در میان حرفها و حدیثهای جشنوارهٔ فجر امسال یک نکته بیشتر از بقیه تکرار شد؛ اینکه در این دوره، به دلیل حضور تعداد کثیری از کارگردانهای سینمای ایران از نسلهای مختلف و با سیلقههای متفاوت، با جشنوارهای منحصر به فرد مواجهایم و باید چشمانتظار آثار درخشانی باشیم. تا همین چند هفته پیش تصور میشد حضور بزرگان سینمای ایران اعتبار این گردهمایی پر سر و صدا را افزایش میدهد و جشنواره را پربارتر از دورههای گذشته میکند. اما حالا که یکی دو هفته از آن روزهای شلوغ گذشته و تب و تاب جشنواره فرو نشسته است میتوانیم در قضاوتهای زودهنگاممان تجدید نظر کنیم و با نگاهی دوباره به بررسی سطح کیفی فیلمها و حاصل کار کارگردانها بپردازیم. واقعیت این است که فیلمسازان باسابقهتر امسال هم به جز چند مورد انگشت شمار حرف جدیدی برای گفتن نداشتند و اکثراً قافیه را به جوانترها باختند. متن پیشرو مروری است بر فیلمهای برخی از این فیلمسازان که همگی فیلمسازان باتجربه و جاافتادهای محسوب میشوند و قاعدتاً باید تجربه و دانش بیشتری به دست آورده باشند؛ هر چند سینما در طول حیات پر فراز و نشیب خود ثابت کرده سن و سال فیلمسازان نمیتواند ملاک ارزشگذاری فیلمها باشند و چه بسیار جوانهایی که در خلاقیت و هوش هنری دست اساتیدشان را از پشت بستهاند.
آسمان محبوب؛ داریوش مهرجویی
یک شکست تمار عیار برای مهرجویی و یک تجربهٔ واقعاَ توهین آمیز برای تماشاگران فیلم. آسمان محبوب دنبالهٔ مسیر احتمالاً بیبازگشتی است که مهرجویی با تهران طهران شروع کرد و حالا بعد از یک پسرفت کامل به ساخت چنین فیلم بیسر و ته و خندهداری منتهی شده. عجیبتر از خود فیلم، دوستانی بودند که سعی کردند از دل صحنههای بیمعنی فیلم معناهای عرفانی و فلسفی بیرون بکشند. هجو معناگرایی بامزهترین تعبیری بود که در روزهای جنشواره در مورد این فیلم به کار رفت چرا که سر تا پای آسمان محبوب نشان میدهد سازندهاش نه تنها سودای چنین تفاسیری در سر نداشته بلکه با بیحوصلگی و شاید از سر تفنن فیلمی دیگر به کارنامهای پربارش اضافه کرده است. با حفظ احترام برای سازندهٔ اجارهنشینها و هامون و سارا باید اعتراف کرد سالخوردگی بعضیها را به پختگی میرساند و بعضیها را به … .
جرم؛ مسعود کیمیایی
اهدای سیمرغ بلورین بهترین فیلم به مسعود کیمیایی و جرمش از شوخیهایی بود که در اولین روزهای جشنواره با بیتوجهی از کنارش میگذشتیم. حرفهای تکراری در مورد تاریخ مصرف گذشته بودن سینمای کیمیایی و بنبست محتوایی و ساختاری فیلمهایش به کنار؛ این بار باید پرسید چطور میشود فیلمی تاریخی که در پسزمینه و پیشزمینهٔ آن نشانههای زندگی امروزی از خودروی پراید گرفته تا باجهٔ تلفن دیده میشود یک اثر قابل اعتنا به حساب بیاید؟ وقتی فیلمساز به جای توجه به این ریزهکاریها تمام هم و غم خود را صرف گنجاندن مونولوگهای باب طبعش در دهان شخصیتهای فسیلشدهٔ فیلم میکند چرا باید آن را جدی بگیریم و برای سازندهاش هورا بکشیم؟ وقتی جرم داستان نه چندان توجیه پذیر خود را به کندترین شکل ممکن روایت میکند (بسیار کندتر از فیلمهای قبلی کیمیایی) چرا باید سعی کنیم برای ساختار ضعیف آن ارزشتراشی کنیم و سطح بحث را تا حد مکالمات کوچه بازاری آدمهای کیمیایی پایین بیاوریم؟ اصلاً وقتی قرار است قبل از نقد جرم و بیان ویژگیهای مثبت نداشتهاش پیش پیش برای سازندهاش هورا بکشیم چرا با خوانندهٔ خود صادق نیستیم و سابقه و از اعتبار مسعود کیمیایی برای فیلم مایه میگذاریم؟
راه آبی ابریشم؛ محمد بزرگنیا
«ملک سلیمان در بستر دریایی» تعبیری است که به راحتی میتوان در مورد چنین فیلم پرهزینهای به کار برد. شاید در اینجا از میزان سطحیگرایی پروژهٔ به اصطلاح فاخر قبلی کاسته شده اما نگاه سازندگان آن، رویکرد تهیه کنندگان ملک سلیمان را به یاد میآورد که احتمالاً هنوز فرق یک فیلم واقعاً «بزرگ» را با یک محصول صرفاً «گُنده» نمیدانند. وقتی هنوز هم در اثری تاریخی که قرار است افتخارات ملت باستانی ایران در سدههای گذشته را به تصویر بکشد با فیلمنامهای کلیشهای و کارگردانی دم دستی طرف هستیم چرا باید آن فیلم را جدی بگیریم؟ وقتی فیلمنامه نویس بدون اینکه حواسش به ایجاد تنش و گره داستانی در فیلمنامه باشد و در ادامه یک سری نماهای کارت پستالی از دریانوردی و طبیعتگردی در فیلم میگنجاند چگنه انتظار دارید باید از تماشای راه آبی ابریشم به وجد بیاییم؟ وقتی هنوز در کارگردانی صحنههای مبارزه از یک سری نمای بسته استفاده میکنیم و در سکانسهایی که اوج جدال را نشان دهید با یک کات ساده قهرمان فیلم را پیروز اعلام میکنید چگونه انتظار دارید تماشاگر سینماشناس امروزی را مجذوب جلوههای ویژهٔ نیمبند خود کنید؟
مرهم؛ علیرضا داوود نژاد
هنگام تماشای مرهم دائماً از خود میپرسیدم کارگردانی که میتواند به دور از سهلانگاریهای ساختاری و روایی این فیلم قابل اعتنا را بسازد چطور به دام ساخت امثال ملاقات با طوطی و هشتپا افتاده است. مرهم فیلم استخوانداری است و سوژهٔ جذاب و پرداخت دقیقی دارد؛ به خصوص با موقعیت داستانی جذابش که در آن از پیرزنی سالخورده به عنوان قهرمانهای یک درام اجتماعی دربارهٔ اعتیاد و نابسامانیهای خانوادگی استفاده میکند. تنها همان سکانس مواد خریدن دختر همراه با مادر بزرگش کافی است که مجذوب فیلم شویم و با کنجکاوی به سرنوشت آن دختر بخت برگشته با بازی خوب طناز طباطبائی چشم بدوزیم. مرهم که به دلیل قرار گرفتن در بخش من درآوردی نوعی نگاه و نمایش در آخرین سانس یکی از شبهای شلوغهای جشنواره قرار بود عامدانه نادیده گرفته شود و در حاشیهٔ اتفاقات بیاهمیت اما پر سر و صدای آن روزها قرار بگیرد (شخصاً به دلیل خستگی مفرط تنها تماشای دوم سوم فیلم را تا ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب تاب! آوردم). اگر سالخوردگی باعث شده باشد دقت و همت داوود نژاد در فیلمسازی بیشتر شده باشد به احتمال زیاد فیلمهای بعدی وی دیدنیتر از مرهم خواهند بود.
فرزند صبح؛ بهروز افخمی
ای کاش تهیه کنندگان فرزند صبح برای تلاشهای چندین و چند سالهٔ خود و همکارانشان ارزش قائل بودند و فیلمی چنین بیسر و ته را به عنوان اثر نهایی روانهٔ جشنوارهٔ فجر نمیکردند. ای کاش بهروز افخمی هم ذرهای از تنبلی و غرور خود کم میکرد و راضی نمیشد پروژهای که تا این حد زحمت و هزینه صرفش شده بود به امان خدا رها شود. با این حال نسخهای در سالن همایشهای برج میلاد به نمایش درآمد فارغ از کاستیهایی که در مرحلهٔ پستولید بر سر فیلم آوار شده بودند معایبی داشت که نشان از فاجعهای عمیقتر میداد. فیلمنامهای که ظاهراً افخمی حاضر است تنها از آن دفاع کند چنان بیرمق و بیاتفاق بود که انگار نه انگار قرار است کودکی یکی از مهمترین شخصیتهای قرن بیستم در آن روایت شود. واقعاً اگر سکانسهای فلاش فوروارد را از فیلم دربیاوریم فرقی میکند که آن کودک خردسال با ظاهر کاملاً امروزیاش کودکی امام خمینی باشد یا کودکی هر شخصیت تاریخی دیگری؟ مهمتر اینکه کدام عقل احتمالاً سلیمی دوبلهٔ چنین فیلم مهمی با حضور بازیگران بزرگی مانند هدیهٔ تهرانی و آتیلا پسیانی را امری موجه دانسته است؟ واقعاً سازندگان فیلم نمیدانستهاند شنیدن صدای دوبلورهای معروف به جای این بازیگران و البته استفاده از دوبلور شخصیتهای کارتونی برای بازیگر کودکی امام حاصلی جز خنده و تمسخر نخواهد داشت؟
خیابانهای آرام؛ کمال تبریزی
یک فیلم سورئالیستی نسبتاً خلاقانه (البته در مقیاس سینمای ایران) و یک تجربهٔ شیطنتآمیز از یک کارگردان بازیگوش. مسلماً اگر دست کمال تبریزی بسته نبود و تمام ایدههای وی و فیلمنامهنویسش کامبوزیا پرتوی قابلیت اجرا مییافت، الان با فیلمی بهتر و ماندگارتر روبهرو بودیم که کنایههای سیاسیاش تند و تیزتر بودند و پیامهای اجتماعیاش تأثیرگذارتر. خیابانهای آرام هم مانند گزارش یک جشن نقد خود نسبت به شرایط جامعه را در لفافه میپیچد اما گاهی اوقات در استفاده از زبانی نمادین افراط میکند و به مبهمگویی میافتد؛ به خصوص در پایان که مهمترین نقطه ضعف فیلم هم به شمار میرود. با این حال لحن نامأنوس فیلم باعث شد منتقدان با احتیاط در موردش اظهار نظر کنند و موضعگیریهای دقیقتر خود را برای زمان اکران احتمالی آن نگه دارند؛ اکرانی که در صورت محقق شدن احتمالاً به چند سینما و سانس محدود میماند.
گزارش یک جشن؛ ابراهیم حاتمیکیا
یک مانیفست سینمایی دربارهٔ وقایع سیاسی یکی دو سال اخیر و یک فیلم متوسط از کارگردانی فرصت سنج. سیاست یکی به نعل یکی به میخ با زیرکی در فیلم تعبیه شده اما جانبداری نمادین فیلم از معترضان به نتایج انتخابات و تظاهرات خیابانیشان نقش برگ برندهٔ آن را بازی میکند. احتمالاً ترس از نحوهٔ استنباط معناهای سیاسی حاتمیکیا را آن قدر به خود مشغول کرده که توجه به ریزهکاریهای داستانی و ساختاری گزارش یک جشن تا حدی از یادش رفته است. فیلم سیاسی در ایران به دلیل ملاحظات ساختاری سینما یا به دام سطحینگری و شعارزدگی میافتد یا نمادگرایی و مبهمگویی. گزارش یک جشن به راه دوم رفته و به همین دلیل نمیتواند به فیلمی ماندگار تبدیل شود و بیشتر به درد سرپوش گذاشتن بر احساسات فروخفتهٔ مخاطبان میخورد؛ مخاطبی که حاتمیکیا مشفقانه به نیازشان پاسخ داده و فیلمی باب طبع آنها ساخته است.