کتاببازی یا Bibliomania داستان غریبی است. کتاببازی هم مثل کبوتربازی، مثل قماربازی، مثل خیلی بازیهای دیگر اعتیادآور است. واقعاً معلوم نیست چرا برخی از آدمها چنان شیفتهٔ کتاباند که حتی میتوانند آن را بدزدند. این شیفتگی به کتاب، شیفتگی به علم و دانش و دانایی نیست. این آدمها شیفتهٔ خود کتاباند، جنس کتاب، بوی کتاب، رنگش، کاغذش، چسبش، صحافیاش، برق جلدش، خوشدستیاش. وقتی کتاب را جلوی دماغشان میگیرند و ورقهایش را به سرعت بر میزنند، بویی در دل و جانشان میپیچد که مستشان میکند. کیفور میشوند. تمام وجودشان از بوی خوش کتاب پر میشوند و دیگر فقط خودشان درمییابند که چه لذتی در تن و روحشان دویده است.
عشقبازی با کتاب قصهٔ غریبی است. کتابپرستی معنایش کنیم؟ کتابشیفتگی بخوانیمش؟ هر چه باشد، گونهای بیماری روحی یا بهتر بگویم اعتیاد روانی است. حتماً شما هم آدمهایی را دیدهاید که کتاب را از نوع پرستش دوست میدارند. بیپروا کتاب میخرند. بدون آنکه نیازی فوری به کتابی داشته باشند، با دیدن رنگش، طرح جلدش، نام نویسندهاش، قد و قامتش، بوی دیوانهکنندهاش، یا هر حس ممکنی که ممکن است در لحظه به آنان دست دهد، کتاب میخرند. دوست دارند آن عزیزک محبوب را هم در دستشان، در اتاقشان، در قفس قفسهشان داشته باشند. شب که به خانه میروند، کتاب را با دستهایی مهربان بر میدارند. ورق میزنند. به جلدش دست میکشند. توی دست سبک و سنگینش میکنند. مدام ورقش میزنند. وقتی تند ورقش میزنند، هوایی را که از میان اوراق بُر خورنده برمیخیزد به ریهها میبرند. گاهی عطف کتاب را به آرامی میبوسند. … و اینگونه با کتاب عشق میبازند.
عشقبازی با کتاب گاهی به دزدیدن کتاب هم انجامد. گاهی به کتابی را به امانت گرفتن و پس ندادن. گاهی به قرض کردن و کتاب خریدن. گاهی هم به حسرت تماشای کتابهای از پشت ویترینها. کتابباز Bibliophile کسی است که کتاب را از ته دل دوست دارد. عاشق کتاب است. عاشق سینهچاک کتاب. شهوت کتاب داشتن. شهوت مالکیت کتاب. این نخستین نشانهٔ این بیماری است. به قول امبرتو اکو در رمان بوی گل سرخ، چنین کسانی «کتاب را برای کسب شهوات جسمانی مورد استفاده قرار می دهند. شهوت آنان برای کتاب است.» اگر این عشقبازی با کتاب را اعتیاد بخوانیم بیراه نیست. اینان معتاد کتاباند. و چنان که مولانا گفته: «خوگری از عاشقی بدتر بود».
قبول کنیم که چنین رنجی وجود دارد. کسانی که از کتابها فقط به تنشان بسنده میکنند و با روحشان بیگانهاند. عشقبازی با کتاب نوعی تعلق جسمانی به شیئی است که حکم معشوق را پیدا میکند. همه چیزی در کودکی ما، در دورانهای آغازین زندگی ما ریشه دارد. لابد این عادتگری هم از همانجا ناشی میشود. نمیدانم این نیاز به چیزی خاص بودن، چیزهای خاص را داشتن از کجا میآید. اصلاً که میداند؟ ولی هست. آدمها نیاز دارند افرادی خاص باشند، این طور یا آن طور، و نیاز دارند چیزها و اشیای خاصی را داشته باشند، این چیز و آن چیز. این حس مالک بودن درد غریبی است که حتی به عشق هم رخنه میکند. به پدر و مادر بودن هم رخنه میکند.
ما فقط دوست داریم چیزهایی از آن خود داشته باشیم. حتی بچه و کتاب و خودنویس و خانه و ماشین و زن و شوهر. شاید همین سرّ داشتن است که کتابباز را وا میدارد درست مثل کبوترباز ساعتها را با کتابهایش یعنی همان کبوترهایش زندگی کند. کبوترباز نیمی از روزش را با کبوترهایش میگذارند. آنها را برانداز میکند. آب و دانهشان میدهد. تکتکشان را میگیرد و وارسی میکند. گاهی پرهایشان را توی دست باز میکند و با نگاهی عاشقانه تیمارشان میکند. بعد در پایان هر نوبت عاشقی کبوترپرانی هست و تماشای کبوتران در آسمان. این قصهٔ لذت کبوترباز است.
کتابباز هم همان کار را میکند. وقتی به جلد کتابش دست میکشد، کبوتر خود را تیمار کرده است. وقتی کتابها را در قفسهها میبیند، آرامشان رؤیاییشان را نگاه میکند، نظم خیرهکنندهشان را تماشا میکند، به احساسی میرسد که عاشق از دیدار معشوق پیدا میکنند. برای آدمی که بیمار کتاب است، چه درمانی جز خود کتاب وجود دارد؟ باید کاری کرد که از معاشقه با تن کتابها دست بردارد و به عشقبازی با جان کتابها مشغول شود. چنین کسانی باید یاد بگیرند که جان کتابها را دوست داشته باشند، نه تنشان را. اما این کار جز به مدد خود کتاب ممکن است؟ عشقبازی با کتاب مثل هر عشق دیگری نوعی جنون است. و: « به یقین در دیوانگی لذتی هست که تنها دیوانگان از آن آگاهاند.»
۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۱۵:۳۹
زبان حال ماست استاد.
۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۰۰:۱۷
بن کتاب هم از باب ذغال خوب، بیتأثیر نیست!
۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۹ | ۱۱:۰۳
بابا هر «بازی» اون «باز» نیست… من یونگ رو بیشتر می پسندم!