باغ اناری، مجموعه داستانی است که باید آن را خواند. یعنی اگر سبد خریدی متصور شویم و یا قفسهٔ کتابی، باغ اناری از جمله آثاری است که در آن، قرار خواهد گرفت. اما آیا از خواندن چنین مجموعهای لذت هم میتوان برد؟ پاسخ مثبت است. به عکس برخی آثار که اگر اهمیتشان در ادبیات معاصر نباشد، شاید هیچکس به سراغشان نرود، میتوان به سراغ باغ اناری رفت و لذت برد. باغ اناری که توسط محمد شریفی نعمتآباد و در سال ۷۱ شمسی نوشته شده، شامل ۱۱ داستان کوتاه است که اول بار توسط نشر گردون منتشر شده و نویسنده را صاحب قلم زرین جایزهٔ گردون کرده است. چاپ جدید این مجموعه، در سال ۸۹ و توسط نشر آموت انجام گرفته است.
شریفی مانند بیژن نجدی، فضاهای تازهای را در داستاننویسی تجربه کرده است. فضاهایی که به عکس روزگار چاپ اثر، تکنیکی و فرممحور نیستند. گرچه به زعم برخی داستاننویسان مانند ابراهیم گلستان، این جدا کردن فرم و محتوا کاری بیفایده و غیرضروری است، اما با توجه به فضای کاری داستاننویسانی مانند هوشنگ گلشیری و شاگردانش که همواره بر تکنیکی نوشتن و اولویت تکنیک بر محتوا تاکید داشتهاند، کسانی مانند شریفی و نجدی، که کم تعداد هم هستند، سعی کردهاند داستانهای بنویسند که از ظرفیتهای دیگر داستان در آنها استفاده شده باشد. داستانهایی که به زعم برخی، شهودی و یا شاعرانه و غیره نام میگیرند. داستانهایی که خواندنشان راحتتر است و لذتبخشترند. داستانهایی که ساده و بیادعایند اما همیشه در خاطر میمانند. در مجموعه داستان باغاناری، حداقل هشت داستان اینگونهاند.
باران، یکی از عناصر کلیدی این داستانهاست. درتمام داستانها، هوا، ابری و گرفته است و در بیشترشان، جایی از داستان، شیشهٔ آسمان میشکند و باران میبارد. باران در این داستانها، همیشه به عنوان پسزمینهٔ اثر دیده میشود و باریدن باران، محور داستانها نیست. گرچه آرزومندی اهالی داستانهای شریفی را میتوان محور تمام داستانهای شریفی دانست. در آب و هوایی شبیه کرمان که در آن بارندگی، اتفاقی همیشگی و هرروزی نیست و میانگین بارش آن، سالانه ۱۴۰ میلیمتر است، تصویر کردن زندگی افرادی که همیشه چشم به آسمان دارند و در آرزو عمر سپری میکنند، تصویری است که شریفی، بر تصویر کرمان داستانیاش، با موفقیت سوار کرده که از طریق آن میتوان برچسبهای دیگری نیز به داستانها چسباند؛ داستانها بومیاند. از لهجه در آنها به کرات استفاده شده است. شرکتکنندگان در داستانها، همگی دهاتیاند و یا به نوعی با زندگی روستایی در تماساند. اهالی داستانهای شریفی، تمامشان در رنجاند و همهچیز را با صبوری پذیرا میشوند. حتی بارش باران را که انگار مدتهاست در انتظارش بودهاند.
در همین فضا است که هرکس در تنهایی خودش میسوزد و میسازد و شرح توهمات و اتفاقهای عجیب و غریب داستانها هم در همین بسته جا میگیرد. همه آنقدر مشغول به خودند که صدای کسانی را که مردهاند نمیشنوند و یا آنقدر فکری شدهاند که مردهها را میبینند و تشخیص نمیدهند. تمام کوچهها خلوتاند و تمام آدمها در پستوها پناه گرفتهاند. در داستانها، یا مردها حضور دارند و یا زنها. همه چیز تفکیک شده و اخته به نظر میرسد. جمع معنایی ندارد. انگار انسانیت از جایی گریخته باشد. و این محدود بودن دنیای آدمها، وسعت کویر و تک درختهای زنده مانده را مانند شیرهای غلیظ، از میان خیل عظیم اتفاقهای نیفتاده و ناممکن، و آدمهای غریب و به شکل در نیامده، به نرمی در میان سطرها و کلمات جاری میکند.
اینگونه موفقیتها، داستان شریفی را به نمونهای قابل اعتنا و درخور توجه تبدیل کرده اما معیار و میزان سنجش مخصوص به خود را نیز طلب میکند. بررسی داستانهایی از این دست، با آنچه در اکثر جلسات داستاننویسی به عنوان نکات مهم داستان و عناصر مرسوم و زاویههای ممکن و تکنیکهای روایی و غیره به دست میرسد، ناهمگون و نشدنی به نظر میرسد. نه داستان در این قواعد خلاصه میشود و نه میشود داستان فاقد برخی از این خصوصیات از پیش تعریف شده را داستان نخواند.
بر همین اساس، دو و یا به سختی سه داستان آخر این مجموعه داستان، چندان لذت بخش و خواندنی نیستند. به خصوص داستان کوکبه که بسیار طولانی است و زبان شاعرانه و قدیمیاش حس همراهی را منتقل نمیکند. سال نوشته شدن این داستان در مقایسه با دیگر داستانها، نشان از علاقهٔ نویسنده به این داستان دارد که راه را بر حذف شدن و یا اصلاح آن، سد کرده است. در همین راستا، شریفی را نمیتوان چندان سرزنش کرد. چرا که داستانهای او، هرچه نباشند، به عکس بسیاری از مجموعههای داستانی امروز، حداقل برای یک بار خواندنیاند و تا مدتها در ذهن میمانند.
با نگاهی جزئیتر به این مجموعه، به نظر میرسد بهتر بتوانیم داستانها را ببینیم و درک کنیم. نگاهی که مدیون علامتهایی است هرچند نامأنوس با زندگی خود شریفی، اما موجود و واضح در متن داستانها و نوع نگاه و روایت نویسنده. از این بابت، این تحلیلها تنها میتوانند یک جور نگریستن باشند و نه چیزی بیشتر.
با بررسی دقیق و کلمه به کلمهٔ داستانهای شریفی و بعد، با در کنار هم گذاشتن برخی مولفههای تکرار شونده در آنها و فضاهای مشترکشان، انگار کودکی بزرگسال را میبینیم که در آپارتمان کوچکش در شهری ناشناس، صفحات کهنه و زرد و بعضا مفقود کودکی خویش را ورق میزند. کودکی که اکنون، شغل دارد، خانواده دارد، روابطی، هرچند اندک، اما پابرجا و دغدغههایی از جنس روشنفکری. اما در این میان، انگار موریانهها در حملهای همهجانبه، تنهٔ ستبر خاطرات و روزهای سپری شدهاش را پوک و نامطمئن کردهاند. و او، مجبور است با تکیه بر تصویرهایی گنگ و نامفهوم، به بازسازی معنای زندگیاش بپردازد. و این مهم هیچگاه محقق نمیشود، مگر به یاری بازسازی روزهای کودکی، آدمها و محیط و بعدتر، معنای کودکیاش.
او اکنون برای مقابله با این گرد فراموشی، که حتی سپیدیاش اکنون بر موهای کودکیاش، رنگ پیری زده، دانای کلی را واسطه میکند که اورا دیده باشد و دیدنیهایش را بازگو کند، داستانهای کودکیاش را باز، بر بالینش زمزمه کند و همبازیها، مدرسه، عشقهای ناکام، مرگ و گشت و گذارش در دهات محقر و خالی از سکنهٔ کویریشان را با درختان تاغ در درودست و درختان انار، در نزدیکی خاکبازیهایش، به تصویر بکشد. غافل از اینکه دانای پیر و از کار افتاده، مدتهاست در بستر بیماری، با مرگ کلنجار میرود و در برزخی هولناک، چشمهای کمسویش را روی صفحاتی میلغزاند که تنها با بارشها و آسمان ابریاش نشان شدهاند.
و او در همهجا حضور دارد؛ دانشآموزی است در داستان «وضعیت» که سر کلاس حاضر شده تا بیحواسی معلماش را که انگار بانگ مرگ را شنیده است، نظاره کند. و چه طنز بدیعی است وقتی میداند که دانشآموز، مدتی است مرده است. و او همانی است که در «باغ اناری» صدای گریهٔ گروهبانی را میشنود که سیسال پیشتر، به جرم عشق، تیرباران شده است و ضجههایش، یادآوری میکنند که جرم عشق، مجازات سنگینی به دنبال دارد. و او همان کودک سربههوایی است که در «پاسگاه»، خاکبازی میکند و باغی برای خود ساخته است که بارش باران، تهدیدش میکند. و میبیند پیرزنی را که برای رئیس پاسگاه تخممرغ آورده است، اما نه در پاسگاه کسی وجود دارد و نه پس از مدتی، اثری از پیرزن میماند. و او همان کودکی است در «شور زندگی» که هیچ نمیفهمد شور مرگ را و مدام، سوار بر ترکهاش که حکم مرکبش را دارد، مادرش را خطاب میکند و از او از مرگ و زندگی میپرسد. انگار تنها در اوست که شور زندگی وجود دارد. ورنه تمام آدمها، در برزخی جانکاه، جان میکنند. و او همان کودک مغموم «کودکان ابری» است که میخواهد در مایملک دوستش، که بیاطلاع او تحصیل کرده، شریک شود. او نصفی از همه چیزهای به یغما رفته را طلب میکند. نصفی از درخت انار را، نصفی از مدرسه را و نیمی از گنجشکان و مستراح و آقای مدیر و آفتابه. و او همان کودکی است که برای اولبار، با مرگ در «زن سورچی» مواجه میشود. و او همان کودکی است که سرخورده در «عاشقانه»، با دوستش بر سر زنگولهای، نزاع میکند و هولناکی اتفاقی را که برای دختران دمبخت میافتد، نظاره میکند و در «حیاط خلوت»، انگار، بیاعتناییاش به همه چیزهای دردناک و غریب اطرافش، تبدیل به هذیانهایی کودکانه میشوند.
از این بابت، او خود را به ابژهای سربه هوا تبدیل میکند تا بدون هیچ قضاوتی، آدمها را در سرگردانیهاشان، تمناهاشان و برزخی که زیبندهٔ نام دنیا است، همراهی کند تا در این میانه، برای خودش هویتی دست و پا کند؛ هویتی که برساختهٔ تمام چیزهایی است که در داستانها میبینیم و برای کودکی بزرگسال، به کابوسی سهمگین میماند.
«سکینه همچنان هقهق میکرد. تندر باز به صدا درآمد، اما هوا هنوز گریهاش نگرفته بود. ننه قمر دیگر چیزی نگفت، دست سکینه را گرفت و باهم رفتند تو خانهٔ رعیتی. در را بههم زد. پس از چند لحظه صدای چرخ نخریسی از پشت در بلند شد. صدای هقهق سکینه در صدای چرخ فرو مینشست. غلوسین صدا زد:
– رضو! زنگو که من میخواستم از مردکه بسونم!
رضا گفت: نخیر. من خودم اسوندم.
– خیله خوب، حالا نمیدی ببندم به گردنم؟
– هروقت سیر شدم میدم. هنوز سیر نشدم.
و بنا کرد به دویدن بر روی دیوار. صدای زنگ توی کوچه پیچیده بود. تندر باز به صدا درآمد. غلوسین گفت:
– کی سیر میشی رضو؟
رضا گفت: معلوم نیسه. همونجا بشین هروقت من سیر شدم میدم ببندی به گردنت.
غلوسین همانجا روی خاک نشست و به دیوار تکیه داد. رضا همچنان روی دیوار میدوید و صدای زنگ توی صدای تندر پیچیده بود».