احتمالاً پسرعموی پیر پدریام هشتاد و نه سال پیش توی یک ماه رمضان بهدنیا آمده که اسمش شده «رمضان» و ما صدایش میزنیم «عمو رمضان».
جوانتر که بوده کسی حریف زبانش نمیشد. حالا هم. سه سالی از تاریخ وصیتنامه نوشتنش گذشته. حتا نوه، نتیجههای کوچکش هم میدانند چیزی نمانده تا آخرین نفسهایش. رمضانِ دو سال پیش کمر «عمو» خم شد. رمضان قبل عصا به دست شد و امسال زمینگیر.
سال قبل وقتی خواستم دست لاغرش را بگیرم که از پلههای خانهمان بیاید بالا، دستم را پس زد. گفت: «نمیخواد به روم بیاری که پیر شدم» بعد که نفسش به شماره افتاد، گفت: «اگر پلههای خانهتان را خراب نکنید سال بعد هرچقدر اصرار کنید افطار نمیآیم خانهتان»
امسال خیلیها به دست و پایش افتادهاند روزه نگیرد. خیلیها برایش رساله را ورق میزنند تا ثابت کنند روزهگرفتن برای او واجب نیست. بدهکار نیست گوشش. درجوابشان میگوید: «مگه شما به خاطر واجب بودنش روزه میگیرید که من به خاطر واجب نبودنش نگیرم؟»
فردا همه را افطار دعوت کردهایم. عمو نمیآید اما. نه به اینخاطر که پلههای خانهمان را هنوز خراب نکردهایم. من فکر میکنم روزهٔ او اینجا باز شدنی نیست. اینجا همه روزه را بهخاطر واجب بودنش میگیرند. او نه.
۲۴ مرداد ۱۳۹۰ | ۱۴:۰۰
سلام لذت کلمه مناسبی نیست رمضان به نیمه رسید و هیچ چیز به اندازه این مطلب تو دلم نرفت برای منی که …
۲۵ مرداد ۱۳۹۰ | ۰۲:۳۶
درد سر حل نشدنى همه داستان نویس ها جمع میان زندگى و داستان است. بعضى وقت ها مى مانیم ادم ها همانى هستند که دیگران مى بینند یا انى که به چشم و قلم نویسنده ها مى اید.
داستان نویسى است دیگر.