ویرجینیا ولف از کودکی گرفتار زندگی سخت، افسردگی و البته جنون نوشتن بود. تمام زندگیاش در خواندن، نوشتن، دوستان، تلاش برای خودکشی و مبارزه با بیماری گذشت. سر آخر هم در ۵۹ سالگی واپسین تقلایش برای خودکشی کامیاب شد و خودش را در رودخانه غرق کرد.
ویرجینیا ولف مقتدرانه داستان مینویسد و سبک خودش را دارد. در میان داستانهایش سالها هم کتابی خواندنی است، هرچند شاهکار او نیست. اما واقعاً کدام کتاب شاهکار اوست؟ پاسخ دادن به این پرسش سخت خواهد بود.
رمان سالها داستان یک خانواده است: پسرها، دخترها، پدر، مادر، عمو، زنعمو، پسرعموها، دخترعموها، مستخدم و … . ولف کتاب را به فصلهای مختلف تقسیم کرده و در این فصلها شرح زندگی چند نفر را باز میگوید. در واقع، داستان واکاوی و درونکاوی دوران سالخوردگی آدمی است و میکوشد به روایت و از دید ولف، بیهودگی زندگی انسان، خانواده و فامیل را روشن کند. واقعاً کتاب داستان «سالها» است.
کودکی همواره دریغای ولف بوده است. همین است که در کتابهایش کودکان و کودکی معنای ویژه دارد: «یکی از بدترین جنبههای بزرگ شدن این بود که نمیتوانستند با هم درد دل کنند»(ص ۵۰).
مرگ از نگاه ولف وقوع حادثهای است بیهمتا. درست مثل خود ناب زندگی: «دیلیا از خود پرسید: مرگ این است؟ لحظههایی چنین مینمود که چیزی در شرف وقوع بود»(ص ۶۶).
آدمهای ولف مصنوعی نیستند. معنا دارند و از گوشت و پوست و خون درست شدهاند. خندیدن به همه چیز، به زندگی، کار درست و صادقانهٔ آنهاست: «وقتی مارتین موقع خوردن عصرانه یک دفعه زده بود زیر خنده و بعد ساکت شده و احساس گناه کرده بود، دیلیا به خود گفته بود اگر صادق باشیم این درست همان کاری است که بابا باید انجام بدهد، این همان کاری است که من باید انجام بدهم»(ص ۱۱۷).
واکاوی شخصیت آدمها در میان جمع راز این قصه است: «هیچ کدام از ما ابداً احساس بهخصوصی نداریم، ما همگی نقش بازی میکنیم»(ص ۱۲۱).
تکجملههای درخشان هم همیشه در کتابهای ولف هست: «همیشه میخانه، کتابخانه و کلیسا هست»(ص ۱۴۰).
تردید دربارهٔ رازها، گذشته و حرف زدن با دیگران، شخصیت تنهای ولف و افسردگی بیپایان او را نشان میدهد: «او اندیشید چه فایدهای دارد سعی کنی راجع به گذشتهٔ خود با مردم حرف بزنی؟ گذشتهٔ آدم چیست؟»(ص ۲۲۷).
او زن ساکت و بیقراری است. درست مثل بسیاری از شخصیتهای قصههایش: «فکر کنم اگر حرفها را مینوشتند تمامش چرند از آب در میآمد… و حتی اگر نوشته نشوند»(ص ۲۳۱).
خودخواهی آدمی پایانناپذیر است: «همهٔ بحثها به این ختم میشود که من درست میگویم و تو اشتباه میکنی»(ص ۲۳۹).
اما هیچ وقت تماشای حقیقت خود برای آدم جذاب نیست و از آن میگریزد: «آدم هیچ وقت از عکس خودش خوشش نمیآید»(ص ۳۴۳).
منش انسانی سرشتی مشترک دارد و همه جا یکسان است: «ما همگی به چیزهای یکسانی فکر میکنیم که فقط آنها را بر زبان نمیآوریم»(ص ۳۷۶-۳۷۷).
این قفل تنهایی در زندگی را به روی ما بسته است: «این طوری زندگی میکنیم، پیچیده شدهایم در یک چیز محکم سفت، محکم کوچک، گره؟ هرکس در اتاقک کوچک خودش، هر کس با صلیب یا کتاب مقدس خودش، هر کس با آتش خود، با خانم خود»(ص ۳۹۵).
با این حال، همه دلمان میخواهد با دیگران بخندیم: «آدم دلش میخواهد با یک کس دیگر بخندد. قسمت کردن خوشی باعث افزایش آن میشود»(ص ۴۶۴).
تشخص در شخصیت ولف نیست. آدمهایش هم از تشخص بیبهرهاند: «زندگی من زندگی بقیهٔ آدمها بوده است»(ص ۴۸۴).
نقد همیشه در لابهلای کارهای اوست: نقد آدم و عالم: «دکترها در مورد جسم خیلی کم میدانند و در مورد ذهن مطلقاً هیچ»(ص ۵۰۷). ولف حتی از نقد زن هم نمیترسد: «لعنت بر زنها، آنها بسیار نامهربان و خیلی بیروحاند. نفرین بر افکار فضولشان. پس «تحصیل» به چه درد آنها میخورد؟»(ص ۵۲۰).