چندی قبل مصطفی مستور در مصاحبه با روزنامهای گفته بود تا زمانی که این روش (یعنی همین روش موجود) بر فرهنگ و هنر کشور حاکم باشد دیگر اثری چاپ نمیکند. اما زمان زیادی از این حرف نگذشت که مجموعه داستان «تهران در بعد ازظهر» را در نمایشگاه بیست و سوم رونمایی کرد.
تهران در بعدازظهر شامل شش داستان کوتاه است که شاهبیت آن داستانی است که نامش روی جلد مجموعه هم آمده است. هر شش داستان مجموعه اجتماعی هستند و به معضلات زندگی فرد و دغدغههای انسانی او در جامعه مدرن میپردازند. در تهران در بعد ازظهر بیشتر از اینکه با چند داستان کوتاه جدا از هم روبهرو باشیم با یک داستان بلند چندپاره مواجهایم. هر کدام از شخصیتهای در این مجموعه مانند تکهای از یک پازل درهم ریخته هستند که در نشان دادن تصویری که مراد نویسنده است؛ کمک میکنند. زبان داستان هم آنقدر روان و تند است که خواننده با آن دستوپا نمیزند؛ نمیایستد و جلو میرود. و همین خصوصیت است که مخاطب را در کاملکردن تصویر تهران در بعدازظهر به دستانداز نمیاندازد.
در تمام داستانهای مستور طبق کهنترین الگوی داستانی، پلیدی و معصومیت یا همان خیر و شر با درآمیختهاند. ولی نکتهٔ جالب توجه این داستانها این است که خیر و شرش چنان درهم تنیده است که نمیتوان کسی یا چیزی را به عنوان شر و مقصر قلمداد کرد. نویسنده میخواهد به خواننده نشان دهد که زندگی انسان با رنج و درد گره خورده و انسان باید بداند هر آنچه را دوست میدارد و به آن عشق میورزد روزی از دست خواهد داد. مجموعه با داستان هیاهو در بعد از ظهر به صورت آرام آغاز میشود؛ با تهران در بعد ازظهر به اوج میرسد و با چند مسئلهٔ ساده تمام میشود.
داستان تهران در بعدازظهر نه تنها طولانیترین داستان مجموعه که به نوعی کاملترین داستان مجموعه نیز هست. پس با کنکاش در این داستان میتوانیم قضاوت منصفانهای نسبت به کل مجموعه داشته باشیم. این داستان هفت اپیزودی روایت هفت مرد عاشق در بعدازظهر تهران است. نویسنده با اعلام زمان (از حوالی چهار تا پنج بعد از ظهر) و مکان به خواننده در اول هر اپیزود قصد دارد به نوعی روایتش را به همهٔ انسانها تعمیم دهد. شاید اگر انسان کنجکاوی از روی نقشه تهران هفت منطقه در داستان را روی نقشه تهران علامت بزند به این نتیجه برسد که نویسنده تقریباً همهٔ تهران را در نظر داشته است. هرچند نمیتوان از علاقه نویسنده به غرب تهران گذشت که دلیل آن هم نمود بیشتر زندگی ماشینی و مدرن در آن منطقه است. مستور در این داستان از بین زشتی و آلودگی، پاکی و معصومیت را پیدا و آن را روایت میکند. پاکی و معصومیتی از جنس داستانهای مستور. از جنس زنان. روایت مردانی که به خاطر همین پاکی و معصومیت عاشق آن زنان شدهاند. عشقی که مستور به عجیبترین شکل ممکن جنبهٔ الهی به آن میبخشد و راهی برای رسیدن به خدا میداند:
«به نظر من تنها یه نوع سلوک محشر وجود داره و اونم توی عشق به زنها اتفاق میافته.»
عبارت نظیر عبارت بالا ـغیر از این داستان و این مجموعهـ بارها در داستانهای مستور تکرار شده است. پر بیراه نیست اگر بگوییم مستور برای خودش دنیایی دارد و شخصیتهایی. شخصیتهایی که اسیر جبر و رنج دنیا شدهاند. جبر به گونهای که عاشقشدنشان هم در اختیار خودشان نیست. شخصیتهایی که مستور آنقدر شیفتهٔ آنها شده است که حاضر نیست دست از سر آنها بردارد و به هر بهانهای سراغشان میرود و روایتشان میکند. همین میشود که مستور آنقدر بند شخصیتهایش میشود که نمی تواند داستان جدیدی بگوید و تم داستانهایش میشود یک چیز. مردی که با دیدن دست یک زن یا موی او عاشقش میشود و برای آن شعر میگوید و حاضر نیست از قداستی که برایش قائل است نزدیکش شود یا مردی که به همان دلیل جرئت ابراز عشق پیدا نمیکند و در صورت ابراز هم رد میشود. مردی که با این رنج میکشد و به خود ریاضت میدهد. حال گاهی این عاشق راننده تاکسی میشود، گاهی دانشجویی شاعر، گاهی هم تاجر. فرقی نمیکند. مستور از استخوانهای خوک و دستهای جزامی و حکایت عشقی بی عین بی قاف و بی نقطه تا تهران در بعدازظهر اسیر شخصیتهایش شده و تکرار میشود. با عکسهایی که برای مخاطب میسازد همان پازل سابق که تراژدی درد و رنج انسان در دنیا باشد را نشان میدهد و تمام. حال این تراژدی گاهی بوی فلسفه میدهد گاه بوی شعر. ولی هرچه هست همان داستان است و همان تم. البته به احتمال فراوان اگر کسی ابتدا به ساکن این مجموعه یا یکی دیگر از آثار مستور را بخواند شیفته زبان روان، فضاسازی فوقالعاده سرد شهری و حتی شخصیتهای جالبش شود ولی با خواندن اثر دیگری از او و دیدن تکرار آزاردهندهاش، دلسرد میشود. و ای کاش مستور به آنچه گفته بود عمل میکرد و استقبال مخاطب را بهانهای برای انتشار سیاهههایش قرار نمیداد. مخصوصاً داستانهایی که پیشتر در فضای وب منتشر شده بود مثل چند روایت معتبر درباره بهشت (کله کدوی سابق).
با نگاهی به آثار داستانی مستور میتوان فرم و حتی محتوای داستانهای مصطفی مستور را متأثر از فیلمساز مورد علاقهاش کریستوف کیشلوفسکی ـبه ویژه سهگانهٔ این کارگردان (آبی، قرمز، سفید)ـ دانست. داستان آدمهایی که در یک واگن مترو کنار هم مینشینند؛ در پیاده رو از کنار هم میگذرند و یا در یک مجتع مسکونی همسایه هستند و هرکدام داستانی برای خودشان دارند. داستانی مملو از جبر و ناچاری. پر ز خاطراتی خاکگرفته از یک عشق ناکام. و مستور شخصیتهایش را در این موقعیتهای ضربدری قرار میدهد. و به همین دلیل است که در داستانهای مستور شخصیتهای داستان الف در داستان ب میآیند و بالعکس. مصطفی مستور میخواهد با این تکنیک نظریهاش را به همه انسانها تسری دهد و همذاتپنداری مخاطب با شخصیتهایش را افزایش دهد و بگوید همهٔ ما درگیر این زندگی اجباری و مملو از رنج هستیم. البته مستور و کیشلوفسکی خیلی باهم فاصله دارند و دلیل این فاصله این است که کیشلوفسکی داستان میگوید ولی مستور اول فکر میکند برای برای فکرش داستان میسازد و فکرش بر جنبه داستانی اثرش غلبه دارد.
اوج این تراژدی در داستان چند مسئلهٔ ساده است. داستانی که حسن ختامی برای مجموعه است. در حقیقت چند مسئله ساده مسائل ویرانکننده و پیچیدهای است که با زبان سادهای بیان شده است. این داستان دربردارنده ده مسئله و اتفاق است که با بیانی ریاضیوار از خواننده جواب میخواهد. مثلاً در یکی از داستانها زنجیرهای از روابط اشتباه و عشقهای یکسویهٔ مرتبط را کنار هم قرار میدهد و از خواننده میپرسد اگر یک طرف از حقیقت رابطه طرف مقابل باخبر باشد چه میشود. مسائلی که جوابش چیزی نیست جز یک فاجعهٔ انسانی. یک تراژدی اخلاقی در جامعه مدرن. یعنی استخراج نتایج کافی از فرضیات ناکافی. و مستور از خواننده میخواهد به این عکسها بنگرد. فکر کند و نگاهی از بالا به تصویر کامل شده این پازل بیندازد. تصویری از «تهران در بعد از ظهر».