این رفتار غریزی نویسندگان تازهکار که از زندگی عادی خودشان جدا میشوند تا تمرکزی به دست بیاورند و صدای درونشان را بشنوند، برایم قابل درک است. اما این روش غالباً ناموفق است، چرا که نویسندگان نمیفهمند که دلیل اینکه نمیتوانند صدای خودشان را بشنوند، چیست. چرا که آنها هنوز یاد نگرفتهاند که چگونه باید خودشان را از محیط اطراف جدا کنند و به صدای درونشان گوش دهند.
چگونه میتوان از احساساتی که توجه به آنها نویسنده را در نوشتن داستانهای بهترکمک میکند جدا شد؟ این به نظر شما عجیب نیست؟ آیا توجه به یک اقیانوس و توصیف دقیق آن در داستان، یا ذکر دقیق وزش بادهایی که صورت آدمهای داستان را نوازش میدهد، زبان حسی داستان را تقویت نمیکند و فضای داستان را برای مخاطب ملموستر نمیسازد؟ این تکنیکها در هر کلاس نویسندگیای ارائه میشود و واقعیت هم همین است که باید با حسآمیزی دقیق و توجه به دادههای حسی، به نگارش داستان پرداخت. در مسیر نگارش داستان، نیازمند توجه به اجزای هستیم، چرا که بدون توجه به آنها ارتباط چندانی میان خواننده و داستان برقرار نمیشود و بدون این زمینه چینیهای حسی، خواننده و داستان لرزان و از هم منقطع میشوند. پس چگونه میتوانیم دادههای حسیمان را، که جزء حیاتی نوشتار هستند و کمک زیادی به زنده شدن داستان میکنند، تعطیل و به بهانه تمرکز، با محیط اطرافمان قطع ارتباط کنیم. ادامه…