از همان ابتدا با دیدن عنوان «نوشیدن مه در باغ نارنج» میتوان فهمید که قرار نیست به رسم رایج روزگار، دوباره و چندباره داستانی بخوانیم در باب تنهایی، انسان ماشینی و زندگی شهری. این بار حرف و حدیث جایی است نه چندان غریب ولی در عین حال نامأنوس و روایتی چندان لطیف و نامحسوس که گویی بیظرفی، بیکاسهای سرمیکشی مِهی را که دورهات کردهاست و تو گام میزنی نه در میان باغ نارنج آشنا که در میان ابرها.
این بار داستان مرتضا کربلاییلو روایتی پیچیده و تند ندارد چون اصلاً قرار نیست شهری باشد و گرفتار مناسبات میان شهروندان. «نمیشود که زندگی همهاش شتاب و تیزهوشی باشد. اگر این طور باشد آدم از فهم چیزهایی که کند ذهنی میخواهد میماند.» (ص ۶۵) و در این میان کم نیستند چیزهایی که باید آرام ببینیشان، خوب مزهمزهشان کنی و ذرهذره فرو بدهی. درست مانند نوشیدن مِهی که دورهات کرده است. هر طرف که رو بگردانی هست اما در شهر همهمه آدمها و بوق ماشینها نمیگذارد خوب حواست را جمع کنی تا آنچه را که باید ببینی آن طور که هست ببینی. ولی در باغ نارنج و کوشک وسط آن وضع فرق میکند. آیتاللهِ از هیاهو بریده، باغ نارنج را آن طور فهم میکند که هست و کوشک را و آتش را و ….
کتاب جدید کربلاییلو آدم را به یاد سنتی میاندازد که امروزه کمتر از آن میشنویم یا بهتر بگویم، رفته رفته فراموش کردهایم. سنتی که در آن لطافت و ظرافت، نکته سنجی و ادراک بیواسطه حرف اول را میزند. ادبیات عرفانی ما که با نوع خاصی از عشق و احساس آمیخته است، چیزی بیشتر درونی است تا بیرونی، به چشم نمیآید ولی فهم میشود، در شرایطی که ظرف برای مظروف مهیا باشد.
روایت کربلاییلو از عرفان با اینکه تا حدودی سادهانگارانه و پیشپا افتاده است ـ عرفان در این داستان به تصرف در خواب افراد و در بهترین حالتش رابطه احساسی با طبیعت است بی آنکه به معنای کلمه به شناخت حقیقت سرمدی و معشوق یکتا بپردازد ـ و با قلههای ادبیات عرفانی فاصله بسیار دارد اما در زمانه حاضر، همین هم غنیمت است. او در این اثر، علی رغم علاقهاش در کارهای پیش از این، از هر گونه رابطه میان دو جوان از دو جنس مخالف پرهیز کرده و در عوض از توصیف جنس مؤنث برای بیان لطافت امور مجرد و قدسی استفاده کرده است. کاری که نمونههای والای آن را در اشعار حافظ و دیگر شاعران عرفانی و حتی در برخی آیات قرآن کریم مشاهده میکنیم: «مگر برای تو این زن کبیر، هر سال در شب بیست و سوم رمضان مهمانی شبانه نمیدهد و فرشتگان را فوج فوج پایین نمیکشد تا ببینید کی چگونه زندگیای میخواهد برای امسالش؟ بدهیدش. بدهیدش. کاش میدانستی همه دوشیزگان تن سفید چشم سیاه بهشتی را همین نفس کلی با بردمیدن در شبهای مهمانیهاش ساخته و پیرهنهایی از ابریشم سبز در آن رختکنهای نورانی به تنهاشان پوشانیده و بیاعتنا به شرمشان در را براشان باز کرده دست بر میان دو کتفشان گذاشته و هل دادهشان در هیاهوی مهمانی. (ص ۶۷-۶۶)
مهارت دیگر او در «نوشیدن مه…» تصویری واضح و روشن از نگاهی متفاوت و شهودی به امور ساده و روزمره است، بیآنکه به دام خیالبافیهای سورئال و توهمی بیفتد:«حاج آقا به نارنجها اذان ظهر میگفت… با دقت، با التفات به معنای عبارت. ستارههای ناپیدا کمکم شکم میدادند سمت زمین، شکمهایی با نافهای نورانی، که طربش سوسویی بود که میزدند. تو ای درخت نارنج، خدا بزرگتر از آن است که بتوان وصفش کرد. اما تو با همین برگهای سفت نامی از وی را نشان میدهی… نامی که اگر بکشیش پایین از لطافتش بکاهی میشود یک درخت نارنج نورانی.» اینگونه شهودها و تعبیرها رنگی جذاب و نیم نگاهی به نقطهای روشن دارد. حتی آنجا که به شرح رؤیای کریم، شخصیت اول داستان میپردازد، بسیار به رویدادی واقعگرایانه شباهت دارد و تنها چیزی که آن را از بیداری جدا میکند آبشارهای عسل است. با این اوصاف به نظر میرسد کربلاییلو گام در راهی گذاشته است که در آن جای رشد بسیار دارد و میتوان به آیندهٔ او امیدوار بود.
همهٔ تلاش او این بوده است که در مقابل زندگی خسته و کسالتبار شهری و جدال روزانهٔ شهروندان بر سر امور گذرا، دریچهای دیگر را با روایت غریب و جذاب خود به روی خوانندگان باز کند. به این ترتیب داستان نه ماجرای دانشجویی کلافه از دعواهای سیاسی و درگیریهای شهری و پناه آورده به فضای ماورایی روستایی در ارتفاعات مهگیر، بلکه در احوالات شیخی دنیا دیده و حقیقت گُزیده است.
۱۳ مهر ۱۳۸۹ | ۱۸:۰۸
با خواندن نام این کتاب احساس عطش کردم.نقد شما هم این حس رو تشدید کرد.تا به حال داستان بدی از آقای کربلایی لو نخوانده ام.حتما می ارزد در این وانفسای مایوس کننده داستان های بی سرو ته و هیچی ندار سرکی به کتاب تازه مرتضی بزنیم.ممنون از نوشته خوب تان.معرفی یک کتاب خوب درست مثل آشنایی با یک دوسته بی توقعه که سال ها و سال ها می تونه همراهمون باشه.