برای کسی که عادت کرده بنشیند و نوشتهای بیشتر از یک ایمیل بنویسد، شنیدن این مطلب عجیب نخواهد بود که بگوییم: نوشتن به انسجام روانی زیادی نیازمند است. گامهای پرشتاب و فرهنگ رسانه محور ما تلاش برای انسجام روانی و دریافت نگرش عمیق به زندگی را برای ما سختتر و سختتر ساخته است. ما صدها کانال الکترونیکی در اختیار داریم تا از میان آنها دست به انتخاب بزنیم و اخباری را از اینترنت یا شبکههای دیگر دریافت کنیم که میدانیم به سرعت از دست ما خارج و از ذهنمان پاک میشوند. همهٔ چیزهایی که در اطراف ما قرار گرفتهاند از بیلبوردهای بزرگراهها و اتوبوسها گرفته تا سر و صدای تلویزیون، که اثر پیوستهای بر زندگی بسیاری از مردم دارد، ما را با دادههای حسی بمباران میکنند و بر شئونات مختلف زندگی ما، از نگارش کتاب تا بازی با فرزندانمان، مؤثر هستند.
ما باید به یک انتخاب آگاهانه دست یابیم تا بتوانیم خود را در مقابل حملات هر روزهای که به احساساتمان میشود مصون نگه داریم. بدنها و ذهنهای ما قابلیت اخذ و اقتباس زیادی از چیزهای اطراف خود را دارند. آنها همه چیزهایی را که در اطرافمان قرار دارد از صافی خود عبور میدهند و ما در نهایت زندگی خودمان را بر اساس این تصفیه کردنها بنیان میگذاریم. ما جهان را نه آنطور که هست بلکه بر اساس آن چه سیستم عصبی ما به آن واکنش نشان میدهد تجربه میکنیم. برای یک دقیقه در این باره فکر کنید؛ هر یک از ما به عنوان یک انسان در موقعیتی قرار داریم که دنیای اطراف خودمان را از صافی خود عبور میدهیم تا از دادههایی که به دست آوردهایم آن چنان که میتوانیم استفاده کنیم. اگر قرار بود که همهٔ چیزها را آن طور که هستند ببینیم یا بشنویم یا بچشیم یا لمس کنیم ذهنمان قفل میکرد و فلج میشدیم.
به این جمله معروف توجه کنید که میگوید: «اگر ۱۰۰ کودک گرسنه در اطرافتان هست و شما فقط میتوانید یکی از آنها را سیر کنید، فقط همان یک نفر را سیر کنید و نگران ۹۹ نفر دیگر نباشید، چرا اگر بخواید آنها را هم سیر کنید، در حقیقت هیچ کاری انجام ندادهاید. در ضمن این کار را همین امروز انجام دهید چرا که تا فردا بچهها خواهند مرد.»
حالا به این نقل قول در عالم نویسندگی و نوشتن فکر کنید؛ آیا ممکن است که بتوانید درباره همۀ چیزهایی که احساس می کنید، مطلبی بنویسید؟ آیا میتوانید همهٔ رمانها یا شعرهایی را که خواندهاید در آثارتان وارد کنید و با تأثیرپذیری از آنها چیزی بنویسید؟ بسیاری از دانشآموزان از مواجهه با کارهای زیادی که استعداد انجامش را دارند اما عملاً نمیتوانند انجام دهند یخ میزنند. یخ نزنید! تمرکز کنید. موضوعی مورد توجهتان را انتخاب کنید و در همان مسیر باقی بمانید.
تمرین کردن شما برای مهار دادههای حسیتان میتواند برای نوشتن بسیار سودمند باشد. مهار چیزهایی که آنها را حس میکنیم به ما در تمرکز دقیقتر برای کشف موضوعات مهمتر کمک میکند و فضایی را برای حرکت عمیقتر در داستانهایمان و کوشش برای اتصال بهتر با خودمان در اختیارمان قرار میدهد.
به تازگی با یک دوست قدیمی ملاقات کردم که در یک منطقهٔ پر رفت و آمد و خوش نشین زندگی میکند. وقتی تصمیم گرفتیم برای شام به بیرون برویم هر دو ما می دانستیم که با تعداد زیادی آدم و مقدار زیادی سر و صدا و یک عالمه دادۀ حسی مواجه خواهیم بود. در تمام رستورانها و فست فودهای اطراف تلویزیون قرار داشت که هر کدام یک سریال پخش میکرد. دوستم اشاره کرد که برویم و دو تا بستنی دستمان بگیریم تا شاید از سر و صدای تلویزیون در امان باشیم و بتوانیم قدری روی حرفهای خودمان تمرکز کنیم. (در اینجا تلویزیون مثال مشترکی است که نشان میدهد چگونه ما در فعالیتهای روزانهمان به یک سمت خاص جهت دهی میشویم.) در لحظات خوردن شام نگاه من و دوستم لحظه به لحظه شگفتزدهتر میشد؛ از تصاویری که تلویزیون پخش میکرد، از دیوانه بازی هنرپیشهها گرفته تا گزارش وضعیت آب و هوا. هر دوی ما تلاش کرده بودیم که از تلویزیون دور باشیم، اما موفق نشدیم و جا داشت که به کار خودمان بخندیم. اما واقعیت این است که این موضوع اصلاً هم خندهدار نیست.
ما چگونه میتوانیم به زندگی واقعی خودمان توجه کنیم نه به آن دامهای بیرونی که غالباً برچسب زندگی را دارند و اگر هوشیار نباشیم ما را اسیر خود میکنند. در جهان امروز ذهن آدمها در موقعیت سرگردانی قرار دارند و در چنین شرایطی اگر ما طبیعت خودمان را با دادههای حسی اضافی که در زندگی روزمره خود دریافت میکنیم ترکیب کنیم، برای شنیدن صدای درونی خودمان، صدایی که شنیدن آن برای هر نویسندهای ضروری است، به تمرکزی بیش از مقدار لازم نیازمندیم.
صدای درونی و اختصاصی یک نویسنده چیز عمیق و خارق العادهای نیست. صدا چیزی است که میتواند اساساً نزد آدمهای گوناگون مختلف باشد و البته یک پدیدهٔ انحصاری هم نیست که فقط برای نویسندگان بزرگ وجود داشته باشد. نویسندگان بزرگ خود را درگیر فرایند شنیدن کرده و در نهایت به صدای درونی خودشان دست یافتهاند.
وقتی در اینجا و در مقام یک نویسنده دربارۀ یافتن صدای خودمان صحبت میکنیم، منظورمان این است که: چه کنیم که در حالتی قرار گیریم که کس دیگری صحبت نکند و فقط صدای خودمان را بشنویم؟ چه کار باید بکنیم که بتوانیم فراز و فرودهای درونی زندگیمان را درک کنیم؟ این یعنی برداشتن یک گام در مسیر نویسندگی تا رسیدن به این نگرش عمیقتر که برای هر چه بیشتر شنیدن صداهایی از این قبیل به چه فعالیت روانی، و نه فیزیکی، نیاز است.
from Writing begins with the breath by Laraine Herring
۱۲ مهر ۱۳۹۰ | ۲۱:۲۷
بعد از مدتها این مطلب البته خوبیه
۲ آبان ۱۳۹۱ | ۲۳:۱۰
عالی بود !