با ارتقای کیفیت آثار خود حل کند. اگر در ادبیات ما نمونه‌ای در حد و قواره جنگ و صلح یا پیرمرد و دریا نمی‌توان یافت، همه‌ی گناه‌ها بر گردن خواننده فارسی نیست. بخشی از ماجرا این است که ما نویسندگان سخت‌کوش، منضبط، خرده‌گیر و پرکاری مانند تولستوی و همینگوی نداشته‌ایم. گفته‌اند تولستوی رمان دوهزار صفحه‌ای خود را هفت بار بازنویسی کرد و هزاران هزار صفحه نیز سند و مدرک و یادداشت برای نوشتن رمانش فراهم آورد. همینگوی به قولی پنجاه بار خورشید همچنان می‌درخشد را بازنوشت. مارسل پروست برای نوشتن اثر خود سال‌ها خود را در منزل حبس کرد. جویس بیست سال وقت بر سر اولیس خود گذاشت و… نمونه‌هایی از این دست در ادبیات جهان فراوانند، اما چند نمونه مشابه از این پشت‌کار و انضباط را در ادبیات داستانی خود می‌توان نام برد؟ آیا می‌توان درباره‌ی مثلث نویسنده، خواننده و متولیان فرهنگی، خوانندگان و متولیان را به تیغ داوری گذارد و نویسندگان را بری و معاف از مسئولیت دانست؟

۵-۱-۲ . محدودیت تجربه‌های جنگی نویسندگان ما

در باب پدید نیامدن کافی و وافی آثار برجسته در زمینه‌ی ادبیات دفاع مقدس، برخی از متولیان از توطئه‌ی سکوت روشن‌فکران و نویسندگان ایرانی سخن گفته‌اند. هرچند برخی سیاست‌گذاری‌ها و تنگ‌نظری‌ها _ که در بندهای بعدی به آن اشاره خواهیم کرد _ در کاهش مشارکت جدی نویسندگان حرفه‌ای ما در پرداختن به جنگ مؤثر بوده، علت اصلی به‌راستی چیز دیگری است. حقیقت به سادگی این است که قریب به اتفاق نویسندگان حرفه‌ای ما جنگ را از نزدیک لمس نکردند تا تأثیر آن را در ادبیات بازتاب دهند و آن اندک رزمندگانی که دست به قلم بردند، نویسنده‌هایی حرفه‌ای و کارآزموده نبودند تا بتوانند تأثیر مهمی در جریان ادبیات روز ایران داشته باشند.

اما در مورد نویسندگان اروپایی درگیر در جنگ جهانی دوم، این امر کاملا متفاوت است آنان خواسته یا ناخواسته جنگ را با پوست و گوشت خود لمس کردند و از تأثیرات جنگ در اما نبودند. جنگ جهانی دوم در نیم قرن پیش تلفاتی برابر با جمعیت ایران به جای گذاشت. بنا به آمار، از هر ۴ نفر آلمانی یک نفر در این جنگ کشته شد. تلفات روس‌ها را ۲۰ میلیون نفر برآورد کرده‌اند. فرانسه اشغال شد، برخی از شهرهای آلمان مانند درسدن با خاک یکسان گردید، بسیاری از غیرنظامیان نه‌تنها در بمباران شهرها که از قطحی و گرسنگی جان باختند.

ما جنگ را در این سطح تجربه نکرده‌ایم. اکثری ما جنگ و حتی آثار آن را در رادیو و تلویزیون دیدیم، موشک‌باران شهرهای ما با حملات هوایی برلین و لندن و درسدن سنجیدنی نیست و کل جنگ ایران و عراق در مقایسه با جنگی مانند جنگ جهانی دوم به یک درگیری طولانی‌مدت مرزی می‌مانست. مگر چند درصد از مردم ما در این جنگ کشته شدند؟ چند درصد از خاک ما هنگام جنگ تحت اشغال نظامی بود؟ جدای از دو شهر مرزی، چند شهر ما ویران شد؟ موجب خوشحالی است که ما جنگ را در سطحی محدودتر تجربه کردیم. معقول نیست که برای داشتن ادبیات جنگ قوی، آرزو کنیم که جنگ را در ابعاد وسیع‌تری تجربه کنیم.

قصد نگارنده کم‌اهمیت نشان دادن هشت سال دفاع ما دربرابر تجاوز ارتش عراق نیست. همچنین نگارنده مدعی آن نیست که این جنگ خسارات و ویرانی بر جای نگذاشت. بلکه مقصود بیشتر اشاره به عظیم‌تر بودن فاجعه‌ای به نام جنگ جهانی دوم برای اروپاییان قرن گذشته است. طبیعی است که جنگ بر ادبیات آنان تأثیر بیشتری بگذارد.

۶-۱-۲. کم‌تجربگی ادبی نویسندگان جنگ کشورمان

غیبت نویسندگان حرفه‌ای در جبهه‌های جنگی و سیاست‌گذاری‌های حمایتی دولت از سوی دیگر موجب شد گروهی از کسانی که حاضر و درگیر در جنگ بودند _ و البته حتی برخی جنگ‌ندیدگان جویای بهره‌مندی از حمایت‌های دولتی _ به صرافت تولید و خلق آثار ادبی درباره‌ی جنگ بیفتند. حاصل کار هرچند در بسیاری موارد صمیمانه و صادقانه بود، کمتر بهره‌ای از پختگی و ارزش‌های زیبایی‌شناختی و ادبی داشت. درباره‌ی تازه‌کار بودن اغلب نویسندگان ادب پایداری همین بس که بر اساس گزارش‌های سمینار بررسی رمان جنگ در ایران و جهان (در سال ۱۳۷۲) میانگین سنی نویسندگان ادبیات جنگ کشورمان ۲۶ سال بوده است. (۲)

نمونه آسیب‌شناسانه‌ی چنین پدیده‌ای _ ظهور نویسندگان کم‌تجربه بر اساس حمایت‌های دولتی _ در طول جنگ جهانی دوم در آلمان و ایتالیا و تا سال‌ها پس از آن در اتحاد جماهیر شوروی نیز دیده شده است. جای تأمل دارد که به رغم اعطای کمک‌های فراوان دولتی و حمایت‌های پیش و پس از چاپ آثار این نویسندگان تازه‌کار، در مورد کشوری مانند آلمان تقریباً هیچ اثر شایسته‌ای در باب جنگ خلق نشد و امروزه هر آن‌چه از ادبیات جنگ آلمان در یادها و در تاریخ باقی مانده است، حاصل نویسندگان حرفه‌ای و غیردولتی این کشور پس از جنگ است. در مورد کشوری چون اتحاد جماهیر شوروی به رغم این‌که تا چهل سال پس از جنگ نیز این حمایت‌ها وجود داشت، آثاری کمتر از انگشتان دو دست مانند دن آرام، گارد جوان و… در یادها و خاطره‌ها باقی ماندند.

این لطیفه‌ای معروف است که می‌گوید: مشکل ادبیات اتحاد جماهیر شوروی آن بود که دولت به جای کمونیست‌گرداندن نویسندگانش، کمونیست‌ها را نویسنده گرداند!

اما در کنار کم‌تجربگی اغلب نویسندگان ادب پایداری کشورمان، نکته‌ی دیگری این معضل را تشدید می‌کند و آن نبود سنت ادبیات داستانی جنگ پیش از رخداد حمله‌ی عراق به ایران است. نویسنده‌ی کم‌تجربه غربی اگر هم بخواهد به مضمون جنگ بپردازد، دست‌کم می‌تواند در زبان و ادبیات خود متکی بر الگوها و میراث و سنت ادبیات جنگی باشد که قدمتی هم‌سن رمان و داستان غربی دارد. نویسندگان غربی از زمان پیدایش ادبیات منثور داستانی خود با الهام از جنگ‌های متعددی مانند جنگ‌های صلیبی، جنگ‌های اصلاح مذهبی، جنگ‌های داخلی، جنگ‌های اروپایی پیش از قرن ۲۰ و دو جنگ جهانی، آثاری پرداخته و می‌پردازند، اما در کشور ما شاید به دلیل نونهال بودن ادبیات داستانی جدیدمان، فاقد سنت ادبیات داستانی جنگ _ البته پیش از جنگ ایران و عراق _ هستیم. «دفاع مقدس که در چگونگی وقوع و تداوم و پایان در متون تاریخی ادبی بازمانده، نمونه و نظیری نداشت که بتواند مایه الهام و دستگیری روندگان این وادی باشد. حسب ظاهر متأخرین رویداد مشابه با این واقعه، جنگ ایران و روس در زمان فتحعلی شاه قاجار بود که بازتاب آن در ادبیات عصر _ نویسه‌هایی مشتمل بر تعدادی رساله جهادیه و تاریخ نوشته‌های رسمی و مدایح و شاهنامه‌های گزاف آلود درباری _ به هیچ‌روی نمی‌توانست نظیره و آموزه‌ای برای ادبیات دفاع مقدس محسوب شود.»(3)

کوتاه کلام این‌که ادبیات داستانی جنگ ما همزمان با جنگ هشت‌ساله ما زاده شد و نویسندگان ما فاقد الگوها و تجربه‌هایی در ادبیات ملی خود بوده‌اند تا از آن بهره برند.

۷-۱-۲. آسیب‌های برآمده از ضعف در سیاست‌گذاری‌ها

ناگفته پیداست که زیرشاخه‌های متعدد و متفاوتی برای ضعف‌ها و لغزش‌های سیاست‌گذاری چاپ و نشر ادبیات دفاع مقدس می‌توان برشمرد. با این حال همه موارد، چه سلبی و چه ایجابی را در همین بند به اختصار برمی‌شماریم و برای پرهیز از زیاده‌گویی از طبقه‌بندی ریزتر آن درمی‌گذریم.

معمولا مهم‌ترین آسیبی که برای ادبیات دفاع مقدس برشمرده‌اند و برمی‌شمارند، دولتی‌شدن این نوع ادبیات است. به این معنا که اغلب آثار مربوط به جنگ به سفارش یا به حمایت یا به دخالت نهادهای دولتی خلق شده است.

دولتی شدن ادبیات جنگ به دو معنا است، این‌که دولت در این امر سرمایه‌گذاری و حمایت کند که این به خودی خود چندان مسأله‌ساز نیست، اما دومین معنای این پدیده دخالت دولت در خلق آثاری در این ژانر به شکل نظارت، ارائه دستورالعمل‌ها و رهنمودها، ممیزی‌کردن و سخت‌گیری درباره‌ی آثار غیردولتی و اموری از این دست است که گاه ممکن است به آسیب‌های خاصی بینجامد.

نخستین خطر دولتی و سفارشی‌شدن آثار ادبیات دفاع مقدس، وابسته‌شدن نویسندگان این نوع ادبیات به سلایق و معیارهای مسئولان دولتی است که گاه شاید فاقد دانش ادبی کافی و وافی باشند و حتی بدتر از آن جلب و جذب سودجویانی است که نه در اندیشه خلق اثری هنری که در پی بهره‌مند شدن از حمایت‌های دولتی و نام و نانی بی‌رنج و دشواری‌اند.

و باز می‌دانیم که متولیان فرهنگی، ولو بی‌بهره از دانش کافی و وافی ادبی نباشند، به هر حال کارگزارانی اجرایی‌اند که حیطه‌ی وظایف، مسئولیت‌ها و دغدغه‌های آنان متفاوت است. طبیعی است مصلحت‌های سیاسی و دولتی برای این کارگزاران اولویت بیشتری از دغدغه‌های ناب هنری و زیبایی‌شناختی داشته باشد. و می‌دانیم که اصولاً متولیان فرهنگی کشورهای درگیر جنگ می‌کوشند برای ایجاد شور و شوق و حفظ روحیه مردم کشورشان، شعارهایی را مبنی بر ایثارگری، فداکاری، میهن‌پرستی، دفاع از شرف و… از جمله از طریق ادبیات ترویج و تقویت کنند.

از این رو، پذیرفتنی است که این متولیان تاب و تحمل ادبیات ضدجنگ و حتی انتقادی و دگراندیش را در طول جنگ نداشته باشند، اما آسیب اصلی آن‌جا است که این اولویت‌ها و دغدغه‌ها و سیاست‌ها پس از پایان جنگ نیز گاه ادامه می‌یابد و ناخواسته بر شعاری بودن، کلیشه‌گرایی و تبلیغی بودن آثار جنگ دامن می‌زند و اثر متفاوتی را تابو می‌انگارد.

متأسفانه برخی از متولیان فرهنگی درنیافته‌اند که با پایان جنگ، ضرورت سیاست‌های شعاری به پایان رسیده است و اکنون باید برای خلق آثاری با ارزش ادبی والاتر سیاست‌گذاری کرد. بی‌شک به دلیل همین خامی‌ها در سیاست‌گذاری‌های فرهنگی است که برخی نویسندگان غیرحرفه‌ای گاه حتی عامدانه و آگاهانه _ برای بهره‌مند شدن از حمایت‌های دولتی _ دست به خلق شخصیت‌های کلیشه‌ای، شعارپردازی، دورافتادن از واقع‌گرایی، تحریف واقعیات و… می‌زند و باز به همین دلیل است که بسیاری از آثار دفاع مقدس یا تک‌بعدی و گرفتار فقر مضمونی‌اند و برخلاف نمونه‌های موفق جهانی از تزریق درون‌مایه‌های دیگری مانند مایه‌های فلسفی، روان‌شناختی، عاشقانه و… درمی‌مانند.

از آن گذشته، گرچه مواردی از اهمال‌ها، کم‌کاری‌ها، غفلت‌ها، سیاست‌گذاری‌های غلط، سختگیری‌ها در چاپ و نشر و ممیزی و به طور کلی موارد سلبی قابل ذکر است، اما گاه سیاست‌های ایجابی و حمایتی دولتی، به‌ویژه درباره‌ی ادبیات پایداری ما، نقش منفی داشته است. به این معنا که حمایت‌های غیر کارشناسانه‌ی برخی از مسئولان فرهنگی از آثار کم‌مایه و ضعیف در حیطه‌ی ادبیات پایداری هرچند از روی دلسوزی و به نیت خیر بوده، اما موجب تشدید کم‌کاری در نویسندگان، رواج آثار نامعتبر و در محاق ماندن آثار ارزشمندتر، برهم خوردن معادلات طبیعی حاکم بر بازار چاپ و نشر، دل‌سرد ساختن نویسندگان قوی‌تر، گریزاندن خوانندگان و… شده است و در واقع در تحلیل نهایی این نوع حمایت‌های غیرکارشناسانه از آثار ضعیف، حتی ظلم در حق نویسندگان همان آثار تلقی می‌شود، زیرا آنان را از تکاپو، کارآموزی، تجربه‌ورزی و به یک کلام، ارتقای خود و آثارشان بازداشته است.

متأسفانه گاه آسیب‌شناسی ادبیات جنگ کشورمان از آن‌چه گفته شد نیز فراتر می‌رود و در شکل کوشش‌هایی برای مصادره ایدئولوژیک جنگ ایران و عراق و در خدمت اغراض سیاسی گذاردن این رخداد ملی از سوی برخی مدعیان خود را به رخ می‌کشد. گاه سیاست‌زدگی به حدی می‌رسد که عده‌ای _ که شاید حتی در جنگ و جبهه حضور نداشته‌اند _ خود را متولیان رسمی جنگ و جبهه می‌شناسند و این پدیده میهنی را ملک طلق خود می‌شمارند. سیاسی‌گرداندن این امر ملی به پیامدهای منفی و ویرانگری ازجمله اکراه نویسندگان غیر ایدئولوژیک و غیر سیاسی در پرداختن به این مقوله انجامیده است و کار به آن‌جا می‌انجامد.

بی‌گمان یکی از ریشه‌های اصلی کم‌کاری نویسندگان حرفه‌ای در حوزه‌ی جنگ را می‌باید همین مصادره سیاسی ادبیات پایداری از سوی برخی متولیان خودخوانده جنگ شمرد؛ پدیده‌ای که وسعت دامنه‌ی زیان‌های آن در آینده روشن خواهد شد. باید پذیرفت جنگی که رخ داد پدیده‌ای ملی بود و زندگی همه اقشار مردم را تحت تأثیر قرار داد. از این رو، سیاسی ساختن این پدیده ملی و انتساب آن به گروهی خاص و مصادره آن و متولی‌گری درباره دفاع هشت ساله‌ی ما، نتیجه‌ای ندارد مگر راندن و تاراندن گروهی دیگر از نویسندگان غیردولتی. به این ترتیب، آن توطئه سکوتی که گاه از آن یاد می‌شود، تاحدودی امری است که از سوی برخی متولیان خواسته و ناخواسته بر نویسندگان غیر دولتی تحمیل شده است. منطقی نیست نویسندگان دیگر اندیش را وادار به سکوت کنیم و در پی آن، سکوت آنان را توطئه بنامیم و از آن گلایه کنیم.

مشابه این آسیب‌شناسی، یعنی سیاسی‌ساختن ادبیات ملی را در طول مدت جنگ جهانی دوم در اتحاد جماهیر شوروی و آلمان به شدت بیشتر و در ایتالیا و اسپانیا با شدت و حدت کمتری می‌توان دید.

برای نمونه در اتحاد شوروی دولت صرفاً به حمایت از نویسندگانی که عضو اتحادیه نویسندگان این کشور و در واقع عضو حزب کمونیست بودند، پرداخت. این اتحادیه آشکارا با صدور دستورالعملی از نویسندگان عضو خواسته بود که آثارشان صرفاً در قالب رئالیسم سوسیالیستی و با رویکردی خوشبینانه نسبت به آینده انقلاب و نظام حاکم نوشته شود.

همزمان آثاری که با این خواسته‌ها هماهنگ نبود و چه به لحاظ فرمی و چه محتوایی متفاوت شمرده می‌شد، طرد و تخطئه شدند. مسئولان فرهنگی اتحاد جماهیر شوروی حمایت‌های گسترده‌ای از ادبیات تبلیغاتی و سفارشی کردند، اما حاصل حجم انبوه سوبسیدها و وام‌ها و جوایز و کمک‌های مالی و دیگر حمایت‌ها صرفاً به آن‌جا انجامید که کشور چخوف، داستایفسکی و تولستوی صدها و هزاران رمان و مجموعه داستان کم ارزش آفرید که یکی مانند دیگری بود و پس از گذشت ۷۰ سال از عمر نظام حاکم بر شوروی، تنها نام چند اثر از این هزاران اثر در یادها مانده و در تاریخ ادبیات جایی برای خود یافته است و شگفت اینکه همین چند اثر مانند دن آرام به نسبه به دور از دستورالعمل‌های اتحادیه نویسندگان این کشور شمرده می‌شدند و درمقایسه با ادبیات رئالیسم سوسیالیستی، درواقع آثاری متفاوت با نگاهی متفاوت به شمار می‌آمدند.

در آلمان نیز مشابه همین امر رخ داد. ناسیونال سوسیالیست‌ها از بدو امر وزارتخانه جدیدی به نام وزارت تبلیغات و تنویر افکار به وجود آوردند که هدف اصلی آن تبدیل فرهنگ به تبلیغات و سیاسی ساختن هنر به طور کلی بود.

در این وزارتخانه، اتحادیه‌ای برای نویسندگان تشکیل شد و دولت کوشید همه نویسندگان را به نوعی کارمند خود سازد و آنان را زیر نظر خود در یک تشکل گرد آورد. مرحله بعدی، طرد و تحریم نویسندگان غیردولتی و حمایت همه جانبه از نویسندگان حزبی بود.

در آلمان نیز مانند اتحاد شوروی شاهد خلق انبوه آثار سفارشی، شعاری، کلیشه‌ای و تبلیغاتی بودیم که اکنون نام و نشانی از هیچ کدام از این آثار در تاریخ ادبیات باقی نمانده است.

در ایتالیا و اسپانیا نیز به رغم این‌که دولتی‌سازی به شدت کمتری صورت گرفت، شاهد تبعید یا مهاجرت نویسندگان جدی این کشورها بودیم تا جایی که آثار موفق در ادبیات این کشور یا در مهاجرت خلق و چاپ شد و یا پس از تعویض حکومت‌های موسولینی و فرانکو ادبیات داستانی در این کشورها رونق دوباره یافت.

البته باید اذعان کرد دولتی‌سازی و سیاسی‌زدگی ادبیات در کشور ما به مراتب کمتر و خفیف‌تر از نمونه‌هایی مانند شوروی و آلمان دوره ناسیونال سوسیالیسم بوده و دقیقاً به همین سبب دامنه آسیب‌های ما به نسبت محدودتر است. اما به هر حال، تأمل در ادبیات جنگ در کشورهای گوناگون روشن می‌سازد رابطه مستقیمی میان نسبت دولتی‌سازی و آسیب‌های وارده بر ادبیات وجود دارد.

۸-۱-۲. کمبود نقدهای آسیب‌شناسانه، پژوهش‌ها و آثار نظری

به‌رغم کثرت و تنوع آثار ادبیات پایداری در کشورمان، درباره چیستی و نظریه‌شناسی ادبیات جنگ تلاش چندانی صورت نگرفته و آن‌چه به نام نقد و بررسی انجام شد، بیشتر معطوف به بررسی آثار موردی بوده‌اند و به خود مقوله نقد و آسیب‌شناسی کم پرداخته‌اند.

از آن گذشته، خود این به اصطلاح نقدهای موردی که به اثری خاص متوجه‌اند، در بسیاری موارد بر کنار از معضل نیستند، زیرا معمولاً منتقدان نه با ابزار نقد ادبی که با پیش‌فرض‌های سیاسی _ اخلاقی _ عقیدتی اثر را وارسی می‌کنند. «روندگان این طریق به دوگانگی و تفاوت حوزه نقد و شناخت با خلاقیت ادبی و شبه ادبی توجه و وقوف بسزا نداشته‌اند و بدون آگاهی به انگاره‌های علمی (علم ادبیات)، ادیبانه در این باب گمانه‌زنی‌ها کرده و رأی داده‌اند. نیز، اعتقاد غالب و پذیرفته شده به دفاعی و مقدس بودن جنگ و تسرّ ی این باور به دیگر وابسته‌های مربوط به آن _ چون ادبیات _ ناخواسته و ناخودآگاه، این پندار را به وجود آورد و تقویت کرد که چند و چون در ادبیات و آثار ادبی دفاع مقدس، ممکن است نوعی تعرض و تجری به اصل دفاع و تقدس آن باشد. از این رو بعضی از صاحب‌نظران ادب‌شناس احتیاطاً وارد این گونه مباحث نشدند، گرچه شماری نیز نه بدان آشنایی پیدا کردند و نه می‌خواستند به وجود این پدیده نوظهور تجربی اذعان کرده، بر آن صحه بگذارند. در نتیجه نقد ناب و محض و بیرون از ذوق‌ورزی و متکی بر اندیشه‌ی فعال و روشمندانه در عرصه ادبیات جنگ مجال جولان نیافت و گفته‌ها و نوشته‌های شبه نظری، بیشتر جنبه توجیهی و انفعالی پیدا کرد.»(4)

درباب چرایی نبود پژوهش‌هایی درباره‌ی وجوه جامعه‌شناختی و روان‌شناختی ادبیات پایداری یکی از منتقدان پرکار و نام آشنای کشور می‌نویسد: «شنیده است، تنی چند از صاحب‌نظران عرصه‌های جامعه‌شناختی و روان‌شناسی در زمینه‌های وقایع جنگ (جان‌باختن، اسارت، رشادت و ایثار) و کالبد شکافی روانی جنگ (انتظار بازگشت، نوستالژی جنگ، پایان‌ناپذیری جنگ) و نیز آسیب‌شناسی جنگ (آسیب‌های اجتماعی و روانی، اشغال شهرها و مخالفان جنگ) مطالبی را تدوین کرده‌اند، اما با این احتمال که برخورد نامطلوبی خواهند دید، از چاپ آن‌ها خودداری ورزیده‌اند.»(5)

ناگفته پیداست که حاصل کمبود نقد و تحلیل‌های حرفه‌ای که بی‌بیم و محافظه‌کاری و فارغ از دغدغه‌های سیاسی و ملاحظات ایدئولوژیک چاپ و نشر یابند چیزی نیست جز ترویج آثاری که از جنبه زیبایی‌شناختی و ارزش‌های هنری ضعیف‌اند.

همان‌گونه که ذکر شد متأسفانه نه‌تنها ما با کمبود نقد راستین روبه‌رو ایم، بلکه عمده نقدهای ما، هرچند از سر دلسوزی، به توجیه آثار ضعیف و مسامحه و تعارف انجامیده است. این روند نه تنها کمکی به نویسندگان تازه کار نمی‌کند که آنان را از تکاپوی بیشتر برای ارتقای آثارشان بازمی‌دارد.

نگاهی به تاریخ ادبیات جنگ در کشورهای گوناگون آشکارا نشان می‌دهد هرآن‌جا که سراغی از ادبیات قوی جنگ می‌توان گرفت، با انبوهی از پژوهش‌های، آثار نظری و نقدهایی بی‌رحمانه نیز روبه‌رو می‌شویم. بی نقد گزنده و حتی خصمانه آرزوی داشتن ادبیاتی قدرتمند، پنداری خام و گزاف است. پس از گذشت بیست سال از پایان جنگ آیا زمان تاب آوردن نقد بی‌تعارف و ترحم فرانرسیده است؟

۹-۱-۲. پرهیز و گریز از آثار متفاوت

در جامعه ما نه‌تنها گرایش‌هایی نقدگریز و نقدستیز وجود دارد، بلکه مقاومت‌هایی نیز در برابر آثار متفاوت، انتقادی و ضدجنگ دیده می‌شود.

این داوری سختگیرانه نه‌تنها شامل حال نویسندگان ضد جنگ و روشن‌فکران مخالف دولت است که گاه حتی نویسندگانی را در برمی‌گیرد که در کارنامه کاری و حتی پیشینه‌ی شغلی و شخصی خود تعهد و همگرایی خود را با سیاست‌های رسمی و دولتی به اثبات رسانده‌اند.

به این ترتیب، گاه نه‌تنها آثاری مانند آداب زیارت تقی مدرسی و حتی زمین سوخته احمد محمود، که من قاتل پسرتان نیستم احمد دهقان نیز مشمول بی‌مهری و اعتراض گروهی از متولیان و منتقدان قرار می‌گیرد.

البته برخی از ریشه‌های این گونه اعتراض‌ها بازمی‌گردد به واقعیتی به نام تحمیلی بودن جنگ علیه کشورمان. طبیعی است که پدیده جنگ ایران و عراق با نمونه‌هایی چون آلمان و ایتالیا تفاوت اساسی دارد. در موارد یاد شده وجود ادبیات ضدجنگ و انتقادی کاملاً پذیرفتنی است، زیرا این کشورها خود متجاوز و آغازکننده جنگ _ و البته بازندگان آن _ بوده‌اند، اما کشور ما قربانی جنگی ناخواسته بود و آن‌چه در ایران رخ داد، بیشتر دفاع و پایداری دربرابر تجاوز ارتشی جنگ‌طلب به شمار می‌آمد. بی‌شک براساس این مظلومیت، بسیاری از متولیان و منتقدان تاب نمی‌آورند که نویسندگانی با نگاهی انتقادی رخدادهای جنگ تحمیلی را ترسیم کنند.

به رغم اذعان به این نکته اساسی، راقم این سطور بر این باور است که وجود پاره‌ای از آثار متفاوت، انتقادی و حتی ضدجنگ نه‌تنها آسیبی به ادبیات پایداری ما و باورهای مخاطبان درباره حقانیت کشورمان در دفاع از خود وارد نمی‌سازد، که موجب قوام، تنوع و زنده نگاه‌داشتن این نوع ادبیات می‌شود. کما این‌که ما در مورد ادبیات دیگر کشورهایی که خود مورد تجاوز بودند و یا به هر روی در جنگی شرکت کردند که خود آغازگر آن به شمار نمی‌آمدند، نمونه‌های فراوانی از ادبیات انتقادی و ضدجنگ سراغ داریم که دست بر قضا جایگاه مهمی در اعتلای ادبیات جنگ آن کشورها کسب کردند و منتقدان و متولیان آن‌ها نه تنها تهمت ضدمیهنی و غرض‌ورزی بر نویسندگان آن‌ها نزدند که با ستایش از ارزش‌های زیبایی‌شناختی آن آثار سخن گفتند و در نهایت افکار عمومی و خوانندگان این آثار نیز به تشکیک درباره متجاوز بودن دشمن و یا ضرورت مقاومت و پایداری دربرابر دشمن نیفتادند و حداکثر این آثار را روایت‌هایی متفاوت و نگاه‌هایی از زوایایی پنهان و فراموش‌شده و حتی آسیب‌ها و خطرهایی دانستند که در هر دفاع مشروعی نیز امکان رخداد آن می‌رود.

از این رو، آثار ضدجنگی چون وداع با اسلحه، ناقوس‌ها برای که می‌نوازند اثر همینگوی، برهنه‌ها و مرده‌ها اثر آرتور میلر، ماده ۲۲ اثر جوزف هلر، رنگین کمان قوه جاذبه اثر توماس پینچون و… از سوی کسانی نوشته شده است که کشورشان آغازگر جنگ نبوده و حتی برخی از نویسندگان آن آثار از جمله رزمندگان داوطلب در جنگ‌هایی بودند که در آثارشان با نگاهی متفاوت به تصویر کشیده‌اند.

کوتاه کلام این که شایسته نیست مقدس‌انگاری دفاع و پایداری به نفی تکثر روایت‌ها بینجامد.

۱۰-۱-۲. ..

و به پایان آمد این دفتر، حکایت اما همچنان باقیست. این بند را به نشانه حرف‌هایی می‌گذاریم که ناگفته باقی ماندند. طبیعتاً این فهرست می‌تواند از سوی خوانندگان ادامه یابد.

طرح از سید محسن امامیان

۲-۲. آسیب شناسی ساختارشناسانه ادبیات پایداری

تاکنون آن‌چه گفته آمد، آسیب‌شناسی عمومی ادبیات جنگ کشورمان و معطوف به عوامل تأثیرگذار بر آثار دفاع مقدس‌مان بود. حال می‌باید تأثیر این موارد را بر عناصر، فرم، زبان و ساختار خود آثار بررسی کنیم. به عبارت دیگر، پیش از این نگاه ما برون‌متنی بود و اکنون به آسیب‌های درون‌متنی این ژانر ادبی در ایران می‌پردازیم.

مهم ترین آسیب‌های احتمالی را که بسیاری از آثار ادب پایداری ما ممکن است دچار آن باشند، می‌توان به شرحی که در پی می‌آید، طبقه‌بندی کرد.

۱-۲-۲. غلبه‌ی نگاه ایدئولوژیک بر معیارهای زیبایی‌شناختی

بسیاری از نویسندگان ادبیات دفاع مقدس اذغان دارند که قصد و نیت آنان ارائه حرف‌ها و پیامی است که به خاطر آن‌ها متوسل به ادبیات شده‌اند و در واقع قالب ادبیات صرفاً بهانه‌ای برای بازگفتن آن پیام و حرف‌هاست.

نویسنده این سطور از جمله فرمالیست‌های افراطی نیست که با ارائه پیام و حتی ایدئولوژی در ادبیات مخالف باشد، اما این چش‌مداشتی منطقی و بخردانه است که خواهان هماهنگی میان فرم و محتوا باشیم. بی‌شک ارزشمند بودن پیام و محتوا نمی‌تواند و نباید توجیهی بر ضعف و سستی فرم اثر باشد، چرا که فرمی سست و کم‌ارزش خود تباه کننده و لطمه‌زننده به پیام اثر خواهد بود. بنابراین تأکید می‌کنم انتقاد ما نه متوجه ارائه پیام در اثر ادبی، که مربوط به مغفول ماندن معیارهای زیبایی‌شناختی به بهانه‌ی ارائه‌ی پیام‌های سیاسی _ مذهبی _ عقیدتی و به طور کلی با هر گرایشی می‌شود.

به هر رو، چیرگی خارج از توازن نگاه خاص عقیدتی یا سیاسی این خطر را دارد که اغلب نویسندگان جنگ در ایران را محدود به مخاطبان خاص می‌سازد.

مخاطب‌شناسی آثار دفاع مقدس آشکارا نشان می‌دهد علاقمندان و خوانندگان اغلب این آثار، کمابیش رزمندگان و بسیجیان و شرکت‌کنندگان در جنگ و یا نهادهای دولتی بوده‌اند و آثاری که غلبه‌ی نگاه عقیدتی در آن‌ها بارز بوده، نتوانسته است به بسامد مناسبی در عامه‌ی خوانندگان دست یابد. در حالی که نویسنده حرفه‌ای می‌کوشد دایره مخاطبان خود را فراخ‌تر گرداند، شمار فراوانی از نویسندگان جنگ در کشورمان عملا برای تعداد معدودی خواننده خاص می‌نویسند و بی‌گمان تا زمانی که این نویسندگان به توازن قابل قبولی میان محتوا و معیارهای زیبایی‌شناختی آثارشان دست نیابند، نمی‌باید امید همگانی شدن و اقبال عمومی نوشته‌هایشان را در سر پروراند.

۲-۲-۲. کلیشه‌گرایی و شعار زدگی در نثر و مضامین

ارائه خام و بی‌واسطه پیام‌های عقیدتی اغلب بدل به شعارپردازی و کلیشه‌ای شدن نثر و زبان و حتی مضامین و دیگر عناصر داستان می‌شود، حال آن‌که نویسندگان موفق ادبیات جنگ کوشیده‌اند به غیرمستقیم‌ترین شکل پیام خود را عرضه و از شعارپردازی آشکار و تکرار کلیشه‌های مرسوم خودداری کنند.

متأسفانه کلیشه‌ای بودن بخش بزرگی از داستان‌های جنگ ما به آن‌جا می‌انجامد که خواننده از نخستین سطور _ بر اساس باورهای عقیدتی نویسنده _ طرح و پایان داستان، نوع عکس‌العمل شخصیت‌ها، پیام داستان و… را حدس می‌زند و می‌داند که نویسنده قرار است چه موعظه‌ای برای او ارائه دهد.

نخستین و ویرانگرترین آسیب کلیشه‌گرایی از کف رفتن جذابیت متن برای خواننده‌ای است که پیشاپیش دست نویسنده را خوانده است.

به قول یکی از منتقدان ادبیات دفاع مقدس کشورمان، «در ادبیات جنگ استفاده صحیحی از نسبت‌های دیالکتیک عوامل اجتماعی و عوامل فردی نشده است. فرد عمل می‌کند، بدون این‌که زمینه اجتماعی حرکت و تحول او نمایانده شود و بدون این‌که فرایندهای حاکم بر اجتماع از رهگذر حرکت‌های فردی بازنموده شوند یا به تعبیری شخصیت‌های ادبیات داستانی جنگ نه از طریق دیالکتیک سقوط و ظهور که بیشتر از طریق موقعیت فراهم آمده، عرضه شوند(…) الف شهیدمی‌شود، چون ایمان دارد یا الف مقاومت می‌کند چون به خداوند و نیروهای ماوراءالطبیعی اعتقاد دارد.»(6)

طبیعی است که به این ترتیب، نه‌تنها عکس‌العمل شخصیت‌ها که طرح داستان و پیام آن پیش‌بینی‌پذیر است و این پیش‌بینی‌پذیری داستان به ملال خواننده می‌انجامد.

۳-۲-۲. عدم واقع‌گرایی و تحریف واقعیات

یکی از خطرهای کلیشه‌گرایی، دور شدن از واقع‌گرایی است. زندگی واقعی پیچیده‌تر، متنوع‌تر و پرفراز و نشیب‌تر از آن است که بتوان آن را در کلیشه‌هایی محدود به نمایش گذاشت.

متأسفانه برخی از نویسندگان دفاع مقدس ما به صرف حقانیت و مظلومیت ما از پرداختن به وجوه گوناگون جنگ مانند نکات منفی جنگ، اشتباهاتی که ممکن است برای نیروهای خودی رخ دهد، ضعف‌هایی که ممکن است یک نیروی خودی دچار آن باشد، یافت‌شدن چهره‌ای مثبت در اردوگاه دشمن و… خودداری کرده‌اند تا مبادا به تضعیف نیروهای خودی پرداخته باشند.

همان‌گونه که پیش از این گفتیم، شاید این رویه توجیهی در طول مدت جنگ داشته باشد، اما پس از پایان جنگ می‌توان و باید به جای ادبیات تبلیغی به ادبیاتی متفاوت روی آورد.

بی‌شک همواره بزدل نشان‌دادن همه‌ی نیروهای دشمن و فرابشری بودن نیروهای خودی، خود ظلمی است بر ایثارگری‌ها و فداکاری‌ها و بار دشواری که اینان بر دوش کشیدند.

نمونه‌ی این آسیب را در ادبیات شوروی نیز _ البته با شدت و حدت بیشتری _ می‌توان یافت. نویسندگان شوروی چنان درگیر ایدئولوژی خود بودند که به ناچار همه کارگران را دارای تمامی فضائل اخلاقی به تصویر می‌کشیدند، گویی هیچ کارگر تنبل یا فرومایه‌ای در آن کشور نمی‌تواند وجود داشته باشد. بر این اساس، هر سرمایه‌داری نیز لاجرم باید خون‌آشام و دیوسیرت باشد. سربازان دشمن نیز جملگی باید ترسو، بزدل، سفاک و بی‌رحم باشند. به همین ترتیب، در نیروهای خودی نیز گویی هیچ خائن یا ترسویی وجود ندارد.

طبیعتاً براساس این کلیشه‌گرایی گویی هیچ معضلی مانند بوروکراسی، ارتشاء، کم‌کاری و تنبلی در کشور یافت نمی‌تواند شود.

حاصل کار این بود که رئالیسم ادعایی نویسندگان شوروی در عمل تبدیل به نوعی ادبیات رمانتیک و غیر واقع‌گرا می‌شد، پارادوکسی که توضیح آن به‌راستی مشکل بود: ادعای واقع‌گرایی داشتن، اما چشم پوشیدن از برخی واقعیات.

در چنین فضایی جای شگفتی نیست که از میان صدها و هزاران رمان ادبیات رئالیسم سوسیالیستی، آثار انگشت‌شماری مانند دن آرام ارزشمند تلقی شوند. نگاه دقیق‌تر به ماجرا نشان می‌دهد، این نمونه‌های استثنائی همچون دن آرام به سبب وفاداری نسبی به واقعیات ارزش یافتند. در دن آرام نویسنده گاه چنان در نشان‌دادن چهره‌های انسانی حریف و نیز لغزش‌ها و اشتباهات نیروهای خودی بی‌طرفی نشان می‌دهد که آدمی برای لحظاتی گمان می‌کند این اثر را یک نویسنده ضدکمونیست نوشته است. و باز بیهوده نیست اگر منتقد چپ‌گرایی چون لوکاچ، نویسنده راستگرای سلطنت‌طلبی چون بالزاک را می‌ستاید و او را جزو رئالیست‌های بزرگ می‌شمارد. زیرا برخلاف نویسندگان هم‌سلک لوکاچ که واقعیات را براساس باورهای سیاسی خود روایت می‌کردند، بالزاک چنان به واقعیات وفادار بود که آن‌ها را حتی اگر برخلاف باورهایش بود، به تصویر می‌کشید.

براستی دشوار است که نویسنده‌ای بتواند مانند بالزاک نمایش واقعیات ولو تلخ را بر باورهای خود مرجح بدارد، اما این نیز درسی تاریخی است که رئالیسم سوسیالیستی از این رو فروپاشید که نویسندگانش به سبب باورهایشان چشم بر پاره‌ای واقعیت‌ها فروبستند.

۴-۲-۲. شخصیت‌پردازی کلیشه‌ای

یکی از وجوه عدم واقع‌گرایی که اغلب در ادبیات دفاع مقدس ما به چشم می‌خورد، وجود شخصیت‌های یک‌سره سیاه و سفید است. در این نوع آثار نوعی نگاه‌هالیوودی حاکم است، به این معنا که آدم‌ها بر دو دسته‌اند. در یک طرف، نیروهای خودی را داریم که جمیع فضایل را دارند و سفید سفید اند و آن سو «بدمن»‌های داستان صف‌آرایی کرده‌اند که سیاه سیاه و گردآمد همه رذایل‌اند.

به عبارت دیگر، در داستان‌های اولیه‌ی جنگ آن‌چه ارجح بود نمایش رخدادهای مهم بود و نه شخصیت‌پردازی. در این آثار شخصیت چونان عاملی تزئینی در داستان به کار گرفته می‌شود و فاقد پیچیدگی و تنش‌های درونی است. شخصیت‌ها در خدمت رخدادها هستند و طرح داستان بر اساس کنش شخصیت‌ها شکل نمی‌گیرد. «معمولاً بسیاری از نویسندگان جنگ (…) پیش از این‌که دغدغه‌ی آفرینش یک داستان با شخصیت‌های ویژه داستانی را داشته باشند، سعی در ارائه چهره‌ی متجاوز و جنایت‌های او در جنگ را دارند، به همین دلیل موضع‌گیری مشخص نویسنده در داستان و تحلیل‌های غیرداستانی از مسائل سیاسی و جنگ، از داستان‌نویس چهره‌ای مداخله‌گر عرضه می‌دارد.»(7) حاصل این دیکتاتوری نویسنده نسبت به شخصیت‌های داستان، تک‌آوایی شدن داستان جنگ را در پی دارد.

۵-۲-۲. تک‌ساحتی بودن آثار و فقر مضمونی

بهترین آثار ادبیات جنگ در جهان معمولا آثاری هستند که صرفاً به مضمون جنگ نپرداخته‌اند، بلکه در کنار جنگ وجوه دیگر زندگی را نیز با مضامین و نگاهی فلسفی، جامعه‌شناسانه و یا حتی عاشقانه به تصویر کشیده‌اند. در برخی از این آثار حتی جنگ نقش پس‌زمینه را ایفا می‌کند. به هر حال استفاده از مضامین دیگر و رنگ‌آمیزی داستان جنگ با رخدادهای دیگر دستکم بر جذابیت اثر می‌افزاید و گستره‌ی مخاطبان را افزایش می‌دهد.

نمونه تجربه‌های موفق جهانی در این باره اندک نیست. در آثار جنگی چون وداع با اسلحه و ناقوس‌ها برای که می‌نوازند از همینگوی، دکتر ژیواگو اثر پاسترناک، چهل و یکمین اثر بوریس لاورینف، قطار به موقع رسید از‌هاینریش بل و… مضمون عشق؛ در جنگ و صلح اثر تولستوی، دیوار اثر ژان پل سارتر، امید، سرنوشت بشر و ضدخاطرات اثر آندره مالرو و… مضامین فلسفی؛ در نشان سرخ دلیری اثر استیون کرین، باز هم جنگ و صلح اثر تولستوی و… مضامین روان‌شناختی و… نقش مهمی در اعتلای اثر داشته‌اند.

سخن کوتاه، این‌که آثار موفقی از این دست ارزشمند شمرده شده‌اند، زیرا نه‌تنها به جنگ، بلکه به وجوه دیگر زندگی نیز پرداخته‌اند و درآمیختگی آن‌ها را با مضمون جنگ نشان داده‌اند.

متأسفانه در اغلب آثار جنگی ما آن‌چه مغفول می‌ماند وجوه دیگر زندگی و مایه‌های روان‌شناختی، فلسفی، عاشقانه، جامعه‌شناختی و… است تا جهان داستانی جنگ را زیباتر و جذاب‌تر گرداند.

۶-۲-۲. یک‌نواختی در سبک و دیگر عناصر داستانی

آن‌چه در بیشتر آثار دفاع مقدس ما دچار تک‌ساحتی‌گرایی است، تنها مضمون نیست، بلکه ما در بسیاری موارد نمونه‌هایی از فقر و یک‌نواختی در سبک، چینش (Setting)، فضا، شخصیت‌ها، طرح و… را می‌توانیم باز شناسیم. برای نمونه می‌توان بر این پرسش‌ها تأمل کرد: چرا قریب به اتفاق آثار جنگی ما در مکتب رئالیسم نوشته شده‌اند؟ چرا ما رمان‌ها و داستان‌هایی در قالب‌های سوررئال، اکسپرسیونیستی، مدرن یا پست‌مدرن و… نداریم یا نمونه‌هایشان بسیار محدود اند؟

چرا ما گرفتار محدودیت تیپ‌ها در آثار جنگی خود هستیم؟ برای نمونه، در چند اثر داستانی ما، طبقه‌ی زنان روشن‌فکر به تصویر کشیده شده است؟ چرا فضاهای دور از جنگ مثلاً تهران به رغم مشارکت غیرمستقیم در جنگ کمتر در ادبیات جنگ ما دیده می‌شود؟

با بررسی عناصر داستانی آثار دفاع مقدس کشورمان و تحلیل آماری آن‌ها می‌توان دریافت بیش از ۹۵ درصد این آثار دارای شخصیت‌ها، زمان و مکان، فضاپردازی، مضمون، طرح، سبک و عناصری مشابه و همانند هستند.

۷-۲-۲. غلبه‌ی خاطره‌نگاری بر ادبیات دفاع مقدس

بخش عمده‌ای از آثار ادبیات دفاع مقدس ما را خاطره‌نگاری‌های رزمندگان تشکیل می‌دهد، زیرا بیشتر کسانی که در این حوزه دست به قلم برده‌اند، نه نویسندگانی حرفه‌ای که شرکت‌کنندگان در جنگ بوده‌اند که تحت تأثیر تجارب خود به کار ثبت دیده‌هایشان پرداخته‌اند.

بی‌گمان خاطره‌نگاری یکی از قالب‌های واجب و لازم در ادبیات است و از این قالب می‌توان بهره‌های فراوانی نیز برد. اما زمانی می‌توان سخن از آسیب‌شناسی به میان آورد که خاطره‌نگاری بر داستان چیرگی یابد و حتی داستان‌های جنگ ما در عمل حکم خاطره‌نگاری داشته باشد. در باب چرایی تفوق خاطره‌نویسی بر داستان کوتاه و داستان کوتاه بر رمان در ادب پایداری ما جسته و گریخته اشاراتی شده است و جای دارد در این باره پژوهش‌های فزون‌تری صورت گیرد.

به گمان نگارنده، خاطره نوشته‌ها نه به خودی خود، بلکه همچون منبع و گنجینه‌ای برای استفاده‌های نویسندگان حرفه‌ای می‌تواند مفید باشد، اما این خاطره‌نوشته‌ها که اغلب بهره‌ی اندکی از ادبیت دارند، به سبب شخصی بودن بیش از حدشان حتی چندان به کار جامعه‌شناسی ادبی و یا نقد نمی‌آیند. از آن گذشته وفور این نوع آثار همان‌گونه که گفته شد به نوعی داستان‌های دفاع مقدس را نیز تحت تأثیر قرار داده و بسیاری از این داستان‌ها عملاً حکم خاطره‌نوشته را یافته‌اند.

متأسفانه بسیاری از نویسندگان جنگ ما، تحت تأثیر الگوی خاطره‌نویسی بیش از آن‌که خلق کنند، ثبت می‌کنند. از این رو، کارشان اغلب شبیه گزارش‌های ژورنالیستی می‌شود و حاصل امر به نثری غیر داستانی، عدم شخصیت‌پردازی، عدم توجه به پیچیدگی‌های رخدادها، عدم نگاه روان‌شناختی، جامعه‌شناختی و فلسفی به رخدادها و شخصیت‌ها، برداشت مکانیکی از رویدادها، نبود تنش‌های داستانی و در نهایت به عدم جذابیت اثر می‌انجامد.

گذشته از آن، خاطره‌نگاشته‌ها صرف نظر از ارزش سندی آن‌ها، آثاری دارای تاریخ مصرف‌اند، زیرا به ثبت و روایت رخدادهای زمان و مکان خاصی می‌پردازند. از این رو، این نوع از آثار به قول برخی از منتقدان «درزمانی»اند و نه فرازمانی، حال آن‌که آثار ادبی متعالی فرازمانی‌اند. جنگ و صلح و آثاری از این دست را در تمامی طول تاریخ خواهند خواند، زیرا فاقد تاریخ مصرف‌اند و صرفاً بر اساس ثبت رخدادها و خاطرات فراهم نیامده‌اند.

۸-۲-۲. پرهیز از مضامین و نگاه انتقادی

شاید این گفته به نظر غریب و شگفت بنماید، اما گاه محق‌بودن آدمی و یا ظفرمندی او نیز می‌تواند آسیب خاص خود را داشته باشد. نیچه باور داشت که دوره‌های شکست‌های نظامی، دوره‌های شکوفایی فرهنگی در کشورش بوده است و این‌که کشورش با پیروزی نظامی بر فرانسه در حیطه فرهنگی از آن کشور عقب افتاد. شاید از همین روست که بهترین آثار ادبیات جنگ در آلمان به مانند در جبهه غرب خبری نیست (پس از شکست در جنگ جهانی اول) و داستان‌های هاینریش بل، ولفگانگ بورشرت، زیگفرید لنتس و امثال آنان (پس از شکست در جنگ جهانی دوم) با رویکردی انتقادی نوشته شد. شاید پذیرش نقش منفی آلمانی‌ها در جنگ از سوی ایشان و شکست در جبهه‌های نبرد، ناچار آنان را فروتن ساخته و موضعی انتقادی و واقع‌گرایانه به آثارشان بخشیده بود. شاید به همین دلیل است که ادبیات انتقادی جنگ آلمان پس از جنگ دوم بر ادبیات روسیه پیروزمند که در جنگ با آلمانی‌ها صاحب حقانیت بیشتری بود، برتری می‌یابد.

در آثار معتبر ادبیات جنگ جهان، اغلب برتری با آثاری بوده است که نگاه انتقادی خود را از کف نداده‌اند. در برهنه‌ها و مرده‌ها، آرتور میلر کلیشه‌ها را می‌شکند و سربازان کشورش را از تیپ‌های گوناگون برمی‌گزیند و حتی چهره‌هایی منفی را نیز در اردوگاه خودی به تصویر می‌کشد.

همینگوی که خود در جنگ اسپانیا در صف جمهوری‌خواهان جنگیده بود از وسوسه پرداختن اثری تبلیغی به سود جمهوری‌خواهان نجات می‌یابد و در ناقوس‌ها برای که می‌نوازند اثری با پیچیدگی‌های هنری به دست می‌دهد. گی دوموپاسان جسارت می‌کند و در داستان درخشان خود تپلی زنی فاحشه را قهرمان جنگی خود قرار می‌دهد.

رمان رنگین‌کمان قوه جاذبه اثر توماس پینچون به رغم صحنه‌های تهوع آورش از جنگ، خاتم الکتاب همه کتاب‌های جنگی لقب می‌گیرد.(۸)

شاید بر همین اساس است که موفق‌ترین آثار ادبیات پایداری ما آن‌هایی هستند که دارای این نگاه انتقادی بوده‌اند.

۹-۲-۲. عدم خلاقیت و گرته‌برداری از نویسندگان دیگر

نه‌تنها خاطره‌نویسی و گرایش به ثبت گزارش‌گونه آثار همچون ابزاری برای حل مشکل عدم خلاقیت استفاده شده است، که در برخی موارد دیگر نویسندگان بر اساس گرته‌برداری از ادبیات جنگ دیگر کشورها کوشیده‌اند این داستان‌ها را ایرانیزه گردانند. اما این کوشش‌ها اغلب به سبب تفاوت‌های فرهنگی و جغرافیایی و شخصیتی قهرمانان داستان موفق از کار درنیامده است. لاجرم در این‌گونه اقتباس‌ها نویسنده ایرانی کوشیده است طرح داستان را اخذ و شخصیت‌های ایرانی را با ویژگی‌های ایرانی در این طرح وارد کند.

در این گرته‌برداری‌ها برخی از نویسندگان با گرایش چپ از ادبیات رئالیسم سوسیالیستی الهام گرفته‌اند، اما حتی در بهترین نمونه‌ها، نوع واژگان و اصطلاحات و تصویرپردازی‌ها منشاء الگوبرداری را لو داده است. کارگرانی که سلاح به دست می‌گیرند و «رفقا» را دعوت به مبارزه علیه مزدوران امپریالیسم می‌کنند، به راحتی در رمان‌های سوسیالیستی قابل بازیابی هستند و باز بی‌آن‌که نامی ببریم، برخی نویسندگان دیگر نیز چشم به نمونه‌های آلمانی و امریکایی ادبیات جنگ دارند و موقعیت‌ها و صحنه‌ها و دیالوگ‌های آثار‌هاینریش بل و ارنست همینگوی را بازسازی می‌کنند. گرچه برای برخی ملاحظات از آوردن نمونه‌هایی در این باره خودداری می‌کنیم، اما خوانندگان دقیق به راحتی می‌توانند به مقایسه‌ای تطبیقی میان ادبیات جنگ خود و کشورهای دیگر بپردازند و گرته‌برداری‌ها را کشف کنند.

۱۰-۲-۲…

و به پایان آمد این دفتر، حکایت اما همچنان باقیست. این بند را به نشانه حرف‌هایی می‌گذاریم که ناگفته باقی ماندند. طبیعتاً این فهرست می‌تواند از سوی خوانندگان ادامه یابد.

۳- راهکارهایی برای برون‌رفت از آسیب‌های ادبیات پایداری

طبیعتاً خود به خود راهکارها و راه حل‌ها در دل آسیب‌شناسی نهفته و مستقیم یا غیرمستقیم به آن‌ها اشاره شده است. با این حال، برای ختم مقال، فهرست‌وار _ برای پرهیز از اطناب فزون‌تر _ به مهم‌ترین آن‌ها اشاره‌ای می‌کنیم و در می‌گذریم:

۱-۳. تغییر سیاست‌گذاری‌های نهادهای دولتی از گرایش‌های نظارتی _ تولیدی به گرایش حمایتی در حوزه ادبیات پایداری.

۲-۳. حمایت نهادهای دولتی از پژوهش‌های نظری، نقد و آسیب‌شناسی آثار ادبیات دفاع مقدس.

۳-۳. ایجاد مراکز تخصصی برای پژوهش‌های ادبیات جنگ با رویکرد حرفه‌ای.

۴-۳. قطع حمایت و عدم ارائه رانت‌ها و سوبسیدها به آثار ضعیف.

۵-۳. الویت بخشیدن به ملاک‌های هنری و ادبی در حمایت از آثار ادب پایداری.

۶-۳. تسامح بیشتر از سوی نهادهای دولتی نسبت به آثار انتقادی و حتی مخالف جنگ.

۷-۳. اولویت‌بندی در جذب و جلب همکاری نویسندگان حرفه‌ای به نسبت نویسندگان تازه‌کار و ارائه خدمات به این نویسندگان (در اختیار گذاردن اسناد و مدارک جنگ، امکان استفاده از آرشیوها و امکانات دولتی برای امر تحقیق و پژوهش، برگزاری نشست‌های تخصصی، فراهم آوردن تورهای تحقیقی در مناطق جنگ‌زده و…).

۸-۳. به موجودیت شناختن آثار نویسندگان دگراندیش، شرکت‌دادن آثار آنان در سمینارها و جشنواره‌ها، نقد و بررسی منصفانه این آثار و…


پانویس‌ها

۱. ایرانی، ناصر. مجموعه مقالات سمینار بررسی رمان جنگ در ایران و جهان، بنیاد جانبازان انقلاب اسلامی، ۱۳۷۳. ص. ۵۳.

۲. کوثری مسعود، بررسی جامعه شناختی داستان‌های کوتاه جنگ (ادبیات جنگ و موج نو)، به اهتمام شاهرخ تندرو صالح، فرهنگسرای پایداری، ۱۳۸۲، ص ۱۳۴.

۳. کمری علیرضا، نگاهی دیگر پیرامون ادبیات دفاع مقدس و جنگ (نام آورد: دفتر اول)، دفتر ادبیات و هنر مقاومت، ۱۳۸۰، ص ۱۸.

۴. همان، صص ۱۱ و ۱۲.

۵. بی‌نیاز فتح الله، نگاهی به ادبیات پایداری (ادبیات جنگ و موج نو)، به اهتمام شاهرخ تندرو صالح، فرهنگسرای پایداری، ۱۳۸۲، ص. ۲۵

۶. سلیمانی، بلقیس، تفنگ و ترازو ، نشر روزگار، ۱۳۸۰، ص. ۲۸.

۷. همان، ص. ۲۵.

۸. برجس آنتونی، ۹۹ رمان برگزیده معاصر، ترجمه صفدر تقی زاده، نشر نو، ۱۳۶۹، ص. ۲۳۸.


 

سس گوجه فرنگی

هانس هَینتس اِوِرسنخستین‌بار، پنج هفته پیش در کوریدا بود که یک گاو نر سیاه به نام میورا به کوینیتوی کوچک حمله برد و او را مغلوب کرد.

یکشنبه بعد و بعدی هم همین‌طور بود. من در همه مسابقات گاوها شرکت می‌کنم. من پایین در ردیف اول نشسته بودم تا عکس بگیرم. صندلی کنارم را او از پیش رزرو کرده بود. او مردی بود کوتاه‌قد با کلاهی گرد و کوچک و جامه سیاه روحانیون انگلیسی، رنگ‌پریده، بدون ریش و با عینکی قاب‌طلایی روی بینی‌اش. یک خصوصیت دیگر هم داشت؛ این‌که چشمانش فاقد مژه بود. توجه من بی‌درنگ به او جلب شد. زمانی که نخستین گاو، با شاخ‌هایش به اسب پیر و فرسوده حمله کرد و پیکادور عظیم‌الجثه به سختی به زمین افتاد یا زمانی که اسب پیر و فرسوده به زور و زحمت از زمین بلند شد، با بدن پاره‌پاره راه افتاد و پاهایش داخل امعاء و احشاء خونینی شد که از مدتی پیش از بدنش آویزان بود و روی ماسه‌ها کشیده می‌شد؛ در تمامی این موارد در کنار خود صدای آه سبکی را می‌شنیدم، آهی از سر رضایت.

سراسر بعد از ظهر را کنار هم نشسته بودیم، بدون این‌که کلامی بر زبان بیاوریم. بازی زیبای گاوباز چندان برایش جالب نبود. اما وقتی اسپادا نیزه خود را در پشت گاو فرو کرد و نیزه بالای شاخ‌های پر قدرت گاو مانند صلیبی برافراشته شد، او با دستش دیواره جلوی میدان نمایش را گرفت و روی آن خم شد. موضوع اصلی برای او گاروچا بود. هنگامی که خون درخشان به پهنای یک بازو و از سینه اسب پیر بیرون جهید، یا زمانی که دست‌یار گاوباز با خنجری کوتاه ضربه خلاص را بر پیشانی حیوان‌های زخمی در حال مرگ وارد می‌آورد، زمانی که گاو نر خشمگین، لاشه اسب را درون میدان از هم می‌درید و با شاخ‌هایش درون بدن او را می‌کاوید، این مرد دست‌هایش را به هم می‌مالید.

یک بار از او پرسیدم: «ظاهرا شما یک یاز دوست‌داران پر و پا قرص مبارزه گاوها هستید. یکی از مشتریان دائمی گاوبازی، این‌طور نیست؟»

سرش را به نشانه موافقت تکان داد، اما کلمه‌ای بر زبان نیاورد. نمی‌خواست کسی مزاحم تماشا کردنش بشود.

گرانادا (غرناطه)[۱] چندان بزرگ نیست. به این ترتیب، به‌زودی از نام آن مرد مطلع شدم. او یکی از روحانیون این مستعمره کوچک انگلستان بود. همشهری‌هایش همیشه او را «پاپ» می‌نامیدند. در ظاهر آدمی نبود که سرش شلوغ باشد و کسی با او رفت و آمد نداشت.

یک روز چهارشنبه به دیدن جنگ خروس‌ها رفتم. محل برگزاری این جنگ، آمفی تئاتر کوچک و دایره‌شکلی بود با نیمکت‌هایی در سطوح پله پله، در وسط میدانِ مسابقه و درست زیر نوری که از بالا می‌تابید. بوی اراذل و اوباش می‌آمد. صدای فریاد بلند بود و عده‌ای استفراغ می‌کردند. رفتن به چنین جایی عزم و اراده‌ای قوی می‌خواست. دو خروس را به میانه میدان آوردند. آن‌ها شبیه مرغ بودند، زیرا تاج و پرهای دم‌شان را چیده بودند. آن‌ها را از درون قفس‌ها در می‌آوردند و وزن می‌کردند. خروس‌ها بدون این‌که به چیزی فکر کنند، به جان هم می‌افتادند. پرهای آن‌ها در اطراف پخش می‌شد. آن‌ها مرتب روی هم می‌پریدند و با نوک‌های‌شان بدون این‌که صدایی از آن‌ها درآید، گوشت تن هم را می‌دریدند. فقط توده حیوانی مردم اطراف میدان بود که هیاهو می‌کرد، جیغ می‌کشید، شرط می‌بست و سر و صدا می‌کرد. «آخ، زرده چشم سفیده رو درآورد. از زمین برش‌دار و بخورش. «سرها و گردن‌های خروس‌ها که از مدتی پیش سوراخ‌سوراخ شده بود، مانند مارهای قرمزی روی بدن‌های‌شان تکان‌تکان می‌خورد. آن‌ها یک لحظه از هم غافل نمی‌شدند، پرهای آن‌ها کم‌کم به رنگ ارغوانی در می‌آمد. دیگر به سختی می‌شد شکل و شمایل آن‌ها را تشخیص داد. این دو پرنده مانند دو لخته خون به همدیگر درمی‌آویختند. اکنون خروس زرد هر دو چشم خود را از دست داده است و کورکورانه فضای اطرافش را نوک می‌زند و هر ثانیه هم نوک تیز آن دیگری در بدنش فرو می‌رود. سرانجام به زمین می‌افتد، بدون این‌که مقاومتی کند و بدون فریادی از درد، به دشمنش اجازه می‌دهد، کارش را تمام کند. جریان آن‌قدرها هم سریع به پایان نمی‌رسد. پنج شش دقیقه‌ی دیگر، خروس سفید نیز بر اثر صدها ضربه نوک‌خوردگی رو به مرگ می‌شود.

بعد، همه مثل من در اطراف میدان می‌نشینند و به ضربات ضعیف فاتح می‌خندند، او را صدا می‌کنند و هر نوک زدن جدیدی را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

سرانجام سی دقیقه زمان مقرر می‌گذرد و جنگ خاتمه می‌یابد. مردکی بلند می‌شود، او صاحب خروس فاتح است و در حالی که لبخند تمسخرآمیزی بر لب دارد، با باطومش حیوان رقیب را تا حد مرگ می‌زند. این امتیازی برای اوست. خروس‌ها را برمی‌دارند، زیر تلمبه آب می‌شویند و زخم‌ها را می‌شمارند. شرط بندی‌ها بالا می‌گیرد.

در این هنگامی دستی روی شانه‌ام قرار می‌گیرد.

پاپ می‌پرسد: «چطورید؟» چشمان آب‌چکان و بی‌مژه‌اش زیر شیشه‌های پهن عینک به رضایت لبخند می‌زنند. ادامه می‌دهد: «خوش‌تون اومد، مگه نه؟»

برای یک لحظه نفهمیدم که آیا جدی می‌گوید یا شوخی می‌کند. پرسش او به نظرم چنان توهین‌آمیز آمد که بدون این‌که پاسخی بدهم، به او خیره ماندم.

اما او سکوت من را بد تعبیر کرد. متقاعد شده بود که سکوتم از سر رضایت است. آرام و کاملا آهسته گفتم: «بله، واقعا هم که لذت‌بخش است!!»

به همدیگر فشرده می‌شدیم، خروس‌های جدیدی را به میدان می‌آوردند.

آن شب نزد کنسول انگلستان به صرف چای دعوت شده بودم. سر وقت رسیدم و نخستین میهمان بودم. به او و مادر سال‌خورده‌اش سلام کردم. کنسول گفت: «خوشحالم که کمی زودتر رسیدید. می‌خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم.»

لبخندزنان گفتم: «کاملا در خدمت‌تان حاضرم.»

کنسول برایم یک صندلی گردان جلو کشید و سپس با جدیت عجیب و غریبی گفت: «من نمی‌خواهم برای شما دستورالعمل صادر کنم، آقای عزیز. اما اگر بخواهید باز هم در این‌جا بمانید و در ملاءعام و نه فقط در مستمره انگلستان، رفت و آمد داشته باشید، مایلم توصیه دوستانه‌ای به شما بکنم.»

هیجان زده بودم که ببینم چه می‌خواهد بگوید. پرسیدم: «توصیه‌تان چیست؟»

در ادامه سخنش گفت: «شما را بارها با کشیش‌مان دیده‌اند…»

سخنش را قطع کردم و گفتم: «ببخشید، من او را بسیار کم می‌شناسم. او امروز بعد از ظهر برای اولین بار چند کلمه با من رد و بدل کرد.»

کنسول گفت: «چه بهتر! می‌خواهم به‌تان توصیه کنم، از رفت و آمد با او دست کم در ملاءعام، تا آن‌جا که برای‌تان امکان دارد، خوددداری فرمایید.»

گفتم: «از شما متشکرم آقای کنسول. آیا بی‌ادبی خواهد بود، اگر دلیل آن را بپرسم؟»

او پاسخ داد: «بی‌هیچ تردیدی یک توضیح به شما بدهکار هستم، هرچند که نمی‌دانم آیا این توضیح شما را قانع خواهد کرد یا خیر. پاپ… می‌دانید او را به این نام صدا می‌زنند؟»

سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.

ادامه داد: «بسیار خب، حضور پاپ در جامعه از مدتی پیش ممنوع اعلام شده است. او مرتب به دیدن جنگ گاوها می‌رود _ پیش از این هم همین‌طور بود _ او حتی یکی از جنگ‌های خروس‌ها را هم از دست نمی‌دهد، خلاصه این‌که او هواهای نفسانی دارد که وجود او را عملا در کنار اروپاییان ناممکن می‌سازد.»

گفتم: «اما آقای کنسول، اگر به این دلیل تا این اندازه متهم می‌شود، پس برای چه اجازه می‌دهید، بر سر این منصب که بی‌شک مقدس نیز هست، باقی بماند؟»

خانم مسن گفت: «دست آخر او یک روحانی است.»

کنسول تأیید کرد: «و علاوه بر آن، از بیست سال پیش که در این قریه بوده، حتی کوچک‌ترین دلیلی برای شکایت از خود فراهم نکرده است و دست آخر این‌که روحانیون در جامعه کوچک ما در تمام سطح قاره، پایین‌ترین حقوق را دریافت می‌کنند. ما هم به همین سادگی، دلیلی برای برکناری او پیدا نکرده‌ایم.»

رویم را به سمت مادر کنسول برگرداندم و در حالی که می‌کوشیدم لبخند کمابیش کینه جویانه‌ام را پنهان کنم، گفتم: «و آن وقت شما از موعظه‌های او احساس رضایت هم می‌کنید؟»

خانم سال‌خورده قامتش را روی مبل صاف کرد و با لحنی کاملا قاطعانه گفت: «من هرگز به او اجازه نخواهم داد، حتی یک کلمه در کلیسا صحبت کند. او هر یکشنبه متنی از کتاب مواعظ دین هارلی را می‌خواند.»

پاسخ او ذهنم را کمی مغشوش کرده بود. سکوت کردم.

کنسول بار دیگر سخنانش را آغاز کرد: «از این‌ها گذشته بی‌عدالتی خواهد بود اگر از یکی از خصلت‌های خوب پاپ حرفی نزنیم. او ثروت نه‌چندان شایان توجهی دارد که بهره آن را منحصرا صرف مقاصد نیکوکارانه می‌کند و این در حالی‌ست که خود او، صرف‌نظر از هوا و هوس‌های ناخوشایندش، بی‌نهایت متواضعانه و حتی محتاطانه زندگی می‌کند.»

مادرش سخن او را قطع کرد و گفت: «چه عمل خیری! او از چه کسی حمایت می‌کند؟ قوم و خویش‌های تورئادورها و خانواده‌ی آن‌ها یا شاید قربانیان یک مراسم سالسا[۲]؟»

کنسول گفت: «منظور مادر مراسم سس گوجه فرنگی است.»

تکرارکردم: «مراسم سس گوجه فرنگی؟ پاپ از قربانیان مراسم سس گوجه فرنگی حمایت می‌کند؟»

کنسول خنده کوتاهی کرد. سپس با جدیت هر چه تمام‌تر گفت: «هیچ وقت تعریف چنین مراسمی را نشنیده‌اید؟ موضوع یک سنت بسیار کهنه و ترسناک در اندونزی است که با وجود همه‌ی مجازات‌هایی که کلیسا و قضات اعمال کرده‌اند، متأسفانه هنوز پابرجاست. شواهدی در دست است که نشان می‌دهد، از زمانی که من کنسول هستم، این مراسم دوبار در گرانادا برپا شده است. جزئیات دقیق‌تری از این ماجراها در دست نیست زیرا دست‌اندکاران این قضیه، با وجود هشدارهایی که در زندان‌های اسپانیا همراه با ضربات شلاق متداول است، حاضرند زبان‌شان را ببرند، اما کلمه‌ای به زبان نیاورند. اگر به این راز هراسناک علاقه‌مندید، از پاپ بخواهید برای‌تان در مورد آن تعریف کند؛ زیرا هرچند نمی‌توان ثابت کرد، اما او یکی از طرف‌داران این عمل انزجارآمیز و هراسناک شمرده می‌شود و همین، دلیل اصلی برای آن است که همه از سر راه او کنار می‌روند.»

چند میهمان وارد شدند و گفتگوی ما نیمه‌کاره ماند.

یکشنبه هفته بعد در مسابقه گاوها چند عکس را از نبرد قبلی گاوها که بسیار خوب از آب در آمده بود، برای پاپ بردم. می‌خواستم آن‌ها را به او هدیه کنم، اما او حتی نیم‌نگاهی هم به آن‌ها نینداخت. گفت: «ببخشید، اما این‌ها اصلا برایم جالب نیستند.»

قیافه متعجبی به خود گرفتم.

کوتاه آمد و گفت: «اوه، نمی‌خواستم ناراحت‌تان کنم. ببینید، فقط رنگ قرمز، رنگ قرمز خون است که من دوست دارم.»

لحن کلام این مرتاض رنگ‌پریده، زمانی که می‌گفت: «رنگ قرمز خون» تا حدودی شاعرانه بود.

آن روز ما وارد بحثی شدیم و در میانه بحث من کاملا ناگهانی از او پرسیدم: «خیلی دلم می‌خواهد مراسم سالسا را ببینم. نمی‌خواهید یک بار مرا با خودتان ببرید؟»

در حالی که لب‌های بی‌رنگ ترک دارش می‌لرزیدند، سکوت کرد.

سپس پرسید: «سالسا؟ می‌دانید آن چیست؟»

به دروغ گفتم: «مسلم است که می‌دانم.»

بار دیگر به من خیره شد، سپس نگاهش روی زخم‌های کهنه روی گونه و پیشانی من افتاد. انگار که این نشانه جاری شدن خون در کودکی، یک جواز عبور مخفیانه بود؛ به نرمی روی آن‌ها انگشت کشید و با لحنی آرام گفت: «شما را با خودم خواهم برد.»

چند هفته بعد یک شب حدود ساعت نُه درِ آپارتمانم به صدا در آمد و پیش از آن‌که بتوانم بگویم «داخل شوید»، پاپ داخل شد. او گفت: «آمده‌ام شما را با خودم ببرم.»

پرسیدم: «کجا؟»

با تأکید گفت: «خودتان می‌دانید. حاضرید؟»

بلند شدم و گفتم: «الساعه. می‌توانم سیگاری به شما تعارف کنم؟»

_ متشکرم، من سیگار نمی‌کشم.

_ یک گیلاس شراب چه؟

_ متشکرم، مشروب هم بسیار به ندرت می‌نوشم. عجله کنید.

کلاهم را برداشتم و پل‌ها را با او پایین رفتم و پا به آستانه شبی مهتابی گذاشتیم. در سکوت از خیابان‌ها گذشتیم، در طول رود خنیل و زیر درختان پیرهوس با شکوفه‌های سرخ پیش می‌رفتیم.

به سمت چپ پیچیدیم، از کوه سیاه بالا رفتیم و به مزارع شهدا قدم گذاشتیم. پیش روی‌مان قله‌های برفی سلسله جبال در نور نقره‌ای ماه می‌درخشیدند و در اطراف‌مان از درون غارهای زیرزمینی نورهای روشنی از آتش به چشم می‌خورد. در این غارها کولی‌ها و مردمی دیگر سکنی گزیده بودند. دره عمیق آلهامبرا را که تقریبا سراسر آن با نارون‌های سبز پوشیده شده بود، دور زدیم، از جلوی برج‌های عظیم ناساردین و از میان راهی مشجر با درختان سرو گذشتیم. به سمت خنرالیفه و سپس به سمت کوهی که آخرین شاهزاده‌ی زرین‌موی دژهای بوآبدیل از آن‌جا آه سوزانش را نثار گرانادای از دست رفته کرده بود، بالا رفتیم.

به همراه عجیب و غریبم نگاه کردم. نگاه او که متوجه درونش بود، هیچ یک از این شکوه‌های شبانه را نمی‌دید. نور ماه چنان روی آن لب‌های بی‌خون و باریک، روی آن گونه‌های فروافتاده و حفره‌های عمیق روی شقیقه‌هایش بازی می‌کرد که این احساس به من دست داد که از روز ازل این کشیش مخوف را می‌شناسم. ناگهان علت این احساس را به طور غیرمستقیم دریافتم. بله، این همان چهره‌ای بود که زورباران[۳] به تابلوی راهب در حال خلسه خود داده بود.

اکنون راه ما از میان گیاهان باغچه‌ای برگ پهن که ساقه‌های چوبی پرشکوفه‌شان به بلندی سه برابر قد انسان در هوا افراشته شده بود، می‌گذشت. صدای خروش رود دارو را که آب آن در پشت کوه‌ها روی صخره‌ها می‌جهید، می‌شنیدم.

سه مرد با بارانی‌های ژنده قهوه‌ای به طرف‌مان می‌آمدند. آنان از دور به همراه من سلام کردند. پاپ گفت: «پُست‌های نگهبانی. همین‌جا بایستید، می‌خواهم با آنان صحبت کنم.»

به سمت مردها که به نظر می‌رسید در انتظار او بوده‌اند، رفت. نمی‌توانستم بفهمم در چه مورد حرف می‌زنند. اما ظاهرا صحبت بر سر شخص من بود. یکی از مردها که ادا و اطوارهای پرجوش و حرارتی داشت، با سوءظن به من نگاه می‌کرد، دست‌هایش را در هوا به اطراف تکان می‌داد و مرتب می‌گفت: «اما، آقای من…» اما پاپ او را آرام کرد و سرانجام با اشاره دست، مرا به سمت خود خواند.

او با گفتن Sea usted bienvenido Caballero[4] از من استقبال کرد و کلاهش را برداشت. دو دیده‌بان دیگر بر سر پُست‌های‌شان ماندند و نفر سوم ما را همراهی کرد.

پاپ گفت: «او سردسته یا به اصطلاح، رئیس این ماجراست.»

پس از صد قدم به غاری درون تپه‌ای رسیدیم که به هیچ وجه با صدها تپه دیگر گرانادا کوچک‌ترین تفاوتی نداشت. جلوی دهانه‌ی ورودی غار طبق معمول تکه کوچکی از زمین را صاف و با حصاری متراکم از کاکتوس محصور کرده بودند. در آن‌جا بیست نفر دور هم جمع شده بودند، اما کولی‌ای میان آن‌ها دیده نمی‌شد. گوشه‌ای آتش کوچکی میان دو سنگ روشن و روی آن قابلمه‌ای آویزان بود.

پاپ جیبش را گشت و چند دورو[۵] را یکی پس از دیگری بیرون آورد و به مرد همراه‌مان داد.

او گفت: «این‌ها به هیچ وجه به کسی اطمینان ندارند. آن‌ها فقط نقره قبول می‌کنند.»

مرد اندلسی کنار آتش چمباتمه زد و تک‌تک سکه‌ها را آزمایش کرد. او آن‌ها را روی یک سنگ پرتاب می‌کرد و با دندانش آن‌ها را گاز می‌گرفت. سپس به شمردن آن‌ها مشغول شد. صد پزوتا بود. پرسیدم: «من هم باید به او پولی بدهم؟»

پاپ گفت: «نه، بهتر است شرط‌بندی کنید. با این کار، اطمینان خاطر فراوانی به شما پیدا خواهند کرد.»

منظورش را نفهمیدم.

پرسیدم: «اطمینان خاطر فراوان؟ چطور؟»

پاپ لبخندی زد و گفت: «اوه، به این ترتیب شما خود را پست‌تر و حتی بیشتر، خود را مدیون این افراد خواهید کرد.»

گفتم: «بگویید ببینم، جناب کشیش پس چرا خود شما شرط‌بندی نمی‌کنید؟»

نگاهم را به آرامی تحمل کرد و با لحنی سهل‌انگارانه گفت: «من؟ هرگز شرط‌بندی نمی‌کنم. شرط‌بندی لذت تماشا را از بین می‌برد.»

در این بین چند نفر دیگر هم که به شدت مشکوک بودند، به آن‌جا آمدند. همه آنان بدون استثناء خود را در بالاپوشی قهوه‌ای که مشابه آن را مرد اندلسی در حکم پالتو پوشیده بود، پیچانده بودند.

از یکی از افراد پرسیدم: «پس منتظر چی هستیم؟»

او پاسخ داد: «منتظر ماه، آقا. اول باید ماه غروب کند.»

سپس لیوان بزرگی کنیاک به من تعارف کرد، با تشکر آن را رد کردم، اما مرد انگلیسی لیوان را به زور به دستم داد و به اصرار گفت: «بخورید. بخورید. اولین بارتان است، شاید به آن احتیاج داشته باشید.»

بقیه هم مشغول نوشیدن مقدار زیادی کنیاک بودند، اما کسی سر و صدا نمی‌کرد. فقط زمزمه‌ای پرشتاب و نجوایی مهبم و گرفته، فضای شب را پر کرده بود. ماه در شمال غرب و در پشت گذرگاه پنهان شد. از درون غار مشعل‌هایی بلند آوردند و آن‌ها را روشن کردند. سپس با سنگ دایره‌ای در وسط ساختند. این صحنه نبرد بود. دور تا دور دایره درون زمین چاله‌هایی کندند و مشعل‌ها را داخل آن‌ها فرو بردند، دو تن از مردها در نور سرخ آتش آهسته لباس خود را درآوردند. آن‌ها فقط شلواری چرمی را بر تن خود باقی گذاشتند. سپس وارد دایره شدند و مقابل همدیگر مثل ترک‌ها چهارزانو نشستند. حالا تازه متوجه شدم که دو تیر چوبی که هر کدام حامل یک حلقه فلزی بودند، محکم به صورت افقی در زمین کار گذاشته شده‌اند. این دو مرد بین این دو حلقه نشسته بودند. یک نفر درون غار دوید و چند طناب کلفت ضخیم آورد، دور بدن و پاهای مردها پیچید و هر کدام را به تیرهای چوبی خودشان بست. آن‌ها مانند این‌که با گیره‌ای بسته شده بودند، محکم نشسته بودند و فقط می‌توانستند بالاتنه خود را حرکت دهند. مردها بدون این‌که حرفی بزنند، نشسته بودند، سیگارهای‌شان را پک می‌زدند یا گیلاس‌های کنیاک را که مرتب پر می‌کردند، بالا می‌انداختند. بدون شک همگی به شدت مست بودند. چشمان‌شان ابلهانه به زمین خیره شده بود. دور تا دور درون دایره هم مردها بین مشعل‌های دودزا جا خوش کرده بودند.

ناگهان از پشت سرم صدای ساییده‌شدن بسیار بدی را که گوش را کرد می‌کرد، شنیدم. رویم را برگرداندم. یک نفر با دقت چاقویی کوچک را روی سنگ چاقوتیزکن می‌کشید. او چاقو را با ناخن شست امتحان می‌کرد، آن را کنار گذاشت و یکی دیگر برداشت.

رو به پاپ کردم و پرسیدم: «پس این سالسا نوعی دوئل است، نه؟»

پاسخ داد: «دوئل؟ اوه نه، نوعی جنگ خروس‌هاست.»

گفتم: «چی؟ برای چه این مردها این‌طور می‌کنند؟ جنگ خروس‌ها؟ مگر به هم توهین کرده‌اند؟ آیا به سبب حسادت است؟»

مرد انگلیسی به آرامی می‌گفت: «به هیچ وجه. اصلا دلیلی در کارشان نیست. شاید بهترین دوست هم باشند یا شاید هم اصلا همدیگر را بشناسند. آنان فقط می‌خواهند شجاعت‌شان را ثابت کنند. می‌خواهند نشان دهند از گاوها و خروس‌ها چیزی کم ندارند.»

در ادامه سخن لب‌های زشت او در تلاش برای شکل دادن به لبخندی کوچک بودند: «مثل نبردهای تن به تن دانشجویان شما آلمانی‌ها.»

من همیشه وقتی در خارج از آلمان باشم، فردی میهن‌پرست می‌شوم. این را مدت‌ها پیش از انگلیسی‌ها آموختم. آنان می‌گفتند: «»Right or wrong,my country»[6].

بنابراین با لحنی تند به او جواب دادم: «جناب کشیش، مقایسه شما ابلهانه است. شما نمی‌توانید به این ترتیب قضاوت کنید.»

پاپ گفت: «شاید این‌طور باشد. من در گوتینگن جنگ‌های تن به تن بسیار زیبایی دیده‌ام، یک عالمه خون، یک عالمه خون…»

در این بین رئیس در گوشه‌ای نشسته بود. او یک دفترچه یادداشت کثیف و یک مداد کوچک از جیبش بیرون آورد و فریاد زد: «چه کسی سر بومبیتا شرط می‌بندد؟

_ من.

_ یک پزوتا.

_ دو دورو.

_ نه، من می‌خواهم سر لاگارتیو شرط ببندم.

صداهای آمیخته به مستی کنیاک، غوغایی در هم و بر هم ایجاد کرده بود.

پاپ بازویم را گرفت و گفت: «طوری شرط ببندید که به ناچار ببازید؛ مبغلی متفاوت پیشنهاد کنید. آدم هر چقدر هم سعی کند نمی‌تواند در مور این جماعت به اندازه کافی محتاط باشد.»

به این ترتیب، در تعداد زیادی از شرط بندی‌ها شرکت و همواره تناسب سه به یک را رعایت کردم. از آن‌جا که روی هر دو نفر شرط‌بندی کرده بودم، به هر صورت می‌باختم. در حالی که «رئیس» با حرکاتی کُند، کلیه شرط‌بندی‌ها را روی کاغذ می‌آورد، چاقوهای تیزشده را که تیغه‌های آن‌ها بالغ بر دو تسول[۷] بود، دست به دست گرداندند و سپس آن‌ها را در غلاف گذاشتند و به دو مبارز دادند.

مرد چاقوتیزکن خندید و پرسید: «کدامش را می‌خواهی بومبیتا چیکو، خروسک من؟»

مرد مست نعره زد: «رد کن بیاد، برام فرقی نمی‌کنه.»

لاگارتیلو فریاد برآورد: «من چاقوی خودم را می‌خواهم.»

نفر اول با صدای غارغار مانندش گفت: «پس به من هم مال خودم را بده. این‌طوری بهتره.»

همه شرط‌بندی‌ها در دفتر ثبت شده بود. «رئیس، دستور داد یک لیوان کنیاک دیگر به هر دو نفر بدهند. آنان کنیاک را به یک جرعه سرکشیدند و به دنبالش سیگارهای‌شان را دور انداختند. به هر کدام پارچه پشمی قرمز و بلندی دادند. این پارچه دست‌پیچی بود که زیر بازوی دست‌چپ‌شان می‌پیچیدند.

داور فریاد زد: «می‌توانید شروع کنید پسرک‌ها. چاقوهای‌تان را بازکنید.»

تیغه‌های چاقوها با صدای تیزی از غلاف بیرون پریدند و راست ایستادند. صدایی کاملا واضح و نفرت‌انگیز بود، اما هر دو مرد کاملا آرام ماندند. هیچ‌کدام حرکتی نمی‌کردند.

داور تکرار کرد: «یالله! شروع کنید دیگر حیوان‌ها!»

مبارزها بی‌حرکت نشسته بودند و تکان نمی‌خوردند. اندلسی‌ها تاب و توان‌شان را از دست دادند.

_ بزنش بومبیتا، گاو جوان من. شاخت را توی بدنش فرو کن.

_ شروع کن کوچولو، من روی تو سه دور شرط بسته‌ام.

_ آه، مگر نمی‌خواهید خروس باشید؟ شماها که مرغید! مرغ!

و صدایی دسته‌جمعی غرید: «مرغ! مرغ! تخم کنید! چه مرغ‌های ترسویی هستید شما!»

بومبیتاچیکو قامتش را صاف کرد و به سوی حریفش حمله برد. او دست چپش را بالا برد. ضربه سست حریف را با پارچه ضخیمی که به دور دستش پیچیده شده بود، خنثی کرد. هر دو مرد آشکارا چنان مست بودند که به سختی می‌توانستند اعمال خود را تحت کنترل شخص خود داشته باشند.

_ ادامه بدید تا مردم خون ببینند.

اندلسی‌ها از تحریک‌کردن آن دو دست برنمی‌داشتند. این تحریک را گاه با دل و جرأت دادن و تشویق و گاه با طعنه‌های گزنده اعمال می‌کردند و مدام در گوش‌شان می‌خواندند: «شماها مرغید. تخم بگذارید، دیگر. مرغ. مرغ!»

اکنون آنان تقریبا کورکورانه به هم ضربه می‌زدند. چند دقیقه بعد شانه چپ شکی از آن دو زخمی سطحی برداشت.

_ شجاع باش عزیزکم، شجاع باش بومبیتا. خروسکم، نشانش بده چند مرده حلاجی؟

وقفه کوچکی دادند و با دست چپ‌شان عرق کثیف را از پیشانی‌شان پاک کردند.

لاگارتیلو فریاد زد: «آب.»

پارچ‌های بزرگی دادند دست‌شان و آن‌ها هم آب را لاجرعه سرکشیدند. خوب پیدا بود که تا چه حد تشنه‌اند. نگاه‌های‌شان که تقریبا بی‌حالت بود، رفته‌رفته تیز، گزنده و نفرت‌آلود می‌شد.

مرد ریزنقش غرید: «حاضری، مرغک؟»

دیگری به جای پاسخ به او حمله کرد و گونه‌اش را از بالا به پایین خراش داد. خون روی بالاتنه عریانش ریخت.

پاپ زیر لب گفت: «آه، شروع شد، شروع شد.»

اندلسی‌ها ساکت بودند. آنان حرکات مبارزی را که روی آن شرط بسته بودند، حریصانه دنبال می‌کردند و آن دو مرد نیز ضربه می‌زدند و ضربه می‌زدند…

تیغه‌های سفید چاقوها مانند جرقه‌هایی نقره‌ای در نور سرخ مشعل‌ها می‌درخشیدند و درون دستپیچ‌های پشمی دست چپ فرمی رفتند. قطره درشتی از قیر مذاب از درون مشعلدان روی سینه یکی از آنان ریخت، اما او اصلا توجهی به آن نشان نداد.

دو مرد چنان با سرعت دست‌های‌شان را در هوا تکان می‌دادند که اصلا نمی‌شد دید که آیا یکی از آنان ضربه خورده است یا نه. فقط جوی خونی که از سر تا پای‌شان جاری بود، نشان می‌داد که پارگی‌ها و زخم‌های جدیدی ایجاد شده است.

رئیس فریاد کشید: «ایست! ایست!»

مردها هم‌چنان به ضربه زدن ادامه می‌دادند.

او باز هم فریاد زد: «ایست! تیغه بومبیتا شکسته است. از هم جدا شوید.»

دو اندلسی از جای‌شان بلند شدند. یک درِ قدیمی را که رویش نشسته بودند، بلند کردند و آن را میان دو جنگجو پرتاب کردند، بعد در را میان آن دو طوری قرار دادند که دیگر نتوانند همدیگر را ببینند.

رئیس گفت: «چاقوهای‌تان را بدهید، حیوانک‌ها.»

هر دو مرد بی‌هیچ حرف و سخنی اطاعت کردند.

چشمان تیز رئیس درست دیده بودند. تیغه چاقوی بومبیتا از وسط شکسته بود. او لاله گوش حریفش را به کلی از هم درانده و تیغه چاقو در برخورد با کاسه محکم سر شکسته بود.

لیوانی کنیاک و سپس چاقویی نو به هر کدام دادند و در را از میان‌شان برداشتند. این بار آنان مانند دو خروس جنگی بدون این‌که فکر کنند، در حالی که از خشم کور شده بودند، به جان هم افتادند. ضربه پشت ضربه…

بدن‌های قهوه‌ای رنگ‌شان به سبب زخم‌ها و جوی خونی که روی‌شان جاری بود، به رنگ ارغوانی درآمد. تکه‌ای پوست قهوه‌ای از پیشانی بومبیتای ریزنقش آویزان بود و نوک تارهای مشکی مویش درون زخم فرومی رفت. چاقوی او در دستپیچ حریف گیر کرد و حریف هم سه مرتبه چاقو را به شدت توی پشتش فروبرد.

مرد ریزاندام فریاد زد: «اگر جرأت داری، دست‌پیچت را باز کن.» و خودش با دندان‌هایش پارچه را از دست چپش پاره کرد. لاگارتیلو لحظه‌ای تأمل و سپس از حریفش پیروی کرد. دو مرد هنوز هم ناخودآگاه دست چپ‌شان را که در عرض چند لحظه کاملا خونین و تکه پاره شد، حایل قرار می‌دادند.

بار دیگر تیغه‌ای شکست. باز هم آن دو را با آن در کهنه و فرسوده جدا کردند و به آن‌ها چاقو و کنیاک دادند.

یکی از مردها فریاد کشید: «بزنش لاگارتیلو، گاو نر قوی، بزنش. دل و روده‌اش را بیرون بکش، اسب پیر.»

مبارزی که مورد خطاب قرار گرفته بود، بدون لحظه‌ای درنگ، به فاصله یک ثانیه پس از برداشته‌شدن در، ضربه‌ای هولناک از پایین به شکم حریفش وارد ساخت و چاقو را از پهلوی او بیرون کشید. توده‌ای تهوع آور از دل و روده از درون زخمی طویل بیرون ریخت. سپس لاگارتیلو برق‌آسا ضربه‌ای به عضله زیر شانه چپ حریف وارد کرد و شاه‌رگی را که بازو را تغذیه می‌کرد، از هم درید.

بومبیتا فریاد کشید و خم شد. رگه‌ای از خون از درون زخم او به میان صورتش لاگارتیلو پرتاب شد. از ظاهر امر به نظر می‌رسید که می‌خواهد با خستگی بر زمین سقوط کند، اما ناگهان دستش را بلند کرد و ضربه‌ای به دشمن خود که فریفته خون شده بود، وارد آورد. ضربه، میان دو دنده او و درست وسط قلبش وارد آمد.

لاگارتیلو با دو دستش به هوا ضربه زد. چاقو از دست راستش افتاد. بدن قدرتمندش بی‌جان و بی‌حس به جلو و روی پاهایش خم شد.

در این لحظه بومبیتا که جوی خون او روی بدن حریف مرده‌اش می‌ریخت، گویی نیروی تازه‌ای یافته باشد، مانند فرد جنون‌زده‌ای چندین و چند بار تیغه حریص و فولادی چاقو را در پشت خونین حریفش فروکرد.

رئیس به آرامی گفت: «بس کن بومبیتا، فسقلی شجاع، تو برنده شدی.»

پس از این سخن، دهشتناک‌ترین بخش ماجرا به وقوع پیوست. بومبیتاچیکو که واپسین عصاره حیاتش حریف مغلوب را در کفنی سرخ و مرطوب می‌پوشاند، هر دو دستش را محکم به زمین تکیه داد و خود را بلند کرد، آن‌قدر بلند که توده‌ای از امعاء و احشاء زرد رنگ مانند کفی تهوع‌آور از مارهای به هم پیچیده از درون پارگی شکمش که به اندازه یک کف دست بود، بیرون ریخت. گردنش را کشید، سرش را بالا گرفت و غریو پیروزی خود را در سکوت عمیق شب منعکس ساخت.

سپس از پاافتاد. این واپسین درود او بر زندگی بود…

ناگهان به نظرم رسید که لخته‌های خون حواس پنجگانه‌ام را در برگرفته است. فقط می‌توانستم ببینم، اما هیچ نمی‌شنیدم. به اعماق دریایی ارغوانی و بی‌انتها فرو می‌رفتم. خون توی گوش‌ها و بینی‌ام هجوم آورد. می‌خواستم فریاد بزنم، اما مثل این بود که اگر دهانم را باز می‌کردم، پر از خون غلیظ و گرم می‌شد. تقریبا در حال خفگی بودم، اما بدتر و خیلی هم بدتر از آن، مزه شیرین و وحشتناک خون روی زبانم بود. در این حال، در جایی از بدنم دردی گزنده حس کردم، اما این درد مدتی بی‌انتها به طول انجامید تا این‌که فهمیدم از کجا ناشی می‌شود. چیزی را گاز گرفته بودم و آن عضو جویده شده بود که آن‌قدر درد می کرد. با تلاشی سهمناک دندان‌های کلید شده‌ام را از هم جدا کردم. وقتی انگشتم را از دهانم بیرون کشیدم، تازه همه چیز برایم روشن شد. در حین نبرد ناخنم را تا گوشت کنده بودم و حالا داشتم گوشت بی‌حفاظ زیر ناخن را دندان می‌زدم.

مرد اندلسی روی زانویم زد و پرسید: «آقا، می‌خواهید شرط‌بندی‌تان را تمام کنید؟»

سپس با پرگویی مشغول حساب و کتاب کردن برد و باخت من شد. همه مردها اطراف ما را گرفته بودند و کسی به فکر اجساد نبود.

اول پول! پول!

مشتی پول به مرد دادم و از او خواهش کردم خودش قضیه را فیصله دهد. شروع کرد به حساب کردن و با هر سکه‌ای که می‌شمرد، فریادی مشتاقانه بر می‌آورد و اظهار نظری می‌کرد. دست آخر گفت: «کافی نیست آقا.»

احساس کردم دارد سرم کلاه می‌گذارد، با این حال پرسیدم چقدر دیگر باید بپردازم و مبلغ را به او دادم.

وقتی دید که در جیبم باز هم پول دارم، پرسید: «آقا، نمی‌خواهید چاقوی کوچک بومبیتا را بخرید؟ برای‌تان شانس می‌آورد، شانس فراوان.»

چاقو را به مبلغ خنده‌داری خریدم. مرد اندلسی آن را درون جیبم چپاند.

حالا دیگر کسی به من توجهی نداشت. بلند شدم و تلوتلوخوران در دل شب راه افتادم. انگشت اشاره‌ام درد می‌کرد. دستمال جیبی‌ام را محکم دور آن پیچیدم. هوای تازه شبان‌گاهی را با ولع فرو دادم.

یک نفر فریاد زد: «آقا، آقا» رویم را برگرداندم. یکی از مردان به سمت من می‌آمد. او گفت: «رئیس مرا فرستاده است کابالرو[۸]. نمی‌خواهید دوست‌تان را با خود به خانه ببرید؟»

آه بله، پاپ! در تمام طول این مدت او را ندیده و به او فکر نکرده بودم. بار دیگر بازگشتم. خم شدم و از لابه‌لای پرچین کاکتوس ها گذشتم. دو توده خونین و در هم پیچیده هنوز روی زمین قرار داشتند. پاپ روی آن‌ها خم شده بود و با دستانی نوازشگر آن بدن‌های پاره‌پاره و رقت‌انگیز را نوازش می‌کرد، اما به‌خوبی متوجه شدم که او دستش را روی خون‌ها نمی‌کشد. آه نه، دست‌های او فقط در هوا به این سو و آن سو حرکت می‌کردند و دیدم که دستانش ظریف و زنانه‌اند.

لب‌هایش می‌جنبید، زمزمه می‌کرد: «چه سالسای زیبایی، چه سس قرمز قشنگی!»

مجبور بودند او را به زور از اجساد دور کنند. حاضر نبود از آن‌ها چشم بردارد. لکنت زبان گرفته بود و با احتیاط با پاهای لاغرش کورمال کورمال راه می‌رفت.

یکی از مردها خندید و گفت: «بیش از حد کنیاک خورده.»

اما من می‌دانستم که حتی یک قطره کنیاک هم ننوشیده است.

رئیس کلاهش را برداشت و بقیه هم از او پیروی کردند.

مردها گفتند: «Vajan ustedas con dios,Caballeros»[9]

زمانی که در جاده می‌رفتیم، پاپ با خشنودی قدم برمی‌داشت. بازویم را گرفت و زیر لب گفت: «آه، آن همه خون! آه همه خون سرخ زیبا!»

مانند وزنه‌ای سربی به من آویزان شده بود و من به سختی این آدم سرمست را با خود به سوی آلهامبرا می‌کشیدم. زیر برج شاهزاده‌ها توقف کردیم و روی سنگی نشستیم. پس از مکثی طولانی آهسته گفت: «آه، زندگی! زندگی چه لذت‌های فوق‌العاده‌ای نصیب ما می‌کند! چه شور و شوقی برای زندگی کردن وجود دارد!»

باد سرد شبانگاهی شقیقه‌های‌مان را مرطوب می‌کرد. من در حال یخ زدن بودم. صدای به هم خوردن دندان‌های پاپ را می‌شنیدم. اعتیاد به خون کم‌کم در وجودش فرو می‌نشست.

پرسیدم: «می‌خواهید برویم عالی‌جناب؟»

بار دیگر بازویم را به او دادم. تشکر کرد.

در سکوت به سوی شهر خفته گرانادا سرازیر شدیم.

۱- Granada یا آنچنان که در متون قدیمی اسلامی آمده است، غرناطه، شهری در جنوب شرقی اسپانیا بود که تا اواخر قرن پانزدهم مسلمان نشین شمرده می شد.

۲- سالسا در زبان اسپانیایی به معنای سس گوجه فرنگی است.

۳- Zurbaran: نقاش اسپانیایی.

۴- به اسپانیایی: قدمتان روی چشم آقا!

۵- Duro: واحد پول اسپانیان، کوچک تر از پزوتا.

۶- درست یا غلط، این وطن من است!

۷- Zoll: واحد قدیمی برای طول در آلمان معادل یک دهم یا یک دوازدهم پا و ۵۴/۲ سانتی متر.

۸- آقا.

۹- دست خدا به همراهتان آقایان!


 

هشدار

دیکنز– هی شما که آن پایین هستید!

هنگامی که صدا را شنید، در آستانه در کلبه‌اش ایستاده و پرچمی را که دور آن میله‌ای کوتاه پیچیده شده بود، در دست داشت. با توجه به وضعیت آن منطقه، می‌شد حدس زد متوجه جهت صدا شده است، اما به جای این‌که به سمت بالا، یعنی جایی که من نزدیک او، روی بریدگی سراشیبی ایستاده بودم نگاه کند، رویش را برگرداند و به پایین دست خط آهن نگاه کرد. هر چند هیچ نمی‌توانم دلیلش را بگویم، اما این کار او چنان عجیب بود که توجه مرا جلب کرد، هر چند که دورنمای بدن او به طرز نامشخصی آن پایین در سایه تنگه قرار داشت و من بالای سر او ایستاده بودم. درخشش کورکننده نور نافذ خورشید غروب، مرا در بر گرفته بود و مجبورم می‌کرد دستم را سایبان چشمم کنم تا بتوانم او را ببینم. «هی شما که آن پایین هستید!» اما او این بار رویش را برگرداند، نگاهش را از ریل‌ها بلند کرد و مرا بالای سر خودش دید.

– این‌جا راهی هست که بتوانم از آن، پایین بیایم؟ می‌خواهم با شما حرف بزنم.

بی آن‌که کلامی رد و بدل کند، به من که آن بالا بودم، نگاه کرد و من هم او را در آن پایین زیر نظر گرفتم. اما سرانجام این حالت را تغییر دادم و سؤال بیهوده‌ام را بار دیگر مصرانه از او پرسیدم.

در این لحظه، لرزش نامحسوسی در هوا و زمین ایجاد شد و به سرعت به ضربه‌ای شدید بدل شد و سپس چنان شدت گرفت که به حکم غریزه عقب پریدم تا مبادا در خطر سقوط قرار گیرم. پس از این‌که بخار قطاری که عبور کرده بود از کنارم گذشت و در چشم‌انداز اطراف پراکنده شد، بار دیگر پایین را نگاه کردم و او را دیدم که پرچم را که هنگام عبور پر سر و صدای قطار نشان داده بود، لوله می‌کرد.

پرسشم را تکرار کردم. او سکوت کرد. به نظر می‌رسید تمام توجه‌اش را معطوف من کرده است و مرا نگاه می‌کند. سپس با پرچم لوله شده‌اش به بالا و به سمت محلی که حدود ۲۰۰ یا ۳۰۰ متر دورتر بود اشاره کرد. به سمت پایین فریاد زدم: «بله، بله» و راهی آن نقطه شدم. مانند یک یوزپلنگ به جستجو پرداختم و راه پر دست‌انداز و پرپیچ و خمی را که به پایین گردنه منتهی می‌شد، پیدا کردم. راه را دنبال کردم.

شیب راه بسیار تند و گودالی که خط آهن در آن قرار داشت، بسیار عمیق بود. این گودال با سنگ‌های مرطوبی احاطه شده بود که هر چقدر پایین‌تر می‌رفتم، لیزتر و مرطوب‌تر می‌شد. در حین پایین رفتن وقت و فرصت داشتم که بر احساس گذرا و خاص مقاومت و غلبه‌ای که او با آن، کوره راه را به من نشان داده بود، فکر کنم.

پس از این‌که به اندازه کافی آن راه پرپیچ و هم را پایین آمدم، بار دیگر او را دیدم که میان ریل‌ها، جایی که قطار از کنار آن گذشته بود، ایستاده است. به نظر می‌رسید منتظر دیدن من است.

آرنج راستش را روی سینه صلیب کرده و آرنج چپ خود را روی آن گذاشته بود. چانه‌اش به دست چپش تکیه داشت. رفتارش چنان حاکی از کنجکاوی و هوشیاری بود که برای لحظه‌ای شگفت‌زده بر جای ایستادم.

پایین‌تر آمدم. روی خاکریز قطار به حرکت ادامه دادم و هنگامی که نزدیک‌تر شدم، مردی رنگ‌پریده را با ریش تیره و ابروهای نسبتا پهن دیدم. شغل او منزوی‌ترین و غمناک‌ترین شغلی بود که تا به حال دیده بودم. در هر دو سوی او دیواره‌ای خیس از سنگ‌های ترک‌دار قرار داشت که جز بخش قسمت اندکی از آسمان، تمامی دید را پر می‌کرد. به موازات دیواره نیز فقط خط آهن بود که به مارپیچی طولانی در این سیاه‌چال بزرگ می‌مانست. خط آهن، آن روبه‌رو زیر نور غمناک چراغی قرمز با رسیدن به دهانه تاریک تونلی عظیم به پایان می‌رسید؛ تونلی که در آن هوایی خوف‌ناک، تنفرانگیز و خفه حاکم بود. نور خورشید چنان به ندرت به این مکان می‌تابید که بوی مرگبار خاک در آن‌جا به مشام می‌رسید و چنان باد سردی در آن‌جا می‌وزید که مرا می‌لرزاند، انگار در دنیای مردگان فرود آمده باشم.

تا هنگامی که به او کاملا نزدیک نشده بودم، از جایش تکان نخورد. بعد بدون این‌که چشم از من بردارد، یک قدم عقب رفت و دستش را بلند کرد.

پیش از این گفتم که این شغل، شغلی پر از انزوا و تنهایی بود. از همان بالا که نگاهش می‌کردم، توجه مرا به خود جلب کرده بود. تصور می‌کنم به ندرت کسی به دیدن او می‌آمد. خوشبختانه حضور من حضور نامبارکی نبود. او قرار بود در وجود من فقط مردی را ببیند که تمام طول زندگی‌اش ناچار بوده، درون مرزهای بسته زندگی کند، اما سرانجام آزاد شده و علاقه نوشکفته‌ای به این ریل‌ها از خود نشان می‌دهد. بر همین اساس شروع به صحبت با او کردم. اما دیگر مطمئن نیستم از چه کلماتی استفاده کردم. گذشته از این حقیقت که من در باز کردن سر صحبت مهارت چندانی ندارم، اما در وجود آن مرد نیز چیزی بود که مرا می‌ترساند.

او به نوعی خاص و هیجان‌زده به چراغ خطر بالای دهانه تونل نگاه کرد، انگار چیزی را گم کرده است. سپس نگاهش را متوجه من ساخت.

– روشن و خاموش کردن این چراغ جزء وظایف شماست؟

آهسته پاسخ داد: «مگر این را نمی‌دانید؟»

چشم‌های خیره و چهره سردش را زیر نظر گرفتم و این فکر خوفناک از مغزم گذشت که او روح است، نه انسان. از آن لحظه، این فکر مغزم را می‌خورد که آیا او دیوانه نیست؟ قدمی به عقب برداشتم و هنگامی که این کار را می‌کردم، هراس پنهانی را که از حضور من در او ایجاد شده بود، کشف کردم. این موضوع آن فکر خوفناک را از سرم بیرون کرد. به زحمت لبخندی بر لب آوردم و گفتم: «طوری به من نگاه می‌کنید که انگار از من می‌ترسید.»

پاسخ داد: «کاملا مطمئن نبودم که آیا قبلا شما را دیده‌ام یا نه.»

– کجا؟

به چراغ خطر که به آن خیره شده بود، اشاره کرد.

پرسیدم: «آن‌جا؟»

هیجان‌زده مرا نگریست و با صدایی بی‌روح پاسخ داد: «بله».

– اما آخر جانم، من آن‌جا چه کار دارم؟ من هیچ‌وقت آن‌جا نبوده‌ام. حتی اگر شما خلاف این را قسم بخورید.

پاسخ داد: «تصور می‌کنم می‌توانم این کار را بکنم. بله، مطمئنم که می‌توانم.»

خلق و خویش بهتر می‌شد. خلق و خوی من هم سر جایش می‌آمد. با کمال میل و با لحنی خوش به پرسش‌هایم پاسخ داد و در پاسخ به این سؤال که آیا کارش زیاد است گفت بله مسئولیت‌های بسیاری دارد. دقت و هوشیاری در کار او ضروری است، در عوض تقریبا کار جسمی یعنی کار‌دستی انجام نمی‌دهد.

تغییر و تبدیل علائم، آماده کردن چراغ‌ها و گاه و بیگاه حرکت دادن چکش فلزی تنها کارهایی بودند که او در این زمینه می‌باید می‌کرد. او در پاسخ به این‌که در طول ساعات متوالی و پرانزوایی که من در آن‌ها آن همه کار انجام می‌دهم چه می‌کند. فقط توانست پاسخ دهد که در طول زندگی‌اش خود را با این شرایط تطبیق داده و به آن‌ها عادت کرده است. در این اثنا یک زبان خارجی – اگر بتوان آن را چنین نامید – ساخته است، زیرا فقط اوست که می تواند این زبان را بخواند و در مورد تلفظ این زبان هم از تخیلات ناقص خود کمک گرفته است. او گفت در مورد محاسبات کسری و اعشاری نیز فکر کرده و مقداری جبر تمرین کرده است، اما از همان جوانی در مورد ارقام باهوش نبوده است.

پرسیدم آیا در حین کارش واقعا باید در آن مجرای بخارآلود بماند و آیا هرگز نمی‌تواند این دیوارهای بلند سنگی را ترک کند و به بالا و زیر نور خورشید برود. او پاسخ داد این امر به زمان و موقعیت بستگی دارد. گاهی رفت و آمد قطارها کم و گاه زیاد است. این موضوع در مورد ساعات خاصی از شب و روز نیز صادق است. وقتی هوا خوب باشد او فرصت این را می‌یابد که از درون سایه‌های این پایین بیرون بیاید، اما تمام مدت باید به زنگ الکترونیکی دسترسی داشته باشد. او گفت زمانی که با ترسی مضاعف به صدای زنگ گوش می‌دهد، آرامشش کمتر از آن چیزی است که من حدس می‌زنم.

او مرا با خود به داخل اتاقکش برد و آتشی روشن کرد. روی میز، دفترچه گزارش کار قرار داشت که می‌بایست مطالب را در آن ثبت می‌کرد. یک دستگاه تلگراف هم با صفحه مندرج، صفحه ساعت، سوزن‌ها و زنگ کوچکی که از آن صحبت کرده بود در آن‌جا قرار داشت. از او خواهش کردم عذرخواهی مرا در مورد تذکرم بپذیرد، من او را شخص با ادبی می‌دانستم و امیدوار بودم این حرف او را ناراحت نکند که ادب او را شاید بیشتر از آن‌چه مقتضای شغل فعلی‌اش بود، می‌پنداشتم.

او گفت خطر ناسازگاری در مشاغل پرجنب و جوش چندان کم نیست و در این مورد نمونه‌هایی از کارخانجات، دستگاه پلیس و حتی ارتش، این نهاد از یاد رفته، شنیده است. او مطمئن بود این امر کم و بیش درباره هر بخش بزرگی از کار راه آهن نیز صدق می‌کند. او گفت در جوانی دانشجوی علوم طبیعی بوده و در کلاس‌های دانشگاهی شرکت می‌کرده است و سپس افزود:‌»تصورش را بکن، حالا در این اتاقک نشسته‌ام.» او خود به دشواری می‌توانست این موضوع را باور کند، اما نقش مرد سرکشی را بازی کرده، بخت و اقبالش را از کف داده، زمین خورده و هرگز بار دیگر روی پاهای خود بلند نشده بود. در این زمینه شکایتی نکرد. سوپش را تلیت کرده بود و حالا آن را با قاشق می‌خورد. برای تغییر بسیار دیر شده بود.

همه آن‌چه را که من در این سطور با هیجان توصیف می‌کنم، او با روش آرام خود و در حالی توضیح می‌داد که نگاه گرفته‌اش میان من و آتش در گردش بود. هر چند وقت یک بار از واژه «آقا» استفاده می‌کرد، به ویژه زمانی که درباره جوانی‌اش صحبت می‌کرد، انگار می‌خواست تأکید کند که او به هیچ وجه بالاتر از آن‌چه به نظر می‌آید نیست. چندین بار زنگ کوچکی که او را وادار به خواندن تلگراف‌ها و پاسخ به آن‌ها می‌کرد، صحبت او را ناتمام گذاشت. یک بار هم مجبور شد جلوی در برود و با پرچم به قطاری که می‌گذشت علامت دهد و چیزی خطاب به لوکوموتیوران بگوید. من او را در انجام وظایفش به طرز شایان توجهی دقیق و هوشیار یافتم، زیرا درست در میان کلام خود، حرفش را قطع می‌کرد و تا زمانی که وظیفه‌اش را به انجام نرسانده بود، خاموش می‌ماند.

خلاصه بگویم، من این مرد را یکی از قابل اعتمادترین سوزنبانان یافتم و موارد زیر باعث آزارم نشد: رنگ او دو بار به طور ناگهانی پرید، گفتگو را یک دفعه قطع کرد و رویش را به سمت زنگ برگرداند. هر چند زنگ به صدا درنیامده بود در اتاقک نگهبانی‌اش را که به علت بخارهای ناسالم بسته بود باز کرد و به چراغ خطر متصل به دهانه تونل خیره شد. هر بار هنگامی که به سمت پنجره باز می‌گشت، آن هاله غیر قابل توصیفی که من از دور دیده اما نتوانسته بودم تفسیرش کنم، اطراف او را فرا می‌گرفت.

از جا برخاستم و در واقع -باید اعتراف کنم– به این قصد که او را سر حرف بیاورم گفت: «من تصور می‌کنم شما مرد راضی و خوشبختی باشید.»

با همان صدای آرام که در ابتدا با من صحبت کرده بود، گفت: «راضی بودم. اما ناآرامم آقا. واقعا ناآرام.»

هر چند دوست داشت سخنانش را ناگفته بگذارد، اما حالا ناگهان رشته سخن از دستش در رفته بود و من به چالاکی به موضوع چسبیده بودم.

– برای چه؟ چه چیز شما را ناآرام می‌کند؟

– توضیحش مشکل است آقا. صحبت کردن در این مورد خیلی خیلی مشکل است. اگر قرار شد یک بار دیگر به این‌جا بیایید، سعی می‌کنم در موردش صحبت کنم.

– من در هر صورت تصمیم داشتم دیدارم را تجدید کنم. چه موقع برای شما مناسب است؟

– من فردا صبح زود بیرون می‌روم و ساعت ۱۰ شب دوباره این‌جا هستم، آقا.

– من حوالی یازده می‌آیم.

از من تشکر و تا دم در همراهی‌ام کرد.

با همان صدای خاص و آهسته خود گفت: «لامپ سفید را برای‌تان روشن می‌کنم تا راه‌تان را به سمت بالا پیدا کنید. وقتی راه را پیدا کردید، فریاد نزنید، به بالا هم که رسیدید، داد نزنید.»

خلق و خویش باعث می‌شد هوای آن‌جا را چند درجه سردتر احساس کنم؛ اما چیزی جز یک «بسیار خب» نگفتم.

– فردا شب هم که آمدید، فریاد نکنید. بگذارید به عنوان خداحافظی سؤالی از شما بپرسم. چه چیز باعث شد امروز غروب داد بزنید: «هی شما که آن پایین هستید!»

گفتم: «خدا می‌داند، بالاخره باید یک چیزی می‌گفتم دیگر…»

– نه صرفا یک چیزی نبود آقا. درست همین کلمات بودند. مطمئن هستم.

– بسیار خب. درست همین کلمات. لابد برای این‌که شما را آن پایین دیدم، این طور صدای‌تان زدم!

– به دلیل دیگری نبود؟

– چه دلیل دیگری می‌بایست در کار باشد؟

– آیا این احساس را نداشتید که به گونه‌ای غیرطبیعی رفتار می‌کنید؟

– نه.

برایم شب خوشی را آرزو کرد و فانوسش را بالا نگه داشت. با احساسی از اضطراب در حاشیه ریل‌ها راه افتادم. از پشت سر قطاری به سرعت نزدیک می‌شد. کوره راه را پیدا کردم. بالا رفتن ساده‌تر از پایین آمدن بود. بدون این‌که ماجرای دیگری رخ دهد، به میهمان‌خانه‌ام برگشتم.

فردا شب، هنگامی که درست سر موقع مقرر پایم را روی راه پر پیچ و خم گردنه گذاشتم، ساعتی در دوردست زنگ یازده را می‌زد. او آن پایین با چراغ سفیدش منتظرم بود. هنگامی که به کنارش رسیدم، گفتم: «فریاد نزدم. حالا اجازه دارم صحبت کنم؟»

– مسلم است آقا.

– پس شب‌تان به خیر و این هم دست من.

– شب‌تان بخیر، آقا این هم مال من.

در خلال این سخنان به سمت آلونکش راه افتادم. داخل آن شدیم، در را بستیم و کنار آتش نشستیم.

هنوز ننشسته بودیم که خم شد و نجواکنان گفت: «تصمیم گرفته‌ام نگذارم شما برای بار دوم از من بپرسید که چه چیز مرا عذاب می‌دهد. من دیشب شما را با شخص دیگری اشتباه گرفته بودم. این مرا آزار می‌دهد.»

– این سوءتفاهم؟

– نه، این یک نفر دیگر که گفتم.

– آخر او کیست؟

– نمی دانم.

– یک نفر شبیه من؟

– نمی دانم. هیچ وقت چهره اش را ندیده ام. بازوی چپش صورتش را پوشانده بود و بازوی راستش را تکان می‌داد، آن هم به شدت. این‌طوری…»

به حرکتش نگاه کردم. این حرکت، حرکت دستی بود که با حرارت و نیرو تکان می‌خورد. انگار که یک نفر می‌خواست بگوید: شما را به خدا از سر راه کنار بروید.

او شروع به تعریف کرد: «یک شب مهتابی این‌جا نشسته بودم که صدای فریادی شنیدم که می‌گفت: هی شما که آن پایین هستید! از جایم پریدم. از در، بیرون را نگاه کردم و دیدم یک نفر در زیر چراغ خطر کنار تونل ایستاده و دستش را همان‌طور که الان به شما نشان دادم، تکان می‌دهد. صدای او گرفته‌تر از صدای غرش بود و فریاد می‌زد: «مواظب باشید. مواظب باشید.»

و بار دیگر داد کشید: هی شما که آن پایین هستید! مواظب باشید. چراغم را برداشتم، نور قرمزش را روشن کردم و به سمت شبح مرد دویدم. پرسیدم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ کجایید؟ او کنار دهانه سیاه تونل ایستاده بود. به طرفش دویدم و تعجب کردم که چرا چشمانش را با دستش پوشانده است. من با او به شدت برخورد کردم و دستم را دراز کردم تا آستین او را بکشم. اما او ناپدید شده بود.»

– در تونل؟

– نه، من حدود ۵۰۰ متر داخل تونل دویدم. ساکت ایستادم و چراغ را بالای سرم گرفتم. سنگ‌های تعیین فاصله و ورقه‌های خیس دیواره تونل را می‌دیدم و می‌دیدم که از سقف تونل آب می‌چکد. با سرعتی بیشتر از آن‌که داخل شده بودم، به خارج دویدم، چون ترس کشنده‌ای از این منطقه دارم. از دستگاه کنترل خط، به طرف گالری بالا رفتم، دوباره پایین آمدم و به سمت اتاقک دویدم. به هر دو سو تلگراف زدم که هشداری دریافت کرده‌ام. آیا اتفاقی افتاده است؟ از هر دو ایستگاه پاسخ آمد که همه چیز منظم است.»

به نظرم می‌رسید تماس انگشتی به سردی یخ که در طول ستون فقراتم حرکت می‌کند، احساس می‌کنم. اما این احساس را بروز ندادم و برایش توضیح دادم که هیکل آن آدم می‌باید خطای ذهن او بوده باشد و گفتم هیجان شدید عصبی که کارکرد چشم را نیز مختل می‌کند و به ویژه انسان‌های دل‌نگران از آن رنج می‌برند، چنین تصوراتی را پدید می‌آورد. برخی از ماهیت این بیماری خود‌آگاهی دارند و حتی با تلاش، به آن تن داده‌اند. این‌طور نتیجه‌گیری کردم: «در مورد آن صدای غیرزمینی فقط کافی ا‌ست در حالی که ما این‌جا آهسته صحبت می‌کنیم، به صدای باد در این دره‌ای که به طور مصنوعی مانند دره ارواح ساخته شده است و به صدای تیز و گوش‌خراش خطوط تماس تلگراف گوش کنید.»

او گفت اگر مدتی به صدای باد گوش دهیم، هه چیز کاملا خوب و زیبا خواهد بود. طبیعی بود او چیزهایی درباره بد و سیم‌ها بداند، زیرا شب‌های زمستانی درازی را در تنهایی بیداری کشیده بود.

او بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که صحبتش هنوز تمام نشده است. معذرت خواستم و او در حالی که بازویم را لمس می‌کرد، حرف‌هایش را آهسته پشت سر هم ردیف کرد…

– سه ساعت پس از ظاهر شدن او، آن فاجعه عظیم رخ داد. ده ساعت متوالی کشته‌شدگان و مجروحان را از تونل بیرون می‌کشیدند و هر بار هم از محلی آن‌ها را بیرون می‌کشیدند که آن هیکل ظاهر شده بود.

رعشه‌ای از ترس سراپایم را فراگرفت، اما کوشیدم فکر او را منحرف کنم. اعتراض‌کنان گفتم نمی‌توان این را انکار کرد که این برخوردی عجیب و غریب بوده و بی‌شک او را از تعادل خارج ساخته است. البته باید در نظر گرفته شود که چنین حوداث شگفت‌انگیزی اغلب اتفاق می‌افتد و باید احتمالش را داد. افزودم (زیرا می‌دانستم اکنون چه اعتراضی خواهد کرد) با همه این احوال باید اعتراف کنم که مردان صاحب عقل سلیم بشری به رخدادهایی که بر جریان عادی زندگی تأثیر می‌گذارند، چندان باوری ندارند.

بار دیگر متواضعانه اعتراض کرد که جریان هنوز پایان نیافته است.

باز هم برای این‌که صحبتش را قطع کرده بودم، عذر خواستم.

دوباره دستش را روی دستم گذاشت و با چشمان بی‌فروغ خود به من خیره شد و گفت: «درست یک سال پیش بود. شش هفت ماه از آن جریان گذشته و وجودم از ترس و شوک آن واقعه تسکین پیدا کرده بود. اما یک روز در گرگ و میش صبح به طرف در رفتم، به سمت چراغ خطر نگاه کرد و بار دیگر آن شبح را دیدم.»

او ایستاده و نگاهش را به من دوخته بود.

– فریاد می زد؟

– نه، ساکت بود.

– دستش را تکان می‌داد؟

– نه، او به بدنه چراغ تکیه زده و دو دستش را این‌طور جلوی صورتش نگه داشته بود.

بار دیگر حرکاتش را با نگاه دنبال کردم. به حرکتی می‌مانست که انسان در عزاداری‌ها انجام می‌دهد. این حالت را در مجسمه‌های سنگی آرامگاه‌ها دیده بودم.

– به طرف او رفتید؟

– داخل اتاقک شدم و نشستم تا فکرم را جمع کنم، اما علت دیگر این کارم این بود که احساس ضعف می‌کردم. وقتی به سمت در رفتم، هوا کاملا روشن و شبح ناپدید شده بود.

– به دنبال آن هم اتفاقی نیفتاد؟ هیچ اتفاقی نیفتاد، نه؟

دو سه بار با انگشت اشاره‌اش روی بازویم زد و در حالی که رنگش مانند مرده پریده بود، در پاسخ به این پرسش سرش را تکان داد.

– هنگامی که همان روز قطاری از تونل بیرون می‌آمد، کنار یکی از پنجره‌های قطار که سمت من بود، تعدادی سر و دست در هم و برهم دیدم؛ کسی دستی تکان داد. من این حرکت را درست به موقع دیدم و به لوکوموتیوران علامت «ایست» دادم. لوکوموتیوران ترمز را کشید، اما قطار ۱۵۰ متر دیگر روی ریل کشیده شد. پایین دویدم، وقتی به قطار رسیدم صدای فریادها و جیغ‌های وحشتناکی را شنیدم. دختری زیبا و جوان به طور ناگهانی در یکی از کوپه‌های مرده بود. او را به این‌جا آوردند و همین جا میان ما خواباندند.

هنگامی که نگاهم را از تخته‌های کف که او به آن‌ها اشاره کرده بود، به سوی او بلند کردم. ناخودآگاه صندلی‌ام را عقب کشیدم.

– حقیقت محض بود، آقا. من جریان را همان‌طور که اتفاق افتاده، برای‌تان تعریف کردم.

انگار فلج شده بودم. دهانم کاملا خشک شده بود. باد و دستگاه تلگراف با صدای ممتد و شکوه‌آمیز خود داستان را از سر گرفتند. او نیز سررشته حکایتش را دنبال کرد:

– آرامش خود را حفظ کنید، آقا. خودتان قضاوت کنید که فکر و ذهن من تا چه حد درگیر است. یک هفته پیش، شبح بار دیگر پیدایش شد. از آن موقع، بعضی وقت‌ها ظاهر می‌شود.

– کنار چراغ خطر؟

– بله، کنار چراغ خطر.

– به نظر شما او چه کار می‌کند؟

با شور و شوق و نیرویی بیشتر، همان حرکت قبلی را که به من نشان داده بود، تکرار کرد: «شما را به خدا از سر راه کنار بروید.»

سپس ادامه داد: «من دیگر آرام و قرار ندارم. او یک دقیقه تمام با درد و عذاب بی‌پایان خطاب به من می‌گوید: شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. در حالی که دستش را تکان می‌دهد، جلویم می‌ایستد. زنگ کوچکم به صدا در می‌آید…»

کوشیدم او را وادار کنم بیشتر حرف بزند. پرسیدم: «دیشب هم وقتی پیش شما بودم و شما به سوی در رفتید، زنگ زده شد؟»

– دو بار.

گفتم: «می‌بینید؟ خیالات‌تان چطور شما را گول می‌زنند؟ چشمان من به زنگ دوخته شده و گوش‌هایم هم مترصد شنیدن صدای آن بودند، اما با توجه به این‌که انسانی زنده و واقعی هستم اطمینان می‌دهم که در آن هنگام زنگی به صدا در نیامد. نه آن وقت و نه هیچ وقت دیگر. مگر وقتی که مطابق روند طبیعی قوانین فیزیکی، ایستگاه به شما پیام صادر می‌کرد.»

سرش را تکان داد و گفت: «در این مورد تا حال هرگز اشتباه نکرده‌ام، آقا. هرگز صدای ارواح را با صداهایی که به دست بشر ایجاد می‌شوند، اشتباه نگرفته‌ام. صدای ارواح، نوسانی عجیب و ناشناخته در زنگ به وجود می‌آورد که در واقع حاصل هیچ چیز نیست. من هم ادعا نکردم که زنگ در معرض دید ما تکان خورد. من هیچ تعجب نکردم که شما صدای آن را نشنیدید. اما من آن را شنیدم.»

– آیا وقتی بریون را نگاه کردید، شبح آن‌جا بود؟

– آن‌جا بود.

– هر دو بار؟

صمیمانه پاسخ داد: «هر دو بار.»

– می‌خواهید با هم بیرون برویم و دنبالش بگردیم؟

ناخودآگاه لب پایین خود را به دندان گزید، اما از جایش بلند شد. در را باز کردم و در حالی که او در چهارچوب در ایستاده بود، از آستانه در گذشتم؛ چراغ خطر آن‌جا بود. دهانه تونل هم همان‌جا بود. دیواره‌های سنگی خیس و سراشیب گودال خط آهن هم آن‌جا بودند و ستاره‌ها برفراز آن‌ها.

از او پرسیدم: «او را می‌بینید؟» و در چهره‌اش دقیق شدم. چشمانش از حدقه درآمده و به سختی خیره مانده بود. آن‌ها چندان با چشمان من که با قوت به همان سو معطوف شده بودند تفاوتی نداشتند.

گفت: «نه. او این‌جا نیست.»

پاسخ دادم: «درست است.»

دوباره وارد اتاقک شدیم، در را بستم و دوباره نشستیم. فکر کردم اگر او بار دیگر گفتگویش را با همان شیوه طبیعی و بدیهی از سر بگیرد -گویی ممکن نبود از یافتن حقیقت چشم بپوشیم– چطور خواهم توانست بهترین نتیجه را از بحث بگیرم؟ البته اگر اصلا نتیجه‌ای حاصل می‌شد.

خود را کاملا از موضوع پرت احساس می‌کردم.

– آقا، حالا حتما می‌فهمید، بسته به این‌که منظور شبح چیست، چه چیزی مرا به طرز وحشتناکی عذاب می‌دهد؟

به او اعتراف کردم که مطمئن نیستم منظورش را درست فهمیده‌ام یا نه.

در حالی که نگاهش را به ندرت متوجه من و بیشتر متوجه آتش می‌کرد، گفت: «حالا دیگر نسبت به چه چیز هشدار می‌دهد؟ خطر در کجاست؟ خطر کجا مخفی شده است؟ خطر به گونه‌ای روی ریل کمین کرده است. سانحه‌ای وحشتناک رخ خواهد داد. پس از بروز موارد گذشته، درباره این سومی شکی نیست. واقعا که او برایم شبحی مخوف است. چکار می‌توانم بکنم؟»

دستمال جیبی‌اش را در آورد، پیشانی خیس از عرق خود را پاک کرد و گفت: «اگر به یک یا دو طرف تلگراف اعلام خطر بزنم، نخواهم توانست دلیل عاقلانه‌ای ارائه دهم.»

کف دست‌هایش را خشک کرد و گفت: «فقط دردسر درست خواهم کرد و کاری از پیش نخواهد رفت. آنها خیال خواهند کرد من دیوانه شده‌ام. جریان کمابیش به این صورت درخواهد آمد: من پیام خواهم فرستاد: خطر! مواظب باشید! جواب می‌آید: چه خطری؟ کجا؟ من دوباره پیغام می‌فرستم: نمی‌دانم، اما شما را به خدا مواظب باشید! آن‌ها مرا از کار برکنار خواهند کرد. کار دیگری هم از دست‌شان برنمی‌آید.»

آشفتگی‌اش قلبم را تحت‌تأثیر قرار داد. این وجدانِ حساس انسانی هوشیار بود که برای مدتی نامعلوم، خود را در فشار فهم‌ناپذیر و سنگین مسئولیتی می‌دید که زندگی‌اش را دشوار می‌کرد. در حالی که موهای سیاهش را عقب می‌زد و مدام با ناآرامی غیرعادی و تب‌آلودی با دست روی شقیقه‌هایش می‌نواخت، ادامه داد: «چرا وقتی بار اول زیر چراغ خطر ایستاد، همان موقع برایم توضیح نداد که اگر قرار است حادثه‌ای رخ دهد، آن حادثه کجا اتفاق خواهد افتاد؟ چرا خبردار نشدم که اگر سانحه قابل پیشگیری است، چه طور می‌توان جلوی آن را گرفت؟ وقتی برای بار دوم آمد، به جای این‌که به من بگوید: او دارد می‌میرد و او را به اتاقک بیاورد، صورتش را پنهان کرد. کاش این موجود این دو بار حقانیت هشدارش را به من اثبات می‌کرد و به این ترتیب من را برای وقوع سانحه سوم آماده می‌ساخت. آخر او چرا به طور واضح به من هشدار نمی‌دهد؟ و من… خدایا، من فقط سوزنبانی ساده در این ایستگاه دورافتاده هستم. چرا او سراغ کسی نمی‌رود که همه به او باور داشته باشند و قدرت عمل داشته باشد؟»

وقتی او را در آن وضعیت دیدم، همان‌قدر نگران او شدم که آدم نگران امنیت عمومی می‌شود. باید می‌کوشیدم خلق و خوی او را به سوی آرامش و ثبات بکشانم. به همین دلیل تمامی افکارم را اعم از واقعیت یا اوهام کنار گذاشتم و به او گفتم: «کسی که همیشه وظیفه‌اش را تا حد نهایی به انجام می‌رساند، انسان درستی است و این موضوع که این وظیفه باید به انجام رسد، هر چند او نتواند خیالات پریشان خود را درک کند، دست آخر تسلایی برای اوست.»

با این روش، موفقیت بیشتری نسبت به این‌که بخواهم او را سر عقل بیاورم، به دست آوردم. در طول شب، وظایف شغلی گاه و بی‌گاهش بیشتر شد، به این ترتیب او را حدود ساعت دوی صبح ترک کردم. به او پیشنهاد کرده بودم سراسر شب را نزدش بمانم؛ اما او نپذیرفته بود.

صادقانه اعتراف می‌کنم که سر راهم بیش از یک بار به سمت چراغ خطر نگاه کردم. به هیچ‌وجه این چراغ را مهم نمی‌شمردم و هرگز دلم نمی‌خواست ببینم تختم زیر نور آن قرار دارد؛ و این را هم صادقانه اعتراف می‌کنم که فکر آن دو سانحه، یعنی سانحه در تونل و دوم مرگ دخترک، آرامم نمی‌گذاشت.

اما بیش از هر چیز این فکر ذهنم را مشغول کرده بود که حالا پس از این‌که حس اعتماد به نفس را در این آدم ایجاد کرده بودم، چگونه می‌بایست رفتار می‌کردم؟ من در وجود سوزنبان احساس مردی هوشیار، زیرک، زرنگ و با اعتماد به نفس را بیدار کرده بودم. اما او تا چه زمانی می‌توانست خلق و خوی کنونی خود را حفظ کند؟ هرچند شغل او شغل یک زیردست بود، اما مسئولیت فراوانی داشت. برای نمونه، آیا ممکن بود که او زندگی خود را به خاطر حس وظیفه‌شناسی خدشه‌ناپذیرش به خطر بیندازد؟

از این احساس گریزی نداشتم که اگر آن‌چه او با اطمینان خاطر به من گفته بود، به مقامات بالاتر اطلاع دهم، بدون این‌که پیش از آن با او صحبت کرده و راه حلی عملی به او پیشنهاد کرده باشم، به معنای واقعی کلمه به او خیانت کرده‌ام. به همین دلیل، سرانجام تصمیم گرفتم –بدیهی است که با حفظ موقت راز او – به این پیشنهاد بدهم با هم نزد پزشک حاذقی در آن منطقه برویم تا عقیده او را هم بشنویم. آن طور که به من گفته بود، ساعات کاری‌اش در شب بعد تغییر می‌کرد. به گفته خودش، ساعت کارش پس از طلوع خورشید به پایان می‌رسید و می‌بایست پس از غروب آفتاب دوباره سر کارش برگردد. من هم بر همین اساس، زمان بازگشتم را تنظیم کردم. شب بعد، هوا ملایم بود و من زود به راه افتادم تا ساعات خوشی را با او بگذرانم. هنگامی که از جاده کنار کشتزار، نزدیکی آن تنگه عمیق عبور می‌کردم، خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود. می‌خواستم یک ساعت قدم بزنم، نیم ساعت برای رفت و نیم ساعت برای برگشت در نظر گرفته بودم. سپس می‌توانستم سر موقع به اتاقک سوزنبان بروم.

پیش از این‌که گردشم را در اطراف آغاز کنم به کنار تنگه رفتم و ناخودآگاه به سمت پایین و به نقطه‌ای که او را برای نخستین بار آن‌جا دیده بودم نگاه کردم. نمی‌توانم ترس فلج کننده‌ای را تشریح کنم که با دیدن انسانی نزدیکی تونل که بازوی چپش را جلوی چشمانش گرفته و بازوی راستش را با هیجان تکان می‌داد، وجودم را فراگرفت.

با این حال، هراس عجیبی که وجودم را پر کرده بود، هر لحظه خفیف‌تر می‌شد؛ زیرا به سرعت متوجه شدم آن موجود، انسانی از گوشت و خون است. از آن گذشته، در فاصله‌ای نه چندان دورتر از او گروه کوچکی از مردم ایستاده بودند که به نظر می‌رسید حرکات او به آنان مربوط می‌شود.

چراغ خطر هنوز روشن نشده بود. تخته‌ای چوبی، کم عرض و کوتاه با روکشی روی آن کنار تیر چراغ گذاشته شده بود. تخته کمی کوچک‌تر از یک تخت بود.

احساس غیرقابل درکی از بدبختی سراپایم را فراگرفته بود، همزمان با آن، ترس از این‌که مصیبت وحشتناکی رخ داده باشد، به سرعت برق به من هجوم آورد؛ ترسی که آمیخته با گلایه از خود بود، زیرا من آن مرد را ترک کرده و به هیچ‌کس نسپرده بودم که بر کار او نظارت و در صورت لزوم آن را تصحیح کند.

کوره راه باریک را تا آن‌جا که می‌توانستم به سرعت پایین آمدم. از مردمی که در اطراف ایستاده بودند، پرسیدم: «چه خبر شده؟»

– سوزنبان امروز صبح مرده است، آقا.

– نکند همان مردی را می‌گویید که در آن اتاقک زندگی می‌کرد؟

– بله، همان آقا.

– مردی که من می‌شناسمش؟

سخنگوی گروه گفت: «اگر با شما آشنا بوده، او را خواهید شناخت، آقا.»

کلاه را از سرش برداشت و گوشه روکشی را بالا زد و گفت: «صورتش کاملا آرام است.»

در حالی که سرم را به عقب برمی‌گرداندم، پرسیدم: «خدایا، چطور اتفاق افتاد؟»

دوباره روی جسد را پوشاندند.

– یک لوکوموتیو او را زیر گرفته است، آقا. در انگلستان کسی بهتر از او از پس این حرفه برنمی‌آمد. او زیادی نزدیک ریل‌ها ایستاده بود. هوا کاملا روشن شده بود. او چراغ را روشن کرده و در دست گرفته بود. وقتی لوکوموتیو از تونل بیرون آمد، پشتش به آن بود و لوکوموتیو هم او را زیر گرفت. این که این‌جا ایستاده، لوکوموتیوران است و جریان را برای‌مان تعریف کرد. تام یک بار دیگر بگو.

مرد که لباس کار خشن و تیره‌ای به تن داشت، به سمت دهانه تونل برگشت و گفت: «وقتی از سر پیچ تونل پیچیدم، آن انتها او را دیدم. آن‌قدر نزدیک بود که انگار دارم با دوربین می‌بینمش. برای ترمز کردن دیگر خیلی دیر شده بود. البته می‌دانستم او چقدر با احتیاط است. اما وقتی به نظرم رسید صدای سوت را نشنیده است، در حالی که به سرعت به سمت او می‌رفتم، سوت را خاموش کردم و تا آن‌جا که در توانم بود، به سویی که او ایستاده بود فریاد زدم.

– چه کلماتی به کار بردید؟

– فریاد زدم: هی شما که آن پایین هستید، مراقب باشید، مراقب باشید. شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.

سر جایم خشک شدم.

– آه، ثانیه‌هایی وحشتناک بودند، آقا. من لحظه‌ای از فریاد زدن دست برنداشتم. بازویم را بالا گرفتم تا مجبور نشوم صحنه را ببینم و دست دیگرم را تا لحظه آخر به سویش تکان دادم، اما فایده‌ای نداشت.

نمی‌خواهم داستان را کش بدهم و نمی‌خواهم روی هیج یک از حالات نادر آن بیشتر از این تأمل کنم. فقط مایلم به این تصادف اشاره کنم که هشدار لوکوموتیوران دقیقا حاوی همان واژه‌هایی بود که آن سوزنبان نگون‌بخت را مانند مجازاتی دنبال کرده بود. او بارها آن را برایم تعریف کرده بود. اما چقدر عجیب است که لوکوموتیوران ناخودآگاه همان کلماتی را به کار برده بود که من – و نه سوزنبان – همراه حرکاتی که او تقلید کرده بود، به زبان آورده بودم: «شما را به خدا، از سر راه کنار بروید.»


 

‌تشییع تابوت‌

فلیکس تیمرمانزپترلرم در زمستان نذر کرده بود، اگر دخترش روشن از تب مخملک شفا پیدا کند، پای پیاده برای زیارت به شرپن هویفل برود، تا در برابر تمثال شفابخش مریم مقدس، گوشواره‌های طلایی همسر مرحومش را همراه ده فرانک پول نقد تقدیم کند. پترلرم در آن هنگام در بورگوت اقامت داشت اما اکنون ساکن سانکت‌- آندره‌آس‌- فیرتل بود.

کودک بهبود یافت و خیلی زود توانست دوباره در خیابان، در جمع بچه‌ها و در شهر پرهیاهوی‌شان بازی کند. پتر کاملاً باورش شده بود که تنها به خاطر نذری که کرده، دخترش سلامتی خود را بازیافته است.

ماه می، ماه مریم مقدس با روزهای بلند و آسمان آبی‌اش از راه رسید و زائران راهی شرپن هویفل و دیگر اماکن مقدسی شدند که در آن‌جا تصویری مشهور از مریم مقدس برای استغاثه و عبادت وجود داشت. اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود.

او تمام روز را فقط با واکس زدن کفش در دکه کوچکش می‌گذراند. پشت دکه‌اش، جلوی پنجره گشوده آن، گل‌های سرخ پلارگونی و فوکیسن‌های ارغوانی قرار داشت.

او باید سخت کار می‌کرد تا بتواند چهار بچه‌اش را تربیت کند. برای ازدواج مجدد هم هیچ حال و حوصله‌ای نداشت. همسرش دو سال پیاپی بیمار بود، و دیگر از این وضع جانش به لب رسیده بود، تا سرانجام زحمت زنش از گردنش باز شد.

پتر گه‌گاه نفسی تازه می‌کرد تا کبوترهای نامه‌برش را تماشا کند و به گل‌های لب پنجره‌اش برسد. یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها از صبح تا شب در میکده‌ها و حتی جلو آستانه خانه‌اش به ورق‌بازی می‌پرداخت. در قمار کسی را توان برابری با او نبود. از دیگر ویژگی‌های او این بود که بچه‌هایش را به حدی دوست داشت که نمی‌گذاشت به آنان بد بگذرد، به همین علت به ندرت اتفاق می‌افتاد که خودش بتواند یک وعده غذای درست و حسابی بخورد، اما در مناسبت‌های خاصی چون روز سانکت گریس پنس از کسی عقب نمی‌ماند و خوراک خرگوش را با دو کیلو سیب‌زمینی، چنان می‌خورد که گویی اصلاً چیزی در کار نبوده است.

اما پترلرم نذرش را فراموش کرده بود. تا این‌که یک روز دوشنبه دختر کوچولویش رقص‌کنان با یک پرچم کوچک کاغذی کلیسای شرپن هویفل، پیش او آمد. پتر حسابی جا خورده بود.

پرسید: «این را از کجا آورده‌ای؟»

«جلوی دسته موزیک کلیسا، توی راه به این طرف می‌دویدم که یک آقای کشیشی این را به من داد.»

پتر ناگاه به یاد نذرش افتاد. تنها یک یک‌شنبه دیگر در ماه می باقی مانده بود تا او بتواند با یکی از دسته‌های مذهبی به شرپن هویفل برود. گرچه او بعداً نیز می‌توانست در ماه ژوئن به تنهایی به این سفر برود، اما در هر حال هیچ چیز بدتر از تنهایی نیست. ده ساعت پیاده‌روی از آنت ورپن آن هم بدون صحبت و وراجی! ده ساعت تمام دم فرو بستن! نه، این فقط به درد یک سفر زیارتی سوت و کور می‌خورد. کاش می‌شد تا سال دیگر این سفر را عقب بیندازد. اما اگر آن‌وقت روشن باز هم در طول زمستان بیمار بشود چه؟ پتر چندان خرافاتی نبود. مگر آن‌که این خرافات به مرگ یا بیماری مربوط می‌شد. سؤ‌ال این بود که آیا هنوز هم فقط روزهای یکشنبه دسته مذهبی به سفر زیارتی می‌رود؟ اگر نه، او ناچار بود تنهایی به این سفر برود.

همان روز عصر او پیش ماریشن مومبل رفت، زنک پیری که در مورد اجابت دعا صحبت می‌کرد، او تمامی روز را در کلیسا می‌نشست و درباره مراسم مس، دعاهای «نون» و»اتاو»، روزهای مقدس و سفرهای زیارتی اطلاعات دقیقی داشت.

در ازای سکه‌ای نیم گروشی، از این زن خبر گرفت که یک‌شنبه آینده دسته تشییع تابوت از آنت ورپن به سوی شرپن هویفل حرکت خواهد کرد و این آخرین سفر در آن ماه و در آن سال خواهد بود. پتر فقط باید سر ساعت سه صبح کنار کلیسای سانکت آندره آس حاضر باشد و بدون هیچ تشریفاتی به زائران ملحق شود.

روز یکشنبه همان طور که‌ زن به او گفته بود عمل کرد، بدون آن‌که بداند یا بپرسید و یا حتی در این مورد فکر کند که مفهوم دسته تشییع تابوت چیست؟

ساعت چهار صبح هنوز خیابان‌ها خالی و خلوت و خانه‌ها نیز همانند صورتک‌های سنگی، ساکت و خاموش به نظر می‌رسید. تا این‌که حرکت دسته تشییع شروع شد. پیشاپیش، خادم کلیسا با صلیب در حرکت بود، دو پسربچه از گروه کُر کلیسا، شمع به دست، او را همراهی می‌کردند. سپس گروه موزیک پیدایش شد و در پی آن دو مرد طبل‌زن که هم‌زمان با هم طبل می‌نواختند؛ مردانی که فردای آن روز باید در یک مراسم رقص، موسیقی اجرا می‌کردند. آنان آهنگی ملایم و آرام می‌نواختند که خادم کلیسا ساخته بود و سرود آن نیز از سوی صدها زائر خوانده می‌شد:

«به سوی لورد بر فراز کوهها

ظاهر شد در یک غار

آکنده از حشمت و تلألؤ‌

مادر مسیح‌

درود، درود، درود

بر مریم مقدس درود!»

طرح از سید محسن امامیان

پتر به میان دو زن، درست پشت سردسته موزیک رفت و با دستپاچگی سرود را زمزمه کرد. هرکس با خود سبد یا سطلی کوچک همراه داشت که آن را از اغذیه و نوشیدنی پر کرده بود. پس از آواز نیز دعای «ای مریم مقدس» قرائت شد که جمعیت آن را پس از کشیش تکرار می‌کردند.

وقتی آن‌ها شهر را از طریق دروازه برشمشه ترک کردند، آن سوی دروازه بر فراز شفق، دشت پرطراوت در زیر نور نارنجی رنگ خورشید غرق شده بود، طوری که می‌بایست دست‌ها را سایبان دیدگان کرد. حال آنان در سایه دو ردیف از درختان مرتفع حرکت می‌کردند.

پرتو بازیگوش خورشید از لابه‌لای پرده برگ‌های درختان می‌تابید، روی سرها و پیکرها می‌لغزید و می‌رقصید و دیدگان را مدهوش می‌ساخت.

بین دو دعای «ای مریم مقدس»، زنی که سمت راست پتر حرکت می‌کرد با آهی عمیق گفت: «چقدر دلم می‌خواهد بدانم این بار دیگر چه کسی خواهد مرد؟»

پتر با تعجب پرسید: «یعنی چه، مگر قرار است کسی بمیرد؟!»

«خب دیگر در این سفرها هر بار حتماً یک نفر می‌میرد!»

پتر نفسش پس رفت و چشم‌هایش از ترس گشاد شد، چرا که هیچ دلش نمی‌خواست با مرگ سر و کاری داشته باشد. گفت: «از حرف‌های‌تان سر در نمی‌آورم؟»

«عجب! پس شما خبر ندارید که این دسته، دسته تشییع تابوت است؟ برگردید پشت سرتان را نگاه کنید، آن وقت می‌توانید تابوت را ببینید که دو نفر حملش می‌کنند.»

پتر به پشت چرخید و همان‌طوری که روی نوک پا راه می‌رفت توانست موجی از صدها کله را ببیند. در این‌ بین جلوی یک درشکه زردرنگ پست، تابوت سفیدی را دید که بر فراز جماعت سیاه‌پوش روان بود. پتر در حالی که گلویش از ترس خشک شده بود پرسید: «حالا این دیگر برای چیست؟»

زن گفت: «خب پس جریان را خیلی خلاصه برای‌تان تعریف می‌کنم.»

اما به‌رغم چنین گفته‌ای با آب و تاب تمام حکایت کرد که چگونه از سال‌ها پیش تاکنون هر بار در این سفر یک نفر می‌مرده تا آن‌که سرانجام از آن وقت به بعد کم‌کم فهمیدند که چنین مرگ‌هایی اجتناب‌ناپذیر است و کاری هم نمی‌توان کرد، به همین علت از چند سال پیش به این سو تابوتی نیز ملازم راه شد، تا مرده را راحت‌تر به خانه‌اش باز گردانند.

لرزه کاملاً بر پتر مستولی شد، پرسید: «پس شما دیگر چرا با این دسته همراهی می‌کنید؟ دیگران چرا با این دسته می‌آیند؟»

زن گفت: «به خاطر ثواب بزرگی که دارد، ثواب بودن در چنین دسته‌ای به مراتب بیشتر است تا شرکت در دسته‌ای معمولی، به‌ویژه اگر پهلوی کسی باشی که باید بمیرد، حال خواه آن کس من یا شما یا هر کس دیگر باشد. شرکت در یک دسته تشییع معمولی چنین لطفی ندارد.»

پتر با خودش فکر کرد، «بله در این بین باید هم همچو چیزی اجر بیشتری داشته باشد!»

اما در این مورد چیزی نگفت. برای این‌که به اعصابش آرامش بخشد مقداری توتون تازه را جوید و در مورد این تشییع تابوت با مرگ‌های وحشتناکش فکر کرد. اندیشید: «اگر من این مطلب را می‌دانستم با دسته دیگری سفر می‌کردم، چرا که این‌جا مرگ به همان سادگی ممکن است برای من اتفاق افتد که برای هر کس دیگر.»

آخر سر به خود گفت: «پس بهتر است اصلاً به تنهایی بروم. من که دیگر عهد نکرده بودم مرا وسط چهار تخته به خانه برگردانند. من نذر کرده بودم که با پای پیاده به این سفر زیارتی بروم.»

او تأکید خاصی روی کلمه «با پای پیاده» کرد و اضافه کرد: «با پای پیاده هم برخواهم گشت. به این ترتیب نذر خود را نیز نگاه داشته‌ام. همه‌اش را با پای پیاده رفته‌ام!»

وقتی به شهر لیر رسیدند، رو به زن همراهش کرد و گفت: «من می‌روم دو تا کلوچه بخرم، زود برمی‌گردم»، اما او فقط جلو پنجره یک نانوایی ایستاد تا همه زائران از پیش او عبور کردند. گذاشت تا دسته تشییع به آرامی راهش را ادامه دهد و زمانی که آنان بر فراز پلی مرتفع از دیده پنهان شدند، با خود گفت: «نیم ساعت دیگر صبر خواهم کرد، وگرنه باز هم به آن‌ها خواهم رسید.»

او می‌خواست فاصله طویلی بین خود و دسته تشییع تابوت ایجاد کند؛ طوری که به نیروهای غیبی آشکارا نشان دهد که تعلقی به آن دسته ندارد، مبادا آنان به اشتباه او را در تابوت کنند. پتر مصمم گفت: «من اصلا و ابداً با دسته تشییع تابوت هیچ کاری ندارم!» آن‌گاه برای این‌که در این نیم‌ساعت خسته نشود، وارد میهمان‌خانه به سوی منزلگه شاد شد که در آن‌جا ورق‌بازی می‌کردند.

بی‌درنگ در حالی که لیوان شرابی در دست داشت، کنارشان ایستاد و به تماشا پرداخت. او سفر زیارتی خود را نیز از یاد برد. به جمع قماربازان پیوست و به هر دسته‌ توصیه‌هایی کرد، طوری که همه فهمیدند که این دیگر باید بازیکن قهاری باشد. وقتی آن کس که بیشتر از همه باخته بود از جایش بلند شد او جایش را گرفت و آن‌گاه دوباره ورق‌بازی ادامه یافت. پتر با حالتی جدی، موقر و متفکر بازی را شروع کرد، تا پایان بازی، حیرت و شگفتی همه آشکار شد، تماشاچیان و بازی‌کنان به خاطر مسابقه چنان فریاد کشیدند که تمامی میهمان‌خانه مانند ظرفی شیشه‌ای به صدا درآمد. قماربازان دیگر نیز به آن‌جا آمدند و بهترین‌های آنان با پتر مسابقه دادند. اما پتر برنده شد. او مرتب پشت سر هم برنده می‌شد و همه را به تحسین و احترام وا می‌داشت. پتر جامی لبالب از شراب رم و آب‌جوی فراوانی به چنگ آورد. روی پول‌های بیشتری قمار کردند. همه با قلبی پرتپش و در حالی که از هیجان رنگ‌شان پریده بود، با او بازی می‌کردند. مردها با جام‌هایی در دست در دایره‌ای فشرده گرداگرد میز حلقه زده بودند. آنان از آب‌جو و حتی از سیگار برگ یک‌شنبه خود نیز پاک غافل مانده بودند. زن‌ها آمدند تا شوهران‌شان را برای ناهار ببرند، اما یا خودشان نیز گرم تماشا می‌شدند و یا این‌که شوهران‌شان با خشم و عتاب آنان را می‌راندند و غذا نیز در هر حال از یاد می‌رفت.

به این ترتیب ساعت یک بعدازظهر شد و سرانجام چند نفر از تماشاگران با زحمت فراوان و چو انداختن شایعه‌های جور واجور، جماعت را متفرق کردند. صحنه خالی و ورق‌بازی به حال خود رها شد. پتر کیسه‌ای بزرگ پر از پول به چنگ آورده بود. دو سکه از پول‌ها را به گدایان گوژپشتی داد که هنوز آن‌جا مانده بودند. الکل زیاد مانند گرمای بخاری سرش را داغ کرده بود و همه چیز در مغزش داشت می‌چرخید و می‌رقصید.

ساعت سه بود که تلو تلوخوران بیرون رفت، درحالی که دستش را به دیوار خانه‌ها گرفته بود می‌خواند:

«به سوی لورد بر فراز کوه‌ها

در غاری ظاهر شد…»

و در این فکر که به شرپن هویفل برود، مسیر آنت ورپن را در پیش گرفت. او امید داشت جایی بتواند غذایی خوب بخورد و شب‌هنگام نیز به شرپن هویفل برسد.

دسته تشییع حالاً دیگر به مکان مقدس خود رسیده بود، هیچ کس نمرده بود. زائران، صبح پس از اجرای مراسم مذهبی و دعای دسته‌جمعی، برای بچه‌های خود شیپورهای کوچک، پرچم کاغذی، نان توتک و تصاویر کوچک خریدند و از طریق تپه‌های گرد بزرگ و آبی‌فام نرمی که گرداگرد شهر بود، آن‌جا را ترک گفتند. موسیقی مترنم بود، سر و صدای تسبیح‌ها بلند و ترس بر قلب‌ها حکم‌فرما شده بود. حال دیگر وقت آن بود که کسی بمیرد و هر کس می‌اندیشید: «آن کس شاید خود من باشم.»

هرکس دعا می‌کرد آن شخص خاص نباشد و این‌که کاش کس دیگری بمیرد. آنانی که در پیش حرکت می‌کردند، سر برمی‌گرداندند تا دریابند آیا آن پشت تا آن لحظه مرگی رخ داده است یا خیر؟ و آنانی که در پشت رهسپار بودند، سرک می‌کشیدند تا ببینند آیا آن جلو چراغ زندگی کسی به خاموشی گراییده یا نه؟ آنانی نیز که در میان راه می‌رفتند به پس و پیش خود نظر می‌انداختند. آوای تضرع و زاری در حین دعا دائماً بلندتر می‌شد، چرا که هیچ‌کس نمی‌خواست بمیرد. مرگ همچون ابری نامرئی بر فراز سرشان شناور شده و بر آنان سایه افکنده بود و به سوی کسی نشانه رفته بود که خود می‌خواست. قلب‌ها همانند دانه لوبیایی، درهم فشرده شده بود.

آشکار بود که چگونه وحشت رنگ از رخسار آنان زدوده است. هرکس شتاب داشت زودتر به خانه‌اش برسد. گرچه این شتاب به واقع چندان کمکی هم نمی‌کرد، اما به این وسیله تا اندازه‌ای امکان مرگ کاهش می‌یافت. زائران از آئرشوت گذشتند.

این سفرها حتی دوبار هم بدون مرگ به این قسمت منتهی نشده بود. ریکوس خادم کلیسا با کله‌ای به سان کله مرغ که روی آن موهای پرمانندی در اهتزار بود، گروه را هدایت می‌کرد. او همه چیز را جمع و مرتب می‌کرد، همین طور تدارک غذا و تهیه مقدمات بیتوته شبانه نیز با او بود. با آن کت سیاه و تنگش، سراپا شتاب این طرف و آن طرف می‌دوید و مرتب با وحشت می‌پرسید: «کسی مریض است؟ برای هیچ کسی اتفاقی نیفتاده؟ آه چه می‌شد دست‌کم یک‌بار هم این سفر بدون مرگ می‌بود؟!» و هیچ گمان نمی‌کرد که ممکن است خودش بمیرد. وجود او بسیار مورد نیاز بود، آخر در غیر این صورت چه کسی باید دسته را راه ببرد؟

دیگر آئرشوت را کاملاً پشت سر گذاشته بودند. از آخرین تپه در دوردست‌ها برج لیر را دیدند که با هیبتی غول‌آسا قد برافراشته، هنوز هیچ کس نمرده بود! هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود. ترس بیشتر و بیشتر بر قلب‌ها سنگینی می‌کرد.

همه با چنگالی آهنین جان‌شان را محکم در کالبد خود چسبیده بودند. همگی با آن سرعتی که ممکن بود، به سوی جلو روان بودند. هیچ‌کس درد را در پاها و زانوان فرسوده‌ای که مسافتی دراز را طی کرده بود، حس نمی‌کرد. تمامی دسته گویی بالونی کاملاً باد شده بود که صدای انفجار قریب‌الوقوعش پیشاپیش در گوش‌ها پیچیده باشد.

تنها دو تن خارج از این دایره وحشت ایستاده بودند، خادم کلیسا که گویا برای امروز نامیرا بود و کشیش چاق و نترسی که برای تسلی دادن به جمعیت می‌گفت: «آن‌چه مقدر است از سوی خدا حفظ شود، حفظ خواهد شد. اگر هم قرار باشد من راهی آخرت شوم از تمامی آلام زمین رها شده‌ام، شما هم بهتر است با کمال آرامش دعا کنید که مرگ گریبان مرا بچسبد.»

به شهر لیر رسیدند. طبق معمول ناچار شدند از میان سرهای به هم فشرده‌ای از آدم‌ها عبور کنند که مدام با چشمانی کنجکاو و وحشت‌زده دسته تشییع تابوت را می‌کاویدند، می‌آمدند و می‌پرسیدند: «این بار دیگر چه کسی مرده است؟»

و اکنون برای مرم لیر به‌راستی پیشامد غیرمترقبه‌ای بود که بشنوند، مرگی رخ نداده است.

یف فردیشت متصدی چاپ‌خانه گفت: «خانه را برای این ول کرده‌ام که یک تابوت خالی را تماشا کنم؟ دفعه دیگر توی خانه می‌مانم. مرا باش که مثل کتری آب جوش عرق می‌ریزم درحالی که این هم مثل هر دسته مذهبی دیگری یک دسته معمولی است.»

شادی و سرور زائران روزنه‌هایی نورانی در دل تاریکی وحشت‌شان گشود. وقتی بدون مرگ به آلتن گوت حومه آنت ورپن نزدیک شدند، ریکوس بازوی خود را به سان پره آسیاب بادی در هوا چرخاند و فریاد زد: «شامگاهان ناقوس‌ها را به صدا درخواهیم آورد و شمع‌هایی فروزان بر آستانه پنجره‌ها خواهیم نهاد! آن‌جا آنت ورپن است! هنوز هیچ کس نمرده است!»

کلمات «تندتر»، «تندتر» دهان به دهان می‌گشت و آن‌گاه ناگهان دسته صدها نفری درهم آمیخت و به یک تن بدل شد، شتاب ورزیدند تا مرگ را بفریبند و به یکباره دویدند. پیشاپیش همه خادم کلیسا با صلیب دو پسربچه گروه کر، دسته موزیک بی‌آن‌که بنوازند، در پی کشیش که ناچار بود آرام بماند و لبخندزنان با دلسوزی مردم را نصیحت کند.

آن‌گاه همه مردان و زنان، نابینایان، لنگ‌ها، همه و همه دویدند. حمل‌کنندگان تابوت نیز به همین گونه. درشکه پست در حال یورتمه در حالی‌که به این سو و آن سو می‌شد، پشت سرشان ره‌سپار بود. آنانی که نمی‌توانستند راه بروند روی درشکه پستی در حالت نشسته، مانند یک دسته ماهی توی بشکه، به هم بسته شده بودند. بعضی‌ها نیز به رکاب آویزان بودند. کسانی هم که نتوانسته بودند سوار ارابه شوند، به دنبال آنان آویزان، کشیده و برده می‌شدند، گویی شکارچی نامرئی، گوزنی را تعقیب می‌کند. می‌دویدند و می‌دویدند و صدای دعای «ای مریم مقدس» که آغاز شده بود، رفته رفته مغشوش‌تر و بلندتر می‌شد، زیرا هیچ کس نمی‌توانست به طور کامل دعا را بخواند، دعا به صورت فریادی بالا می‌گرفت و سرانجام به زوزه‌ای بدل می‌شد. آن گروه از شهروندان که آن روز یک‌شنبه، در کافه کنار جاده روستایی آبجو می‌نوشیدند و ورق یا بریج‌بازی می‌کردند، حق داشتند به این هجوم دیوانه‌وار این خیل انسان‌های وحشت‌زده بخندند و فریاد برآورند: «ای دیوانه‌ها، دیوانه‌ها، دیوانه‌ها!»

اما وقتی از ماجرا آگاه شدند، به سوی آنان کشیده شدند و دنبال‌شان دویدند تا ببینند آیا جلوی دروازه برشمشه کسی خواهد مرد، یا خیر. برخی از آنان از این اوضاع استفاده کردند تا پول آبجوی‌شان را نپردازند. دسته تشییع به آن‌جایی که حصارها و دروازه برشمشه با شیرهای برنزی‌اش قرار داشت هجوم بردند، گویی می‌خواستند حصارها را بشکافند. آنانی که توانسته بودند خود را میان حصارها محکم بچسبانند، بی‌درنگ شروع به فریاد کشیدن کردند و از خوشحالی نعره زدند. تمامی جمعیت می‌خواست با یکدیگر و در یک لحظه از دروازه داخل شهر شود. آنان یکدیگر را فشار می‌دادند، هل می‌دادند، می‌کشیدند و به دیوارها و دروازه می‌کوفتند. کشیش پیاپی فریاد می‌زد: «خود این کار موجب مرگ‌تان می‌شود!» اراده کور و وحشی برای زنده ماندن عقل‌شان را زائل کرده بود. آنان هیچ چیز را نمی‌شنیدند و از دروازه به مانند بذری که بر خاک افکنده شود، خود را روی زمین پرتاب می‌کردند و روی هم می‌افتادند، اما به هر حال اکنون دیگر در داخل شهر بودند.

دهان‌شان را گشودند تا از شادی زار بزنند، دیگر درشکه پستی لبالب از جمعیت نیز از دروازه گذشته و داخل شهر شده بود. همه نجات یافته بودند. هیچ‌کس نمرده بود.

موسیقی شاد شیرهای آتشین را نواختند. یکی زانو می‌زد و دیگری می‌رقصید. اشک از صورت‌های کثیف، گرد گرفته و عرق‌آلوده آنان جاری بود؛ آواز می‌خواندند و نعره می‌کشیدند.

هرکس نه‌تنها خوشحال بود که نمرده، بلکه بیشتر برای این‌که هیچ‌کس زندگی‌اش را از کف نداده است، شادمانی می‌کرد. آنان خود را نادان حس می‌کردند. خود را جزئی از یک کُل، مانند پیکری با اندامی بسیار، مانند زنجیری از برادران می‌یافتند.

گرداگرد صلیب می‌رقصیدند، کلاه‌هایشان را به هوا پرتاب می‌کردند و با چوب‌دستی‌های خود شکلک می‌ساختند. به فرمان کشیش، حمل‌کننده صلیب به راهش ادامه داد و جماعت زائران بازو در بازو، رقصان و پای‌کوبان و آوازه‌خوان در پی دسته موزیک روان شده و می‌خواندند:

«کجا می‌توان این چنین شادمان باشیم‌

مگر این‌جا، نزد یاران‌مان…»

در پرتو نور بی‌فروغ روز، برج سبزفام در متن آسمان رو به تیرگی نهاد. در برج، ناقوس‌های مرگ به ناگاه به تیرگی به این سو و آن سوی در نوسان شدند. آوای ناقوس مرگ را هر کس می‌توانست بشنود. همه با حیرت و شگفتی گفتند: «ناقوس مرگ؟ ناقوس مرگ؟ اما کسی نمرده است!»

زنی به سوی دسته تشییع آمد. به سوی کشیش رفت و به آرامی چیزی به او گفت. و خبر بین انبوه جمعیت پخش شد. پترلرم در یک شرط‌بندی پس از خوردن بیست و چهار تخم‌مرغ آب‌پز در مهمان‌خانه‌ای مرده بود.

دیگر همه می‌دانستند که او دسته را همراهی می‌کرد، اما از ترس در لیر آنان را ترک کرده بود. شادی به یک‌باره رنگ باخت و وحشت مانند اخگری بر قلب‌ها افتاد و سرنوشت با دست‌های منجمدش به موهای‌شان چنگ زد!

❋ ❋ ❋

Felix Timmermans

فلیکس تیمرمانس پرآوازه‌ترین نویسنده فلاماندری است. فلاماندر استانی در بلژیک است که زبانی خاص دارد.

تیمرمانس رمان‌ها و داستان‌های بی‌شماری نوشته که مضمون اصلی آن‌ها را عشق به زندگی و اعتقادات و باورهای ساده مردم تشکیل می‌دهد.

به‌رغم ترجمه آثار این نویسنده به زبان‌های گوناگون، نه‌تنها آثار او بلکه ادبیات فلاماندری برای فارسی‌زبانان کاملاً ناشناخته است و تا آن‌جا که اطلاع داریم، این داستان، نخستین ترجمه از آثار تیمرمانس است. شایان توجه است که در این بین اگر از تأثیر کافکا بر نویسنده سخنی نگوییم، شباهت‌های آثار این دو را نیز نمی‌توانیم انکار کنیم.


 

سربازی که به خانه‌اش بازگشت‌

دینو بوتزاتیپس از انتظاری دراز، زمانی که دیگر همه دست از امید شسته بودند، یوهانس به خانه‌اش بازگشت. یکی از روزهای تیره و تار ماه مارس بود. کلاغ‌ها به این سوی و آن سوی پرواز می‌کردند. به صورت غیر مترقبه‌ای از در وارد شد. هیچ کس انتظار ورودش را نمی‌کشید. مادرش دوید تا او را در آغوش بکشد و فریاد زد: «خدایا، ای خدای بزرگ!». خواهر و برادر کوچک یوهانس یعنی آنا و پتر نیز از شادی به جنب و جوش در آمده بودند. لحظه‌ای که ماه‌های مدید در آرزوی رسیدنش بودند، فرا رسیده بود؛ لحظه‌ای که بارها آن را در خواب دیده بودند.

یوهانس به طرز مرموزی خاموش بود و هیچ نمی‌گفت، حالتی داشت که گویا می‌کوشید از گریستن خودداری کند. مادر با گریه گفت: «بگذار تماشایت کنم، بگذار تماشایت کنم، چقدر بزرگ شده‌ای، اما چرا رنگت پریده؟» مادر با گفتن این جمله در حالی که ترسیده بود، عقب رفت. به راستی هم رنگش پریده بود؛ مثل آن‌که رمق و توانش رو به پایان باشد با حالتی خسته کلاهش را از سر برداشت و به میان اتاق رفت و روی صندلی نشست. چقدر خسته به نظر می‌رسید، چقدر زیاد؛ گویی لبخند زدن هم برایش دشوار است. در نظر مادرش شبح غریبی می‌نمود که هر لحظه با او بیگانه‌تر و گریز پاتر می‌شود.

مادر گفت: «پسرم دست کم پالتویت را در بیاور.»

با خودش فکر کرد چقدر پسرش بزرگ، زیبا، موقر و متین شده است، گر چه به طور ترسناکی رنگش پریده بود، اما خب زیاد مهم نبود.

«پالتو را در بیاور و بده به من، مگر نمی‌بینی اتاق گرم و خفه است؟»

ولی یوهانس ناگهان با حرکتی تند و ناخودآگاه خودش را عقب کشید و از ترس آن که مبادا دست به پالتو بزنند، آن را محکم‌تر به خود پیچید.

«نه، ولم کنید، نمی‌خواهم پالتویم را در بیاورم، از آن گذشته همین الان باید بروم.»

«باید بروی؟ بعد از دو سال تازه برگشته‌ای و حالا می‌خواهی دوباره بروی؟!»

پس از خوشحالی بزرگ بار دیگر رنجی بزرگ او را فرا گرفت، رنجی که تنها مادرانی آن را حس می‌کنند که طعم فراق را چشیده باشند.

«همین حالا می‌خواهی بروی؟ یعنی نمی‌خواهی چیزی بخوری؟»

یوهانس با لبخندی غمناک در حالی که گوشه‌گوشه خانه را می‌نگریست گفت: «مادر جان من غذا خورده‌ام.»

و در حالی‌که به نقطه‌ی نامعلومی در گوشه‌ی اتاق خیره شده بود با لحن مرموزی ادامه داد: «در منزلگاهی که در نزدیکی این‌جاست توقف کرده‌ایم.»

«آه پس تو تنها نیستی؟ کی با تو بود؟ از رفقای هم گروهانت بود؟ شاید پسر منا بوده؟»

«نه، نه، در بین راه با او آشنا شدم، الان بیرون خانه در انتظار من است.»‌

«بیرون منتظر است؟ چرا او را به خانه دعوت نکردی؟ او را در خیابان تنها گذاشتی؟»

مادر به سوی پنجره رفت و آن سوی باغچه، پشت نرده‌های حیاط مرد سیاه‌پوشی را دید که با خون‌سردی جلوی خانه قدم می‌زد. بی‌آن‌که بداند چرا، در قلبش در کشاکش شادی فراوان، رنجی مرموز و ناشناس حس کرد که هر لحظه بیشتر قلبش را می‌فشرد. یوهانس گفت: «این طور بهتر است، ممکن است این کار برایش مشکل ایجاد کند.»

«پس دست‌کم یک جام آب برایش ببریم، نظرت چیست، عیبی که ندارد؟»

«نه، مادر، راستش را بخواهی او کمی غیر عادی است، ممکن است عصبانی شود.»

«این دیگر چه جور آدمی است؟ خب چرا با او دوست شده‌ای؟ از جان تو چه می‌خواهد؟»

پسر آهسته و غمگین گفت: «درست نمی‌شناسمش، توی راه به او برخوردم. خودش با من آمد. چیز دیگری هم نمی‌دانم.»

مثل این‌که خوشش نمی‌آمد در این مورد صحبت کند، مادر هم که این را حس کرده بود، برای این‌که او را ناراحت نکند موضوع صحبت را عوض کرد و گفت: «هیچ فکر کرده‌ای اگر ماریا بفهمد تو برگشته‌ای چه حالی می‌شود؟ می‌دانی چقدر شاد خواهد شد؟ حتماً به خاطر اوست که دائماً می‌گویی باید بروم. اینطور نیست؟ می‌خواهی پیش او بروی مگر نه؟»

یوهانس فقط لبخند تلخی زد؛ لبخندی که گویی می‌خواهد وانمود کند که شاد است ولی به علت درد پنهانی که در دل دارد نمی‌تواند. مادر نمی‌توانست درک کند که او چرا چنین غمگین نشسته است؟ چقدر شبیه روزی بود که می‌خواست راهی جبهه جنگ بشود.

اما اکنون دیگر جنگ به پایان رسیده و او بازگشته است. دیگر زندگی جدیدی پیش روی اوست. روزهای آزادی، روزهایی که در آن ترس و نگرانی نیست، چه شب‌هایی که با هم خواهند بود و چه شب‌هایی که آن‌ها پشت سر نگذاشته بودند، شب‌هایی که ناگهان صدا و نور انفجار آن را شعله‌ور می‌ساخت و هر لحظه به یاد آدمی می‌انداخت که شاید عزیزش نیز در چنین آتشی سوخته و نابود شده باشد و یا شاید بدن عزیزش با سینه‌ای تیر خورده و خونین در میان خرابه‌ها، خشک و بی‌حرکت افتاده است. نه، دیگر این تصورات به پایان رسیده بود، او دیگر باز گشته بود. چقدر ماریا خوشحال می‌شد. به‌زودی بهار می‌رسید و آن‌ها در کلیسای دهکده ازدواج می‌کردند. حتماً هم روز یک‌شنبه مراسم عقد را اجرا می‌کردند. آوای دلنشین ناقوس به گوش می‌رسید و بوی گل‌ها هوا را عطر آگین می‌کرد. اما چرا یوهانس چنین رنگ‌پریده و پریشان است؟ چرا نمی‌خندد؟ چرا از نبردهایش حکایت نمی‌کند؟ چه رازی در این پالتو است؟ چرا آن را در خانه و در این گرما از تن بیرون نمی‌آورد؟ شاید لباس زیر آن پاره و کثیف است. اما از مادر نباید که خجالت کشید و چیزی را پنهان کرد.

خیلی دوست داشت به افکار پسرش پی ببرد. شاید مریض است یا خیلی خسته؟ اما چرا حرفی نمی‌زند؟ چرا او را نگاه نمی‌کند؟

براستی هم یوهانس کمتر به او نگاهی می‌انداخت. حتی به نظر می‌آمد که می‌کوشد نگاهش با نگاه او تلاقی نکند. گویا از چیزی می‌ترسید. در این مدت برادر و خواهر کوچکش با کنجکاوی و تعجب بی‌آن‌که چیزی بگویند، نگاهش می‌کردند.

مادر با دل‌سوزی و مهربانی گفت :«آه! یوهانس چقدر خوب است که تو پیش ما برگشته‌ای، بگذار برایت قهوه‌ای بیاورم.»

با شتاب راهی آشپزخانه شد و یوهانس را با برادر و خواهر کوچکترش تنها گذاشت. چقدر در این دو سال عوض شده بودند. در سکوت هم‌دیگر را نگاه می‌کردند و گاهی لبخندی شرمگین به هم می‌زدند، گویی در گذشته قرار و مدار خاصی با هم گذاشته باشند. مادر با فنجانی قهوه گرم و مقداری نان شیرینی برگشت‌. پسر قهوه را سرکشید و با بی میلی نان شیرینی را گاز زد.

مادر دلش می‌خواست بپرسد: «چرا این‌طور با بی‌میلی می‌خوری؟ مگر سابقاً از آن خوشت نمی‌آمد؟» اما هیچ نپرسید، دلش نمی‌خواست او را ناراحت کند. درعوض پرسید: «یوهانس‌! دلت نمی‌خواهد دوباره اتاقت را ببینی؟ تخت‌خواب نو برایت گذاشته‌ام، داده‌ایم دیوارها را سفید کرده‌اند، یک چراغ جدید هم برای اتاقت خریده‌ام. بیا ببین، باز هم نمی‌خواهی؟‌… نمی‌خواهی پالتویت را به من بدهی؟ نمی‌بینی اتاق چقدر گرم شده است؟»

یوهانس پاسخی نداد، از صندلی بلند شد و به اتاق روبه‌رو رفت. چنان آرام حرکت می‌کرد که گویی در خواب راه می‌رود. مادر جلوتر دوید تا پنجره‌ها را بگشاید، سرباز همان گوشه ایستاد و اثاثیه نو، پرده‌های سفید و دیوارهای شفاف را تماشا کرد. همه چیز تمیز و مرتب بود. گفت: «چقدر زیباست؟»

اما چشم‌هایش به طرز عجیبی بی‌حالت و سرد می‌نمود. در این لحظه مادر متوجه شانه‌های نحیف و تکیده پسرش شد و غمی که هیچ کس نمی‌توانست آن را دریابد، وجودش را فرا گرفت. آنا و پتر معصومانه پشت سر برادرشان ایستاده بودند و در انتظار ابراز شادی و سروری بودند که دیده نشد. دوباره گفت: «چقدر زیباست، متشکرم مادر!»

دیگر چیزی نگفت. با دیدگانی مضطرب به این سو و آن سو نگاه می‌کرد. به کسی می‌مانست که بخواهد گفتگوی رنج‌آوری را پایان دهد. مرتب با دلواپسی از پنجره مرد سیاه‌پوش را نگاه می‌کرد که آهسته به چپ و راست قدم می‌زد. با کوشش فراوان تبسمی کرد. اما مادرش سرانجام صبرش تمام شد و به او التماس کرد: «تو را به خدا یوهانس، راستش را بگو چه مشکلی داری؟ تو چیزی را از من پنهان می‌کنی، چرا نمی‌خواهی به من بگویی؟»

پسر لب‌هایش را گاز گرفت‌؛ گویی بخواهد ناله‌اش را در گلو خفه کند. سپس با صدایی غم‌آلود و آهسته گفت: «مادر جان، حالا دیگر وقت رفتن من رسیده است، دیگر باید بروم.»

«باید بروی؟ خب حتماً خیلی زود بر می‌گردی، مگر نه؟ می‌روی پیش ماریا؟»

یوهانس با صدای دردناک گفت: «نمی‌دانم، مادر، نمی‌دانم!»

در این لحظه او به سوی در رفت و کلاه سربازی‌اش را بر سر نهاد.

«اما حتماً برمی‌گردی، این‌طور نیست؟ من عمو یولیوس و عمه‌ات را هم خبر می‌کنم، خیلی خوشحال خواهند شد و با هم جشن خواهیم گرفت، سعی کن قبل از غروب حتماً برگردی.» یوهانس نگاه تلخ و دردناکی به مادرش انداخت‌؛ نگاهی که تا اعماق وجودش نفوذ کرد. گویی می‌خواست بگوید: «تو را به خدا مادر بیش از این چیزی نگو و قلبم را مخراش!» دوباره گفت: «مادر، من باید بروم؛ آن کسی که بیرون ایستاده، در انتظار من است. حالا دیگر خیلی بی‌تاب شده است.»

خواست از در بیرون برود، و خواهر و برادرش که هنوز از دیدنش شادمان بودند خود را به او چسباندند و پتر گوشه پالتویش را بالا زد تا ببیند یونیفرم برادرش در زیر پالتو چه شکلی است. مادر که می‌ترسید یوهانس ناراحت شود، داد زد: «پتر دست نزن، چه می‌کنی؟»

به‌راستی نیز وقتی مرد جوان این کار برادرش را دید ناراحت شد و داد زد: «نه، نه! دست نزن!» ولی دیگر دیر شده بود. پالتو برای لحظه‌ای کنار رفت.

مادر در حالی که دست‌هایش را جلوی دیدگانش گرفته بود با لکنت فریاد کشید: «آه! یوهانس، پسر عزیزم، چه به روز تو آمده است؟ چرا چنین خون آلودی؟»

یوهانس برای بار دیگر و برای آخرین‌بار، کاملا مصمم گفت: «مادر، وقت رفتن من فرا رسیده، او را خیلی در انتظار گذاشتم. خداحافظ آنا، خداحافظ پتر، خداحافظ مادر عزیزم.»

وقتی به در رسید ناگهان خارج شد، گویی او را باد برد. او و مرد سیاه‌پوش سوار بر اسب به‌تاخت رفتند؛ اما نه به سوی خانه ماریا بلکه به سوی افق و به سوی کوه‌های سر به فلک کشیده.

مادر به اطراف خود نگاه کرد. قلبش خاموش و خالی شده بود، چنان خالی و تهی که حتی قرون متمادی هم نمی‌توانست آن را پر کند.

حالا ماجرای آن پالتو و علت غم پسرش را می‌فهمید؛ مهم‌تر از همه مردی که در خیابان قدم می‌زد، همان مرد سیاه‌پوش و صبور جلوی خانه را. به راستی که او چقدر مهربان، دلسوز و صبور بود. او یوهانس را به خانه بازگردانده بود تا با مادرش بدرود گوید، تا سپس او را به سفری ابدی ببرد.

❋ ❋ ❋

Dino Buzzati
۱۹۰۶-۱۹۷۲

بوتزاتی از سال‌۱۹۳۳ فعالیت ادبی خود را آغاز کرد. او با نوشتن دو کتاب «بیابان تاتارها» و «هفت فرستاده» در عرصه ادبیات ایتالیا و جهان به شهرت رسید.

مضامین مورد علاقه بوتزاتی مرگ، زندگی و اضطراب‌های بشری بود. برخی از منتقدان، آثار وی را سوررئالیستی قلمداد کرده‌اند، اما داستان‌های او گرچه دارای رویدادها و حال و هوایی ناممکن است، لیکن آن‌ها را باید حاصل گونه‌ای گرایش به درون‌نگری و ماوراءالطبیعه دانست.

بوتزاتی در آثار خود رمز و راز را با نگاهی تلخ و بدبینانه درمی‌آمیزد به گونه‌ای که آثارش را با داستان‌های کافکا و ادگار آلن پو نیز سنجیده‌اند.

گفتنی است که برخی از آثار بوتزاتی همچون بیابان «تاتارها» – فیلم‌برداری در ایران‌- و «بارنابوی کوهستان‌ها» به صورت فیلم درآمده و در سراسر جهان به نمایش گذاشته شده است.

بوتزاتی افزون بر نویسندگی به نقاشی نیز می‌پرداخت و مضامین بسیاری از آثارش را خود نقاشی می‌کرد. نام اصلی این داستان‌- که به شیوه آزاد ترجمه شده‌- «پالتو» است.


 

گربه سرخ‌

لوییزه رینزهبرای همیشه فکر این شیطان سرخ که یک گربه باشد با من است و رهایم نمی‌کند. نمی‌دانم کاری که کردم درست بود یا نه؟

ماجرا از این‌جا شروع شد که من روی کپه سنگ‌ها، کنار گودالی که بر اثر انفجار بمب ایجاد شده بود، توی حیاط خانه‌مان نشسته بودم. این کپه سنگ، زمانی نیمه بزرگ‌تر خانه ما بود، نیمه کوچک‌تر خانه هنوز باقی مانده است و ما یعنی من، مادرم، لنی و پتر که خواهر و برادر کوچک‌تر من هستند، در آن زندگی می‌کنیم. به هرحال، روی سنگ‌ها نشسته بودم. همه جا را علف‌های بلند گزنه و بوته‌های دیگر فرا گرفته بود. تکه نانی در دست داشتم که دیگر به کلی خشک شده بود. هر چند مادرم می‌گوید نان بیات بهتر از نان تازه است، چرا که به عقیده مادرم آدم مجبور است نان بیات را مدت بیشتری بجود، به همین خاطر با مقدار کمتری نان بیات آدم زودتر سیر می‌شود. به هر حال در مورد من یکی که این‌طور نبود.

غفلتاً تکه نانی از دستم به زمین افتاد، با این‌که فوراً برای برداشتن آن خم شدم اما به یک چشم به هم زدن پنجه سرخ‌رنگی از لابه‌لای گزنه‌ها بیرون آمد و نان را قاپ زد. این اتفاق چنان سریع رخ داد که من ماتم برد. همان وقت بود که آن گربه را دیدم که توی گزنه‌ها کز کرده و نشسته بود.

قرمز بود، مثل یک روباه، خیلی هم لاغر و نحیف به نظر می‌آمد. گفتم: «جونور لعنتی» و سنگی به طرفش پرت کردم. نمی‌خواستم سنگ به او بخورد فقط می‌خواستم فرارش بدهم، اما مثل این‌که سنگ به او خورده بود، چون جیغ کشید، درست مثل یک بچه کوچولو، اما فرار نکرد.

از این‌که طرفش سنگ پرت کرده بودم، دلم سوخت. سعی کردم او را به سوی خود جلب کنم، اما گربه از توی علف‌ها بیرون نیامد.

نفس‌نفس می‌زد. خوب می‌دیدم که چطور شکم قرمزش هی بالا و پایین می‌رود. با آن چشم‌های سبزش مرا نگاه می‌کرد. پرسیدم: «چی می‌خوای؟»

این کارم احمقانه و بی‌معنا بود؛ چون او که آدم نبود تا بتوانم با او حرف بزنم. آن‌وقت از دست او از دست خودم کفرم درآمد. دیگر به آن طرف نگاه نکردم و مشغول بلعیدن نانم شدم، آخرین لقمه را که تکه بزرگی بود به طرفش انداختم و خیلی پکر از آن‌جا دور شدم.

توی باغچه جلو خانه، پتر و لنی لوبیا می‌چیدند و از شدت گرسنگی چنان لوبیاهای سبز را خام‌خام توی دهان‌شان می‌چپاندند که صدای قرچ و قروچ‌شان به گوش می‌رسید.

لنی خیلی آهسته پرسید: «یک تیکه کوچولو نون داری؟»

گفتم: «ای بابا، تو که خودتم یک تیکه نون اندازه تکه نون من گرفته بودی، تازه تو هنوز نه سالته اما من سیزده سالمه و بزرگترها هم نون بیشتری لازم دارن.»

گفت: «آره…» و دیگه چیزی نگفت.

در این موقع پتر گفت: «آخه اون نونش رو به یه گربه داد.»

پرسیدم: «به کدوم گربه؟»

لنی گفت: «آخ، یه گربه قرمز اومد این‌جا، درست عین یه روباه کوچولو، وای که چقدر لاغر بود، اون همش نگاه می‌کرد که من چطور نونم رو می‌خورم.»

با عصبانیت داد زدم: «کله پوک، جایی که ما خودمون هیچی برای خوردن نداریم. تو نونت رو به یه گربه می‌دی؟»

اما او فقط شانه‌هایش را بالا انداخت، پتر از خجالت صورتش سرخ شد. حتم داشتم که او هم نانش را به آن گربه داده است.

دیگر واقعاً کفرم درآمده بود. فوراً از آن‌جا دور شدم. همان‌طور که توی خیابان می‌رفتم. یک ماشین آمریکایی جلویم ایستاد. یک ماشین دراز و بزرگ؛ به گمانم یک بیوک بود. راننده ماشین آدرس شهرداری را از من پرسید. به زبان انگلیسی سؤ‌ال کرد، من هم کمی انگلیسی می‌دانستم. مستقیم را به انگلیسی بلد نبودم، با دست اشاره کردم، او هم فهمید.

- Red cat with birds - Acrylic & Origami - Won-ju Hulseفکر می‌کنم یارو آمریکاییه، آدم خیلی خوبی بود. زنی که توی ماشین نشسته بود دو تکه نان سفید به من داد. چقدر سفید بودند! نان‌ها را که باز کردم، کالباس لای‌شان بود، عجب کالباس گنده‌ای هم بود!

فوری با نان‌ها طرف خانه دویدم، وارد آشپزخانه که شدم دو تا کوچولوها فوراً چیزی را زیر نیمکت قایم کردند اما دیگر دیده بودمش، همان گربه قرمزه بود.

روی زمین هم چند قطره شیر ریخته بود. همه چیز را فهمیدم. داد زدم: ‌»شماها راستی که دیوونه شدید، ما در روز فقط نیم لیتر شیر گیرمون می‌یاد؛ اونم برای چهار نفر».

گربه را از زیر نیمکت بیرون کشیدم و از پنجره پایین پرت کردم. هر دو کوچولوها یک کلمه هم نگفتند. بعد نان سفید آمریکایی را به چهار قسمت تقسیم کردم و سهم مادر را در قفسه آشپزخانه گذاشتم. باید هرچه سریع‌تر نگاهی به خیابان می‌انداختم که ببینم آیا زغالی آن‌جا افتاده است یا نه. چرا که یک کامیون زغال‌سنگ از آن‌جا رد شده بود و در چنین مواقعی گاه‌گداری زغال‌سنگی از کامیون پایین می‌افتاد.

گربه قرمزه بیرون توی باغچه نشسته بود. همین‌طور زل زد به من، لگدی به او زدم و گفتم: «گم شو»، اما فرار نکرد فقط پوزه کوچکش را از هم باز کرد و گفت: «میاوو»

مثل گربه‌های دیگر جیغ نکشید، بلکه میاوو را هم خیلی ساده گفت. نه، نمی‌توانم تعریف کنم. همان‌طور با آن چشم‌های سبزش به من زل زده بود. از زور خشم تکه‌ای از نان سفید آمریکایی‌ام را جلویش انداختم و بعد هم پشیمان شدم. وقتی به خیابان رسیدم دیگر دیر شده بود، دو نفر آدم بزرگ آن‌جا بودند و زغال‌ها را جمع می‌کردند، خیلی ساده از جلوی‌شان رد شدم. آن‌ها یک سطل بزرگ را کاملاً پر کرده بودند. اگر آن گربه مرا معطل نکرده بود می‌توانستم همه آن زغال‌ها را خودم به تنهایی به چنگ بیاورم. با آن زغال‌ها می‌توانستیم شام امشب را بپزیم. عجب برقی هم می‌زدند.

پس از آن، به یک گاری پر از سیب‌زمینی تازه برخورد کردم. تنه محکمی به گاری زدم، این‌طوری اول دو تا سیب‌زمینی و بعد دو تای دیگر روی زمین غلتید. فوراً آن‌ها را توی جیب و کلاهم چپاندم. وقتی گاری‌چی سرش را به طرف من چرخاند، داد زدم: «سیب‌زمینی‌هات از کف رفت» و زدم به چاک.

فقط مادر توی خانه بود، گربه قرمزه هم توی بغلش نشسته بود.

گفتم: «لعنت بر شیطون، این جانور که بازم این‌جاست!»

مادر گفت: «چرند نگو، این یه گربه بی‌صاحبه و کسی چه می‌دونه که از کی تا حالا هیچی نخورده. ببین چقدر لاغره!»

گفتم: «ما هم لاغریم!»

مادر خیره مرا نگاه کرد و گفت: «من یه کمی از نونم رو به اون دادم.»

یاد نان‌های خودمان، یاد شیر و آن نان سفید آمریکایی افتادم، اما چیزی نگفتم. سیب‌زمینی‌ها را پختم، مادر خوشحال بود. اما درباره‌ی این‌که آن‌ها را از کجا آورده‌ام چیزی به او نگفتم. گرچه جای تعجب داشت که مادرم هیچی در این باره نپرسید.

بعد مادر قهوه سیاه خود را نوشید و همگی تماشا کردیم که چطور آن جانور قرمز شیرش را خورد و سر آخر از پنجره بیرون پرید. زودی پنجره را بستم و نفس راحتی کشیدم.

فردا صبح ساعت شش رفتم توی صف سبزی‌فروشی، ساعت هشت به خانه برگشتم بچه‌ها سر میز صبحانه نشسته بودند و آن حیوان قرمز رنگ نیز وسط آن دو، روی صندلی چمباتمه زده و از نعلبکی لنی نان تلیت شده می‌خورد.

چند دقیقه بعد مادر به خانه آمد؛ او از ساعت پنج و نیم به قصابی رفته بود. گربه فوراً پیش او دوید. مادر به خیالش که من متوجه نیستم، تکه‌ای کالباس را عمداً از دستش به زمین انداخت. چنین کالباس خاکستری رنگی حتماً کالباس بازار آزاد بود، اما ما همان را هم با کمال میل لای نان می‌گذاشتیم و می‌خوردیم. مادر باید این را می‌فهمید. خشمم را فرو خوردم و کلاهم را برداشتم و بیرون رفتم. دوچرخه کهنه‌ام را از انبار درآوردم و به طرف خارج از شهر راه افتادم. بیرون از شهر برکه‌ای بود که در آن ماهی پیدا می‌شد. من قلابی برای ماهی‌گیری نداشتم، فقط چوبی داشتم که دو میخ به آن وصل کرده بودم‌ و با آن ماهی صید می‌کردم. اغلب شانس یارم بود، این بار هم همین‌طور شد.

هنوز ساعت ده نشده بود که دوتا ماهی چاق و چله که برای ناهار آن روز کفایت می‌کرد صید کردم. با بیشترین سرعتی که ممکن بود، خودم را به خانه رساندم. ماهی‌ها را روی میز آشپزخانه گذاشتم و به زیرزمین رفتم تا مادر را خبر کنم، او آن روز مشغول لباس شستن بود. با هم بالا آمدیم، اما حال دیگر روی میز فقط یک ماهی بود، دقیق‌تر بگویم فقط ماهی کوچک‌تر باقی مانده بود.

روی لبه پنجره آن شیطان قرمز نشسته بود و آخرین لقمه ماهی را می‌خورد. کفرم درآمد، چوبی را برداشته و به طرفش پرت کردم. چوب به او خورد و او از پنجره پایین افتاد. شنیدم که چطور مثل یک گونی توی باغچه به زمین خورد.

گفتم: «خب، این برایش بسه.»

اما یک سیلی از مادرم خوردم، سیلی‌ای که صدایش توی گوشم پیچید. سیزده سالم بود و مطمئن بودم که از پنج سال قبل تا آن روز سیلی نخورده بودم. مادرم که از ناراحتی رنگش مثل گچ سفید شده بود سرم داد کشید: «سنگدل!»

هیچ کاری از من برنمی‌آمد جز آن‌که از آن‌جا دور شوم. آن روز سالاد ماهی داشتیم که بیشتر به سالاد سیب‌زمینی می‌مانست تا سالاد ماهی. به هر حال از شر آن جانور سرخ خلاص شده بودیم، گرچه هیچ‌کس باور نمی‌کرد که این طور بهتر است. بچه‌ها توی باغچه دنبال او می‌گشتند و صدایش می‌زدند و مادر هم هر شب پیاله‌ای شیر جلوی در می‌گذاشت و نگاه پر از سرزنشش را به من می‌دوخت. دست آخر خود من هم به ناچار دنبالش همه سوراخ سنبه‌ها را گشتم. لابد یک جایی مریض افتاده و یا شاید هم مرده بود.

اما بعد از سه روز دوباره برگشت. می‌لنگید و پایش هم زخمی شده بود. مادر زخمش را بست و به او غذا داد. بعد از آن هر روز پیش ما بود.

هیچ‌وقت نمی‌شد موقع غذاخوردن آن جانور قرمز پیدایش نشود و هیچ‌کدام از ما نیز نمی‌توانستیم چیزی را از او پنهان کنیم. نمی‌شد کسی چیزی بخورد بی‌آن‌که آن گربه جلویش ننشیند و به او زل نزند. همه ما -حتی من- هر چه می‌خواست به او می‌دادیم، اما من عصبانی بودم. او دائماً چاق‌تر می‌شد. گمان کنم واقعاً هم گربه قشنگی بود.

زمستان ۴۶ و ۴۷ پشت‌سر هم رسیدند. ما واقعاً به زحمت چیزی برای خوردن گیر می‌آوردیم. دو هفته می‌شد که حتی یک گرم هم گوشت نخورده بودیم. تنها به زحمت سیب‌زمینی یخ‌زده گیرمان می‌آمد. لباس‌های‌مان نیز به تن‌مان زار می‌زد. یک بار لنی از فرط گرسنگی تکه نانی از نانوایی دزدید. البته این را فقط من می‌دانستم.

اوایل فوریه بود که به مادر گفتم: «حالا دیگه مجبوریم این حیوون رو بکشیم».

مادر نگاه تندی به من کرد و پرسید: «کدوم حیوون رو؟»

گفتم: «این گربه رو که نگه داشتیم».

با خونسردی مشغول کار خود شدم؛ اما می‌دانستم چه پیش خواهد آمد. همه از حرفم یکه خوردند.

– چی؟ گربه‌مون رو؟ تو خجالت نمی‌کشی؟

گفتم: «نه، من خجالت نمی‌کشم، ما از گلومون زدیم تا اون رو پروار کنیم، الان هم که مثل یه بچه خوک گنده، چاق شده؛ تازه هنوزم پیر نشده و خودش می‌تونه دنبال غذا بگرده.»

اما لنی به گریه افتاد و پتر هم از زیر میز لگدی به من زد.

مادر هم با اندوه گفت: «باور نمی‌کنم تو این‌قدر سنگ‌دل باشی.»

گربه کنار اجاق لم داده و خوابیده بود. واقعاً گرد و قلنبه شده بود و آن‌قدر هم تنبل بود که به زحمت از خانه برای شکار بیرون می‌رفت.

اوضاع همین‌طور گذشت. تا این‌که در آوریل حتی سیب‌زمینی هم برای خوردن نداشتیم و اصلاً نمی‌دانستیم چه باید بخوریم. تا این‌که یک روز حسابی عصبانی شدم؛ او را گرفته، به طرف خود کشیدم و گفتم: «خوب، گوش‌هایت را باز کن، ما دیگه هیچی واسه خوردن نداریم، نمی‌تونی این رو بفهمی؟»

جعبه خالی سیب‌زمینی و قوطی خالی نان را نشانش دادم و به او گفتم: «گم شو، مگه نمی‌بینی وضع ما چطوره؟»

از شدت خشم گریه‌ام گرفت و مشتی روی میز آشپزخانه کوبیدم. اما او ککش هم نگزید. ناچار گرفتمش و او را زیر بغل زدم، بیرون هوا رو به تاریکی می‌رفت، کوچولوها با مادرم برای پیدا کردن زغال‌سنگ، راهی خیابان‌های اطراف شده بودند. حیوان سرخ چنان تنبل بود که بدون هیچ تلاشی توی بغلم باقی ماند.

به طرف رودخانه که می‌رفتم، به مردی برخورد کردم، از من پرسید آیا گربه را می‌فروشم؟ با خوشحالی جواب دادم: «آره»

اما او فقط خندید و راهش را ادامه داد و رفت. سرانجام به رودخانه رسیدیم. توی رود یخ‌ها شناور بودند. هوا مه گرفته و سرد بود. گربه خود را محکم به من چسبانده بود. در حالی که نوازشش می‌کردم به او گفتم: «ببین من دیگه نمی‌تونم طاقت بیارم که خواهر و برادرم گرسنه باشن و تو چاق بشی، برای من آسون نیست که بشینم و تماشا کنم…»

ناگهان فریادی کشیدم و حیوان را از پاهایش گرفتم و به تنه درخت کوبیدم، اما او تنها ناله‌ای کرد. هنوز نمرده بود. او را روی یک قطعه یخ کوبیدم. اما فقط سرش شکاف برداشت و خون از آن فوران زد. همه جا روی برف‌ها را لکه‌های تیره خون پوشانده بود. مثل یک بچه جیغ کشید.

کاش ولش کرده بودم، اما حالا دیگر مجبور بودم کارش را تمام کنم. باز هم او را روی یخ کوبیدم چیزی شکست، نمی‌دانم استخوان‌های او بود یا یخ؛ هنوز هم نمرده بود.

مردم می‌گویند گربه هفت جان دارد، اما این یکی بیشتر از هفت جان داشت. با هر ضربه او بلند ناله می‌کشید، دست آخر من هم ناله‌ای کشیدم. بدنم از عرق سردی کاملاً خیس شده بود. دیگر مرده بود.

او را داخل رودخانه پرتاب کردم و دست‌هایم را با برف شستم. وقتی برای آخرین بار نگاهش کردم، آن دورها وسط رود، زیر تکه‌های یخ شناور بود، تا این‌که کاملاً توی مه ناپدید شد.

یخ کرده بودم، اما نمی‌خواستم به خانه بروم. مدتی داخل شهر پرسه زدم و سرانجام به خانه برگشتم. مادر پرسید: «برات چه اتفاقی افتاده؟ رنگت مثل گچ سفید شده، این لکه‌های خون روی لباست چیه؟»

گفتم: «خون دماغ شدم».

نگاهی کرد و به طرف اجاق رفت تا برایم چای نعناع دم کند. ناگهان حالم به هم خورد، مجبور شدم فوراً بیرون بروم، وقتی برگشتم فوراً توی تخت‌خواب رفتم.

کمی بعد مادرم بالای سرم آمد و به آرامی گفت: «تو رو درک می‌کنم، حالا دیگه درباره‌ش فکر نکن.»

اما نیمه شب شنیدم که پتر و لنی زیر لحاف گریه می‌کنند.

و حالا نمی‌دانم آیا کار درستی کردم که آن گربه سرخ را کشتم؟ راستش حیوان بیچاره چندان هم زیاد غذا نمی‌خورد.

❋ ❋ ❋

لوییزه رینزر Luise Rinser به سال ۱۹۱۱ در شهر پیتسینگ‌Pitzing به دنیا آمد، در شهر مونیخ در رشته آموزش و پرورش و روان‌شناسی مشغول تحصیل شد و تا سال ۱۹۳۹ (آغاز جنگ جهانی دوم) آموزگاری پیشه کرد. او نخستین کتاب خود را که مجموعه داستان‌های کوتاه بود در سال‌۱۹۴۰ منتشر کرد.

وی به زودی از جانب حکومت رایش سوم به ممنوعیت شغلی محکوم شد. تا پایان حکومت نازی‌ها هیچ کتابی از او منتشر نشد و در سال ۱۹۴۴ او را به اتهام خیانت به میهن دستگیر و زندانی کردند. رینزر خاطرات دوران زندان را که تا پایان جنگ (۱۹۴۵) به طول انجامید در کتاب خود به نام خاطرات زندان (۱۹۴۶) منتشر کرد. در ازدواج دومش به سال ۱۹۵۳ به همسری کارل اورف آهنگ‌ساز معروف آلمانی درآمد و سرانجام نیز ساکن مونیخ باقی ماند.

لوییزه رینزر از داستان‌نویسان خوب آلمان پس از جنگ است که بیشتر به کار نوشتن رمان پرداخته است. رینزر در نوشته‌های خود بیشتر سرنوشت زنان و دختران را از دید روان‌شناسانه مورد توجه قرار می‌دهد.


 

ادبیات ویرانه‌ها

رضا نجفییادداشت:

می‌دانیم که فقر همانند مرگ، عشق و جنگ، یکی از پدیده‌های اساسی در تاریخ حیات بشری است و از آن‌جا که ادبیات، آیینه زندگی و بازتاب آن شمرده می‌شود، لاجرم گریزی از پرداختن به این مقوله نیست.

و باز می‌دانیم ادبیات هر کشور با توجه به پیشینه آن کشور بیش یا کم از این پدیده تأثیر گرفته و به آن نیز پرداخته است. طبیعی است کشورهایی که بیشتر با فقر دست به گریبان بوده‌اند – مانند کشورهای آمریکای لاتین یا روسیه – بیشتر نیز تحت تأثیر فقر آثاری با این مضمون ساخته و پرداخته‌اند.

آلمان نیز هر چند کشور فقیری نبوده است اما به سبب از سر گذراندن دو جنگ جهانی و چندین جنگ منطقه‌ای در طول تاریخ خود، در چندین برهه مزه فقر را چشیده و به ویژه در سال‌های پس از جنگ جهانی دوم آثار برجسته‌ فراوانی با چنین مضمونی خلق کرده است.

گزارش حاضر می‌کوشد با گذری در تاریخ ادبیات داستانی آلمانی و کشورهای آلمانی زبان از یک سو تأثیر پدیده فقر در ادبیات این کشورها را بررسی کند و از سوی دیگر به معرفی مهمترین آثاری که فقر را مضمون اصلی خود برگزیده‌اند بپردازد.

ادبیات امروز آلمانی پدیده‌ای مستقل و متفاوت از ادبیات سده گذشته و حتی سال‌های پیش از جنگ جهانی دوم است. ادبیات آلمانی پس از جنگ جهانی دوم بیش از هر زمانی در طول حیات خود از سنت ادبی و میراث گذشته‌اش فاصله گرفته است. با این حال نگاهی به پیشینه ادبیات آلمانی ما را در فهم دگرگونی ژرفی که به خود دیده است یاری خواهد داد.

اگر بخواهیم حیات ادبیات آلمانی را از آغاز تا امروز طبقه‌بندی کنیم، مهمترین فصول چنین خواهند بود:

۱- ادبیات آلمانی از پیدایی تا سده هجده
۲- از سده هجده تا اوایل سده نوزدهم (نهضت طوفان و تهاجم)
۳- نیمه دوم سده نوزده تا آغاز جنگ جهانی اول (پیدایش مکاتب دیگر)
۴- از ۱۹۱۴ تا ۱۹۳۳ (دوره فترت دوره ادبیات جمهوری وایمار)
۵- از ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ (ادبیات در دوره نازی‌ها و ادبیات در تبعید)
۶- از ۱۹۴۵ تا به امروز (ادبیات معاصر آلمانی زبان)

گفتنی است تا نیمه دوم سده نوزده که دوره مکتب‌های کلاسیسیسم و به ویژه رمانتیسم شمرده می‌شود، ادبای آلمانی توجه چندانی به زندگی واقعی و مسائل معیشتی روزمره ندارند.

دوره کلاسیسیسم و رمانتیسم دوره آرمان‌ها و ایده‌آل‌هاست و نویسندگان نه به واقعیت‌ها و آن‌چه هست بلکه به آن‌چه باید باشد نظر دارند و با دیده تحقیر به زندگی روزمره و مسائل آن از جمله مسائل مادی و فقر می‌نگرند.

در واقع با پدیدار شدن مکتبی به نام رئالیسم است که به مضامینی چون فقر در ادبیات پرداخته می‌شود. در نیمه دوم سده نوزده که دوره برآمدن رئالیسم است، جریان‌هایی نیز ادبیات آلمانی را تحت تأثیر قرار دادند. در این برهه پس از افول ناپلئون و برآمدن حکومت مستبدانه قیصری در آلمان، بیشتر نویسندگان مخالف و آزادی‌خواه به فرانسه گریختند. در این تبعید ناگزیر، عده‌ای از نویسندگان آلمانی که خود را «آلمانی جوان» می‌نامیدند، با مقامات آلمانی درافتادند. این گروه و نیز گروه «پیش از انقلاب مارس» گرایش‌های سیاسی را در ادبیات آلمانی وارد کردند.

رفته رفته نویسندگانی نیز به رئالیسم و ناتورالیسم علاقه‌مند شدند. در این برهه ادبیات «بیدر مایر» (Bidermeir) که گونه‌ای سبک هنری ملی و مردمی بود و نیز رئالیسم، پیشرفت قابل توجهی داشت. به رغم وفاداری ادبیات به سنت‌های ادبی سده هجده، نوآوری‌هایی نیز در این دوره به چشم می‌خورد. مطرح شدن عناصر سیاسی و مسئله نیاز به آزادی‌خواهی و اعتراض به پدیده فقر از این جداست.

از آن‌جا که رئالیسم آلمانی در این دوره بیشتر به تعریف و تشریح زاد و بوم نویسنده می‌پرداخت؛ در نتیجه از ویژگی‌های محلی و بومی آکنده بود. به این ترتیب برای نخستین بار مواردی در ادبیات موشکافی شد که تا آن زمان عنایتی به آن‌ها نشده بود؛ به ویژه زندگی مردم فقیر، مردم تحقیر شده، دهقانان، خرده بورژواها و … .

در اواخر سده نوزده یعنی بین سال‌های ۱۸۸۰ تا ۱۹۰۰، ناتورالیسم پای به میدان گذارد. در این سبک بیش از پیش به مردمان فرو‌دست جامعه و عامل فقر توجه شد. البته در این دوره سنت‌های نویسندگان رئالیست همچون رابه (۱۹۱۰-۱۸۳۱)، گرابه (۱۸۳۶-۱۸۰۱)، اتولودویگ (۱۸۶۵-۱۸۱۳)، تئودور شتورم (۱۸۸۸-۱۸۱۷)، هبل (۱۸۲۶-۱۷۶۰)، فونتانه (۱۸۹۸-۱۸۱۹) و دیگران همچنان رایج بود و به آن توجه می‌شد.

ناتورالیست‌های آلمانی بیش از هر چیز تحت تأثیر پدیده فقر برآمده از رواج ماشینیسم و صنعت و نیز آثار مارکس و نیز آثار همکاران فرانسوی خود مانند زوه بودند.

میشاییل گئورکی کنراد (۱۹۲۷-۱۸۴۶) در سال ۱۸۸۷ رمان معروف خود «رود ایزار چه می‌گوید» را نوشت که تأثیر زولا در آن مشهود است. رمان اجتماعی «استاد تیمپه» اثر ماکس کرتسر (۱۹۴۱-۱۸۵۴) موجب شد او را زولای آلمان خطاب کنند؛ اما بی‌شک بزرگترین نماینده ادبیات ناتورالیسم آلمان، گرهارد هاوپتمان (۱۹۴۶-۱۸۶۲) است. آثار او مانند «تیل سوزنبان» و «بافندگان» نمونه‌های برجسته ناتورالیسم آلمانی است.

با قدرت‌گیری اسپرسیونیست‌ها در آلمان در سال‌های ۱۹۲۰-۱۹۱۰ زوال ناتورالیسم آلمانی آغاز شد. اکسپرسیونیست‌ها برخلاف ناتورالیست‌ها که مستقیماً به مسئله فقر می‌پرداختند، به شیوه‌ای غیر مستقیم و انتزاعی با چنین مقوله‌ای برخورد کردند. آنان که با جنبش چپ ارتباط داشتند منتقدان سرمایه‌داری و ماشینیسم بودند و قربانیان این نظام اجتماعی را به تصویر می‌کشیدند؛ البته به شیوه‌ای ذهنی و نه واقع‌گرایانه. اکسپرسیونیست‌ها نمایش‌دهنده بحران رویارویی با روندهای تجدد اجتماعی بودند؛ آنان شهر و پدیده صنعت‌زدگی و به طور کلی ظواهر مدرنیسم را به نقد کشیدند. مهمترین این نویسندگان عبارت بودند از فرانتس کافکا (۱۹۲۴-۱۸۸۳)، گئورک گایزر (۱۹۴۵-۱۸۷۸)، گوتفرید بن (۱۹۵۶-۱۸۸۶)، ارنست تولر (۱۹۳۹-۱۸۹۳)، آلفرد دوبلین (۱۹۵۷-۱۸۷۸)، کورت هیللر (۱۹۷۲-۱۸۸۵)، پاول کورنفلد (۱۹۴۲-۱۸۸۹)، فرانتس ورفل (۱۹۴۵-۱۸۹۰)، ارنست بلوخ (۱۹۷۷-۱۸۸۵) و … .

نویسندگان اکسپرسیونیست که اکثراً یهودی بودند با آمدن نازی‌ها متلاشی شدند.

اما پس از نخستین جنگ جهانی آن‌چه در عرصه ادبیات آلمانی رخ داد به نام «ادبیات جمهوری وایمار» معروف شد. در این دوره نزدیکی ادبیات به روزنامه‌نگاری، علاقه به حقایق روزمره، گرایش نویسندگان به سینما و رسانه‌های جدید، همه و همه با مفهوم شیءزدگی دوران مدرن مطابقت داشت.

برخی از بهترین نویسندگان این دوره به مضمون فقر پرداختند. برای مثال هاوپتمان، هاینریش مان (۱۹۵۰-۱۸۷۱) در داستان‌های کوتاهش، آلفرد دوبلین در رمان خود «میدان الکساندر برلین»، اریش ماریا مارک (۱۹۷۰-۱۸۹۸) در آثار ضد جنگ خود و … .

با آغاز حکومت هیتلر، عمر ادبیات جمهوری وایمار به سر رسید. گروه عظیمی از نویسندگان از کشور گریختند و آنانی که ماندند، یا کشته شدند یا ناچار به سکوت شدند. در دوران نازی‌ها ادبیات در آلمان جان سپرد و آن‌چه نازی‌ها به نام ادبیات ناسیونال سوسیالیستی آفریدند چنان بی‌ارزش و بی‌مایه بود که حتی اشاره به نام آن آثار بیهوده می‌نماید. در این دوره تنها نمونه‌های قابل اعتنا در تبعید نوشته شد و ادبیات در تبعید (Exit) نام گرفت. ادبیات در تبعید حدود دو هزار نویسنده آلمانی را در بر می‌گرفت که بیشتر آنان شهرتی فراملی داشتند. نوع آثار این نویسندگان یکسان نیست و از رمانتیک‌ها تا اکسپرسیونیست‌ها را در برمی‌گیرد اما غالب آن‌ها آثاری ضد فاشیستی به شمار می‌آیند. از آن‌جا که این نوع ادبیات در طول دوره جنگ جهانی دوم آفریده شد، بسیاری از آن آثار به تبعات جنگ از جمله فقر و گرسنگی و بیکاری و … نیز پرداختند. برای نمونه رمان‌های «در تبعید» و «سالن انتظار» اثر لیون فویشت وانگر (۱۹۵۸-۱۸۸۴) برخی از آثار اریش ماریا مارک، برخی رمان‌های آناز گرسی (۱۹۸۳-۱۹۰۰) آلفرد کر (۱۹۴۸-۱۸۶۷)، آرنولد تسوایگ (۱۹۶۸-۱۸۸۷) و … به شرح ایام پرمحنت و مشقت جنگ اختصاص دارد.

اما با پایان یافتن جنگ جهانی دوم چرخش اساسی در ادبیات آلمانی رخ داد. پیش از این شاهد بودیم که چگونه بروز نخستین جنگ جهانی موجب افول رمانتیسم و قدرت‌گیری مکاتبی چون رئالیسم و ناتورالیسم شد اما دگرگونی اساسی به سبب شکست در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد. جنگ، یکپارچگی ادبیات آلمانی را از میان برداشت و جهان‌بینی ادب کهن را در هم فرو ریخت. ادبیات آلمانی که به سبب جنگ اول جهانی دچار تناقضی فرهنگی شده بود، حال در دوره انتقال به سر می‌برد. پیش از جنگ دوم فرهنگ آلمانی هم سنتهای رمانتیک خود را و هم گرایشهای انقلابی – سوسیالیستی خود را داشت. توماس مان (۱۹۵۵-۱۸۷۵) که متوجه این تناقض بود می‌گفت آلمان زمانی نجات خواهد یافت که هولدر لین آثار مارکس را بخواند و مارکس نیز آثار هولدرلین را. اما متأسفانه نه دوستداران هولدرلین آثار مارکس را خواندند و نه مارکسیست‌ها آثار هولدرین را. چنین شد که هیلتر به قدرت رسید و ادبیات آلمانی را نیز به همراه آلمان به نابودی کشید. پس از جنگ، جامعه آلمانی گرفتار مسائلی بود که سبک‌های قبلی و سنن ایده‌آلیستی ادبیات آلمانی توان بیان و تحلیل آن را نداشت. واقعیاتی چون ویرانی، فقر، گرسنگی، بیکاری، فحشا، فجایع جنگ و … ادبیات آلمانی را به کلی دگرگون کرد. تا پیش از جنگ دوم به رغم استثناهایی که شمردیم، ادبیات آلمانی وابسته به سنت‌های ایده‌آلیستی کهن خود بود. اما حال ادبیات آلمانی تحت تأثیر جامعه ویران شده آلمان ناچار بود از نقطه صفر کار خود را آغاز کند.

خوانندگان آلمانی دیگر علاقه‌ای به ادبیات گذشته خود نداشتند. آنان خواستار ادبیاتی بودند که مشکلات زندگی پس از جنگ را بیان کند. ادبیات آلمانی پس از جنگ شاید تا سه دهه درگیر موضوعاتی چون جنگ، گرسنگی، فقر، ویرانی، بیکاری، معلولان جنگی، فحشا، تورم، گرانی، بازار سیاه، قاچاق و … شد.

نویسندگان آلمانی تحت تأثیر جنایت‌های هموطنان خود در طول جنگ، سعی در زدودن گذشته خود داشتند و در این کوشش با رویکرد به سنن جدید، از سنن گذشته خود بریدند و به این ترتیب مایه و جنبه اسطوره‌ای ادبیات آلمانی از کف رفت. آن‌چه به این امر دامن زد فشاری بود که مجامع اروپایی به نویسندگان آلمانی وارد می‌کردند تا آنان جایگاه خود را مشخص کنند و بی‌شک این جایگاه نمی‌توانست بر پایه گذشته آلمان بنا نهاده شود. گویی نویسندگان آلمانی برای اعلام تبری از گذشته سیاسی خود، شتاب‌زده از گذشته ادبی خود نیز تبری جستند.

به هر حال ادبیات جدید آلمانی که تحت تأثیر ویرانی جنگ بود به بازنمایی این جامعه ویران و گرفتار فقر پرداخت و «ادبیات ویرانه‌ها» نام گرفت. در هیچ برهه‌ای از تاریخ آلمان ادبیات تا این حد در کار نمایش فقر و ویرانی نبود. این فقر و ویرانی ادبیات آلمانی را واداشت تا به رئالیسم رو بیاورد و به مسائل روز و مسائل اجتماعی بپردازد. نویسنده به ثبت وقایع پرداخت. نقش روایی در جریان داستان کمرنگ‌تر شد و تحت تأثیر مدرنیسم، شخصیت‌زدایی و شیء‌زدگی در آثار نویسندگان آلمانی راه یافت. جملات بلند و واژه‌های طولانی مرکب که از ویژگی‌های زبان آلمانی بود جای خود را به جملات و کلمات کوتاه‌تر و ساده‌تر سپرد. قالب داستانی چه در رمان و چه در داستان کوتاه، فشرده‌تر شد و تأثیر نویسندگان رئالیست آمریکایی همچون همینگوی، جان دوس پاسوس، آپتون سینکلر، سینکلر لوئیس و … به همکاران آلمانی خود روز افزون شد.

رمان آلمانی در تقابل با دیگر گونه‌های ادبی و حتی دیگر رسانه‌ها قدرت خود را از کف داد. به سبب رواج ژورنالیسم و پیدایی نشریاتی به سبک و سیاق آمریکایی، نیاز به داستان کوتاه قوت گرفت و در نتیجه تأثیر نویسندگان آمریکایی، داستان کوتاه آلمانی (kurze Geschichte) زاده شد. به این ترتیب گونه‌هایی چون داستان کوتاه نسبت به رمان رواج بیشتری یافت. به هر حال داستان کوتاه نیز زاییده نیازهای زمانی خود و فراخور همان زمانه بود؛ فراخور آشفتگی، ویرانی، فقر و … .

نخستین نویسنده پس از جنگ جهانی دوم در آلمان که در واقع پایه‌گذار داستان کوتاه آلمانی است؛ ولفگانگ بورشرت (۱۹۴۷-۱۹۲۱) جوانی بود که در ۲۶ سالگی بر اثر صدمات و جراحاتش از جنگ فوت کرد. داستان‌های او الگویی برای ادبیات جدید آلمانی شد، داستان‌هایی که همگی درباره جنگ، گرسنگی، فقر، بیکاری، قحطی و … نوشته شده‌اند. بیهوده نیست که هایزیش بل (۱۹۸۵-۱۹۱۷) داستان نان بورشرت را که ترسیم فقر و گرسنگی سال‌های پس از جنگ است، الگوی جدید داستان آلمانی شمرد و معرفی کرد. و بی‌شک پس از بورشرت، همین هاینریش بل است که نماینده ادبیات معاصر آلمانی شمرده می‌شود. آثار هاینریش بل را می‌توان به سه دسته تقسیم کرد:

۱- آثار مربوط به جنگ؛ مانند «قطار به موقع رسید» و «کجا بودی آدم؟»

۲- آثاری که به مسائل ناشی از جنگ و جامعه آلمان می‌پردازد؛ مانند رمان‌های «کلمه‌ای هم نگفت»، «خانه بی‌سرپرست»، «نان آن سال‌ها» و … .

۳- نقد اجتماعی و انتقاد از جامعه صنعتی آلمان جدید که عموماً از دهه شصت تا هشتاد نوشته شده‌اند؛ مانند رمان‌های «عقاید یک دلقک»، «آبروی از دست رفته کاترینابلوم» و … .

وقایع دوره‌های خاص آلمان همواره در دلمشغولی‌ها و نگاه بُل موثر بوده است. پایان جنگ جهانی اول و تورم سال‌های دهه ۱۹۲۰، رکود اقتصادی دهه ۱۹۳۰، جنگ جهانی دوم، سال‌های قحطی و گرسنگی اواخر دهه ۱۹۴۰، معضلات جامعه سرمایه‌داری پس از بازسازی اقتصادی آلمان همه و همه در آثار بل موثر افتادند.

هر چند مضمون فقر در هر سه دسته از آثار بل دیده می‌شود، اما او در دومین دسته از آثارش بیشتر به این مقوله پرداخته است. او در این برهه به عشق‌هایی می‌پردازد که به سبب فقر در خطر فروپاشی گرفتارند. برای نمونه او در رمان «حتی یک کلمه هم نگفت» زندگی زن و شوهری را روایت می‌کند که فقر ناچارشان ساخته از هم جدا زندگی کنند. جالب آن‌که در رمان «عقاید یک دلقک» نیز دقیقاً همین مضمون تکرار می‌شود؛ تنها با این تفاوت که در کتاب اول، فقر ناشی از جنگ و در دومین کتاب فقر برآمده از سیستم سرمایه‌داری نشان داده می‌شود.

بی‌شک علت علاقه‌مندی آلمانی‌ها به هاینریش بل دقیقاً به این باز می‌گردد که او روایت‌گر مشکلات و مسائل زندگی روزمره آنان بوده است. نویسندگان دیگر آلمانی که از لحاظ سبکی مدرن‌تر بودند نتوانستند به موفقیت بل دست یابند. در واقع بل بدل به الگویی شد که هر نویسنده‌ای بسته به نزدیکی به آن اعتبار و شهرت یافت.

از دیگر نویسندگانی که مانند بل به مضمون فقر پرداختند می‌توان به هانس ماگنوس، انتسنز برگر، مارتین والزر، زیگفرید لنتس، ولف دیتریش شنوره، هانس بندر، و بسیاری دیگر اشاره کرد.

اما گویی با فرا رسیدن معجزه اقتصادی آلمان و دست‌یابی آلمانی‌ها به رفاهی نسبی، مضمون فقر نیز از ادبیات آن کشور رخت بربست؛ همان‌گونه که به نظر می‌رسد رئالیسم گزارش‌گونه هاینریش بل نیز رفته رفته جای خود را به فرم‌هایی مدرن‌تر می‌دهد.

با سپری شدن دوره «ادبیات ویرانه‌ها» و چشم از جهان فرو بستن نویسندگان نسل جنگ که به نویسندگان «گروه ۴۷» معروف بودند، اکنون ادبیات آلمانی در آستانه فصلی دیگر از حیات خود ایستاده است. این ادبیات جدید به چه خواهد پرداخت و ویژگی‌های آن کدام خواهد بود؟

هنوز برای اظهار‌نظر، اندکی زمان لازم است.